بی اختیار دسته گلی که خریده بودم رو بر روی زمین انداختم و به دنبال برگه ها این طرف و آنطرف می دویدم در حالی که وی تمام این مدت گوشه ای ایستاده بود و به حرکات بچه گانه من میخندید و من مصمم به دنبال برگه ها بالا و پایین می رفتم ، صدای تشویقش رو میشنیدم که میگفت
( یکی دیگه اونهاش پشت سرت آفرین ، اون یکی هم هست اونهاش رفت اونور بدو بگیرش ....)
یکی یکی تا آخرین برگه که از زمین برداشتم و همه رو یک جا دسته کردم و به سمتش رفتم و به دستش دادم ، نگاهی به سر تا پای من کرد که حسابی بهم ریخته و گرد و خاکی شده بودم و در حالی که خودم رو می تکوندم گفت
( ممنون یه دنیا ممنون .... آقا دستتون ! )
متعجب نگاهش کردم
( چی ؟ )
( انگار دستتون داره خون میاد ! )
با اشاره وی نگاهی به دستم کردم ، نمیدونم کف دستم در اون همهمه باد به کجا گرفته بود و خراشیده شده بود ، دستم را پیش خودش کشید و گفت
( اجازه بدین براتون ببندمش )
توی رو در وایسی گیر کردم و نتونستم خواسته اش رو بپذیرم
( نه ، نه چیز مهمی نیست یه خراش سادست )
از یک خراش زخمم عمیق تر بود ولی نمیخواستم وی توی زحمت بیافتد ، دستمال سپیدی از جیبش درآورد و بهم داد وگفت
( حداقل اینو بذارید رویش تا خونش بند بیاد )
دستمال رو گرفتم و ازش جدا و دور شدم ، آنقدر که صدایش تنها با فریاد بهم می رسید صدایش از پشت سرم می آمد که می گفت
( باز هم یه دنیا ممنون که کمکم کردین ...)
به سمتش برگشتم و در حالی که عقب عقب از پارک خارج می شدم نگاهش کردم
( خواهش میکنم کاری نکردم ! )
نگاهی به زمین انداخت و دستانش را دور دهانش حلقه کرد تا صدایش بلندتر شود و به من برسد
( اقا دسته گلتون ...)
فریاد زدم
( اون قابل شما رو نداره ، برای شما ، من یکی دیگه میخرم )
قدمهایم را کندتر کردم تا بیشتر ببینمش ، دسته گل رو از روی زمین برداشت و بو کرد و با دست دیگر برایم دست تکان داد صدایش به زور به گوشم می رسید
( م..م..ن..و..ن..م...)
آنروز وقتی به خانه رسیدم حسابی بهم ریخته بودم و از خرید دوباره دسته گل و اون همه شادی که از گرفتن مدرک داشتم هم خبری نبود یه گوشه خونه نشسته بودم و زانوهایم رو بغل کرده بودم ، دیوید و