تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 43

نام تاپيک: نیمکت ( نوشته ای از من )

  1. #21
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    بی اختیار دسته گلی که خریده بودم رو بر روی زمین انداختم و به دنبال برگه ها این طرف و آنطرف می دویدم در حالی که وی تمام این مدت گوشه ای ایستاده بود و به حرکات بچه گانه من میخندید و من مصمم به دنبال برگه ها بالا و پایین می رفتم ، صدای تشویقش رو میشنیدم که میگفت
    ( یکی دیگه اونهاش پشت سرت آفرین ، اون یکی هم هست اونهاش رفت اونور بدو بگیرش ....)
    یکی یکی تا آخرین برگه که از زمین برداشتم و همه رو یک جا دسته کردم و به سمتش رفتم و به دستش دادم ، نگاهی به سر تا پای من کرد که حسابی بهم ریخته و گرد و خاکی شده بودم و در حالی که خودم رو می تکوندم گفت
    ( ممنون یه دنیا ممنون .... آقا دستتون ! )
    متعجب نگاهش کردم
    ( چی ؟ )
    ( انگار دستتون داره خون میاد ! )
    با اشاره وی نگاهی به دستم کردم ، نمیدونم کف دستم در اون همهمه باد به کجا گرفته بود و خراشیده شده بود ، دستم را پیش خودش کشید و گفت
    ( اجازه بدین براتون ببندمش )
    توی رو در وایسی گیر کردم و نتونستم خواسته اش رو بپذیرم
    ( نه ، نه چیز مهمی نیست یه خراش سادست )
    از یک خراش زخمم عمیق تر بود ولی نمیخواستم وی توی زحمت بیافتد ، دستمال سپیدی از جیبش درآورد و بهم داد وگفت
    ( حداقل اینو بذارید رویش تا خونش بند بیاد )
    دستمال رو گرفتم و ازش جدا و دور شدم ، آنقدر که صدایش تنها با فریاد بهم می رسید صدایش از پشت سرم می آمد که می گفت
    ( باز هم یه دنیا ممنون که کمکم کردین ...)
    به سمتش برگشتم و در حالی که عقب عقب از پارک خارج می شدم نگاهش کردم
    ( خواهش میکنم کاری نکردم ! )
    نگاهی به زمین انداخت و دستانش را دور دهانش حلقه کرد تا صدایش بلندتر شود و به من برسد
    ( اقا دسته گلتون ...)
    فریاد زدم
    ( اون قابل شما رو نداره ، برای شما ، من یکی دیگه میخرم )
    قدمهایم را کندتر کردم تا بیشتر ببینمش ، دسته گل رو از روی زمین برداشت و بو کرد و با دست دیگر برایم دست تکان داد صدایش به زور به گوشم می رسید
    ( م..م..ن..و..ن..م...)
    آنروز وقتی به خانه رسیدم حسابی بهم ریخته بودم و از خرید دوباره دسته گل و اون همه شادی که از گرفتن مدرک داشتم هم خبری نبود یه گوشه خونه نشسته بودم و زانوهایم رو بغل کرده بودم ، دیوید و

  2. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    رابرت که طبق معمول دنبال خوش گذرونی معلوم نبود کجا رفتند تا پولهاشون رو حروم کنند ، نامادریم هم داشت سگش رو ترو خشک می کرد ، تو این سالها خیلی خوب میدونستم که اون طوله سگ ارزشش از من واسه اون خیلی بیشتره ، آهی از ته دل کشیدم ، پدرم که من رو اینطوری دید نزدیکم اومد و تیکه ای بهم انداخت
    ( حالا به جای دسته گل خریدنت ، زانوی غم بغل گرفتی ، پاشو از اون گوشه اتاق جناب کاپیتان )
    اصلآ متوجه دور و ورم و حرفهایش نبودم لبهایش رو میدیدم حرکت می کرد ولی صدایش به گوشم نمیرسید تمام فکرم در اون بعد از ظهر و در اون پارک خلاصه شده بود و با دیدن دوباره دستمال سپید رنگ جانم آتش می گرفت ، در کنار گلدوزی حاشیه کناری اش اسمی با حروف بزرگ انگلیسی نوشته شده بود(( استللا )) )
    پیرمرد با بردن این اسم دگرگون شد حالتی داشت که گویی سربازی تیر خورده در حالت جان دادن است ، بدون اینکه حرفی بزند از جای برخواست و عصایش را از کنار نیمکت بر دست گرفت و به سمت درب پارک حرکت کرد صدایش زدم
    ( هی آقا بقیه اش ... بقیه اش رو نمی گی ؟ )
    بدون ایستادن و به عقب برگشتن گفت
    ( ... فردا ....فردا )
    سپس صدایی مثل هق هق گریه ازش شنیده می شد ، وقتی می رفت با دقت نگاهش کردم مرد مغروری به نظرم اومد ، عینک ضمختی با دسته و بدنه بزرگ مشکی به چشم داشت موهای پشت لب پر پشت و دو رنگ سپید و زرد داشت که معلوم بود برای کشیدن زیاد پیپ هست و همین طور که قدم بر می داشت به پایش دقت کردم پایی که نزدیکتر به عصا بود کمی می لنگید در حالی که سعی می کرد با برداشتن قدمهای محکم آنرا پنهان کند ، با رفتنش منم از جای برخواستم ، هوا کم کم رو به تاریکی می رفت تا به خونه برسم در این فکر بودم که نیکلاس یا همون نیک به استللا خواهد رسید یا نه ، اصلآ دیگر وی را می بیند ؟ ، با گذشتن این فکرها از ذهنم راه برایم کوتاه شد خیلی کوتاه که با یک پلک زدن جلوی درب خانه رسیده بودم ، اون شب زودتر از همیشه بر روی کاناپه رفتم تا صبح زودتر بیدار شوم و همینطور هم شد خورشید تازه دراومده بود و نورش تازه داشت مسیرش به سمت زمین را طی می کرد که بیدار شدم نگاهی به مارتا انداختم که با چشمانش مرا تعقیب می کرد بهش صبح به خیر گفتم
    ( می بینی مارتا چه زود ترکم کردی و مرا تنها گذاشتی )
    ذوق شنیدن بقیه داستان پیرمرد بود که سریع آماده رفتن به پارک شدم ، بادی که دیروز در پارک می وزید از حجم برگهای حیاط خانه کاسته بود ولی هنوز هم زیاد بودند خیلی زیاد ، وقتی به پارک رسیدم پیرمرد زودتر از من روی نیمکت نشسته بود و من هم بی معطلی سمتش رفتم و کنارش نشستم ، با دیدنم رو به من کرد و گفت
    ( دیروز با گفتن سرگذشتم خیلی سبک شدم ... انگار تو هم خیلی مشتاقی تا ادامش رو بشنوی )
    سری به علامت اشتیاق تکان دادم و شروع کرد بدون مقدمه به گفتن ادامه داستانش ، از آن روز فکر و ذکرم شده بود استللا ، استللا اسمی شده بود که تکرار می کردم و از دهانم نمی افتاد ، وقتی چشمهایم رو می بستم او را میدیدم وقتی باز میکردم او را میدیدم وی کنارم نبود ولی تمامی اطرافم رو احاطه کرده بود هر ثانیه هر دقیقه هر ساعت چشمهایم به دنبال استللای من میگشت نمی دانم این عشق بود یا جنون

  4. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ولی همه آنها برایم یک معنی داشت استللا ، در خانه نمیدانم چگونه شب رو گذروندم ولی کل شب رو همش منتظر بودم تا صبح شود و دوباره ببینمش ، اصلآ چشم روی هم نذاشتم پس تصمیم گرفتم به جای بیهوده در رختخواب خوابیدن بلند شده لباسهایم رو بپوشم ، هوا تاریک بود که به پارک رفتم ، منتظر نشستم آنقدر که همان ساعت روز قبل از راه برسد ، با جفت شدن عقربه ها روی همان ساعت ، بالاخره وی از راه رسید و روی نیمکت دورتر به من نشست و بعد از اینکه وسایلش را کنارش گذاشت مشغول کشیدن منظره رو به رویش روی بوم خود شد ، به سمتش رفتم و صدایش کردم
    (هی خانوم )
    (خانوم ؟)
    آنقدر غرق در کشیدن شده بود که صدایم را نمی شنید کنارش بر روی نیمکت نشستم و دستمالی که بهم داده بود رو از جیبم در آوردم و روی بومش گذاشتم با دیدن اون مکثی کرد و برگشت به من زل زد و هیجان زده گفت
    ( ااا ...سلام شمایید ... ببخشید اصلآ متوجه حضور شما نبودم )
    دوباره قلم مویش رو به دست گرفت و مشغول کشیدن شد در حالی که قلم مو را روی بوم حرکت میداد صحبت می کرد
    ( اونروز خیلی به زحمت افتادین وقت نشد درست و حسابی ازتون تشکر کنم راستی دستتون چه طوره ؟ )
    ( خواهش میکنم دیگه حرفش هم نزنید دستم هم بهتره ... شما همیشه میاین اینجا ؟)
    قلم مویش رو در آب زد و با لبه لیوان تمیزش کرد
    ( بیشتر وقتها ، یه جورایی با اینجا انس گرفتم هردومون به هم عادت کردیم ، منظورم من و اون درخت تک و تنهاست هر وقت دلم میگیره میام اینجا )
    ( اسم شما استللاست درسته ؟ اینو از روی گلدوزی روی این دستمال فهمیدم )
    ( بله اون یادگار مادرمه و شما ؟ )
    ( نیکلاس میتونید نیک صدام کنید )
    ( اسمه قشنگیه ، خیلی خوشوقتم )
    حالا که کنارش نشسته بودم میتونستم خوب نگاهش کنم ، موهایی کوتاه و خرمایی رنگ داشت که قدش تا روی گوشهایش می رسید چشمانی درشت و آبی رنگ و لبانی سرخ رنگ اما یه کم تیره داشت بینی اش سر بالا و گردنی استخوانی و لاغر اندام بود قدی متوسط رو به بلند داشت و معمولآ چهره اش گرفته بود و کم می خندید و همیشه لباسهایش پوشیده بود و آرام و شمرده حرف میزد اما در عین حال هیجان زده ، می خواستم هر طوری شده باهاش بیشتر صمیمی بشوم پس بعد از کمی صحبت کردن برای شام دعوتش کردم ولی دعوتم را رد کرد ، هر چه گفتم بهانه آورد و منم بیشتر از اون اصرار نکردم دوستش داشتم و نمیخواستم آزرده شود ، پیش خودم گفتم لابد برای خودش دلایلی داره شاید هم این پیشنهاد کمی زود بود ، اونروز سریع گذشت تا چشم به هم زدم می خواست ترکم کند و وقتی رفت تازه سرمای تنها شدن روی نیمکت بر رویم اثر گذاشت ، کمی در پارک قدم زدم و با خودم فکر کردم که یاد حرف دیوید که دیشب بهم زده بود افتادم ، دیوید دیشب سر میز شام گفت که کشتی رابرت امروز بعد از ظهر در بندر لنگر می اندازد ، اون موقع عقلم برای درد و دل کردن

  6. 3 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    به غیر از رابرت به کسی دیگر قد نداد ، پس راهم رو به سمت بندر کج کردم و تصمیم گرفتم پیاده بروم ، از اونجا که یونیفورم نظامی تنم نبود از سلام نظامی و پا کوبیدنهای بیهوده هم خبری نبود و یه جورایی راحت بودم ، پس از چند تا سلام و احوالپرسی با دوستان و خدمه به کابین رابرت رفتم ، درب رو که باز کردم رابرت با ذره بین روی نقشه ای که بر روی میزش پهن شده بود افتاده بود و با دیدن من خودش رو جمع و جور کرد و خیلی سرد و خشک ولی بلند گفت
    ( نیک ؟ ، چی شده ؟ آقای کاپیتان به دیدن ما اومدند )
    به خیال خودش داشت متلک بارم میکرد ولی تنها چیزی که در اون زمان برام مهم نبود حرفهای همیشگی رابرت بود
    ( سلام رابرت هیچی یکم دلم گرفته بود )
    همینطور که کارش رو ادامه میداد گفت
    ( از چی دلت گرفته دردانه پسر پدر ؟ )
    ( وقت داری باهات یک کم صحبت کنم رابرت ؟ )
    ( آره کاپیتان آماده شنیدنشم )
    زبانم نمی چرخید یه جور خجالت و غرور با هم یکی شده بود ولی به جای حاشیه رفتن تصمیم گرفتم رک بگم
    ( رابرت ..... تو تا حالا عاشق شدی ؟ )
    رابرت با شنیدن این حرف مثل مرده ای که زنده شده باشه سرش را از روی نقشه بلند کرد و از پشت ذره بینی که در دستش بود نگاهم کرد
    ( خوب خوب ...پس کاپیتانه ما عاشق شده پدر از این موضوع خبر داره که گل پسرش چه دسته گلی به آب داده ؟ )
    ( رابرت خواهش میکنم برای یک بار تو زندگیت جدی باش ... )
    رابرت روی میز نشست و پایش را روی اون یکی پاش انداخت
    ( باشه نیک پس مثل اینکه قضیه جدیه ببخشید فکر نمیکردم ناراحت بشی خوب حالا اسمش چیه ؟ کی هست ؟ پدر مادرش کین ؟ )
    ( راستش فقط یه اسم ازش میدونم (( استللا )) )
    رابرت نیشخندی زد و ادامه داد
    ( همین فکر نمیکنی خیلی کمه ؟ )
    سرم رو پایین انداختم و گفتم
    ( چرا ولی نمیدونم چه طوری بیشتر باهاش صمیمی بشم اومدم پیش تو تا کمک کنی ؟ )
    رابرت پیپ بلند و مشکی رنگی که پدر بهش هدیه داده بود رو از جیبش در آورد و چند باری به لبه میز کوبید و سپس روشن کرد همینطور که به پیپ پک می زد گفت
    ( تعطیلات آخر هفته بهترین موقع هست قراره همه خدمه بریم ویلای خارج از شهر دریا سالار استیونس ، این هفته فصل شکار آغاز میشه و طبق رسم هر ساله همه اونجا دور هم جمع میشیم ، میتونی دعوتش کنی و اون هم با خودت بیاری )
    رابرت رو میشناختم بیشتر حس فضولی خودش بود که می خواست استللا رو ببینه و در واقع دلش واسه من نسوخته بود از کابین که در اومدم یه جورایی حس حماقت می کردم که همه چیز رو به رابرت

  8. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    گفته بودم ، زیاد به این فکر محل نذاشتم و بولوار ساحلی را تا ساختمان گرند هتل طی کردم ، لابی هتل رو جک پادوی کم سن و سال هتل در حال جارو زدن بود و به نظرم عجیب آمد در اون موقع ظهر این همه رفت و روب
    ( هی جک چه طوری پسر ، الان چه وقت جارو زدنه ؟ )
    جک با صدای بچه گانه خودش نگاهی به من کرد و گفت
    ( سلام آقای نیک ، فردا پنجاه تا توریست داریم آقای استفان می خواست اتاق شما هم کرایه بده ، من هر جوری بود نذاشتم )
    ( آفرین پسر بیا اینم یه سکه جایزت)
    از پله های هتل که بالا میامدم صدای جک از پشتم میومد
    ( ممنون آقای نیک راستی درجه کاپیتانیت مبارک باشه )
    دستی براش تکان دادم و ادامه پله ها را تا بالا رفتم ، از اونجا که خونه پدر بیرون از شهر بود ناچار بودم نزدیک بندر به خاطر کارم اتاقی اجاره کنم که گرند هتل جای مناسبی برایم بود ، درب اتاق را که باز کردم فقط توانستم لباسهایم رو در بیارم و روبدوشام بپوشم ، روی تخت که افتادم از زور خستگی دیگه هیچی نفهمیدم )
    پیرمرد وقتی چشمهای خیره مرا به لبهایش دید تبسمی کرد و گفت
    ( نمیخوای بری هوا تاریک شده امروز خیلی خسته شدم بقیه اش باشه برای فردا )
    از جایش بر خواست و رفت ، صدای پخته و گرمش با اون لهجه آمریکایی اش مجذوبم می کرد ، صبح روز بعد هوا بارانی بود ولی گرمتر از دیروز شده بود ، سراسیمه حاضر شدم ، برگهای حیاط خیس خورده و به زمین چسبیده بودند ، این بارانهای لندن بالاخره به یک دردی خورد ، چترم را باز کردم و به زیر باران رفتم و خودم رو به نیمکت ملاقات رساندم خدا رو شکر هنوز نیامده بود ، چند ساعتی منتظر شدم خبری ازش نشد ، تو این فکر بودم که امروز با این شدت باران خیال آمدن ندارد که دم دمای ظهر بود که سرو کله اش پیدا شد مثل یک نظامی محکم سلام کرد و پهلویم نشست
    ( اگر به خاطر تو نبود عمری زیر این بارون بیرون نمی آمدم )
    و بی هیچ حرف دیگری ادامه را برایم گفت میدانست برایش لحظه شماری میکنم
    صبح روز بعد دوباره به دیدن استللا رفتم سرفه های بدی می کرد خودش می گفت ماله سردی هواست ولی آنقدر بد بود که هر دومون میدانستیم که دارد دروغ میگوید ، ازش خواستم تعطیلات آخر هفته با من باشد ، اولش مخالفت کرد ولی ناراحتی من رو که دید قبول کرد که همراهم بیاد ، بعد از اون روز و جدا شدن دیگر ندیدمش تا روزی که با تلفن باهاش قرار گذاشتم به ویلا برویم ، قرار بود دیوید ماشین پدر را بگیرد و بیاد دنبالمون ولی گویا روز قبل خودش تنها رفته بود پس به رابرت تلفن کردم و با اون قرار گذاشتم ، جلوی هتل بود که رابرت با ماشینش ما را سوار کرد و با هم راهی شدیم ، من صندلی جلو و کنار رابرت که رانندگی میکرد نشستم و استللا صندلی عقب ماشین نشست ، در کل طول راه رابرت زبان به دهن نگرفت و یکریز حرف زد ، نمیدونم چه مرگش شده بود ، دخترک بیچاره هم فقط گوش میکرد و منم زور زورکی می خندیدم ، در ماشین چشمهای رابرت دایمآ از آیینه استللا رو نگاه میکردند ، طوری که دیگه از نگاه گذشته بود و زل زده بودند ، استللا هم موذب نشسته بود و سرش رو به مناظر بیرون گرم میکرد ، می دونستم در دل داره خودش رو لعنت میکنه که

  10. 3 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    با من به این سفر آمده بود ، بعد از نزدیک دو ساعت به ویلای دریاسالار رسیدیم ، بار سوم یا چهارم بود که به اینجا می آمدم ، بعد از کلوپ کنار بندر اینجا پاتوق بعدی کشتی بانان به حساب می آمد ، از افسران و کاپیتانان گرفته تا آشپز و ملوانان همه دور هم جمع بودند ، با استلا و رابرت که وارد شدیم همه دور میزی بلند در تالار ویلا نشسته بودند و عصرانه می خوردند ، دریا سالار استیونس سر میز نشسته بود طوری که رویش رو به روی درب ورودی بود و با دیدن من از جای برخواست و به سمتم آمد و بلند طوری که همه متوجه شوند گفت
    ( ببینید کی اومده نور چشمیه دریا سالار ، نیکلاس ....رابرت رو میشناسم اما این خانم رو به ما معرفی نمیکنی نیک ؟ )
    هیچ وقت از استیونس خوشم نیومده بود با اون ریش و سبیلهای بلند و سپید رنگش که نشان دهنده سن زیادش بود ، هنوزم دست از کار نمیکشید و خود را بازنشست نمیکرد ، دستم را به طرف استللا بردم
    ( معرفی میکنم ایشان استللا و ایشان هم دریا سالار استیونس فرمانده ما )
    استیونس نگاهی با اخم به استللا کرد ، پیش خودش فکر میکرد میتونه دختر ترشیده اش که شش سالی از من بزرگتر هست رو به من بیاندازه ولی حالا که من رو با استللا دید سعی داشت وی را بی ارزش نشان بدهد ، لبخندی زورکی به من زد و پیش خدمت را صدا زد
    ( آهای پسر یه صندلی برای آقای نیک بیار و بذارش کنار صندلی من در سر میز )
    وقتی دیدم همانطور که حدس میزدم برای استللا ارزشی قایل نشد گفتم
    ( نه آقای استیونس ممنون ... من و استللا خسته ایم اگر ممکنه میریم یه کم استراحت کنیم )
    سرش را چرخوند و با اخم جواب داد
    ( باشه نیک هرطور راحتی )
    از اون جو سنگین اومدیم بیرون و در فضای باز جلوی ویلا که با استللا قدم می زدم ، با دلخوری بهم گفت
    ( باید پیشنهاد دریاسالار رو قبول می کردی میدونم به خاطر من پیشش نرفتی ولی درست نبود جلوی جمع توی ذوقش بزنی )
    ( از این آدم هیچ وقت خوشم نیومده با اون همه درجه روی سینه که سنگینیش کمرش رو خم کرده ، خدا میدونه کدوم یکی رو خودش واقعآ گرفته ...)
    بعد از کمی استراحت کردن هوا کم کم نزدیک ظهر می رفت که اسبهایی را که برای شکار مهیا کرده بودند از اسطبل بیرون آوردند و همه برای شکار آماده بوند ، تقریبا همه اسلحه و اسبی تحویل گرفتند و حرکت کردند ، من حواسم پرت پرت بود و در فکر استللا بودم بنابراین یکی دو تا بیشتر نتوانستم خرگوش شکار کنم ، نزدیکهای غروب بود که همه به ویلا برگشتیم ، هنوز سوار اسب بودم و کاملا به ویلا نرسیده بودم که با تعجب دیدم سیمون و دیوید و رابرت کنار هم ایستاده بودند و با هم پچ پچ می کردند ، سیمون خدمه ای بود که از بچه گی به خونه پدر اومده بود و یه جورایی با ما و بیشتر با رابرت و دیوید بزرگ شده بود و ما هم به چشم غریبه نگاهش نمی کردیم ، کنار استللا که رسیدم از اسب پیاده شدم و داشتم نعلهای اسبم رو وارسی میکردم ، همه واسه چند لحظه ساکت بودند که رابرت با اینکه فاصله کمی از من داشت فریاد زدی تا همه وی را نگاه کنند

  12. 4 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ( هی نیک نظرت راجع به یه شرط بندی کوچولو چیه ؟ یه مسابقه به یاد قدیما دور ویلا )
    بدون فکر کردن قبول نکردم چون هم خسته بودم و هم میترسیدم اسبم کم بیاره
    ( نه رابرت من اسبم خستس نعلهایش هم مشکل داره )
    سیمون با صدای بلندتر گفت
    ( نیک نکنه ترسیدی ، یالا پسر بهونه نیار برو روش رو کم کن )
    دیوید هنوز حرف سیمون تموم نشده بود گفت
    ( یعنی نیک ترسیده ؟ دل و جرات یه شرط بندی کوچولو رو هم نداره کاپیتان ما ؟ )
    بی اعتنا به حرفهای آنها اومدم و کنار استلا نشستم ، استللا گفت
    ( نیک نمیخوای مسابقه بدی تا دهنشون رو ببندی ؟ )
    با این حرف استللا بلند شدم و روی اسبم پریدم ، رابرت اسب دیوید رو گرفت و سوار شد و سپس فریاد زد
    ( دیوید اسلحه ات که همراهت هست می خوام بلندترین شلیکش رو بشنوم )
    پیش خودم گفتم خدایا پناه میبرم به تو ، اینها دوباره چه نقشه ای دارند ، رو به رابرت گفتم
    ( خوب رابرت ازم چی میخوای ؟ )
    ( نیک هنوز که مشخص نیست کی میبره آخره مسابقه بهت میگم )
    با صدای شلیک دیوید هر دومون چهار نعل تاختیم ولی هنوز صد متر اسبم نرفته بود که نعل اسبم از جایش دراومد و شروع به لنگ زدن کرد و وقتی به رابرت رسیدم که ته خط ایستاده بود و منتظرم بود ، بهش رسیدم و از اسب پیاده شدم و رفتم پیشش
    ( ازم چی می خوای رابرت ؟ )
    ( نه نیک الان خسته ای بذار برای فردا )
    ***
    موقع برگشتن استللا را تا دم درب آپارتمانش رساندم ، روز خوبی بود برای من و استللا البته اگر رابرت با ما نبود بیشتر هم خوش می گذشت ، کنار درب بوسیدمش و ازش جدا شدم و به هتل رفتم و تا صبح روز بعد مثل یک خرس خوابیدم ، صبح که بیدار شدم از جایم بلند نشده یک حس بدی داشتم یه جور دلهره کلافه ام کرده بود مثل کسی که منتظر یه اتفاق یا خبر بدی باشد ، میخواستم بهش محل نذارم ولی نمیشد به سراغ رابرت در کشتی رفتم ، طبق معمول در کابینش داشت پیپ می کشید احساس کردم منتظرم بوده ، با دیدنم لبخند مضحکی زد و گفت
    ( خوب نیک قرارمون که یادت هست .... )
    ( بگو رابرت تو بدون اینکه چیزی ازم بخوای شرط بندی نمی کنی )
    ( بدون هیچ مقدمه ای میگم نیک .... من عشقت رو میخوام من استللا رو می خوام ، میخوام باهاش ازدواج کنم و از تو هم می خوام شاهد عقد ما باشی ...)
    با شنیدن حرفش خشکم زده بود با شتاب خودم را از اتاق بیرون انداختم و همچین که درب را پشت سرم بستم توی نور کم راهرو کمرم

  14. 2 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #28
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    خم شد و بالا آوردم ، رابرت رو می شناختم از بچگی ، از همون بچگی دست روی هر چی که می گذاشت دیگر باید ماله اون حسابش میکردی و محال بود از حرفش برگرده ولی این یکی رو نمیتونم انجام بدم ، در دل التماسش می کردم و تمنای برگشتن از حرفهایش را داشتم ، چقدر احمق بودم که همه چیز رو بهش گفتم ، حرفهایش مثل خوره افتاده بود به جونم ، اتفاقی بدی که منتظرش بودم به وقوع پیوست از کشتی که اومدم بیرون مستقیم رفتم کلوپ و تا جایی که جا داشتم الکل خوردم ، جوری که دیگه چشمهایم سیاهی میرفت ، صاحب بار حتی یه قطره دیگه هم بهم نداد و بادی در قب قب انداخت و گفت
    ( جوان اگه میخوای خودکشی کنی چرا نمیری بپری توی دریا ما اینجا نعش کش نداریم تو رو از روی زمین جمعت کنیم )
    تلو تلو خوران به سمت هتل حرکت می کردم ، کل بولوار دو قدم مستقیم هم بر نداشتم ، توی حال خودم نبودم ، به هتل که رسیدم جک رو از جلوی راهرو کنار زدم و تا بالای پله ها به در و دیوار خوردم و بالا رفتم ، نفسم بالا نمی اومد ، به هن هن افتاده بودم ، چند دفعه ای روی پله ها نشستم ، درب اتاق رو که باز کردم با همون لباسها روی تخت افتادم ، چشمهایم دو تا کاسه خون شده بود و نفس تنگی گلویم را فشار میداد و به شدت می لرزیدم ، تب امانم رو بریده بود ، از زور درد ناله می کردم و همش حس می کردم که میخوام بالا بیارم ولی جرات برخاستن از روی تخت رو نداشتم ، دردی که راه گلویم رو بسته بود استللا بود اگر می دونستم چشمهایم وقتی او را می بینند اینقدر دوستش خواهند داشت ولی دستم هرگز به او نمی رسند چشمانم را از جا در می آوردم ، خوابم برد و وقتی به هوش آمدم که نمیدانستم چند ساعت خواب بودم و تمام رختخوابم خیس بود و هنوزم لباسهایم بو گند الکل می داد و تلفن داشت آخرین زنگهایش رو می زد ، تلفن را برداشتم پشت خط استللا بود
    ( کجایی نیک ؟ می دونی چند وقته ازت بی خبرم )
    دیگر برایم راهی باقی نمونده بود باید تمومش میکردم یا الان یا هیچ وقت ، اگر ادامه پیدا می کرد به هم علاقه بیشتری پیدا می کردیم و دیگر نمیشد از هم جدا بشیم
    ( برایم سخته که بگم استللا ولی باید فراموشت کنم من نمیتوانم هیچ وقت برایت مرد مناسبی باشم ، هیچ وقت )
    ( چی میگی نیک ؟ حالت خوبه ؟ میگی فراموشت کنم ؟ چگونه ؟ خودت بگو چجوری ؟ تو خودت می تونی من رو فراموش کنی ؟ تو رویا و آرزوی من هستی من بدون رویا و آرزویم خواهم مرد )
    ( استللا برایم سخته که بگم ...ولی هر چی تا الان بهت گفتم دروغ محض بود ، من کس دیگری رو دوست دارم و دیگه خیلی وقته که فراموشت کردم )
    صدایش رو میشنیدم که با التماس سخن می گفت و قلبم رو آتش میزد
    ( نیک خواهش می کنم ...چی شده به من بگو ، من باهاش کنار میام ... نیک خواهش می کنم )
    قطرات اشک از چشمانم سرازیر بود و روی لباسم سر میخورد ولی سعی میکردم در صدایم تغییری به وجود نیاید تا مبادا وی بفهمد
    ( چی بگم ؟ همش دروغ و فریب بود ، همه گفتن اون دوست داشتنها برای یک هوس زودگذر بوده ...)

  16. 2 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #29
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    چند دقیقه ای سکوت و بعدش هم صدای بوق تلفن از آنطرف خط اومد و گوشی رو گذاشتم ، بدنم گرمای عجیبی داشت حس می کردم دارم در آتش خودم می سوزم ، صدای کوبیدن درب پشت هم آمد ، اشکهایم رو پاک کردم و از جا بلند شدم ، هنوزم لباسهای بیرون بر تن داشتم ، درب را که باز کردم رابرت پشت درب بود و با دیدنش آنقدر حرصم گرفت که می خواستم با مشت بکوبم توی دهنش ، رابرت آمد درون آپارتمان و یه گوشه کنار درب ایستاد و در حالی که ساعت زنجیری جلیقه کتش رو دور دستش می چرخاند یک پایش رو به دیوار تکیه داده و گفت
    ( نیک چی شد ؟ ....استللا ؟ )
    همه چیزم رو باختم به مفتی باختن در یک مسابقه قمار ، قماری که سر زندگیم انجام دادم
    ( همه چیز رو تموم کردم می تونی بری سراغش )
    با شنیدن این حرف من درب را پشت سرش بست و رفت و دیگه ازش خبری نشد ، میدونستم که داره خودش رو به استلا نزدیک میکنه و امیدوار بودم که لااقل استلا بهش جواب منفی بده ولی از این ور و از اون ور شنیدم که استللا گفته بود ، حالا که کسی رو که دوست داشتم منو کنار زد و فراموشم کرد و حالا که همه حرفاش برای بازی کردن با منو جسم من بوده ، دیگر برایم فرقی نمیکنه که ادامه زندگیم رو با چه کسی تقسیم کنم ، به یک هفته نکشید که قرار ازدواج گذاشته شد ، حیف استللا که میخواست زن این آدم رذل و کثیف بشود ، روز ازدواج با حالتی ژولیده به کلیسا رفتم ، چشمانم پر از اشک بود و قلبم پر از درد ، به زور روی پاهایم می ایستادم و چشمانم رو باز نگه می داشتم ، به داخل کلیسا رفتم و در ردیف اول نیمکتها که جای مهمانهای درجه اول هستند جایی را برای خودم دست و پا کردم ، پس از چند دقیقه درب کلیسا باز شد و رابرت و استللا با شادی و خنده به داخل کلیسا آمدند ، چشمم را به استللا دوختم مثل یک تیکه جواهر شده بود و می درخشید ، تلنگری به خودم زدم که به جای دستی که استللا الان دست در دستش در حال حمل آن هست باید دست من در دستش می بود ، حسادتی کردم و دستم را مشت کردم تا فکرم را منحرف کنم ، قدم زنان در حالی که گلبرگهای گل سرخ را به رویشان می پاشیدند به من و به کشیش نزدیک می شدند ، وقتی کنار من رسیدند استللا نگاهی با طعنه به من کرد ، شرمم آمد در چشمانش نگاه کنم ، سرم را پایین انداختم ، کشیش مقدمات را خواند و نوبت به دادن حلقه ها شد ، جلو رفتم در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود ، سعی کردم از نگاه آنها به چشمانم فرار کنم ، حلقه ها را تحویل دادم و از کلیسا بیرون دویدم ، مثل دیوانه ها گریه می کردم و فرار می کردم نمیدانم از چی ولی داشتم فرار می کردم ، تمام طول بولوار را تا کنار بندر دویدم و کنار فنس های جدا کننده خشکی از آب لب بندر ایستادم و بلند بلند زار می زدم تا سبک بشوم .....هنوزم دوستش داشتم
    پیرمرد این رو گفت و دستمالی از جیبش در آورد تا عینک ضخیمش رو پاک کند می توانستم قطرات اشکش رو ببینم صدایش رگه رگه شده بود از جای برخواست
    ( من باید بروم بقیه اش برای بعد ....)
    منم با رفتنش از اونجا رفتم ، روز بعد هر چی منتظر بودم ندیدمش ولی فرداش زودتر از من اونجا بود در حالی که خودش رو حسابی پوشانده بود و دور گردنش شال گردنی ضخیم پیچیده بود من رو که دید لبخندی زد و گفت
    ( از بابت دیروز متاسفم لابد خیلی منتظر موندی پیر شدم و کهولت سن مریضم کرده )

  18. 2 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #30
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    این رو گفت و بدون پرداختن به حاشیه ادامه داد
    از کنار ساحل که به هتل برگشتم سرم بد جوری گیج می رفت گویی چندین قرص خواب آور با هم خورده بودم ، سرم از درد داشت منفجر می شد و عرق سرد از روی پیشانی ام به روی صورتم سر می خورد ، بعد از روز ازدواج وجدانم ناراحت بود و دایم خودم رو ملامت و سرزنش می کردم ، نمی توانستم ناراحتی استللا رو ببینم ، غم از دست دادنش مثل بغض راه گلویم را بسته بود ، پس دنبال فرصتی بودم که به استللا حقیقت رو بگویم ولی رابرت هیچ گاه وی را تنها نمی گذاشت و اگر از خانه بیرون می رفت دیوید جایش رو در خانه می گرفت تا نکند زخمی را که به من زده اند را بخواهم جبران کنم ، چند باری کار رو بهانه کردم و برای دیدن استللا پیش رابرت رفتم ولی چشمهای استللا آنقدر غمگین بود که سنگینی نگاهش بر روی کسی که نگاه می کرد می افتاد ، کاش می توانستم حقیقت رو بهش بگویم ، بهش بگویم هنوز دوستش دارم و هنوزم درون قلبم با وی زندگی می کنم ، شاید این نگاه معنی دارش را لااقل از من می گرفت ؛ طاقت نیاوردم و تصمیم گرفتم فردا صبح به دیدنش بروم و هر طور شده همه چیز رو بگم ، اونروز به آپارتمان رابرت رفتم البته فقط قصدم دیدن استللا بود ، درب را استللا باز کرد و وقتی مرا دم درب دید با بی میلی سرش را به درون خانه چرخاند و به رابرت گفت
    ( بیا نیک اومده )
    رابرت مرا به درون خانه برد و دور میز آشپزخانه نشستیم استللا سعی می کرد سرش را به قهوه درست کردن گرم کند تا کمتر با من رو به رو شود ولی رابرت صدایش زد
    ( استللا بیا پیش ما بشین )
    استللا فنجانهای قهوه را روی میز گذاشت و کنار ما نشست بدون اینکه حرفی بزند ، تلفن درون اتاق زنگ خورد و رابرت عذر خواهی کرد تا برود آنرا جواب دهد ، از سر میز بلند شد و به اتاق دیگر رفت که پشت سر من قرار داشت ، فرصت مناسبی بود شاید هیچ گاه دیگر همچین فرصتی پیدا نمی کردم ، با صدایی آرام به استللا گفتم
    ( استللا خواهش می کنم فقط یک لحظه به حرفهای من گوش کن ، استللا می دونم از من متنفری حق هم داری ولی حقیقت آنطور که فکر میکنی نیست رابرت ...)
    استللا با چشمانش پشت سر من را نگاه کرد و فنجان قهوه اش را از روی میز برداشت و به لبهایش نزدیک کرد ، صدای قدمهای رابرت آمد و پشت سر من قطع شد و دستش را روی شانه من گذاشت
    ( خوب نیک اگه دیگه کاری نداری می تونی بروی )
    رابرت بو برده بود دارم با استلا چه حرفی میزنم ، حرفم نیمه کاره ماند و از جایم بر خاستم و آنها را ترک کردم ، اعصابم خورد بود به هتل رفتم و یونیفورم پوشیدم و به کشتی رفتم تا روزهای کشیک کارکنان را نگاهی بیاندازم طبق جدول فردا غروب هم رابرت هم دیوید کشیک داشتند پس موقع مناسبی بود که با استللا تنها شوم ، فردا غروب دوباره به کشتی رفتم و نگاهی انداختم هر دوشون اونجا بودند ، بی معطلی به سمت آپارتمان رابرت حرکت کردم ، هوا تاریک شده بود ، جلوتر که رفتم نزدیکی های آپارتمان در سیاهی شب فقط نور یک آتش سیگار از دور دیده می شد ، همینکه می خواستم وارد راهروی آپارتمان بشوم دستی که سیگار لای انگشتانش بود جلویم را گرفت چهره اش را درون نور کم سوی راهرو آورد ، لعنتی دست سیمون بود

  20. 2 کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •