سلام هنوزم که ادامه ی رمان نیومده...........
چند روز نبودم حالا که امدم فکر می کردم چند قسمت را گذاشتی
اما............
وسترن جان عزیز یه خبری از خودت بده
امیدوارم خوب باشی
سلام هنوزم که ادامه ی رمان نیومده...........
چند روز نبودم حالا که امدم فکر می کردم چند قسمت را گذاشتی
اما............
وسترن جان عزیز یه خبری از خودت بده
امیدوارم خوب باشی
برگشتم واون قسمت هایی که نبودم رو دوباره خوندم...نبینم آبجی من قلمو زمین بذاره ها.....ظاهراً به غیر از من خیلی ها چشم به راهن...
,عزیز کجایی
نمی خواهی ادامه بدی
منتظریم
حداقل یه قسمت کوچولو بزار
وای دوستان عزیزم خیلی خیلی شرمنده ام.اوضاع خیلی خراب بود به زحمت تونستم اینقدر تایپ کنم انشالله از این به بعد سعی میکنم لااقل خلاصه وار تمومش کنم تا شما رو منتظر نذارم بازم معذرت میخوام.
رعب و وحشتی عجیب در همه جا افتاده بود.جوانانی که با هزار امید وشوق به جزیره آمده بودند ,با شنیدن خبر صدمه دیدن یکی از مهمانان آنهم دردومین روز ورودشان,آشفته و نگران شده بودند.عده ای هنوز جلوی در بیمارستان منتظر خبر گرفتن شخص صدمه دیده خصوصا علت صدمه دیدنش بودند.عده ای که اکثرشان دختران تازه وارد بودند جلوی در سالن مدیران جمع شده بودند تا درخواست بازگشت بدهند.بقیه کسانی که در خوابگاه ها بودند در دسته های مختلف حلقه زده در این مورد صحبت می کردند.رافائل و تری و متیوس هم که به این طریق از ماجرا با خبر شده بودند با نگرانی راهی اورژانس بودند که ریمی وسط راهرو جلویشان پدیدار شد:”دیونه شدید؟برگردید اتاقتون و وانمود کنید این خبر براتون مهم نیس!”
متیوس غرید:”دیگه کار از این کارا گذشته اونا مارو می شناسند ماهم اونا رو!لزومی به نقش بازی کردن نیست”
ریمی مثل همیشه لبخند تلخی زد:”بله منم اینو می دونم منتهی این کار شما ممکنه جون اون دوتا رو بیشتر از این به خطر بیندازه همینطور جون همه ماها رو...دیدن شجاعت و گستاخی ما اونا رو هم شجاع تر و گستاخ تر می کنه!”
تری هم متوجه نشده بود می خواست جوابی بدهد که رافائل رو به آندو کرد:”درسته!الان همه ما بیشتر از قبل تحت نظر هستیم!”
تری با نگرانی گفت:”پس بروکلین چی؟نگرانش نیستید؟”
ریمی رو به او کرد:”زنده می مونه نترسید الان بچه ها خبر آوردند حالش خوبه...ونیز هم رفته پیش مدیر کل و...”
هر سه همصدا نالیدند:”چی؟؟”
ریمی اخم کرد:”اینجا جای حرف زدن نیست بعدا همه چیزو بهتون میگم, الان بهتره پخش شید!همتون به اتاق برنگردید تو تری ...برو پیش ساشا برای حال پرسی..اینطوری واقعی تره!”
تری سرتکان داد:”رفتم نمیذاره برم اتاقش .گفت میخواد استراحت کنه”
رافائل با خود زمزمه کرد:”.این نشون میده از اینکه ماها به حقیقت قلبش پی بردیم خیلی ناراحته!”
متیوس رو به ریمی کرد:”نگفتی ونیز چرا رفته پیش مدیر ؟”
ریمی اطراف را دید زد:”کافیه خودتو جای اون بذاری می فهمی چرا!”
رافائل نالید:”اوه خدای من!پسره خل!”
در این حین صدایی از طبقه پایین بپا خاست .تری از نرده ها به پایین نگاه کرد و زمزمه کرد:”جوزف برگشته!..خدای من سر و روشو نگاه کنید!”
رافائل بی اختیار پیش می رفت نگاه کند که ریمی مچ دست او را گرفت:”بهش توجه نکنید...!”
صدای بچه ها از پایین شنیده میشد.هرکس از جوزف چیزی در مورد چگونگی اتفاق می پرسید اما جوزف به کسی جواب نمیداد متیوس رو به تری کرد:”خیلی خب بریم دیگه بیشتر از این جلب توجه نکنیم!”
و شروع به بالا رفتن از پله ها کرد.ریمی هم به رافائل دست تکان داد:”سر کلاس میبینمتون بچه ها!”
و اوهم از پله ها سرازیر شد.به پاگرد اول نرسیده بودکه جوزف مقابلش ظاهر شد. ریمی همانطور که همه انتظار داشتند وانمود کرد از دیدن لباسهای خون آلود وپاره اش شوکه شده!کمی عقب دوید و خندید:”وای برای قهرمان جزیره یه کف مرتب!”
به حرف او چند نفر شروع به دست زدن کردند.تری آنچنان خشکیده بود که نمی توانست نگاهش را از جوزف بگیرد اما رافائل هم با بیخیالی از سرراهش کنار رفت.فقط یک لحظه نگاه او وجوزف برهم افتاد.معنای نگاه هر دو یکی بود.ناامیدی!
***
وقتی وارد اتاق شد از دیدن آقای لیمپل و کوین و کلودیا شوکه شد.آقای ارموند اشاره کرد:”بیا بشین!”
مایکل هم رفت و در تک صندلی خالی مانده دوشادوش بقیه نشست.آقای ارموند رو به همیشان کرد:”شرایط رو که می دونید..یکراست میرم سر اصل مطلب!هر کس راه حلی داره بگه!”
کلودیا پرسید:”برای چی؟آروم کردن بچه ها؟”
ارموند خشمگین تر و عجول تر از آن بود که جملات را به دقت انتخاب کند.دستهایش را بلند کرد:”آروم کردن...برگردوندن شرایط قبلی و حتی بهتر کردنش یا رد گم کردن....حالا اسمشو هر چی می خوایید بذارید!فقط زود باشید!”
هر چهار نفر به فکر فرو رفتند.در حقیقت جرات حرف زدن نداشتند.ارموند که جایی برای خالی کردن ترسش پیدا کرده بود ادامه داد:”شماها انگار جمع جلوی در رو ندیدید!می خواند برگردند!با شنیدن جواب رد ترسشون بیشتر میشه!”
مایکل با سادگی سربلند کرد:”چرا باید جواب رد بدید؟خب هر کس بخواد میتونه برگرده!”
نگاه همه به سوی او برگشت.مایکل منتظر شد ولی جوابی نیامد.مایکل ناباورانه گفت:”هر کس بخواد میتونه برگرده مگه نه؟”
ارموند بجای جواب دادن به او گفت:”خب ؟کسی نظری پیشنهادی ..کوفت و زهرماری نداره؟”
ترس لیمپل و کوین و کلودیا از ابراز عقیده بیشتر شد.مایکل هنوز هم به فکر سوالش بود:”نمی تونند برگردند؟!”
ارموند داد زد:”آقای براون مشکل الان ما اون گروه کوچیک جلوی در نیست!مشکل رعب و وحشت وبی آبرویی که کل جزیره و کار و زندگی ما رو گرفته...”
کوین با گستاخی گفت:”فکر کنم برای پیدا کردن حقیقت خیلی زود بود وارد عمل بشیم!”
مایکل دردی در قلبش حس کرد.یعنی بروکلین کار آنها بود؟ارموند دیوانه تر رو به کوین کرد:”آیا این جواب منه؟این راه حله؟آقای وست دارید به من کارمو یاد می دید؟”
کلودیا از هولش داد زد:”می تونیم یه جشن ترتیب بدیم!”
لیمپل از ترس خشم ارموند غرید:”جشن؟جشن چی خانم؟زنده موندن بروکلین؟”
اما ارموند به آرامی سرتکان داد:”درسته!یه جشن....مثلا به افتخار ورود مهمانان!”
لیمپل نفس راحتی کشید و کلودیا از یافتن راه حل خوشحال لبخند زد.کوین پرسید:”اینطوری بیشتر جلب توجه نمی کنیم؟”
ارموند باز عصبانی شد:”شما راه حل بهتری دارید؟”
کوین سر به زیر انداخت:”خیر!منتهی اگر برای امروز می خواهید خیلی دیره و...”
ارموند غرید:”نه دیر نیست...هر قدر زودتر همون قدر بهتر!بلند شید زود برید کاراشو بکنید...برای امشب قوانین رو زمین بزنید...تا صبح در خوابگاه ها باز بمونه مراسم توی سالن ورزشی بگیرید...تزئینات لازم نیست اما خوردنی های خوب حاضر کنید در کل هر چیزی که جوانها رو جلب کنه و حواسشونو پرت کنه...خانم لیچ شما مدیر کار باشید شما بهتر از من این چیزا رو می دونید...لیمپل مخارج جشن هر قدر شد تامین کن...بردید دیگه!”
***
قبل از پیچاندن دستگیره در تازه بیادش آمد که برای پیدا کردن بنجامین خود را بیرون زده بود و وحشتی تلخ بر دلش نشست .با ناامیدی در را گشود و از دیدن هیکل نحیف او بر تخت ,تفس راحتی کشید.بنظر می آمد در خواب است پس بی صدا وارد شد وبرای عوض کردن بلوز خونی و پاره اش خود را به کمد رسانده بود که بنجامین چشم گشود و با دیدن او ضجه ای زد:”وای خدای من!چت شده؟”
جوزف منظورش را فهمید اما فرصت نکرد چیزی بگوید بنجامین با یک پرش خود را به او رساند و فریاد زنان گفت:”چکارت کردند..خدای من ببین چی شد...سالمی؟کجات زخمی شده؟..وای این خون ها چیه...”
جوزف با عجله گفت:”نه نه...نترس من چیزی ام نشده ...”
بنظر می آمد بنجامین کر شده بود دور جوزف می چرخید و فقط به تن و سرو صورتش دست می کشید:”چی شده....کسی بهت حمله کرده؟می دونستم اینجوری میشه...بیا برگردیم ..بیا برگردیم....”
جوزف مجبور شد بازوهای لاغر او را بگیرد و مقابل خود نگه دارد:”بنی...من سالمم...این خون مال کس دیگه است...بنی گوش کن...من حالم خوبه!”
بنجامین با شنیدن این حرف دست از تقلا برداشت و بناگه شروع به گریستن کرد.جوزف منگ مانده بود چه کند.در حقیقت او هم از دیدن سالم بودن بنجامین خوشحال بود.شاید حتی بیشتر از آنچه که اشک شوق بریزد.بنجامین برروی زانوهایش افتاد و هق هق کنان نالید:” بیا برگردیم....لطفا...”
جوزف خسته به در کمد تکیه زد.می توانست علت این ترس بنجامین را درک کند اما می دانست راه فراری نداشتند نه تا وقتی که یکی از آن دو گروه موفق نشده اند...
***
مایکل حس میکرد وظیفه بسیار سختی بر دوش او محول شده.مقابل خانم ویلند سربه زیر مانده بود وخانم ویلند با گیجی تکرار میکرد:”همشو برای امشب می خواهید؟مگه میشه؟”
دخترها دم در آشپزخانه جمع شده گوش میدادند.همگی هنوز شروع به کار نکرده احساس خستگی میکردند غیر از بتسی که در دلش غوغای پرشوری افتاده بود.می دانست کترین و سوفیا از بودن در جلوی دید خوششان نمی آمد می ماند او و سونیا که مسلم بود برای سرویس تنقلات و نوشیدنی ها روانه سالن جشن میشدند..دخترها پچ پچ می کردند و او به انتخاب لباس مناسب فکر میکرد.خانم ویلند حاضر نمیشد این مسئولیت سخت را قبول کند.مایکل از گوشه چشم دخترها را میدید و از همه بیشتر دلش به حال بتسی می سوخت چون می دانست همگی می توانستند به بهانه ای از زیر کار در برند جز او که همیشه آماده فداکاری بود و برای لحظه ای از دست همه مهمانان تازه وارد عصبانی شد.اگر لیان را زودتر پیدا میکردند نیازی به این کارها نمیشد.شاید بهتر بود آنها را مجازات میکرد.چرا که نه؟!مگر نه اینکه قرار بود مسئولیت ها تقسیم شود؟این کار میتوانست همان شب انجام شود.به این طریق به خواسته آقای ارموند هم نزدیک می شدند.وقتی همه سرگرم کار میشد اتفاقات افتاده را از یاد میبردند.خانم ویلند ادامه میداد:”خب خرید ها چی؟شما تا شب باید به من مواد لازم برای پخت کیک و دسرو...”
مایکل با شادی حرفش را برید:”چطوره براتون کمک بیارم ؟”
خانم ویلند غرید:”پس چی؟حتی اگر دخترا قدرتشو داشته باشند تا شب سرپا کار کنند بازم نمی رسیم!”
مایکل بی اختیار به بتسی نگاه کرد و لبخند زد:”باشه..براتون یه گروه بزرگ میارم شما هم هر چی لازم دارید لیست کنید بدید بتسی بیاره دفترم!”
خانم ویلند با بیخیالی سرش را به علامت قبول تکان داد اما دخترها ناباورانه رو به بتسی کردند:”چرا تو؟موضوعی هست؟”
اما حواس بتسی هنوز هم در مهمانی مانده بود.
***
از اینکه برگشتی خیلی خوشحالم..........
منتظر ادامه میمونیم.......
لطفا کامل بذار نه خلاصه شده............
امدی؟
فکر کردم دیگه نمی ایی
ممنون به خاطر قسمت جدید
دوست عزیز داستان هنوز تمام نشدهنوشته شده توسط sansi [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نویسنده گلمون داره ان را می نویسه
و هر وقت بتونه قسمتی از ان را می ذاره
Last edited by CECELIA; 26-01-2009 at 06:45.
دوست عزیز داستان هنوز تمام نشدهنوشته شده توسط sansi [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نویسنده گلمون داره ان را می نویسه
و هر وقت بتونه قسمتی از ان را می ذاره
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)