تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 3 اولاول 123 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 25

نام تاپيک: دست سرنوشت

  1. #11
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    از عروسی ما حدود یک ماه گذشته بود. رفتار های ضد و نقیض از سعید سر می زد ولی در کل از زندگیم راضی بودم. بهترین زندگی رو داشتم. سعید سر قولش مونده بود و همیشه کیف من پر از پول بود. از ولخرجیهام دیگه نمیگم. چون خودمو توی پول خفه کرده بودم. هر طور که می خواستم تیپ می زدم می رفتم بیرون. سعید اصلا کاری به کارم نداشت. تازه خوشحالتر هم میشد اگر من بیشتر به خودم می رسیدم. ولی اگر توی خیابون کسی چیزی به من می گفت جرأت نمی کردم به سعید بگم چون دعوای حسابی با من می کرد. یک شب که از یک مهمونی برگشته بودیم. داشتیم با سعید خیابون گردی می کردیم. البته با ماشین. این هم اضافه کنم که ماشین سعید توی اون زمان الگانس بود. آهنگهای اندی و کوروس تازه مد شده بود. سعید آهنگ گذاشته بود و داشتیم آهنگ گوش می دادیم. هر دومون خسته بودیم. ولی خیلی حس خوبی بود. من خیلی خیابون رو توی شب دوست دارم. یه حس عجیبی داشتم که شاید به ندرت برای آدم اتفاق بیفته. حس می کردم سبک هستم. فکر می کردم توی هوا هستم. ساده بگم با خودم خلوت کرده بودم و آرامش داشتم. شیشه ماشین هم پایین بود و داشت باد ملایمی به صورتم می خورد. هوا پاک پاک بود. دستمو از شیشه بردم بیرون تا با انگشتام باد رو لمس کنم. شاید حس پرواز داشتم نمی دونم. ولی میدونم خیلی حس خوبی بود. توی حال و هوای خودم بودم که سعید گفت دستتو بردی بیرون از پنجره که همه بهت توجه کنند؟ دوست داری توی معرض توجه باشی؟
    دستمو از پنجره آوردم توی ماشین و گفتم:
    -این چه طرز صحبت کردنه؟ تو شب عروسی به من میگی جلوی همه برقصم حالا میگی دستمو از پنجره نکنم بیرون؟ خودت می فهمی...
    هنوز صحبتم تموم نشده بود که سعید با پشت دستش زد توی دهنم. خیلی محکم زد. اونجا بود که اولین کتک رو از سعید خوردم. دیگه هیچی حرف نزدم. با سعید قهر کردم. به خیال اینکه میاد و ازم دلجویی می کنه. خیلی تابلو بود که اون مقصره. ولی سعید پیشدستی کرد و دیگه با من حرف نزد. وقتی رسیدیم خونه اولین کاری که سعید کرد این بود که رفت توی اتاق خواب و در رو پشت سرش قفل کرد . به خودم گفتم صبح همچین برات صبحونه درست کنم که کیف کنی. فکر می کردم سعید هم همکلاسیهای من هستند که بشه براشون از این نازها بکنم. با این امید شب رو خوابیدم. صبح زود با صدای شکستن استکان از خواب پریدم. سریع رفتم ببینم چی شده. ولی وقتی رسیدم صدای بسته شدن در رو شنیدم. سعید بود که رفته بود بیرون. دیدم صبحونشو خورده و مخلفات صبحونه رو پرت کرده توی ظرفشویی...
    اونجا بود که بغضم ترکید. سعید هم نبود. یه دل سیر گریه کردم. تصمیم گرفتم وسایلم رو جمع کنم و بذارم و برای همیشه اونجا رو ترک کنم. رفتم سر کمد لباسها. تمام لباسها رو سعید برام خریده بود. نتونستم هیچکدوم رو بردارم. حلقمو انداختم روی میز صبحانه و فقط شناسنامه رو برداشتم به آژانس هم زنگ زدم . ولی دیدم در خونه قفله. هر کاری کردم نتونستم در رو باز کنم. تصمیم گرفتم به پلیس تلفن کنم. ولی اگر پلیس میومد من چیزی رو نمیتونستم ثابت کنم. از طرفی هم ته دلم زندگیمو دوست داشتم. یه کم که با خودم فکر کردم دیدم سعید اگر دوست داشت من برم که در رو قفل نمی کرد. دلم به این چیزها خوش بود...
