تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 43

نام تاپيک: نیمکت ( نوشته ای از من )

  1. #11
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    در کشتی است و هنوز به مقصد نرسیده است ، باز هم چند ماهی به وسیله همین جملات خود را گول زدیم که روزهای نبودنش در یک چشم به هم زدن به ده ماه رسید و چشمهای ما به صندوق نامه خشک شده بود ، دیگر هر جا رفته بود باید رسیده باشد و اولین کارش هم باید نوشتن نامه باشد ، تنها چیزی که برای دلداری دادن به جولیا میگفتیم این بود که شاید در بین راه کشتی در شهر وبندری توقف کرده باشد و با بازی کردن با این کلمات دو ماه دیگر هم سر خود را گرم کردیم و حالا تقریبا یک سال شده بود و دیگه اگر به اون سر دنیا هم رفته بود باید رسیده بود و برایم جای تعجب داشت که کجا میتونه باشه ، اصلا چنین آدمی نبود ، هر سوالی که از ذهنم می گذشت فورا جوابی در آستینم برایش آماده داشتم ، حسابی ذهنم درگیر این سوالات بود و از طرفی جولیا بدجوری بی تابی میکرد و غصه میخورد جوری که انگار با گریه پیوند خورده بود و قرمزی چشمهایش را از دور هم میشد دید هرچند که خودش پشت نگاه سنگینش پنهانش می کرد ، برای من هم سوال بود که جیمی الان کجاست و چه غلطی دارد میکند ، سوالی که جوابش به این آسونی نبود ، غم خودمون به کنار از طرفی حرف مردم مثل شلاق به تن جولیا ضربه میزد ، کم کم با گذشت زمان من هم متقاعد شدم که جیمی ما را فراموش کرده و سرش جایی گرم شده تا اتفاقی کاملا مسیر فکرم رو عوض کرد ، یادمه صبح اول وقت بود و داشتم پله ها رو به سمت پایین و درب خانه میرفتم که بروم سر کار ، که بی اختیار در پایین پله ها چشمم به باکس نامه خورد که نامه ای به صورت نامرتب در آن قرار داده شده بود ، با عجله به سمتش رفتم و نگاهی بهش انداختم ، پشتش مهر قرمزی توی ذوق میزد که بر رویش نوشته بود اضطراری ، با دیدن این نوشته ترس تمام وجودم را گرفت و بی معطلی بازش کردم و دو سه بار از اول تا آخر آنرا خواندم ، باور نکردنی بود ، مزمون نامه این چنین بود ، کشتی که در آن روز

  2. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    بندر را ترک کرده بود با سانحه ای رو به رو شده و به اعماق دریا رفته و تمام خدمه و مسافرین و کارکنان آن غرق شده بودند و بعد از این جمله فقط پیام تسلیت آمیزی نوشته بود ، نامه را به گوشه ای پرتاب کردم و از ته دل فریاد خورد کننده ای زدم و چند بار با مشت به دیوار کوبیدم تا ناراحتی ام را خالی کنم ، به دیوار تکیه زدم و آروم پایین رفتم تا روی پایم نشستم ، اشک از گونه ام بر روی زمین چکه می کرد ، انگار دنیا روی سرم خراب شده بود ، چند دقیقه ای اصلا نمیدانستم باید چه کار کنم ، یعنی فکرم به جایی قد نمیداد ، اگر این خبر را جولیا می فهمید از بین می رفت و با ضربه وارد اومده به وی مارتا که تازه باردار شده بود هم تاوان سنگینی می داد ، پیش خودم گفتم نکند اشتباه شده باشد ولی اگر خبر اشتباه بود چرا در این مدت یک نامه هم از جیمی به دست ما نرسیده بود ، اما و اگرها از ذهنم می گذشت و من توان رد کردن نامه را نداشتم ، واقعیت جلوی چشمانم بود ولی آنقدر تلخ بود که نمیتوانستم قبولش کنم ، نامه را مچاله کردم و در جیبم گذاشتم و از خانه بیرون زدم بی آنکه بدانم به کجا بروم ، چند ساعتی بی هدف به این سو و آن سو قدم زدم و به چند عابر تنه زدم تا تصمیم گرفتم به اداره پست بروم و صحت نامه را جویا شوم بنابراین راهم را کج کردم و بی معطلی درب اداره را باز کردم و نگاهی به دور و ور انداختم و به سمت میز رو به رویم که فردی پشت آن لم داده بود رفتم ، بعد از گفتن نشانی منزل وی شروع به گشتن در دفتر خود کرد ولی متاسفانه هیچ چیزی به جز اینکه در دستم وجود داشت در آنجا ثبت نشده بود ، دست از پا درازتر به سمت نیمکتی که گوشه سالن بود رفتم و بر رویش نشستم و از پنجره ای که رو به بیرون بود به آسمان خیره شدم ، درست مثل کسی شده بودم که یکی در جلوی چشمانش در باتلاقی فرو می رود و از من کمک بخواهد ولی من جز نگاه کردن و دیدن کاری از دستم بر نمی آمد ، در همین حال و در خودم غرق بودم که حس کردم کسی مرا صدا می کند ، ( آقا ) اول بی محلی کردم ولی صدا ادامه دار شد ، ( آقا ) ( آقا ) سرم را بالا کردم و رو به رویم پیرزنی رو دیدم که با کمک عصا ایستاده بود و از لای عینک ته استکانی اش به زور به من نگاه می کرد و دهانش را دوباره برای صدا زدن من باز کرد که من زودتر بهش جواب دادم ، پیرزن با صدای پر از کهولت گفت ( پسرم ببخشید صدات کردم ، پیر شدم و چشمهام درست و حسابی نمیبینه ، میشه برام این آدرس روی این کاغذ رو روی این پاکت بنویسی ؟ ) قلم و کاغذ را از دستش گرفتم و مشغول نوشتن شدم و پیرزن هم کنارم بر روی نیمکت نشست و خیره به نوشتن من که شد سر درد و دلش باز شد ، مدتهاست از پسرم بی خبرم شاید با فرستادن این نامه به خودش بیاید ، سالهاست منو تنها گذاشته ، درست از زمانی که برای پیدا کردن کار من و خونه اش رو ترک کرد و به شهر رفت ، می دانستم اگر به شهر برود زرق و برق شهر او را کور می کند و برای همین مخالفت می کردم ، جوون و خام بود و فکر می کرد من مانع پیشرفتش هستم ، شاید با این نامه به خودش بیاید و برگردد ، ببخشید پسرم سر تو رو هم درد آوردم ، من کاملا غرق در افکار خودم بودم و حتی به یک کلمه از حرفهای پیرزن هم گوش ندادم ، نامه نوشته شده را به پیرزن تحویل دادم و از اداره پست بیرون زدم و پیش خودم فکر می کردم چه دور و زمونه ای شده که این زن با این سن و سال باید نامه بنویسد و هر سری باید بیاد اینجا تا یکی برایش کاملش کند تا بتونه پست بکند ، نوشتن نامه مثل صاعقه ای از فکرم گذشت ، آره نوشتن نامه ، مثل کسی که بلیط بخت آزمایی برده باشد ذوق زده شدم و سریع به اداره پست برگشتم و تمام پاکت و تمبرهایش را خریدم و به سرعت به سمت خونه دویدم و در راه هزار بار فکرم را مرور کردم ولی باز هم به این راه میرسیدم که این بهترین کاری بود که در آن موقع می تونستم انجام بدم ، به جلوی ساختمان که رسیدم

  4. 3 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    پروفشنال urcu's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    643

    پيش فرض

    با سلام.

    دوست گرامی داستان جالبی به نظر میرسه.
    در صورتی که دوست دارید داستانتون نقد بشه ( نقد اجتماعی ) بهتره که وقتی داستانتون تموم شد اون رو به صورت پی دی اف در اختیار کاربران قرار بدین تا مورد بررسی قرار بگیره.
    اما به نظرم اگر داستان رو به صورت سوم شخص هم شروع میکردید بد نبود. یعنی در اصل شما راوی داستان بودین
    موفق باشید دوست گرامی.

  6. 2 کاربر از urcu بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    با سلام.

    دوست گرامی داستان جالبی به نظر میرسه.
    در صورتی که دوست دارید داستانتون نقد بشه ( نقد اجتماعی ) بهتره که وقتی داستانتون تموم شد اون رو به صورت پی دی اف در اختیار کاربران قرار بدین تا مورد بررسی قرار بگیره.
    اما به نظرم اگر داستان رو به صورت سوم شخص هم شروع میکردید بد نبود. یعنی در اصل شما راوی داستان بودین
    موفق باشید دوست گرامی.
    سلام دوست عزیز
    حتما در پایان داستان نسخه پی دی اف قرار داده خواهد شد
    به سوم شخص خیلی فکر کردم ولی یه جاهایی به تضاد می خورد که کل داستان زیر سوال می رفت


    تا آخر عید به دلیل مسافرت داستان آپ نمیشود

  8. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #15
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    وسایل خریداری شده رو زیر پالتویم قایم کردم و وارد خانه شدم ، مارتا با دیدن من حس زنانه اش گل کرد و سریع رفت سر اصل مطلب
    ( مایک اتفاقی افتاده ؟ )
    تو دلم گفتم ببخشید مارتا ولی مجبورم دروغ بگم ، می ترسم اگرحقیقت را بگم مانع کارم بشی
    ( نه عزیزم چیزی نشده فقط یکم خسته ام )
    منتظر شدم تا مارتا بخوابد و سکوت شب همه جا رو آروم کرد فقط یک صدایی از اتاق جولیا می آمد چیزی شبیه به هق هق گریه ، با شنیدن این صدا عزمم رو جزم کردم ، حتی تلف کردن یک لحظه هم جایز نبود ، صندلی را کنار کشیدم و پشت میز نشستم و چیزهایی که از اداره پست خریده بودم رو روی میز ریختم و یک کاغذ و قلم برداشتم و شروع کردم به نوشتن
    " سلام جولیای عزیزم
    سلام میکنم به تو ، به تویی که تنها کسی که در آنسوی دنیا منتظر من نشسته ای ، اول از همه به خاطر ننوشتن نامه حق داری ملامتم کنی که داستانش کاملا مفصل است ، میدانم هیچ چیزی نمی تواند گناه من را در نامه ننوشتن بشورد ، از این به بعد سعی میکنم جبران کنم ، فقط میتوانم بگویم حالم خوب است ، تو را تا نامه بعدی خود با بهترین آرزوها به خدا می سپارم .
    همیشه دوستت دارم و خدانگهدار "
    امیدوارم خدا و جیمی و از همه مهمتر جولیا مرا به خاطر این کارم ببخشند ، ولی چاره ای جز این ندارم تا به عذابهای این زن پایان دهم ، نامه را در پاکت گذاشتم ، تمبر زدم و کمی کثیف و چروکش کردم تا نشان دهد از راه دوری آمده است ، صبح روز بعد جوری نامه را در باکس پایین پله ها گذاشتم تا حتما به مقصدش که طبقه بالا بود برسد و به سر کار رفتم ، تمام طول روز در فکر نامه بودم و دست و دلم به کار نمی رفت ، سر ظهر بیخیال کار شدم و به سمت خانه حرکت کردم ، به جلوی خانه که رسیدم صدای خنده رو میشد شنید ، پله ها رو تا بالا رفتم و درب را که باز کردم جولیا و مارتا در حال خندیدن بودند و تا مرا دیدند به سمتم دویدند و من هم خودم را خونسرد و از همه جا بی خبر نشان دادم غافل از اینکه چه ماری در آستین پرورش داده بودم ، بعد از دیدن اون روز دیگر اشتباه بودن این کار به کلی از سرم پرید ، عشق و امید دوباره زنده شده بود پس از آن روز کار هر روزم شده بود نوشتن و اگر هم خودم میخواستم دیگر نمیتوانستم ننویسم ، وقتی چهره خندان جولیا و مارتا جلوی نظرم می آمد حاضر بودم دنیا را بدهم تا این شادی تمام نشود و برای این کار اراده من بی معنی بود ، شده بودم مثل شاگردی که به خاطر کار نکرده ای جریمه شده باشد و تکالیف مدرسه اش را هر روز باید نشان معلمش دهد تا وی خط بزند ، نامه ها یکی یکی پشت سر هم ، بعد از هر سلام خداحافظ و دوباره سلامی دیگر ، حساب نامه ها از دستم در رفته بود و نمیدانستم تا کجا و تا کی باید ادامه دهم شاید تا موقعی که مارتا وضع حمل کند و لااقل خطری او را دیگر تهدید نکند ، هر نامه ای که می نوشتم یکی هم برای خودم رونویسی می کردم و نزد خود در صندوقچه ای گوشه اتاق نگهداری می کردم تا اگر روزی بر فرض محال جیمی زنده بود و برگشت به او نشان دهم و او از مزمون آنها با خبر باشد تا بداند چه بگوید و قضیه لو نرود ، نوشتن نامه اگرچه شادی را به ارمغان آورده بود ولی حسابی مرا بی پول کرده بود بالاخره برای هر شادی باید بهایی پرداخت ، بنابراین مجبور بودم دو شیفت کار کنم ، حسابی سرم شلوغ شده بود و به تنهایی یک اداره پست شده بودم ، در نامه هایم از

  10. 3 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    جولیا می خواستم که برایم نامه ننویسد ولی با این حال هر دو سه روز یک بار و موقعی که می خواستم از خانه برم بیرون به من نامه ای میداد تا پست کنم ، زن بیچاره غافل از اینکه نامه هایش به هیچ جا جز به صندوقچه من نمیرفت ، شب دیگری از راه رسید و بعد از اینکه مطمعن شدم مارتا خوابیده نامه دیگری نوشتم ، صبح زود مارتا بیدارم کرد در حالی که لباس بیرون پوشیده بود و بهم گفت که امروز میره بیرون بندر برای خرید لوازم نوزاد و از این حرفا و تا غروب برنمیگردد ، صبر کردم تا مارتا از خانه بیرون برود ، لباس پوشیدم و مثل همیشه نامه را سر جایش گذاشتم و رفتم سر کار ، تمام مدتی که سر کار رفتم احساس بدی داشتم مثل افتادن یه اتفاق بد ، فکرهای بی سر و ته مثل خوره افتاده بود به جونم ، شاید هم علتش نامه بود ، در نامه دیشب نوشته بودم که به زودی بر خواهم گشت ، ای کاش نمینوشتم ، شاید اتفاق بد همین باشد ، یه جور ترس وجودم را از درون میخورد ، هوا تقریبا تاریک شده بود ، وقت کاری که تمام شد با عجله و دوان دوان به سمت خانه دویدم ، در راه به چند نفری تنه زدم و چند تا عذرخواهی بدهکار شدم ، مثل دیوانه ها با خودم تا خونه حرف زدم و هر چی جلوتر می رفتم ترسم هم بیشتر می شد ، به جلوی خونه که رسیدم همه چیز عادی بود ، کالسکه بچه ای جلوی پله ها بود که مارتا حتما خریده بود ، نفسی کشیدم و از پله ها بالا رفتم ، درب اتاق جولیا باز بود و درب اتاق ما نیمه باز و صدای گریه زنی میامد ، چند قدم دیگه بالا رفتم ، نگاهی به اتاق جولیا انداختم ، کسی نبود ، درب اتاق خودمون رو باز کردم ، کف اتاق پر از کاغذ بود ، در صندوقچه باز بود ، جولیا وسط اتاق افتاده بود و مارتا بالای سرش نشسته بود در حالی که داشت با گریه نامه های نوشته شده مرا میخواند ، با دیدن من به سمتم آمد و با گریه گفت
    ( چه طور تونستی مایک ؟ )
    و در بغل من غش کرد و از حال رفت ، سریع جولیا و مارتا را به دکتر رساندم ، جولیا که سنگکوب کرده بود و همون موقع از دنیا رفته بود ، مارتا را برای عمل آماده کردند تا نوزادش را نجات بدهند ، مارتا سر عمل از دنیا رفت و نوزادمون هم انقدر ضعیف بود که فقط دو روز زنده ماند ، جولیا پس از خواندن نامه من به سراغ مارتا آمده بود تا خبر بازگشت جیمی را که من خودم نوشته بودم به مارتا بدهد غافل از اینکه مارتا خونه نبود ، جولیا درب صندوقچه را که من فراموش کرده بودم قفل کنم را باز کرده بود و تمام نامه های نوشته من را خوانده بود ، پس از آن ماجرا خود من هم چند ماهی در بیمارستان بستری شدم ، بدجوری افسردگی گرفته بودم و با کمک چند تا روانپزشک و قرصهای جور و واجور تونستم به زندگی برگردم
    سیگار تمام شده در دستم را زیر پایم له کردم و نگاهی به پیرمرد انداختم که غرق در سخنان من گویی در ذهنش خاطرات خودش را ورق می زد و با زل زدن من در چشمانش بهم گفت
    ( از جیمی خبری نشد ؟ )
    جیمی ؟ جیمی تمام این مدت زنده بود
    ( چی زنده بود ؟ )
    آره زنده بود ... یادمه چند سالی از اون ماجرا گذشت که یک کشتی در بندر پهلو گرفت و کارگرهایش مشغول خالی کردن بار شدند و منم مشغول چوب خط زدن اجناس آنها بودم که چشمم به مردی خورد که قاطی کارگرها جعبه ای روی دوشش از کشتی پایین می آورد ، صورتش پر از خط و زخم بود و از زیر اون همه موهای صورت هنوزم میشد شناختش ، اون جیمی بود
    ( باور نکردنیه . جیمی ؟ اشتباه نکردی ؟ )

  12. 3 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    نه اشتباه بود و نه خواب و خیال ، دفترچه توی دستم را روی زمین انداختم و به سراغش رفتم ، پشت به من ایستاده بود ، دستم را به شانه اش کشیدم و به سمت من برگشت و به چشمانم خیره شد ، تمام نفرتم را با پرت کردن آب دهان روی صورتش ریختم ، آب دهان را از صورتش پاک کرد و با من گلاویز شد و دعوا بالا گرفت تا اینکه بقیه کارگران ما را از هم جدا کردند ، وقتی همه چیز آروم شد سر کارگر پیش ما اومد و در حالی که داشتم سر و صورت خونی ام را پاک می کردم بهم گفت
    ( چی شده ؟ چرا با اون دعوا کردی ؟ )
    ( اون رزل کثافت تمام خانواده من رو از بین برده )
    ( چی ؟ مطمعنی همین بوده ؟ این بیچاره الان دو ساله که با ماست و از وقتی که از آب گرفتیمش هیچی یادش نمیاد ، یعنی فراموشی گرفته و حتی اسم خودش هم نمیدونه )
    ( فراموشی ؟ )
    ( متاسفانه درسته ، نکنه تو میشناسیش ؟ )
    (من ؟ .....نه نمیشناسمش ، اشتباه گرفتم )
    چرا همچین حرفی زدی پیرمرد ؟
    اگر دست خودش بود ترجیح می داد که یک جیمی مرده باشد تا یک جیمی که تا آخر عمر سرافکنده باشد پس تصمیم گرفتم از آن دو عذرخواهی کنم و بگم که اشتباه گرفتم .

  14. 3 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    سلام به همه دوستان
    فصل اول داستان تموم شد و میدونم کم و کاستی زیاد داشت . امیدوار بودم با نقد و راهنمایی بتونم بهترش کنم
    مرسی از همه که وقت گذاشتن و مطالعه کردند

  16. 3 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    فصل دوم

    استللا

  18. #20
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    پیرمرد با شنیدن گذشته های من تکیه ای به نیمکت زد و چند تا سرفه ترسناک پشت سر هم کرد که حسابی به هم ریخت و من واقعا ترسیدم
    ( آقا .... آقا حالتون خوبه )
    با شنیدن این حرف من با صدایی خسته و آهسته گفت
    ( چه حالی ... عمری هست که دیگه حالی برام نمونده ... من بر عکس تو هر روز میام اینجا و خاطراتم رو ورق می زنم ولی هر روز بیشتر از روز قبل دلتنگش می شوم ...)
    این رو گفت و آهی کشید خیلی دوست داشتم بدونم در مورد چه کسی حرف میزند و چرا اینقدر غم در صدا و چشمانش وجود دارد پس بهش گفتم که اگر حمل بر فضولی نمیداند دوست دارم بدونم در مورد چه کسی حرف میزند و علاقه مندم داستانش را بشنوم ، کمی خودش رو جا به جا کرد ، پایش را انداخت روی آن یکی پایش و عصایش را به نیمکت تکیه داد و با دست دیگر به تک درخت چناری که رو به رویش کنار برکه قرار داشت اشاره کرد و با صدای بریده بریده گفت
    ( درست سی سال پیش سرنوشت من اونجا رقم خورد ... کاش پایم می شکست و آنجا نبودم .....کاشکی هرگز نمیدیمش .... خودم را نمیبخشم که باهاش بازی کردم ، با احساساتش با عشقش و با وجودش .....سی سال از حماقتم مثل یک چشم بر هم زدن گذشت ...
    حالا که دوست داری بشنوی اصلآ بذار از اول برایت بگویم ، سالها قبل در نیویورک متولد شدم اسمم نیکلاس هست که دوستان و اطرافیانم نیک صدایم می کنند ، من برعکس تو این شانس رو داشتم که اون موقع در خانواده ای ثروتمند متولد و بزرگ بشوم ، پدرم یکی از دریا سالارهای کشور به شمار می رفت که چند سالی بود که بازنشست شده بود ، دریاسالار سه فرزند داشت ، من را از همسر اولش و دو برادر دیگرم را به نامهای رابرت و دیوید را از زن دومش داشت که پس از فوت مادرم وی رو به همسری اختیار کرده بود ، ما سه نفر تقریبا هم سن و سال بودیم و یه جورایی با هم بزرگ شده بودیم ولی من از آندو باهوش تر و کاری تر بودم بنابراین توانستم خیلی زود گلیمم رو از آب بیرون بکشم و خیلی زود درجه کاپیتانی را از نیروی دریایی گرفتم ولی آندو در امتحان نهایی رد شدند و به مقام افسری بسنده کردند ، روزی که مدرکم را از کالج گرفتم دقیقآ یادم هست ، خیلی خوشحال بودم آنقدر خوشحال که تصمیم گرفتم راهه از کالج تا خانه را بدوم ، دسته گلی هم سر راهم خریدم تا به خانه ببرم ولی در وسط راه باد نسبتآ شدیدی شروع به وزیدن کرد که وقتی به جلوی این پارک رسیدم تصمیم گرفتم از وسط پارک میان بر بزنم تا راهم را در آن هوای سرد طولانی تر کنم و آنرا دور بزنم ، شدت باد بیشتر شده بود شاید دو برابر چیزی که الان در حال وزش هست آنقدر که هر چی شاخه و برگ از درخت جدا شده بود در حالت معلق و سر خوردن در هوا بودند ، دستم را از ترس وزش باد روی کلاهی که بر سر داشتم گذاشته بودم تا با خودش نبرد ، قدمهایی آرام و بلند برمی داشتم و چشمانم را نیمه باز نگه داشته بودم و نگاهی سر سری به اطراف می انداختم و راهم را ادامه می دادم ، پارک خالی از آدم بود و وقتی به نزدیکی های اون تک درخت چنار رسیدم با تعجب دیدم که باد برگه های کاغذ سپید رنگی را بر روی هوا به سمتم می آورد و به دنبال آنها دختری با حالت آشفته و نگران می دوید ، دخترک وقتی چشمش به من خورد که به او و برگه های روی هوا زل زده بودم و آنها را تماشا می کردم با صدایی ملتمسانه فریاد زد
    ( آقا خواهش میکنم برگه هایم رو بگیر... )

  19. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •