PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : گشت و گذار در عالم حافظه پريشي | ويليام سيدني پورتر ( اُ. هنري )



Ahmad
08-01-2008, 11:33
سلام

پس از اينكه 4 داستان قبلي مورد استقبال فراوان‌‌ قرار گرفت ( تعداد نفرات شركت كننده در نظرسنجي هر داستان نشان دهنده اين مطلب است.)‌ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] بر آن شدم تا پنجمين داستان را بنويسم.

فكر ميكنم با توجه به اينكه سايت داره ميرسه به دويست‌هزار عضو ،‌ اين داستان ركورد تعداد شركت‌كنندگان در نظرسنجي رو با اختلاف كمي به خودش اختصاص بده.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


حال بهتر است يه نگاهي به قانون نوشته شده اين گونه تاپيكها و به قلم همكار محترم انجمن آموزشهاي الكترونيكي [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] بيندازيم :


سلام...

يه سري توضيح در مورد تاپيكهايي به اين شكل...

1- ايجاد كننده تاپيك در پست اول ابتدا به معرفي و شرح حالي بر زندگي، و آثار نويسنده مورد نظر پرداخته و در پستهاي بعدي شروع به قرار دادن داستان مورد نظر مي كند.
2- در هر پست بخشي از داستان قرار ميگيره و با توجه به حجم داستانها اين مورد توسط ايجاد كننده تاپيك مشخص ميشه.
3-تا پايان داستان هيچ كاربري نميتونه پستي ارسال كنه مگر ايجاد كننده تاپيك.
4-بعد از پايان داستان هر يك از بازيدكنندگان ميتونند برداشت خودشون رو از داستان مورد نظر بازگو و يه نتيجه گيري هم از داستان داشته باشند و در مورد داستان به بحث و تبادل نظر بپردازند.
5-كل داستان تبديل به فايل pdf شده و در تاپيك قرار داده ميشه.

اگه مورد ديگه اي به نظرم اومد به اين توضيحات اضافه ميكنم.

Ahmad
08-01-2008, 11:34
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


ويليام سيدني پورتر William Sydney Porter مشهور به اُ. هنري O. Henry يكي از معروف ترين نويسنده هاي داستان كوتاه آمريكاست.

وي در 11 سپتامبر 1862، دیده به جهان گشود. این نویسنده که امروزه جایزه‌ای نیز به نام او وجود دارد،‌ در طول عمر خود بیش از 400 داستان کوتاه به رشته تحریر در آورد.

او فرزند پزشکی بود ساکن کارولینای شمالی. در پانزده سالگی مدرسه را ترک کرد و مدت پنج سال در درمانگاه پدر و داروخانه عمویش کار کرد و از نوجوانی استعداد خود را در هنر نویسندگی آشکار کرد. در 1882 به تگزاس رفت، دو سال در مزرعه‌ای به سر برد و کمی زبان فرانسوی و آلمانی و اسپانیایی آموخت و کار نوشتن را آغاز کرد. او از سال‌ 1885 تا 1894 به شغل‌های گوناگونی مانند حسابداری و صندوقداری بانک پرداخت، سپس با روزنامه فری پرس (Free Presse ) که در دیترویت انتشار می‌یافت، همکاری کرد و اولین داستان‌های خود را منتشر کرد.

اُ. هنری در سال 1895 به هیوستن رفت و در روزنامه دیلی پست ستون وقایع را به عهده گرفت و در 1896 به اتهام سرقت از بانکی که در آن کار می‌کرد، به دادگاه احضار شد. او از این اتهام تبرئه شد، اما به سبب هراسی که یافته بود، به امریکای جنوبی گریخت و تا 1898 در آنجا ماند اما وقتی که به علت بیماری همسرش به امریکا بازگشت، مجددا به دادگاه احضار و این بار به پنج سال زندان محکوم شد که به سبب رفتار پسندیده‌اش به سه سال و نیم تقلیل یافت.

بعد از آزادي به فعاليت هاي ادبي خود ادامه داد. سيدني سه سال پس از آزادي در نيويورك مستقر شد و برخي معتقدند او نام مستعارش را در زمان زندان انتخاب كرده بود. داستان هاي او به پايان هاي عجيب و غيرمنتظره شهرت دارند و به گونه اي كه پايان هاي اُهنري وار به سبكي در ادبيات تبديل شده اند.

اكثر داستان هايش در زمان معاصر خودش مي گذرد، يعني سال هاي اوليه قرن 20 و اكثرا در نيويورك اتفاق مي افتد.

شهرت وي بيشتر مرهون داستان هاي كوتاه، احساساتي و نيمه واقع گرايانه اوست كه در آنها اغلب به زندگي مردم فرودست و طبقات پايين جامعه مي پردازد و بيشتر عناصر داستان هاي وي را مردم عادي مثل كشيش، پليس و خدمتكار تشكيل مي دهند.

مشهورترين داستانش، «هديه مگي» ماجراي زوج جواني است كه از نظر مالي با مشكل مواجهند و با اين حال مي خواهند براي يكديگر هديه كريسمس بخرند، «دلا» ارزشمندترين دارايي خود يعني موهاي زيبايش را مي فروشد تا براي ساعت همسرش زنجير بخرد. «جيم»، همسر «دلا» نيز ارزشمندترين دارايي خود يعني ساعتش را مي فروشد تا براي موهاي «دلا» شانه بخرد. از ديگر داستان هاي وي مي توان «قلب مغرب»، «آواز شهر»، «چرخ وفلك» و «اختيارات» را نام برد.

اُ. هنري در حدود 600 داستان کوتاه نوشت که از میان آنها 400 داستان به صورت کتاب و در مجموعه‌های جداگانه‌ای منتشر شده‌اند.

اولین مجموعه داستانهای کوتاه اُ. هنری مجموعه «چهار میلیون» The Four Million در 1899 منتشر شد که از مشهورترین مجموعه داستانهای او به شمار می‌آید و مقصود از چهار میلیون نفر مردم ساکن شهر نیویورک در پنجاه سال پیش است.

وي بيشتر ايده هايش را از نيمكت پارك ها و دكه هاي روزنامه فروشي مي گرفت و هميشه عقيده داشت در هر چيزي داستاني وجود دارد.
او در ادبیات امریکا نوعی از داستان کوتاه را به وجود آورد که در آنها گره‌ها و دسیسه‌ها در پایان داستان به طرزی غافلگیرانه و غیرمنتظر گشوده می‌شود.

اُ. هنري در سال 1910 از بیماری سل در بیمارستان درگذشت.

هم اكنون جايزه اُ. هنري همه ساله به داستان هاي كوتاه برتر تعلق مي گيرد.

Ahmad
08-01-2008, 11:36
قسمت اول :


آنروز صبح، من و همسرم ماريان، دقيقا مثل هميشه از هم جدا شديم. او دومين فنجان چاي‌اش را روي ميز گذاشت و مرا تا جلوي در بدرقه كرد. جلوي در پرز نامرئي يقه‌ام را تكاند (همان كاري كه تمام زنان جهان براي اعلام مالكيت خود مي‌كنند) و دستور داد كه مراقب سرماخوردگي‌ام باشم. من سرما نخورده بودم. در اين مراسم بي‌پايانش، هيچ چيز تازه و غافلگيركننده‌اي وجود نداشت. با شلختگي هميشگي‌اش سنجاق شال گردنم را كه مرتب بود كج و كوله مي‌كرد و وقتي در را مي‌بستم صداي پايش را شنيدم كه به طرف چاي سردش برمي‌گشت.


وقتي به راه افتادم، هيچ تصور يا دلشوره‌اي از آنچه اتفاق افتاد نداشتم. حمله، ناگهان به سراغم آمد.


چند هفته‌اي بود كه شب و روز روي پرونده حقوقي بسيار مبهم و مشهوري مربوط به راه‌آهن كار ميكردم و با موفقيت از پس آن برآمده بودم. سالها بود كه وضع بر همين منوال بود و من بي هيچ وقفه و به طور طاقت‌فرسايي كار ميكردم. يكي دوبار دوستم دكتر "والني" در اين مورد هشدار داده بود.


روزي گفت: "بلفورد، اگر استراحت نكني، دير يا زود متلاشي مي‌شوي. مطمئن باش يا اعصابت به هم مي‌ريزد يا مغزت. تا حالا شده هفته‌اي يكبار خبري از حافظه‌پريشي در روزنامه‌ها نخوانده باشي؟ اين كه يك نفر بي‌نام و نشان اين طرف و آن طرف مي‌رود و گذشته و هويتش را به ياد نمي‌آورد. خب، تمام اينها به خاطر لخته خون كوچكي در مغز است كه از نگراني يا كار اضافي ناشي مي‌شود."


من گفتم: "هميشه فكر مي‌كردم اين جور لخته‌ها فقط در مغز گزارشگران روزنامه‌ها پيدا مي‌شود."


او گفت: "به هر حال آن بيماري وجود دارد و تو هم به يك تغيير يا استراحت نياز داري. تمام فكر و ذكرت شده دادگاه، دفتر كار و خانه. تو حتي براي تنوع و تفريح هم كتابهاي حقوقي مي‌خواني. ببين بلفورد، بهتر است اين هشدار مرا جدي بگيري."


من در دفاع از خود گفتم: "چه مي‌گويي دكتر؟ شبهاي پنج‌شنبه، من و همسرم كارت بازي مي‌كنيم. يك‌شنبه‌ها ماريان نامه‌هاي هفتگي مادرش را برايم مي‌خواند. تازه، اين كه كتاب‌هاي حقوقي باعث تفريح و تنوع نمي‌شوند جاي بحث دارد."


آنروز صبح، قدم‌زنان به سخنان دكتر والني فكر مي‌كردم. اتفاقا سرحال و شاداب هم بودم و شايد سرحال‌تر از هميشه.


ادامه دارد ...

Ahmad
09-01-2008, 16:20
قسمت دوم :

از خواب بيدار شدم. صندلي تنگ واگن قطار، ماهيچه‌هايم را سفت و خشك كرده بود. سرم را بالا آوردم و كمي فكر كردم. بعد از مدتي پيش خود گفتم: "من بايد اسمي داشته باشم." جيب‌هايم را گشتم. هيچ‌ چيز نبود؛ نه كارتي، نه نامه‌اي، نه روزنامه يا حتي دست‌نوشته‌اي. اما در جيب كتم نزديك به سه هزار دلار اسكناس پيدا كردم. با خود گفتم: "البته بايد كسي باشم." و بار ديگر به فكر فرو رفتم.



واگن پر از مسافر بود. با خود گفتم ميان اين‌ها حتما آدمهاي جالب توجهي پيدا مي‌شود، چون سرحال و شوخ طبع بودند و با هم گرم و صميمي صحبت مي‌كردند. يكي از آنها مردي جوان، قوي هيكل و عينكي بود و بوي دارچين و گل صبر زرد مي‌داد، دوستانه سر تكان داد و آمد كنارم نشست و تاي روزنامه‌اش را باز كرد. در طول مسير، گاه دست از خواندن مي‌كشيد و مثل همه مسافرها با من درباره امور روزمره صحبت مي‌كرد. فهميدم كه مي‌توانم با او راجع به برخي مسائل سخن بگويم.



يكبار به طور كامل به طرفم چرخيد و گفت: "قطعا شما هم يكي از ما هستيد. اين موقع سال، خيلي‌ها از غرب به شرق مي‌روند. خوشحالم كه اين مجمع را در نيويورك برگزار مي‌كنند. تا حالا به شرق نرفته‌ام. اوه ... راستي اسم من آرپي بولدر است، از هيكوري گراو، ميسوري."



بااينكه آمادگي نداشتم، به گونه‌اي اضطراري به خودم فشار آوردم. حالا بايد براي خودم اسمي انتخاب مي‌كردم و به سرعت نوزاد، بزرگسال و پدر مي‌شدم. حواسم به كمك مغز كندم آمد. عطر تند مسافر بغلي باعث شد چيزي به ذهنم خطور كند. نگاهي به روزنامه‌اش انداختم و چشمم به آگهي بزرگي افتاد كه باعث نجاتم شد.



با خيالي راحت و آسوده گفتم: "اسم من ادوارد پينك‌همر است. داروساز هستم و خانه‌ام در كورنوپوليس كانزاس است."



همصحبتم با خوشرويي گفت: "مي‌دانستم داروسازيد. اين را از انگشت سبابه پينه بسته‌تان فهميدم. خب لابد خيلي دسته هاون را مي‌كوبيد. البته شما نماينده مجمع ملي ما هستيد."



من با تعجب پرسيدم: "اينها همه داروسازند؟"



-بله. اين قطار از غرب آمده. اينها همه داروسازهاي هم سن و سال شما هستند. راستش من فكر خوبي براي ارائه در اين مجمع دارم. مي‌دانيد آقاي پينك‌همر، فكر خوب چيزي است كه همه به دنبالش هستند. شما حتما شيشه تهوع‌آور جوهر ترش و شيشه راشل را ديده‌ايد. يكي خطرناك و ديگري بي‌ضرر است. شكل اينها طوري است كه ممكن است داروساز دچار اشتباه شود. الان داروسازها، اين دو نوع دارو را در قفسه‌هاي جدا و دور از هم نگهداري مي‌كنند. اما اين اشتباه است. به نظر من آنها را بايد در كنار هم گذاشت تا هر وقت يكي را مي‌خواهيد بتوانيد با ديگري مقايسه كنيد. متوجه منظورم شديد؟



من گفتم‌: "نظر واقعا خوبي است."




ادامه دارد ...

Ahmad
12-01-2008, 14:13
قسمت سوم :


- پس وقتي اين نظر را در مجمع مطرح كردم از آن دفاع كنيد. آنوقت حساب استادان شرق را كه خيال مي‌كنند خيلي سرشان مي‌شود مي‌رسيم.



من گفتم: "هر كمكي كه از دستم بربيايد مي‌كنم. گفتيد دو بطري ... "



- شيشه تهوع‌آور جوهر ترش و شيشه راشل ...



با قاطعيت حكم كردم: "بايد آنها را كنار هم چيد."



آقاي بولدر گفت: "حالا يك چيز ديگر. براي درست كردن تعداد زيادي قرص، كدام را ترجيح مي‌دهيد – كربنات اكسيد منيزيوم يا ريشه آسيا شده گليسريزا ؟"



من گفتم: "كربنات اكسيد منيزيوم." گفتن دومي برايم مشكل بود.



آقاي بولدر با ترديد نگاهم كرد.



او گفت: "من كه با ريشه آسيا شده گليسريزا اين كار را مي‌كنم."



سپس روزنامه را به من داد، انگشتش را روي يك خبر گذاشت و گفت: "بيا، باز هم يك داستان جعلي درباره حافظه‌پريشي. من كه باور نمي‌كنم. به نظر من بيشتر اين خبرها جعلي است. مردي كه از كار و اطرافيانش خسته مي‌شود و تصميم مي‌گيرد مدتي خوش باشد. مي‌رود گوشه‌اي و وقتي پيدايش مي‌كنند وانمود مي‌كند حافظه‌اش را از دست داده. اسمش را نمي‌داند و حتي ماه‌گرفتگي روي شانه زنش را هم به ياد نمي‌آورد. حافظه پريشي! هاه! اگر راست مي‌گويند چرا نمي‌توانند در خانه بمانند و همه چيز را فراموش كنند؟"



روزنامه را گرفتم و متن گزارش را خواندم:

" دنور، 12 ژوئن. الوين سي. بلفورد، وكيل برجسته، سه روز پيش به گونه‌اي مرموز از خانه خارج شده و تاكنون تمام تلاشها براي يافتن او بي‌ثمر بوده است. آقاي بلفورد شهروندي سرشناس، با سابقه‌اي درخشان در امر وكالت به‌شمار مي‌آيد. ازدواج كرده و صاحب خانه‌اي زيبا و بزرگ‌ترين كتابخانه شخصي در ايالت است. در روز ناپديد شدنش، مبلغ قابل توجهي پول از حساب بانكي‌اش برداشت كرده و پس از خروج از بانك، كسي او را نديده است. آقاي بلفورد مردي با علايق خانوادگي بود كه خوش‌بختي را در خانه و شغلش جست‌و‌جو مي‌كرد. او ظرف چند ماه گذشته درگير پرونده حقوقي مهمي مربوط به شركت راه‌آهن كيو واي زد بود. بيم آن مي‌رود كه كار زياد، بر ذهن او تأثير گذاشته باشد. براي يافتن اين فرد گمشده، جست و جوي گسترده‌اي در حال انجام است."




ادامه دارد ...

Ahmad
14-01-2008, 18:31
قسمت چهارم :


پس از خواندن گزارش گفتم: "آقاي بولدر، به نظرم شما كمي بدبين هستيد. اين خبر براي من كاملا طبيعي و باوركردني است. چرا بايد اين مرد خوش‌بخت با خانواده‌اي خوب و محترم، ناگهان همه چيز را ترك كند؟ من مي‌دانم كه اينجور اختلالات براي حافظه رخ مي‌دهد و گاهي آدمها نام و گذشته و خانه‌شان را فراموش مي‌كنند."



آقاي بولدر گفت: "نه، همه‌اش حقه‌بازي است! اينجور آدمها دنبال شوخي‌اند. اين روزها همه تحصيل كرده‌اند. مردها از بيماري نسيان زدگي ... اسمش چه بود؟ آهان، حافظه پريشي ، خبر دارند و از آن به عنوان عذر و بهانه استفاده مي‌كنند. زنها هم كه عاقلند؛ وقتي كار اين مردهاي زرنگ تمام شد، به چشمتان خيره مي‌شوند و مي‌گويند: طرف مرا هيپنوتيسم كرد..."



به اين ترتيب آقاي بولدر مسير گفتگو را عوض كرد، اما درباره نظراتش و فلسفه چيزي نگفت.



ساعت نه شب به نيويورك رسيديم. با تاكسي به يك هتل رفتم و نام "ادوارد پينك‌همر" را روي برگه مشخصات نوشتم. به محض نوشتن اين اسم، احساس شناور بودن كردم، احساسي شكوهمند، وحشي و وجدآور. احساس آزادي بي‌حدومرز و برخورداري از فرصتهايي جديد. من تازه به دنيا آمده بودم. غل و زنجيرهاي هميشگي از دست و پاهايم باز شده بودند. آينده در مقابلم به راهي روشن و پراميد مي‌مانست كه نوزادي پا به آن مي‌گذارد و اكنون مي‌توانستم اين مسير را با دانش و تجربه يك مرد پشت سر بگذارم.



به گمانم متصدي پذيرش هتل چند ثانيه نگاهم كرد. كيف يا چمدان نداشتم.



گفتم: "مجمع داروسازان. چمدان‌هايم هنوز نرسيده."



يك بسته اسكناس درآوردم.



دندان طلايش را نشان داد و گفت: "آه. چند شركت‌كننده از غرب به اينجا آمده‌اند."



زنگ را زد.



من جرأت كردم كه چند كلمه‌اي بيشتر حرف بزنم.



گفتم: "بين ما غربيها حركت مهمي صورت گرفته. مي‌خواهيم به مجمع پيشنهاد بدهيم كه برخلاف هميشه، شيشه‌هاي تهوع‌آور جوهر ترش و شيشه‌هاي راشل را كنار هم در قفسه‌ها بگذاريم."



متصدي پذيرش با عجله گفت: "ايشان را به اتاق سيصد و چهارده راهنمايي كن."



مرا به سرعت به اتاقم بردند.


ادامه دارد ...

Ahmad
16-01-2008, 12:11
قسمت پنجم :


روز بعد يك چمدان و لباس خريدم و زندگي به عنوان "ادوارد پينك‌همر"‌را آغاز كردم. به ذهنم فشار نياوردم كه مسائل مربوط به گذشته را حل وفصل كند.



اين جزيره بزرگ، فنجان دلچسب و شادي‌آورش را به لبانم چسباند. من هم با خوشحالي نوشيدم. كليدهاي مانهاتان متعلق به كسي است كه لياقتش را دارد. چنين كسي يا بايد مهمان شهر باشد يا قرباني آن.



روزهاي بعد روزهايي طلايي بود. ادوارد پينك‌همر كه چند ساعتي از تولدش گذشته بود، فرصت استثنايي زندگي در دنيايي كاملا بي قيد و بند را مغتنم شمرد. من مات و مبهوت روي قالي‌هاي جادويي سالنهاي تئاتر و باغچه‌هاي روي بامها مي‌نشستم و پا به سرزمين غريب و زيباي آكنده از موسيقي شاد و تقليدهاي شوخي‌آميز مي‌گذاشتم. به اراده خودم به اين سو و آن سو سرك مي‌كشيدم و هيچ محدوديتي در فضا، زمان يا جهت احساس نمي‌كردم. و به موسيقي مجازي و قيل و قال هنرمندان و مجسمه‌سازان تند و فرز گوش سپردم. در دل زندگي شبانه شهر پيش رفتم. درحاليكه تابلوهاي رنگي چشمك مي‌زدند و زنان به فروشگاه‌هاي كلاه فروشي و جواهرات سر مي‌زدند و مردان شاد و سرحال، اين طرف و آن طرف مي‌رفتند. در ميان اين صحنه‌ها چيزي آموختم كه تا آنروز به آن پي نبرده بودم. تازه فهميدم كه كليد آزادي نه در دستان افسارگسيختگي كه در دستان آداب و رسوم است. من در تمام اين زرق و برق‌ها، بي‌نظمي‌هاي ظاهري، پياده‌روي‌ها و بي‌قيدي‌ها شاهد و ناظر اين قانون بودم. به اين ترتيب در مانهاتان بايد تابع اين قوانين نانوشته باشي تا بتواني آزاد و رها زندگي كني. همين كه اين قوانين را زير پا بگذاري، غل و زنجير به دست و پايت مي‌بندند.



هرگاه هوس مي‌كردم براي خوردن غذا ، به دنبال اتاقهايي از درخت نخل مي‌گشتم كه حال و هوايي گرم و زنده داشت و از آنها نجواي شكوهمند گفتگو شنيده مي‌شد.



يك روز بعدازظهر وقتي وارد هتل شدم مردي قوي هيكل با بيني بزرگ و سبيلي مشكي سر راهم ايستاد. وقتي خواستم از كنارش عبور كنم با لحني آشنا ولي زننده گفت: "سلام بلفورد! در نيويورك چه كار مي‌كني؟ فكر نمي‌كردم چيزي بتواند تو را از كتابهايت جدا كند. زنت هم اينجاست يا تنها آمده‌اي؟"



من دستم را از دستش كشيدم و با سردي گفتم: "اشتباه گرفته‌ايد آقا. اسم من پينك‌همر است. متأسفم."



مرد مات و مبهوت ماند. من به طرف ميز متصدي پذيرش هتل رفتم و همزمان صداي او را شنيدم كه از خدمتكار هتل درباره تلگراف چيزي پرسيد.



به متصدي پذيرش گفتم: "صورت‌حسابم را بدهيد تا نيم ساعت ديگر هم چمدانم را بفرستيد. دوست ندارم جايي باشم كه كلاه‌بردارها مزاحم آدم مي‌شوند."


ادامه دارد ...

Ahmad
20-01-2008, 12:34
قسمت ششم :


عصر آن روز به هتلي قديمي و آرام واقع در پايين خيابان پنجم رفتم.



آنجا رستوراني در مجاورت برادوي داشت كه مي‌شد غذا را در فضاي باز و ميان گياهان گرمسيري خورد. محيط آرام و شيك همراه با پذيرايي عالي خدمتكارانش، مكان بسيار مناسبي براي خوردن غذا و نوشيدني فراهم كرده بود. يك روز عصر وقتي كه داشتم لابه‌لاي سرخسها قدم مي‌زدم و قصد داشتم سر ميز مناسبي بنشينم ناگاه احساس كردم كسي آستينم را مي‌كشد.



صدايي گفت: "آقاي بلفورد!"



چرخيدم و زني را ديدم كه تنها نشسته است. زني حدودا سي ساله، طوري نگاهم مي‌كرد كه گويي دوست بسيار صميمي‌اش را ديده است.



زن با لحني سرزنش‌آميز گفت: "داشتيد از كنارم رد مي‌شديد... هان؟ نگوييد كه مرا نديديد."



فورا روي صندلي مقابلش نشستم و پرسيدم:‌ "مطمئنيد كه مرا مي‌شناسيد؟"



زن لبخندزنان گفت: "نه، اصلا مطمئن نيستم."



با كمي نگراني ادامه دادم: "چه فكري مي‌كنيد اگر بگويم كه اسم من ادوارد پينك‌همر است، از كورنوپوليس، كانزاس."



زن با خوشحالي پرسيد: "من چه فكري مي‌كنم؟ يعني شما خانم بلفورد را با خودتان به نيويورك نياورده‌ايد؟ اي كاش مي‌آورديد. دوست داشتم ماريان را ببينم."



بعد با صدايي آهسته‌تر ادامه داد: "خيلي عوض نشده‌اي، الوين."



با دقت به چشمانم نگاه مي‌كرد.



لحنش را كمي تغيير داد و گفت: "نه، انگار عوض شده‌اي. دارم مي‌بينم. فراموش نكرده‌اي. اصلا فراموش نكرده‌اي. يك روزي گفتم كه تو چيزي را فراموش نمي‌كني."



من با كمي دلواپسي گفتم: "واقعا معذرت مي‌خواهم. اما مشكل من همين جاست. من دچار فراموشي شده‌ام. چيزي يادم نيست."



حرفم را باور نكرد و خنده‌اش گرفت.



زن ادامه داد: "چند بار چيزهايي درباره‌ات شنيدم. در غرب، وكيل معروفي شده‌اي – در دنور يا لس‌آنجلس؟ حتما ماريان به تو افتخار مي‌كند. راستش من شش ماه بعد از شما ازدواج كردم. شايد خبرش را در روزنامه‌ها خوانده باشي. فقط گلهاي مراسم عروسي دو هزار دلار شد."



قضيه مربوط به پانزده سال پيش بود. پانزده سال، زمان زيادي بود.



من با احساس شرمندگي گفتم: "تصور نمي‌كنيد براي تبريك گفتن خيلي دير شده؟"


ادامه دارد ...

Ahmad
21-01-2008, 10:51
قسمت هفتم :


او گفت: "نه، چرا دير شده."



لحنش چنان قاطع بود كه ساكت شدم و شروع كردم به وررفتن با نقش و نگار روميزي.



زن به طرفم خم شد و گفت: "فقط يك چيز بگو. چيزي كه سالهاست مي‌خواهم بدانم. البته فقط نوعي كنجكاوي زنانه است. بگو ببينم بعد از آن شب، تا حالا به گلهاي رز سفيد نگاه كرده‌اي يا آنها را بو كرده‌اي؟ منظورم رزهاي سفيدي است كه از باران و شبنم خيس شده‌اند."



آه كشيدم و گفتم: "به نظرم فايده‌اي ندارد كه تكرار كنم همه چيز از يادم رفته. حافظه‌ام را از دست داده‌ام. از اين بابت خيلي متأسفم."



زن دستانش را روي ميز گذاشت و بار ديگر با نگاهش سخنان مرا به استهزا گرفت و با برق چشمانش به قلبم نيش زد. آرام و با صدايي غريب خنديد. در خنده‌اش خوش‌بختي و رضايت و بدبختي موج مي‌زد. سعي مي‌كردم از نگاهش فرار كنم.



با خوشحالي گفت: "دروغ مي‌گويي الوين بلفورد. مي‌دانم كه دروغ مي‌گويي!"

من با بي‌حوصلگي به سرخسها خيره شدم.



گفتم: "اسم من ادوارد پينك‌همر است. من با چند نفر ديگر براي شركت در مجمع ملي داروسازان به اينجا آمده‌ام. قرار است پيشنهادي براي نگهداري شيشه‌هاي تهوع‌آور جوهر ترش و شيشه‌هاي راشل مطرح شود و من بعيد مي‌دانم شما علاقه چنداني به جزئيات اين خبر داشته باشيد."



كالسكه‌اي پر زرق و برق، جلوي در ورودي ايستاد. زن برخاست. من بلند شدم و سرم را خم كردم.



به او گفتم: "واقعا متأسفم كه چيزي به يادم نمي‌آيد. مي‌توانم توضيح بدهم اما مي‌ترسم متوجه موضوع نشويد. حرفهاي پينك‌همر را كه باور نداريد، ولي خب واقعا چيزي از گلهاي رز و بقيه چيزها يادم نمي‌آيد."



زن با لبخندي حاكي از تأسف، سوار كالسكه شد و گفت: "خدانگهدار آقاي بلفورد."



آن شب به تئاتر رفتم. وقتي به هتل برگشتم، مردي با لباسهاي تيره كه مدام ناخنهاي انگشتانش را با دستمالي ابريشمي مي‌ماليد سر راهم سبز شد.



درحاليكه بيشتر به انگشتانش توجه داشت گفت: "آقاي پينك‌همر، ممكن است از شما خواهش كنم كمي با هم گپ بزنيم؟ اينجا يك اتاق هست."



پاسخ دادم: "البته."



مرا به اتاقي كوچك و ساكت راهنمايي كرد. در آنجا زن و مرد ديگري هم بودند. زن همين كه مرا ديد خواست جلو بيايد، اما مرد همراهش با دست، جلويش را گرفت. خود مرد به سراغم آمد. چهل سال داشت و موهاي ناحيه شقيقه سرش جو گندمي بود و صورتي بزرگ و متفكر داشت.


ادامه دارد ...

Ahmad
22-01-2008, 11:56
قسمت هشتم :



مرد با لحني صميمي گفت: "بلفورد، خوشحالم كه دوباره مي‌بينمت. البته مي‌دانيم كه همه چيز رو به راه است. به تو هشدار داده بودم. گفته بودم كه زيادي كار مي‌كني. حالا با هم برمي‌گرديم و خيلي زود خودت مي‌شوي."



من به طعنه گفتم: "اين روزها خيلي‌ها مرا بلفورد صدا زده‌اند. اين شوخي ديگر واقعا خسته كننده شده. مي‌توانيد قبول كنيد كه اسم من ادوارد پينك‌همر است و اين كه من قبلا شما را جايي نديده‌ام؟"



پيش از آنكه مرد چيزي بگويد، زن جيغ كشيد و از جا پريد. گريه‌كنان گفت: "الوين." محكم مرا گرفت و بار ديگر گفت: "الوين قلب مرا نشكن. من همسرت هستم. اسم مرا صدا كن، فقط يك بار. اي كاش مي‌مردي و به اين روز نمي‌افتادي."



من دستانش را محكم ولي مؤدبانه كنار زدم.



با لحني جدي گفتم: "خانم! معذرت مي‌خواهم اما انگار كسي را به جاي من اشتباه گرفته‌ايد. متأسفم."



فكري به ذهنم خطور كرد و خنده‌كنان ادامه دادم: "متأسفم كه من و اين بلفورد را نمي‌توان مثل شيشه‌هاي تهوع‌آور جوهر ترش و راشل كنار هم چيد تا شناسايي راحت‌تر شود. خب براي فهم قضيه لازم است به مجموعه مقالات و سخنرانيهاي مجمع ملي داروسازها نگاهي بيندازيد."



زن رو به مرد همراهش كرد و ناله كنان پرسيد: "چه شده دكتر والني؟ چه شده؟"



مرد زن را به سوي در اتاق برد.



شنيدم كه مرد گفت: "برويد به اتاق‌تان. من مي‌مانم و با او صحبت مي‌كنم. نه... به ذهنش آسيبي نرسيده. فقط قسمتي از مغزش... بله، مطمئنم حالش خوب مي‌شود. به اتاق‌تان برويد و ما را تنها بگذاريد."



زن رفت. مرد سياه‌پوش هم كه همچنان با ناخن‌هايش ورمي‌رفت از اتاق خارج شد. به گمانم او پشت در منتظر ماند.



مرد كه در اتاق مانده بود گفت: "آقاي پينك‌همر، مايلم كمي با شما گپ بزنم."



در جواب گفتم: "بسيار خوب. البته معذرت مي‌خواهم چون قصد دارم راحت باشم. كمي خسته‌ام." روي كاناپه لم دادم و سيگاري روشن كردم. يك صندلي جلو كشيد و نشست.



با لحني آرامش‌بخش گفت: "بيا برويم سر اصل مطلب. اسم شما پينك‌همر است."



با خونسردي گفتم: "من هم اين را مي‌دانم. خب هر كس اسمي دارد، راستش هيچ به اسم پينك‌همر نمي‌نازم. اصلا وقتي اسمي را روي كسي مي‌گذارند، هر اسم ديگري جلوه‌اش را از دست مي‌دهد. فكر كن اسم من شرينگ هاوسن يا اسكروگينز است! اصلا پينك‌همر چه اشكالي دارد؟"



مرد گفت: "اسم شما الوين سي. بلفورد است. شما يكي از برجسته‌ترين وكلاي دنور هستيد. شما دچار حمله حافظه‌پريشي شده‌ايد و همين باعث شده هويت‌تان را فراموش كنيد. علت اين حمله هم درگيري‌هاي زياد شغلي و استراحت و تفريح كم است. زني كه الان از اتاق بيرون رفت همسر شماست."




ادامه دارد ...

Ahmad
24-01-2008, 10:28
قسمت نهم (آخرين قسمت) :



من پس از مكثي سنجيده گفتم: "فقط مي‌توانم بگويم زن خوش قيافه‌اي بود."



- او همسر وفاداري است. در اين تقريبا دو هفته‌اي كه ناپديد شده‌ايد، او اصلا نخوابيده. به كمك تلگرافي از طرف ايزودور نيومن كه از دنور به اينجا آمده بود فهميد كه شما در نيويورك هستيد. نيومن اطلاع داد كه شما را در هتلي در اينجا ديده و شما او را به جا نياورده‌ايد."



من گفتم: "يادم هست. اگر اشتباه نكنم او هم مرا بلفورد صدا زد. خب حالا فكر نمي‌كنيد وقتش رسيده كه خودتان را معرفي كنيد؟"



- من رابرت والني هستم، دكتر والني. بيست سال است كه دوست صميمي هستيم و پانزده سال است كه پزشك تو هستم. به محض دريافت پيام، من و خانم بلفورد به اينجا آمديم تا پيدايت كنيم. الوين، سعي كن، سعي كن به خاطر بياوري!



با اخم گفتم: "فايده سعي كردن چيست؟ گفتيد كه پزشكيد. آيا حافظه پريشي علاجي هم دارد؟ وقتي كسي حافظه‌اش را از دست مي‌دهد، آهسته به حالت اول برمي‌گردد يا ناگهان؟"



- گاه به تدريج و به طور ناقص. گاهي هم به طور ناگهاني، همان طور كه از دست رفته.



پرسيدم: "دكتر والني، درمان مرا به عهده مي‌گيريد؟"



او گفت: "دوست عزيز، هر كاري از دستم بربيايد مي‌كنم."



گفتم: "بسيار خوب. پس من بيمار شما هستم. حالا كاملا به شما اعتماد مي‌كنم. اعتمادي حرفه‌اي."



دكتر والني گفت: "البته."



از روي كاناپه بلند شدم. كسي وسط ميز، گل‌هاي رز سفيد گذاشته بود – گل‌هاي رز سفيد تازه و شاداب. آنها را از پنجره بيرون انداختم و دوباره روي كاناپه لم دادم.



گفتم: "بابي، بهتر است درمان، ناگهاني صورت بگيرد. ديگر خسته شده‌ام. حالا برو و ماريان را بياور. اما دكتر..." آه كشيدم و به ساق پايش زدم و ادامه دادم: "آه دكتر، واقعا معركه بود!"


پايان





كتاب همشهري
سه داستان كوتاه
نويسنده: اُ. هنري
مترجم: دكتر علي فاميان

Ahmad
24-01-2008, 10:30
شايد شما اين داستان را خوانده بوديد و يا حتي اگر نخوانده بوديد اگر در اينجا آنرا دنبال مي‌كرديد شايد حدس مي‌زديد كه پايان داستان چه خواهد شد.

اما وقتي اين داستان را مي‌خواندم ، هرچه به انتهاي داستان نزديك ميشدم بيشتر به اين نتيجه ميرسيدم كه الوين دچار حافظه‌پريشي شده و وقتي جمله آخر را خواندم : "آه دكتر ، واقعا معركه بود!" لبخندي زدم ، فكر ميكنم بسان همان لبخندي كه بر لبان الوين هنگامي كه اين جمله را به دكتر والني ( كه حتما در آن لحظه قيافه‌اي ديدني پيدا كرده بود)‌ ميگفت ، نقش بسته بود .

در انتها بد نيست نگاهي هم به متن اصلي اين داستان بيندازيم :

Ahmad
24-01-2008, 10:33
A Ramble in Aphasia


William Sydney Porter (O. Henry)l




My wife and I parted on that morning in precisely our usual manner. She
left her second cup of tea to follow me to the front door. There she
plucked from my lapel the invisible strand of lint (the universal act of
woman to proclaim ownership) and bade me to take care of my cold. I had
no cold. Next came her kiss of parting--the level kiss of domesticity
flavored with Young Hyson. There was no fear of the extemporaneous,
of variety spicing her infinite custom. With the deft touch of long
malpractice, she dabbed awry my well-set scarf pin; and then, as I
closed the door, I heard her morning slippers pattering back to her
cooling tea.

When I set out I had no thought or premonition of what was to occur.
The attack came suddenly.

For many weeks I had been toiling, almost night and day, at a famous
railroad law case that I won triumphantly but a few days previously. In
fact, I had been digging away at the law almost without cessation for
many years. Once or twice good Doctor Volney, my friend and physician,
had warned me.

"If you don't slacken up, Bellford," he said, "you'll go suddenly to
pieces. Either your nerves or your brain will give way. Tell me,
does a week pass in which you do not read in the papers of a case of
aphasia--of some man lost, wandering nameless, with his past and his
identity blotted out--and all from that little brain clot made by
overwork or worry?"

"I always thought," said I, "that the clot in those instances was really
to be found on the brains of the newspaper reporters."

Doctor Volney shook his head.

"The disease exists," he said. "You need a change or a rest. Court-room,
office and home--there is the only route you travel. For recreation
you--read law books. Better take warning in time."

"On Thursday nights," I said, defensively, "my wife and I play cribbage.
On Sundays she reads to me the weekly letter from her mother. That law
books are not a recreation remains yet to be established."

That morning as I walked I was thinking of Doctor Volney's words. I was
feeling as well as I usually did--possibly in better spirits than usual.


I woke with stiff and cramped muscles from having slept long on the
incommodious seat of a day coach. I leaned my head against the seat and
tried to think. After a long time I said to myself: "I must have a name
of some sort." I searched my pockets. Not a card; not a letter; not a
paper or monogram could I find. But I found in my coat pocket nearly
$3,000 in bills of large denomination. "I must be some one, of course,"
I repeated to myself, and began again to consider.

The car was well crowded with men, among whom, I told myself, there must
have been some common interest, for they intermingled freely, and seemed
in the best good humor and spirits. One of them--a stout, spectacled
gentleman enveloped in a decided odor of cinnamon and aloes--took the
vacant half of my seat with a friendly nod, and unfolded a newspaper.
In the intervals between his periods of reading, we conversed, as
travelers will, on current affairs. I found myself able to sustain the
conversation on such subjects with credit, at least to my memory. By and
by my companion said:

"You are one of us, of course. Fine lot of men the West sends in this
time. I'm glad they held the convention in New York; I've never been
East before. My name's R. P. Bolder--Bolder & Son, of Hickory Grove,
Missouri."

Though unprepared, I rose to the emergency, as men will when put to it.
Now must I hold a christening, and be at once babe, parson and parent.
My senses came to the rescue of my slower brain. The insistent odor of
drugs from my companion supplied one idea; a glance at his newspaper,
where my eye met a conspicuous advertisement, assisted me further.

"My name," said I, glibly, "is Edward Pinkhammer. I am a druggist, and
my home is in Cornopolis, Kansas."

"I knew you were a druggist," said my fellow traveler, affably. "I saw
the callous spot on your right forefinger where the handle of the pestle
rubs. Of course, you are a delegate to our National Convention."

"Are all these men druggists?" I asked, wonderingly.

"They are. This car came through from the West. And they're your
old-time druggists, too--none of your patent tablet-and-granule
pharmashootists that use slot machines instead of a prescription desk.
We percolate our own paregoric and roll our own pills, and we ain't
above handling a few garden seeds in the spring, and carrying a side
line of confectionery and shoes. I tell you Hampinker, I've got an idea
to spring on this convention--new ideas is what they want. Now, you
know the shelf bottles of tartar emetic and Rochelle salt Ant. et Pot.
Tart. and Sod. et Pot. Tart.--one's poison, you know, and the other's
harmless. It's easy to mistake one label for the other. Where do
druggists mostly keep 'em? Why, as far apart as possible, on different
shelves. That's wrong. I say keep 'em side by side, so when you want
one you can always compare it with the other and avoid mistakes. Do you
catch the idea?"

"It seems to me a very good one," I said.

"All right! When I spring it on the convention you back it up. We'll
make some of these Eastern orange-phosphate-and-massage-cream professors
that think they're the only lozenges in the market look like hypodermic
tablets."

"If I can be of any aid," I said, warming, "the two bottles of--er--"

"Tartrate of antimony and potash, and tartrate of soda and potash."

"Shall henceforth sit side by side," I concluded, firmly.

"Now, there's another thing," said Mr. Bolder. "For an excipient in
manipulating a pill mass which do you prefer--the magnesia carbonate or
the pulverised glycerrhiza radix?"

"The--er--magnesia," I said. It was easier to say than the other word.

Mr. Bolder glanced at me distrustfully through his spectacles.

"Give me the glycerrhiza," said he. "Magnesia cakes."

"Here's another one of these fake aphasia cases," he said, presently,
handing me his newspaper, and laying his finger upon an article. "I
don't believe in 'em. I put nine out of ten of 'em down as frauds. A man
gets sick of his business and his folks and wants to have a good time.
He skips out somewhere, and when they find him he pretends to have lost
his memory--don't know his own name, and won't even recognize the
strawberry mark on his wife's left shoulder. Aphasia! Tut! Why can't
they stay at home and forget?"

I took the paper and read, after the pungent headlines, the following:


"DENVER, June 12.--Elwyn C. Bellford, a prominent lawyer, is
mysteriously missing from his home since three days ago, and all
efforts to locate him have been in vain. Mr. Bellford is a well-known
citizen of the highest standing, and has enjoyed a large and
lucrative law practice. He is married and owns a fine home and the
most extensive private library in the State. On the day of his
disappearance, he drew quite a large sum of money from his bank. No
one can be found who saw him after he left the bank. Mr. Bellford
was a man of singularly quiet and domestic tastes, and seemed to
find his happiness in his home and profession. If any clue at all
exists to his strange disappearance, it may be found in the fact
that for some months he has been deeply absorbed in an important
law case in connection with the Q. Y. and Z. Railroad Company. It
is feared that overwork may have affected his mind. Every effort
is being made to discover the whereabouts of the missing man."


"It seems to me you are not altogether uncynical, Mr. Bolder," I said,
after I had read the despatch. "This has the sound, to me, of a genuine
case. Why should this man, prosperous, happily married, and respected,
choose suddenly to abandon everything? I know that these lapses of
memory do occur, and that men do find themselves adrift without a name,
a history or a home."

"Oh, gammon and jalap!" said Mr. Bolder. "It's larks they're after.
There's too much education nowadays. Men know about aphasia, and they
use it for an excuse. The women are wise, too. When it's all over they
look you in the eye, as scientific as you please, and say: 'He
hypnotized me.'"

Thus Mr. Bolder diverted, but did not aid, me with his comments and
philosophy.

We arrived in New York about ten at night. I rode in a cab to a hotel,
and I wrote my name "Edward Pinkhammer" in the register. As I did so
I felt pervade me a splendid, wild, intoxicating buoyancy--a sense of
unlimited freedom, of newly attained possibilities. I was just born into
the world. The old fetters--whatever they had been--were stricken from
my hands and feet. The future lay before me a clear road such as an
infant enters, and I could set out upon it equipped with a man's
learning and experience.

I thought the hotel clerk looked at me five seconds too long. I had no
baggage.

"The Druggists' Convention," I said. "My trunk has somehow failed to
arrive." I drew out a roll of money.

"Ah!" said he, showing an auriferous tooth, "we have quite a number of
the Western delegates stopping here." He struck a bell for the boy.

I endeavored to give color to my rôle.

"There is an important movement on foot among us Westerners," I said,
"in regard to a recommendation to the convention that the bottles
containing the tartrate of antimony and potash, and the tartrate of
sodium and potash be kept in a contiguous position on the shelf."

"Gentleman to three-fourteen," said the clerk, hastily. I was whisked
away to my room.

The next day I bought a trunk and clothing, and began to live the life
of Edward Pinkhammer. I did not tax my brain with endeavors to solve
problems of the past.

It was a piquant and sparkling cup that the great island city held up to
my lips. I drank of it gratefully. The keys of Manhattan belong to him
who is able to bear them. You must be either the city's guest or its
victim.

The following few days were as gold and silver. Edward Pinkhammer, yet
counting back to his birth by hours only, knew the rare joy of having
come upon so diverting a world full-fledged and unrestrained. I sat
entranced on the magic carpets provided in theatres and roof-gardens,
that transported one into strange and delightful lands full of
frolicsome music, pretty girls and grotesque drolly extravagant parodies
upon human kind. I went here and there at my own dear will, bound by
no limits of space, time or comportment. I dined in weird cabarets, at
weirder _tables d'hôte_ to the sound of Hungarian music and the wild
shouts of mercurial artists and sculptors. Or, again, where the night
life quivers in the electric glare like a kinetoscopic picture, and the
millinery of the world, and its jewels, and the ones whom they adorn,
and the men who make all three possible are met for good cheer and the
spectacular effect. And among all these scenes that I have mentioned I
learned one thing that I never knew before. And that is that the key to
liberty is not in the hands of License, but Convention holds it. Comity
has a toll-gate at which you must pay, or you may not enter the land
of Freedom. In all the glitter, the seeming disorder, the parade, the
abandon, I saw this law, unobtrusive, yet like iron, prevail. Therefore,
in Manhattan you must obey these unwritten laws, and then you will be
freest of the free. If you decline to be bound by them, you put on
shackles.

Sometimes, as my mood urged me, I would seek the stately, softly
murmuring palm rooms, redolent with high-born life and delicate
restraint, in which to dine. Again I would go down to the waterways in
steamers packed with vociferous, bedecked, unchecked love-making clerks
and shop-girls to their crude pleasures on the island shores. And there
was always Broadway--glistening, opulent, wily, varying, desirable
Broadway--growing upon one like an opium habit.

One afternoon as I entered my hotel a stout man with a big nose and a
black mustache blocked my way in the corridor. When I would have passed
around him, he greet me with offensive familiarity.

"Hello, Bellford!" he cried, loudly. "What the deuce are you doing in
New York? Didn't know anything could drag you away from that old book
den of yours. Is Mrs. B. along or is this a little business run alone,
eh?"

"You have made a mistake, sir," I said, coldly, releasing my hand from
his grasp. "My name is Pinkhammer. You will excuse me."

The man dropped to one side, apparently astonished. As I walked to the
clerk's desk I heard him call to a bell boy and say something about
telegraph blanks.

"You will give me my bill," I said to the clerk, "and have my baggage
brought down in half an hour. I do not care to remain where I am annoyed
by confidence men."

I moved that afternoon to another hotel, a sedate, old-fashioned one on
lower Fifth Avenue.

There was a restaurant a little way off Broadway where one could be
served almost _al fresco_ in a tropic array of screening flora. Quiet
and luxury and a perfect service made it an ideal place in which to take
luncheon or refreshment. One afternoon I was there picking my way to a
table among the ferns when I felt my sleeve caught.

"Mr. Bellford!" exclaimed an amazingly sweet voice.

I turned quickly to see a lady seated alone--a lady of about thirty,
with exceedingly handsome eyes, who looked at me as though I had been
her very dear friend.

"You were about to pass me," she said, accusingly. "Don't tell me you
do not know me. Why should we not shake hands--at least once in fifteen
years?"

I shook hands with her at once. I took a chair opposite her at the
table. I summoned with my eyebrows a hovering waiter. The lady was
philandering with an orange ice. I ordered a _crème de menthe_. Her hair
was reddish bronze. You could not look at it, because you could not look
away from her eyes. But you were conscious of it as you are conscious of
sunset while you look into the profundities of a wood at twilight.

"Are you sure you know me?" I asked.

"No," she said, smiling. "I was never sure of that."

"What would you think," I said, a little anxiously, "if I were to tell
you that my name is Edward Pinkhammer, from Cornopolis, Kansas?"

"What would I think?" she repeated, with a merry glance. "Why, that you
had not brought Mrs. Bellford to New York with you, of course. I do wish
you had. I would have liked to see Marian." Her voice lowered
slightly--"You haven't changed much, Elwyn."

I felt her wonderful eyes searching mine and my face more closely.

"Yes, you have," she amended, and there was a soft, exultant note in
her latest tones; "I see it now. You haven't forgotten. You haven't
forgotten for a year or a day or an hour. I told you you never could."

I poked my straw anxiously in the _crème de menthe_.

"I'm sure I beg your pardon," I said, a little uneasy at her gaze. "But
that is just the trouble. I have forgotten. I've forgotten everything."

She flouted my denial. She laughed deliciously at something she seemed
to see in my face.

"I've heard of you at times," she went on. "You're quite a big lawyer
out West--Denver, isn't it, or Los Angeles? Marian must be very proud of
you. You knew, I suppose, that I married six months after you did. You
may have seen it in the papers. The flowers alone cost two thousand
dollars."

She had mentioned fifteen years. Fifteen years is a long time.

"Would it be too late," I asked, somewhat timorously, "to offer you
congratulations?"

"Not if you dare do it," she answered, with such fine intrepidity that
I was silent, and began to crease patterns on the cloth with my thumb
nail.

"Tell me one thing," she said, leaning toward me rather eagerly--"a
thing I have wanted to know for many years--just from a woman's
curiosity, of course--have you ever dared since that night to touch,
smell or look at white roses--at white roses wet with rain and dew?"

I took a sip of _crème de menthe_.

"It would be useless, I suppose," I said, with a sigh, "for me to repeat
that I have no recollection at all about these things. My memory is
completely at fault. I need not say how much I regret it."

The lady rested her arms upon the table, and again her eyes disdained
my words and went traveling by their own route direct to my soul. She
laughed softly, with a strange quality in the sound--it was a laugh of
happiness--yes, and of content--and of misery. I tried to look away from
her.

"You lie, Elwyn Bellford," she breathed, blissfully. "Oh, I know you
lie!"

I gazed dully into the ferns.

"My name is Edward Pinkhammer," I said. "I came with the delegates to
the Druggists' National Convention. There is a movement on foot for
arranging a new position for the bottles of tartrate of antimony and
tartrate of potash, in which, very likely, you would take little
interest."

A shining landau stopped before the entrance. The lady rose. I took her
hand, and bowed.

"I am deeply sorry," I said to her, "that I cannot remember. I could
explain, but fear you would not understand. You will not concede
Pinkhammer; and I really cannot at all conceive of the--the roses and
other things."

"Good-by, Mr. Bellford," she said, with her happy, sorrowful smile, as
she stepped into her carriage.

I attended the theatre that night. When I returned to my hotel, a quiet
man in dark clothes, who seemed interested in rubbing his finger nails
with a silk handkerchief, appeared, magically, at my side.

"Mr. Pinkhammer," he said, giving the bulk of his attention to his
forefinger, "may I request you to step aside with me for a little
conversation? There is a room here."

"Certainly," I answered.

He conducted me into a small, private parlor. A lady and a gentleman
were there. The lady, I surmised, would have been unusually good-looking
had her features not been clouded by an expression of keen worry and
fatigue. She was of a style of figure and possessed coloring and
features that were agreeable to my fancy. She was in a traveling dress;
she fixed upon me an earnest look of extreme anxiety, and pressed an
unsteady hand to her bosom. I think she would have started forward, but
the gentleman arrested her movement with an authoritative motion of his
hand. He then came, himself, to meet me. He was a man of forty, a little
gray about the temples, and with a strong, thoughtful face.

"Bellford, old man," he said, cordially, "I'm glad to see you again. Of
course we know everything is all right. I warned you, you know, that you
were overdoing it. Now, you'll go back with us, and be yourself again in
no time."

I smiled ironically.

"I have been 'Bellforded' so often," I said, "that it has lost its edge.
Still, in the end, it may grow wearisome. Would you be willing at all to
entertain the hypothesis that my name is Edward Pinkhammer, and that I
never saw you before in my life?"

Before the man could reply a wailing cry came from the woman. She sprang
past his detaining arm. "Elwyn!" she sobbed, and cast herself upon me,
and clung tight. "Elwyn," she cried again, "don't break my heart. I am
your wife--call my name once--just once. I could see you dead rather
than this way."

I unwound her arms respectfully, but firmly.

"Madam," I said, severely, "pardon me if I suggest that you accept a
resemblance too precipitately. It is a pity," I went on, with an amused
laugh, as the thought occurred to me, "that this Bellford and I could
not be kept side by side upon the same shelf like tartrates of sodium
and antimony for purposes of identification. In order to understand the
allusion," I concluded airily, "it may be necessary for you to keep an
eye on the proceedings of the Druggists' National Convention."

The lady turned to her companion, and grasped his arm.

"What is it, Doctor Volney? Oh, what is it?" she moaned.

He led her to the door.

"Go to your room for a while," I heard him say. "I will remain and talk
with him. His mind? No, I think not--only a portion of the brain. Yes,
I am sure he will recover. Go to your room and leave me with him."

The lady disappeared. The man in dark clothes also went outside, still
manicuring himself in a thoughtful way. I think he waited in the hall.

"I would like to talk with you a while, Mr. Pinkhammer, if I may," said
the gentleman who remained.

"Very well, if you care to," I replied, "and will excuse me if I take it
comfortably; I am rather tired." I stretched myself upon a couch by a
window and lit a cigar. He drew a chair nearby.

"Let us speak to the point," he said, soothingly. "Your name is not
Pinkhammer."

"I know that as well as you do," I said, coolly. "But a man must have a
name of some sort. I can assure you that I do not extravagantly admire
the name of Pinkhammer. But when one christens one's self suddenly, the
fine names do not seem to suggest themselves. But, suppose it had been
Scheringhausen or Scroggins! I think I did very well with Pinkhammer."

"Your name," said the other man, seriously, "is Elwyn C. Bellford. You
are one of the first lawyers in Denver. You are suffering from an attack
of aphasia, which has caused you to forget your identity. The cause of
it was over-application to your profession, and, perhaps, a life too
bare of natural recreation and pleasures. The lady who has just left the
room is your wife."

"She is what I would call a fine-looking woman," I said, after a
judicial pause. "I particularly admire the shade of brown in her hair."

"She is a wife to be proud of. Since your disappearance, nearly two
weeks ago, she has scarcely closed her eyes. We learned that you were in
New York through a telegram sent by Isidore Newman, a traveling man from
Denver. He said that he had met you in a hotel here, and that you did
not recognize him."

"I think I remember the occasion," I said. "The fellow called me
'Bellford,' if I am not mistaken. But don't you think it about time,
now, for you to introduce yourself?"

"I am Robert Volney--Doctor Volney. I have been your close friend for
twenty years, and your physician for fifteen. I came with Mrs. Bellford
to trace you as soon as we got the telegram. Try, Elwyn, old man--try to
remember!"

"What's the use to try?" I asked, with a little frown. "You say you are
a physician. Is aphasia curable? When a man loses his memory does it
return slowly, or suddenly?"

"Sometimes gradually and imperfectly; sometimes as suddenly as it went."

"Will you undertake the treatment of my case, Doctor Volney?" I asked.

"Old friend," said he, "I'll do everything in my power, and will have
done everything that science can do to cure you."

"Very well," said I. "Then you will consider that I am your patient.
Everything is in confidence now--professional confidence."

"Of course," said Doctor Volney.

I got up from the couch. Some one had set a vase of white roses on the
centre table--a cluster of white roses, freshly sprinkled and fragrant.
I threw them far out of the window, and then I laid myself upon the
couch again.

"It will be best, Bobby," I said, "to have this cure happen suddenly.
I'm rather tired of it all, anyway. You may go now and bring Marian in.
But, oh, Doc," I said, with a sigh, as I kicked him on the shin--"good
old Doc--it was glorious!"

Dash Ashki
24-01-2008, 19:38
بزودی فایل Pdf این داستان رو براتون آماده میکنم و در همین پست قرار میدم.

;)

.

Ahmad
06-02-2008, 17:53
:19: كجــــــــــــــايي داش اشكي ؟ :19: اشك ما رو درآوردي. :37:

:31:

........................
:3: راستي همونجور كه فرك ميكردم ، ركورد همچيني شكسته شده .

بعد از دو هفته فقط boy iran نظر خودشو اعلام كرده ( :16: كه اونم شك دارم اصلا عنوان داستان رو هم خونده باشه ، چه برسه به خود داستان :27:. :11:)

ولي من از رو نميرم؟ شايد داستان ديگري در راه باشد :18: