از عروسی ما حدود یک ماه گذشته بود. رفتار های ضد و نقیض از سعید سر می زد ولی در کل از زندگیم راضی بودم. بهترین زندگی رو داشتم. سعید سر قولش مونده بود و همیشه کیف من پر از پول بود. از ولخرجیهام دیگه نمیگم. چون خودمو توی پول خفه کرده بودم. هر طور که می خواستم تیپ می زدم می رفتم بیرون. سعید اصلا کاری به کارم نداشت. تازه خوشحالتر هم میشد اگر من بیشتر به خودم می رسیدم. ولی اگر توی خیابون کسی چیزی به من می گفت جرأت نمی کردم به سعید بگم چون دعوای حسابی با من می کرد. یک شب که از یک مهمونی برگشته بودیم. داشتیم با سعید خیابون گردی می کردیم. البته با ماشین. این هم اضافه کنم که ماشین سعید توی اون زمان الگانس بود. آهنگهای اندی و کوروس تازه مد شده بود. سعید آهنگ گذاشته بود و داشتیم آهنگ گوش می دادیم. هر دومون خسته بودیم. ولی خیلی حس خوبی بود. من خیلی خیابون رو توی شب دوست دارم. یه حس عجیبی داشتم که شاید به ندرت برای آدم اتفاق بیفته. حس می کردم سبک هستم. فکر می کردم توی هوا هستم. ساده بگم با خودم خلوت کرده بودم و آرامش داشتم. شیشه ماشین هم پایین بود و داشت باد ملایمی به صورتم می خورد. هوا پاک پاک بود. دستمو از شیشه بردم بیرون تا با انگشتام باد رو لمس کنم. شاید حس پرواز داشتم نمی دونم. ولی میدونم خیلی حس خوبی بود. توی حال و هوای خودم بودم که سعید گفت دستتو بردی بیرون از پنجره که همه بهت توجه کنند؟ دوست داری توی معرض توجه باشی؟
دستمو از پنجره آوردم توی ماشین و گفتم:
-این چه طرز صحبت کردنه؟ تو شب عروسی به من میگی جلوی همه برقصم حالا میگی دستمو از پنجره نکنم بیرون؟ خودت می فهمی...
هنوز صحبتم تموم نشده بود که سعید با پشت دستش زد توی دهنم. خیلی محکم زد. اونجا بود که اولین کتک رو از سعید خوردم. دیگه هیچی حرف نزدم. با سعید قهر کردم. به خیال اینکه میاد و ازم دلجویی می کنه. خیلی تابلو بود که اون مقصره. ولی سعید پیشدستی کرد و دیگه با من حرف نزد. وقتی رسیدیم خونه اولین کاری که سعید کرد این بود که رفت توی اتاق خواب و در رو پشت سرش قفل کرد . به خودم گفتم صبح همچین برات صبحونه درست کنم که کیف کنی. فکر می کردم سعید هم همکلاسیهای من هستند که بشه براشون از این نازها بکنم. با این امید شب رو خوابیدم. صبح زود با صدای شکستن استکان از خواب پریدم. سریع رفتم ببینم چی شده. ولی وقتی رسیدم صدای بسته شدن در رو شنیدم. سعید بود که رفته بود بیرون. دیدم صبحونشو خورده و مخلفات صبحونه رو پرت کرده توی ظرفشویی...
اونجا بود که بغضم ترکید. سعید هم نبود. یه دل سیر گریه کردم. تصمیم گرفتم وسایلم رو جمع کنم و بذارم و برای همیشه اونجا رو ترک کنم. رفتم سر کمد لباسها. تمام لباسها رو سعید برام خریده بود. نتونستم هیچکدوم رو بردارم. حلقمو انداختم روی میز صبحانه و فقط شناسنامه رو برداشتم به آژانس هم زنگ زدم . ولی دیدم در خونه قفله. هر کاری کردم نتونستم در رو باز کنم. تصمیم گرفتم به پلیس تلفن کنم. ولی اگر پلیس میومد من چیزی رو نمیتونستم ثابت کنم. از طرفی هم ته دلم زندگیمو دوست داشتم. یه کم که با خودم فکر کردم دیدم سعید اگر دوست داشت من برم که در رو قفل نمی کرد. دلم به این چیزها خوش بود...
تصمیم گرفتم موضع خودمو عوض کنم. لباسامو سریع در آوردم و شیشه خورده های داخل آشپزخانه رو جارو کشیدم. آشپز خانه رو تمیز تمیز کردم. یه دسمالی هم به خونه کشیدم. اتاق خواب رو هم تمیز کردم. فقط مونده بود ناهار درست کردن. دیگه وقت نداشتم صبحونه بخورم. سریع دست به کار شدم و تدارکات ناهار رو چیدم. ظهر که شد سعید اومد خونه. اصلا به روی خودش نیاورد که اتفاقی افتاده. خیلی مهربون با من برخورد کرد. ولی من رفتم که اگه چیزی ته دل سعید از من مونده ازش دلجویی کنم. گفتم:
- سعید. وقتی صبح رفتی من خیلی فکر کردم. من دیشب حرف خوبی بهت نزدم ولی من واقعا بی منظور دستمو از ماشین برده بودم بیرون. ولی تو هم قبول کن که دیشب با من تند حرف زدی
سعید همونطور که داشت ایستاده سالاد رو با دستش بر میداشت بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
- تکرار نشه
بعدش رفت سر قابلمه و گفت:
- به به ببین عسلم چی پخته امروز...
داشت از غذا تعریف می کرد . من فهمیدم منظورش اینه که دیگه دوست نداره درباره دیشب صحبت بشه. با یه حرف "تکرار نشه" بحث رو تموم شده اعلام کرده بود. من تازه فهمیدم شوهر آدم دوست خوابگاهی آدم نیست. باید خیلی حساب شده باهاش برخورد کرد. من هنوز زندگیمو دوست داشتم. و به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدم.
به خودم قبولاندم که سعید تند مزاجه و باید قلق سعید بیاد دستم. از اون موقع دیگه همه تلاش من این بود که قلق سعید رو پیدا کنم. بابت این قضیه هم خوشحال بودم.