در کشتی است و هنوز به مقصد نرسیده است ، باز هم چند ماهی به وسیله همین جملات خود را گول زدیم که روزهای نبودنش در یک چشم به هم زدن به ده ماه رسید و چشمهای ما به صندوق نامه خشک شده بود ، دیگر هر جا رفته بود باید رسیده باشد و اولین کارش هم باید نوشتن نامه باشد ، تنها چیزی که برای دلداری دادن به جولیا میگفتیم این بود که شاید در بین راه کشتی در شهر وبندری توقف کرده باشد و با بازی کردن با این کلمات دو ماه دیگر هم سر خود را گرم کردیم و حالا تقریبا یک سال شده بود و دیگه اگر به اون سر دنیا هم رفته بود باید رسیده بود و برایم جای تعجب داشت که کجا میتونه باشه ، اصلا چنین آدمی نبود ، هر سوالی که از ذهنم می گذشت فورا جوابی در آستینم برایش آماده داشتم ، حسابی ذهنم درگیر این سوالات بود و از طرفی جولیا بدجوری بی تابی میکرد و غصه میخورد جوری که انگار با گریه پیوند خورده بود و قرمزی چشمهایش را از دور هم میشد دید هرچند که خودش پشت نگاه سنگینش پنهانش می کرد ، برای من هم سوال بود که جیمی الان کجاست و چه غلطی دارد میکند ، سوالی که جوابش به این آسونی نبود ، غم خودمون به کنار از طرفی حرف مردم مثل شلاق به تن جولیا ضربه میزد ، کم کم با گذشت زمان من هم متقاعد شدم که جیمی ما را فراموش کرده و سرش جایی گرم شده تا اتفاقی کاملا مسیر فکرم رو عوض کرد ، یادمه صبح اول وقت بود و داشتم پله ها رو به سمت پایین و درب خانه میرفتم که بروم سر کار ، که بی اختیار در پایین پله ها چشمم به باکس نامه خورد که نامه ای به صورت نامرتب در آن قرار داده شده بود ، با عجله به سمتش رفتم و نگاهی بهش انداختم ، پشتش مهر قرمزی توی ذوق میزد که بر رویش نوشته بود اضطراری ، با دیدن این نوشته ترس تمام وجودم را گرفت و بی معطلی بازش کردم و دو سه بار از اول تا آخر آنرا خواندم ، باور نکردنی بود ، مزمون نامه این چنین بود ، کشتی که در آن روز