آره عالی بودنوشته شده توسط western [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آگه رانده شدگان از این قشنگتره و احتمال می دی بتونی چاپش کنی اینجا نذارش شاید بقیه ناراحت بشن اما ارزش ناراحتی آینده تو نداره
موفق باشی
آره عالی بودنوشته شده توسط western [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آگه رانده شدگان از این قشنگتره و احتمال می دی بتونی چاپش کنی اینجا نذارش شاید بقیه ناراحت بشن اما ارزش ناراحتی آینده تو نداره
موفق باشی
اوه تو خیلی خوبی که به فکر قلب منی!راستش اون داستان تمیزی هستش زندگی چهار جوان که به طریقینوشته شده توسط هبوط [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جدا از خونه و خانواده و شهرشونند و با وجود تضاد به کمک هم میاند...بار احساسی شدید داره وبا اینکه آنچنان
عاشقانه نیست هرکی خوند دیونه شد وبرای خودش پرینت درآورد(از فامیلها ودوستانم)و می دونم حتماً اجازه چاپ می گیره البته اگه بتونم کاری بکنم اگر بردم و جواب منفی گرفتم حتماً میام می ذارم اینجا اما اولش رو توی قسمت ادبیات پی سی ورلد گذاشته بودم اگه خواستید می تونید بخونید...متاسفانه نمی تونم لینکش رو بذارم(نمی دونم چرا؟!!!)اما اگه رفتید قسمت ادبیات اسم تاپیک اینه(نویسندگان عزیز
می خواهیم داستان بنویسیم!)
Last edited by western; 18-06-2007 at 07:51.
خوب رانده شدگان را نذار .یه داستان دیگه ولی مثل شیطان کیست عاشقانه باشه
موافقمنوشته شده توسط hadious [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اگر بود که حتماً می ذاشتم نوشتن یک رمان(البته در دست من)تخمینی دو سال طول میکشه حالا اونم اگهنوشته شده توسط hadious [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
الهام خانم بیاد!داستان کس دیگه رو هم ندارم وگرنه می ذاشتم...یکی بیاد داستان بگه...مثلاً از مودب پور...
مطمئنا اگه می گی اون بهتره پس حیفه دنبال چاپش باش نقد اهل قلم باعث پیشرفت بیشترت میشه از راهنماییت برای جای تاپیک ممنون اما نمی خونمش اونوقت باید تو خماریش بمونم و التماست کنم شاید هم اغفالت کنم پس منتظر چاپش می شم ولی اگه تونیستی چاپش کنی ما رو هم خبر کن خوشحال می شیمنوشته شده توسط western [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
راستی اینجا چقدر عاشق پیشه هست وارد یه دور بی پایان شدیم هی عاشق میشیم بعد دنبال چیزای عاشقانه ایم این هم آتیش عشقمون رو زیادتر می کنه خدا به داد آخر عاقبتمون برسه
WESTERN جان پیشنهادت رو خودت عملی کن از ما بخاری بلند نمی شه
راستی این الهام خانم برای همه ناز می کنه غصه نخور خدا رو هم شکر کن به ما که اصلا سر نمی زنه (نکنه ورپریده همش به پسرا سر می زنه ما رو فراموش کرده)
من باید یک الهام مذکر پیدا کنم اینطوری نمی شه!
تو خودت گفتی 3 تا داستان نوشتی خوب اون یکی را بزار اسمشم یادم نیست فقط میدونم یه سفید داخلش بود
سفید باباته!اسمش رز سفید بود وبه دوستان قبلاً عرض کردم اون تایپ نشده احتیاج به بازنویسی داره و میون خودمون اونقدر ایراد داره که نمی تونم درست کنم چون اون کار اولم بود!تا حالا فقط یک صفحه ونیم بازنویسی کردم ایناها این اولشه...
آمنه محمدی هریس 80/2/13
نفرین بر گذشته
به نرده های چوبی ایوان اتاقم تکیه داده بودم وآسمان پر ستاره و مهتاب نورانی را تماشا می کردم .نسـیم خنکی که گاه و بی گاه می وزید,موهایم را پریشان می کرد.هوا آنقدر دلپذیر بود که نمی توانستم صرفـه نظرکنم و سر درسم برگردم.همیشه هوای اوایل آوریل در نیوارلیـنز انـسان را سرمست می کرد چـون بوی بـهار را می داد و بـا خود خنکی آرامـش بخش فـصل نو را می آورد.هنوز آنقدر که باید از هـوای مطبوع شبانه لذت نبرده بودم که با صدای کاملاً آشنایی از زیر بالکن بخـود آمدم:(هی جولیت...منم رمئو...طناب بینداز بیام بالا)
به پایـین نگاه کردم و چهـره ی همیشه خندان پسر دایی ام را دیدم.با تعـجب پرسیدم:(مورگن!تو این وقت شب اینجا چکار می کنی؟)
مورگن به شوخی گفت:(منم از دیدنت خوشحال شدم!)
خندیدم:(می خواستم بگم سورپرایز بزرگی شد!)
(اتفاقاً برای منم سورپرایز بزرگی شد...تو کجا اینجا کجا؟)
ناگهان صدایی غرید:(ای بابا وراجی نکن!مثلاً عجله داریم ها!)
صدای پـسر عمویم اریک بود.با شوق برروی نرده ها خم شدم تا او را ببینم که مورگن داد زد:(هوی خره!می افتی!)
خودم را عقب کشیدم و پرسیدم:(شما دو تا این وقت شب اینجا چکار می کنید؟)
لبخند شرورانه ای بر لبهای مورگن نقش بست:(اومدیم خداحافظی بکنیم)
بی اختیار نالیدم:(خداحافظی؟چرا؟!)
مورگن راه افتاد:(اگه زحمت بکشی تشریف بیاری پایین می فهمی!)
با عجله به اتاقم برگشتم،مقابل آینه رفتم موهایم را برس زدم وکمی عطر به خودم زدم.وقـتی وارد سرسـراشدم صدای مادرم را خطاب به آندو شنیدم:(می رید لاس وگاس؟اما چرا؟)
اریک با صدایی که از شدت شوق می لرزید گفت:(یک هفته بی کاریم می ریم با هم بگردیم)
سر جـایم میخکوب شدم.یک لحظه احساس کردم دلم می خواهد داد بزنم!پدرم با نگرانی گفت:(اما اگـه کلارک وجک بفهمند فکرکنم عصبانی بشند!)
مورگن گفت:(هر پیشامد بدی رو به چشم خریدیم,میـریم یک هفته کیف می کنیم و آخر هفته خودمون رو برای شنیدن سرزنشهاشون آماده می کنیم!)
اریک هم اضافه کرد:(اونها عادت دارند هرروز سرمون نق بزنند حالا چه فرقی می کنه؟لااقل کیفمـون روبکنیم حرص نخوریم اینطوری چیزی از دست ندادیم!)
خیلی افسرده شدم.پس حقیقت داشت!آندو تنها سرگرمی هایم داشتند می رفتند وچقدر زمان بدی رابرای تنها گذاشتن من انتخاب کرده بودند!فردا اول آوریـل بود وطبق رسم هـر سال زمان عمـلی کردن شـوخی هایی بود که در طول یک سال طرح ریزی کرده بودیم اگر آندو می رفتند کسی برای دست انداختن مـن نمی ماند!مخفیانه برای دیدن هـر دو پیش رفتم و خودم را سر پله ها رساندم.هر دو وسط سالن پایین رو به پدر و مادرم ایـستاده بودند وحرف می زدند وچـقدر تی شرتـهای گشاد وسیاه به هر دو می آمد!با حرکت کوچک من برای نزدیک شدن به نرده ها,متاسفانه مورگن متوجه شـد و در حالی که با انگشت اشـاره اش مرا نشان می داد با شادی آمیخته به خشم گفت:(تو...کوچولوی شیطون!دیگه دستت به ما نمی رسه چـون
داریم می ریم لاس وگاس!)
با آنکه می ترسیدم متوجـه دلـتنگی ام بشوند,سرم را بـا بی اعـتنایی بالا گرفـتم و به سردی گفتم:(دارید از دست من فرار می کنید؟اگه اینقدر می ترسیدید چرا بهم نگفتید دیگه شوخی نکنم؟)
مورگن با غرور خاصی گـفت:(از دست تو فـرار نمی کنیم!تا یک هفـته دانشگاه تعطیـله وما داریم از ایـن فرصت بهترین استفاده رو می بریم!)
و بی مورد شروع کرد به خندیدن!می دانستم می خندید تا لج من را در بـیاورد که خـدا را شکر اریک به ذوقش زد وگفت:(مورگن دیره ها باید راه بیفتیم!)
وقت خداحافظی اصلی بود.آنها حرف می زدند و من از شدت نـاراحتی فـقط متوجه بعضی جمله ها مثـل ...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)