    تصمیم گرفتم موضع خودمو عوض کنم. لباسامو سریع در آوردم و شیشه خورده های داخل آشپزخانه رو جارو کشیدم. آشپز خانه رو تمیز تمیز کردم. یه دسمالی هم به خونه کشیدم. اتاق خواب رو هم تمیز کردم. فقط مونده بود ناهار درست کردن. دیگه وقت نداشتم صبحونه بخورم. سریع دست به کار شدم و تدارکات ناهار رو چیدم. ظهر که شد سعید اومد خونه. اصلا به روی خودش نیاورد که اتفاقی افتاده. خیلی مهربون با من برخورد کرد. ولی من رفتم که اگه چیزی ته دل سعید از من مونده ازش دلجویی کنم. گفتم:
    - سعید. وقتی صبح رفتی من خیلی فکر کردم. من دیشب حرف خوبی بهت نزدم ولی من واقعا بی منظور دستمو از ماشین برده بودم بیرون. ولی تو هم قبول کن که دیشب با من تند حرف زدی
    سعید همونطور که داشت ایستاده سالاد رو با دستش بر میداشت بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
    - تکرار نشه
    بعدش رفت سر قابلمه و گفت:
    - به به ببین عسلم چی پخته امروز...
    داشت از غذا تعریف می کرد . من فهمیدم منظورش اینه که دیگه دوست نداره درباره دیشب صحبت بشه. با یه حرف "تکرار نشه" بحث رو تموم شده اعلام کرده بود. من تازه فهمیدم شوهر آدم دوست خوابگاهی آدم نیست. باید خیلی حساب شده باهاش برخورد کرد. من هنوز زندگیمو دوست داشتم. و به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدم.
    به خودم قبولاندم که سعید تند مزاجه و باید قلق سعید بیاد دستم. از اون موقع دیگه همه تلاش من این بود که قلق سعید رو پیدا کنم. بابت این قضیه هم خوشحال بودم.

  2. 4 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    سارا خانوم تا اینجا عالی نوشتی من که حسابی مشتاق ادامش هستم
    اینکه به زبان عامیانه نوشتی میتونه با خواننده ارتباط برقرار کنه و خیلی خوبه

  4. 2 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    سارا خانوم تا اینجا عالی نوشتی من که حسابی مشتاق ادامش هستم
    اینکه به زبان عامیانه نوشتی میتونه با خواننده ارتباط برقرار کنه و خیلی خوبه
    سلام. شما لطف دارین. من پیش شما شاگردی می کنم.

  6. 2 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    توی هر کاری که استعداد داشتم توی پیدا کردن قلق سعید خیلی بی استعداد بودم. تحقیر ها و کتک های سعید بیشتر می شد و من فقط خودمو مقصر می دونستم. یه جای کار ایراد داشت. من باید می فهمیدم ایراد کار از کجاست.خانواده سعید منو خیلی دوست داشتند. تک خواهر سعید مثل خواهر منم بود. خیلی مظلوم و مهربون بود. سنگ صبور من بود. کتکهای سعید از یک طرف، اینکه دیگه نمیذاشت من ادامه تحصیل بدم از یه طرف منو روانی کرده بود. اکرم قبلی رو توی وجودم کشته بود. داشتم کم کم با شرایطش خو می گرفتم. تا اینکه یه مهمونی بزرگی دعوت شدیم. توی اون مهمونی تمام فت و فامیل سعید دعوت داشتند. خب لرها اخلاقشون همینه که همگی با هم مهمونی میدند. اتفاقا مهمونی گرم و خودمونی هم بود. داشت خوش میگذشت. که احساس کردم عمه ی سعید یه جورایی توی فکره. رفتم کنارش بهش گفتم عمه جان نبینم غصه دار باشین. چیزی شده؟
    عمه سعید یه کم خودشو جمع کرد و گفت: نه عزیز دلم. نه جانم. غصه که همه جا هست. باید دید گره گشا کجاست
    در همین لحظه یه اشاره ای با ابروهاش به من کرد که گویای این بود که دنبالش برم. دنبالش رفتم توی آشپزخونه. خیلی کنجکاو بودم. هر دم از این باغ بری میرسد. دیگه عمه سعید با من کاری نداشت که اونم باهام کار داره. بیشتر برام طنز بود! یه نگاهی به اطرافش کرد و خیلی سریع بهم گفت: اکرم جون شوهرت اینی که میشناسی نیست. بعدا برات کامل توضیح میدم الان نمیتونم... آره اکرم جون چای همین رنگی عالیه. یه سینی بریز و بیار
    و رفت پیش بقیه مهمونها
    من موندم و دنیایی که روی سرم می چرخید. چای نریختم رفتم کنارش نشستم. من دیگه کجا پیداش میکردم. گفتم:
    عمه جان تو رو خدا درست بگو ببینم چی میگی؟
    چشمای معصوم عمه سرخ شد . توش اشک جمع نشد. بیشتر انگار جیگرش سوخت و چشماش قرمز شد. بهم گفت:
    - اکرم جون من مسئولم من پس فردا توی یه متر جا میخوام بخوابم باید یه سری حقایقو بهت بگم. فقط حلالم کن که زودتر بهت نگفتم. تو هم دختر منی.
    - عمه جون ول کن این تشریفاتو. حرفتو بزن مردم من
    -(دستمو گرفت توی دستش.. یه کم مکث کرد و گفت) سعید اسم برادر شوهرته. سعید الان سوئیسه. تو تا حالا ندیدیش. اسم واقعی شوهرت حمیده. 8 سال توی کردستان زندانی سیاسی بود. تا اومد بیرون از زندان براش زن گرفتند. شناسنامه سعید هم دیگه بدردش نمیخورد. سعید و حمید خیلی شبیه همدیگند. . .
    هنوز عمه داشت حرف میزد ولی من چیزی دیگه نشنیدم. فقط سرم سنگینی می کرد. دیگه نمیخواستم بشنوم. هیچکس نباید می فهمید که من حقیقت رو فهمیدم. عمه حال منو که دید قسمم داد که لو ندم حقیقتو فهمیدم. زبانم توانایی قول دادن نداشت ولی توی دلم بهش قول دادم. بقیه فهمیدند که حال من خرابه. اومدند دورم جمع شدند. توی دلم به خودم گفتم اکرم الان وقت غش کردن نیست. محکم باش تا یه فکری بکنی. اکرم ... ای سیاه بخت.... فقط خدا کمکت کنه
    ولی توی همین فکرها بودم که دیگه هیچی نفهمیدم. من فشارم به یکباره افت کرده بود. شانس آوردم که سکته نکردم. خطر از بیخ گوشم گذشته بود.

  8. 4 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    من فقط چند ثانیه غش کرده بودم. همه نگرانم بودند و کلی سوال ازم می پرسیدند. همه دوست داشتن بدونند چه اتفاقی برام افتاده. ولی من حوصله جواب دادن نداشتم. عمه که کنار من بود بهشون گفت چیزی نیست اومد یهو بلند بشه سرش سیاهی رفت. اینقدر بهش جو ندید. برید کنار بذارید نفس بکشه ...
    خلاصه اوضاع یه کم عادی شد و شوهرم که نمیدونم باید بگم سعید یا حمید خیلی نگران به نظر می رسید. مدام از من دلجویی می کرد. ولی من نمیدونستم چه کاری درسته چه رفتاری درسته. ولی در اون لحظه بهش اطمینان دادم که راز کثیفشو نمیدونم. من که تا چند دقیقه پیش خیلی گرسنه بودم الان دیگه اصلا اشتها نداشتم. فقط منتظر بودم برگردیم خونه. 3 ساعت بعد ساعت 11 شب از همه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم که بریم خونه. توی راه بودیم. شیشه رو کشیدم پایین و دستمو از پنجره بردم بیرون. و یه نگاهی به حمید انداختم و گفتم اشکالی داره اگه امشب دستم از پنجره بیرون باشه حمید؟
    حمید دست راستش روی فرمون بود و به دست چپش تکیه داده بود تا اسم حمید رو ازم شنید ناخودآگاه چشماش ریز شد و خون توی صورتش دوید. حالا فهمیده بود من چرا غش کردم و فقط داشت فکر می کرد کی حقیقتو بهم گفته. حمید اصلا توی صورت من نگاه نکرد. هیچی نگفت فقط رانندگی کرد. نفسش حبس شده بود و من میدیدم که خشکش زده. من دوباره ادامه دادم.
    - اون دفعه سعید زد توی صورتم و بهم هشدار داد که تکرار نشه. ولی حمید اینطوری نیست چون میدونه من می خوام طلاقمو بگیرم و فقط منتظرم صبح بشه و برای همیشه برم کاری باهام نداره
    - خفه شو (فیلتر)
    -چرا خفه شم؟ تازه دارم حرف می زنم. هر چی خواستی فحش بده و کتک بزن. من در هر صورت فردا از اینجا می رم. حرفهامو هم بهت میزنم
    سعید پوزخندی زد و گفت:
    - هر گوهی که بخوری من طلاقت نمی دم. مهرتو مثل سگ پرت میکنم جلوت. طلاقتم نمی دم. اگه رفتی سلام منو به بابات برسون بگو دیگه برت نگردونه
    - دادگاه طلاقمو ازت می گیره اصلا عقد ما اشتباه بود. من با سعید ازدواج کردم نه با حمید
    - زر نزن. اسم مهم نیست . تو عاشق من شدی. حالا اسمم هر چی می خواد باشه. ضمناً کدوم دادگاه؟ تو ثابت کن که من سعید نیستم
    بعدش خنده ای زد و گفت:
    - عجب!!! کی توی گوشت خونده که من سرت کلاه گذاشتم و عقدمون باطله؟ آخه الاغ تو از من و بدبختیام چی می دونی؟ منن هیچی بهت نگفتم که دردسر خودت کمتر بشه. تو هرچی کمتر بدونی واسه خودت بهتره. من دوستت داشتم که هیچی بهت نگفتم خودتم خوب می دونی که یکی یه دونه منی اونوقت حرف طلاقو می زنی؟
    اون شب حمید داستان زندگیشو برام کامل تعریف کرد و من فقط اشک می ریختم. نه برای حمید . برای خودم که نمیدونستم باید چیکار کنم. اون خیلی چرم زبون بود. تونست منو اونشب راضی کنه که ترکش نکنم. برام تعریف کرد که تا حالا چند تا افسر پلیس کشته. و اگر باز هم پاش بیفته می کشه. اما هر کاری کرده بودند اعتراف نکرده. 8 سال توی زندان سیاسی با بدترین شرایط بوده ولی اعتراف نکرده. اما الان داشت برای من اعتراف می کرد. بهم گفت:
    - ببین اکرم من شماره افسرهایی که کشتم از دستم خارجه . تو هم دیگه همدست منی. من پام گیر بیفته اولین کسی که با من میره هلفدونی تویی. خودتم خوب میدونی. حالا دو راه داری. یکی اینکه بچه بازی دربیاری و با من دربیفتی. یکی اینکه عاقل باشی و مثل قبل پشت من باشی. راه اول بدبختیه راه دوم خوشبختیه
    - من نفهمیدم الان تهدید کردی یا نصیحت؟ تو چطور می تونی آدم بکشی؟
    - افسرا مانع کار منند. همشون یه مشت سگند و باید کشته بشند . . .
    سعید داشت همینطور حرف می زد که من تازه فهمیدم زخم روی صورتش تصادفی نیست. خیلی حرفه ای بود. راست می گفت. من فعلا نمیتونستم کاری کنم چون پای خودم و خانوادم هم گیر میفتاد. اون اصلا نپرسید کی حقیقتو بهت گفت. علتشو میدونستم. چون شم خیلی قوی داشت. اون خودش پازل رو چیده بود و فهمیده بود. آره اون خیلی حرفه ای بود. تا تونستم ازش سوال پرسیدم و در کمال تعجب دیدم همه چیو داره به من می گه. تا اینکه شوهر قاتل من اعتراف کرد که مواد مخدر مصرف می کنه. حالا من فهمیده بودم یه شوهر معتاد قاتل سیاسی وحشی دارم که منو دوست داره. هنوز میشد لطافت رو توی این آدم دید؟ من اون شب ازش قول گرفتم که اعتیاد رو کنار بذاره. دور این کارها رو هم خیط بکشه. خوشحال بودم که همه چیو درباره شوهرم می دونم . من چاره ای جز اینکه کنارش بمونم نداشتم. تنها کاری که ازم بر اومد این بود که مراقب باشم دیگه سمت خلاف نره. فقط نگرانیم این بود که اون هنوز پشیمون نبود. اون قتلهاش رو می گفت جهاد در راه خدا! داشتم شک می کردم که اصلحه داره یا نه. خیلی با احتیاط ازش پرسیدم:
    - اصلحه از کجا میاوردی؟
    - الان توی خونه داره انتظار منو می کشه. اصلحه مثل ناموس آدمه باید ازش خوب مراقبت کنم. ترسیدی؟ نترس گلم اصله تو خونه خوبه
    گذاشتم کامل که حرفاشو زد گفتم حمید؟
    - جانم گلم
    همینجور میزدمش و فحش بهش میدادم. اون هم پارک کرد و گذاشت که من حسابی کتکش بزنم. من فقط می زدمش و گریه می کردم. یه 5 دقیقه گذشت و من توی بقلش فقط داشتم گریه می کردم


  10. 4 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    این ماجرا صدمه خیلی بدی به من زد. صدمه ای که نمیشه توصیفش کرد. یه جوری حس تهی بودن. یه جور حسی که انگار سرم کلاه رفته. یه حسی که نمیتونستم بفهمم شوهرم به من علاقه داره یا نه. فقط میتونم بگم خیلی حس بدی بود. از همه بدتر اینکه من هنوز دوستش داشتم. بعد از اون ماجرا خانواده حمید بیشتر هوای منو داشتند. خیلی با من مهربون بودند. نمیدونم همدردی بود یا ترحم یا ترس. فقط اونها پشت من رو خالی نکردند. حمید روز به روز بدتر می شد. اخلاقش گندتر می شد. دیگه چیزی نداشت که من ندونم. دیگه ترسی از من نداشت. دوست داشتن من رو هم مطمئن شده بود. میدونست بدتر از این نمیتونسته باشه و من قبولش کردم. خیلی با من بدرفتاری می کرد. دیگه کارش به جایی رسیده بود که شبانه روز توی خونه مواد مصرف می کرد. خونه پر از دود می شد. مدام منقل جلوش پهن بود و من مسئول درست کردن منقلش شده بودم.یه کم منقلش یا چای دیر میشد جد و آبادم رو میاورد جلوی چشمام. من این قضیه رو از خانوادم پنهان کرده بودم. نمیتونستم به اونها شوک وارد کنم. فقط تحمل میکردم. یه روز داشتم با مادر شوهرم درددل می کردم. خیلی خسته شده بودم. مادر شوهرم پیشنهاد داد که بچه دار بشم. گفت اکرم جون من پسر خودمو میشناسم. هر چی باشه پسر منه. خون من توی رگهاشه. یه غیرتی داره. تو اگه بچه دار بشی مسئولیت پذیر می شه و اخلاقش بهتر می شه.
    من به پیشنهاد مادر شوهرم گوش دادم و یه پسر کاکل زری به دنیا اوردم. حتما سوال براتون پیش اومده که حمید شغلش دقیقا چی بود؟ حمید هم شر خر بود هم اینکه وسایل برقی قاچاق وارد می کرد و با کلاه برداری به قیمت دوبله می فروخت. یه زمین رو به چند نفر میفروخت. همیشه وضع مالیش عالی بود. و از همه جالب تر اینکه هیچ ردی ازش به جا نمی موند. برای سرش قیمت تعیین کرده بودند. حمید حتی یک بار که توی زندان بوده حکم اعدامش میاد ولی به یه مناسبتی بهش عفو میخوره. خب نمیشه انکار کرد که پشتش یه کم گرم بود ولی نمیدونستم کی اینقدر هواشو داره. البته بعدا فهمیدم که وقتی بهش برسیم بهتون می گم.
    پسری که من به دنیا آوردم زندگی رو برای ما برای مدتی شیرین کرد. اسمشو گذاشتیم سپهر. سپهر من خیلی شبیه من بود. دیگه حس تنهایی نداشتم. شب و روزم شده بود سپهر. اخلاق حمید یه کم بهتر شد ولی دوباره بعد از مدت کمی شرایط مثل سابق شد
    Last edited by sara_program; 06-04-2013 at 12:50.

  12. 3 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    سپهر باعث میشد من شرایط رو بتونم تحمل کنم. حمید دیگه کاری نبود که نکنه. فقط خدا رو شکر می کردم که به من وفادار مونده و درکنار اعتیادش و الکلی بودنش چشمش دنبال زن دیگه ای نیست. اعتراف میکنم نسبت به این زندگی خو گرفتم. داشتم زندگیمو میکردم. دیگه کارهای حمید برام عادی شده بود. و طبیعتا خانواده من کم کم همه قضیه رو فهمیدند. نمیدونم بگم دقیقا از چه موقع اونها قضیه رو فهمیدند . اصلا یادم نیست. فقط میدونم گذر زمان همه چیز رو فاش کرد. رابطه خانواده من و حمید کدر شده بود. خانواده من نمیتونستند حمید رو به عنوان داماد قبول کنند. ولی مسئله این بود که من حمید رو شوهر خودم میدونستم و همیشه حمایتش میکردم. شاید ناخواسته داشتم سپهر رو حمایت میکردم...
    سپهر روز به روز بزرگتر و شیرین تر میشد. سپهر رو خودم میبردم مهد کودک و میاوردم. صبح ساعت 6 صبح که می بردمش مهد کودک تا بیام خونه و نهار درست کنم ظهر شده بود. ظهر هم اصلا نمیفهمیدم ناهار میخورم یا نمیخورم میرفتم دنبالش که بیارمش. بعد از مهد کودک می بردمش کلاس شنا. روزهایی هم که کلاس شنا نداشت می بردمش کلاس طراحی. یعنی هر روز من ساعت 6 بعد از ظهر می رسیدم خونه. تا می رسیدم خونه باید شام درست می کردم. تمام روز باید کارهای خونه میکردم و می رفتم سراغ سپهر. خیلی خسته می شدم. شبها نیمه بیهوش فقط میخوابیدم. زندگی برام طوری شده بود که نمیتونستم مثل سابق به حمید توجه داشته باشم. علت اصلیش این بود که حمید مسئولیت سپهر رو کامل بر عهده من گذاشته بود. خیلی از زندگی خسته شده بودم . تنها دلخوشیم این بود که سپهر داره بزرگ می شه. ولی هنوز هم که هنوزه متعجبم با اون همه کار که من داشتم چطور زندگی رو به اون خوبی مدیریت می کردم. همیشه خونه ای که من خانم اون خونه بودم تمیز و مرتب و با نظم بود. خیلی با سلیقه و ذوق توی خونه کار می کردم. ولی حمید پاداش زحمات من رو با صیغه کردن زنهای خراب داد. یه روز گوشی خونه زنگ خورد. تلفن رو که برداشتم. خانمی به خیال اینکه حمید گوشی رو بر می داره قبل از اینکه من بگم الو ، سراسیمه گفت : حمید امشب نیا. امشب نیا. مثل اون دفعه نشه که نزدیک بود خرابمون کنیا. اووووووویییییییی یارووووووو! چرا جواب نمی دی؟ فکر کردی من از اوناشم که بذارم بی دله در بری؟ آمارتو زدم . میگن خر مایه هم که هستی. اگه میخوای به اکرم جون (...) خانم چیزی نگم مایه رو رد کن بیاد
    بعد فقط من مونده بودم و صدای بوق بوق تلفن. بیشتر تعجب من سر این بود که حمید، یه قاتل بالفطرس. چطوری میشه که یه زن از همه جا رونده شده که اگه بمیره کسی سراغش نمیاد داره ازش اخاذی می کنه؟ کلا شده بودم شکل علامت سوال. منتظر بودم حمید برسه که خیلی آروم و با خونسردی چشماشو در بیارم.
    اتفاقا حمید 2 دقیقه بعدش رسید. من از شدت ناراحتی اشکم در نمیومد. عجله هم داشتم باید می رفتم سراغ بچم. ولی اصلا نمیتونستم تمرکز کنم. به حمید گفتم :
    منو نگاه کن. تا حالا تو هر
    [ویرایش] کاری خواستی کردی نمیذارم با آینده بچم بازی کنی. به اون زنیکه هم بگو من همه چی رو فهمیدم دیگه فکر تیغ زدنت نباشه. آخه بدبخت بچت داره بزرگ میشه. [ویرایش]
    همینطور که ناسزا
    [ویرایش] میگفتم ازش دور می شدم و میرفتم سمت در خروجی. ولی حمید نذاشت که من برم بیرون. خیلی مضطرب بود. سوئیچ رو برداشت و گفت من میرم سراغ سپهر عزیزم. قضیه اونطوری که تو فکر میکنی نیست گلم. بذار سپهر رو بیارم همه چیو واست توضیح میدم.
    اون بار تنها دفعه ای بود که حمید رفت دنبال سپهر. من هم که نمیتونستم باور کنم شوهرم به من خیانت کرده توی خونه منتظر موندم تا حمید بیاد
    Last edited by V E S T A; 08-04-2013 at 12:19. دليل: حذف کلمات نا مناسب

  14. 3 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    صبر کردم تا حمید با سپهر اومدند خونه. سپهر رو که دیدم بقلش کردم و بوسیدمش بهش گفتم: الهی قربونت برم. کجا بودی عزیز مامان؟
    فقط بچمو توی بقلم گرفته بودم و گریه می کردم. تنها دلخوشی من توی زندگی بچم بود. اگه سپهر نبود من حتما دیوانه می شدم. اصلا به حمید نگاه هم نکردم. سپهر رو بردم توی اتاقش بهش گفتم پسر مامان الان باید چیکار کنه؟
    سپهر جواب منو نداد. با دستای کوچیکش اشک منو پاک کرد و با اون قیافه معصومش گفت:
    - مامان چرا گریه می کنی؟
    از این کارش خندم گرفته بود. مثل آدم بزرگا رفتار می کرد. خندیدم و بهش گفتم:
    - دلم برات تنگ شده بود
    - پس من کلاس شنا نمی رم پیشت می مونم باشه؟
    تازه فهمیدم حمید سپهر رو کلاس شنا نبرده. سریع برگشتم به حمید نگاه کردم و گفتم هنوز نمیدونی بچت کلاس شنا داره؟
    - چرا توی ماشین بهم گفت!
    - دیگه چی بگی؟!
    بعدش غذای سپهر رو براش بردم توی اتاق خودش و در رو بستم. دیگه من مثل مار زخمی بودم روبروی حمید.
    اما 5 دقیقه بعد...
    دوباره حمید با زبونش من رو خام کرد. خدایا ساده لوحی تا چقدر؟ یادم نیست دقیقا چی بهم گفت ولی یادمه که اصلا کارشو توجیه نکرد و بهم قول داد که دیگه تکرار نکنه. و این رو یادمه که گفت کدوم مردی هست که سر و گوشش نجنبه؟
    من خیلی زود بخشیدمش. من هنوز زندگیمو دوست داشتم. سپهر هم توی سن حساسی بود. من اصلا نمی ذاشتم سپهر سختی بکشه. البته وقتی من کتک می خوردم سپهر خیلی برام گریه می کرد ولی من نمیتونستم کاری کنم که اوت کتک خوردنم رو نبینه. حمید باید رعایت می کرد که اصلا براش مهم نبود
    یادمه سپهر فکر می کرد بابای همه بچه ها معتادند. فکر می کرد شغل باباش اینه که بشینه پای منقل. قربون بچم برم دلش صاف صاف بود. من حمید رو بخشیدم ولی حواسم بیشتر به حمید بود. من این قضیه رو به مادر شوهرم گفتم. خیلی اظهار ناراحتی برام کرد و بهم گفت که باید با سعید مشورت کنیم.
    زنگ زدم سوئیس و با برادرشوهرم صحبت کردم. خیلی مودبانه و محترمانه با من صحبت کرد. سعید وضع مالی خیلی خوبی داشت و یک زن چینی هم اونجا داشت. سعید بهم گفت: زن داداش غصه نخور. من درستش میکنم. بفرستش بیاد این طرف. بهش شغل می دم خونه هم که نمیخواد. بیاد پیش خودم. بعد از 6 ماه که اینجا بود میفرستم شما هم بیاین این طرف.
    یه در امید برام باز شد. خیلی شنگول و خوشحال این قضیه رو به حمید گفتم و برای اولین بار حمید بدون چون و چرا با حرف من موافقت کرد.
    کارهای حمید خیلی زود روبراه شد و حمید رفت سوئیس پیش سعید.

  16. 2 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    طبق قرارمون حمید باید 6 ماهه کارهاشو روبراه می کرد. وقتی حمید رفت توی خونه جای خالیش رو واقعا احساس می کردم. با اینکه خیلی منو اذیت می کرد ولی وقتی نبود حس تنهایی می کردم. سپهر هم حس منو داشت مدام بهونه باباشو می گرفت. اون زمان اینترنت نبود. خیلی پول تلفن می دادیم چون مدام با تلفن با حمید در ارتباط بودم. سعید برای حمید کار پیدا کرده بود و خیلی خوشحال بود وقتیکه باهاش صحبت کردم. به من گفت: زن داداش حمید یه دنیا عوض شده. سر وقت می ره سر کار و با دل و جون کار می کنه. تا حالا پولهاش رو جمع کرده. . .
    وقتی سعید درباره حمید اینطوری می گفت خدا رو شکر می کردم که نتیجه صبر کردنم رو خدا بهم داده. تا اینکه یه روز خونه مادرشوهرم مهمون بودم. داشتیم تدارک شام رو می دادیم که یکی به خونه مادرشوهرم زنگ زد. گوشی رو برداشتم. صدای آشنایی بهم گفت : الو
    صدای حمید بود. من هم جوابشو دادم و حسابی باهاش گرم برخورد کردم . حس کردم تاخیر صدا وجود نداره انگار امروز حال مخابرات جا اومده. که حمید بهم گفت:
    -عزیزم من فرودگاهم. اومدم ایران. خوشحال شدی مگه نه؟
    -اذیت نکن حمید. من امروز اصلا حوصله...
    بین حرفام بود که صدای پیجر فرودگاه رو شنیدم. بلند گفتم:
    حمید تو اینجا چیکار می کنی؟ هنوز 6 ماه نشده. چی شده؟
    خیلی نگران بودم.
    - عزیزم دوری از تو و سپهر داشت دیوونم می کرد. بابا داشتم دیوانه می شدم. خیلی دلم براتون تنگ شده . . .
    من نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. این حرفها رو دوست داشتم حمید بهم بزنه ولی نه توی این موقعیت! خلاصه اینکه دستام داشت می لرزید و تصمیم گرفتم خوشحال باشم که حمید اومده. خیلی ابراز خوشحالی کردم و تلفن دست به دست همه چرخید و حمید با همه صحبت کرد در آخر که دوباره با خودم صحبت کرد بهم گفت: عزیزم من هیچی پول ندارم. من با آژانس میام خونه. دم در پول رو حساب کن.
    - پس سعید که می گفت تو پولاتو جمع کردی
    - آره قضیش مفصله. فعلا پولها پیش سعیده. الان وقت ندارم. خیلی خسته ام. اومدم خونه برات همه چیو می گم
    خداحافظی کردیم . من رفتم جلوی آینه تا یه سر و سامونی به صورتم بدم. بهد از مدتها حمید داشت میومد خونه. البته خونه مادرش. خیل خوشحال بودم. توی عالم های خودم سیر می کردم که تلفن زنگ خورد. گفتم لابد حمیده. گوشی رو که برداشتم دیدم سعید گفت : الو
    من هم حسابی تحویلش گرفتم. میخواستم ازش تشکر کنم که حمید رو سربراه کرده ولی دیدم سعید خیلی عصبانیه. سعید همه چیو واسم تعریف کرد و گفت دیگه حمید حق نداره هیچ تماسی با سعید داشته باشه

    Last edited by sara_program; 16-04-2013 at 17:13.

  18. 2 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

    سعید خیلی عصبانی بود. همینطور پشت تلفن داد می زد. گفت زن داداش سعید الان میرسه ایران. بهش راه ندید توی خونه.
    - چرا آخه؟ چی شده؟
    - من کم دستشو گرفتم؟ کم در حقش لطف کردم؟ از سر کار برگشتم خونه میبینم حمید با زن من تو خونس. همونجا یه کتک بهش زدم. ولی زن داداش هنوز دلم ازش پره. تا میتونی اذیتش کن. . .
    من باور نمیکردم که حمید یه همچین کاری کرده باشه. قتل و اعتیادش برام قابل تحمل بود ولی خیانت کردنش نه. فقط سوال بود که از ذهنم با سرعت برق میگذشت. هرکدوم که سر زبونم میومد می پرسیدم. مثلا پرسیدم:
    - تو که گفتی می ره سر کار و پول در آورده
    - ببله که می رفت. نکنه فکر کردی میذارم پول بیاره ایران؟ با اعتبار من رفته سرکار و پول در آورده. حیف سرب که به این آدم نسناس بدم. فقط بهش پیغوم بده بیام ایران زندش نمی ذارم
    از صحبت های من مادرشوهرم قضیه رو فهمید و گوشی رو از دستم گرفت. هی نفرین میکرد و می زد به سینش. لحظه سختی بود. من اونجا به چشم خودم دیدم که حمید آق مادر شد. همین هم دامنگیرش شد
    همگی ازش متنفر شده بودیم. دوست نداشتیم زنگ خونه به صدا در بیاد. دولت سوئیس دیپورتش کرده بود. شوهر من! آخ اکرم کارت به کجا رسید؟ داشتم منفجر می شدم. هر چی من آبرو دار بودم حمید آبروی منو می برد.
    بالاخره زنگ خونه به صدا دراومد. حمید اومد توی خونه. ولی پیش چشم ما پست تر از حیوان شده بود. من دیگه هیچ احساسی جز تنفر بهش نداشتم. حمید هیچ توضیحی برای کارش نداشت جز اینکه سخت نگیر دیگه. پیش اومده!
    من مجبور بودم به خاطر سپهر که تقریبا 8 سالش شده بود وایسم و تحملش کنم. من قبلا میدونستم زندگیم رو روی سراب ساختم ولی الان به درک این قضیه رسیده بودم و خیلی این درک برام سنگین تموم شد. خیلی قلبم شکست. نمیشه توصیف کرد شکستن قلب چیه.


  20. 3 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •