همه چیز مثل همیشه بودجز من، چشمام به قدمهام بود که به نوبت سنگفرش پیاده روی دوست داشتنی ترین خیابونزندگیم رو طی میکرد.باد ملایمی که می وزید گوشه مانتوم رو مدام کنار میزد و مجبورممیکرد هرچند لحظه یکبار درستش کنم.
با اینکه آفتاب داشتمستقیم می تابید ولی باد سوز زمستانی خودش رو تا مغز استخوان هایم می رساند.
وقتی هوا اینقدر سردنشده بود این درخت های کهنسال ولیعصر پر بود از گنجشک های شیطونی که زیر بارون روییه شاخه درخت گردالی شده بودند و هرکسی وقتی نگاهشون می کرد بی اختیار لبخندمیزد.کم کم قدم هام رو سریعتر کردم باید زودتر میرسیدم خونه ،کلی کار بود که بایدبهش سروسامون میدادم اخه امروز یک مهمون داشتم مهمونی که خیلی برام عزیز بود.
عزیز بود چون خاصبود،شبیه هیچکس نبود،دقیقا یادم نیست که چطور دیدمش و باهاش آشنا شدم،ولی از همون لحظه اول میدونستم که در آینده جزو بهترین آدم های زندگیم میشه.
چند هفته ای میشد که ازکانادا برگشته بود همش خودمو سرزنش میکردم که چرا اونروز نشد خودمو برای استقبالش برسونم فرودگاه! بهرحال رفیق چندین و چندسالم بود و کلی حق به گردنم داشت توی همین فکرها بودم که یدفه موبایلم زنگ خورد، یه کوچولو جا خوردم،شاید دلیلش اضطرابی بود که داشتم، آخه قرار بود بعد مدتها دوباره ببینمش، موبایلو در آوردم و شماره رو نگاه کردم خودش بود گزینه ی answer رو زدم و گفتم سلام عزیزم حالت چطوره؟ ولی هیچ چیز به جزء یه حق حق خفیف نمیشنیدم حسی کل وجودم رو فرا گرفت حسی مملوء از اضطراب ، توی این هوای سرد خیس عرق شده بودم که یه دفعه
فقط صدای ترمز رو شندیم،بعد که به خودم اومدم دیدم در بیمارستانم انگار ماشینی به من زده بود،هیچی احساس نمیکردم،همه میگفتن بدنت گرمه،اما من هیچوقت چیزی رو حس نکردم،فکر کنم بدنم از روز اول گرم بوده.دکتر در رو باز کرد و من خواستم بلند بشم که پشت سرم به شدت تیر کشید دکتر سریع گفت:بفرمایید راحت باشید ، و بعد از چند لحظه پرسید : شما اسمتون چیه؟ می خواستم سریع اسمم رو بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نمی اومد تنها چیزی که یادم میومد این بود که منتظر کسی بودمچشمام می سوخت گوش هام وز وز میکرد درد را در بند بند بدنم احساس میکردم. سعی کردم یادم بیاد کی هستم ولی فقط یادم میومد که منتظر بودم که یه دفعه دیدم داداش سعید سراسیمه وارد اتاق شد و گفت :وای صنم چی شده؟ انگار در عرض چند لحظه حجم عظیمی از اطلاعات به ذهنم وارد شد دقیقا مثل انتقال اطلاعات به ذهن شخصیت اصلی سریال چاک!
تازه به خودم اومدم ، بهت زده به دکتر خیره شدم و گفتم به معجزه اعتقاد دارید؟ چون همین الان یدونش جلوتون اتفاق افتاد، انگار حافظم برگشته! یه نگاه به سعید انداختم، دوباره برگشتم به طرف دکتر و درحالی که داشت با تعجب منو نگاه میکرد ازش پرسیدم: دکتر وضعیت جسمیم چطوره، تا کی باید بستری باشم؟ ولی دکتر پرسید: میشه آدرس منزلتون رو بگید من کمی مکس کردم و ادرس دقیق خونمون رو گفتم ، دکتر نگاهی به سعید کرد و سعید با سر تکون دادن حرفم رو تایید کرد دکتر نگاهی به برگه هاش انداخت گفت : یه آزمایش دیگه مونده که امروز میدید و اگه مشکلی پیش نیاد فردا بعد از ظهر ترخیص میشوید.
در بیمارستان بودم که دیدمش،همون آدم بود،بدون هیچ فرقی،وقتی دیدمش اصلا حس خوبی به من دست نداد،نمیدونم چرا،ولی هر چی بود شک ندارم اون هم همین حس رو به من داشت.یادم اومد که قرار بود اونروز بیاد خونمون و بعدهم که اون تماس و تصادفم ، حتما سعید بهش گفته بود و الانم برای دیدنم اومده بود.پیش خودم فکر کردم باید حداقل درظاهر باهاش برخورد خوبی داشته باشم ، همش فکرم درگیر بود که چرا پشت تلفن گریه میکرد؟یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی فکرم درگیر شده بود اصلا تمام درد تصادف یادم رفته بود دو دل بودم که از خودش به پرسم چرا گریه میکرد؟که با دسته گلی که در دست داشت اومد روبه من و گفت : سلام عزیزم حالت چطوره؟ نا خواسته به سردی جوابش رو دادم: سلام خوبم . جا خورد و نتونست دیگه چیزی بگه وفقط با لحنی متعجب پرسید: حالا چطور این اتفاق برات افتاد؟
خیلی خلاصه براش شرح دادم ،ابراز تاسفی کرد و چند لحظه مکث، انگار میخواست چیزی بگه که روش نمیشد.با تعلل نگام کردم و با صدای اهسته ای که انگار ترسیده باشه گفت:صنم باور کن اون لحظه که بهت زنگیدم اصلا در شرایط روحی خوبی نبودم حالا میگم برات قضیه رو، فقط امیدوارم تصادفت بخاطر تماس من نبوده باشه، بوده؟من هنوز نسبت به اون حسی نا شناخته داشتم نه خوب بود نه بد ولی با بی میلی جوابش را دادم_ نه ؛ یعنی اصلا مهم نیس که به چه دلیلی بود فعلا که جلو روت سالم و سر حال ایستادم داشتی می گفتی
انگاری کمی خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت باشه واسه بعد، خب خانوم خانوما نمیخوای بپرسی سوغاتی برات چی اوردم؟اصلا بزار ببینم ،دختر تو خجالت نمیکشی این مدت که من اومدم نیومدی ببینیم ،هان؟این لحن حرف زدنش منو برد به گذشته ها که کلی باهم خوب و خوش بودیم و هرجا میرفتیم همه فکر میکردن ما دوتا خواهر هستیم همه چیز خوب بود بینمون تا اینکها ون برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور (کانادا) رفت و دیگه رابطه مون خیلی کمرنگ شد نه اینکه هم دیگه رو دوست نداشتیم نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، روزهای اول بیشتر با هم چت می کردیم و همش سوال های جوراجور از اونجا ازش می کردم اما کم کم اون مشغله هاش بیشتر شد و منم که ازین بابت کمی دلخور شده بودم غرورم اجازه نمیداد مدام من باهاش تماس بگیرم و تقریبا رهاش کردم، با خودم می گفتم از دل برود هر آنکه از دیده برفت! که به خودم اومدم و جوابش رو دادم:این قدر مشکل هست که اصلا ادم وقت سر خاروندن هم داره چه برسه به سر زدن به دوستان!پویا این ترم آخری تا جایی که می تونست سر کلاسهای دانشگاه حاضر نمی شد، پروژه اش هم با یه استاد بی خیال برداشته بود که خیلی بهش گیر نده تا این بتونه روی کنکورش تمرکز کنه، حالا که هوا سرد شده بود پویا هم به ماه کنکوری بهمن نزدیک می شد و حس می کرد هنوز کلی از برنامه عقبه .با عجله کتاب ها و جزوه هاش رو از میز کتابخونه برداشت و داشت به سمت در میرفت که شنید یکی با صدای ارومی صداش میزنه:پویا، پویا، هی پویا با توام.سریع برگشت و گفت هیس، بعد هم با اشاره به حامد فهموند که بیاد بیرون تا بتونن صحبت کنن. حامد رو به پویا گفت پسر کجایی تو شنیدم واسه رتبه 1ارشد شدنت بچه ها شرط بستن. پویا هم گفت: رتبه یک شدن من که یه چیزه خیلی مسلمیه داداش، دیگه شرط بستن نداره که! هر دو یه نگاهی بهم هم انداختن و زدن زیر خنده. پویا درحالی که داشت کتاباش رو میذاشت تو کیفش به حامد گفت: تو چیکار میکنی پسر، میخونی یا نه؟
حامد گفت : دارم میخونم ولی یه ذره میترسم که پشت کنکوری شم.پویا به فکر رفت، پیش خودش مرور میکرد فرصت باقی مونده تا کنکور رو ،دوست داشت همه چیز طبق برنامش پیش بره، فکر اینکه بتونه بلاخره روی پای خودش وایسه و به آرزوی قلبیش برسه انرژیش رو دوچندان میکرد