PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : ادبیات طنز



صفحه ها : [1] 2

Йeda
25-11-2005, 00:34
با سلام

در کنار تاپیک هایی با مفهوم عاشقانه، عارفانه و... قرار بر گشودن این تاپیک با مضمون"ادبیــــات طنـــز" ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]) گذاشتیم.



قوانیـــن تاپیک

1. از قرار دادن اشعاری که مضمون سیاسی دارند اکیدا خودداری شـود.
2. لطفا قبل از قرار دادن اشـعار طنــز، دقت داشته باشید تا شعر مورد نظر بر اصول اخلاقی پایبند باشـد.
3. از الفـــاظ و کلــمات نامناسـب در اشعار به شدت خودداری شـود.
4. از فرسـتادن پست و شعر تکــراری خودداری کنیـد.








*در صورت قرار دادن هر گونه شعر طنزی، خارج از چارچوب گفته شده، شعر مربوطه حذف خواهد شد.







پیامــک زد شبــی لیلی به مجنون
که هر وقت آمــدی از خانه بیـرون

بیــاور مـــدرک تحصـــیلــی ات را
گواهی نامه ی پی اچ دی ات را

پــــدر باید ببیـــند دکتــــرایت
زمــــانه بد شده جانم فدایت

دعــا کن مدرکت جعلی نباشد
ز دانشـــگاه هاوایـــی نباشد

و گــرنه وای بر احوالت ای مرد
که بابایم بگــیرد حالت ای مـرد

چو مجنــون این پیامک خواند وارفت
به سوی دشت و صحرا کلـه پا رفت

اس ام اس زد ز آنجا سـوی لیـلی
که می خواهـــــم تورا قـد تریلـی

دلم در دام عشقت بی قرار است
ولیکن مـدرکـم بی اعتــــبار است

شده از فاکسفورد این دکترا فاکس
مقصر اسـت در این ماجرا فاکـــس


چه سنگیـــن است بار این جدایـی
امان از دســت این مـــدرک گرایی

ozgor
18-06-2006, 02:09
خواهد زمن عیالم،هر لحظه وجه دستی......................بیچاره کرده ما را ، دیگر نمانده هستی

پولی دگر نمانده ،در بانک و در حسابم...............................مقرو ? و بینوایم ،موجر کند جوابم

روزی ز من بخواهد، او را برم به گیلان.................روزی به تور کیش و ، گاهی به سوی سمنان

گوید که زن داداشم ، اکنون گرفته مانتو......................کی کمتر است،از او، ای مرد همسر تو

یا می خرد النگو،با جفت گوشواره...............................من مانده ام هم اکنون، با یک لباس پاره

ای (خالو جان)تحمل ، زن داشتن همین است.........هر کس که زن گرفته اوضاع او چنین است
__________________
می تونین پر کنین :happy:

ozgor
18-06-2006, 02:09
برره مثل تو نوديده**********من تو رو وخوام
هر جوري تو وگويي اي جيگر***با تو راه و يام
تو عشقولانه ي من بيدي*****اينو همه وو يگولنزج
منو نگاه نوكني وميرم*******من و عشق تو و درد و رنج
اخم از خودت در نوكن********جيگرمو پرپر نوكن
چرا كنج خونه كز وز يتي******با جيغات منو كر نوكن
**************خوب بيد*****************

ozgor
18-06-2006, 02:10
پسر به دختر:
مويم اگر گيس بود ، روغني و خيس بود
موجب اينها فقط ، عشق فرنگيس بود
چون كه فرنگيس گفت داري اگر عشق من
پس تو به سرعت بزن تيپ جديد خفن !
نقره به دست از عقيق ، حلقه ی انگشتري
ريش و سبيلت بزن شب به شب از ته به تيغ
فخر مني گر كني ، موي سرت را بلند
چون كه كمي شد بلند با كش قيطان ببند
ابروي خود كن درست ، با نخ و موچين تيز
خيلي مي آيد به تو گر كني اش ، رنگ نيز!
آه چه خوب است اگر لنز گذاري به چشم
آن هم از آنها كه هست صادره از كيش و قشم
رخت و لباسي بخر ، دو به دويش در تضاد
پيرهنت تنگ تنگ ، ليك ازارت گشاد!
تيپ تو وقتي شود اين مدلي خنگ و قر
مي كنم از ازدواج با پسري چون تو حظ!
هر چه فرنگيس گفت گشت عمل مو به مو
چون شده بي اختيار اين پسر از عشق او
بله ، به اين شكل و ريخت
او بدلم كرده است
من شده ام كور عشق

جوّ بغلم كرده است!!

ozgor
18-06-2006, 02:11
دختر به پسر:اي ارغواني پيرهن، اي لي به پا، اي جين به تن!
اي دلبر مو فرفري ، زيبائيت همچون پري
آبي كت دكمه زري ، از هر بدي هستي بري
آه اي مهندس بعد از اين ، اي مهربان نازنين
اي حرفهايت دلنشين
شيرين بيان نكته بين!
پس كي مي آيي خانه مان ، از بهر شيريني خوران؟
بعد از گذشت سالها، در انتظارم همچنان
گفتند با من ديگران، در انتظار او نمان
با ده نفر مانند تو ، او بوده همچون عاشقان!
اما نگردد باورم ، اين حرفها اي ياورم
تا باز گردي سوي من
در انتظارم باز هم

ozgor
18-06-2006, 02:12
اهل دانشگاهم
روزگارم خوش نيست
ژتوني دارم
خرده عقلی
سر سوزن شوقي

اهل دانشگاهم پيشه ام گپ زدن است
گاه گاهي مي نويسم تكليف
مي سپارم به شما
تا به يك نمره ناقابل بيست
كه در آن زندانيست
دلتان زنده شود
چه خيالي چه خيالي ميدانم
گپ زدن بيهوده است
خوب ميدانم دانشم بيهوده است
استاد از من پرسيد
چقدر نمره ز من مي خواهي
من از او پرسيدم دل خوش سيري چند

اهل دانشگاهم
قبله ام آموزش
جانمازم جزوه
مشق از پنجره ها ميگيرم
همه ذرات وجودم متبلور شده است
درسهايم را وقتي مي خوانم
كه خروس مي كشد خميازه
مرغ و ماهي خواب است

خوب يادم هست
مدرسه باغ آزادي بود
درس بي كرنش مي خوانديم
نمره بي خواهش مي آورديم
تا معلم پارازيت مي انداخت
همه غش مي كرديم
كلاس چقدر زيبا بود و معلم چقدر حوصله داشت
درس خواندن آنروز
مثل يك بازي بود
كم كمك دور شدم از آنجا
بار خود را بستم
عاقبت رفتم در دانشگاه
به محيط خشن آموزش
و به دانشكده علوم سرايت كردم
رفتم از پله كامپيوتر بالا
چيزها ديدم در دانشگاه
من گدايي ديدم در آخر ترم
در به در مي گشت
يك نمره قبولي مي خواست

من كسي را ديدم
از ديدن يك نمره ده
دم دانشگاه پشتك مي زد
شاعري ديدم
هنگام خطابه
به خرچنگ مي گفت ستاره
و اسيد نيتريك را جاي مي مي نوشيد
همه جا پيدا بود
همه جا را ديدم
بارش اشك از نمره تك
جنگ آموزش با دانشجو
حذف يك درس به فرماندهي كامپيوتر
فتح يك ترم به دست ترميم
قتل يك لبخند در آخر ترم
همه را من ديدم
من در اين دانشگاه در به در و ويرانم
من به يك نمره نا قابل ده خشنودم
من به ليسانس قناعت دارم
من نمي خندم اگر دوست من مي افتد
من نمي خندم اگر نرخ ژتون را دو برابر بكنند
و نمي خندم اگر موي سرم مي ريزد

من در اين دانشگاه
در سراشيب كسالت هستم
خوب مي دانم استاد
كي كوئيز مي گيرد
برگه حذف كجاست
سايت و رايانه آن مال من است
تريا،نقليه و دانشكده از آن من است
ما بدانيم اگر سلف نباشد
همگي مي ميريم
و اگر حذف نباشد
همگي مشروطيم

نپرسيم كه در قيمه چرا گوشت نبود
كار ما نيست شناسايي مسئول غذا
كار ما نيست شناسايي بي نظمي ها
كار ما شايد اينست كه در مركز پانچ
پي اصلاح خطا ها برويم

ozgor
18-06-2006, 02:12
آرزو کن
تا تلخ ترین ها آرزو کن ... زین دل بی امید سخت

بر درک نگرت آرزو کن
بنگر در دلت رخ ایام را
بدان که دیدن دروغ است آرزو کن
بشنو ز لرزش دلت شرر باران را
بدان که شنیدن دروغ است آرزو کن
حس کن بفهم که میگذرد این لحظه ها
تا فهم بهتر از زندگی آرزو کن
شاید نتوان ، فرصت تنگ است
خود را بیاب این را ارزو کن
در خلسه وجود خود , بر سنگ ذهنت بتراش
با توان و هستی و امید آرزو کن
بشکن این قاب تهی و بپاش این گلاب رنگین
بجوشان اشک خود را , کنون آرزو کن
در زیر باران نور ستاره ات که میدرخشد هنوز
در سحرگاه با رقص امواج پرتلاطم رویا , آرزو کن
گر عاشقی در کنار یار ,در مهد عشق و صفا
با خلوص و کمال و وفا در عرش کبریا آرزو کن
گر غیر , نشین نگر بر خدای خود که همه
نیاز به اوست در محراب دل بی ریا و بی گناه ,آرزو کن

ozgor
18-06-2006, 02:13
الا اي طنز گــــــــوي همچـــو مانکن(!)

که قــــــــــدّ سروت از پهنا بلند است!!! ـ


برو پنـــــــــــد "نظامي" گوش ميکن!(?)

اگر فکرت چو طبــــــــــــع ما بلند است!



مپيچ اي "بوالفضول" اينقــــــدر در شعر

زبــــــــــــــــــــان کذب در آن تا بلند است!



از اين "اکذب" سرايي هاست کاکنـــون

دماغ کل شا عــــــــــــــــرها بلند است!!!

persian365
23-05-2007, 15:49
دوستان عزیز شعر های طنز رو در این قسمت بنویسید

فقط دقت داشته باشد ، از نوشتن شعر های که توهین به افراد یا قوم هست خوداری کنید

ممنون

persian365
23-05-2007, 15:50
مثـل پُل های منـفجـر شده اند
سایت هایی که فیلتر شده اند

سایت هایی که تازه تشکیل اند
ای بـسا بی دلیــل تعطیـــل اند

چون که در متن شان نشد پرهیز
مثـــلاْ از کلیــــد واژه ی "چیـــز"!!

ای بسا اهل علم چون نیوتون
بوده دنبــال ســرچ سیلیکــون

ای بســـا دکتــران معــرکـه اند
که به دنبال سرچ سکسکه اند!!

بس که مجرای فیلتـر شده تنــگ
تیرشان خورده بی دلیل به سنگ

وسط جستجو مچل شده اند
از همین چیزها کچل شده اند

همه پرسش کنان به ناچاری
که «ببین! فیلترشکن داری؟!»

واقــعـاْ ای مخـابـرات عــزیــز!
از چه رو گیر می دهی تو به چیز؟!

گرچه تو شهره ای به سعی و تلاش
من بـمیــرم، خـداوکیــلی باش

جای این قفل و این فیلترینگ
فکر " No response to paging "

چون شما آمدی که وصل کنی
نه اگر وصل شد، تو فصل کنی

توی این مشکلات بنیانی
از چه در بند نقش ایوانی!

آقای زرویی نصرآباد

persian365
23-05-2007, 16:18
داد مجنون بهر ليلي يك ايميل

گفت ای از هجر تو اشكم چو سيل



ای به قربان قد و بالای تو

من فدای قامت رعنای تو



ناز كم كن ای نگار ناز دار

قهر با من نيست انصاف ای نگار



خواسته ای ميرزا قلمدونت شوم

واله و شيدا و حيرونت شوم



گفته ای نامه ز ايميل بهتر است

دستخط يار ديدن خوشتر است



ليك دور نامه لیلی جان گذشت

دوره ی ايميل يا ايكارد گشت



نامه جانم مال عهد بوق بود

راز دار عاشق و معشوق بود


(.......)


گشته چت ديگر به جايش جانشين

دوره ی ايميل گشت ای نازنين



فيبر نوری گشته ديگر اين زمان

جانشين كفتر نامه رسان



بهر تو ايميل خيلي بهتر است

لايق عاشق كشان دلبر است



اسب همت را تو اينك هی بكن

بهر مجنون يك ايميل ریپلی بكن



جوف آن بفرست اتچ های قشنگ

فايل های جور واجور و رنگ وارنگ



عشق من آنلاين تست ای مهربان

صبح و ظهر و عصر و شب در هر زمان



آف مسيجت می فرستم دمبدم

تا كه مهر افزون کنی و ناز كم



اين ايميل را کپی پيست در هارد كن

از برای عاشقان فوروارد كن



با خيال راحت ای يار ملوس

چون كه دارد اين ايميل آنتی ويروس

persian365
24-05-2007, 13:13
کـنون رزم ویروس و رستم شنو * * * * * * * * * * * * دگـرها شنیدسـتی این هـم شنو

که اسفـندیارش یکی دیسک است * * * * * * * * * * * * بگـفـتـا به رستم که ای نـیکـزاد

در این دیسک باشد یکی فایل ناب * * * * * * * * * * * * که بگـرفـتم از سایت افـراسیاب

برم خـُرمی کن بدین دیسک هان * * * * * * * * * * * * که هم نون و هم آب باشد در آن

تهمتن روان شد سوی خانه اش * * * * * * * * * * * * شـتـابـان بـه دیـدار رایـانـه اش

دگـر صـبر و آرام و طاقـت نداشت * * * * * * * * * * * * و آن دیسک را در درایوش گذاشت

نکـرد هـیچ صبر و نـداد هـیچ لفـت * * * * * * * * * * * * یکی هم کپی از همان دیسک گرفت

در آن دیسک دیدش یکی فایل بود * * * * * * * * * * * * بـزد ایـنـتـر آن را و اجـــرا نـمـود

به ناگـه چـنان سیستمش هـنگ کـرد * * * * * * * * * * * * که رستم در آن ماند مبهوت و منگ

تهـمـتـن کلافـه شـد و داد زد * * * * * * * * * * * * زبخـت بـد خـویش فـریاد زد

چو تهـمینه فـریاد رستم شنود * * * * * * * * * * * * بـیـامـد که لـیسانس رایانه بود

بدو گفـت رستم همه مشکلـش * * * * * * * * * * * * وزان دیسک و برنامه قابلـش

چـو رستم بـدو داد قـیـچـی و ریش * * * * * * * * * * * * یکی دیسک Bootable آورد پیش

به ناگه یکی رمز ویروس یافت * * * * * * * * * * * * پـی حـفـظ امضای ایشان شـتافـت

به خاک اندر افکند ویروس را * * * * * * * * * * * * تهـمـتـن بـه رایانه زد بـوس را

چنین گفت تهمینه به شوهرش * * * * * * * * * * * * که این بار بگـذشت از پل خرش

دگر بار برنامه زین سان مکـن * * * * * * * * * * * * ز رایـانـه اصلا صحـبـت مکــن

قـسم خورد رستم هـمی با شتاب * * * * * * * * * * * * نگـیـرد دگـر دیسک ز افـراسیاب

persian365
25-05-2007, 12:01
بگــو بــامــن چــرا کـه دیـرکـردی ؟
مــرا ازدیـــدن خـــــود ســـیــر کــردی
مگــر بــا خــط واحـــد آمـــدی یـار
کـــه شــش ســاعــت بَبَم تاخیر کردی

شاعر محمد جاويد

persian365
25-05-2007, 12:04
چون که با خنده شود عمرجنابعالی زیاد// پس بیا لوطی گری بر ریش این دنیا بخند
گر جفا دیدی زیاد امّا وفاداری کمی// بر جفاکاران دنیا از همین حالا بخند
گر که دیدی یک نفر مالت به یغما می برد//کُن حلالش مال یغما بُرده، بی پروا بخند
گر چکت برگشت خورده بی خیالش شو داداش// پاره کن در بانک چک را وکمی آن جا بخند
گر که هشت زندگی تو گرو بر نُه بُوَد// هشت و نُه را ول کن حتّی بر ده و صدها بخند
گرعیالاتت همیشه بر سرت نق می زنند// پنبه را در گوش کن جانا و بر آنها بخند
صبح گاهان با تبسّم ظهر با لبخند باش// شامگاهان را قوی تر تا شب ِفردا بخند
باچنین لبخند پارتی نوح دوّم می شوی// یک کمی تا قسمتی بر حال زار ما بخند
گر بخواهی عمر تو از نوح هم افزون شود// طنزی از «جاوید» خوانده با تـُُن بالا بخند

محمد جاوید
25-05-2007, 23:38
ون که با خنده شود عمرجنابعالی زیاد// پس بیا لوطی گری بر ریش این دنیا بخند
گر جفا دیدی زیاد امّا وفاداری کمی// بر جفاکاران دنیا از همین حالا بخند
گر که دیدی یک نفر مالت به یغما می برد//کُن حلالش مال یغما بُرده، بی پروا بخند
گر چکت برگشت خورده بی خیالش شو داداش// پاره کن در بانک چک را وکمی آن جا بخند
گر که هشت زندگی تو گرو بر نُه بُوَد// هشت و نُه را ول کن حتّی بر ده و صدها بخند
گرعیالاتت همیشه بر سرت نق می زنند// پنبه را در گوش کن جانا و بر آنها بخند
صبح گاهان با تبسّم ظهر با لبخند باش// شامگاهان را قوی تر تا شب ِفردا بخند
باچنین لبخند پارتی نوح دوّم می شوی// یک کمی تا قسمتی بر حال زار ما بخند
گر بخواهی عمر تو از نوح هم افزون شود// طنزی از «جاوید» خوانده با تـُُن بالا بخند



در مصرع اول شعر حرف چ از قلم افتاده:
چون که با خنده شود عمرجنابعالی زیاد

محمد جاوید
26-05-2007, 00:44
عـــشـــق خری

دیروز یکی کره الاغی لگد انداخت// یک لحظه به یک ماده ی دیگر نظر انداخت
دل باخت به آن ماده الاغ خر خوشگل// یکبار دگربردل خود شور و شر انداخت
چون پوزه ی خود بر سر و بر روی کشیدش// شد کوره ای از آتش و بر جان خر انداخت
از غمزه ی آن ماده خر خوش بر و هیکل// دیوانه شد و دست به زیر کمر انداخت
یک لحظه بخود گفت که گیرد ببرش تنگ// زین فکر تن خویش به آغوش خر انداخت
آن ماده خرهم گفت هواخواه تو هستم// این گفته ی معشوق به جانش شرر انداخت
از فرط خوشی نعره ی خر در چمنی زد// اندر دل معشوق هوای سفر انداخت
در پیش گرفتند ره دشت و دمن را// برگی دگر از عشق خری در نظر انداخت

persian365
26-05-2007, 07:41
محمد جاوید ، ممنون از راهنمایت ویرایش شد

Ar@m
27-05-2007, 14:17
کفش هایم کو؟!

کفش هایم کو؟!
دم در چیزی نیست
لنگه کفش من اینجاها بود!
زیر اندیشه این جا کفشی!
مادرم شاید این جا دیشب
کفش خندان مرا، برده باشد به اتاق
که کسی پا نتپاند در آن.

هیچ جا اثر از کفشم نیست
نازنین کفش مرا درک کنید
کفش من کفشی بود
کفشستان!
و به اندازه انگشتانم معنی داشت...
پای غمگین من احساس عجیبی دارد
شست پای من از این غصه ورم خواهد کرد
شست پایم به شکاف سر کفش، عادت داشت...!
نبض جیبم امروز
تندتر می زند از قلب خروسی که در اندوه غروب
کوپن مرغش باطل بشود...
جیب من از غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق
که پی کفش به کفاش محل خواهد داد
"خواب در چشم ترش می شکند"
کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود
سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود
"یاد باد آن که نهانش نظری با ما بود"
دوستان! کفش پریشان مرا کشف کنید!
کفش من می فهمید که کجا باید رفت،
که کجا باید خندید
کفش من له می شد گاهی
زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی
توی صف های دراز
من در این کله صبح، پی کفشم هستم
تا کنم پای در آن
و به جایی بروم
که به آن "نانوایی" می گویند!
شاید آن جا بتوان، نان صبحانه فرزندان را
توی صف پیدا کرد
باید الان بروم....اما نه!
کفشهایم نیست! کفشهایم کو؟!

کیومرث صابری(گل آقا)
این شعر نقیضه ای بر شهر کفشهایم کو؟ از سهراب سپهری است

shakahislap
30-05-2007, 21:20
"شيخ و گربه " از بيگدلي قمي :


گربه اي را شيخـــكـــي ميزد ميان مدرســـــــــــــه

با نوک نعلين خود، زآ نسان که دل مي شد کباب

عارفــــــــــــي گفتا بدو، کاي پيشواي اهل حــــق

گـــــربه را چبوَد گنه، کاينسان زنيد ش بيحساب ؟

گفت ازمخـــــــــرج ( مَعو) را خود نمي گويد درست !

هـــــم نداند، هـــــم ندارد هيچ قصد اکتســــــا ب

من زنايش را فـــــــــــرازِ بام صد رَه ديده ام

چون زنا کار ا ست، بي شک نيز مي نوشد شرا ب !

هم بُوَد از شاربش پيدا که صوفـــي مشرب است !!

کفر صوفـــــــــــي نيز روشن تر بوَد از آ فتا ب

لاجــــــرم بر فتوي اين بند ه ، مهدورا لد م است

قتل او واجب بود بـــر مؤمنين از شيخ وشاب

محمد جاوید
10-06-2007, 00:19
با زن نشسته

پس از سی سال و اندی کار و زحمت
گرفتم حکم آزادی زدولت
به خانه آمد م با سرفرازی
ولی نیشخند بر لبهای نازی
کادویی داد نازی دست بنده
ولی با حالتی زشت و زننده
درون جعبه یک پیش بند زیبا
ویک اسکاچ و یک مقدار ریکا
پس از آن پای حجله گربه را کشت
وبا یک جمله زد بر پوز من مشت
زفردا کار تو از ساعت هفت
شود آغاز ،توی کلّـه ات رفت؟
خرید و رُفت و روب و ظرف شویی
امور آشپزی با صرفه جویی
زروز بعد شد برنامۀ من
تو گویی نیست او در خانۀ من
تلیفش هی مرتب زنگ می زد
در آن حالی که مویش رنگ می زد
گهی مشغول صحبت با فریبا
زمانی غیبت از همروس شهلا
زبیکاری به وزنش شد اضافه
برای جابجایی شد کلافه
تأ تر و سینما و پارک بازی
بشد برنامۀ هر روز نازی
من ِبازن نشسته صبح تا شام
امور خانه می دادم سرانجام
فشار کار آخر خسته ام کرد
لغز گویی همسر خسته ام کرد
خبرکردم مدیر قسمتم را
همان شخصی که حکمم کرد امضاء
به او آویختم با بی قراری
بگفتم این سخن با آه و زاری :
کنید حکم مرا امروز باطل
نمی خواهم زن و فرزند ومنزل
چرا که این به ظاهر ناز نازی
گرفته روح وجسمم را به بازی
اگر سی سال دیگر در اداره
شوم فرمانبر دولت دوباره
از آن بهتر که با پیش بندو سر بند
شوم مستوجب هرگونه ریشخند
شده« جاوید» از منزل فراری
فدای لحظه ای کار اداری

Alireza_SA
05-07-2007, 14:53
نقیضه ای بر شعر سهراب سپهری
اثر: نسیم عرب امیری

موشكي خواهم ساخت!

خواهم انداخت هوا!

دور خواهم شد از اين خاك فقير

كه در آن هيچ كسي نيست كه بي زور كتك

صبح بيدار شود!

موشك از سوخت تهي!

ودلم مي خواهد بروم بالاتر

ودلم مي خواهد چه قدر حرف جديد!

ودلم مي خواهد

همچنان خواهم راند

نه به پيران دل خواهم بست

نه جوان ها كه سر از تخم به درمي آرند!

كه به بي غيرتي هم معتادند!

وهمه حرفه شان

شيره ماليدن بر سرو هيكل يك دختر احساساتي ست!

دور از اينجا شهريست!

كه در آن چهره زن حق تجلي دارد!

چشم ها تشنه چرخيدن نيست !

وبرادر،خواهر در عمل هست نه بر روي زبان!

عقل هر كودك قنداقي شان قد عقل من و توست!

مردم از عادت ول كن به درك

قفل بر فكر و زبان ها نزدند!

تيتر جنجالي فردا صبح است!

بر تن آزادي بختكي افتاده است!

دور از اينجا شهريست!

كه در آن آب به اندازه چشمان سحر خيزان هست!

شاعران پول به اندازه فردا دارند!

وصداي زنشان مثل شب كوتاه است!

دور از اينجا شهريست

موشكي بايد ساخت!

M A R S H A L L
05-07-2007, 16:07
شعر زير از ملك الشعراي بهار هم طنز جالبيه كه بهتره خودتون بخونيد.

ديدم به بصره دختركي اعجمي نسب

روشن نموده شهر به نور جمال خويش

مي خواند درس قرآن در پيش شيخ شهر

وز شيخ دل ربوده به غنج و دلال خويش

مي داد شيخ درس ((ضلال مبين)) به او

و آهنگ ((ضاد)) برده به اوج كمال خويش

دختر نداشت طاقت ابراز حرف ((ضاد))

با آن دهان كوچك غنچه مثال خويش

مي داد شيخ را به ((دلال مبين)) جواب

وآن شيخ مي نمود مكرر مقال خويش

گفتم به شيخ راه عبث بي جهت مپوي

كاين شوخ منصرف نشود از خيال خويش

بهتر همان بود كه بمانيد هردوان

او در ((دلال)) خويش و تو اندر ((ضلال)) خويش

68vahid68
07-07-2007, 13:30
گروه آموزشي رياضي دوره ي راهنمايي تحصيلي استان اصفهان

با رياضيات


امان از اين رياضيات و آمـــــــــار كه كرده روز ما را چون شب تـار
ز دستش من ندارم خواب راحــت شوم افسرده و رنجـــــور و بيـمار
گهـــــــي از X نالم گـــــــــه از Y گهـــي از تابع و گاهـــي ز بـردار
شوم ديوانه از سينــوس و تانژانت كسينوس و كتانژانت و نمـــــودار
خدا ويران كند مجموعه هايـــــــــش W و Z و مجــموعــه هـايــــــش
معلم گويدم اي بچه هاي خنــــــــگ عبارت ساده كن كسرش تو بردار
علامت را تو منفي كن در اينـــــجا براي ايــــن عدد اعـــــشار بگذار
خدايا مــــن چه سـازم تا بـــــگردم رياضــي دان و دانشمند و هوشيار

68vahid68
07-07-2007, 16:39
اينجاميشه حكايت طنز هم گذاشت ؟ مثل بعضي حاكايات سعدي كه شعر هم دارند ؟

68vahid68
07-07-2007, 16:48
برخیز تو ای غافل و بیگانه زحق بردار كتاب الله و خوان چند ورق

تن پروری و لشی نشد بس تاكی اعراض كنی از حق تا با گردن شق

®®

برخیز كه گلرخان به شب ناز كنند باب گله سوی شوهران باز كنند

از پیرهن كفش وهزاران فت وكت اندر دل شب به غمزه آغاز كنند

®®

برخیز و مخواب اینقدر ای غافل مسپار عنان عقل اندر ید دل

دست طرب از زن كش و با دست طلب بر درگه حق زن كه تو را این حاصل

®®

برگو به خدای خود كه ما بیعاریم از دست زنان و وضع خود بیزاریم

هستیم ز بندگان طاغی به مثل چون اشتر مست چون سگان هاریم

®®

ای آنگه تویی خدای رحمان و رحیم این كاسه شكسته را كن از لطف لحیم

افعال بدو ناقص مان را بر بخش ما را تو مبر به دوزخ و نار و حجیم

®®

یارب بنما مرا رهی سوی نجات كن در دل حاج كازرونی تو برات

تا هستی خویش را به من بر بخشد گیرم ز منافعش پیاپی زوجات

®®

از عاقبت خویش ندارم خبری كایا به بهشتم ببری یا نبری

جنات النعیم گر نصیب است مرا جانم ز جسد ، ستان تو جلدوچپری

®®

یارب نشود كسی دچار زن بد چون كس نبود بتر ز مار و زن بد

روزی دو سه بار می كشد شوهر خویش مردن به از اینكه زیر بار زن بد

®®

هر كس كه در این زمانه زن می طلبد دردیست به جان خویشتن می طلبت

مردان جهان عاجز یك زن شده اند پس وای برآن كسی كه زن می طلبد

®®

یارب ز كرم ببخش ما را دو سه زن آنگونه كه بود انبیا را دو سه زن

زن خواستن از بهر غنی آسان است خود ده ز كرم ما فقرا را دو سه زن
®®

برو به خداى خود كه ما بیعاریم از دست زنان و وضع خود بیزاریم

هستیم ز بندگان طاغى به مثل چون اشتر مست چون سگان هاریم

اى آنكه تویى خداى رحمان و رحیم این كاسه شكسته را كن از لطف لحیم

افعال بد و ناقص مان را بر بخش ما را تو مبر به دوزخ و نار و جحیم

®®

یارب بنما مرا رهى سوى نجات كن در دل حاج كازورنى تو برات

تا هستى خویش را به من بر خشد گیرم ز منافعش پیاپى زوجات

®®

از عاقبت خویش ندارم خبرى كه آیا به بهشتم ببرى یا نبرى

جنات النعیم گر نصیب است مرا جانم ز جسد، ستان تو جلد و چیرى

®®

یا رب نشود كسى دچار زن بد چون كس نبود بتر زما رو زن بد

روزى دو سه بار مى ‏كشد شوهر خویش مردن به از اینكه زیر بار زن بد

®®

هر كس كه در این زمانه زن مى ‏طلبد دردیست به جان خویشتن مى ‏طلبد

مردان جهان عاجز یك زن شده ‏اند پس واى بر آن كس كه زن مى ‏طلبد

®®

یا رب ز كرم ببخش ما را دو سه زن آنگونه كه بود انبیا را دو سه زن

زن خواستن از بهر غنى آسان است خود ده ز كرم ما فقرا را دو سه زن

®®

اى مرد ترا صاحب و سالا زنست فریادرس و یار و مددكار زنست

پیدا تو ز زن شدى و پرورده او پس دان همه جا تو را نگهدار زنست

®®

آن كس كه نصیبش به جهان از زن نیست اندر سرش عقل و جانش اندر تن نیست

سرمایه عیش و شمع هر جمع زنست بى بهره ز زن زجاى و تن ایمن نیست

®®

اى روی تو ماه و ابرویت همچو هلال وى تحفه بهترین ز حق جل جلال

اى زن تو كه‏یى چیستى اى آفت دل كز مهر تو مى ‏رود ز جان زنگ ملال

®®

زن صاحب و سالار و بهین یاور ماست زن دختر ما خواهر ما مادر ماست

زن همدم ما همسر و هم بستر ماست زن روح و روان و جان و هم پیكر ماست

®®

زن در و گهر لؤلؤ و مرجان و طلاست زن درد و غم و غصه و اندوه و بلاست

گر خوب بود عزیز و محبوب خداست بد اصل چو شد رانده حق جل علاست



علیرضا شفیعی

magmagf
07-07-2007, 19:45
اينجاميشه حكايت طنز هم گذاشت ؟ مثل بعضي حاكايات سعدي كه شعر هم دارند ؟


اگه حکایت طنز کامل به صورته شعر هست همین جا قرار بدهید اما اگه متن هست و در انتهای اون چند بیت هم اومده به تاپیک زیر مراجعه کنید

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

ممنون

68vahid68
07-07-2007, 20:06
ممنون از راهنماييت فرانك جان

blackfox
27-09-2007, 12:12
از آنجایی که نبود این تاپیک در این انجمن به شدت احساس می شد و موجبات افگار افکار من و چندی تن از دوستان را فراهم کرده بود ، حقیر بر آن شدم تا این تاپیک را تاسیس کنم .
این تاپیک صرفا لباب مرسولات ( پست های) طنزی اعم از شعر و من غیر الشعر احداث گردیده و از تمام علاقه مندان و پیشکسوتان و صاحبان نظر و به خصوص تمام طنزیم کنندگان ( طنز پردازان ) در گستره طنز و طنازی دعوت می شود تا کمال همکاری را در جهت پیشبرد مقاصد عالیه تاپیک که همانا گذراندن لحظاتی چند دور هم و صد البته شاد بودن و خندیدن و ... ( نه به قیمت ناراحتی دیگران ) است ، مبذول دارند .

این حقیر خود به شخصه تحصیل کرده در رشته ریاضی می باشم ولی علاقه وافری به مقولات ادبی و افضلهم بقولات طنز داشته و دارم و امید است تا در کنار هم خوش باشیم و حالش نیز تمام و کمال ببریم .
و من الله توفیق . تمّت

blackfox
27-09-2007, 12:44
اولین پست هم خودم می فرستم :


یانگوم نامه


کانال دو چو جمعه به عهدش وفا کند / در قصر خویش حاجت خلقی روا کند

باد صبا! برو به گیوم یونگ عرض کن/ فکری به حال سفره ی افطار ما کند!

در آش رشته مــــان بچکاند هلاهلی/ مــــا را ز دست این سریالش رها کند

بعداً به آن جواهر در قصرمان بگو / ارواح خاک "هن"! حق "مین" را ادا کند!

دارم امید اینکه فلک بهــــــر انتقام / دردی به جـــان "یولی "شیطون بلا کند!

دردم نهفته به ز طبیبان گیج قصر / باشد کـــه یانگـــــــوم آید و دردم دوا کند !

از سایر دوستان مودب ( ادبی ) خودم خواهشمند است آثار خود را هر چه زودتر تا تاریخ متعاقبا اعلام خواهد شد . :3:

blackfox
02-10-2007, 02:15
راز جاودانگی بسیاری از شعرا از جمله حافظ و سعدی در بیان دردهای مشترک بشری در تمامی اعصار بوده است .

برای نمونه در شعر زیر به خوبی شاهد این ادعا هستیم .

«ای ساربان آهسته رو که آرام جانم می رود

و ان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود »

امروزه در بسیاری از جاده های کشور این شعار را بر روی تابلوها می بینیم که «دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است »

در این شعر اشاره سعدی به ساربان در حقیقت اشاره به رانندگان سواری های بین شهری است که معمولاً با سرعت غیر مجاز به جابه جایی مسافر ین مبادرت می ورزند .

در این شعر، شاعر مورد نظر که گویی چیز بار ارزشی را به این سواری ها داده است اصرار شدیدی دارد که راننده آهسته حرکت کند تا خدایی نکرده ایجاد سانحه ای باعث از بین رفتن دسترنج او نشود !

«من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود »

دراین بیت شاعر به طور ناخودآگاه به نکته ای اشارهمی کند که نشان دهنده این واقعیت است که او خود نیز روزی راننده سواری های بین شهری بوده است و در اثر حادثه دچار شکستگی استخوان شده ودر حالی که می توانست با یک نیش ترمز که خیلی هم دور از او نبوده از سرعت خود بکاهد !

« گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود .»

در اینجا شاعر به یکی از معضلات اجتماعی زمانه ما اشاره می کند که همان «مشکل عدم پایبندی اخلاقی و فساد اجتماعی »است .

افرادی که با نیرنگ و فریب قصد سوء استفاده از جوانان را دارند ، شاعر سعی می کند با پنهان کردن ریش خود ، خود را در قالب فیزیکی یک زن به داخل آن سواری هدایت کرده و در حین نشستن در کنار آن بانوان مستقر در سواری طرح دوستی را پی ریزی کرده و با سوء استفاده از آنها ، آنها را به باندهای قاچاق انسان و نابودی و انحطاط پیش ببرد . اما این مساله از دید ماموران خبره و زبده پنهان نمی ماند و خون او را در آستانه حرکت سواری بر زمین می ریزند!

«محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود ».

در این بیت شاعر سعی دارد . محموله ای که احتمالاً حاوی مواد خانمان سوز مخدر است را به رانندبدهد تا در ازای دریافت مبلغی آن را به مقصد برساند .شاعر برای اینکه کسی به او مشکوک نشود از راننده می خواهد که با مسافر ین به نرمی و ملایمت صحبت کند و از بکار بردن کلمات رکیک همچون فحش خواهر و مادری در صورت امکان خودداری کند !

در مصراع دوم شاعر علاقه شدید خود را به این مواد «زهرماری» که گویی روانگردان نیز هستند نشان داده و قصد دارد مواد روانگردان را در کافه برای مشتریان خاص خود سرو کند (آن سرو روان )

«گویی روانم می رود » در این بیت می تواند اسهال ناشی از مسمومیت با مواد روانگردان را به ذهن متبادر کند !

«او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود »

در مصراع اول دامن کشان اشاره به دامن های کشی و تنگ است که این روزها بحث داغ مبارزه با این چنین پوشش هایی در کشور در جریان است .

شاعر در ادامه ی مصرع «من زهر تنهایی چشان » اشاره به نوشیدن مشروبات الکلی دارد که در مصرع بعدی شاعر که در اثر مصرف این مواد منگ و دوبنگ شده است از فرد مورد نظرمی خواهد که در جستجوی مکان اختصاصی او نباشد !

«برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم می رود »

در این بیت شاعر به بازگشت نابهنگام همسر خود اشاره می کند که زمانی این بازگشت صورت می گیرد که او بساط عیش و نوشی به پا کرده و با «یاری ترگل ورگل » سر معاشرت و معاشقت گذاشته است و از قضا منقلی پر آتش زغال نارنج در محل حادثه موجود می باشد و وی در حال مصرف دخانیات و مواد مخدر بوده است !

«با این همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود »

در اینجا شاعر که متنبه شده است و قصد جبران گذشته را دارد سعی می کند با زبانی چاپلوسانه مخ همسر خود را تریت کرده و با زبان بازی او را بفریبد !

«گفتم بگریم تا ابل چون خر فرو ماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می رود »

دراین بیت شاعر به جنگ عراق و گرفتار شدن سربازان آمریکایی در باتلاق اشاره می کند .

و در مصراع دوم این بیت به بازی «پوکر و قمار بازی» و از دست رفتن تمام سرمایه خود در این قمار اشاره می کند که اتفاقاً در بین سربازهای آمریکایی هم نیز رایج می باشد !

«صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می رود »

در اینجا شاعر به متارکه با همسرش به علت نداشتن کار اشاره می کند و دلیل آن را نبودن کار عنوان می کند که گویا این بیکاری ریشه در همکار سابق او دارد که مدام زیرآب او را می زند .و او اعتقاد دارد که همکارش برای زدن زیرآب او می رود !

«در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود »

در مصراع اول شاعر به جنگ تبلیغاتی و روانی دشمنان اشاره می کند که بلافاصله پس از «در رفتن جان یک نفر از بدن » شروع به شایعه پراکنی و نشر اکاذیب جهت تشویش اذهان عمومی و خصوصی می کند .

اما شاعر در مصراع بعد پرده از واقعیت موجود بر می دارد و به عنوان یک شاهد عینی نحوه قتل را توضیح می دهد که گویا دخالت هیچ شی خارجی در آن وجود نداشته است !

«سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا

طاقت نمی آرم جفا کار از فغانم می رود »

در این بیت سعدی به مسئله ی کار کارگران افغانی و اخراج افغانی های غیر مجاز اشاره می کند که فرصت های شغلی زیادی را از او گرفته اند !

magmagf
02-10-2007, 16:35
سلام



لطفا فقط مطالب طنزی را در این تاپیک قرار بدهید که جنبه طنز ادبی داشته باشه

ممنون از توجهتون

blackfox
04-10-2007, 16:01
"از در درآمدى و من از خود به در شدم"
از ديدنت، به جان تو، كلى پكر شدم!
باز آمدى كه ناله برآرى ز دخل و خرج
از دست شكوه‏هاى تو، من خون جگر شدم!
مى‏گفت روز پيش، "حسن" با پدر كه: من
مغبون ز گفته‏هاى شما، اى پدر، شدم!
من اهل ازدواج نبودم ز ابتدا
خواندى به گوشم آن‏قدر آخر كه خر شدم!
من خانه‏اى مصادره‏اى داشتم، دريغ!
صاحب زمين بيامد و من دربدر شدم
گفتم: به قرض، تر نشود شصت پاى من
در منجلاب قرض، فرو تا كمر شدم!
شد با ظهور "نظم نوين" وضع من خراب
بد بود حال و روزم و از بد، بتر شدم!
دنيا به مثل دوره عصر حجر شده است،
يا بنده مثل آدم عصر حجر شدم؟!
بر من مگير اگر پس از اين شعر آبدار
چون استكان كنار سماور، دمر شدم!

blackfox
04-10-2007, 16:04
پسرم، گاه مي شود كه بشر / مي رود از فرشته بالاتر
همچنين، مي شود كه از انسان / به خدا شكوه مي برد شيطان
از خدا، گر نباشد اصلاً ترس / آدمي، مي دهد به شيطان، درس
گر به قدرت رسد، چنان و چنين / كارها مي كند بيا و ببين
من نديدم به وقت ظلم و ستم / از خدا بي خبرتر از آدم
با طرب، خانه مي كند خناس / خاصه در سينه خدانشناس
خواب قدرت كه خواب خرگوشي است / اولين مشكلش، فراموشي است
آن سؤال و صراط و آن سر پل / رود از ياد آدمي، بالكل
وضع ديروز و بخت خاموشش / همچنين مي شود فراموشش
نكند اعتنا به كس، جايی / غافل از اين كه هست فردايي
به كسان، لطف او شود شامل / شود از ياد بي كسان، غافل
نكند وقت طرح لايحه ای / يادي از رفته اي، به فاتحه اي
دل آدم كه سرد و سخت شود / ديگر آدم، سياه بخت شود
در نهايت، سلوك و سيري نيست / پشت آدم، دعاي خيري نيست
آن رياست كه خير از آن پر زد / به خدا يك قران نمي ارزد
پيش ما، نام نيك و نان و تره / خوشتر از لعنت و كباب بره
پس حساب و كتاب، با خود تو ‌/ پسرم، انتخاب، با خود تو

blackfox
07-10-2007, 12:11
در باب رویت مه شوال و عید فطر و به به و آخ جون :


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جانم به فـــــدای تـــو ، هلال مه شــوّال!

خلقی ز پی دیـــدن رویت شده "آنکال"(!)

یکهو نکند ترک کنی شیــــوه ی معهــــود

خارج شوی ازشرع نبی ـ روم به دیفال(!) ـ

این معده ی ما منتظرالخدمت فطــر است

پس آی سر وقت و نکن این همه اهمـال!

از روزه ی سی روزه شدم چون تو هلالی

تاخیر تـــــو کم مانده سجّلـــم کند ابطال!

هر کس نظــری می دهد از وقت طلوعت

دیریست که فکر همه را کرده ای اشغـال!

در کوچه زنــــــــــان در پی تحلیل سماوی

"گلچهـــــــره" منجّم شده و" آسیه" رمّال!

امشب ز پی رویت تــــــــــو رفت لب بـام

سُرخوردو بیفتادوسقط گشت مش اِسمال!

کـــــــاری نکن ای مــاه! که آیم زپی جنگ

با چشم مسلّح شــــــده، دوربین دیجیتال!

سجّــــــــاده رود توی کمــــد چون تو بیایی

ای بس برکاتی که تو را هست به دنبال(!)

قرآن را چون ختــــــم نمودند به یک مـــــاه

بر مِصطبــه ی طاقچـــــــــه آرند به اِجلال!

متروک شــــــود باتو حدیث همــــه طاعات!

موقوف شــــود با تو حدوث همــــه اعمال!

*

تا جمعــــــــــه اگــــــر لِفت دهی آمدنت را

یک روز ز تعطیلی مــــا کـم شـــود امسال!

وا کن گــــــــــره از ابروی خیل شکمــــوها

ابرو بنمــــــا در فلــــک ای نازکِ با حال!!...

blackfox
08-10-2007, 07:22
جرئتى داد به من شكل دگر خنديدن...
يك تنه، گاه به هشتاد نفر خنديدن...
به هر آن چيز كه با چشم خودم مى بينم...
به هر آن چيز كه در مد نظر خنديدن...
گر شبى باشد و در حلقه ى زندان باشى...
مى توان از سر شب تا به سحر خنديدن...
صبح در بدرقه حضرت ايشان با هم...
تكه انداختن و تا دم در خنديدن...
ذوق بايد كه تو را آب شود در دل قند...
تا شود سهم تو از عمر، شكر خنديدن...
گاه گاهى بنشينيم و بخنديم به هم...
خنده دار است به هم چند نفر خنديدن!...
پيش از اين خنده به جز وا شدن نيش نبود...
جرئتى داد به من شكل دگر خنديدن ...
بهترين خنده همين است كه من مى گويم...
يعنى آن گريه كه پنهان شده در خنديدن...
گر زمين هم خوردى باز در آن حال بخند...
خنده دار است به هر حال دَمَر خنديدن...
روز و شب خنده كن اين كار چه عيبى دارد...
ديگرى را نكند رنجه اگر خنديدن...
خنده كن- خنده- بدان حد كه درآيد اشكت...
تا كند حال تو را زيرو زبر خنديدن...
در جهان هشت هنر را متمايز كردند...
هست از جمله ى اين هشت هنر خنديدن...

bidastar
08-10-2007, 23:02
پیغام گیر حافظ :

رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!
تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور !

پیغام گیر سعدی:

از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک را گر فرصتی دادی به دستم

پیغام گیر فردوسی :

نمی باشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا بر آید بلند آفتاب

پیغام گیر خیام:

این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده ای از من یاد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!

پیغام گیر منوچهری :

از شرم به رنگ باده باشد رویم
در خانه نباشم که سلامی گویم
بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت
زان پیش که همچو برف گردد رویم!

پیغام گیر مولانا :

بهر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم!
شوری برانگیزم به پا.. خندان شوم شادان شوم!
برگو به من پیغام خود..هم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم!

پیغام گیر بابا طاهر:

تلیفون کرده ای جانم فدایت!
الهی مو به قوربون صدایت!
چو از صحرا بیایم نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت!



وپیغام گیر نیما :

چون صداهایی که می آید
شباهنگام از جنگل
از شغالی دور
گر شنیدی بوق
بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم
در فضایی عاری از تزویر
ندایت چون انعکاس صبح آزا کوه
پاسخی گیرد ز من از دره های یوش

پیغام گیر شاملو :

بر آبگینه ای از جیوه ء سکوت
سنگواره ای از دستان آدمی
تا آتشی و چرخی که آفرید
تا کلید واژه ای از دور شنوا
در آن با من سخن بگو
که با همان جوابی گویمت
آنگاه که توانستن سرودی است

پیغام گیر سایه :

ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان
دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان
گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد
به حقیقت با تو همراز شوم بی نیاز کتمان


پیغام گیر فروغ :

نیستم.. نیستم..
اما می آیم.. می آیم ..می آیم
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم.. می آیم ..می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند
سلامی دوباره خواهم داد

malakeyetanhaye
09-10-2007, 13:21
موضوع انشاء : تعطیلات تابستان را چگونه گذراندید ؟
قلم را در دست می گیرم و کفتر اندیشه ام را به سوی تابستان می پرانم تا تک خالی شود در گرمای آبی آن و آنگاه سوتی می زنم و کف دو دستم را محکم به هم می کوبم و دانه می پاچم و می نگارم .
من امسال تابستان بسیار خوبی را پشت سر گذاشتم و توانستم از وقت خود خیلی استفاده کنم . همان اول تابستان تصمیم گرفتم که در کلاس های مختلفی شرکت کنم تا بتوانم مهارت های زیادی کسب کنم و در آینده فرد مفیدی برای جامعه شوم . ولی روزی که رفتم ثبت نام کنم و فهمیدم پول می خواهد پدرم گفت کلاس بخورد توی اون سرت و آن موقع فهمیدم که انگار قسمت نیست که من مهارت کسب کنم و در آینده فرد مفیدی برای جامعه شوم . در همین افکار بودم که پدرم گفت برو پیش اکبر آقای مکانیک اقلا یک لقمه نون بیار خونه و من فهمیدم که انسان حتما نباید جایی پول بدهد تا مهارت کسب کند و می تواند هم پول بگیرد و هم مهارت کسب کند .
شغل مکانیکی آنقدر ها هم که می گویند کار سختی نیست و من در مکانیکی اکبر آقا فهمیدم سواد خیلی به درد انسان ها می خورد . او هر روز آدرسی را روی کاغذ می نوشت و همراه آن یک بسته ی سیاه رنگ به من می داد تا به آن آدرس ها ببرم و هی می گفت: « مواظب باش بچه »
درست است که مکانیکی کار زیاد سختی نبود و لی کمی خطرناک بود زیرا همه اش باید از خیابان رد می شدم و بسته ها را زیر لباسم قایم می کردم .
اکبر آقا حقوق هر روزم را به پدرم می داد تا برای آینده ام ذخیره کند و اگر روزی من فرد مفیدی برای جامعه شدم بروم برای خودم یک ماشین بخرم . یک روز خیلی فکر کردم و با خودم گفتم چرا با پولم خانه نخرم ؟ و وقتی از پدرم پرسیدم من چقدر پول دارم ؟ پدر گفت : « چندر غاز » و ما هنوز درسمان به چندرغاز نرسیده و تازه آقا معلم دیروز تومان را به ما درس داد .
یک روز که به شغل شریف مکانیکی اشتغال داشتم یک آقایی که دیگر حال نداشت مقداری پول به من داد و گفت برای خودت . من خیلی تعجب کردم زیرا آدم هایی را که مکانیکی می کردم همه بیحال بودند ولی هیچ کدام پول نداشتند یا نمی دادند .
من اول می خواستم با آن پول برای مادرم طلا بخرم زیرا او جز دندان طلایش ، طلای دیگری ندارد . ولی وقتی رفتم زرگری « عباس مفت خور » او با همان چوبی که شب ها کرکره اش را پایین می کشد به نشیمنگاهم زد . از بس که نمی داند همیشه حق با مشتری است .
و من رفتم با پول هایم سیگارت خریدم . وقتی به در خانه رسیدم تازه یادم افتاد که مادرم به سیگار حساسیت دارد و اگر صدایش را بشنود زیر سوراخ بینی سمت چپش کهیر می زند . آرام آرام وارد خانه شدم که ناگهان مادرم را دیدم و از ترسم در انباری را فورا باز کردم و سیگارت ها را به داخل انباری پرتاب کردم .
ولی یادم نبود که پدرم عادت دارد در انباری بنشیند و از کالاهایی که من از مکانیکی برایش می آورم بهره برداری کند . صداهای سیگارت ها بلند شد و از آن روز از پدرم خبری در دست نیست .
مادرم محکم زیر بینی سمت چپش را گرفته بود تا کهیر نزند ولی این بار کهیر زیر بینی سمت راستش زد و من به او یاد دادم که این بار زیر هر دو سوراخ بینی را فشار دهد .
در آخر انشایم باید بگویم که اکبر آقا به من گفت که من زمینه و استعداد مکانیکی را دارم و قرار شده در طول سال تحصیلی هم پیش او کار کنم تا استاد شوم .
ما از این انشا تنیجه می گیریم که تابستان چیز خیلی خوبی است و از خدای بزرگ تشکر می کنیم که آن را آفرید . زیرا اگر نبود ما مجبود بودیم همه ی سال را به مدرسه برویم و فرصت نمی کردیم تا مهارت کسب کنیم و در آینده فرد مفیدی برای جامعه شویم .

malakeyetanhaye
09-10-2007, 13:23
پطروس فداكار انگشت دستش را داخل سوراخ سد فرو كرد تا شهر را آب نگيرد .
او را به جرم دست درازي به اموال دولت دستگير كردند .

malakeyetanhaye
09-10-2007, 13:25
ناگهان سنگی تنها شیشه ی سالم حمام را شکست و افتاد وسط صفحه ی منچ خلیل و خسرو . هر دو از روی سکوی سر حموم پایین پریدند . پرتاب سنگ ها ادامه داشت . خلیل خم شد تا چند تا مهره ای رو که افتاده بود وسط خاک و خرده کاشی های کف حمام رو جمع کنه . خسرو همانطور که نگاهش به پنجره ها بود که نکنه سنگی بهش بخوره صفحه ی منچ رو جمع کرد و تا یک قدم عقب گذاشت پاش رفت روی دم خلیل و جیغش بلند شد . پرتاب سنگ ها همون موقع تموم شد . خلیل دور تا دور حوض وسط سر حموم افتاد دنبال خسرو . برخورد سم هاشون روی کاشی شکسته ها ی کف خمام سرو صدایی به پا کرده بود .

تا مادر خسرو که روی صورتش ماسک تفاله چایی گذاشته بود و موهاشو طوری بیگودی پیچیده بود که حتی شاخ هاش هم معلوم نبود سرش رو از توی یکی از حموم نمره ها بیرون آورد و با صدای خفه ای داد زد : « انقدر سرو صدا نکنید بچه رو تازه خوابوندم .خسرو بیا برو یه دوش بگیر بابات که بیاد باید بری سلمونی . آهای خلیل مادرت با اون شکمش باید بره جلوی حمام رو جارو کنه ؟ برو کمکش بی غیرت . »
اون شب عروسی پسرعمه ی خسرو با دختر خاله کوچیکه اش بود . پدر عروس مقید بود و دستور داده بود که مردونه زنونه جدا باشن . زنا تو حموم زنونه و مردا حموم مردونه . بچه ها اول پیش ماماناشون بودند تا حوصله شون از از قر کمر و بالا و پایینش سر رفت و جمع شدند توی سر حموم تاریک و نمور .
خسرو و خلیل ماجرای صبح رو تعریف کردند و همه کم کم وارد بحث شدند .
ــ : « کار آدمیزاده »
ــ : « نه بابا . بابای من می گه آدم مال توی قصه هاست . الکیه . اینا رو می گن که بچه ها
رو بترسونن . »
ــ : « چقدر تو خنگی . مامانم خودش امروز که داشته جلوی حمام رو جارو می کرده یکیشون
رو دیده بود . »
ــ : « بابای من می گه تا وقتی اینجاییم کاری به کارمون ندارن . ولی اونایی که خونشون با
آدمیزاد یکی می شه پدرشون درمیاد . »
ــ : « آره یکی از دوستای دوستم خودش با چشمای خودش دیده بود . برای دوستم تعریف کرده
بود که قدش دو برابر قد باباهامونه . به جای سم روی پاهاش ۵ تا برآمدگی گوشتالود
داره . موهای بدنش هم کمه و پوست بدنش معلومه . فرض کن همه ی بدنت کچل باشه . »
ــ : « أیییییییی ... »
ــ : « آره . می گن شاخ ندارن . به خاطر همین سر هر جر و بحثی که پیش بیاد با چوب و چاقو
می افتن دنبال همدیگه . انقدر می زنن تا یکی شون بمیره ... »
همان موقع سنگی از پنجره به داخل سرحموم پرتاب شد . بچه ها نفس هاشون رو توی سینه ها حبس کردند . صدایی از بیرون اومد : « بریم تو ... »
و بعد صدای افتادن چوب پشت در اصلی حمام و ناله ی کش دار لولاهای در ....
همه ی بچه ها با جیغ و داد و تو تاریکی در حالی که به هم می خوردند فرار کردند . الا خسرو که دمش لای دریچه ی آب گیر کرده بود و جدا نمی شد . هرچی بیشتر تلاش می کرد انگار بدتر می شد . صدای پاها هر لحظه نزدیک تر می شد . تا پدر خسرو با شتاب دستش رو انداخت دور خسرو و با دست دیگه دمش رو آزاد کرد و بعد فورا توی یکی از حموم نمره ها قایم شدند . پدر خسرو در حالی که او را محکم در آغوش گرفته بود آروم توی گوشش زمزمه کرد : « بسم الله بگو ... »

cityslicker
13-10-2007, 17:28
موش و گربه


اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی □

ای خردمند عاقل ودانا
قصه‌ی موش و گربه برخوانا
قصه‌ی موش و گربه‌ی مظلوم
گوش کن همچو در غلطانا
از قضای فلک یکی گربه بود
چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم می‌نمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبه‌ی مسلمانا
گربه آن موش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا

blackfox
14-10-2007, 12:32
از آن جا این بنده حقیر در مسر آمد ورفت خویش به کرّات با انسانهایی پاک باخته ( در راه اعتلای فرهنگ وارداتی کراک کشیدن و از این قبیل جنگولی بازی ها ) مواجه شده و می شوم که در راه رسیدن به اهداف زود گذر خویش ( که همانا خوش گذرانی کاذب و پرواز کور در هپروت باشد ) تمام دار و ندار خود را در دایره ریخته و چنانش به آتش می کشند که بیا و ببین ، بر آن شدم تا شعری بسرایم و پرده ار راز آن روبهک بی دست و پای مطروحه فی الکتب الابتداییه بردارم و خلقی را از خرناس غفلت به خود آورم .
امید است تا از آخرین سروده شاعر توانا جناب blackfox خان مطنز الدوله ، کیفوری و مفیوضی به کمال حاصل شود . تمّت


یکی روبهی دید بی دست وپای/ ز جبر زمانه بمانده بجای

توان شکار و فرارش نبود / به زیر درختی بیافتاده بود

نه در روز بهرش غذا می رسید / نه در شب توانستنش آرمید

در این بود آن مرد شوریده رنگ / ز بهر کمک پیش رفت چون فشنگ

بدو گفت ای بی دس و پا و پی / چه گشتت که شد کار تو آه و وِی

جوابش چنین داد آن روبهک / که از یار ناباب خوردم کلک

در اول بدیدمش نیکو سرشت / فرستاده ای جانبم از بهشت

چنان می نمودش که هست با خدا / ببرد هوش از کله ام این هوا

فقط عرض یک ماه آن نارشید / مرا از نجابت به خواری کشید

تک و توک سیگارکی می کشید / به من گفت که مزه اش بباید چشید

چنین شد از آن پس به هنگام شام / یکی نخ بدودی بر پست بام !! (1)

گذشت چند صباحی من پاکِ پاک / شدم قوت قالب حشیش و کراک

شدش از برم روز و شب سانِ هم / برفت فرّ و شادی بیامد الم

پی استفاده ی زیاد از حشیش / برفت اختیارم به هنگام جیش

و بعدش چو شد مونسم این کراک / شدش هارد مغزم دِلِت ، صاف و پاک

به خود آمدم دیدم آخر کراک / مرا می کشد ، می برد زیر خاک

به نزد طبیبی برفتم پی اش / بگفتم که معتاد هستم، بگو چاره اش ؟

بینداخت بر دست و پایم نظر / چنین گفت : ای روبَه در به در

ز بس دود و دم جان تو دیده است / دو دست و دو پایت بگندیده است

کنون بایدت دست و پا را برید / و یا ریق رحمت به سر می کشید !! (2)

چو ننمود رخ شاهد آرزو / بگفتم ببر دست و پایم عمو

دم تیغ بر دست و پایم رسید / به ناگه دست و پایم از تن پرید

پس از آن به کنجی در افتاده ام / به اوج فلک می رسد ناله ام

پی نوشت :
1 - ( یکی نخ بدودی بر پست بام ) یعنی یک نخ سیگار را روی پشت بام دود می کردم
2 - ریق رحمت سر کشیدن کنایه از دعوت حق را لبیک گفتن

malakeyetanhaye
16-10-2007, 16:17
نمی دانستم از اول، سرودن اینچنین سخت است
به مغزم می فشارم لیك هیچ از آن نمی آید[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نمی دانم كه مشكل از سرم وز مغز من باشد
و یا ایراد از شعر است كاینسان سخت می زاید[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اگر خواهی سرایی شعری و بسیار بپّسندی
بدان باید فراموشت شود قافیه ها، باید
نمی دانم چرا هر بیت را كه می سرایم من
به دنبال حروف واژه تا آخر نمی پاید
چه نزدیك است تا خوابم، دمی فارغ شوم زینجا
دگر آخرترین جانم قلم بر دفترم ساید[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

malakeyetanhaye
18-10-2007, 18:43
نويسنده: هوشمند ورعي
Email: h_varaei@yahoo.com
اوايل شب بود. دلشوره عجيبي تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اينكه راه افتاديم به اصرار مادرم يك سبد گل خريديم. خدا خير كساني را بدهد كه باعث و باني اين رسم و رسومهاي آبكي شدند. آن زمانها صحراي خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل مي كندن و كارشان راه مي افتاد، ولي توي اين دوره و زمونه حتي گل خريدن هم براي خودش مكافاتي دارد كه نگو نپرس!!! قبل از اينكه وارد گلفروشي بشوي مثل «گل سرخ» سرحال و شادابي ولي وقتيكه قيمتها را مي بيني قيافه ات عين «گل ميمون» مي شود. بعدش هم كه از فروشنده گل ارزان تر درخواست مي كني و جواب سر بالاي جناب گلفروش را مي شنوي، شكل و شمايلت روي «گل يخ» را هم سفيد مي كند!!! البته ناگفته نماند كه بنده حقير سراپا بي تقصير هنوز در اوان سنين جواني، حدود اي «سي و نه» سالگي بسر برده و اصلاً و ابداً تا اطلاع ثانوي نيز نيازي به تن دادن به سنت خانمانسوز ازدواج در خود احساس نمي نمودم منتهي به علت اينكه بعضي از فواميل محترمه خطر ترشي افتادگي، پوسيدگي روحي و زنگ زدگي عاطفي اينجانب را به گوش سلطان بانوي خاندان مغزّز «مقروض السلطنه» يعني وزير «اكتشافات، استنطاقات و اتهامات» رسانده بودند فلذا براي جلوگيري از خطرات احتمالي عاق شدگي زودرس و بالطبع محروم ماندن از ارث و ميراث نداشته و يا حرام شدن شير ترش مزه نخورده سي و هشت سال پيش و متعاقب آن سينه كوبيدن ها و لعن و نفرين هاي جگرسوز نمودن و آرزوي اشّد مجازات در صحراي محشر و از همه بدتر سركوفت فتوحات بچه هاي فاميل و همسايه مبني بر قبول شدن در رشته هاي دانشگاهي؛ نانوايي سنگكي اطاق عمل،تايتانيك پزشكي، مهندسي فوتولوس و متلك شناسي هنرهاي تجسمي، صلاح را بر آن ديدم كه حب سكوت و اطاعت خورده و به خاطر پيشگيري از بمباران شدن توسط هواپيماهاي تيز پرواز «لنگه كفشهاي F14» و موشكهاي بالستيك «نيشگون ها و سقلمه هاي F11» و غش و ضعف هاي گاه و بيگاه «مادر سالار» به همراه از خانه بيرون كردنهاي «پدر سالار» و تهديدات جاني و مالي فوق العاده وحشتناك همشيره هاي مكرّمه با مراسم خواستگاري امشب موافقت به عمل آورده و خود را به خداوند منان بسپارم.
خلاصه كلام به هر جان كندني كه بود به مقصد رسيديم. بعد از مدتي در باز شد و قيافه پدر و مادر عروس خانم از دور نمايان شد. چشمتان روز بد نبيند! پدر عروس كه فكر مي نمود من بوده ام كه ارث باباي خدا بيامرزشان را بالا كشيده ام، چنان جواب سلامم را داد كه ديگر يادم رفت به او بگويم مرا به غلامي بپذيرد، از همين حالا معلوم بود كه بيشتر از غلامي و نوكري خانواده شان چيزي به من نمي ماسد!! مادر عروس خانم نيز چنان برو بر به چشمانم خيره شده ورانداز مي نمود كه اولش فكر كردم قرار است خداي نكرده با ايشان ازدواج كنم، فقط مانده بود بگويد كه جورابهايت را هم در بياور ببينم پاهايت را سنگ پا زده اي يا نه!!! بعدش هم نوبت خواهر ها و برادرها عروس رسيد. معلوم بود كه از حالا بايد خودم را روزي حداقل يك فصل كتك خودرن از دست برادرهاي عروس آماده مي نمودم. به خاطرهمين هم با خودم تصميم گرفتم كه اگر زبانم لال با عروسي ما موافقت شد سري به اداره بيمه «فدائيان راه ازدواج» زده و خودم را بيمه «شكنجه زناشوئي» و بيمه «بدنه شخص ثالث» كنم! علي ايحال، بعد از مدتي انتظار و لبخند ها و سرفه ها و تعارف هاي مكش مرگما تحويل هم دادن، عروس خانم هم با سيني چاي قدم رنجه فرمودند. عروس كه چه عرض كنم، دست هر چي مامان گودزيلا را از پشت بسته بود! بعد از اينكه چاي جوشيده دست خانوم خانوما را ميل كرديم، پدر عروس خانم شروع به صحبت نمود. ايشان آنقدر از فوايد ازدواج و اينكه نصف دين در همين عمل خير گنجانده شده است و بعدش هم بايستي ازدواج را ساده برگزار كرده و خرج بالاي دست داماد نبايد گذاشت، گفت و گفت كه به خود اميدوار شدم و كم كم آن رفتار خشن اولشان را به حساب ظاهر بيني و قضاوت ناعادلانه خودم گذاشتم. پس از اينكه سخنان وزير ارشاد، پدر زن آينده به پايان رسيد وزير جنگ، مادر زن عزيز شروع به طرح سوالات تستي به سبك كنكور سراسري كرد. ابتدا مادر عروس با يك لبخند مليح و دلنشين واز شغل اينجانب سوال نمود. من هم با تمام صلابت خودم را كارمند معرفي كردم. كفر ابليس عارضتان نگردد!! مادر عروس كه انگار تيمور لنگ قرار است دوباره به ايران حمله كند چنان جيغي زده و به گونه اي مرا به زير رگبار ناسزاهاي اصيل پارسي رهنمون ساخت كه از ترس نزديك بود، دو پاي داشته را با دو دست ديگر به هم پيوند زده و چهار نعل از پنجره اطاق پذيرايي طبقه پنجم ساختمان به بيرون پريده و سفر به ولايت عزرائيل را آغاز نمايم. در ادامه جلسه بازجويي (ببخشيد خواستگاري) خواهر بزرگتر عروس از من راجع به ويلاي شمال و اينكه قرار است تعطيلات آخر هفته را با خواهر جانشان به ماداگاسكار تشريف برده يا سواحل دلپذير شاخ آفريقا، سولات بسيار مطبوعي را مطرح نمودند. خانمم نيز از فرصت بدست آمده استفاده ابزاري كرده و مدل ماشيني را كه قرار بود خواهر فرخ سرشتشان را سوار آن بنمايم از من جويا شد. بنده نديد بديد هم كه تا حالا توي عمر شريفم بهترين ماشيني كه سوار شده ام اتوبوس شركت واحد بوده است از اينكه توانايي حتي خريد يك روروك يا سه چرخه پلاستيكي اسباب بازي را نيز نداشته و نمي توانستم همراه با خواهر دردانه ايشان سوار بر «اپل كوراساو» و «دوو سيلويا» و «پيكان خميري» در خيابانهاي «شهرك شرق و مير عروس و خوشبخت آباد» ويراژ داده و دلم ديمبو و زلم زيمبو راه بيندازم كمال تأسف و تأثر عميق خويش را بيان نمودم. باباي عروس هم كه در فوايد ساده برگزار كردن مراسم عروسي يك خطبه تمام سخنراني كرده بود از من براي دخترشان سراغ خانه دوبلكس با سقف شيبدار، آشپزخانه اپن و دستشويي كلوز و خلاصه راحتتان كنم كاخ نياوران را مي گرفت. هر چند كه حضرت اجل نيز بعد از اينكه فهميد داماد آينده شان خانه مستقل نداشته و قرار است اجاره نشيني را انتخاب نمايد نظرشان در مورد دامادهاي گوگولي مگولي برگشته و به من لقب «گداي كيف به دست» را هديه نمودند!
بعد از تمام اين صحبتها نوبت به سوالات عروس خانم رسيد. اولين سولا ايشان در مورد موسيقي بود و اينكه بلدم ارگ و گيتار و تنبك بزنم يا نه؟ واقعاً ديگر اين جايش را نخوانده بودم. مثل اينكه براي داماد شدن شرط مطربي و رقص باباكرم نيز جزء واجبات شده بود و ما خبر نداشتيم! دومين سوال ايشان هم در مورد تكنولوژي مخابرات خلاصه مي شد، عروس خانم تلفن موبايل را جزء لاينفك و اصلي زندگي آينده شان مي دانستند، من هم كه تا حالا بهترين تلفني كه با آن صحبت كرده ام تلفن عمومي سر كوچه مان بوده توي دلم به هر كسي كه اين موبايل را اختراع كرده بود بد و بيراه گفته و از عروس خانم به خاطر نداشتن موبايل عذر خواهي نمودم. بعد از اين كه عروس خانم فهميد كه از موبايل هم خبري نيست سگرمه هايش را درهم كرده و مرا يك «بي پرستيش عقب افتاده از دهكده جهاني آقاي مك لوهان» توصيف نمود، البته داغ عروس خانوم هنگامه كه متوجه شد بنده بي شخصيت از كار با اينترنت و ماهواره هم سر در نياورده و نمي توانم مدل لباس عروسي ايشان را از آخرين «بوردهاي مد 2000 افغانستان» بيرون بياورم، تازه تر شده و چنان برايم خط و نشان كشيد كه انگار مسبب قتل «راجيو گاندي» در هندوستان عموي بنده بوده است و لاغير!
در ادامه سوالات فوق، عليا مخدره از من توقع برگزاري مراسم عروسي در باشگاه يا هتل را داشتند، چون به قول خودشان مراسم عروسي كه توي باشگاه برگزار نشود باعث سر شكستگي جلوي فاميل و همسايه ها مي شود! والله، اينجايش كه ديگر برايم خيلي جالب بود ما تا حالاديده بوديم كه باشگاه جاي كشتي گرفتن و فوتبال و واليبال بازي كردن است ولي مثل اينكه عروس خانم ها جديد زمين چمن و تشك و تاتامي را با محضر ازدواج اشتباه گرفته اند، الله اعلم! سوال چهارم هم به تخصص بنده در نگهداري و پرستاري از «گربه ها و سگهاي ايشان» در منزل آينده مربوط مي شد كه اين بار ديگر جداً نياز به وجود متخصصين باغ وحش شناسي و انجمن دفاع از حقوق بقاي وحش احساس مي گرديد تا براي به سرانجام رسيدن اين ازدواج ميمون و خجسته كمي فداكاري به خرج و راه و روشهاي «معاشرت ديپلماتيك» با آن موجودات زبان بسته را نيز به داماد فدا شده در راه عشق «هاپوها و ميو ميوها» آموزش مي دادند، بعد از تمام اين وقايع ناخوشايند نوبت به مهريه رسيد. خواهر كوچكتر عروس به نيت صدو دوازده نفر از ياران «لين چان» در سريال «جنگجويان كوهستان» اصرار داشت كه صدو دوازده هزار سكه طلا مهريه خواهر تحفه اش باشد و به نيت اينكه در سال هزار و سيصد و چهل نه به دنيا آمده، هزار و سيصد و چهل و نه سكه نقره هم به مهريه اش اضافه شود! باز جاي شكرش باقي بود كه سال تولد در ايران «شمسي » مي باشد اگر «ميلادي» بود چه خاكي به سرم مي كردم! بعد از قضيه مهريه نوبت شيربها شد. مادر عروس به ازاي هر سانتيمتر مكعب از آن شير خشكي به دختر خودش داده بود براي ما دلار، يورو، سپه چك، عابر چك و سهام كارخانجات پتروشيمي كرمانشاه و تراكتورسازي تبريز را حساب كرده به طوريكه احساس نمودم كه اگر يك ربع ديگر توي اين خانه بنشينيم خواهند گفت كه لطفاً پول آن بيمارستاني را كه عروس خانم در آنجا بدنيا آمده و پول قند و چايي مهمانهايشان را هم ما حساب كنيم!
بعد از تمام اين حرفها مادر بخت برگشته ما يك اشتباهي كرده و از جهيزيه ننه فولاد زره، عروس ترگل ورگلشان سوال نمود. گوشتان خبر بد نشنود! آن چنان خانواده عروس، مادرم را پول دوست، طماع، گداي هفت خط، تاجر صفت، دلال، خيانتكار جنگي و جنايتكار سنگي معرفي كردند كه انگار مسبب اصلي شروع جنگ جهاني دوم مادر نئونازي بنده بوده است، نه جناب هيتلر! به هر تقدير در پايان مراسم بعد از كمي مشورت خانواده عروس جواب «نه» محكم و دندان شكني را تحويلمان دادند و ما هم مثل لشكر شكست خورده يأجوج و مأجوج به خانه رجعت نموديم، پس از آن «دفتر معاملات ازدواج» با خودم عهد بستم كه تا آخر عمر همچون ابوعلي سينا مجرد مانده و عناصر نامطلوبي به مانند خواستگاري و ازدواج و تأهل را نيز تا ابد به فراموشي بسپارم، بيخود نيست كه از قديم هم گفته اند؛ آنچه شيران را كند روبه مزاج، ازدواج است، ازدواج!!!!!!

Marichka
18-10-2007, 21:26
سلام دوستان

با تشكر از زحمات همه ي عزيزاني كه در اين تاپيك فعاليت دارن؛

لطفا با توجه به عنوان تاپيك فقط «طنز ادبي» رو در اين تاپيك قرار بدين.

نمونه هاي طنز ادبي غني در ادبيات فارسي وجود داره. به عنوان نمونه:


فردي به مسافرخانه اي درآمد و اتاقي اجاره كرد كه چوب هاي سقف آن بسيار نا مطمئن و ناپايدار صدا مي كردند.مرد صاحبخانه را صدا كرد و با وي بگفت آنچه رفت.صاحب منزل گفت: خير است! چوب ها خداوندگار را ركوع مي كنند!مرد گفت: بلي خير است اما مي ترسم اين ركوعشان به سجود تبديل شود!
البته اين بديهي ترين مثال بود و مطمئنم موارد غني و با محتوايي مشابه با اين مثال وجود داره و مي تونه در تاپيك قرار بگيره.

از توجه و زحمت شما ممنونم.

هميشه موفق باشيد :11:

malakeyetanhaye
22-10-2007, 14:37
امیر تیمور گوگانی وقتی حاکم شیراز بود بر اهالی آن مالیاتی مقرر داشت
که بپردازند . روزی حافظ به نزد امیر رفت واظهار نداری کرد .امیر گفت کسی که مدعی است :
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندیش بخشم سمرقند وبخارا را

این بخشندگی با آن اظهار ندامت نمی خواند . حافظ پاسخ داد :از همین بذل وبخششهای
بیجاست که چنین مفلسم .امیر را خوش آمد و او را از مالیات معاف کرد .

blackfox
25-10-2007, 09:14
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


از اینهمــه تاخیر تــــــــــو زار و پکـرم / در صحــــــن فرودگـــــاه تــــــو دربدرم

بدبخت شدم در آمـــد از تـــــو پدرم / بر گير "هما" ! سايه ي خود را ز سرم

**

دزديد تــــــــــو را و باعث بلــــــوا شد / ناگــــه نقصي در موتــــورت پيدا شد

يک تير به مغز خويش زد وقت سقوط / نــــادم ز ربــــــودن هواپيمــــــا شد!!

**

اي فکر سقوط تو هميشه جانکاه / اي جعبه ي تو چو بخت اين بنده سياه

ترســـــــم روزي از خلبانت شنوم: / لطفا همگي آيــــــــــه ي "انّا لله..."!!

**

وقتی که به صد ادا بـــــــه پرواز آيي / با نـــاز همي روي و با نــــــاز آيي

از بخت خوش است از زمين برخيزي / از لطف خداست بــــر زمين باز آيي!

**

اي تخـــــــــم دوزرده ي هواپيمايي! / اي بال زنـــان بهــــــر درآمد زايي!

از عمر مسافران خـــــود مي کاهي / بـر نـــــرخ بليت خويش مي افزايي!

**

آيـــــــــد خللي ز برف يـــــــا بارانت / يا نقـــــــص ، ز ناشي گري يارانت

اي کاش که نقص فنّي ات رفع شود / مانند دمــــــــــــــاغ ميهماندارانت!!

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

kar1591
25-10-2007, 09:35
صابخونه بيدار ميشه و دزدا ميرن هر کدوم تو يه گوني قايم ميشن!صابخونه مياد و به گوني اول لگد ميزنه..صداي نون خشک در مياره! به دومي لگد ميزنه .. صداي گردو در مياره! به گوني سوم لگد ميزنه ... هيچ صدايي در نمياد..دوياره محکمتر لگد ميزنه... باز صدا نميده!؟ دفعه سوم که لگد ميزنه دزده با عصبانيت مياد بيرون ميگه بابا ..آرده ، آرد ..آرد صدا نداره ميفهمي؟

bidastar
12-11-2007, 13:34
خسیس

آنكه خِسّت به ذات او چيره ست ** چــشمـهايش به دست تو خيـره سـت
قــطــره اي آب پيش اودريـاست ** دوريـــالي بــه نــــزد او لــيــره سـت
نــان جــومــي خــورد به ياد پلو ** فــضــله ي مـوش پيش او زيـره ست
شــام او آه ،نــاهــار او حـسرت ** آب بــيــنـــي زبـــهـــر او شـيـره سـت
گــر ريـــالي ز او شـــود مـفـقود ** روز و شـب پيش چــشم او تيـره سـت
ســفـــره ي او زنـان بُـوَد خــالي ** ذره اي گــوشتــش بـه صد گـيره سـت

گر كه سالي خورَد دو فنجان چاي ** بــهــر يــك حــبــه قــنــد دريـوزه سـت
مــا كــه سي روز روزه مي گيريـم ** هــمــه ي ســال و مــاه او روزه ســت
اونــدارد بـــه خـــانـــه یــخـچــالی ** جــای یــخــچــال آبــش از کــوزه ست
نــپـــَرَد گـــِرد خــانـه اش گنجشك ** چون بـَري خـانه اش ز ِنان ريزه سـت
واي بــر ســـارقــي زنـــد جـيـبـش ** چــون كـه جيبـش ز پول دوشيزه ست
بــردلــش مُــهــر كــاهــلي خورده ** دلـش از مــهــر و عـشــق پـاكيزه ست
گــربـــدانـــد طــنــاب مــجاني ست ** گــــردن او بــــــه دار آويــــزه ســـــت
طــنــز ‹‹جـاويد›› گـر كه خواند او ** نـــيـــك دانــــم بـــه قـلب او نـيـزه ست


اهل عرفانم من

اهل عرفانم من ، کاروبارم بد نیست
برجکی ساخته ام در دل شهر
طبقاتش هفده
همه را پیش فروش بنمودم
پولهایم همه در بانک سوئیس
به امانت باقی است
اهل عرفانم من
سفره نان و پنیری پهن است
مُتلی ساخته ام در نوشهر
باغهایم پر گل
از صدور پسته
جیبهایم سرشار
اهل عرفانم من
دامهایم همه پروارو قشنگ
گاوها رنگ به رنگ
کشت و صنعت دارم
چند هکتار زمین
همه شالیزار است
دختران ِ زیبا
صبح تا شام در آن دشت وسیع
بوته های شالی، درزمین میکارند
اهل عرفانم من
همه در سیر و سفر
از ژاپن تا اتریش
تا فراسوی پکن
خانه کوچک خوبی دارم
دردل شهر پاریس
جایتان بس خالی است
اهل عرفانم من ، کاروبارم بد نیست
طبع شعری دارم
شعرها گفته ام از عرفانم
همه زیبا و قشنگ
همچو آن ویلایم
که بنا ساخته ام در چالوس
یاکه مانند سگم پشمالو
که بود فِرز و زرنگ
الغرض لقمه نانی باقی است
مردی هستم قانع
اهل عرفانم من ،کارو بارم بد نیست

bidastar
12-11-2007, 13:37
خوشحالی شیطان

ديشب به خواب ديدم ، ابليس شاد وخندان**برعکس دفعه ی پیش کو بود زار وگريان
از او سوال كردم از شادي و نشاطش**گفتا كه جور باشد امروزه او بساطش
افراد تحت امرش امروزه بس فراوان**آنهامطيع امرند هستند تحت فرمان
من در فريب آدم ديگر غمي ندارم**چون برهّ سر به راه است ، پس ماتمي ندارم
ياران سارق من از سارقان نابند**خالي كنند خانه وقتي همه به خوابند
آن يار جاني1 من در كشتن خلايق**دارد بسي جسارت ، كار آمد است و لايق
به به از اين مديران ،اين قوم رشوه گيران**در اختلاس و رشوه ، بستند دست شيطان
نازم به كاسبي كه اجناس بنجُل خود**با آن زبان شيرين ، مانند بلبل خود
قالب كند به آدم با نرخ صد برابر**هر كس كه بود باشد ، گر دوست يا برادر
يار شفيق و خوبم ، آن مردك دغلباز**بس دختران معصوم در دام اين هوسباز
گرديده اند غرقه در ورطه ي هلاكت**مطرود خانواده ، با خواري و فلاكت
نازم به آن زنی که غیبت کند فراوان**ازشوهرفریده یا از هووی توران
ای اشغری بنازم وافور و منقلت را**کردی چو نی توباریک بازو و هیکلت را
از گفته های شیطان، شد خواب من پریشان**از خواب خوش پریدم غمگین و زار و نالان
رو سوی او نمودم ،آن خالق یگانه**با دیده های پراشک ،غمگین و عاجزانه
گفتم رها بگردان ،ازمکروکید شیطان**این سرزمین «جاوید» ، این خاک پاک ایران


گنج پنهان

« به خطّ و خال گدایان مده خزینه ی دل» *// هزار دوز و کلک در بساط آنان است
زباند پیچی پا تا به گچ گرفتن دست// برای جلب ترحّم ، چه اشکباران است
برای او شده این کار خوب و نان آور// گَهی به کوچه ،گَهی پارک گَه خیابان است
چه شغل بهتر از این که بدون سرقفلی// ویا اجاره بها سود آن دوچندان است
چه نیک گفت ظریفی :گدایی گرننگ است//ولیک شغل پراز سود وگنج ِپنهان است
برای جلب نظرها سرشک غم بارد// چو شُد به خانه ،به ریش من و تو خندان است
کسی که آبروی خویش را معامله کرد// کجا به فکر صفتهای پاک انسان است
گدای حرفه ای هرروز چاق و چلّه شود// نحیف آنکه نیازش به لقمه ای نان است
کمک به همچو گدایی ستم به محرومین// هموکه سرخی صورت به ضرب دستان است
اگر به گفته ی «جاوید» نیک تر نگری // یقین شود که گدا همچو گنج ِ پنهان است

bidastar
12-11-2007, 13:38
رسید مژده


بــه خــواب بــودم و ديدم كه خواجه مي فرمود ×× « رســـيـــد مــژده كــه ايــام غم نخواهد ماند»
چــنـيـن گـــرانــي و درد و اِلـَم كه در دل ماست×× بــه سر شود ،غمي از بيش و كم نخواهد ماند
گــرانـفـروش دغــل خوار مي شود اي دوسـت ×× گــذشـت دوره ي او، مــحـتــرم نــخـواهد ماند
زاعــتــيــاد شـــود پــاك هــمـچــو روز نخـست ×× جــوان مـــا ،چــو دگــر گــَرد هــم نخواهد ماند
دهــنـــد هــرچه كه خواهي تو ، مفت و مجاني ×× دگــر غـــمــي ز پــيـــاز و كلـــم نــخــواهد ماند
چـــنــــان زيــــاد شــــود نــعــمـــت و فراواني ×× دگـــر فــقــيـــر و گــدا در وطــن نــخـواهد ماند
كَـــشَــنــد درهـــمــــه ي شـــهــرو روستـا مترو ×× دگــر مـــكانـــي بـــراي تـــِرَن نـــخـــواهـد ماند
پــــزشك و دارو درمـــــان هـــمـــه شــود مفتي ×× دگـــر مــريضي به اين جان و تن نخواهد ماند
شــونــــد الــبــســه هــــا رايـــگان و مـــجـاني ×× غــمـــي بـــراي كُــت و پـيـرهــن نـخواهد ماند
بـــه هــر نــفــر بــدهـــنــد جامه اي سپيد و بلند ×× دگـــر درون وطــــن بـــي كــفــن نخــواهد ماند
بـــه هـــر جــوان بدهند خانه اي به شهر خودش×× بـــراي او غـــم جــا و مـــكان نـــخــواهد ماند
حــــقــــوقـــهــا بـــشــود با دلار و مارك و يورو ×× دگـــر اثــــر ز ریـــال و قـــِران نــخواهـد ماند
بســاط مــــهــر شــــود پـــــهــــن در دل مـــردم ×× ســـخــــن ز شـــَرّ و بدی بر زبان نخواهد ماند
اگـــر كـــه مــژده ي حــافــظ كــنــون شود تعبير ×× غــمـــی دگــــر بـــه دل دوستــان نخواهد ماند
ولي چه حيف كه ‹‹جاويد›› خوابش آشفته ست ×× هــر آنــچه دید جز حدس و گمان نخواهد ماند
«مصرع تضمین از حافظ>>


صاحبخانه ی مهربان

موجری دارم به غایت مهربان// لطف او برمن زیاد و بیکران
خانه اش را رایگان بخشیده است// قلب من بس شادمان گردیده است
گر که مهمان آید اندر خانه ام// می شود خوشحال صاحبخانه ام
پول آب و برق هم او می دهد// واقعاً دارد به من رو می دهد
از صدای دانگ و دونگ و قیل وقال// اونگردد خسته و آشفته حال
گفته تا هروقت می خواهی بمان// خانه را مانند مِلک خود بدان
دی که آمد تا بپرسد حال من// گردد او آگاه از احوال من
اندرآغوشش کشیدم بی امان// تا که باشم لطف اورا قدر دان
با صدای های و هوی بچه ها // ناگهان از خواب خوش گشتم رها
جای موجر بود بالش در بغل// مات و حیران مانده بودم زین عمل
باز رویا بود و اوهام و خیال// خواب بی تعبیر بُد طبق روال
چون شود «جاوید » از رویا رها// می کند خواهش زدرگاه خدا
تا شود تعبیر رویاهای او// گردد اجرا خواب ها یش مو بمو

bidastar
12-11-2007, 13:39
خیرمقدم به هزاران بیکار

روزگاری همه غمگین بودند// که چرا دیپلمه ها بیکارند؟
مگر این بسته زبانها چه کنند// که زآنها همگی بیزارند

لیک امروز بسی خوش بختیم// که دگر دیپلمه دارد کاری
شده مشغول به شکر ایزد// می برد بار به منزل باری*

پاکبانان همه دیپلم دارند// دکه داران ِ خیابان هم نیز
مرد سیگار فروش و شاطر// چوبداران ِبیابان هم نیز

حال دیگر غم ما دیپلمه نیست// بهر آنان نفشانیم سِرشک
غم ما دانش و دانشگاه است// که شده مرکز تولید پزشک

مرکز چاپ لیسانس و دکتر// آرشیتکت، فوق لیسانس و اکتور
یا که دها رده ی تحصیلی// که از آنها بگرفتم فاکتور

سال وهرسال بباید گفتن// خیرمقدم به هزاران بیکار
نیست دستی که کند یاری اشان // یا نماید تنشان را تیمار

نیست شغلی که شوند مشغولش // تاکه جبران بشود سختی اشان
من ندانم که چه کس می باید // بکند فکر به بدبختی اشان

ترس « جاوید» بُوَد زان روزی// که شود دکترما نامه رسان
یا شود فوق لیسانس ِعمران // پاکبان گذروکوچه امان

* باری= به هرحال



مرغ رویا

مــرغ رویــاهـــای مــن یــکــبــار دیـگـر پرکشید رفـت و هـر جائی دلش می خواست آنجا سرکشید
بــال را گســتــرد و سـیــر مـــاوراء آغــاز کــرد جــــای جـــای کــشـور پـهــنــاورم پـــرواز کـــرد
دیــد از آن مـاوراء اوضـاع جـور است و درست نــرخــهــا ارزان ، بـهای مرغ و ماهی گشته مفت
کـــارمـــنـــدان راحــت و آمــوزگــاران در رفــاه قــشــر دانــشـجــو و دانــشــگاهــیـان با فَرّ و جاه
نی خـبــر از اعــتــیــاد و نـی زسرقت نی ز جرم مــردمـــان هــستـنـد فـارغ از غم و بر روی فورم
گــشتـه زنـــدانــهــــا چـــنـــان خــالــی ز خــیــل مجرمین پاسبانها بهر صید مجرم هستند در کمین
کـار از بهـر جـوانـان حــی و حـاضــر بــا وفـور نـی کــه با پارتی و پول و یا که باهر ضرب و زور
گــر جــوانـی خــواست گـیـرد از برای خود زنی مـی دهــنــد زن را بـــه او بــا هــدیــه و مـِهر کمی
مــسکـن و خــانــه شــده آمــاده از بـهــر هــمه مــردم بــی مــسکـن و خــانــه بــدوش خـیـلـی کمه
گشتــه آب و بــرق مــجــانــی تـلـفـن گشته مفت کــرده اجــرا هــروکـیــل و هـر وزیـری هـرچه گفت
قـلب مـردم مـهـربـان و خــالی از رنــگ و ریــا مــهـــربـــانــی هـــا شــده پــر رونــق و برق و جلا
چــون پــریـدم صـبحـدم از خـواب بـا بانگ اذان کــردم از نــاراحــتــی صــد داد و فــریـــاد و فــغـان
هرچه دیدم خواب بود و همچو کف بر روی آب جـــــلـــــوه زیــبـــای دریـــا در بــیـــابـــان ســـراب
کاشکی تعبـیـر می شــد خـواب و رویا های من تـــا شـــود جـــاویـــد نـــامـــم در دل هــر مرد و زن

bidastar
12-11-2007, 13:42
وقتش که بِشه
وقتش که بِشه با دَگَنَک میآد سراغِت**تیپات می زنه می ندازدِت ،می کنه چلاغِت
وقتش که بِشه هر جا می خوای باش ،می آدِش اون** وقتش که بِشه راحت و آروم می گیره جون
یهو می بینی دست زیر لِنگ و دوخَمِت کِرد**ضربه شدی ،از صفحه ی آمار کَمِت کِرد
او فاتح و پیروز تو محکوم به شکستی**بازنده ی این بازی بیهوده تو هستی
یه کاری بکن وقتی اومد اَزِش نترسی**چون بید نَشی باوزش باد نلرزی
یه کاری بکن وقتی اومد جونِت بگیره**ازشدت غم هِق نزنی ،گریه ت نگیره
باید بکنی خونه ی قلبِت آب و جارو**باید بکنی برفای نومیدی رو پارو
بارِت رو سبک کن نشو غرقاب به گرداب**دلبستگی ها می بردِت رو سوی مرداب
پرواز بکن بال بِزن تا بَرِخورشید**آرام و سبک بال برو عالمِ« جاوید


غلط كردم

خدايا من غلط كردم اگر مال كسي خوردم**به گور خويش خنديدم اگر ظلم و بدي كردم
غلط كردم اگر فرمانبر شيطان دون بودم**نفهميدم اگر از راه انساني برون بودم
زبانم را اگر در راه غيبت منحرف كردم**اگر با حرفهاي بيهُده افراد را خنگ و خِرف كردم
اگر چشمان خود را ازبدي درويش ننمودم**اگربا نيش خود نازك دلي را ريش بنمودم
اگراعمال من قلب يتيمي را به درد آورد**وگردرمانده اي ازمن زسينه آه سرد آورد
اگر با وعده هاي پوچ مردم را مَچل كردم** ويا با نــسخه هاي بيهُده افراد را تاس و كچل كردم
اگربا رشوه خواري كارها را روبه رَه كردم**ويا با دزدي ام كاشانه اي را من تبَه كردم
ويا در پيش هر جرثومه ي ناكس شدم دولا**ويا انداختم اجناس بُنجل را به خلق ا ُلاّ
اگر از صبح تا شب با هزاران دوز و صد نيرنگ**ميان مردمان برپا نمودم شعله هاي جنگ
اگر با طنز‹‹جاويدم›› زدم من نيش بر دلها**و با اشعار بي وزنم به درد آورده ام سرها
غلط كردم، نفهميدم ، به گور خويش خنديدم**من احمق بودم و سود وزيان خود نسنجيدم

bidastar
12-11-2007, 13:43
جفاي دوست
گرتو از دشمن جفا بيني نباشد بس عجيب// دشمني از دوستان را باچه من سودا كنم؟
سست پيمانند ياران در وفا و دوستي// من زدست دوستان بي خرد غوغا كنم

مار چون برتن زند، نيشش مُداوا مي شود// ليك زخم نيش ياران را به دل تدبير نيست
« ما زياران چشم ياري داشتيم» // ورنه با دشمن كه دل درگير نيست

دشمنان در دشمني خويشتن ثابت قدم// ليك ياران در وفاداري خود ناپايدار
جاي صد افسوس دارد گر كه تو باور كني// مهرباني را ازاين گردون وچرخ كج مدار

تاكه آب و رنگ داري دوستانت صادقند// چون كه گل پژمرد كي بلبل براو زاري كند
گر كسي« جاويد» شد در دوستي قدرش بدان// او كه هردم مهر خود بر دوستان جاري كند


دیگران از صدمه ی اعدا همی نالند ومن
ازجفای دوستان گریم چو ابر بهمنی (رهی معیری)


میز دلفریب

ای صاحب میز غَرّه از بهر چه ای// قبل تو به دیگری سواری داده
امروز پذیرای تو باشد لیکن// فردا چو شود تو را فراری داده

هر روز کند به یک نفر عشوه گری// عاقل بُوَد آنکه دل به او نسپارد
این لعبت دلفریب با عشوه و ناز// اندر دل تو تخم هوس می کارد

نا اهل تراز میز نباشد به جهان// پیمان شکن است و بی وفا و نامرد
دلبسته ی عشق او شوی ، خواهی باخت// حیثیّت خویش را در این بازی نَرد

آنکس که به پشت میزت اِستاده بُوَد// ارباب رجوع بی زبان می باشد
ترتیب بده به کارهایش اینک// چون غمزده و بس نگران می باشد

دوری کن از این شعار تکراری و پوچ :// امروز برو تو صبح دیگر باز آ
منما تو دریغ نیکی و احسانت // اندر ره او مَنِه تو سنگی بی جا

نیکی چوکنی نام تو در این عالم// «جاوید» بُوَد چو اختری تابنده
بِه* آنکه تو نام را به نان نفروشی// نان می گذر نام بُوَد پاینده

bidastar
12-11-2007, 13:45
مجادله پدر و پسر


پــسر گــفــت :بــابــا بــرام زن بگیر // دلــم گـشـتــه در بــنــد زلـفـی اسـیر
پــدر گــفـــت:فـــرزنـــد دلــبــنـد باب // دوبـاره بــرایم چـه دیـــدی به خـواب
پــســر گـــفـــت:دلـــــداده او شــــدم // اسـیـر دو چــشــم و دو ابــرو شــــدم
پـدر گـفتش:ایـن عاشـقیّت عزا است // بـرایـم غم و غصه همچون غـذا اسـت
پـسرگـفـت:عــزای تـو شـــادی مــن؟ // غــم و غــصه ات عــشــقــبـازی مـن؟
پـدر گـفـت:مگر مـغـز در کلّه نیست؟ // شب و روز از غصه بَهرم یکی اســت
مـن هـمـچـون خـر لنگ در کار خود // بــمـانـدم،کــمـر خــم شــد از بار خـود
بـود هـشـت من رهن نُه(9) ای پسر // شــدم از غــم مـُفــلسی خِــنـگ و خــر
تــو دیـگــر مـَنـه قــوز بــالای قــوز// کــمــی هــم بـه بـدبخـتی ام چشــم دوز
مـن اکــنــون زخــرج شـکـمـهـایتان// زکــفـــش و لـــبـــاس و زتـنــبــانـتــان
بــمـانــدم چــو مــرغــی اسـیر قفس// بــرایـــم نــمــانـــده دگــر یــک نــفــس
پـسر گـفــت: تــاحـل شـود مشکلات // شـوم مــن در ایــن جنگ شطرنج مـات
شــود مــوی مـن همچو دندان سپید // زســر هـرچـه عشق است خواهد پـریـد
چــه خــوبست سازی کنون اخته ام // دگــر مـــن از ایـــن زنـــدگـی خـستـه ام
جــوانــانِ چـون مـن شما هم کنون // بــیــاییــد از فــکــر هـــمــسـر بــــرون
کنید اخته خود را چو من بـی درنگ // دهــیــد بــر زنـان ایـنـک اعـلان جــنگ
بــسازیــد از اخــتــه گـان انـجــمــن // دهــیــد آدرســش را بــه هـر مـرد و زن
فــوروم اخــتــگان دات اَخ دات کـام // ایــمـیــل، اَخـــتـه @ اخـتـگان دات کــام
Forum akhtehgan.akh.com email:akhteh@akhtehgan.com

مژده ي وام

‹‹ دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند ››// وندران لحظه ي خوش مژده ي وامم دادند
‹‹ چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي››// آن شبی را که به سرگشت غم دربدری
هاتفي گفت دگردوره ي عُسرت بگذشت// چون كه بيدار شد از خواب گران خفته ي بخت
خيز از جا و برو تا بِسِتاني وامت// تا نباشد دگرَت غصه ي ظهر و شامت
زين سپس غصه ي نان وغم هجران ِغذا // گشت پايان وبَدَل گشت خوشي جاي عزا
مرغ و ماهي كه براي تو چو يك رويا بود// بعد از اين مي خوري و مي بري از آنان سود
مرد قصّاب شود خوش رفتار// زيد ِبقال بَسی خوش كِردار
مي تواني بستا ني گيلاس// آلو و موز و شليل و آناناس
بعد ازاين يار تو باشد موجر// چون شوي خوب ترين مستأجر
غصه ي كفش و لباس فرزند// يا غم شهريه ي آن دلبند
بِشود زايل و آسوده شوي// از غم و درد تو پالوده شوي
چون كه دانشگه آزاد رَوَد// با خيالِ خوش و دلشاد رود
زين سپس همسر تو، ياور تو// مي شود دوستي اش باور تو
مي رود از دل او حسرت زر// هرچه خواهي بگذارد بر سر
گرچه‹‹ جاويد›› شود تا به ابد// قسط وامي كه زجيبت برود
ليك خوش باش و نخورغصه ي وام // بس زيادند چو تو در اين دام

پالوده= پاک شده از آلودگی

bidastar
12-11-2007, 13:46
گنج پنهان

« به خطّ و خال گدایان مده خزینه ی دل» *// هزار دوز و کلک در بساط آنان است
زباند پیچی پا تا به گچ گرفتن دست// برای جلب ترحّم ، چه اشکباران است
برای او شده این کار خوب و نان آور// گَهی به کوچه ،گَهی پارک گَه خیابان است
چه شغل بهتر از این که بدون سرقفلی// ویا اجاره بها سود آن دوچندان است
چه نیک گفت ظریفی :گدایی گرننگ است//ولیک شغل پراز سود وگنج ِپنهان است
برای جلب نظرها سرشک غم بارد// چو شُد به خانه ،به ریش من و تو خندان است
کسی که آبروی خویش را معامله کرد// کجا به فکر صفتهای پاک انسان است
گدای حرفه ای هرروز چاق و چلّه شود// نحیف آنکه نیازش به لقمه ای نان است
کمک به همچو گدایی ستم به محرومین// هموکه سرخی صورت به ضرب دستان است
اگر به گفته ی «جاوید» نیک تر نگری // یقین شود که گدا همچو گنج ِ پنهان است


وای از دست تلیف


صبح جمعه با صدای زنگ از جا خاستم// گرچه در آن روز قصد استراحت داشتم
پشت خط نازک صدایی بود و فهمیدم که او// قصد دارد با عیال بنده سازد گفتگو
گوشی را دادم به دستش تا که او صحبت کند// طبق معمول از فرشته یا زری غیبت کند
چانه ها گرم است و گویی صحبت از صبحانه نیست// گوییا جزاو دگرفردی درون خانه نیست
صحبت از کفش و لباس تازه ی عصمت خانم// تاتوی ابرو و میک آپ وفِر شوکت خانم
شد برای من پنیر و نان وچای دیشلمه// بعد رفتند بر سر موضوع دیگ و قابلمه
بعد از آن صحبت زخیاطی و امر ِ دوخت و دوز// صبح طی شد رفت وکم کم بازآمد نیمروز
صحبت از دعوای نسرین بود با مادر شوور// وای بمیرم اعظم از دست هووش گشته پکر
ظهر نزدیک است و بحث وگفتگو اتمام نیست// همسرم در فکر صبحانه، ناهار و شام نیست
صحبت از گوشواره ودستبند همروس زری// رنگ موی تازه و مانتوی زیبای پری
شد ناهار و شام ومن از گشنگی بی هوش ومنگ// اعتراضی گرکنم خانه شود میدان جنگ
شامگاهان چون که ختم گفتگو اعلام شد// بحث و غیبت هایشان ازاین و آن اتمام شد
روبه من فرمود وبا ناز وادا ابراز کرد// بهر صبحانه تو چای داغ خواهی یا که سرد
گفتمش صبحانه ی فردا اگر مقصود هست// بهر چایی دَم نمودن وقت داری ، زود هست
گشته «جاوید» از تلیف و گوشی و خط منزجر// حتم دارم می شوم ازغصه و غم منفجر

bidastar
12-11-2007, 13:48
بخت بد

دیدم به خواب لُعبت ساغر بدست را**از بخت بد پیاله ی او پر تُفاله بود
چون نیک تر به صورت او خیره گشتمی**صورت نگو که کوچه ی پرچاه و چاله بود
در دست دیگرش سبدی بود تیره رنگ**دادَش به من ، درون سبد پُر زباله بود
افشان نمود موی پریشان ولی چه سود**موهای او سپید تر از موی خاله بود

انداخت دستهای کریه اش به گردنم**دستی خشن که سخت تر از سنگ خاره بود
آمد به قُرب من که بگوید ز عاشقی**اما هزار حیف که هیکل او بد قواره بود
با خنده ای ملیح عیان شد ز زیر لب** دندان عاریت که روی آرواره بود
آوازه خوان ِ میکده خوش نغمه می سرود** اما به گوش من به مثال نغاره بود

ساقی نگو، مجسمه ی نکبت و بلا **از زشتی اش دوچشم همه مات و خیره بود
جامی بداد بر من بد شانشِ بی نوا**ساغر نگو، که جام پر از سرکه شیره بود
چون خواستم رها شوم از شرّ ِمیکده**گویی که دست وپای به زنجیر و گیره بود
در خواب هم به بخت بدم گریه کردمی **بختی چنان سیاه که چون شام تیره بود


باز نشست

بعد سی سال دویدن ز پی کسب حلال// شده ام خانه نشین همدم نسرین وجلال
گشته ام گوش به فرمان زن و امر پسر//شده ام شوفر مخصوص برای دختر
ریخت بال و پر این باز، نشست در خانه // شده چون حبس ابد خانه و این کاشانه
با زن خویش نشستم چو شدم بازنشست// نیست دستی که بگیرد زره یاری دست
بعد سی سال که فرمانبر دولت بودم// راه خشنودی ارباب رجوع پیمودم
شده ام نوکر و فرمانبر فرزند وعیال// نیست بهر من بیچاره دگر وقت و مجال
گویی از مادر خود نوکر و چاکر زادم// که چنین دروسط موج بلا افتادم
نیست گوشی شنوا تا که بگویم دردم// خسته ازکارم و چون فرفره ای می گردم
استراحت شده بهر من بیچاره سراب// آن همه نقشه خوشرنگ شده نقش برآب
گشته جاوید به دل حسرت آسودن وخواب// در هوای خوش و در پرتو نور مهتاب

babak19259
12-11-2007, 19:36
مثل هميشه عالــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــي بود

malakeyetanhaye
14-11-2007, 19:22
سلطان و هیچ

شخصی در راه جوان فقیری را دید . ناراحت شد و گفت : پسرم قدر جوانیت را بدان و کار کن و مالی بدست آور .
جوان گفت : پس از آنکه مال بدست آوردم چه می شود ؟
گفت : تاجر می شوی .
- بعد از آن چه می شود؟
- معروف می شوی .
- بعد از آن چه می شود؟
- ممکن است شغلی اداری پیدا کنی و پول بی زحمتی بدست آوری .
- بعد از آن چه می شود؟
- ممکن است به مقام حکومتی برسی .
- بعد از آن چه می شود؟
- رئیس دولت و وزرا می شوی .
- بعد از آن چه می شود؟
- ممکن است سلطان بشوی .
- بعد از آن چه می شود؟
- هیچی .
- من اکنون هیچی هستم پس چرا آنقدر زحمت بکشم تا باز هم هیچی شوم ؟!

malakeyetanhaye
14-11-2007, 19:23
همسر خواجه

گویند مردی به سفر می رفت – به غلام خود گفت مواظب باش اگر همسرم تخلفی کرد خالی به جامهء او بگذار ! چندی گذشت . غلام به اربابش نوشت :

گر در سفر خواجه درنگی باشد ***** تا خواجه رسد زهره پلنگی باشد

malakeyetanhaye
14-11-2007, 19:26
بود مردی با خدا سرگرم راز ******* هر شب و روزش به اوقات نماز

کای خدا بگشا گره از کار من ******* خوشدلی را کن دمی هم یار من

تا به کی باید چنین باشم غمین؟ ******* تا به کی با غم بمانم همنشین؟

مشکلم را حل کن از راه وفا ******* از چه کس خواهم بجز تو ای خدا؟

گر که نگشایی گره از کار من ******* کی به منزل میرسد این بار من؟

کیسهء زر ده به من از راه غیب ******* ای جدا از هر خطا و هرچه عیب

چون نیاز مبرمی دارم به آن ******* سفره ام خالی بود از آب و نان

بعد از این ورد و دعا از جای خویش ******* شد بلند و رفت سوی ره به پیش

حین رفتن در همان دم از قضا ******* شد گره از بند تنبانش رها

چونکه تنبانش فتاد از پای او ******* شد هویدا بعضی از جاهای او

با دو صد آه و فغان گفت ای خدا ******* من نگفتم این گره از هم گشا

خواهشی بود از تو یارب در دلم ******* تا که بگشایی گره از مشکلم

چونکه خم شد تا که تنبانش به پا ******* کرده و خود را کند از غم جدا

ناگهان یک کیسه ای آنجا بدید ******* بر مراد دل ز لطف حق رسید

گفت یارب شکر بی حد بر تو باد ******* این زمان کردی دلم را شاد شاد

می کنی حاجات مردم را روا ******* درد ما را می کنی هر دم دوا

حاجت من هم روا شد این زمان ******* لیکن این را هم بیارم بر زبان

تا نکندی از تنم تنبان من ******* کی رها کردی مرا از این محن؟

bidastar
08-04-2008, 20:50
ریشهٔ واژه
طنز واژه ای عربی است و در واژه به معنای مسخره کردن، طعنه زدن، عیب کردن، سخن به رموز گفتن و به استهزا از کسی سخن گفتن است. معادل انگلیسی طنز satire است که از satira در لاتین گرفته شده که از ریشه satyros یونانی است. satira نام ظرفی پر از میوه های متنوع بود که به یکی از خدایان کشاورزی هدیه داده شده بود و به معنای واژگانی «غذای کامل» یا «آمیخته ای از هرچیز» بود
===============

تعریف اصطلاح
در ادبیات طنز به نوع خاصی از آثار منظوم یا منثور ادبی گفته می شود که اشتباهات یا جنبه های نامطلوب رفتار بشری، فسادهای اجتماعی و سیاسی یا حتی تفکرات فلسفی را به شیوه ای خنده دار به چالش می کشد
در تعریف طنز آمده است: «اثری ادبی که با استفاده از بذله، وارونه سازی، خشم و نقیضه، ضعف ها و تعلیمات اجتماعی جوامع بشری را به نقد می کشد.»


دكتر جانسون طنز را اين گونه معنی می کند: «شعری که در آن شرارت و حماقت سانسور شده باشد.»

استعمال كلمه طنز برای انتقادی که به صورت خنده آور و مضحک بیان شود در فارسی معاصر سابقه زیاد طولانی ندارد. هرچند که طنز در تاریخ بیهقی و دیگر دیگر آثار قدیم زبان فارسی به کار رفته، ولی استعمال وسیعی به معنای satire اروپایی نداشته است. در فارسی، عربی و ترکی کلمه واحدی که دقیقا این معنی را در هر سه زبان برساند وجود نداشته است. سابقا در فارسی هجو به کار می رفت که بیشتر جنبه انتقاد مستقیم و شخصی دارد و جنبه غیر مستقیم ساتیر را ندارد و اغلب آموزنده و اجتماعی هم نیست. در فارسی هزل را نیز به کار برده اند که ضد جد است و بیشتر جنبه مزاح و مطایبه دارد.

+=================

ماهیت طنز
طنز تفکر برانگیز است و ماهیتی پیچیده و چند لایه دارد. گرچه طبیعتش بر خنده استوار است، اما خنده را تنها وسیله ای می انگارد برای نتیل به هدفی برتر و آگاه کردن انسان به عمق رذالت ها. گرچه در ظاهر می خنداند، اما در پس این خنده واقعیتی تلخ و وحشتناک وجود دارد که در عمق وجود، خنده را می خشکاند و انسان را به تفکر وا می دارد. به همین خاطر دبراه طنز گفته اند: «طنز یعنی گریه کردن قاه قاه، طنز یعنی خنده کردن آه آه.»

طنز در ذات خود انسان را برمی آشوبد، بر تردیدهایش می افزاید و با آشکار ساختن جهان همچون پدیده ای دوگانه، چندگانه یا متناقض، انسان ها را از یقین محروم می کند. جان درایدن در مقاله «هنر طنز» ظرافت طنز را به جدا کردن سر از بدن با حرکت تند و سریع شمشیر تشبیه می کند، طوری که دوباره در جای خود قرار گیرد.

=================

طنز در ادبیات کلاسیک و مدرن جهان
در میان شاعران یونان و روم، شعرهای طنز آرخیلوخوس، هیپوناکس، آریستوفان، لوسیلیوس، هوراس و جوونال قدیمی ترین نمونه هاست. در ادبیات قرون وسطای انگلیس از قصه های کنتربری اثر جفری چاسر و منظومه رویای پیرس شخم کار اثر ویلیام لاگلند می توان نام برد. در دوران رنسانس رابله، سروانتس و لوییجی پولچی مشهور طنزپردازان هستند. آثار طنز ابتدا به صورت شعر بود و بعدها شیوه های روایی را هم در بر گرفت. امروزه در ادبیات جهان، مشهورترین طنزنویسان، نثرنویسانی چون سروانتس، رابله، ولتر، جوناتان سویفت، هنری فیلدینگ، جوزف آدیسون، ویلیام تکری، مارک تواین، جرج اورول، جوزف هلر، سینکلر لوئیس، جان چیور و آلدوس هاکسلی هستند

==================

طنز در ادبیات فارسی
در ادبیات کلاسیک فارسی، طنز در میان آثار نویسندگان دوره های مختلف به اشکال گوناگون وجود داشت. در صدر این افراد، عبید زاکانی پدر هنر طنز در ادبیات فارسی است.عطار نیشابوری نیز در الهی نامه جنبه هایی از طنز دارد. با ظهور مشروطیت و ایجاد فضای نسبتاً باز مطبوعاتی، طنز بندهای تفریح های افراطی و سطحی را گسست و به عنوان نوع ادبی بسیار جدی، توجه بسیاری از نویسندگان و شعرای بزرگ را به خود جلب کرد. از جمله میرزاآقا خان کرمانی، از طنزپردازانی که در راه هدفش جان باخت. علی اکبر دهخدا، سید اشرف الدین قزوینی (نسیم شمال)، میرزاده عشقی و زین العابدین مراغه ای از پیشگامان طنز در ادبیات فارسی در دوران انقلاب مشروطه بودند. در نسل های بعدی محمدعلی جمالزاده، صادق هدایت، بهرام صادقی، منوچهر صفا، ایرج پزشکزاد و بهاءالدین خرمشاهی نویسندگانی بودند که طنز را در برنامه کارشان داشتند
==============

شیوه های طنز
انواع آثار ادبی که طنز نویس می تواند به کار ببرد فوق العاده زیاد است، رمان، نمایش نامه، شعر و... اما شیوه ها یا تکنیک هایی که در آن به کار می رود محدود است. ۱. کوچک کردن ۲. بزرگ کردن ۳. تقلید مضحک از یک اثر ادبی شناخته شده ۴. ایجاد موقعیتی در داستان یا نمایش که به خودی خود طنزآمیز است. ۵. به کار بردن عین کلمات کسی که مورد طنز قرار می گیرد و ایجاد چهارچوبی مضحک برای آن.

===============

طنز و لطیفه‌های مکتوب
طنز یعنی بیان هنرمندانه و نقادانهٔ کژی‌ها و نادرستی‌ها به قصد اصلاح و نه تخریب. طنز فاخرترین گونهٔ شوخ‌طبعی‌ست، که گونه‌های دیگرش هزل و هجو و فکاهه‌اند. لطیفه‌ها عمدتاً از نوع فکاهه‌اند؛ اما آن‌جا که رنگ و بوی تمسخر قومی یا شخصی خاص می‌گیرند، به هجو متمایل می‌شوند.

=============

جوک و لطیفه (طنز شفاهی)
این حقیقت که طنز در میان عامه است، ادعای گزافی نیست. طنزی که در ادبیات عامه ماندگار شود، قطعا قدرت بالایی دارد. طنزهای شفاهی بخش مهمی از ادبیات عامه‌اند.

bidastar
08-04-2008, 20:53
مشدی قلی ، مشدی قلی !

مثل حلیم شدی ، شلی

دوماهه که شهری شدی

جای الاغ ، پشت رُلی



جر می زنی ، یعنی که چی ؟

خوب پاچه را بد می گیری

برای یک لقمه ی نون

چهل می دی ، صد می گیری ؟



توو اون موهات که ژل نبود

اون شیکمت که ول نبود

مشدی عمو میگه : " قلی

گمبولی بود ، خپل نبود ! "



یادت میاد میون ده

رو زین سرخ سم طلا

داد می زدی توو کوچه ها

زود می کشیم چاه خلا ؟



دختر "کبلی گل باجی "

می خواس تورا خیلی زیاد

می گف : " قلی نومزَدَمه

چشم حسودا در بیاد "



می گف : " قلی برای من

حنا به ریشش می ذاره

من بزُ خیلی دوس دارم

چون اونو یادم میاره ! "



می گف : " قلی گفته به من

عروسیمون میزنه ریش

بز که یهو ریش بزنه

بهش میگن برّه و میش " ...



قلی یهو چطو شدی

به چپ زدی راستی شدی

تغار شیکست و اون وسط

چه جوری شد ماستی شدی ؟



میون خون بی رگت

تیری گیلیسیرید نبود

می گن "تبرّکی " ، ولی

توو زندگیت "حمید " نبود !



قلی می گن ستاد زدی

مشغول وراجی شدی

تو قبلنا مشدی بودی

چه جوری شد حاجی شدی ؟



شاعرای درپیتی که

به نرخ روز نون می خورن

اونها که با تیغ و ژیلت

گوشها را از ته می بُرن



می گن بهت " مثل گلی

برای باغ تنفّسی "

رفتی واسه مصاحبه

خبر شدی توو بیست و سی !



قلی ، می گن "سُلی " شدی

اسم جدید کلاس داره

سین اومده به جای قاف

یه جوری اختلاس داره



حاجی سُلی ...حاجی سُلی !

گفتی دیگه نگیم قلی ؟

شبها بازم به آسمون

زُل می زنی ...نمی زُلی ؟!



اگر که رای ِ این و اون

اون بالاها تورا کشید

جون ننه ت مثل حالا

فوری نشی ندید بدید



پونه دیدی افعی نشی

چاخان نکن سکوت نکن

توو چشم آسمون جلا

دمپایی هاتو شوت نکن ...!

bidastar
08-04-2008, 20:55
عشق ،یعنی که تکان خورده و سرپا بشویم

زورکی هم که شده در دل هم جا بشویم



دست در دست هم اصلا ندهیم و نرویم

مگر آن وقت که دیوانه و تنها بشویم



عینک تیره و تیپ و هیجان و بلوتوث

همه جا چشم به راه اس ام اس ها بشویم



عشق ، یعنی من و تو ، هیچ نگوییم به هم

زیر عینک خرکی محو تماشا بشویم



تکیه بر هیچ نهادی ندهیم و خودمان

خودکفایی بنماییم و متکّا بشویم



گر که دیدیم که پولی به زمین افتاده ست

متفاهم ، متبسّم شده ، دولّا بشویم



عشق ، یعنی که فقط عاشق پیتزا نشویم

گاه بریانی و گاهی لازانیا بشویم



نتواند احدی تفرقه ایجاد کند

جمعمان را بزند برهم و منها بشویم



آنقَدَر کم شود این فاصله هامان که شود

جلوی تاکسی ِ شهری من و تو ، "ما " بشویم



عشق ، یعنی من وتو راز دل هم باشیم

نه که مشهور تر از وامق و عَذرا بشویم



من وتو ؟...نه !...تو و من ...ما ؟...تو و من ؟...نه !...من وتو

بختمان یار شود آدم و حوّا بشویم



چشش از میوه ی ممنوع ؟ - همین باد حلال !

با همین طنز دلی صاحب فتوا بشویم



عشق ، یعنی دل من با دل تو جور شود

"بشوم " با " بشوی " جمع شود ، تا " بشویم "



من وتو پنجره هستیم پر از گرد وغبار

شیشه را پاک نماییم که زیبا بشویم



- نه که آن پنجره باشیم به ماشین ِ طرف

وقت آشغال پرانی همه جا وا بشویم –



آنقَدَر صبر که شاید علفی سبز شود

پای هم پیر شویم و متوفّی بشویم !


زهرا دُرّی

bidastar
09-04-2008, 17:37
دیشب خواب عجیب و غریبی دیدم
خواب دیدم معلم مدرسه شده ام
و معلم ها هم بچه مدرسه ای شده اند
و من به آن ها تکلیف می دهم.

صد تا کتاب تاریخ بهشان دادم
که هر شب حفظ کنندو
وادارشان کردم که بدون آن که چراغ را روشن کنند
تمام آن ها را از بر بخوانند.

فرستادمشان گردش علمی
به اطراف مغولستان
و برای تکلیف شب شان
گفتم که یک مانگولیای ارغوانی هفت متری در آنحا پرورش دهند.

ازشان پرسیدم حساب کنید که
هر نمره افتضاحی برابر با چند فطره اشک است؟
و برای هر جواب غلط شان
از گوش آویزانشان می کردم.

و وقتی که سر کلاس حرف می زدند یا می خندیدند
چنان نیشگونی ازشان می گرفتم که دادشان به هوا می رفت
آنقدر بلند و بلند و بلندتر ...که یکهو از خواب پریدم
در حالی که حسابی دلم خنک شده بود

vahidhgh
07-05-2008, 22:14
اول سربازی.
.
.
سر دروازه که رسیدم --- صدای بلبل و شیپور شنیدم
به خود گفتم که شیپور نظام است---دگر شخصی گری بر من حرام است
به صف کردند تراشیدند سرم را---لباس ارتشی کردند تنم را
الهی خیر نبینی سر گروهبان --- که امشب کردی تو مرا نگهبان
سر پستم رسیدم خوابم آمد --- محبت های مادر یادم آمد
تفنگم را گذاشتم بر لب سنگ --- محبت های مادر یادم امد
غم مادر مرا دیوانه کرده --- کبوتر در عجبشیر لانه کرده
نوشتم نامه ای با برگ چایی --- کلاغ پر میروم مادر کجایی
نوشتم نامهای با برگ زیتون --- فراموشم نکن ای یار شیطون
نوشتم نامه ای با برگ انگور --- جدا گشتم دو سال از خانه ام دور

vahidhgh
07-05-2008, 22:16
از آن روزی که سربازی به پا شد---ستم بر ما نشد بر دختران شد
بسوزد آن که سر بازی به پا کرد---تمام دختران را چشم به راه کرد
.
.
به سربازی روم با کوله پوشتی به دستم داده اند یک نان خشکی به سربازی روم بارم تفنگ است اضافه برتفنگ بیل و کلنگ است به خط کردن تراشیدم سرم را لباس ارتشی کردن تنم را لباس ارتشی رنگ زمین است سزای هر جوان آخر همین است نگو دژخیمان بگو گرگ بیابان نگو زندان بگو زندان ماران درختان کرمان دانه کرده غم مادر مرا دیوانه کرده

.
.
.

vahidhgh
07-05-2008, 22:17
ای بیرجند که خاکت شعله زار است***غذای پادگانت زهر مار است
نگو بیرجند بگو زندان هارون*** کلاغپر میبرند مانند میمون
===================================
نگو بیرجند بگو سرچشمه غم***نگهبانی زیاد و مرخصی کم
نگو 04 بگو زندان هارون***قدم آهسته اش دل میکند خون

vahidhgh
08-05-2008, 12:18
نيمه شب پريشب گشتم دچار كابوس
ديدم به خواب حافظ توي صف اتوبوس
گفتم : سلام حافظ گفتا عليك جانم
گفتم : كجا روي؟ گفت والله خود ندانم
گفتم : بگير فالي گفتا نمانده حالي
گفتم : چگونه اي ؟گفت در بند بي خيالي
گفتم : كه تازه تازه شعر وغزل چه داري ؟
گفتا : كه مي سرايم شعر سپيد باري
گفتم : ز دولت عشق گفتا كه : كودتا شد
گفتم : رقيب گفتا : او نيز كله پا شد
گفتم : كجاست ليلي ؟ مشغول دلربايي ؟
گفتا : شده ستاره در فيلم سينمايي
گفتم : بگو ز خالش ‚آن خال آتش افروز؟
گفتا : عمل نموده ‚ ديروز يا پريروز
گفتم : بگو زمويش گفتا كه مش نموده
گفتم : بگو ز يارش گفتا ولش نموده
گفتم : چرا؟چگونه؟عاقل شده است مجنون؟
گفتا : شديد گشته معتاد گرد و افيون
گفتم : كجاست جمشيد؟ جام جهان نمايش؟
گفتا : خريد قسطي تلويزيون به جايش
گفتم : بگو زساقي حالا شده چه كاره ؟
گفتا : شدست منشي در دفتر اداره
گفتم : بگو زساقي ‚حالا شده چه كاره؟
گفتا : شدست منشي در دفتر اداره
گفتم : بگو ز زاهد آن رهنماي منزل
گفتا : كه دست خود را بردار از سر دل
گفتم : ز ساربان گو با كاروان غم ها
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنيا
گفتم : بگو ز محمل يا از كجاوه يادي
گفتا : پژو‚ دوو‚ بنز يا گلف نوك مدادي
گفتم كه: قاصدت كو آن باد صبح شرقي
گفتا : كه جاي خود را داده به فاكس برقي
گفتم : بيا ز هدهد جوييم راه چاره
گفتا : به جاي هدهد‚ ديش است و ماهواره
گفتم : سلام ما را باد صبا كجا برد ؟
گفتا : به پست داده آورد يا نياورد ؟
گفتم : بگو ز مشك آهوي دشت زنگي
گفتا كه : ادكلن شد در شيشه هاي رنگي
گفتم : سراغ داري ميخانه اي حسابي
گفت : آنچه بود از دم گشته چلو كبابي
گفتم : بيا دو تايي لب تر كنيم پنهان
گفتا : نمي هراسي از چوب پاسبانان
گفتم : شراب نابي تو دست و پا نداري؟
گفتا : كه جاش دارم وافور با نگاري
گفتم : بلند بوده موي تو آن زمان ها
گفتا : به حبس بودم از ته زدند آنها
گفتم : شما و زندان حافظ مارو گرفتي؟
گفتا : نديده بودم هالو به اين خرفتي!!!

mashaheeer
08-05-2008, 14:10
خيلي جالبه!
لطفا ادامه بده

Julian
08-05-2008, 14:26
این شعر شما بر گرفته از کتاب افاضات اقای هالو نوشته م . عالی پیام هستش.
من کتابش رو دارم. :)

Julian
08-05-2008, 14:29
ای خدا دیسک دلم فرمت مکن
هارد من را خالی از برکت مکن
deltree کن شاخه های غصه را
سردی و افسردگی را هر سه را
ای خدا روز ازل cad داشتی؟
موس بود اما مگر پد داشتی؟
که چنین طرح 3d میزدی
طرح خود بر روی سی دی میزدی
آپشن غم را خدایا on مکن
فایل اشکم را خدایا ران مکن
نام تو پسورد درهای بهشت
آدرس ایمیل سایت سرنوشت.

vahidhgh
08-05-2008, 15:04
خيلي جالبه!
لطفا ادامه بده
ممنون
منتظر بقیه اش باشید

این شعر شما بر گرفته از کتاب افاضات اقای هالو نوشته م . عالی پیام هستش.
من کتابش رو دارم. :)

:31:+:13:=:5:

vahidhgh
08-05-2008, 15:10
سپاس باد دانشگاه آزاد را که بودنش موجب بی پولی است و نبودنش موجب بی مدرکی .

هر سالی را کی می آید فکری است و با رفتنش شکری .

همچنین هر سال را دو ترم است و شروع هر ترم رقعت طلب شهریه در دست معاونت ، روان .

پس هر سال را دو ترم است و هر ترم را شهریه ای واجب .



از جیب و حساب که بر آید ؟ * کز عهده ی خرجش به در آید ؟


اندر دانشگاه آزاد آمدیم تا آزاده از قید هر کتاب و جزوه با هم بحثی ها و یا همان هم مجلسی ها و هم ورقی ها و هم بوستانی ها ، در پی خانم ها ، صرفاً از جهت اصلاح ظاهر و رفتار ایشان و تذکری خالصانه اندر باب اهمیت و خیر خواهی به ایشان ، در گذر خیابان و بیابان و پارک و سینما و گاهاً اتاق پرو و .... روان شویم و از این رو عطای تحصیلات عالیه را به لقایش سپردیم و نمره های مردانه !!!! گرفتیم .

بنده همان به که ز این نمره هام * روی به اساتید دروس آورم

ورنه تحمل عتاب پدر * من نتوانم که به جای آورم

vahidhgh
08-05-2008, 21:23
اهل دانشگاهم . رشته ام علافی ا‌ست . جيب‌هايم خالي ست . پدري دارم حسرتش يك شب خواب! دوستاني همه از دم ناباب و خدايي كه مرا كرده جواب . اهل دانشگاهم . قبله‌ام استاد است جانمازم نمره! خوب مي‌فهمم سهم آينده ی من بي‌كاريست . من نمي‌دانم چرا مي‌گويند مرد تاجر خوب است و مهندس بي‌كار و چرا در وسط سفره ما مدرك نيست! ((چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد)) بايد از آدم دانا ترسيد! بايد از قيمت دانش ناليد! وبه آنها فهماند كه من اينجا فهم را فهميدم .

leila*
08-05-2008, 21:51
ممنون
از شعر حافظش خیلی خوشم اومد

vahidhgh
09-05-2008, 00:12
ممنون
از شعر حافظش خیلی خوشم اومد

قابلی نداشت

A_M_IT2005
11-05-2008, 23:43
وقتی سهراب سپهری دانشجو بود

(از آقاي سپهري بابت لرزاندن تن ايشان در گور عذرخواهي مي‌نمايم.)



اهل دانشگاهم !

روزگارم خوش نیست

ژتونی دارم ، خرده پولی ، سر سوزن هوشی

دوستانی دارم بهتر از شمر و یزید

دوستانی هم چون من مشروط

و اتاقی که که همین نزدیکی است ،پشت آن کوه بلند.

اهل دانشگاهم !

پیشه ام گپ زدن است.

گاه گاهی هم می نویسم تکلیف،می سپارم به شما

تا به یک نمره ناقابل بیست که در آن زندانی است،

دلتان تازه شود - چه خیالی - چه خیالی

می دانم که گپ زدن بیهوده است.

خوب می دانم دانشم کم عمق است.

اهل دانشگا هم،

قبله ام آموزش ، جانمازم جزوه ، مُهرم میز

عشق از پنجره ها می گیرم.

همه ذرات مُخ من متبلور شده است.

درسهایم را وقتی می خوانم

که خروس می کشد خمیازه

مرغ و ماهی خوابند.



استاد از من پرسید : چند نمره ز من می خواهی ؟

من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟

پدرم استاتیک را از بر داشت و کوئیز هم می داد.

خوب یادم هست

مدرسه باغ آزادی بود.

درس ها را آن روز حفظ می کردم در خواب

امتحان چیزی بود مثل آب خوردن.

درس بی رنجش می خواندم.

نمره بی خواهش می آوردم.

تا معلم پارازیت می انداخت همه غش می کردند

و کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت.

درس خواندن آن روز مثل یک بازی بود.

کم کمک دور شدیم از آنجا ، بار خود را بستیم.

عاقبت رفتیم دانشگاه ، به محیط خس آموزش ،

رفتم از پله دانشکده بالا ، بارها افتادم.



در دانشکده اتوبوسی دیدم یک عدد صندلی خالی داشت.

من کسی را دیدم که از داشتن یک نمره10دم دانشکده پشتک می زد.

دختری دیدم که به ترمینال نفرین می کرد.

اتوبوسی دیدم پر از دانشجو و چه سنگین می رفت.

اتوبوسی دیدم کسی از روزنه پنجره می گفت «کمک»!

سفر سبز چمن تا کوکو،

بارش اشک پس از نمره تک،

جنگ آموزش با دانشجو،

جنگ دانشجویان سر ته دیگ غذا،

جنگ نقلیه با جمعیت منتظران،

حمله درس به مُخ،

حذف یک درس به فرماندهی رایانه،

فتح یک ترم به دست ترمیم،

قتل یک نمره به دست استاد،

مثل یک لبخند در آخر ترم،

همه جا را دیدم.



اهل دانشگاهم!

اما نیستم دانشجو.

کارت من گمشده است.

من به مشروط شدن نزدیکم،



آشنا هستم با سرنوشت همه دانشجویان،

نبضشان را می گیرم

هذیانهاشان را می فهمم،

من ندیدم هرگز یک نمره20،

من ندیدم که کسی ترم آخر باشد

من در این دانشگاه چقدر مضطربم.



من به یک نمره ناقابل10خشنودم

و به لیسانس قناعت دارم.

من نمی خندم اگر دوست من می افتد.

من در این دانشگاه در سراشیب کسالت هستم.

خوب می دانم کی استاد کوئیز می گیرد

اتوبوس کی می آید،

خوب می دانم برگه حذف کجاست.

هر کجا هستم باشم،

تریا،نقلیه،دانشکده از آن من است.

چه اهمیت دارد، گاه می روید خار بی نظمی ها

رختها را بکنیم ، پی ورزش برویم،

توپ در یک قدمی است

و نگوییم که افتادن مفهوم بدی است !

و نخوانیم کتابی که در آن فرمول نیست.

و بدانیم اگر سلف نبود همگی می مردیم!

و بدانیم اگر جزوه استاد نبود همه می افتادیم!



و بدانیم اگر نقلیه نبود همگی می مانیم

و نترسیم از حذف و بدانیم اگر حذف نبود می ماندیم.

و نپرسیم کجاییم و چه کاری داریم

و نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نیست

و اگر هست چرا یخ زده است.



بد نگوییم به استاد اگر نمره تک آوردیم.

کار ما نیست شناسایی مسئول غذا،

کار ما شاید این است که در حسرت یک صندلی خالی،

پیوسته شناور باشیم.

A_M_IT2005
11-05-2008, 23:51
بی تو آنلاین شبی

بی تو آنلاین شبی باز از آن Room گذشتم.
همه تن چشم شدم. دنبال ID تو گشتم.
شوق دیدار تو لبریز شد از Case وجودم.
شدم آن User دیوانه که بودم.
وسط صفحه دسکتاپ، ROOM ياد تو درخشيد
DING صد پنجره پيچيد
شکلکي زرد، بخنديد
یادم آمد که شبی با هم از آن Room گذشتیم.
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم.
تو همه راز های ---- ریخته در Booter های سیاهت.
من همه محو تماشای PM هایت.
Talk صاف و Room آرام، بخت خندان و زمان رام.
منو تو (و بقیه) همه دلداده به آواز روی Voice.
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن.
لحظه ای چند بر این Room نظر کن.
Chat آیینه عشق گذران است.
تو که امروز نگاهت به ای میلی نگران است.
باش فردا که دلت با ID دگران است.
تا فراموش کنی چندی از این Room سفر کن.
با تو گفتم حذر از Room ندانم...
ترک chat کردن، هرگز نتوانم، نتوانم
روز اول که emailام به تمناي تو پر زد
مثل spam، توی Inbox تو نشستم
تو Delete کردي ولي من نرميدم، نگسستم
باز گفتم که تو يک Hacker و من User مستم
تا به دام تو در افتم Room ها رو گشتم و گشتم
تو مرا ---- بنمودي، نرميدم، نگسستم
Roomي از پايه فرو ريخت
Hackerي، Ignore تلخي زد و بگريخت
Hard بر مهر تو خنديد
CPU از عشق تو هنگيد
رفت در ظلمت شب، آن شب و شبهاي دگر هم
نگرفتي دگر از User آزرده، خبر هم
نکني ديگر از آن Room گذر هم
بي تو اما، به چه حالي من از آن Room گذشتم!

Copyright Disclaimer

A_M_IT2005
11-05-2008, 23:53
بشکه نفت

بشکه نفتي داخل انبار بود / سالن انبار تنگ و تار بود

عصر جمعه حول و حوش شيش و هفت / برق سالن اتصالي کرد و رفت

عده‌اي هم جمع بودند از قضا / صف کشيده تا کنار پله‌ها

يک به يک مي‌آمدند و با ادب / لمس مي‌کردند و مي‌رفتند عقب

لمس مي‌کردند مردان و زنان / هر کسي چيزي گمان مي‌برد از آن

اين يکي استادکار ذوالفنون / گفت چيزي نيست اين غير از ستون

آن يکي مرد سياسي با دو دست / لمس کرد و گفت حتما قدرت است

کودکي هم روي آن دستي کشيد / گفت اسنک بود با طعم شويد!

کهنه رندي هم رسيد و دست زد / گفت ايران هزار و چارصد

عاشقي هم گفت اين دعوا خطاست / بي خيال بشکه معشوقم کجاست

عاقلي هم ميگذشت از آن کنار / گفت مارک و ليره و پوند و دلار

دختري هم ناگهان جيغي کشيد / گفت مردي بود با اسب سپيد

عده‌اي ناگاه از راه آمدند / شمعي آوردند تا روشن کنند

شمع را با فندکي افروختند / بشکه در دم منفجر شد سوختند

بشنو اما حاصل اين گفتگو / ما درون بشکه نفتيم اي عمو

مي‌رسد هر کشوري از هرکجا / پاي خود را مي‌کند در کفش ما

حرف آخر يک کلام است و همين / کاشکي بي نفت بود اين سرزمين

Copyright Disclaimer

malakeyetanhaye
12-05-2008, 11:06
ناگه دلـــم به يــاد وي افتـاد و گُـر گرفت
خوابم مي‌آمد؛ از دهنم خُـرّ و خُر گرفت
نم‌نم مي‌آمد اشك مـن، امــا دم غروب
بي‌جا و بي‌دليل، يُهو شُـرّ و شُر گرفت
بي‌زحمت رژيم غذايي، پزشك عشق
سرويس‌مان نمود و ز ما خواب و خور گرفت
من چي‌م كمتر از پسر لوس كدخداست
كز بين عاشقانــش(!) مرا فاكتور گرفت؟!
تنها به اين دليل كه ريشش چنان بز است
ناخوانده درس، وي لقـب پُرفُـسور گرفـت!
مشكوك بود چون به هپاتيت و ايدز، رفت
يك مدرك از اَنِـسـتـيـتـوي پاســـتور گرفت
و از دخـتـر شـبـيـه گــل روسـتـــــاي مــا
وي "بعله" را به‌ضرب بجنب و تزور*گرفت!
هنگام ميكـــس كردن فيلم عروسـي‌اش
ذكر : "فانهو وجب السانسور!" گــــرفت!
ديلاق و بي‌كلاس و بداخلاق و گوژپشت
او شوهر اختيار نكرد، او "شتر" گــرفت!!

malakeyetanhaye
12-05-2008, 11:06
صالحى آرام. محمد
«سیر یك روز طعنه زد به پیاز»:
كمترك كن براى مردم ناز!
گفت: سیرى و از سر سیرى
مى كنى با پیاز درگیرى!
من كى ام؟ بى نواترین كالا
دیگرى برده نرخ من بالا
بودها م قرنها رفیق فقیر
قدرنا دائماً نزیل و یسیر!
من ندانم به احتكار پلید،
پاى من را كه، وز پى چه كشید؟
یا، كه حبسم نمود در انبار؟
سكه شد وضعم از چه در بازار؟
چه كسى كرد بنده را «صادر»
تا شوم همچو كیمیا نادر؟
دكتر اقتصاد، بنده نى ام
نزد ارباب فهم، بنده كى ام؟
شد پشیمان ز گفته سیر مشنگ
گشت بر او ز شرم، قافیه تنگ
پس زبان را به همدلى بگشاد
اصطلاحاً به خودخورى افتاد!
گفت: والاگهر، پیاز عزیز
بیش ازین آبروى بنده مریز
دوختى گاله دهانم را
«یِس»، «نَعَم» سوختى زبانم را!
هست فرمایشت متین و درست
من غلط گفتم، آن كلام نخست

من و تو هر دو آلت دستیم
گاه بالا نشین و گه پستیم
یادم آمد كه بنده هم پیرار
شد بهاى سه چاركم، سه هزار!
آدمیزاده مى كند سودا
خود به پا مى كند همین بلوا
زینهار از قرین بد، زنهار
«و قنا ربنا عذاب النار»!

malakeyetanhaye
12-05-2008, 11:07
اى كفش «شكاف دار» بنده
اى مایه افتضاح و خنده
اى شاهد آه و ناله من
پاپوش هفهشت ساله من
اى آنكه در این هفهشت ده سال
هرگز ننموده اى، «نِك و نال»
ده سال تمام، پا به پایم
«سَگدو» زده اى، تو از برایم
هفت سال تمام، كرده موس موس
توى صف تاكسى و اتوبوس
هر روز ز وقت صبح تا شام
تو بوده اى، یك رَوَند، در پام!
البته به روم اگر نیارى
گه گاه ز روى غمگسارى
یك «واكس» نموده ام، نثارت
تا باز كشم، به زیر بارَت
بى تو چه مرا، توانِ رفتن؟
جنس كوپنى، چسان گرفتن؟
اى در صف آب و نان، مرا یار
تنهام، بیا و باز مگذار
با اینهمه، انتظار دارم
یكسال دگر شوى تو یارم
اى شكل و شمایل تو ناجور
تا سال دگر مشو ز من دور
شاید فرجى به كارم آید
اقبال، نگفته یارم آید!
پولى رسدم ز عالم غیب
خالى ز خلل، تهى ز هر عیب
چون در چك و چانه من «خبیرم»!
كفش «دَس دُومى!» بگیرم
جاى تو، چو آن به پا نمایم
آنوقت تو را رها نمایم!
ناطقیان. مرتضى

vahidhgh
20-05-2008, 13:15
ممنونم از همراهی دوستان خوبم

vahidhgh
20-05-2008, 13:21
ندیدم چشمی به زیبایی چشمانش

ندیدم زیباتر از آن بازوانش

دو زلف سیاه و مویی چو آبشار داری

بگو ای سوسک در خانه ما چکار داری

vahidhgh
22-05-2008, 13:18
شکایت خر

روزی خری ز صاحب خود شکوه کرد و گفت
آخر من فلک ز ده کافر که نیستم

در هین بردگی برهر غیر و آشنا
دشنام وفحش می دهی ام کر که نیستم

باری نهی به پشت منو خود شوی سوار
من یک خرم وانت و خاور که نیستم

بهر خدا قشو کن وتیمار کن مرا
از گربهء مادام کوری کمتر که نیستم

خر چنگ وخر مگس یا هر خر دگر
آنهم خر است من خر نو بر که نیستم

vahidhgh
25-05-2008, 23:59
سگ مجروح

بود یک شـب از زمستان سرد و سوز خـستـه و بـی حـوصـلـه بـودم ز روز
نـاگـهــان دیـدم بــره غـوغـا شـدسـت درخـیـابان مـحـشـری بـرپا شـدسـت
پــیـشـتــر رفــتــم بــدیـدم تــــولـه ای دست و پا بشکسته در خود لوله ای
در مـــیـــان ره فـــتـاده بـــر زمــیـن مادرش چـون حارسـان کـرده کـمین
آن سـگ حارس که بـود مادر ورا
ســــد معـــبــرکــرده بــسـتـه راه را

گاه گاهی میدوید عرض خیابان را بحرص
با نگه برآسـمان می گـفت ای فریاد رس......

زوزه ها بابغض زسیـنه می کـشیـد پـارس مـیکـرد نـالـه مـیـزد میـدویـد
بـرخلایق حـمـله میکـرد می جهـیـد فعـل وافعـالی که از سگ بود بعـیــد
تــولــۀ بــیــچـاره هـــم از زور درد
نـالـه اش بـا مـادرش هــم را ه کــرد

نی به کس جرات رود پیشی و پـس نی شجاعت که کشد یک کـس نفس
در دلــم نــوری زیـزدان شــد پـدیـد یک دو جمله گفتمی تـا سـگ شنـیـد

رفـتـمـش نــزدیـکــتــر گــفـتـم بــیـا
پـارس کــرد یعــنـی بـرو ایـنـجا نـیـا
گفتمش نـیّت به خـیرست ای غمین پـارســی زد کــه مـیـا گـفـتـم همـیـن

تـرس بـرمـن زد زخـشــمش نا هوا رو بـه حــق کــردم و گـفـتم یا خــدا.......
روی کـرد بـر آسـمان زوزه کــشیـد رحـمـت حــق خــشــم اودردم بـریــد
پس عقب رفت سگ یواشوپرحواس
یعـنـی ایـنـکه تـوبـگـیـر ازمن قیـاس

چهـارچـشمـی پـرنگـه بـردست من مـن بـه صحبت با زبان و دست و تن
دوزبـان فـــهــم از ورا آمــوخــتــن
کــی کـجـا چــه راتــوانــنــد دوخـتـن
نـرم نـرمـک دسـت کـشیدم توله را تـــولــه هـــــم آرام شــــد از درد وآه
هـــردودســت درزیـــر اوانــداخــتـم
بــســتــری با هــردوبــــازو سـاخـتـم

مـادرش در مـن نـگه می کـرد تـیز هـرحـرکـت را بـه فـهمـیــد ازغـریـز
توله سگ را روی دسـت بـرداشتـم
ســــروسـیـنش دربـغــل بـگــذاشــتـم
خـلق گـریان سگ جلـومن پشت او هـم چـو مـومـی بـرکف ودرمشت او
گیج وپشت کوبیده دست دررفـته بود
پـــوز ورویـــش خـاکی و ژولیده بود

دسـت رابـستـم به پـیـراهـن زخـود پـشـت اومالـیــدم وخــود چـاره شــد
آب جــــوب بـگـذاشــتـم درپــوز او
آب را خورد جان گرفـت زد زوزه او
دســت اومـالــیــدم وپایــش چــنـان مــادرش آمـــد کـــنــارم نـا گـــهــان
لـیـس مــیـــزد مـادرش دســت مرا
من شـــدم گریان که چونست ماجرا

آخــرالامـر یک نـگـه درمن فزود بـعـد نـگـه بــرآسـمان زوزه نــمــود
زوزه هـای جـانـگـــداز وســــوزاو
قـطـره قـطـره اشـک شــد درپـوزاو......
بــوســه ای کـردم زهـردوبعـدازآن رفــــتــــم انـــدروادی حـیــران جـان
نـی دلــم بــود کـه روم درخـانـه ام
نـی بــــمــانـــم خـودمـگــردیـوانه ام
قـــرب وپــستی رابه فهمـیـدم خــدا در هــمــیــن افـکـارمـن گـشـتم جــدا

مـادرش آمـد بـه پــشتــم چــنــد بار گـفـتـمـش رو ای حــدیــث روزگــار
پارس میکرد رو توچشمم کورنیست
رو که انــجــام دلـسـت وزورنـیـست

مثــل سـگ واقـی بـراوکـردم بــرو واقـو واقـی زد کـه حـرف راتــوشنو
من دویــدم اودویــد هـم سـوی هـم
تـا رسـیــدیـم دربـغـل گـشتیـم جمع

سـرتـکان می داد ودم اوهـر نفس لـیــس مـیـزد بـرســــروانـــدام ودس
باصــدای ریــزجــیـــغ مانـنـد خـود
می نــمـود احساس دل را آنچه بـود
دست می مالـیـــدمی بـــرگـوش او آفـریـن می گـفـتـمـی بــرهــــوش او
بعـد گفتم که بــروپـیــش مــریــض
رفـت و کـوته کردمی قصـۀ عریض

بـعــد ازآن روز عـجـیـب پــرخـبـر روزگـارم شــــد سـپـیــد وپــر ثــمــر
نـعـمـت حــق از زمــیــن وآسـمـان
بــرحــریـــمـم می دویـــدی ازنـهــان

کارگاه درگهش لـطـف کـــرد و داد تـارمـویـی را چـو زلـف و شـانه داد
هرزمانی نصـررااینـگـونه پاســت
بـهـتـریـن ایـّام اوبـاشـد که خواسـت........

behnam_tr
01-06-2008, 11:13
دیوانگان

تاریکی و نور بود؛ بینا و کور بود زن و شوهری بودند که عقلشان پارسنگ برمی داشت این زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر دخترها را شوهر دادند و برای پسر بزرگتر زن گرفتند ماند پسر کوچکتر که اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود
روزی از روزها مادر قباد به او گفت : فرزند دلبندم شکر خدا آن قدر زنده ماندم که شماها را روپای خودتان بند دیدم خواهرهایت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت برای برادرت زن خوشگلی گرفتم و سرشان را گذاشتم رو یک بالین دیگر آرزویی ندارم به غیر از اینکه برای تو هم زنی بگیرم و به زندگیت سر و سامانی بدهم
قباد گفت : من زن بگیر نیستم؛ می خواهم تک و تنها زندگی کنم
مادرش گفت : این حرف را نزن تو را به خدا؛ زمین به مرد بی زن نفرین می کند اگر می خواهی شیرم را حلالت کنم باید زن بگیری
و آن قدر این حرف ها به گوش پسر خواند که او را راضی کرد و دختر خوش بر و بالایی براش دست و پا کرد و با هم دست به دستشان داد
زن قباد با اینکه کمی چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقیه اهل خانه در صلح و صفا زندگی می کرد یک روز سرگرم آب و جاروی حیاط بود که یک دفعه تلنگش در رفت و در همین موقع بزی که توی حیاط بود بع بع کرد زنک خیال کرد بز فهمیده که تلنگ او در رفته رفت جلو و به بزی گفت : ای بز بیا سیاه بختم نکن قول بده این قضیه پیش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بویی نبرد, در عوض, من هم گوشواره هایم را به گوشت می کنم و النگوهایم را به دستت
بز باز بع بع کرد و ریش جنباند
زن گفت : قربان هر چه بز چیز فهم است
و زود رفت گوشواره هاش را کرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش
در این میان مادرشوهرش سر رسید و دید به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو
گفت : که به گوش و دست این بز گوشواره و النگو کرده
زن دوید جلو گفت : مادرشوهرجان تو را به جان پسرت بین خودمان بماند داشتم حیاط را رفت و روب می کردم که یک دفعه تلنگم در رفت بز شنید و بع بع کرد رفتم پیشش و خواهش کردم این راز بین من و او بماند و جایی درز نکند او هم قبول کرد و من گوشواره ها و النگوهایم را دادم به او که این قضیه را جایی بازگو یکند تو را به خدا شما هم به او بگو که آبرویم را پیش کس و نکس نبرد و رازم را فاش نکند و به پدرشوهرم نگوید
مادرشوهر رفت پهلوی بز و گفت : ای بز به هیچکی نگو که تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پیرهن گلدارم را تنت می کنم و چادر ابریشمی ام را می بندم به کمرت
بز بع بع کرد و مادرشوهر رفت پیرهن گلدار و چادر ابریشمیش را آورد پوشاند به بز
در این بین پدرشوهر زن سر رسید و پرسید این چه مسخره بازی ای است که درآورده اید؟ چرا رخت کرده اید تن بزی و زلم زیمبو بسته اید به او؟
بز بع بع کرد مادرشوهرش گفت : ای داد بی داد به این هم گفت :
بعد رفت جلو و به شوهرش گفت : کاریت نباشه عروسمان سرفید و بز فهمید او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز که قضیه بین خودشان بماند؛ اما بز نتوانست این سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت : من هم رفتم پیرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با این چیزها سرگرمش کردیم که به کس دیگری نگوید حالا هم که خودت دیدی خنگ بازی درآورد و به تو هم گفت :
پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت : آفرین بزی اگر به کسی چیزی نگویی من کفش های ساغریم را که تازه خریده ام می کنم پای تو
و رفت کفش هاش را آورد و به پای بز کرد
در این موقع برادرشوهر زن از راه رسید تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند پرسید این کارها چه معنی می دهد؟
ماجرا را براش شرح دادند و او هم کلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز
حالا بیا و تماشا کن بز گوشواره به گوش, پیرهن به تن, چادر به کمر, النگو به دست, کفش به پا و کلاه به سر ایستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسی به او می گفت : ای بز خوب و مهربان مبادا به قباد بگویی که تلنگ زنش در رفته که بی برو برگرد سه طلاقه اش می کند و از خانه می اندازدش بیرون
هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر کدام با خواهش و تمنا به بز سفارش می کردند که این راز را پیش قباد فاش نکند که قباد سر رسید و همین که بز را به آن وضع دید, پرسید چرا بز را به این ریخت درآورده اید؟
مادرش گفت : چیزی نیست اتفاقی است که افتاده و دیگر هیچ کاریش نمی شود کرد فقط بین خودمان بماند زنت داشت تو حیاط آب و جارو می کرد که یک دفعه از جایی صدایی درآمد بز فهمید صدا از کجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز که قضیه فیصله پیدا کند و خبر جایی درز نکند در این موقع من رسیدم و همین که فهمیدم حیثیت عروسم در خطر است, معطل نکردم و تند رفتم پیرهن و چادرم را آوردم کردم تنش که راضی بشود و راز عروسم را فاش نکند پدر و برادرت هم یکی بعد از دیگر آمدند و وقتی دیدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم کفش و کلاهشان را پیشکش بز کردند همه این کارها را کردیم که بز چفت و بست دهنش را محکم کند و حقیقت را به تو نگوید؛ اما شک نداشته باش که این جور وصله های ناجور به زن تو نمی چسبد و صدا از زنت درنیامده و بز عوضی شنیده
وقتی قباد این حرف ها را شنید, از غصه دود از کله اش بلند شد گفت : دیگر نمی توانم بین شما دیوانه ها زندگی کنم اینجا مبارک خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگی کنید
آن وقت از خانه زد بیرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجرای زن و کس و کارش را برای آن ها تعرف کرد و آخر سر گفت : حالا شما بگویید من با این دیوانه ها چه کار کنم؟
مادرزنش گفت : دل ما هم از دست دخترمان و فک و فامیل تو خون است و نمی دانیم با این دیوانه ها چه کار کنیم؛ اما چرا بز را نکشتی که این همه آبروریزی بار نیاورد؟
پدرزنش گفت : غلط نکنم عقل داماد ما هم مثل عقل کس و کارش پارسنگ می برد یک بز پیش کس و نکس آبرویش را دارد می برد؛ آن وقت زن و زندگیش را ول کرده آمده اینجا و از ما می پرسد چه کار کند
قباد گفت : من دیگر نمی توانم در میان شما دیوانه ها زندگی کنم از این شهر می روم به یک شهر دیگر اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمی گردم؛ والا هیچ وقت پایم را تو این شهر نمی گذارم و همان جا می مانم
این را گفت : و گیوه هایش را ورکشید و بی معطلی راه افتاد
رفت و رفت تا رسید به شهری در آن ور کوه کمی در بازار و کوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سکوی خانه ای نشست
در این موقع یکی از تو خانه آمد بیرون و دید مرد غریبه ای نشسته رو سکو بعد از سلام و احوالپرسی دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و یک کاسه آش شب مانده آورد براش
قباد دید کاسه از بیرون خیلی بزرگ است؛ اما از تو قد یک فنجان جا دارد با سه هرت آش را سر کشید و رفت تو نخ کاسه خوب زیر و روش را وارسی کرد فهمید از روزی که در این کاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته مانده غذا نشسته رو ته مانده قبلی و کم کم کاسه از تو شده قد یک فنجان
قباد کاسه را برد لب جو اول خوب ریگ مال و گل مالش کرد, بعد آن را پک و پکیزه شست و برگشت کاسه را داد دست صاحبش صاحب کاسه مات و مبهوت به کاسه نگاهی انداخت و سراسیمه دوید تو حیاط و فریاد زد کاسه گشادکن آمده خانه آباد کن آمده
اهل خانه و در و همسایه ها مثل مور و ملخ ریختند بیرون و آمدند دور قباد حلقه زدند همین که از ماجرا مطلع شدند سراسیمه رفتند کاسه هاشان را آوردند پیش قباد گفت : هر قدر مزد بخواهی می دهیم؛ کاسه های ما را گشاد کن
بگذریم قباد چند روزی در آن شهر ماند مردم از این خانه و آن خانه کاسه هاشان را می آوردند پیشش و او هم کاسه ها را می برد لب جوی آب براشان گشاد می کرد و مزد می گرفت آخر سر از این وضع خسته شد با خود گفت : این ها از کس و کار من دیوانه ترند
و راه افتاد طرف یک شهر دیگر
چله زمستان به شهری رسید که همه اهالی آن از زور سرما مثل بید می لرزیدند و آه و ناله می کردند و هر کس برای مقابله با سرما دست به کار عجیب و غریبی زده بود عده ای وسط لحافشان را سوراخ کرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور کمرشان را محکم بسته بودند عده دیگری دیگ آب بار گذاشته بودند و زیرش آتش می کردند که آب بجوش بیاید و بخار آب گرمشان کند تعدادی هم گل داغ می کردند و به بدنشان می مالیدند
خلاصه غوغایی برپا بود و هر کس یک جور با سرما دست و پنجه نرم می کرد
قباد به خانه ای رفت با چوب کرسی ساخت و از پنبه و کرباس لحاف بزرگی دوخت و از هیزم زغال درست کرد و کرسی گرم و نرمی راه انداخت اهل خانه, کوچک و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپیدند زیر کرسی و تازه فهمیدند گرم شدن یعنی چه
طولی نکشید که خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالی شهر رسید مردم دسته دسته آمدند پیش قباد پولی خوبی دادند به او که برای آن ها هم کرسی بسازد
قباد پول هاش را تبدیل کرد به سکه طلا و با خود گفت : این ها هم از همشهری های من دیوانه ترند
باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسید به شهری و دید مردم جلو خانه ای جمع شده اند و جار و جنجال عجیب و غریبی راه افتاده است جلوتر که رفت فهمید عروس آورده اند که ببرند خانه داماد و چون قد عروس بلند است و در کوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله ای برپا شده خانواده عروس می گوید باید سردر خانه را خراب کنند تا عروس برود تو و خانواده داماد می گوید چرا آن ها باید سردرشان را خراب کنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش کمی کوتاه بشود و راحت برود تو حیاط
قباد گفت : صد اشرفی به من بدهید تا عروس را صحیح و سالم و بی دردسر ببرم تو خانه, طوری که نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود
عده ای گفت : این کار شدنی نیست
عده ای دیگر گفت : اگر شدنی باشد ما حرفی نداریم
و باز شروع کردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول کردند حل این مشکل را بگذارند به عهده قباد؛ به شرطی که اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفی صرف نظر کند و هیچ ادعایی نداشته باشد
قباد رفت پشت عروس ایستاد و بی هوا یک پس گردنی محکم زد به او
عروس گفت : آخ
و سرش را خم کرد و از در پرید تو
مردم بنا کردند به شادی و پایکوبی قباد هم صد اشرفی گرفت و راهی شهر دیگری شد
دم دمای روز سوم رسید به شهری و در همان کوچه اول دید در خانه ای باز است و مردم شانه به شانه ایستاده اند و یک زن و دختر دارند زارزار گریه می کنند
قباد رفت جلو و پرسید چه خبر است؟
گفت : دختر فرماندار رفته پنیر از کوزه در بیاورد, دستش تو کوزه گیر کرده مشگل را با دانای شهر در میان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بیشتر وجود ندارد یا باید کوزه را بشکنید, یا باید دست دختر را ببرید فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است یکی از آن ها را ببرند
قباد پرسید آن زن و دختر چرا شیون و زاری می کنند؟
جواب دادند فرماندار فرستاده دنبال قصاب که بیاید دست دختر را قطع کند؛ مادر و خواهر دختر هم گریه می کنند
قباد گفت : من دست دختر را طوری از کوزه در می آورم که نه کوزه بشکند و نه دستش صدمه ببیند
گفت : اگر می توانی چنین کاری بکنی بیا جلو و هنرت را نشان بده
قباد رفت جلو, کوزه و دست دختر را خوب وارسی کرد؛ دید دختر یک تکه پنیر گنده گرفته تو مشتش و تقلا می کند آن را از کوزه در بیاورد
قباد یک وشگون قایم از پشت دست دختر گرفت دختر که انتظار چنین کاری را نداشت هول شد پنیر را ول کرد و دستش را از کوزه درآورد
مردم از شادی به هلهله افتادند قباد را سردست بلند کردند و از او خواستند به جای دانای شهرشان بنشیند و مشکلاتشان را حل و فصل کند اما قباد زیر بار نرفت فکر کرد ماندن عاقل در شهر دیوانه ها صلاح نیست و از آنجا راه افتاد رفت به یک شهر دیگر
هنوز از دروازه شهر تو نرفته بود که دید عده زیادی دور کپه خکی جمع شده اند و خیلی نگران و دلواپس اند رفت جلو پرسید چی شده؟
گفت : مگر نمی بینی زمین دمل درآورده؛ می ترسیم حالا حالاها دملش سر وا نکند و آزارش بدهد
قباد گفت : حکیم بیارید تا درمانش کند
گفت : حکیم نداریم
قباد گفت : صد اشرفی به من بدهید تا درمانش کنم
گفت : حرفی نداریم اما به شرطی که نصفش را بعد از درمان بگیری
قباد گفت : قبول است
و پنجاه اشرفی گرفت و بیل برداشت کپه خک را تو صحرا پر و پخش کرد
همه خوشحال شدند و بقیه مزدش را دادند و به او اصرار کردند که پیش آن ها بماند؛ اما قباد راضی نشد با خود گفت : به هر شهری که می روم مردمش از همشهری ها و کس و کار خودم دیوانه ترند بهتر است بروم به یک شهر دیگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم
و پیش از آن که وارد شهر بشود, راهش را کج کرد به طرف یک شهر دیگر
بعد از هفت شبانه روز رسید به شهری و دید بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و کلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتی از باروی ترک برداشته شهر و آه و ناله می کنند که اگر خدای نکرده یک دفعه شکم بارو بترکد و همه مردم بریزند بیرون, آن ها چه خکی به سرشان بکنند
قباد رفت جلو پرسید اینجا چه خبر است؟
گفت : چشم حسود کور گوش شیطان کر شکم باروی شهر شکاف برداشته می ترسیم خدای نکرده جرواجر بخورد و مردم به کلی سر به نیست شوند
قبادگفت : من می توانم شکم بارو را بخیه بزنم
گفت : اگر این کار را بکنی هر چه بخواهی به تو می دهیم
قباد گل درست کرد و ترک بارو را گرفت
اهالی شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شکم باروی شهر شکاف برداشت آن را بخیه بزند؛ اما قباد قبول نکرد گفت : دلم برای کس و کار و شهر و دیارم تنگ شده هر چه زودتر باید برگردم
گفت : مزدت را چه بدهیم؟
گفت : یک اسب تندرو
رفتند یک اسب راهوار با زین و برگ طلا آوردند براش
قباد با خود گفت : در این دیوانه خانه دنیا باز هم شهر خودم از شهرهای دیگر بهتر است
و اسب را رو به شهر و دیارش به تاخت درآورد

قصه ما به سر رسید؛
کلاغه به خونه ش نرسی

behnam_tr
01-06-2008, 11:14
لجباز

یکی بود؛ یکی نبود سال ها پیش از این زن و شوهری بودند که خلق و خویشان با هم جور نبود زن کاربر و زیر و زرنگ بود و مرد تتنبل و دست و پا چلفتی و همیشه خدا با هم بگو مگو داشتند
یک روز زن از دست شوهرش عاصی شد و گفت : ای مرد خجالت نمی کشی از دم دمای صبح تا سر شب تو خانه پلاسی و هی دور و بر خودت می لولی و از خانه پا نمی گذاری بیرون؟
مرد گفت : برای چه از خانه برم بیرون؟ بابام چند تا گاو و گوسفند برام ارث گذاشته و چوپان ها آن ها را می برند می چرانند و از فروش شیر و پشمشان به ما پولی می دهند به کار و بار توی خانه هم تو سر و سامان می دهی
زن گفت : پخت و پز غذا, شست و شو و رفت و روب خانه با من اما آب دادن گوساله با خودت این یکی به من هیچ ربطی ندارد
مرد گفت : نکند خیال می کنی تو را آورده ام توی این خانه که فقط بخوری و بخوابی و روز به روز چاق و چله تر بشوی؟
زن گفت : من را آوردی که خانه و زندگیت را رو به راه کنم و خودت را تر و خشک کنم, نیاوردی که گوساله را آب بدهم؛ دندت نرم خودت گوساله ات را آب بده
مرد گفت : این جور نیست هر چه گفتم باید گوش کنی؛ حتی اگر بگویم پاشو برو بالای بام و خودت را پرت کن پایین نباید به حرفم شک کنی
خلاصه, بعد از جر و بحث زیاد قرار بر این شد که آن روز گوساله را زن آب بدهد؛ اما از فردا صبح هر کس زودتر حرف زد, از آن به بعد او گوساله را آب بدهد
فردا صبح زود زن از خواب بیدار شد و بعد از آب و جاروی خانه, صبحانه را آماده کرد
مرد هم بیدار شد و بی آنکه کلمه ای به زبان بیاورد شروع کرد به خوردن صبحانه
زن دید اگر کنار شوهرش بماند ممکن است قول و قراری را که گذاشته اند یادش برود و برای اینکه خیالش از این بابت راحت بشود چادرش را سر کرد و رفت خانه همسایه
مرد برای اینکه حوصله اش کمتر سر برود رفت نشست رو سکوی دم در طولی نکشید که گدایی پیدا شد و پس از دعای بسیار به جان مرد از او چیزی طلب کرد؛ اما هر چه خواهش و تمنا کرد, جوابی نشنید گدا با صدای بلندتر دعا خواند و از مرد خواست که پولی, نان و پیازی, چیزی به او بدهد مرد با آنکه به گدا نگاه می کرد لام تا کام چیزی نگفت :
گدا حیران ماند که این دیگر چه جور آدمی است که بربر نگاهش می کند, اما لب نمی جنباند و جوابش نمی دهد و با خودش گفت : لابد کر است
گدا رفت جلوتر و صدایش را تا جایی که می توانست بلند کرد و باز تقاضایش را تکرار کرد مرد در دلش گفت : فکر می کند نمی دانم زنم او را تیر کرده بیاید اینجا و من را وا دارد به حرف زدن تا مجبور شوم از این به بعد گوساله را آب بدهم نه اگر زمین به آسمان برود و آسمان به زمین بیاید و این مرد صبح تا شب بیخ گوشم هوار بکشد, زبانم را در دهان نمی چرخانم
بگذریم وقتی گدا دید حرف زدن با مرد فایده ندارد, با خود گفت : بیچاره انگار تو این دنیا نیست
و رفت تو خانه؛ توبره اش را گذاشت زمین و هر چه نان و پنیر در سفره بود خالی کرد توی توبره اش و راهش را گرفت و رفت
مرد همه این ها را می دید؛ اما چیزی نمی گفت : و اعتراضی نمی کرد که نکند شرط را به زنش ببازد و مجبور شود گوساله را هر روز آب بدهد
پس از رفتن گدا, سلمانی دوره گرد از راه رسید و همین که دید مرد نشسته رو سکوی دم در سلام کرد و پرسید می خواهی سر و ریشت را اصلاح کنم؟
مرد به خیال اینکه سلمانی را هم زنش فرستاده, جوابش نداد و بربر نگاهش کرد سلمانی با خودش گفت : سکوت نشانه رضاست
و اینه را برد جلو صورت مرد و پرسید می خواهی ریشت را از ته بتراشم و زلفت را دم اردکی کنم؟
مرد همان طور سکت ماند و سلمانی هم نه گذاشت و نه برداشت, تیغش را برداشت حسابی تیز کرد و ریش مرد را از ته تراشید و صورتش را مثل کف دست صاف و صوف کرد و زلفش را دم اردکی زد بعد اینه گرفت جلو مرد و گفت : ببین خوب شده؟
مرد چیزی نگفت :
سلمانی در دلش گفت : این چه جور آدمی است که حتی زورش می اید بگوید دستت درد نکند
بعد دستش را دراز کرد و گفت : مزد ما را مرحمت کن از خدمت مرخص بشویم
مرد این بار هم چیزی نگفت : سلمانی دو سه بار حرفش را تکرار کرد؛ اما فایده ای نداشت سلمانی گفت : خودت را به کری نزن همین طور مفت و مجانی که نمی شود ترگل و ورگلت کنم زود باش مزد ما را بده بریم باقی رزق و روزیمان را به دست بیاریم
مرد باز هم جواب نداد سلمانی که حوصله اش سر رفته بود دست کرد تو جیب مرد, پول هایش را درآورد و رفت دنبال کارش
تازه سلمانی رفته بود که زن بندانداز از راه رسید و تا چشمش به مرد ریش تراشیده افتاد او را بند انداخت زیر ابروهایش را ورداشت و به صورتش سرخاب سفیداب مالید و رفت
کمی بعد دزدی سر رسید و دور و بر خانه سر و گوشی آب داد دید زنی با لباس مردانه و گیس بریده و صورت بزک کرده نشسته رو سکو دزد رفت جلو گفت : خاتون جان چرا در را باز گذاشته ای و بدون چادر و چاقچور نشسته ای اینجا؟
مرد جواب نداد دزد جلوتر که رفت فهمید این آدم زن نیست و مرد است و دو دستی زد تو سرش و گفت : خک عالم بر سرت این چه ریخت و قیافه ای است برای خودت درست کرده ای؟
مرد در دلش گفت : می دانم تو را زنم فرستاده که زبانم را باز کنی و زحمت آب دادن گوساله بیفتد گردنم؛ اما کور خوانده ای من از آن بیدها نیستم که به این بادها بلرزم
دزد وقتی دید حرف زدن با مرد بی فایده است و هر چه از او می پرسد جوابی نمی شنود, رفت تو خانه و هر چه چیز سبک وزن و سنگین قیمت دم دستش آمد ریخت تو کوله پشتی اش و زد به چک
حالا بشنوید از گوساله
گوساله زبان بسته کنج طویله از تشنگی بی تاب شد و با شاخش زد در را انداخت و آمد وسط حیاط و بنا کرد صدا کردن مرد با خودش گفت : این زن بدجنس به گوساله هم یاد داده صدا در بیاورد و من را وادار کند به حرف زدن
در این میان زن سر رسید دید زنی حسابی بزک دوزک کرده نشسته دم در خیال کرد شوهرش رفته هوو سرش آورده تند رفت جلو گفت : آهای با اجازه کی پا گذاشته ای اینجا؟
مرد از خوشحالی فریاد کشید باختی باختی زودباش به گوساله آب بده
زن نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد دو دستی زد تو سر خودش و گفت : خک عالم بر سرم چرا این ریختی شده ای؟ کی مویت را زده؟ کی ریشت را تراشیده؟ کی این قدر چاسان فاسانت کرده و این همه سرخاب سفیداب مالیده به صورتت؟
آن وقت به گوساله آب داد و رفت تو خانه دید همه چیز درهم برهم است فهمید دزد آمده دار و ندارشان را برده
زن برگشت پیش مرد گفت : مگر مرده بودی یا خوابت رفته بود که جلو دزد را نگرفتی؟
مرد گفت : نه مرده بودم و نه خوابم رفته بود؛ فقط حواسم جمع بود و می دانستم که همه این دوز و کلک ها زیر سر تو است و تو این ها را تیر کرده ای بیایند من را به حرف بیاورند و آب دادن به گوساله بیفتد گردن من
زن گفت : خک بر سرت کنند لجباز که هست و نیست و آبرویت را روی لجبازی گذاشتی و باز خوشحالی که مجبور نیستی به گوساله خودت آب بدهی حالا بگو ببینم دزد کی رفت و از کدام طرف رفت؟
مرد گفت : چندان وقتی نیست که رفته اما نفهمیدم از کدام طرف رفت
زن از خانه زد بیرون و گوساله به دنبالش را افتاد سر کوچه از بچه هایی که مشغول بازی بودند پرسید شماها ندیدید مردی که از خانه ما آمد بیرون از کدام طرف رفت؟
بچه ها سمتی را نشان دادند و گفتند از این طرف
زن افسار گوساله را گرفت و به طرفی که بچه ها نشان داده بودند راه افتاد و کم کمک از شهر رفت بیرون
یک میدان بیشتر از شهر دور نشده بود که دید مردی کوله پشتی سنگین دوش گرفته و دارد می رود زن از سر و وضع مرد فهمید که دزد خانه همین است قدم هاش را تند کرد و بی آنکه نگاهی به دزد بیندازد از او جلو افتاد
دزد صدا زد باجی جان داری کجا می روی؟
زن جواب داد غریبم دارم می روم شهر خودم
دزد پرسید چرا این قدر تند می روی؟
زن گفت : می خواهم تا هوا تاریک نشده خودم را برسانم به کاروانسرایی که شب تک و تنها توی بیابان نمانم اگر کس و کاری داشتم یواش یواش می رفتم و بیخودی خودم و این گوساله زبان بسته را خسته نمی کردم
دزد گفت : دلت می خواهد با هم برویم؟
زن گفت : بدم نمی اید
و با هم به راه افتادند
در بین راه زن آن قدر شیرین زبانی کرد و قر و غمزه آمد که دزد گفت : خاتون باجی مگر تو شوهر نداری؟
زن گفت : اگر شوهر داشتم تک و تنها با این گوساله راهی بیابان نمی شدم
کم کم گفت : وگوی زن و دزد گل انداخت و دزد از زن خواستگاری کرد و قرار و مدار گذاشتند همین که برسند به شهر بروند پیش قاضی, مهر و کابین ببندند
از آن به بعد با هم همدل و همزبان شدند و دل دادند و قلوه گرفتند تا دم دمای غروب آفتاب رسیدند به دهی
دزد گفت : بهتر است به اسم زن و شوهر برویم خانه کدخدا و شب را آنجا بمانیم
زن گفت : بسیار خوب اما به شرطی که به من دست نزنی مگر بعد از رفتن به خانه قاضی
دزد قبول کرد و با هم رفتند به خانه کدخدا کدخدا هم از آن ها پذیرایی کرد
وقت خواب که رسید زن رختخوابش را یک طرف اتاق پهن کرد و رختخواب دزد را طرف دیگر اتاق انداخت و جدا از هم خوابیدند
نیمه های شب, وقتی خر و پف دزد رفت به هوا, زن بی سر و صدا بلند شد رفت از انبار خانه کدخدا کمی آرد برداشت؛ با آن خمیر شل و ولی درست کرد و آورد ریخت توکفش های دزد و کدخدا بعد, کوله پشتی را انداخت به پشت گوساله؛ از در بیرون زد و راه خانه خودش را پیش گرفت
زن کدخدا از صدای به هم خوردن در بیدار شد کدخدا را بیدار کرد و گفت : انگار صدای در آمد؛ پاشو ببین مهمان های ما دزد از آب در نیامده باشند
کدخدا بلند شد خواست کفش بپوشد برود تو حیاط و سر و گوشی آب بدهد ببیند چه خبر است که پاش چسبید به خمیر ناچار کفشش را درآورد و پا برهنه دوید تو حیاط؛ دید در چار تاق باز است تند برگشت سرکشید تو اتاق مهمان ها دید از زن خبری نیست و فقط مرد دراز به دراز گرفته خوابیده کدخدا مرد را صدا زد مرد از خواب پرید و گفت : چی شده ؟
کدخدا گفت : می خواستی چی بشود زنت خمیر ریخته تو کفش های من و در را باز کرده و رفته حالا دیگر چیزی هم برده یا نه نمی دانم
دزد گفت : نه بابا زن من دزد که نیست؛ فقط بعضی وقت ها به سرش می زند و دردسر درست می کند
در این میان چشم چرخاند دور و برش؛ دید ای داد بی داد از کوله پشتی اثری نیست و به کدخدا گفت : بهتر است زودتر برم ببینم کجا رفته؛ مبادا این وقت شب به دزدی یا دغلی بربخورد و گوساله را از او بگیرند و خودش را به کنیزی ببرند
و خواست کفش هاش را بپوشد که پاش تو خمیر گیر کرد نخواست کدخدا از این قضیه سر در بیاورد؛ با هر دردسری بود کفش هاش را پوشید؛ یواش یواش خودش را رساند دم در و از کدخدا خداحافظی کرد
همین که پاش رسید به کوچه و خودش را تنها دید, نشست کفش هاش را پک کرد اما, دیگر دیر شده بود و زن نصف راه را پشت سر گذاشته بود دزد دید اگر بخواهد به زن برسد چاره ای ندارد جز اینکه همه راه را بدود این بود که شروع کرد به دویدن و از تپه ماهورهای زیادی گذشت رفت تو رفت تا به جایی رسید که از دور زن و گوساله را دید
زن هم که مرتب پشت سرش را نگاه می کرد, دزد را دید و ترس برش داشت که چه کند چه نکند و از ناچاری به گوساله گفت : ای گوساله همه این بلاها به خاطر تو سرم می اید اگر دزد به ما برسد, من را سر به نیست می کند و تو را می برد می دهد دست قصاب گوش تا گوش سرت را می برد و دیگر نه من را می بینی و نه رنگ قشنگ سبزه را دلم می خواهد از خودت غیرت به خرج دهی و با این کله گت و گنده ات طوری به شکمش بزنی که جا به جا جان از بدنش در بیاید
و افسار از گردن گوساله برداشت و سرش را به طرفی که دزد داشت نزدیک می شد چرخاند گفت : چیزی نمانده به ما برسد ببینم چه کار می کنی
همین که دزد نزدیک شد, گوساله خیره خیره نگاهش کرد بعد چند قدم رفت عقب عقب و یک دفعه خیز برداشت و با سر چنان ضربه محکمی به آبگاه دزد زد که دزد نقش زمین شد و دیگر از جاش جم نخورد
زن از شادی پک و پوز گوساله را غرق بوسه کرد و باز رو به خانه اش به راه افتاد
هنوز هوا روشن بود و ستاره ها در آسمان پیدا نشده بودند که زن با گوساله رسید به خانه در حیاط همان طور چارتاق بود و مرد بزک دوزک کرده نشسته بود رو سکو گوساله تا چشمش به او افتاد خونش به جوش آمد؛ رفت عقب و آمد جلو؛ خواست ضربه ای هم به مرد بزند و او را به همان روزی بیندازد که دزد را انداخته بود اما, زن تند پرید جلوش را گرفت گفت : ای گوساله هر چه باشد من و این مرد مثل آستر و رویه هستیم اگر لجباز است, عوضش دلپک و بی غل و غش است
گوساله سرش را انداخت پایین و راهش را گرفت رفت تو طویله
مرد هم از حرف زنش خجالت کشید و از فردای آن شب به بعد خودش به گوساله آب و علف داد
بالا رفتیم هوا بود؛
پایین اومدیم زمین بود؛
قصه ما همین بود

behnam_tr
01-06-2008, 11:15
:11:خجه چاهی:11:

یکی بود؛ یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود زنی بود به اسم خدیجه که مردم اسمش را جمع و جورتر کرده بودند و به او می گفتند خجه
خجه خیلی خودپسند و وراج بود و مرتب از شوهرش انتظاراتی داشت که اصلاً با وضع زندگی و کسب و کار او جور درنمی آمد
همه شب که شوهرش خرد و خسته می آمد خانه, خجه به جای دلجویی و حرف های نرم, شروع می کرد به ور زدن و بنای داد و قال را می گذاشت و می گفت : کاشکی گم و گور شده بودی و به جای خودت خبرت آمده بود خانه حیف نیست به تو بگویند شوهر آخر این چه مخارجی است که تو می دهی؟ به مردم نگاه کن ببین چه جوری خرجی به زن هاشان می دهند و چه چیزهایی برای زن هاشان می خرند یل قلمکار هندی, کفش ساغری, پیرهن تور, پکش قصواری, چادر گلدار, چاقچور دبیت؛ ولی من چی؟ هیچی باید سر تا پا و دوازده ماه لباس کرباسی تنم کنم و عاقبت از غصة آرزو به دلی بترکم
مرد بیچاره در جواب زنش می گفت : اگر تو به زن های همسایه نگاه می کنی, شوهران آن ها هر کدام روزی پنج ریال درآمد دارند و من روزی چهار عباسی بیشتر درآمد ندارم ببین تفاوت از کجا تا کجاست؟ شکر خدا که چشم و گوش داری و می شنوی و می بینی که آن ها کاسبکارند و من هیارکار هر کسی باید مطابق درآمدش بخورد و بپوشد مگر نشنیده ای که گفته اند چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
زن می گفت : چرا این را نمی گویی که گفته اند من می خوام نان و گوشت, تو برو کونت را بفروش من این حرف ها سرم نمی شود که تو درآمد داری یا نداری؛ هر چه را که من می خوام باید بدون کم و زیاد جور کنی والا همیشه همین آش و همین کاسه است و هر روز هزار تا لیچار بارت می کنم
مرد بیچاره وقتی دید زنش به هیچ صراطی مستقیم نیست, با خودش گفت : باید این زن و زندگی را ترک کنم و برم جایی که از دست این زبان دراز راحت شوم
و یک شب بی سر و صدا از خانه زد بیرون و به جایی رفت که زن هر چه دنبالش گشت پیداش نکرد
خجه از آن به بعد تند خوتر شد و آن قدر به همسایه ها زبان تلخی کرد و جنگ و جدال راه انداخت که اهل محل دسته جمعی رفتند پیش کدخدا و از دست او شکی شدند
کدخدا فرستاد خجه را آوردند
تا چشم خجه افتاد به آن جمع دروازة دهنش را وکرد و بی اعتنا به کدخدا همه را بست به ناسزا و لنترانی
کدخدا گفت : طای زن بدزبان جلو دهنت را بگیر و این همه جفنگ نگو والا جوری مجازاتت می کنم که تا زنده ای یادت نرود
خجه گفت : من اینم که هستم و از توپ و تلة تو هم نمی ترسم
کدخدا به فراش ها گفت : خجه را با سگ کردند به جوال و با چوب و چماق افتادند به جانش و تا می خورد کتکش زدند
از آن به بعد, خلق و خوی خجه تغییری که نکرد هیچ, زبان تلخ تر هم شد؛ طوری که همة اهالی ده به ستوه آمدند و باز رفتند پیش کدخدا شکایت کردند
کدخدا همة ریش سفیدها را جمع کرد و بعد از مشورت با آن ها و عقل سر هم کردن, گفت : خجه را گرفتند و بردند انداختند به چاهی در یک فرسخی ده
دو سه روز بعد, چوپانی رفت سر چاه دلو انداخت برای گوسفندها آب بکشد؛ اما همین که دلو را بالا کشید, دید به جای آب مار کت و کلفتی توی دلو است چوپان یکه خورد و خواست مار و دلو را بندازد به چاه, که مار به زبان آمد و گفت : تو را به خدا قسم من را از دست خجه چاهی نجات بده, در عوض خدمت بزرگی به تو می کنم
چوپان مار را از چاه درآورد از او پرسید چرا این قدر وحشت زده ای؟
مار جواب داد سال های سال بود که من در این چاه بودم و هیچ جانوری جرئت نداشت به آن قدم بگذارد, ولی دو سه روز پیش سر و کلة زنی پیدا شد به اسم خجه چاهی و از بس ور زد و به زمین و زمان بد و بی راه گفت : که از دست این زن ورورو امانم برید و جان به لبم رسید هر چه می خواستم راه فراری پیدا کنم و خودم را از این چاه بکشم بیرون, راهی پیدا نمی کردم تا اینکه تو آمدی و من را نجات دادی حالا می خواهم عوض خدمتی که به من کردی, خدمتی به تو بکنم
چوپان گفت : از دست تو چه کاری ساخته است؟
مار گفت : همین امروز می روم می پیچم دور گردن دختر پادشاه و هر چه طبیب می آورند باز نمی شوم وقتی تو از این اتفاق باخبر شدی خودت را برسان به دربار و بگو من این خطر را برطرف می کنم؛ به این شرط که پادشاه نصف دارایی و دخترش را بدهد به من وقتی که پادشاه شرط را قبول کرد, با او قول و قرار بگذار؛ بعد تنها برو به اتاق دختر و دست بزن به من و بگو ای مار کاری به کار دختر پادشاه نداشته باش آن وقت من به محض شنیدن صدای تو از دور گردن دختر باز می شوم و راهم را می گیرم و می روم
مار پس از این گفت : و گو راه افتاد, رفت و رفت تا به دربار پادشاه رسید و خودش را رساند به دختر و محکم پیچید به گردن او
ندیمة دختر سراسیمه رفت پیش پادشاه و او را از این اتفاق عجیب و غریب باخبر کرد پادشاه دستور داد طبیب ها جمع شوند و برای نجات دختر از چنگ مار راهی پیدا کنند
طبیب ها هر چه فکر کردند چطور مار را از گردن دختر جدا کنند که مار فرصت نکند او را نیش بزند, عقلشان به جایی نرسید پادشاه که دخترش را در خطر دید, عصبانی شد و دستور داد دو تا از طبیب ها را گردن زدند و بدنشان را بالای دروازة شهر آویزان کردند
همین که چوپان از این ماجرا باخبر شد, خودش را رساند به قصر پادشاه و به دروازه بان قصر گفت : من را به پیشگاه پادشاه ببر
دروازه بان گفت : پادشاه امروز کسی را به حضور نمی پذیرند؛ مگر نشنیده ای که دخترشان به چه بلایی گرفتار شده؟
چوپان گفت : من برای همین کار آمده ام و می خواهم دختر را از چنگ مار نجات دهم
دروازه بان با عجله خبر را رساند به گوش پادشاه و پادشاه چوپان را به حضور پذیرفت و تا چشمش افتاد به او با تعجب گفت : تو می خواهی دخترم را نجات دهی؟
چوپان گفت : بله ای قبلة عالم
پادشاه گفت : می دانی اگر نتوانی او را نجات دهی چه بلایی سرت می اید؟
چوپان گفت : وقتی به شهر رسیدم بدن بی سر طبیب هایی را دیدم که نتوانسته بودند دخترتان را نجات دهند
پادشاه گفت : خلاصه و خوب حرف می زنی پس زود برو دختر نازنینم را از دست این مار که نمی دانم از کجا مثل اجنه ظاهر شده و پیچیده به گردن او, نجات بده
چوپان گفت : به روی چشم ولی شرایطی دارم که اگر قبلة عالم قبول می فرماید بروم و دست به کار شوم
پادشاه پرسید چه شرایطی؟
چوپان جواب داد این که اگر توانستم مار را دفع کنم دختر و نصف دارایی ات را به من بدهی
پادشاه گفت : تو دخترم را نجات بده, شرط تو را به جان می پذیرم
بعد, همان طور که قرار گذاشته بودند, رفت سراغ مار دستی زد به او و گفت : ای مار کاری به کار دختر پادشاه نداشته باش
مار به محض شنیدن صدای چوپان از دور گردن دختر واشد و راهش را گرفت و رفت
پادشاه همین که خبر نجات دخترش را شنید, خیلی خوشحال شد دستور داد جشن مفصلی برپا کردند و دخترش را به عقد چوپان درآورد و نصف دارایی اش را داد به او
حالا بشنوید از مار
مار وقتی از دور گردن دختر پادشاه باز شد, رفت به یک شهر دیگر و مدتی بعد پیچید به گردن دختر ثروتمندی پدر دختر دست به دامان طبیب های زیادی شد, ولی هیچ کدام نتوانست راه نجاتی برای او پیدا کند آخر سر یکی گفت : دوای درد دخترت در فلان شهر و پیش فلان چوپان است که تازگی ها شده داماد پادشاه
پدر دختر رفت سر وقت چوپان و مشکلش را با او در میان گذاشت چوپان هم با مرد ثروتمند طی کرد که نصف ثروتش را بگیرد و دخترش را نجات دهد
وقتی چوپان رسید به بالین دختر, گفت : دور و برش را خلوت کردند بعد رفت جلو؛ به مار دست زد و گفت : کاری به کار این دختر نداشته باش
مار همان طو که داشت از دور گردن دختر باز می شد, در گوش چوپان گفت : دفعة اول که باز شدم می خواستم کمکی را که به من کرده بودی تلافی کنم؛ این دفعه هم به خاطر حفظ آبروت باز می شوم؛ اما بدان کار من همین است و اگر دفعة دیگر پیدات بشود, چنان نیشی به کف پات بزنم که کرک سرت را باد ببرد
بعد, آهسته راهش را گرفت و رفت
چوپان در دل عهد کرد دیگر نرود به سراغ مار و مزدش را گرفت و به شهر خودش بازگشت؛ ولی هنوز خستگی سفر از تنش در نرفته بود که عده ای با عجله آمدند پیشش و از او تقاضا کردند ای چوپان حکیم در فلان شهر ماری پیچیده به گردن دختر تاجری و چون شهرت تو عالمگیر شده, تاجر ما را فرستاده تو را ببریم دخترش را نجات بدی و هر قدر بخواهی مزد بگیری
چوپان گفت : کسالت دارم و نمی توانم بیایم
گفتند در راه طوری آسایشت را فراهم می کنیم که آب در دلت تکان نخورد
گفت : آن قدر حالم خراب است که حتی نمی توانم از جایم جم بخورم
خلاصه هر قدر اصرار کردند, چوپان زیر بار نرفت و کسانی که آمده بودند دنبالش ناامید برگشتند به شهرشان و به تاجر گفتند چوپان می گوید مریضم و نمی توانم بیایم
تاجر تا این حرف را شنید, خودش راه افتاد رفت پیش چوپان و غمزده و پریشان گفت : ای حکیم تو را به خدا قسمت می دهم بیا و دخترم را نجات بده و در عوض همة دارایی ام را بگیر
چوپان دلش به حال پدر دختر سوخت توکل کرد به خدا و بلند شد همراه او افتاد به راه
وقتی که به خانة تاجر رسیدند, چوپان رفت پیش دختر و خیلی آهسته در گوش مار گفت : من نیامده ام اینجا که به تو بگویم از دور گردن این دختر باز شو؛ ولی به خاطر سابقة دوستی بین خودمان و به خاطر جبران محبت هایی که به من کرده ای, آمده ام خبرت کنم که خجه چاهی از چاه آمده بیرون و دارد شهر به شهر و دیار به دیار دنبالت می گردد حالا خودت می دانی؛ می خواهی باز شو می خواهی باز نش من وظیفة خودم می دانستم تو را بی خبر نگذارم
مار تا این را شنید, مثل فرفره از دور گردن دختر باز شد و مانند آب فرو رفت به زمین و خودش را گم و گور کرد
چوپان هم دستمزد هنگفتی گرفت و برگشت به خانه اش.

vahidhgh
13-06-2008, 17:06
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

آنتی
15-06-2008, 13:25
خیلی جالب بود mer30

vahidhgh
16-06-2008, 01:26
خیلی جالب بود mer30

قابلی نداشت....

LONELY500
19-06-2008, 17:14
خواستگاری خر خیلی باحال بود
دستت درست

SADEGH 7
19-06-2008, 19:46
سلام
vahidhg
دوست عزیز اگه لطف کنی کتاب رو آپلود کنی و لینکش رو بذاری ممنون می شم.( البته اگه تو کامپیوترت هست.)

hamed_shams
21-06-2008, 21:26
ز دست دیده و دل هر ســــه فریاد! ببخشین...سومی را بردم از یاد
بسازم خنجـــــــری نیشش ز فولاد ببرّم سومی را ، گــــــــــردم آزاد

hamed_shams
21-06-2008, 21:27
با احترام به سهراب سپهري

كفش هايم كو؟
چه كسي بود صدا زد: يابو!
آشنا بود انگار
چه صداي خوفي!
مثل يك عربده بود
مثل كابوس طلبكار
و صاحبخانه
من به اندازه يك برج، دلم مي گيرد
وقتي مي بينم
كه سيامك- پسر همسايه-
پرشيا مي راند
با وجود اينكه
ماست را مي ماند!
و هم اينك جيبم
كه به اندازه ليوان سياست خالي ست
خنده اش مي گيرد
مي شكوفد درزش!
و بياريم سمسار
ببرد اين همه مبل
ببرد اين همه فرش
---
خانه را بايد شست
جور ديگر بايد زيست
خانه بايد خود باد
خانه بايد خود باران باشد!
آن زمان است كه تو مي بيني
ماه مي آيد پايين
مي رسد دست به سقف ملكوت!
ملك الموت كجاست؟
كفش هايم كو؟
چه كسي بود صدا زد: يابو!

اینم یکی دیگه:
کفش هایم کو؟!
دم در چیزی نیست
لنگه کفش من اینجاها بود!
زیر اندیشه این جا کفشی!
مادرم شاید این جا دیشب
کفش خندان مرا، برده باشد به اتاق
که کسی پا نتپاند در آن.
هیچ جا اثر از کفشم نیست
نازنین کفش مرا درک کنید
کفش من کفشی بود
کفشستان!
و به اندازه انگشتانم معنی داشت...
پای غمگین من احساس عجیبی دارد
شست پای من از این غصه ورم خواهد کرد
شست پایم به شکاف سر کفش، عادت داشت...!
نبض جیبم امروز
تندتر می زند از قلب خروسی که در اندوه غروب
کوپن مرغش باطل بشود...
جیب من از غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق
که پی کفش به کفاش محل خواهد داد
"خواب در چشم ترش می شکند"
کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود
سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود
"یاد باد آن که نهانش نظری با ما بود"
دوستان! کفش پریشان مرا کشف کنید!
کفش من می فهمید که کجا باید رفت،
که کجا باید خندید
کفش من له می شد گاهی
زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی
توی صف های دراز
من در این کله صبح، پی کفشم هستم
تا کنم پای در آن
و به جایی بروم
که به آن "نانوایی" می گویند!
شاید آن جا بتوان، نان صبحانه فرزندان را
توی صف پیدا کرد
باید الان بروم....اما نه!
کفشهایم نیست! کفشهایم کو؟!

hamed_shams
21-06-2008, 21:28
بني آدم اعـضـــاي يكديگــرند"
كه برخي از آنها به باقي سرند!

كمي از پزشكان از آن دسته‌اند
كه به كسب قدرت كمر بسته‌اند

"چو عضوي به درد آورد روزگار"
در آرنــــد از روزگـــارش دمـــــار!

پس از حال و احوال با دردمند
رقم‌ هاي بالا طلب مي ‌كنند!

مريضي اگر سرفه بنمود سخت
به تجويز ايشان ضروريست تخت-

- بخوابد شبي توي دارالشفا
دو ميليون بسُلفد بـــراي دوا !

به سركيسه كردن شدند اوستاد
بدا! آنكه كارش به ايشان فـتاد

اگر مشكلي بود، حل مي‌كنند
به هر نحو باشد، عمل مي‌كنند

و گر مشكلي حل شود با دوا
"عمل" مي‌كنندش در آن راستا!

به قدري بيايد به اعضا فشار
" كه عضو دگـــر را نماند قرار" !

شود مستمند او به انواع وام
به پايان رسيد اين سخن، والسلام!

...

لــذا ، اي مدير عامل بانكِ ما!
سر كيسه‌ي وام را شُل نما!

اگر شل نكردي سرش را كمي
"نشايد كه نامت نهند آدمي"!

hamed_shams
21-06-2008, 21:30
زمستان... !

هوا سرد است!
به روي بينيم از سقف منزل مي‌چكد باران؛
زمين يخ، دست يخ، پا يخ، كمر يخ، سينه يخ، دل يخ
غلط كردم، اگر هنگام گرما اوخ و واخ كردم؛
خدايا!
پاك ، يخ كردم!
چراغي دارم، اي ياران؛
كه هر سالي در اين ايام باراني،
زمن چيزي عجايب‌ناك و هشت الهفت مي‌خواهد!
چراغم نفت مي‌خواهد!
چراغي مانده از اجداد من، باقي؛
الايا ايهاالساقي.
دمش سرد است و آهش گرم؛
اما حيف، خاموش است!
الا اي مرد نفتي، مرد روغنمال چركين جامه، در بگشا؛
منم، من، مرد سرما خورده‌ي‌ بي‌حال
نباشد بشكه‌ات خالي، زبانم لال!


هوا سرد است و جانسوز است،
يكي مي‌گفت:
روز اول‌سر هر سال نوروز است و گرما مي‌رسد از راه؛
صد و سي روز و اندي مانده تا نوروز،
صد و سي روز طاقت‌سوز به فكر نفت بايد بود، از امروز!
علي از من كتاب و كيف مي‌خواهد؛
حسن كفش و ثريا دامن و مهري جهاز و اصغري قاقا!
زنم از من لباس پشمي و زربفت مي‌خواهد
در اين احوال وانفسا، چراغم نفت مي‌خواهد
ستايش باد خياطان ايران را؛
كه ارزاني به ما بيچارگان كردند،
تنبان را!
مربا، لوله‌ي‌ قوري ، صنوبر، طبل تو‌خالي
الك، دفتر، سماور، اشك؛
يعني كشك!
خداوندا!
دلم، غمگين و لرزان است و پر‌درد است
وزير نفت و بنزينا!
هوا سرد است!

hamed_shams
21-06-2008, 21:34
با عرض معذرت از رهی معیری
امید مهدی نژاد
13 آبان 1386 ساعت 14:39


نداند رسم یاری بیوفا یاری که من دارم
به آزار دلم کوشد دل آزاری که من دارم
رهی معیری



تعجب می کند یارم ز رفتاری که من دارم
تصور می کند دیوانه ام یاری که من دارم

نه او، هر کس دگر باشد تعجب می کند طبعاً
ز رفتار عجیب و نابهنجاری که من دارم

همه گویند رفتارم عجیب و نابهنجار است
و گاهی مایه شرم است اطواری که من دارم

خودم یکبار رفتار خودم را بررسی کردم
ولی دیدم که معقول است رفتاری که من دارم

و دیشب دست آخر گفتمش با صد زبان بازی:
خودت -یارا!- مرض داری و پنداری که من دارم

همیشه فکر می کردی که من از خویش شک دارم
کنون دیدی بی علت نیست اصراری که من دارم؟

چه خواهی گفت اگر روزی درآری سر ز افکارم؟
که رفتارم شده مشتق ز افکاری که من دارم

کسی دیگر مرا کی می تواند کنترل کردن؟
نباشد دست کس -غیر تو- افساری که من دارم

برایم آبرو نگذاشتی، بی آبرو! شرمی
کنون نقل محافلهاست آماری که من دارم

نه پولم می دهد، نه احترامم پاس می دارد
طلبکار است خود گویی بدهکاری که من دارم

تمام سالمندان از پرستار جوان گویند
ولی صد سال سن دارد پرستاری که من دارم

hamed_shams
21-06-2008, 21:37
با عرض معذرت از محبوبه ابراهیمی
امید مهدی نژاد
12 تیر 1386 ساعت 15:44

نوشتم عشق برایم نشانه بفرستد
پیام های محبت به خانه بفرستد
محبوبه ابراهیمی


نوشتم عشق برایم قباله بفرستد
قباله گر که ندارد، حواله بفرستد

حواله را ندهد دست هر کس و ناکس
حواله را بدهد دست ژاله بفرستد

که عشق چک بکشد، ضامنم شود در بانک
سه چار میلیون وام جعاله بفرستد

برای رفع و رجوع کثیف کاری هام
عنایتی بکند، باز ماله بفرستد

برای آنکه نیفتم به چاه خودخواهی
نوشتم عشق سر راه چاله بفرستد

برای امنیتم یک محافظ گنده
برای دور سرم نیز هاله بفرستد

اگرچه امر مهم پاستوریزه بودنش است
پگاه نفرستد، دوغ کاله بفرستد

نوشتم عمه کتک می زند، جنون دارد
بجای عمه مرا نزد خاله بفرستد

دو ماه بعد فراخوان کنگره ست، لذا
نوشتم عشق برایم مقاله بفرستد.

hamed_shams
21-06-2008, 21:38
با عرض معذرت از هوشنگ ابتهاج ( ه. الف. سایه )
امید مهدی نژاد
29 اردیبهشت 1386 ساعت 15:37

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
هوشنگ ابتهاج


برسان باده، که غم روی نمود، ای ساقی!
خانه خالی ست ز بدخواه و حسود، ای ساقی!

اینقدر لفت نده، می رسد الان زن من
برسان باده، معطل نشو، زود، ای ساقی!

برسان باده مرغوب ولی این دفعه
آن که آندفعه رساندی تو چه بود؟ ای ساقی!

باده که هست، چه حاجت به مقولات دگر؟
اینقدر راه نینداز تو دود، ای ساقی؟

لااقل روشن اگر می کنی آن منقل را
قبل از این کار بزن دکمه هود، ای ساقی!

باده را راست بگو چند خودت می خری اش؟
چقدر می کنی این بین تو سود؟ ای ساقی!

می ستانی ز من اما دو برابر، نامرد!
چشم تنگ دودره باز جهود! ای ساقی!

دردم این است: فروشنده اقلام چنین
غیر تو نیست در این دور و حدود، ای ساقی!

دیدی آن یار که بستیم صد امید درو
تیکه انداخت به ما وقت ورود؟ ای ساقی!

ضدحالی زد و لو داد مرا فردایش
و فلان جای مرا کرد کبود، ای ساقی!

دیدی آن لحظه که طیاره سرش را کج کرد
چرخ ها باز نشد وقت فرود؟ ای ساقی!

تشنه خون زمین است فلک (یا بر عکس)
می کند ما را تبدیل به کود، ای ساقی!

در فرو بند و مزن داد، عزیزان هستند
پشت این پنجره مشغول شنود، ای ساقی!

amirtoty
07-07-2008, 18:18
خیلی جالب بود Mer30

zooey
08-07-2008, 16:13
دستتون درد نکنه خیلی بانمک بود ....
مخصوصا شعر زمستان اخوان ثالث رو که می خوندم کلی خندیدم... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

P30 Love
12-07-2008, 20:37
گفتم غم تو دارم
گفتا چشت درآيد!
گفتم که ماه من شو
گفتا دلم نخواهد!
گفتم خوشا هوايي کزباد صبح خيزد
گفتا هواي گرميست! اَه اَه! عرق درآمد!
گفتم دل رحيمت کي عزم صلح دارد
گفتا برو به سويي، تا گلّ ني درآيد!
گفتم زمان عشرت ديدي که چون سرآمد
گفتا که اي واي ديرشد! داد مامان درآمد

vahidhgh
18-07-2008, 20:18
فارسی عربی بخوانید
الچند صباحی است که از فرط گرونی ........فی سفره ما نباشد هیچ خبرونی
سوراخ شده الجیب کتم خالیه و گشت.......اوضاع یخیطون و بنده پکرونی
الضربه فنی شدم از نرخ کرایه ..... ..........قبض التلفن نیز بکرده کچلونی
رنگم سفیدون چنان الگچ و البرف ............تب کردم و لرزیدم و بیمار شدونی
از شدت امراض برفتون پیش دکتر ...........النرخ ویزیت سنگین بوده و برونی
الحضرت دکتر ینوشتون برایم .................آزمایش المختلف از پا تا سرونی
البعد من الخواندن آزمایشم گفت ............یا سیدنا ! حال شما افتضحونی
الچربی و قندت شده افزون ز نصابش ........در خون تو از اوره نباشد اثرونی
از شیرینی و اغذیه چرب بپرهیز ............مرغ و پلو و گوشت نباید بخورونی
تا بنده شنیدم ز جنابش سخن فوق .........القهقه و خنده شدم پا در هوا اونی
گفتم که طبیبا چه پلویی و چه گوشتی .....الشیرینی کو مرغ کجا بوده چه نونی
الوضع مزاجم ز نخوردن شده این جور ........یک تکه نان هست مرا بوقلمونی
مخلص اگرش شیرینی و مرغ بود ...........رنگی به رخش بود و نمی شد مچلونی

vahidhgh
22-07-2008, 16:09
شبی اصغر به اکبر گفت با سوز .....من از بخت بدم نالم شب و روز
شدم بیچاره از دست زمانه ...........نمی دانم چه سازم این میانه
زن و فرزند نان و آب خواهند...........لباس و دفتر و جوراب خواهند
یکی کفش و لباسش پاره گشته......یکی از کار خود بیچاره گشته
مظفر هم کت و شلوار خواهد.........عنایت پول بی مقدار خواهد
ثریا اشک می ریز د که بابا..............ندارم روسری در فصل سرما
زدست اکبر و کار جهانگیر...............شدم بیچاره و بیمار و دلگیر
به چنگال زن و بچه اسیرم..............دلم می خواهد از غمها بمیرم
جوابش داد اکبر با محبت ..............که خود افکنده ای خود را به زحمت
من و تو یک زمان همسر گرفتیم........امید زندگی در بر گرفتیم
تو رفتی بچه های قد و نیم قد..........به راه انداختی با این درآمد
کنون باید که حالت زار باشد .............عیالت خسته و بیمار باشد
ولیکن من دو تا فرزند دارم...............دو فرزند گل و دلبند دارم
اگر یک بچه داشتی خوب و عاقل........بود بهتر ز چند فرزند جاهل

vahidhgh
23-07-2008, 22:37
وطن یعنی صف نون و صف شیر وطن یعنی همش درگیر ، درگیر

وطن یعنی همین بنزین همین نفت همین نفتی که توی سفره ها رفت

وطن یعنی همین سهمیه بندی وطن یعنی کمربند و ببندی

وطن یعنی لیسانس ، علاف ، بیکار کمی چایی ، کمی قلیون و سیگار

وطن یعنی خیابان خواب ، معتاد پسرهای فراری ، ای داد بیداد

وطن یعنی تموم سهم ملت یه تیکه نونه و باقی خجالت

وطن یعنی من و تو در محافل ز درد اجتماع خویش غافل

وطن یعنی اداره ، زیر میزی اگه بیشتر بدی ؛ بیشتر عزیزی !

وطن یعنی هزاران پشت کنکور فدای مدرک ، از گهواره تا گور

وطن یعنی امیر قلعه نوعی! ( اونم ما رو گیر آورده به نوعی! )

وطن یعنی هزاران خونه خالی زن کوچه نشین ، مرد زغالی

. . .

وطن یعنی حقوق حقه ی زن : همه خوبن به جز مادر زن من!

وطن یعنی یه دانشگاه آزاد که کلی شهر ها رو کرد آباد!

وطن یعنی لباس برمودایی ( ولی تیپ قشنگیه ؛ خدایی !!! )

. . .

وطن یعنی که اصلاحات چینی وطن یعنی یه روز خوش نبینی!

وطن یعنی همین آیینه ی دق! وطن یعنی خلایق هر چه لایق

وطن یعنی تحمل ، تاب ، طاقت وطن یعنی حماقت در حماقت

vahidhgh
26-07-2008, 22:27
ای که برده ای جزوه ام را اشتباهی پس بده .........جز فراموشی ندارم من گناهی پس بده
روسیه گردم بدون جزوه من در امتحان ............از برای من مخواهی روسیاهی پس بده
روز و شب چشمم به راه جزوه می باشد بیا .........گر تو هم داری چو من چشم براهی پس بده
در سر کلاه بوقی دارم ز فرط تنبلی ....................تا نرفته بر سرم کلاهی دیگر پس بده
گیر ما دیگر نیاید جزوه پس این جزوه را................مستقیمآ گر نمی خواهی به راهی پس بده
جان تو مشروط می گردم به جان مادرت..............لازمش داری کپی کن ارنه خواهی پس بده
جزوه از من میبری من مرکز نشرم مگر.............ای به قربانت شود جانم الهی پس بده
گر تو هم مانند من بی جزوه ای باشد بیا...........مال تو این جزوه اما گاهگاهی پس بده
چند ماهی مال تو اما دو روزی نزد من .............من نمی گویم که آنرا چند ماهی پس بده
از دعای هر شب و آه سحر اندیشه کن............تا نرفته بر فلک از سینه آهی پس بده
من نمیدانم چرا این جزوه را کش رفته ای ..........لعنت و دشنام و نفرین گر نخواهی پس بده

t.s.m.t
01-08-2008, 23:38
دوش در راه سفر شام،کبابم دادند***واندر آن خر توخری لحم لوابم دادند
مشتی از چنته پلو در کف بشقاب کثیف***در برش سوخته یک سیخ کبابم دادند
آن چنان خورده و دل درد گرفتم که مپرس***چه شبی بود که تا صبح عذابم دادند
پیچ و تاب دلم از پیچ و خم جاده گذشت***چه بگویم که در آن پیچ چه تابم دادند
چه غم انگیز شبی بود و تب آور سحری***چشم بیدار به جای خور و خوابم دادند
آن که شب کرده سفر با اتوبوس می داند***که چه بر خورده منِ خسته خرابم دادند
جای نوشابه ی حال آور نوشین و خنک***چای جوشیده و سردی چو دشابم دادند
منِ ناپخته چو ناپخته غذایی بودم****پخته گشتم چو به کف صورت حسابم دادند
مشکلم را به برِپیر دخو بردم دوش***خنده ای کرد و این گونه جوابم دادند
بهر آسودگی از درد سر و شر زمان***آخرین چاره نشان دار طنابم دادند
بعد از این شب سفر هرگز نکنم بی بر و توش***درس و مشقی که در این فصل کتابم دادند

مجید صبّاغ ایرانی(یالقیز)

bidastar
05-08-2008, 23:14
بهرام صادقی (۱۳۶۳ -۱۳۱۵) یكی از برجسته ترین چهره های داستان نویسی یكصد ساله ایران است كه با مرور آثار اندك اش (مجموعه داستان كوتاه «سنگر و قمقمه های خالی» و داستان بلند «ملكوت») و دوباره و چندباره خوانی ماترك ادبی به ظاهر اندك او، می توان یك سر و گردن از بسیاری مدعیان هیاهوگر و «لانسه» شده عرصه قصه نویسی در دو دهه سی و چهل، برتر و بالاترش دید. این نویسنده كه شاید پر بی راه نباشد اگر او را دارای بارقه ای از نبوغ بدانیم، با نوشتن چند داستان كوتاه نو، بسیار زود درخشید. او در سنی كه علی القاعده خیلی از رهروان داستان نویسی حد طبیعی و تجربی خام و محدودی دارند، داستانهای ماندگاری نوشت كه به لحاظ ساخت و مضمون یگانه و بی نظیر هستند.
بهرام صادقی با قدرتی شگفت در مشاهده و درك واقعیات، شخصیت ها و پدیده ها، عمق آشفتگی ها و مضحكه های شوم روزگار را دریافت و با طنزی حقیقی و عمیق، ابتذال و فریب را هدف نیش قلم قرار داد. صادقی عمده ترین مضمون های دوران را شناخت و بدون نیاز به قالب های از پیش تعیین شده در حوزه هنر و عرصه اندیشه سیاسی و اجتماعی، با ادراكی درونی و هنرمندانه اهمیت شكل، ساخت و معماری داستان كوتاه را دریافت و در مجموع موفق به نوشتن آثاری شد كه بر زمان و زمانه محدود فائق آمدند و راه به آینده جستند. این نویسنده كه در كارگاهش هیچ جایی برای دروغ، سیاسی كاری، مصلحت گرایی و شگردهای خارج از حوزه ادبیات- اما در خدمت مثلاً ادبیات!- نگذاشته بود، متأسفانه بسیار زود از آنچه گمان می رفت در كار و زندگی خاموشی گرفت.
آنچه در پی می آید، نگاهی گذرا به بخشی از آثار این نویسنده یگانه است.


عمده ترین مشخصه داستانهای بهرام صادقی، جست وجو در عمیق ترین لایه های ذهنی بازماندگان نسل سالهای پس از دهه ۱۳۴۰است. این جست وجو كه با طنزی آمیخته به فاجعه ودر شكل های متنوع داستانی صورت می گیرد، صادقی را شایان توجه ترین نویسنده نسل خویش می سازد. صادقی با ارائه جنبه های طنزآمیز دردناك زندگی، ضمن آن كه نشان می دهد جهان ما چقدر كهنه و رنجبار است، آرزوی خود را به برقراری عدالت اجتماعی ابراز می كند. بدین ترتیب، طنز او نفی زندگی نیست،افشای تمامی عواملی است كه باعث حقارت و خواری زندگی می شوند.
آثار بهرام صادقی كه با تسلط فراوان بر فرم نوشته شده اند و به نحو حیر ت انگیزی سالهای پس از كودتا را نمایش می دهند، پیش از هر چیز هنر (داستان) هستند، نه گزارش اجتماعی یا روانی. خودش گفته است: «در وهله اول باید داستان نوشت، داستان خالص، باید ساخت، به هر شكل و هر جور... فقط مهم این است كه راست بگویی.»
بهرام صادقی خیلی زود رئالیسم آسان گیرانه داستانهای اجتماعی نگار را به نویسندگان كم استعدادتر وامی گذارد و در جست وجوی راههای بیانی تازه ای برمی آید. این جست وجوی خلاقه سبب می شود كه داستانهایش از لحاظ تنوع و تازگی در شكل و شیوه داستان گویی از بهترین داستانهای فارسی باشند. خیلی زود توصیف برون را وامی گذارد و به نمایش تناقض های درونی شخصیت های داستان مبدل می شود؛ مثلاً در داستان «آقای نویسنده تازه كار است» به صورت مصاحبه با نویسنده ای، امكانات نوشتن یك داستان اجتماعی به صورتی طنزآمیز بررسی می شود. دخالت نویسنده در داستان و خطاب مستقیم به خواننده، به منظور موعظه و پند و اندرز نیست، بلكه جزیی از طرح داستانی و اصولاً بخشی از سبك نومایه نویسنده به شمار می آید.
صادقی كه می داند «خشم» داستانهای اجتماعی نگار اثری سریع اما محدود دارد، برای بیان اعتراض خود به وجهی كه تأثیری دیرپا داشته باشد، به «خنده» روی می آورد؛ با نگاهی به نخستین داستانهای بهرام صادقی درمی یابیم كه دو رشته در هم پیچیده طنز و تخیل فلسفی پابه پای هم می آیند و جهان داستانی او را شكل می دهند.
هرگاه بار تخیل فراطبیعی كمتر می شود و طنز اجتماعی غلبه می كند كار صادقی اوج می گیرد و نمونه هایی چون داستان «سراسر حادثه» را پدید می آورد. نمونه هایی كه نشان می دهد روح نویسنده آنچنان نامأنوس نگریسته می شود كه خواننده حیرت می كند. یافتن چیزی تازه در آدم ها و حوادث عادی، خواننده را كه نگاه كردنش نیز بر مبنای عادت است، متوجه استثنایی بودن آنچه قاعده محسوب می شود، می كند. صادقی در مصاحبه ای می گوید: «ما می آییم آدم هایی را و روابطی و حالاتی را كه در واقع طبیعی است، ولی مبتذل است و ابتذالش از بس زیاد و شایع است و به صورت قانونی در آمده و كسی دركش نمی كند، در موقعیت هایی قرار می دهیم كه ابتذال و مسخره بودن كارشان برجسته شود.» به همین جهت آدم های داستانهایش گاه وضعیتی كاریكاتور مانند می یابند.
اما در حقیقت همان هایی هستند كه همه روزه با آنها روبه رو می شویم . جنبه كمیك در وجود آنهاست و نویسنده فقط این جنبه را برون افكنی كرده است. در داستان «سنگر و قمقمه های خالی» نویسنده فقط در ذهن كارمند مفلوكی به نام كمبوجیه قرار می گیرد و گفت وگوی درونی او را با خودش بازآفرینی می كند. كمبوجیه در رختخواب فكر می كند، می خورد و قضای حاجت می كند. او آن قدر مبتذل است كه آرمانهایش نیز از حد افیون هایی چون منقل و مسكرات نمی گذرد؛ ابتذالی كه در سطح نیست، بلكه از نداشتن آمال و هدفی ناشی می شود. كمبوجیه از نسل مردان است كه سنگر زندگی را ترك كردند و با قمقمه های خالی از امید و اعتقاد درجست و جوی پناهی برآمدند.
«آقای كمبوجیه در سنگر تسلیم شد. خوشبختانه قمقمه او كاملاً خالی بود و دشمن نتوانست به غنیمت - مقصود آب است- دست یابد.»
طنز دردناك زندگی
در داستان «با كمال تأسف» هم تیپ «آقای مستقیم» كمدی است و هم حوادث دنیای آقای مستقیم از دنیای كمبوجیه نیز تاریك تر است. او كارمند دون پایه مجردی است كه تنها دلخوشی اش جمع آوری آگهی های تسلیت از روزنامه هاست. در تنهایی، آرزوهای ساده خود را برای یك زندگی معمولی مرور می كند. گاه نیز فكر می كند با مرگش همه جا زیر و زبر خواهد شد، اما نمی داند كه آب از آب تكان نخواهد خورد. طنز دردناك زندگی او از تقابل خیال های پرشكوه با واقعیت حقیر ناشی می شود. می خواهد آدم متعادلی باشد، اما اوضاع و احوال نابهنجار، فكری آشفته و جنون را به او تحمیل می كند.
رویاها به مرور فشار بیشتری به او می آورند، به طوری كه زیر بار خود خردش می كنند: در رویا زن می گیرد، بچه دار می شود، زنش را طلاق می دهد، زن دیگری می گیرد و ... او از تخیلات خود در عذاب است؛ تخیلاتی كه عاقبت پست و بیمارگونه می شوند.(گلشیری، داستان «دخمه ای برای سمور آبی» را متأثر از همین داستان صادقی نوشته است.)
تا اینكه یك روز خبر مرگ خود را در روزنامه می خواند و این استعاره ای است بر مردگی زنده های دروغین. آقای مستقیم در صدد برمی آید زنده بودن خود را اثبات كند، به مجلس ختم خود می رود و هر چه دلش می خواهد می گوید و بی هوش بر زمین می افتد. در پایان داستان درمی یابیم كه تمام ماجرا از اشتباه چاپخانه صورت گرفته كه مستعین را مستقیم چاپ كرده است. خبرنگار می گوید: «در روزنامه آگهی كنید، بنویسید كه زنده است؟» و دكتر پاسخ می دهد« «ولی باز هم باید دید عقیده خودش چیست؟» و این دكتر كس دیگری جز صادقی نمی تواند باشد كه زندگی «مستقیم»ها را به ریشخند گرفته است: آیا او واقعاً زنده است؟
نابسامانی دوران اجتماعی
صادقی در مورد مسائلی كه نسلی را طی این سالها برآشفته اند، حرفهای تازه ای داشت. درد زمانه بیمار و زخم خورده در داستانهای اصلی اش به مؤثرترین نحو جلوه یافته است. صادقی این دوره را چنان زنده باز آفرینی می كند كه با همه محدودیت هایش- كه ناشی از تأثیر بیهودگی و یأس فلسفی دوران است- در ادبیات داستانی نسل بعد اثری ژرف و مدام می گذارد.
در سالها پس از چهل، داستانهای بسیاری به تقلید از آثار او نوشته می شود. خواه كسی به این نكته معترف باشد یا نباشد، شكی نیست كه كار صادقی، داستان نویسی در ایران را تحت تأثیر خود قرار داده است.
این تأثیر در پیروی از سبك یا موضوع، به خصوص در كار نویسندگان جنگ اصفهان مشهود است، مثلاً گلشیری از مهمترین دستاورد داستانی صادقی - آفریدن جمع دوستان كه مناسباتشان با یكدیگر استادانه القا می شود- در اغلب داستانهایش استفاده كرده و مدرسی در داستانهای كوتاهش فضای خانواده های در هم ریخته صادقی را تكرار كرد. طنز بهرام صادقی- همانطور كه دیدیم- تلخ و درونی است.
خودش می گوید: «خواسته ام طنزی داشته باشم كه نقطه نشرهای اجتماعی در آن رعایت شده باشد و بر مبنای تجزیه و تحلیل روانی، به صورت كاوش در زوایای تاریك و ناشناخته و مجهول زندگی و روان باشد.» پشت رویه شاد طنز صادقی، سیاهی اجتماعی و ارواح شكست خورده و از پا افتاده، نهفته است.
در اكثر داستانهای صادقی، زمینه داستان گسترده می شود تا نابسامانی یك دوران اجتماعی را بیان كند. او از بازآفرینی زندگی افراد در می گذرد و به خانواده می پردازد و بامعناسازی و شخصیت آفرینی هنرمندانه اش از این تجربه موفق به در می آید و اغتشاش و زوال خانواده افراد جامعه را با زیبایی نشان می دهد.

* يگانه *
19-08-2008, 17:32
طنز یکی از گونه‌های ادبی و هنری تفکر انتقادی است. طنز سرشتی انتقادی دارد و به گفته‌ی چرنیشفسکی : طنز، آخرین مرحله‌ی تکامل نقد است. طنز، تصویر هنری ِ جمع تناقض‌ها و تضادهای درونی و بیرونی انسان و جامعه در لحظه و تاریخی واحد، با بیان و لحنی نیش‌خند آفرین است. طنز پرداز نیک می‌داند که جمع تناقض‌ها و تضادها درآن ِواحد در منطق صوری امری محال است، اما قلم‌رو طنز پرداز زنده‌گی اجتماعی است، قلم‌رویی که هر آن ِ واحد آن، جمع تناقض‌ها و تضادهای درونی و بیرونی است. به ویژه در دوره‌ی گذار از یک مرحله‌ی تاریخی به مرحله‌ای دیگر، که تناقض‌ها و تضادها چشم‌گیر‌تر و بی تناسبی‌ها آشکارترمی‌شود؛ زمینه و زمانه برای خلق طنز، بیش از پیش فراهم می‌شود. زیرا هنگامی که زمانه دگرگون و نو می‌شود، هر چیز کهنه‌ی جامانده در گذشته، مصیبت آفرین و نیش‌خند آفرین می‌شود. برای مثال در این هنگامه است که می‌بینیم یک باره در گرما گرم پیکار برای رهایی زن، آش نذری می‌پزند؛ و یا کسی که روزها غوطه‌ور در دریای‌های نور( بحارالانوار) علامه مجلسی است، گیریم که به قول هدایت: آب این دریاها از آب یک آفتابه هم زیادتر نباشد، شب هنگام سنجش خرد ناب کانت را شخم می‌زند. در نتیجه، نیش‌خند واکنش انسان هوش‌یار در برخورد با جمع تناقض‌ها و تضادهای مصیبت آفرین است. به قول سنایی: جمع کرده است از پی خنده/ چرخ مشتی از این پراکنده
بر این اساس می‌توان گفت، طنز، درک و خلق تصویر هنرمندانه و نقادانه‌ی جهانی سراسر متناقض و متضاد، در قالبی نیش‌خند آمیزاست، بی آن که طنزپرداز، دمی کهنه‌گی و فنا را در ذات هر نوآمده، فراموش کند.
طنز، رهایی از منطق روزمره‌گی است. طنز پرداز به منطق و ارزش‌های حاکم بر زنده‌گی روزمره عادت نمی‌کند، زیرا آن کس که اسیر عادت و تکرار می‌شود، شاخک‌های حساس خود را برای درک این جهان غیر عادی از دست می‌دهد. طنز پرداز می‌داند که کهن الگوها و عادات دیر پا، قدرت اغواگر عظیمی را حمل می‌کنند و زنده‌گی امروز ما را به گفته‌ی توماس مان از چاه گذشته‌ها اداره می‌کنند. طنز پرداز نیک می‌داند که مردم، قربانیان و شهیدان ِ منطق ِعادت و تکرار زنده‌گی روزمره هستند. در نتیجه طنز پرداز زمین بایر زنده‌گی روزمره را شخم می‌زند و با افشاندن بذر شک و تردید، تیشه به ریشه‌ی درخت تناورعادت می‌زند و پایه‌های کاخ بی گزند بدیهیات و یقینیات را بلرزه درمی‌آورد. طنز پرداز، نقاب از چهره‌های دروغین و ساخته‌گی برمی‌کشد، حجاب‌های خوش ساخت عادت، تسلیم، فرصت‌طلبی، بلاهت، بوقلمون صفتی و شبان- رمه‌گی را کنار می‌زند. بر این پایه، طنز آشکار کننده‌ی هراس و خفتی است که پشت نقاب دلیری و موقعیت سنجی پنهان شده است. طنز پرداز نه با کسی دشمنی شخصی دارد، و نه طنز خود را تا حد نقدی شخصی تقلیل می‌دهد. طنز پرداز بر دروغ‌ها، تزویرها، مصلحت‌ها، پرده‌پوشی‌ها و جنایت‌ها و جراحت‌های حاکم بر جامعه انگشت می‌گذارد. در نتیجه، طنز آشکار کننده‌ی ددمنشی است که پس نقاب اخلاق پنهان شده است. طنز پرداز، این‌چنین داد ِخود از کِهتر و مِهتر می‌ستاند.
طنز پرداز عیب‌ها و مفاسد جامعه‌ی خود را بزرگ‌تر از آن‌چه هست، جلوه می‌دهد. این بزرگ‌نمایی و اغراق لازمه‌ی کار طنزپرداز است، زیرا به این وسیله مخاطب را به تأمل و چاره اندیشی وا می‌دارد. البته باید بزرگ‌نمایی با ظرافت توأم باشد تا ذهن مخاطب متوجه مصنوعی بودن آن بشود. هم چنین نباید بزرگ نمایی به حدی برسد که تشابه موضوع با واقعیت مورد نظر از بین برود.

طنز و خنده
طنز اگرچه از حیث مضمون با نقد جدی پهلو به پهلو می‌زند، اما از حیث شیوه‌ی بیانی بیش‌تر با فکاهه هم‌خوانی دارد. در طنز به مصداق : چو حق تلخ است با شیرین زبانی/ حکایت سرکنم آن‌سان که دانی؛ صریح‌ترین و تلخ‌ترین انتقادها در ظاهری خنده دار عرضه می‌شود. شاید یکی از دلایلی که سبب شده است، بیش‌تر مردم طنز و شوخی را هم‌خوان و هم‌سان بپندارند، تشابه ظاهری نتیجه‌ی نهایی طنز و شوخی باشد، زیرا هر دوی این گونه‌های ادبی به انبساط خاطر مردم می‌انجامند و خنده‌آور هستند. اما کیست که نداند فرهنگ خنده‌آور مردمی، خالق دنیای بی پایان شکل‌ها و جلوه‌های ناهم‌گون خنده بوده و خواهد بود. به گفته‌ی باختین : خنده همیشه سلاح آزادی در دست مردم بوده است. خنده ، انسان را از ترس از مقدسات، ممنوعیت های استبدادی، گذشته و قدرت که در طول هزاران سال در ذهن جای گرفته‌اند، می‌رهاند. بر خلاف خنده، لحن جدی و رسمی، لحن سرکوب‌گر، ارعاب‌گر و اسارت آور بوده و به تهدید و نیرنگ دست می‌زده و عبوس بوده است. البته نیش‌خند بر آمده از طنز، لحن جدی را نفی نمی‌کند، بل آن را پالوده و کامل می‌سازد. آن را از یک‌جانبه‌گی، جمود، تعصب ورزی، خشک اندیشی، ترس، پندآموزی، ساده اندیشی، اوهام و از خشکی ابلهانه می‌پالاید. نیش‌خند، جدیت را از انجماد و جدا شدن از کلیت تمام نشده‌ی زنده‌گی ِ روزمره باز می‌دارد. ارسطو بر این باور بود که : از میان موجودات زنده، انسان یگانه موجودی است که می‌تواند بخندد. به عبارت دیگر به باور ارسطو خنده، برترین امتیاز معنوی انسان و دور از دست‌رس دیگر آفریده‌ها است. کی‌یرکه‌گور می‌گوید : تا جوان بودم، از خنده غافل بودم، بعدها که چشمانم بازتر شد و حقیقت را دیدم... به خنده افتادم... و هنوز هم‌چنان می‌خندم. اگر کی‌یرکه گوردر تجربه‌ی شخصی خود بر پیوند حقیقت و خنده انگشت می‌نهد، مولوی از نقش عشق در کشف شکل دگر خندیدن این‌گونه سخن می‌گوید : گرچه من خود زعدم، دل‌خوش و خندان زادم/ عشق آموخت مرا، شکل دگر خندیدن/ به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند/ کارخامان بود از فتح و ظفر خندیدن.
در طنز، این اشکال خنده را می‌توانیم ببینیم : نیش‌خند، زهرخند، خنده‌ی تلخ، خنده‌ی شیرین، خنده‌ی پوشیده، خنده‌ی دوپهلو، خنده‌ی کنایه آمیز، خنده‌ی شاد، خنده‌ی‌ غم انگیز، خنده‌ی اشک آمیز، خنده‌ی مرگ آور، و... طنزپرداز در پنبه زدن از فرادستان خنده‌ی تلخ را به کار می‌گیرد و در انتقاد از فرودستان خنده‌ی شیرین را. در طنز نیش وجود دارد و در فکاهه نوش. طنز نیش‌خند است و فکاهه نوش‌خند.
هجو و طنز، هزل و فکاهه
بر خلاف ادبیات شفاهی مردم که سرشار از طنز است، از سویی به علت حاکمیت مدح و اشک و از سوی دیگر به علت تحقیر و آزار طنزپردازان،ادبیات مکتوب ما عرصه‌ی باز و مناسبی برای حضور طنزپردازان نبوده است. اما با این وجود آثار شاعران بزرگی چون خیام و سنایی و عطار و مولوی و سعدی و حافظ از طنز بهره‌ی بسیاری برده است و عبید زاکانی توانسته‌ در این زمینه آثار درخور و ماندگاری خلق و ثبت کند. هر چند آن‌ها مجبور بوده‌اند از بیم گزند دشمنان، مانند عطار، طنز خود را از زبان فرزانه‌گان دیوانه طرح کنند. تا پیش از سنایی، مدح و هجو از گونه‌های رایج ادبیات مکتوب ما بوده است. شاعران بواسطه‌ی مدح از اصحاب قدرت و ثروت، صله دریافت می‌کردند و بواسطه‌ی هجو از آنان انتقام می‌گرفتند. انوری می‌گوید: اگر عطا ندهندم برآرم از پس مدح/ به لفظ هجو دمار از سر چنین ممدوح . و در جای دیگر می‌گوید : غزل و مدح و هجا هر سه بدان می‌گفتم/ که مرا شهوت و حرص و غضبی بود بهم. بر اساس این بیت می‌توان فهمید که به باور انوری انگیزه‌ی سرودن غزل، شور و شهوت است؛ و انگیزه‌ی سرودن مدح، حرص و آز، و سرودن هجو نیز خشم و غضب. در واقع رنجش و خشم و انتقام در شعر کلاسیک ما بیش‌تر جنبه‌ی شخصی داشته و کم‌تر از هجو فراتر رفته است. فردوسی می‌گوید: چو شاعر برنجد بگوید هجا/ هجا تا قیامت بماند به جا. حکیم شفایی شاعر دوره‌ی صفوی نیز می‌گوید : دست‌اش به انتقام دگر چون نمی‌رسد/ شاعر به تیغ زبان می‌برد پناه. زبان هجو و هزل دریده‌تر و بی پرده‌تر از زبان طنز و فکاهه است. سوزنی سمرقندی دشنام را خمیرمایه‌ی هجو می‌داند و بر این باور است که بی مایه فطیر است. وی در شعری می‌گوید : در هجا، گویی دشنام مده، پس چه دهم؟/ مرغ بریان دهم و بره و حلوا و حریر!/ مثل نان فطیر است هجا، بی دشنام/ مرد را درد شکم گیرد از نان فطیر. فخر صفی در لطایف الطوایف می‌نویسد : عبید زاکانی در هجو گویی بی محابا و در هزالی بی حیا بوده است. از این داوری پیدا است که بی باکی و بی پروایی صفت هجو گویان بوده است و بی حیایی صفت هزالان. برای نمونه جندقی در هزلی چنین سروده است : حاجی عبدالتقی خلایی ( مستراحی) ساخت/ که بگویند ذکر او از پس/ گفت یغما برای تاریخ‌اش/ توشه‌ی آخرت همین‌اش بس! در ادبیات فارسی با سنایی است که ما با نوعی هزل تعلیمی مواجه می‌شویم، یعنی برای سنایی شعر هزل نه وسیله‌ای برای انتقام شخصی، بل وسیله‌ای است برای انتقاد و آموزش. سنایی که خود در شعر کارنامه‌ی بلخ با هجو آغاز کرده بود در ادامه به هزل تعلیمی رسید. و در کتاب حدیقه تمامی قلم‌رو زنده‌گی اجتماعی را اقلیم هزل اعلام کرد. سنایی خود می‌گوید : هزل من هزل نیست، تعلیم است/ بیت من، بیت نیست، اقلیم است/ گر چه با هزل، جدّ بیگانه است/ هزل و جدّم، هم از یکی خانه است/ شکر گویم که نزد اهل هنر/ هزلم از جدّ دیگران خوش تر است. سعدی نیز در گلستان می‌گوید : به مزاحت بگفتم این گفتار/ هزل بگذار و جدّ از او بردار. جامی در مثنوی هفت رنګ در باره‌ی هزل مي‌گوید : جدّ بُود پا به سفر فرسودن/ هزل یک لحظه به راه آسودن.
خنده در ادبیات مکتوب فارسی دو گونه‌ی اصلی داشته است؛ هجو و هزل. طنز و فکاهه در واقع صورت‌های تکامل یافته‌ی هجو و هزل هستند. در تعریف هجو گفته‌اند : هجو، یعنی بر شمردن عیب و نقص افراد، از روی غرض شخصی، به قصد تحقیر و تخریب، با زبان و لحنی زننده و بی پرده، هجو ضد مدح است. طنز شکل پالایش و تکامل یافته‌ی هجو است. در حقیقت طنز پرداز در برشمردن عیب و نقص افراد، دارای غرض اجتماعی است نه شخصی، قصد وی اصلاح و آگاه کردن افراد است نه تحقیر و تخریب آنان، زبان و لحن آنان گزنده و کنایی است. شهر آشوب نیز یکی از زیر مجموعه‌های هجو بوده است. شهر آشوب، شعری است که در هجو یک شهر و نکوهش مردم آن و یا هجو اصناف و صاحبان حِرَف سروده شده باشد. در تعریف هزل هم گفته‌اند : هزل، یعنی شوخی رکیک به خاطر تفریح و نشاط، و آن ضد جدّ است. فکاهه، شکل تکامل یافته‌ی هزل است. به عبارت دیگر فکاهه از نظر زبانی بهداشتی تر از هزل است.
گونه‌های طنز
طنز را می‌توان بر پایه‌ی درون‌مایه‌‌ی اثر به گونه‌های: طنز سیاسی، اجتماعی، تاریخی، اخلاقی و منشی، فلسفی، دینی و موقعیتی تقسیم کرد.
طنز را می‌توان بر پایه‌ی زاویه‌ی دید و نوع نگاه جاری در متن به گونه‌های: طنز سیاه یا تلخ و طنز سفید یا شیرین تقسیم کرد.
طنز را هم چنین می‌توان بر پایه‌ی محور‌های بیانی به گونه‌های: کلام محور، تصویر محور و تصویر- کلام محور تقسیم کرد.
طنز کلام محور
طنز کلام محور خود به دوگونه‌ی گفتاری و نوشتاری تقسیم می‌شود. که هر یک از این دو گونه نیز به دو شیوه‌ی بیانی منثور و منظوم تقسیم می‌شوند.
طنز منثور نوشتاری از فرم‌های گوناگون ادبی بهره گرفته است. فرم‌های ادبی چون: حکایت، تمثیل، فابل حیوانات- قصه و افسانه‌های منثور و منظومی که از زبان حیوانات روایت می‌شده است-، داستان کوتاه، رمان، نمایش‌نامه، فیلم‌نامه، کاریکلماتور، خاطره نویسی، سفرنامه‌های خیالی و...
طنز منظوم نیز از انواع گوناگون قالب‌های بیانی شعر کلاسیک و نو بهره گرفته است.
طنز تصویر محور
تمامی آثار طنزی که در قلمرو هنرهای تجسمی به ویژه نقاشی، کاریکاتور و گرافیک خلق شده در زمره‌ی طنز تصویر محور است.
طنز تصویر- کلام محور
در برگیرنده‌ی آثار خلق شده در عرصه‌ی سینما و تلویزیون.


آثاری که در تهیه و تنظیم این مقاله از آنان بیش‌ترین بهره را گرفته‌ام:

1- طنز نگاه انسان معترض. نوشته‌ی عمران صلاحی. منتشر شده در ماهنامه‌ی آدینه شماره‌ی 68- 69
2- رابله و تاریخ خنده. نوشته‌ی میخاییل باختین. ترجمه‌ی محمد پوینده. منتشر شده در کتاب: در‌آمدی بر جامعه شناسی ادبیات. 1377
3- انواع ادبی. دکتر سیروس شمیسا.

*يكتا*
19-08-2008, 19:14
بر خلاف نظر برخی که ادبیات کهن ایران را ، عبوس و ترش روی می پندارند ، ژرفایی از رندی و نگاه تیز در این دریا پنهان است . طنز امکانی ست برای دیدن چیزهایی که ازآن چشم می پوشانیم و بیان آنچه به صورتی دیگر نمی توان گفت . گزندگی و نگاه نقادانه را در ساحت طنز بیشتر از هرگونه ی ادبی می توان دید و پیشینیان ما نیز توجه ویژه ای به این شیوه ی بیانی داشته اند . ازاین روی بخشی از صفحه ی طنز سایت کانون ادبیات ایران را به نمونه های طنز آمیز از ادبیات کهن فارسی اختصاص داده ایم ، که امیدواریم به مرور پر بار تر شود .

در شأن مولانا « ساغری »
ساغری می گفت : دزدان معانی برده اند
هرکجا درشعر من یک معنی خوش دیده اند
دیدم اکثر شعرهایش را یکی معانی نداشت
راست می گفت آنکه معنی هاش رادزدیده اند
«جامی »


خانه ی شاعر !
درخانه ی من ز نیک و بد چیزی نیست
جز بنگی وپاره ای نمد چیزی نیست
ازهرچه پزند نیست غیر از سودا
وزهرچه خورند جز لگدی چیزی نیست
«عبید زاکانی »


خواجه غیاث الدین
و سپس بی سبب زبان به هجوش گشاد.
خواجه این قطعه رابه شاعر فرستاد:

زمدح آنچه افزودیم برکمال
به هجوی که گفتی همان کم شود
ز دُم لابه ی سگ چه شادی رسد
که با عف عفش موجب غم شود !


عذر
ای چرخ زگردش تو خرسند نیم
آزارم کن که لایق بندنیم
ورمیل تو با بی خرد و نادان است
من نیز چنان اهل وخردمند نیم
« اثیرالدین اومانی »


فراگربه !!
صاحبا و عده ای که فرمودی
شد فراگربه یا فراموشت
یا بده یا زانتظار برآر
بنده ات را ز وعده ی دوشت
« روشن اصفهانی »



مدرنیزم قدمایی !

اگر عاقلی بخیه برمو مزن !
به جز پنبه برنعل آهو مزن !
سوی مطبخ افکن ره کوچه را
منه در بغل آش آلوچه را
که نعل از تحمل مربا شود
به صبرآسیا کهنه حلوا شود
زافسار زنبور وشلوار ببر
قفس می توان ساخت اما به صبر
« مشرف اصفهانی ـ اسکندرنامه »


حشرات الارض !
خوبان گل گلشن حیاتند همه
شکرلب وشیرین حرکاتند همه
از آدمیان ، غرض همین ایشانند
بگذار که باقی حشراتند همه
« قاضی احمد سیستانی مشهوربه قاضی ِ لاغر »

شاعری !
کس که جمال نقش به جز حسن حال نیست
و آن را که حسن حال نباشد ، کمال نیست
شعر است هیچ و شاعری از هیچ ، هیچتر
درحیرتم که بر سرهیچ این جدال چیست ؟
یک تن نپرسد از پی ترتیب چند لفظ
ای ابلهان بی هنر این قیل وقال چیست ؟
از بهر مصرعی دوکه مضمون دیگری ست
چندین خیال جاه و تمنای مال چیست ؟
« سحاب اصفهانی »


کاتبی نیشابوری در مرثیه ی شاعری به نام (شمس علا) گفته :

رفت آخر از جهان شمس علا
آنکه گه گه در شماری آمدی
او برفت و ماند از و دیوان شعر
(( هم نماندی گر به کاری آمدی ))


درهجو خواجه ای که قدی دراز داشته است :

ای خواجه درازیت رسیده ست به جایی
کز اهل سماوات به گوشت برسد صوت
گر عمر تو چون قد تو بودی به درازی
تو زنده بمانی و بمردی ملک الموت
«انوری ابیوردی »


بخل وناخن خشکی وزیر را ، چنین تمهید بسته است :

به خواب ، دوش چنان دید می که صدر جهان
مرا بخواندی وتشریف داد و زر بخشید
شدم به نزد معّبر ، بگفتم این معنی
جواب داد که این جز به خواب نتوان دید
« ظهیر الدین فاریابی »


بخل

نظام الدّین تو راوصفی است در بخل
بگویم گرچه از من خشمت آید
به بخل اندر چو سوزن تنگ چشمی
که تاری ، ریسمان در چشمت آید
« اثیرالدین اومانی »


هشدار
پوستینی بخواستم از تو
تا زمستان به سربرم در آن
حرمت ما برتوبود چنانک
حرمت پوستین به تابستان
بده ای خواجه پوستینم هین !
بیشتر ز آن که پوستینت هان !
« استاد جمال الدین عبدالرزاق»


مهمان
کرده ای میزبان ِ مهمانیم
که مراجان زدستش آزرده ست
زاشتها ، گرچه سنگ خاره بود
تا نگه می کنی فروبرده ست
وای من کز نهیب معده او
هرکه بینی فغان برآورده ست
الغرض ، رحم کن که می دانم
تا توآگه شوی مراخورده ست
«صبور کاشانی »


نهانگاه
به سرمناره اشتر رود وفغان برآرد
که نهان شده ستم اینجا ،که مکنیدم آشکارا!
« مولانا خداوندگار»


كانون ادبيات ايران

hosseinfsf
23-08-2008, 11:54
اتل متل يه مورچه / قدم مي زد تو کوچه اومد يه کفش ولگرد / پاي اونو لگد کرد مورچه پا شکسته / راه نمي ره نشسته با برگي پاشو بسته / نمي تونه کار کنه دونه هارو بار کنه / تو لونه انبار کنه مورچه جونم تو ماهي / عيب نداره سياهي / خوب بشه پات الهي

hosseinfsf
23-08-2008, 11:59
اتل متل يه مورچه /
قدم مي زد تو کوچه اومد يه کفش ولگرد /
پاي اونو لگد کرد مورچه پا شکسته /
راه نمي ره نشسته با برگي پاشو بسته /
نمي تونه کار کنه دونه هارو بار کنه /
تو لونه انبار کنه مورچه جونم تو ماهي /
عيب نداره سياهي /
خوب بشه پات الهي

god_girl
01-09-2008, 06:42
خاطرات یک.......


سلام.من احمود هستم 44 ساله. هوس باز ، پولدار ،خسیس ، نامرد، بد اخلاق، پر رو و بی شرفو پست! خیلی هم پر نفوذ و قدرتمند هستم. امروز تصمیم دارم وقایع اتفاقیه خودم رو در این دفتر خاطرات بازگو کنم. در ضمن به شما هیچ ربطی نداره که چرا اسمم احموده و یا معنی احمود چیه . هماهنگه؟!؟!.... چهار بار ازدواج کردم. زن اولم تصمیم گرفت به طور مسالمت آمیزی از بین زندگی با من و دق کردن دومی رو انتخاب کنه.زن دومم خیلی سر سخت بود.خودم مجبور شدم بهش بقبولونم که باید بمیره! لامسب خیلی زورش زیاد بود.پدرم در اومد تا اون فنجون قهوه رو به زور به خوردش دادم. زن سومم خیلی آدم فهمیده ای بود.خودش قیول کرد برای اینکه به سرنوشت بقیه دچار نشه بدون مهریه و خون و خونریزی ازم جدا بشه.





خاطرات من:


31 فروردین: امروز سی و یکمه. باید برم کرایه های برج ونک رو بگیرم.اگه فکر میکنید اسم برجمو میگم کور خوندید! صبح که داشتم از خونه خارج می شدم یه لگد محکم زدم زیر جفت پای مهسا .بیچاره جیغ زد و پخش زمین شد. خیلی حال کردم. جیگرم خنک شد.روحم آروم شد.مهسا گربه سفید پشمالوی زن چهارممه.



4 اردیبهشت: امروز روز گندیه.باید برم قبرستون.سالگرد آرزو و ژاکلینه.دو تاشون تو یه روز و یه ساعت مردند.با این تفاوت که ژاکلین 3 سال و نیم بعد از آرزو مرد.این دو تا زن های اول و دوم من بودند. 40 میلیون تومن خرج مرگشون شد.نرخ رشوه برای صدورگواهی فوت طبیعی خیلی بالاست!!!مامان ژاکلین هنوزم میگه من دخترشو کشتم.اونم الان توی تیمارستان بستریه.ماهی 2 میلیون دارم میدم که همونجا نگهش دارند!



7 اردیبهشت: امروز آتنا رو با کمربند کبود و سیاه کردم .تقصیر خودش بود.از کله سحر هی بالا و پایین می پرید و خونه رو روی سرش گذاشته بود.اونم واسه چی؟همش به خاطر بیست هزار تومن.خوب ندارم بابا جان! از کجا بیارم ؟ آتنا زن چهارممه.22 سالشه.



14 اردیبهشت: امروز کلاً روز بدی بود. پای اون گربه نکبتی شکسته و محبور شدم شصت هزار تومن بدم واسه دوا درمونش.بدتر از اون ساختمون هفت طبقه ام ریخت.داشتم میکوبیدمش که جاش یه برج بزنم.15 تا کارگر هم توش بودن.همشون توی آوار ساختمون له شدند.باید دیه هم بدم.لعنتی....می گن ساختمان سست بوده.یه نفرو می شناسم که میتونه یه کار هایی واسم بکنه.....می خوام باهاش تماس بگیرم.سر اون قضیه نماینده شدنش کلی بهم مدیونه.باید جبران کنه....



16 اردیبهشت: روزنامه ها دارند شلوغ بازی می کنند سر جریان این ساختمونه.باید بودجه شونو قطع کنم تا بفهمند با کی طرفند! راستی یه قول های مساعدی شنیدم که این قضیه هم مثلقضیه دریاچهماست مالی شه.....باید یه کم سر کیسه رو شل کنم.....



20 اردیبهشت: امروز باید برم تلویزیون .قرار مصاحبه دارم .به عنوان کار آفرین نمونه. آتنا هنوز بام حرف نمیزنه.مهسا هم دیروز مرد. دامپزشکش میگه به علت سقط جنین و خونریزی داحلی در اثر وارد آمدن ضربه سخت مرده.



21 اردیبهشت: امروز با شقایق آشنا شدم.دوست آتنا بود.اومده بود خونمون. آتنا از وقتی که مهسا مرده افسرده شده. شقایق اومده دلداریش بده. عجب چشمایی داشت این شقایق! خودش فهمید یه خواب هایی واسش دیدم.....



25 اردیبهشت:امروز با شقایق قرار دارم.ساعت 8 شب تو یه رستورانی که صلاح نمی بینم بهتون بگم اسمش چیه.آتنا هنوز بام حرف نمی زنه.....



26 اردیبهشت: 25 سالشه.لیسانس ادبیات داره. شقایق رو می گم .دیشب دیدمش. قراره با هم ازدواج کنیم. فقط یه مشکل داریم که باید حلش کنم:آتنا...



28 اردیبهشت:امروز آتنا بام آشتی کرد. پرید تو بغلم و گفت من بهترین شوهر دنیا هستم. بعدش آرش رو برد حموم. آرش گربه جدیدشه. امروز خریدم واسش...



2 خرداد: رنگم زرده و خسته ام.دیشب نخوابیدم. آتنا مرد.... شوک زده هستم. اینو کارآگاه پلیس در جواب خبرنگارهایی که میخوان بام مصاحبه کنند میگه. بازرس خوبیه...همینجوری پیش بره هفته بعد رییس پلیس میشه! دیشب تلویزیون مصاحبه چند روز پیشم رو پخش کرد و بالاش نوشت زنده! حالا حتی مدیر شبکه هم حاضره قسم بخوره که من دیشب تلویزیون بودم ......کسی به من مشکوک نیست.



10 خرداد: داریم میریم فرودگاه با شقایق. قراره بریم یونان. واسه تجدید روحیه هر دو تامون خوبه. قضیه آتنا خیلی روی ما اثر بدی گذاشه. مخصوصاً روی من. شقایق کمک میکنه تا روحیه ام رو پیدا کنم.خیلی دختر خوبیه.آدم زرنگیه.اولش سر مرگ آتنا بم شک کرد.اما وقتی سینه ریز الماسیو که واسش خریده بودم دید تصمیم گرفت دیگه بهم شک نکنه!



10 خرداد:توی هواپیماییم. داریم تکون های شدیدی می خوریم.باید برم ببینم چی شده.میرم تو اتاق مهمون دار ها.میگه مشکلی نیست فقط یه چاله هواییه باید برم بشینم سر جام و از سفرم لذت ببرم.چشماش منو گرفت.......



10 خرداد:مردم....هواپیما سقوط کرد.


روز اول بعد از مرگ: سرم گیج میره. نمی دونم کجا هستم .توی یه ارابه بزرگ نشستم.همه مسافرای هواپیما هم هستند.شقایقو نمی بینم.بغل دستیمو نگاه می کنم.یه پیرمرد ریشوی 95 ساله ست.داره ذکر میگه پشت سر هم.هی میگه خدایا توبه.ببخشید.غلط کردم.بش میگم چی شده آقا کسی داره اذیتت میکنه؟ما رو کجا دارند می برن؟ جواب داد:ما مردیم داریم میریم به سمت دوزخ.....



همون روز: نمی دونم دوزخ چیه اما فکر کنم توی کتاب های درسیم یه چیزایی در موردش خوندم.خدا کنه دخترای اونجا خوشکل وخوش هیکل باشند....



دو روز بعد از مرگ: ما رو توی یه دشت بزرگ پیاده کردند.یهو یه صدایی از آسمون اومد که میگفت: مردگان محترم آخر خطه.پیاده بشید.ایستگاه دوزخ.اونایی که لباس سفید تنشونه سمت راست و اونایی که لباس سیاه تنشونه سمت چپ قرار بگیرند. لباس من و اون پیرمرده سیاه بود....



دو ساعت بعد: ما لباس سیاه ها رو بردند یه جای داغ که بهش میگفتن مدل شبیه سازی شده جهنم! تا وقتی که قیامت بشه همین جا می مونیم.همه رییس جمهور ها و بازیگرای هالیوودی و رقاصه ها اونجا بودند.



فرداش: عذاب هامونو مشخص کردند.عذاب من اینه که هر روز از صبح تا ظهر برم کنار دیوار بهشت و آرزو و ژاکلین و آتنا به سمتم پوست پرتقال پرت کنند واز ظهر تا عصر هم باید از دست مهسا فرار کنم تا گازم نگیره و از عصر تا شب هم باید برم توی یه ساختمون وایسم تا روی سرم خراب شه!



چند روز بعدش: قراره یه محموله آدم جدید برسه توی جهنم.شایعه شده مدونا و جنیفر لوپز هم توش هستند.شور عجیبی بر پا شده.به مناسبت ورودشون امروز رو توی جهنم تعطیل کردند.همه دارند به خودشون میرسن وخوش تیپ میکنند.



یک هفته بعد: منو دارن میبرن سیاهچال مخصوص.قراره تا آخر همونجا بمونم.هفته پیش مخ جنیفر لوپز رو زدم.صاحاب جهنم کلی حرصش گرفت.دستور داد منو ببرند ته جهنم...مأموری که داره منو می بره یکی از ندیمه های شیطانه....عجب چشمای خوشگلی داره...فکر کنم فهمیده که واسش یه خیالاتی دارم......!!!

vahidhgh
01-09-2008, 17:23
ای نسیم سحر آرامگاه یار کجست ؟............مدرک دیپلم اینجاست ولی کار کجاست ؟
هر کجایی که من این مدرک خود بردم................پاسخ این بود که پارتی پولدار کجاست ؟
روز و شب هر چه دویدم پی همسر گفتند..........از برای چو تویی همسر و غمخوار کجاست ؟
پدر دختر تا دید مرا با فریاد چنین گفت................اول تو بگو درهم و دینار کجاست ؟
خانه در جردن و شمران تو چه داری بچه .............پست یا عنوان یا حجره و انبار کجاست ؟
ست الماس و گلوبند زمرد که به آن...................بکند دختر من فخر در انظار کجاست ؟
اعتیاد ار که نداری و سلامت هستی ...............برگه پاکیت از دکتر و بهیار کجاست ؟
هرچه فریاد زدم حرف مرا کس نشنید...............که به دادم برسد گوش بدهکار کجاست ؟
نیست چون بهر جوان عیب کنون ، حمالم...........توی میدان بکنم باربری لیک بار کجاست ؟
مدرک دیپلم خود را بفروشم به دو پول .............ایهالناس بگویید به من خریدار کجاست ؟

محمد جاوید
04-09-2008, 00:30
بادست پر از جام پکن آمده ایم
از راه هوا ، نه با ترن آمده ایم
چون جنس مدال و کاپ چینی بد بود
با کاپشن و کفش و پیرهن آمده ایم

Gahir
13-09-2008, 11:28
سلامی باد به زیبایی مهتاب
سلامی باشد به گرمی آفتاب

سلامی بس زیبا به حالت
سلامی گر کند تغییر بحالت

مرا مردم به دیدارش فرستند
به مهمانی و غمخوارش فرستند

مرا مردم به لب هاشان ببوسند
به گوش های درازشان بنوشند

سلام را به سلامتی نمادند
نشان انسانی و اخلاق نهادند

سلام بر هر زبانی هم قدم داشت
در اخلاق و ادب هم یک عدد داشت

بدین ترتیب در وقت صحر زود
سلامی باد به تو ای یار پر سود

بدان قدر زمان و مردم خوب
که روزی می شود از یادتان زود

سلام هم آن سلام های قدیمی
جوابی داشت به اندازه سینی

سلام گفتن به افراد بزرگتر
به نیکان و بزرگان و کهنتر

ثوابی جز ثوابی هم ندارد
بجز علیکم السلام ، جوابی هم ندارد

بدین حال و بدان حال و بهر حال
سلامی باد به تو ای دوست باحال

Gahir معاصر

Gahir
13-09-2008, 11:32
يادواره مهندسي



بسي رنج بردم در اين سال سي / كه مدرك بگيرم زبد شانسي



نشد، دادم از كف همه زندگي / نهادم به سر افسر بندگي



نبودم اوائل چنين ناتوان / ببودم به سر موي و بودم جوان



نه تن خسته و ناتوان بودمي / نه اينگونه نامهربان بودمي



نه اهريمني طينتي داشتم / نه بر خوي بد عادتي داشتم



كنون بشنويد اينكه بيچاره من / چنان گشته‌ام اينچنين اهرمن



بود شرح احوال من بس دراز / ولي قطره آن گويم از بحر، باز



به هوش و خرد شهره بودم به شهر / نبودي چو من درسخواني به دهر



به كنكور در رزم كنكوريان / زدم تستها را يكي در ميان



به كف آمدم رتبه‌اي زير صد / نيارد چو من رتبه كس تا ابد



خيالم كه ديگر مهندس شدم / نبودم خبر زينكه مفلس شدم



به خود وعده‌اي نيك دادم همي / كه چون در خط درس افتادمي



بيابم اگر صد هزاران كتاب / زنم از خوراك و ميرم ز خواب



چنانش بخوانم به روزانه شب / كه خود گردم از كار خود در عجب



وليكن چو پايم بدينجا رسيد / نبيند دو چشمت كه چشمم چه ديد



به هنگامه ثبت نامم دمار / برآمد به يك روزه هفتاد بار



به «آموزش»اش چون گذارم فتاد / رخ سرخ من رو به زردي نهاد



چو دادندمي صد هزاران ورق / به رخساره زردم آمد عرق



چنان بي كس و خسته ماندم به صف / كه رست از كف كفش مخلص علف



پس از آن چو ديگر به صف ماندگان / به يك نمره گشتم من از بنديان



بماند، پس نمره‌اي گم شدم / جدا از خود و شهر و مردم شدم



به خود گفتم اين زندگي بهتر است / ره دانشم راه پر گوهر است



گذشتم از آن فكر پيشينه‌ام / كه من ديگر آن شخص پيشين نه ام



به من چه كه ديگر كسان چون كنند / به من چه، چه در كار گردون كنند



به من چه فلاني دل آزرده است / به من چه خر مش رجب مرده است



گذشتم از آن فكر پيشينه‌ام / كه من ديگر آن شخص پيشين نه ام



كه دانش چراغ ره آدم است / كليد در گنج اين عالم است



چو فرصت غنيمت شمارم كنون / مرا علم و دانش شود رهنمون



پس از آن به مكتب نهادم چو پا / ز يك درب چوبي بسي بي صدا



به رزم اندر آمد يكي اوستاد / بگفتا شكاري به دام اوفتاد



بچرخيد و گرديد و غريد و گفت / در اين پهنه يكدم نشايد كه خفت



كه من دكترا از فلان كشورم / يل سر سپاه فلان كشورم



كنون گفته باشم به آغاز درس / ز كس گر نترسي، ز مخلص بترس



بگفتم كه درست بسي ساده است / كدامين خر ز درست افتاده است؟



بگفتا كه درسم بسي مشكل است / خيالات تو اي جوان باطل است



چنانت بكوبم به گرز گران / كه پولاد كوبند آهنگران



پس از آن سخنها و آن سرگذشت / دوماهي چو از آن سخن‌ها گذشت



رياضي يكم نمره بر شيشه زد / هزاران غمم تيشه بر ريشه زد



علومي چو بر بنده لشكر كشيد / سپاه معارف به دادم رسيد



يكي بيست بگرفتم از ريشه‌ها / نشد كارگر زخم آن تيشه‌ها



پس از آن معارف ز من قهر كرد / دهانم ز تلخي چنان زهر كرد



به تالار و در گرمي ماه تير / بيامد ز در اوستادي چو شير



بگفتا كه در رزم نام آوران / بدان،‌ خوان اول بود امتحان



فراهم شد از جمع ما لشگري / يكي پهلوان‌تر از آن ديگري



اتودها كشيده همه از نيام / كه بايد نمودن به دشمن قيام



چو آمد فرود آن يل از پشت زين / ببست افسار رخش خود بر زمين



كشيد از نيامش سوالات را / بگفتا كه حل كن محالات را



سپه را به يك غرش آرام كرد / يلان را چنان اسب خود رام كرد



بگفتا كه درسم بسي ساده است؟! / كدامين كس از درسم افتاده است؟!



كنون گر تواني برو بچه‌جان / به فني زبندم تو خود را رهان



نشستم چنان سنگ بر صندلي / به خود گفتمي اينكه ول معطلي



برو فكر ديگر بكن اين جوان / مگر ترم ديگر شوي پهلوان



شدم بر خر نحس شيطان سوار / دو صد حيله را چون نمودم قطار



به يك روزه صدها گواهي بكف / به ظاهر پريشان و در دل شعف



بگفتم كه من موقع امتحان / ببودم به بستر بسي ناتوان



كه رحمي كن اي پهلوان رهنما / بيا بر من اكنون تو راهي نما



كنون تا نيفتم به حال نزار / برونم كش از پهنه كارزار



دو ترمي در اين نابرابر نبرد / دگر از چه آرم سرت را به درد



هزاران كلك را زدم بيش و كم / كه شايد برون آيم از پنچ و خم



رهي پرفراز و خم اندر خم است / در اين ره هزاران چو من رستم است



يكيشان به رخش و يكي مرده رخش / يكي با درفش و يكي بي درفش



هر اينك در انديشه كارزار / مگر آخر آيد غم روزگار

vahidhgh
13-09-2008, 17:41
< اکنون که گل سعادتت پر بار است > .............از یاد مبر که همنشینت خار است
گر رمضان و تن شود لاغر و باز......................این نفس نفیس همچنان پر بار است
< امروز تو را دسترس فردا نیست >...............درمانگه ماست اما کویش جا نیست
یک ذره عقل یار چون در من دید ....................دستی به شقیقه اش بزد کز ما نیست
< ای آمده از عالم روحانی تفت >.................بشنو سخنی که در غیابت می رفت
علم ارچه بود به قدر یک اقیانوس..................کمتر بود ارزشش از یک قطره نفت

Gahir
14-09-2008, 13:56
با نام خدا آغاز کردم نامه ------ که پایانش شود پایان نامه
من کسی ناسم که نامش احمد است ----- شهرتش انور ، ولی با ما بد است
بدو گفت چرا با ما چنینی ----- که ار اینجوری باشی بد میبینی
به من گفتا برو بابا ، حال نداری ----- مگر من تشنه جانم فراری
متی آن جمله را از او شنیدم ----- به دل یکباره دل از او بریدم
همی خواستم زودی ، زبحش کنم ----- بی بسم ال گفتن ، فرتی نصفش کنم
به خود گفتم ولش کن ، با ما طایفست ----- به شانس بدم ، جنگ با او بی فایدست
بدو گفتم ترا اینجا نبینم ----- اگر بینم بدجور حالتو من بگیرم
به من چه که اصلا حال نداری ----- خدا روزیت بده جایی حوالی
بدو گفتم که با خشم و اندوه ----- که روزی تو خوری ، کره همراه کندو !
تو فکرت مثل من نیست ای روانی ---- تو اصلا کار و زندگی نداری
همین ها را شنید و راه رفت ----- سراسیمه ، همانند سرعت باد رفت
فردای آنروز دگر پیدایش نشد ---- همچنین مادر زه گمنامیش ، ناراحت نشد
بعد یک ماهی که از او گذشت ---- خبر از مرگ او از سر گذشت
بما گفتند که بد جوری مرده است ---- خودش را با طنابی بس نازک ، کشته است
نامه ای بود نزد او دیدم همی ----- پر ز اندوه و گلایه ز دنیا هم همی
اولین خط ازون طومار بلند ---- انتقاد از کنسرو ماهی دلند
دومین خط ، خط نستعلیق بود ---- خط بس دشوار و بیتعلیق بود
خط سوم خط خون و مرگ بود ---- خط بودن در کنار سنگ بود
خط چارم ، خط سربازیش بود ---- خط آشخوری و بیداریش بود
وقت آن که بر خط ما رسید --- طاقت از من یکدمه از دم برید
حین آنکه جمله را باز خواند --- من که گوشم به این حرفا باز ماند
گفته بود کای قاهر ای نابکار ---- این تو باشی با ما نکن دیگر قمار
گفته بودی من قماری نیستم --- در قمار عشق دومی هم نیستم
گفتمت جانم برو بازی بکن ---- گفتی جانم با من اینجوری مکن
من که اهل این حرفا نیستم ---- من که گفتم تهرانیم نیستم
آنزمان بود که گفتی حال نداری ---- از قرار معلوم تو هم طاقت نداری
چو دیدم تو دیگر حال نداری ---- بگفتم : مگر تشنه جونم فراری
تو آن را که از من شنیدی ---- دگر دوستی را در دلت با من ندیدی
همی خواشتی بر زنی مشتی درشت ---- مگر سنگ از ناراحتی خودش کشت
بعد از آن دیگر امیدی ندیدم ---- تنها دوستی رو از تو بریدم
به حیران گشتم و رفتم به دریا ---- طنابی نازک بستم بگفتم ای خدایا
مرا این بنده بد را ببخشا ---- اگر خود را بکشتم باز هم من را ببخشا
قدم ها بر جلو انداختم ---- ز طعم زندگی دل باختم
متی آنجا به یک متری رسیدم ---- طناب را محکم ، قابل کشیدم
به فکرم حین مرگ دیدم نور سفید را ---- به من گفتن به سمت نور نری ها !
ولی من جای نور هیچی ندیدم ---- بگویا تو جهنم نار دیدم
مگر من در کدوم در پا نهادم ---- در این دنیا مگر دینی ندادم
من از خواب قشنگم بیدار گشتم ---- ز رویای فشنگم بیدار گشتم
شتابان سوی قاهر راه رفتم ---- ز رویای قشنگم باز گفتم
همی قاهر به خشحالی و رادی ---- همی داد سویم مثبت جوابی
بگفتا من به تو گفتم هویدا ----- اگر ابی خوری زودی بخفتا
بعد از آن خوابی ببینی ---- ز حکم قاهر و احمد ببینی
همینک کارت را که کردی ----- مگر تو ز خوابت تعبیری نکردی ؟
همین را بگفت و سوی خانه شد ----- ناامیدش ز من سویی نشد
من شتابان سوی روحانی شدم ---- ز احوال خوابم به او جویا شدم
لیکن ز احوال بد خواب ---- کشت دنیا پیش چشمانم خراب
گفتم با تحیر این چرا ؟ ---- گفت خواب زن ندارد هیچرا
بگفتم این حرفا که خیلی بد است ----- گفت زن ، لیک خواب زن چپ است !
خوابتان تعبیر از یک کسیست ---- آن کسی که درب خانه اش مسیست
شک ندارم مورد او قاهر است ----- اوست که در ساختن درب ماهر است
همین را که من ز روحانی شنیدم ----- موقع شب ، توی اون ظلمانی رسیدم
ولی در آن میان او را ندیدم ----- دریغا ، که درب مسی را هم ندیدم
_______________
قلم مشقم دگر تمام شد ---- تراش مدادم نیز خراب شد
دگر چون نای حرفی ندارم ---- حرفی ز قاهیر و احمد هم ندارم
در اینجا من کنم پایان نامه ------ که فردا روز موعود گیرم پایان نامه
دگر انور نشد نامه نویسی ----- دگر پیدا نشد احمد نویسی
دگرها باز گشتند دگر باز ------ نشد قاهیر زه پایان نامه هم باز


قاهر-Gahir معاصر

amir 69
14-09-2008, 14:33
شیرین که رسید پیش خسرو ، گفتا


فرهاد به دیدنم میآید فردا


خواهی که محل سگ به او نگذارم


در مصرف برق صرفه جویی فرما!

amir 69
16-09-2008, 12:29
حجله یا گور / مهدی اخوان ثالث
شنیدم در دهی از آن ور آباد
جوانی سخت کم رو گشت داماد
چنان کم رو ، که اخذ اجرت خود
ز شرم « وِرمَنه» رویش نمیشد
تو گویی جز سکوت و جز شنفتن
نداری هیچ زادی بهر گفتن
شب عیش و زفاف و وصلت آمد
جوان در حجله با صد خجالت آمد
دو محرم را بخ خلوت کرده بودند
فراش وصل را گسترده بودند
مهیا مقتضی و منع مفقود
گل و گلچین و رخصت ، هر سه موجود
همین مانده بر افکندن نقابی
کنار و بوسه ای و فتح بابی
ولی کم رو جوان هر رشته می تافت
برای گفتگو حرفی نمی یافت
عروس از انتظار خود کلافه
زبی تابی و خشمش پُر ، قیافه
به قول پیر های استخوان دار:
جوان خندان شود با کاه ِ دیوار
جوان و اینقدر بی حال و کمرو؟
ندانم کاه دیوار است ، یا شو؟
سر انجام آن جوان دل را به دریا
زدو پرسید از همسر که : « آیا
تو میدانی اصول دین بُوَد چند؟»
عروسش زد تمسخربار لبخند
که : « حجلست این ، نه گور ، ای خانه آباد!
نکیر و منکری تو ريا، یا که داماد؟
خدایا حجله ام را گور گردان
ز من این کره خر را دور گردان»

amir 69
18-09-2008, 14:57
شوهر اول / مهدی سهیلی

رهگذری سر ِ مزاری دید
که جوانی به گریه می نالد
ناله ها از دلِ پریشان داشت
سینه ی ریش و چشم گریان داشت
بر سر قبر ناله ها میکرد
دائم از غم خدا خدا میکرد
مردِ غم پرورِ دل افسرده
گفتگو داشت با همان مرده
« کای فدای تو ، هم دل و هم جان
وی نثار رهت ، هم این و هم آن»
رفتن تو به غم اسیرم کرد
از دو روز حیات سیرم کرد
چون تو رفتی شکسته بال شدم
دردمند و مریض حال شدم
تا تو بودی من ِ غم آلوده
از غم و درد بودم آسوده
جسمم از تاب و از توان افتاد
یک جهان آفت ام به جان افتاد
کاشکی ، ای یکانه سرور ِ من
سایه ات کم نمیشد از سر ِ من
رهگذر تا اشک و آهش دید
پیشرفت و از آن جوان پرسید:
کای جوان! از چه ای چنین غمناک
پدرت بوده این که رفته به خاک
گفت : نه ... راحت ِ تن ِ من بود
شوهر ِ اول ِ زن ِ من بود

amir 69
26-09-2008, 20:44
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

jokvsms
12-10-2008, 07:47
پپیغام گير تلفن شعرا !!!(طنز)



پيغام گير حافظ :
رفته ام بيرون من از کاشانه ي خود غم مخور!
تا مگر بينم رخ جانانه ي خود غم مخور!
بشنوي پاسخ ز حافظ گر که بگذاري پيام
زآن زمان کو باز گردم خانه ي خود غم مخور !



پيغام گير سعدي:
از آواي دل انگيز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پيغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک را گر فرصتي دادي به دستم




پيغام گير فردوسي :
نمي باشم امروز اندر سراي
که رسم ادب را بيارم به جاي
به پيغامت اي دوست گويم جواب
چو فردا بر آيد بلند آفتاب




پيغام گير خيام:
اين چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده اي از من ياد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
آيم چو به خانه پاسخت خواهم داد!



پيغام گير منوچهري :
از شرم به رنگ باده باشد رويم
در خانه نباشم که سلامي گويم
بگذاري اگر پيغام پاسخ دهمت
زان پيش که همچو برف گردد رويم!



پيغام گير مولانا :
بهر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم!
شوري برانگيزم به پا.. خندان شوم شادان شوم !
برگو به من پيغام خود..هم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم!




پيغام گير بابا طاهر:
تليفون کرده اي جانم فدايت!
الهي مو به قوربون صدايت!
چو از صحرا بيايم نازنينم
فرستم پاسخي از دل برايت !




پيغام گير نيما :
چون صداهايي که مي آيد
شباهنگام از جنگل
از شغالي دور
گر شنيدي بوق
بر زبان آر آن سخن هايي که خواهي بشنوم
در فضايي عاري از تزوير
ندايت چون انعکاس صبح آزا کوه
پاسخي گيرد ز من از دره هاي يوش




پيغام گير شاملو :
بر آبگينه اي از جيوه ء سکوت
سنگواره اي از دستان آدميت
آتشي و چرخي که آفريد
تا کليد واژه اي از دور شنوا
در آن با من سخن بگو
که با همان جوابي گويم
تآنگاه که توانستن سرودي است




پيغام گير سايه :
اي صدا و سخن توست سرآغاز جهان
دل سپردن به پيامت چاره ساز انسان
گر مرا فرصت گفتي و شنودي باشد
به حقيقت با تو همراز شوم بي نياز کتمان




پيغام گير فروغ :

نيستم.. نيستم..اما مي آيم.. مي آيم ..مي آيم
با بوته ها که چيده ام از بيشه هاي آن سوي ديوار مي آيم.. مي آيم ..مي آيم
و آستانه پر از عشق مي شود
و من در آستانه به آنها که پيغام گذاشته اند
...سلامي دوباره خواهم داد

amir 69
14-10-2008, 15:03
خاك بر سر مي كنيم ، حال مي كنيم
عقده ي پولداری رو چال مي كنيم

بس كه چرته حال و روزم اين روزا
وزن رو با قافیه چال مي كنيم

gmuosavi
21-11-2008, 11:10
1) You find out that your family that is not more than 3
people have 4 or 5 mobile telephone numbers.



یهو نگاه میکنی می­بینی خانواده ات
که 3 نفر بیشتر نیستن ؛ 4 یا 5 خط
موبایل دارن





2) You send an Email to a work colleague even though he/she is sitting at a desk right next to yours.


واسه همکارت ایمیل میفرستی در
حالی که میز بغل دستی تو نشسته







3) Your relationship with family members and friends that have no Email gets worse and you hardly contact them.


رابطه ات با اقوام و دوستانی که
آدرس ایمیل ندارن رو به وخامت میره
و تو به سختی میتونی باهاشون
ارتباط داشته باشی




4) You park your car outside your house then use your mobile to phone the house to ask for assisstance with carrying the shopping in.


شما ماشینتون رو جلوی خونه تون
پارک میکنین ..بعدش موبایلتون رو
در میارین و به خونه زنگ میزنین که
بیان کمک و چیزایی که خریدین رو از
ماشین پیاده کنن .


5) Every TV advert has an internet address at the bottom of the screen.


هر آگهی تلویزیونی یه آدرس
اینترنتی هم زیرش داره



6) Leaveing the house without taking your mobile phone with you makes you really stress and rush back to pick it up even though you managed to live without one for 20 or 30 years of your life.


وقتی خونه رو بدون همراه داشتن
موبایلتون ترک میکنین باعث میشه
استرس تمام وجودتون رو بگیره و
دوباره با عجله برگردین خونه تا
ورش دارین در حالی که قبلا بدون
موبایل 20-30 سال از عمرتون رو
گذروندین و بدون هیچ مشکلی



8) As soon as you wake up in the morning you check the internet even before you have your coffee.

صبحها قبل از خوردن چایی و قهوه
تون تا بلند میشین اولین کاری که
میکنین سر زدن به اینترنت هست




9) You are now reading this, smiling and shaking your head.

شما الان در حالی که این متن رو
میخونین سرتون رو تکون میدین و
لبخند میزنین ....





10) You are so busy reading this that you didnt even notice that this list has no number 7.

و این قدر سرگرم خوندن این متن
بودین که حتی توجه نکردین که این
لیست شماره 7 نداشت ..




11) You went back up to check that there is no number 7.


شما دوباره برگشتین تا چک کنین که
شماره 7 رو داشته یا نه؟




12) I am sure if you scrolled up that you will find number 7, its just that you didnt notice it.

و من مطمئنم که اگه شما دوباره به
بالا برگردین حنما شماره 7 رو پیدا
میکنین ....این مال اینه که شما بهش
توجه نکردین





13) You scorlled up again but you did not find number 7.

I am making fun of you of course, this goes to show that you have no trust in yourself and that you believe anything said to you.



شما دوباره بر میگردین بالا ولی
باز هم شماره 7 رو پیدا نمیکنین ..
البته که من با شما شوخی کردم و
این نشون میده که شما به خودتون هم
اعتماد نمیکنین و هرچی بقیه بگن
باور میکنین

MaaRyaaMi
06-12-2008, 20:35
موزو انشا : عزدواج!

هر وقت من يک کار خوب مي کنم مامانم به من مي گويد بزرگ که شدي برايت يک زن خوب مي گيرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تايش را به من داده است. حتمن ناسرادين شاه خيلي کارهاي خوب مي کرده که مامانش به اندازه استاديوم آزادي برايش زن گرفته بود. ولي من مؤتقدم که اصولن انسان بايد زن بگيرد تا آدم بشود ، چون بابايمان هميشه مي گويد مشکلات انسان را آدم مي کند. در عزدواج تواهم خيلي مهم است يعني دو طرف بايد به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خيلي به هم مي خوريم. از لهاز فکري هم دو طرف بايد به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولي مامانم مي گويد اين ساناز از تو بيشتر هاليش مي شود. در عزدواج سن و سال اصلن مهم نيست چه بسيار آدم هاي بزرگي بوده اند که کارشان به تلاغ کشيده شده و چه بسيار آدم هاي کوچکي که نکشيده شده. مهم اشق است ! اگر اشق باشد ديگر کسي از شوهرش سکه نمي خواهد و دايي مختار هم از زندان در مي آيد. من تا حالا کلي سکه جم کرده ام و مي خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهريه وشير بلال هيچ کس را خوشبخت نمي کند. همين خرج هاي ازافي باعث مي شود که زندگي سخت بشود و سر خرج عروسي دايي مختار با پدر خانومش حرفش بشود. دايي مختار مي گفت پدر خانومش چتر باز بود.خوب شايد حقوق چتر بازي خيلي کم بوده که نتوانسته خرج عروسي را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ايم که بجاي شام عروسي چيپس و خلالي نمکي بدهيم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتي مي خوري خش خش هم مي کند! اگر آدم زن خانه دار بگيرد خيلي بهتر است و گرنه آدم مجبور مي شود خودش خانه بگيرد. زن دايي مختار هم خانه دار نبود و دايي مختار مجبور شد يک زير زميني بگيرد. مي گفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پايين! اما خانوم دايي مختار هم مي خواست برود بالا! حتمن از زير زميني مي ترسيد . ساناز هم از زير زميني مي ترسد براي همين هم برايش توي باغچه يک خانه درختي درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر بهتر از دعواست.آدم وقتي قهر مي کند بعد آشتي مي کند ولي اگر دعوا کند بعد کتک کاري مي کند بعد خانومش مي رود دادگاه شکايت مي کند بعد مي آيند دايي مختار را مي برند زندان! البته زندان آدم را مرد مي کند.عزدواج هم آدم را مرد مي کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خيلي بهتر است! اين بود انشاي من!

Ghorbat22
10-12-2008, 11:51
شايد هابيل و قابيل اگر هر کدام يک اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمیکشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده .
.........................................

اگر يکشنبه، مرا توی کليسا تماشا کنی، کفشهای جديدم رو بهت نشون ميدم.
........................................

شرط میبندم خيلی برايت سخت است که همه آدمهای روی زمين رو دوست داشته باشی.
........................................
فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمیتوانم همچين کاری کنم.
.........................................
در مدرسه به ما گفته اند که تو چکار میکنی، اگر تو بری تعطيلات، چه کسی کارهايت را انجام میدهد؟
.......................................

آيا تو واقعاً نامرئی هستی يا اين فقط يک کلک است؟
.......................................

اين حقيقت داره اگر بابام از همان حرفهای زشتی را که توی بازی بولينگ میزند، تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمیرود؟
......................................

من به عروسی رفتم و آنها توی کليسا همديگر را بوسيدند. اين از نظر تو اشکالی نداره؟
.....................................

آيا تو واقعاً منظورت اين بوده که من نسبت به ديگران همانطور رفتار کنم که آنها نسبت به تو رفتار میکنند؟ ; اگر اين طور باشد، من بايد حساب برادرم را برسم.
....................................

وقتی تمام تعطيلات باران باريد، پدرم خيلی عصبانی شد. او چيزهايی درباره ات گفت که از آدمها انتظار نمی رود بگويند. به هر حال، اميدوارم به او صدمهای نزنی.
دوست تو (اما نمیخواهم اسمم رو بگم)
..................................
لطفاً برام يه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هيچ چيز از تو نخواسته بودم. میتوانی دربارهاش پرس و جو کنی.
..................................
هيچ فکر نمیکردم نارنجی و بنفش به هم بيان. تا وقتی که غروب خورشيدی رو که روز سه شنبه ساخته بودی، ديدم، معرکه بود.
.................................

لازم نيست نگران من باشی. من هميشه دو طرف خيابان را نگاه میکنم.
................................

ما خوانده ايم که توماس اديسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاسهای دينی يکشنب هها به ما گفتند تو اين کار رو کردی. بنابراين شرط میبندم او فکر تو را دزديده.
................................
من میخواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اينهمه مو در تمام بدنش.

Ghorbat22
10-12-2008, 12:14
قبر مرا نيم متر كمتر عميق كنيد تا پنجاه سانت به خدا نزديكتر باشم.

بعد از مرگم، انگشت‌هاي مرا به رايگان در اختيار اداره انگشت‌نگاري قرار دهيد.

به پزشك قانوني بگوييد روح مرا كالبدشكافي كند، من به آن مشكوكم!

ورثه حق دارند با طلبكاران من كتك‌كاري كنند.

عبور هرگونه كابل برق، تلفن، لوله آب يا گاز از داخل گور اينجانب اكيدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذاريد تا هنگام دلتنگي، گورستان را تماشا كنم.

كارت شناساييم به همراه دو قطعه عکس مرا لاي كفنم بگذاريد، شايد آنجا هم نياز باشد!

مواظب باشيد به تابوت من آگهي تبليغاتي نچسبانند.

روي تابوت و كفن من بنويسيد: اين عاقبت كسي است كه زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال كنند. در چمنزار خاكم كنيد!

كساني كه زير تابوت مرا مي‌گيرند، بايد هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به دختران بيکار ندهيد.

گواهينامه رانندگيم را به يك آدم مستحق بدهيد، ثواب دارد.

کله مرغ برای سگها يادتون نره چون گناه دارند گشنه بمونند.

بجای عکسم روی آگهی ترحيم کارت معافيم رو بزاريد.

در مجلس ختم من گاز اشك‌آور پخش كنيد تا همه به گريه بيفتند.

از اينكه نمي‌توانم در مجلس ختم خودم حضوريابم قبلا پوزش مي‌طلبم و خواهش ميکنم پشت سرم حرف در نيار يد.

التماس ميکنم کفنم را از يک پارچه مارکدار انتخاب کنيد تا جلوی آدمهای گه تازه به دوران رسيده کم نياريم.

به مرده شوي بگوييد مرا با چوبك بشويد چون به صابون و پودر حساسيت دارم.

چون تمام آرزوهايم را به گور مي‌برم، سعي كنيد قبر مرا بزرگ بسازيد كه براي آنها هم جا باشد

gmuosavi
09-01-2009, 13:51
اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »

رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»

مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.

چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .

راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.

صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»

اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»

راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»

مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.

مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»

راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»

رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»

مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»

راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.

پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند.

راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست كليد كرد .

پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت.

و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.

در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.


.

.

.

.

.

.

.

.


.

.

.

.

.

.


.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.....اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد .







لطفا به من فحش نديد؛ خودمم دارم دنبال اون کسی که اينو براي من فرستاده مي گردم تا حقشو كف دستش بگذارم.

لطفا این متن رو به هر کسی که دوستش دارین بفرستین شاید اون { ............ } رو بتونیم پیدا کنیم!

gmuosavi
09-01-2009, 14:12
تا دیدی مامان دوربین فیلم برداری رو آورده تا از کار قشنگی که داری می کنی فیلم بگیره، دیگه اون کارو نکن. بعد که مامان دوربین رو گذاشت سر جاش، دوباره همون کار قشنگه رو بکن

مامان خیلی دوست داره که موقعی که داره لباس تنت می کنه تو وول بخوری

با هر اسباب بازی فقط یه بار بازی کن

وقتی با مامان می ری مهمونی، یه راست برو سراغ چیزهای شکستنی

وقتی مامان بهت غذا میده ، تف کن. وقتی بابا بهت غذا میده، بخور و لبخند بزن

وقتی مامان تو رو می بره مهد کودک، حسابی گریه زاری کن. بد نیست مامان یه کمی وجدان درد بگیره

یادت باشه! هیچ وقت بدون دردسر به رخت خواب نرو

این یه رازه! همه ی پرستارهای بچه دشمن تو هستن

وقتی مامان لباس تنت می کنه، فوری کثیفش کن

تو سینما یه هو جیغ بکش

توی ماشین هیچ وقت توی صندلی خودت نشین

می دونی همه جازیست های موفق وقتی بچه بودن، موقع غذا خوردن مدام با قاشق می زدن روی ظرفشون

مامانت چاق شده، نه؟ موقع غذا خوردن هی قاشقت رو بنداز زمین تا مامان خم بشه و برش داره. اگه زود زود لاغر نشد

گوشواره مامانو بکش

مامان گناه داره وقتی باهاش می ری حموم، شالاپ شولوپ کن تا مامان هم خیس بشه و کیف کنه

علم ثابت کرده که وقتی غذا رو بمالی به صورتت خوشمزه تر میشه

خودتو خسته نکن که فرق « آره» و « نه» رو یاد بگیری

همیشه دو تا شیرینی بردار، با هر دستت یکی

جغجغه تو بنداز زمین و ببین مامان چند بار خم میشه تا اونو برداره. اگه کمتر از بیست بار خم شد، جیغ بکش

وقتی مامان انگشتشو می کنه توی دهانت تا ببینه دندون تازه در آوردی یا نه، گازش بگیر تا بفهمه که دندون در وردی

سینه خیز برو توی جاهای تنگ و باریک تا دست مامان بهت نرسه

اون لیوان پلاستیکی ات که سرش چند تا سوراخ داره می دونی چیه؟ آب پاشه

مداد شمعی ها تو گاز بزن . نترس سمی نیستن

اگه گفتی! کاغذ توالت چند متره؟

توی تخت خودت نخواب، تخت مامان و بابا راحت تره

اگه مامان یادش رفت که شیشه ی شیرت رو امتحان کنه، وانمود کن که خیلی داغه و سوختی، مطمئن باش دیگه یادش نمیره

یک لیوان آب، پتوی اضافی، یه بالش دیگه، اسباب بازیت، دوباره یه لیوان آب، بوسه و یه داستان دیگه همه و همه چیزها ییه که باعث میشه دیرتر بخوابی

می تونی برای خوابیدنت شرط بذاری: مثلا این که همه جک و جانورات باهات بیان توی رخت خواب

یاد بگیر در توالت رو از تو قفل کنی و جیغ بزنی

وانمود کن ترسیدی و ماما ن رو مجبور کن همه گوشه و کنار اتاقت رو بگرده تا هیولا رو پیدا کنه. وقتی همه جا رو گشت و رفت بیرون، پنج .دقیقه صبر کن و دوباره جیغ بکش تا باز هم بیاد وبگرده

arte
28-01-2009, 00:25
ابوالفضل زرويي نصرآباد



يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچ كس نبود .

سه تا شپش بودند در ولايت جابلقا كه با فلاكت و بدبختي زندگي مي كردند . يك روز يك جلسه‌ي مشورتي گذاشتند كه با هم مشورت كنند، ببينند چطور مي توانند از اين وضعيت خلاص شوند.

شپش اول گفت : «همه ي بدبختي ما از اين است كه حوزه ي فعاليتمان مشخص نيست. بايد از هم جدا شويم، هر كداممان برويم سر وقت يك گروه خاصي.» دو شپش ديگر هم گفتند : «درستش همين است.» بعد تصميم گرفتند هر كدام حوزه ي كارشان را مشخص كنند.

شپش اول گفت: «من مي‌روم سر وقت ملك التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشته اند.»

شپش دوم گفت: «من هم مي روم به خانه ي مش حسن بيل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نيست.»

شپش سوم گفت: «من هم مي روم به ولايت غربت پيش فك و فاميل هاي خودم.»

باري سه شپش جوانمردانه بر سر و روي هم بوسه زدند و خداحافظي كردند و از هم جدا شدند.

شپش اول مستقيما رفت به خانه ي ملك التجار. شب بود و ملك التجار در پشه بند خوابيده بود. شپش بينوا تا صبح منتظر نشست تا ملك التجار از خواب بيدار شد و از پشه بند آمد بيرون. وقتي چشم ملك التجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من كاري داري، حالا فرصت نيست، ظهر بيا دم حجره.» شپش بيچاره تا ظهر گرسنگي كشيد و بعد رفت به حجره.

ملك التجار به شپش گفت : «چه مي خواهي پدر جان؟» شپش كه نسل اندر نسل با بزرگان نشست و برخاست كرده بود، گفت: «تصدقت گردم بنده به يك مريضي صعب العلاجي دچار شده ام. حكيم گفته دواي درد من دو قورت و نيم از خون حضرت عالي است لذا جهت خون خوري استعلاجي خدمت رسيدم.» ملك التجار سري از روي تاثر و تاسف تكان داد و گفت: «آخيش، حيوونكي، پس تو هم با من همدردي . اتفاقا من هم كم خوني دارم و به همين خاطر مجبورم با اين حال مريض بنشينم دم در حجره و با هزار بدبختي خون مردم را توي شيشه كنم. لذا متاسفم. خدا روزي ات را جاي ديگري حواله كند.»

شپش زبان بسته با دل پر غصه از حجره آمد بيرون و از ناراحتي رفت سر چهار سوق، خودش را انداخت توي جوي آب.

شپش دوم رفت سر وقت ميرزا مش حسن بيل زن. مش حسن نگاهي از سر اوقات تلخي به او كرد. شپش با شرمندگي گفت: «مشدي، رويم سياه، آمده ام براي صرف نهار!» مش حسن دستش را دراز كرد طرف شپش و گفت: «بفرما.» شپش رفت روي دست مش حسن و رگ را پيدا كرد و بنا كرد به مكيدن. قدري تقلا كرد و وقتي ديد از خون خبري نيست با عصبانيت از دست مش حسن پريد پايين و گفت: «مرد حسابي! تو كه خون نداري چرا بي خود بفرما مي زني؟» بعد هم از زور غصه رفت مركز بازپروري و در حال حاضر مشغول ترك است.

شپش سوم رفت به ولايت غربت پيش فك و فاميل هايش. اهل فاميل از او استقبال كردند و گفتند: «جايي آمده اي كه وفور رزق و روزي است. در وسط شهر، يك پايگاه انتقال خون است. صبح به صبح با هم مي رويم آنجا، خون كساني را كه آمده اند براي اهداي خون، با خيال راحت نوش جان مي كنيم.»

شپش سوم كه عاقبت به خير شده بود هر روز با فك و فاميل هايش مي رفت به پايگاه انتقال خون.

آخرين خبر
با كمال تاسف و تحسر درگذشت زنده ياد روان شاد، مرحوم شپش سوم را به اطلاع كليه دوستان و آشنايان مي رساند. آخرين بيت شعري از آن زنده ياد كه در واپسين لحظات سروده (معلوم مي شود كه آن خدابيامرز طبع شعري هم داشته ـ توضيح نگارنده) جهت درج و ثبت در تاريخ چاپ مي شود:

بيهده گشتيم در جهان و به نوبت
«ايدز» گرفتيم در ولايت غربت!

ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه آدم اگر عاقل باشد، نمي نشيند درباره شپش ها افسانه بنويسد.

قصه ما به سر رسيد غلاغه به خونه ش نرسيد .

یادش بخیر هفته نامه مهر واقعا نویسنده های چیره دستی داشت اون وقت ها.

arte
28-01-2009, 00:28
ابوالفضل زرويي نصرآباد


يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نبود.
اي برادر، يك پسر پادشاهي بود در ولايت غربت. يك روز كه داشت از كنگرهء قصر بيرون را تماشا مي كرد، كنار يك جوي آب، دختري را ديد مثل پنجهء آفتاب كه داشت رخت مي شست. پسر پادشاه يك دل نه، صد دل عاشق او شد. با خود گفت چه بكنم، چه نكنم. آخر سر يك لباس كهنه پيدا كرد و پوشيد و آمد بيرون لب جوي آب. دختر هم كه پسر را ديد، يك دل نه، صد دل عاشق او شد.
پسر پادشاه گفت: (اي دختر، بدان كه من يك آدم رهگذري هستم و پدرم يك گدايي است در ولايت جابلقا و حالا من بر تو عاشق شده ام. بيا برويم عروسي كنيم.) دختر گفت: (شرط دارد و آن اين كه مرا ببري در خيابان ولي عصر و هفت دست لباس و هفت دست چاقچور و هفت دست دامن و هفت سرويس لوازم آرايش و هفت رقم ادوكلن برايم بخري، با مرغ سوخاري و پيتزا و سيب زميني سرخ كرده با سالاد و نوشابه و شيريني ونان خامه اي!)

پسر پادشاه گفت: (باشد. پس قرار ما فردا همين ساعت، همين جا!)
صبح فردا پسر پادشاه، دزدانه هرچه طلا و نقره خزانه ء پدرش بود، برداشت و بار شتر كرد و آمد بيرون لب جوي آب. دختر را هم نشاند ترك شتر و رفتند در خيابان ولي عصر.
آنجا كه رفتند، هر چه كه دختر خواسته بود، خريدند. دست آخر هم شتر را فروختند و پولش را برداشتند و رفتند در پيتزا فروشي.
اما بشنويد از پادشاه كه وقتي پا شد و ديد پسرش گم شده و طلا و جواهرات خزانه هم به سرقت رفته، از زور ناراحتي ديوانه شد و سر به كوه و بيابان گذاشت و رفت در ولايت جابقا و گدا شد. پادشاه را همين جا داشته باشيد تا ببينيم قضيهء پسر پادشاه و دختر به كجا رسيد.

پسر پادشاه و دختر كه غذا و شيريني شان را خوردند و آمدند بيرون، يك مأموري آمد و گفت : (برادر، اين خواهر، خانم شماست؟) گفت: (نه) گفت :(خواهر شماست؟) گفت: (نه) گفت: (دختر خاله اي، دختر عمه اي؟) گفت: (نه.) گفت: (پس بي خود در خيابان چرا با هم مي رويد؟) پسر گفت: (اي برادر، بدان كه اين خواهر، همكلاس بنده است در دانشگاه و ما با هم شيريني خورده ايم.) آن مرد عذر خواست و رفت.
دختر گفت: ( اي پسر، اين ولايت جاي ماندن نيست .بيا تا برويم در همان ولايت جابلقا.)
اين دو تا رفتند و رفتند تا رسيدند در ولايت جابلقا. آنجا رفتند به محضر و صيغهء عقد جاري كردند و آمدند بيرون. دم در محضر يك گدايي آمد و گفت :( به شكرانهء عروسي، به من بدبخت درمانده كمك كنيد.) پسر، خوب كه دقت كرد، فهميد اين گدا همان پدر خودش است. پادشاه هم پسر را شناخت. دست در گردن هم انداختند و بنا كردند به هاي هاي گريه كردن. گريه شان كه به تمام شد، پادشاه چشمش افتاد به دختر. كمي چشمهايش را ماليد و بعد با فرياد و هيجان دست انداخت در گردن دختر و گفت : (سلام مادربزرگ ! شما كجا ، ولايت جابلقا كجا.) دختر هم بنا كرد به گريه كردن و اشك شوق ريختن. پسر گفت:( اي پدر! مادربزرگ كدام است؟ اين دختر خانم ، عيال من است.) پادشاه گفت :(خجالت بكش، دختر خانم كجا بود؟ اين مادر بزرگ من است كه ما او رادر سال وبايي گم كرده بوديم .) بعد دست برده كلاه گيس و دندان مصنوعي دختر را بيرون آورد. آرايش صورتش را هم پاك كرد.

پسر كه چشمش به مادر بزرگ پدرش افتاد، آهي كشيد و نمي دانم از ناراحتي يا خوشحالي دق كرد ومرد.
پادشاه هم كه مادربزرگش را پيدا كرده بود، گدايي را ول كرد و دست مادربزرگش را گرفت و رفت به همان ولايت غربت و مشغول پادشاهي شد.
ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه ازدواج فاميلي خيلي بد است!
قصه ء ما به سر رسيد، غلاغه به خونه ش نرسيد

ابوالفضل زرويي نصرآباد را از هفته نامه مهر چاپ حوزهء هنری که مدیر مسولش میر فتاح بود شناختم ... بهترین داستانهای طنزی که نوشته شد اگه بشه به زودی چند تا از داستان های طنز حسین یعقوبی را هم میذارم

arte
28-01-2009, 00:54
ابوالفضل زرويي نصرآباد




يكي بود ، يكي نبود ؛ غير از خدا هيچ كس نبود.

آورده اند كه روزي روزگاري در آن ايام قديم ، پسر پادشاه ولايت غربت مريض شد و در بستر افتاد . پادشاه گفت جارچيان در تمامي ولايات جار بزنند كه اگر حكيمي بتواند درد پسرش را علاج كند، به اندازة وزن اش به او طلا و نقره مي دهيم.

همة طبيبان از اطراف و اكناف آمدند به ولايت غربت ، ولي هيچ كس نتوانست درد و مرض پسر پادشاه را بفهمد . ديگر همه از علاج پسر پادشاه نا اميد شده بودند كه يك روز درويشي آمد به قصر پادشاه و گفت كه من درد پسر پادشاه را علاج مي كنم.

او را بردند بالاي سر بيمار . درويش دستش را به نبض پسر پادشاه گرفت و بنا كرد به نام بردن تمامي ولايات دنيا. وقتي رسيد به نام ولايت جابلقا، ديد كه نبض پسر پادشاه بنا كرد به تند زدن. شصتش خبر دار شد كه پسر پادشاه عاشق دختري در ولايت جابلقا شده.

درويش گفت : « برويد يك كسي را بياوريد كه با تمامي كوچه پس كوچه هاي ولايت جابلقا آشنا باشد . » آوردند . درويش به او گفت : « وقتي من نبض پسر پادشاه را مي گيرم ، تو تك به تك و شمرده، نام تمام كوچه ها و خيابان هاي ولايت جابلقا را ببر. » درويش نبض را گفت و آن بندة خدا شروع كرد به نام بردن از كوچه ها و محله هاي ولايت جابلقا. وقتي رسيد به نام كوچة «چهل دختران » نبض پسر پادشاه بنا كرد به تند زدن .

درويش گفت : « حالا يك نفر را بياوريد كه همة اهالي اين كوچه را از كوچك و بزرگ بشناسد . » آوردند . درويش به او گفت : «من وقتي نبض پسر پدشاه را مي گيرم تو نام تك تك اهالي را بگو . » طرف قبول كرد و نام صاحبان خانه ها را تك به تك گفت، وقتي رسيد به نام « ملك التجار » قلب پسر پادشاه بنا كرد به تند زدن .

درويش گفت : « همين حا توقف كن . حالا از اين به بعد شمرده و آرام، نام و مشخصات اهل خانه را بگو . »



مرد : خود ملك التجار كه هشت دهنه مغازه در بازار دارد .

ضربان قلب پسر پادشاه : تلپ …تلپ…

مرد : عاليه خانم همسر ملك التجار صبية حاج ميزابوالقاسم غربتي { منظور اهل ولايت غربت است ـ توضيح مترجم ! }

- تلپ …تلپ…

- اشرف السلطنه والدهء ملك التجار ، نود و هشت ساله ….

- زق … زوق …

- زيور خانم ، دختر بزرگ ملك التجار كه سال پيش عروسي كرده و حاليه دو بچه (دوقلو) دارد …

- تلپ …تلپ…

- اقدس خانم ، دختر دوم كه در فرانسه درس خوانده و ادو كلن بيوتي فول به خود مي زند …

- تلپ …تلپ…

اعظم خانم دختر سوم كه چشمان آهويي دارد و پسر عموي بنده به خواستگاري اش رفت و او را كتك زدند...

- تلپ …تلپ…

- مريم خانم دختر چهارم ، در كوچه به او ماريا مي گويند و هزار تا (با احتساب خود بندة حقير ، هزار و يك) خاطر خواه دارد…

- تلپ …تلپ…

- آتوساخانم، دختر پنجم كه ماشين اپل كورسا دارد وبا دوستانش هات شكلات و پيتزا دربه در مي خورد…

- تلپ …تلپ…

- ناتاشا خانم ، دختر ششم كه كاكل اش را بيرون مي گذارد و لاك سياه مي زند و كتيرا و « لئوناردو دي كاپريو » و غيره …

- تلپ …تلپ…

- مارگريتا خانم دختر هفتم كه هجده سال دارد و در هفت اقليم عالم كسي به زيبايي او نيست ……

- تلپ …تلپ…

- ديگر كسي باقي نماند …… آهان راستي يادم آمد اينها توي خانه شان يك سگ پا كوتاه پشمالوي انگليسي شناسنامه دار هم دارند كه …

- تالاپ …تولوپ…!

درويش: كه چي؟

مرد: كه هر روز يكي شان بغلش مي كند و دور ولايت مي گرداند و پزش را مي دهد …

- شاتالاپ …شوتولوپ…!

باري به درخواست درويش و فرمان پادشاه ، يك هيات ويژه اي از ولايت غربت رفتند به ولايت جابلقا و سگ را خريدند و آوردند. پسر پادشاه هم كه سگ را ديد، حالش خوب شد .

ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه بعضي از پسران پادشاهان خيلي بي ذوقند !
قصة ما به سر رسيد، غلاغه به خونه ش نرسيد !

fanoose_shab
28-01-2009, 01:18
اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست؟

مدرك ديپلمم اينجاست ولي كار كجاست؟


هر كجايي كه من مدرك خود را بردم


پاسخ اين بود كه يك پارتي پولدار كجاست؟


روز و شب هر چه دويدم پي همسر گفتند


از براي چو تويي همسر و غمخوار كجاست؟


پدر دختره تا ديد مرا با فرياد


گفت اوٌل تو بگو درهم و دينار كجاست؟


خانه در جردن و شمران چه داري بچه؟


پست و عنوان و يا حجره و انبار كجاست؟


ست الماس و گلوبند زمرد كه به آن


بكند دختر من فخر در انظار كجاست؟


يك عدد بنز مدل 98 دو در


تا كند فيس در آن در بر اغيار كجاست؟


اعتياد ار كه نداري و سلامت هستي


برگي پاكي ژن از دكتر و بهيار كجاست؟


هر چه فرياد زدم حرف مراكس نشنيد


كه به دادم برسد؟ گوش بدهكار كجاست؟


نيست چون بهر جوان عيب اكنون حمٌالم


توي ميدان بكنم باربري، بار كجاست؟


مدرك ديپلم خود را بفروشم به دو پول


ايهالناس بگوييد خريدار كجاست؟

t.s.m.t
28-01-2009, 01:30
مفلسی پشتک زنان آید به ایران غم مخور
خانه ی احسان شود از بیخ ویران غم مخور

ای دل مسکین که دایم فکر مسکن می کنی
حتماً این مشکل شود بعد از تو آسان غم مخور

گر چنین گردد زمانه می کنی بر تن کفن
خاک بر سر می شوی ای زار و نالان غم مخور

چرخ گردون گرچه پنچر شد چو دور ما رسید
دایماً پنچر نماند چرخ دوران غم مخور

در خیابان با خیال خانه چون گردی خمار
گر گرفتت شحنه با صد گونه بهتان غم مخور

گرچه منزل هست نایاب و گران این روزها
عاقبت آن هم شود ارزان چو انسان غم مخور

بانک اگر با بیست وشش درصد دهد وامی به تو
کارمزد است آن نه بهره ،ای مسلمان غم مخور

وادی رحمت تو را باشد سرایی امن و دنج
این پریشانی رسد آنجا به پایان غم مخور

حافظ شیرین سخن آن رند شوخ خوش مرام
این غزل را بهر تو کرده است عنوان غم مخور

هان مشو نومید چون واقف نه ای سرّ غیب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور

یالقیزا در خواب و بیداری و صبح و ظهر و شام
تا بود وردت دلار و مارک و تومان غم مخور

مجید صبّاغ ایرانی

arte
28-01-2009, 03:47
طنزی از حسین یعقوبی هفته نامه مهر
مترجم کتاب مرگ در می زند که فکر کنم برای خیلی ها آشناست
جدا از اینکه واسه تایپش زحمت کشیدم اصرار دارم هر کسی که یک ذره ذوق داره این داستان رو بخونه! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


راستش اولش خیلی جا خوردم. خیلی بی هوا سراغم اومدی. گمونم،دو سه ماهی بود که هیچ خبری ازت نداشتم . نه زنگی،، نه نامه ای و...بعد، یکدفعه سر ظهر باهام تماس گرفتی که:«فلانی حاضر باش، یک ساعت دیگه قراره بریم یه مجلس ختم» .من نمی خواستم بیایم ، اما می دونستم جای چک و چونه نیست. می دونستم هنوز مثل قدیمها ، هر جا که بخوای میتونی منو به دنبال خودت خرکش کنی و ببری.
مسجد البته خیلی گرم بود، اما من بیشتر حیرون این قضیه بودم که خوردن تر حلوای آقای خان میرزایی که هیچوقت نه اسمش را تو گفته بودی و نه رسمش را من شنیده بودم و نه رسمش را من شنیده بودم چه حکمتی داره!
چایی آخر رو که زدی بالا، سقلمه ای به من زدی که: هرری وقت رفتنه .رفتیم و بیرون وایستادیم. تو صم بکم ، فقط چشمت به حضار بود که در حال ترک کردن مسجد بودندو من شصتم خبر دار شد که قضیه از چه قراره.
« او» آنجا بود، با یک دوجین نوه و نتیجه که دوره اش کرده بودند. یک مادر بزرگ سنگین و رنگین مه به هر حال ، دیگر شباهت چندانی با« عشق» نداشت خودت هم زود این موضوع را گرفتی. از نگاه دوم صرف نظر کردیو به من نهیب زدی که راه بیفتم. کاش یک آینه همراهم بود تا به تو نشان میدادم که با آن کله براق و چربی های اضافی ات ، خودت هم دیگر چندان نشانی از« عاشق » نداشتی. سوار ماشین شدیم و سر اولین چهارراه ، یادمان افتاد که طرح ترافیک تمام شده است . حالا نمی دانم، از دست گرما کلافه شده بودی یا ترافیک مزخرف خیابان ، یا گوسفندی که پشت وانت جلویی داشت یونجه می جوید و سر خوشانه برای روبان بنفش و تیتیش مامانی دور گردنش بع بع می کرد، فقط می دیدم که زیر لب ،ِ یک ضرب، داشتی غر می زدی. ونمن چه می کردم؟ بایدت به گذشته فکر می کردم به آغاز عشق« تو »و «او».
شاید از این کار من ناراحت بشوی. می دانم که خیلی « توداری» واصلاو ابدا ، خوش نداری کسی درباره گذشته ات حرف بزنه چه اون وقتها که کفگیر و ملاقه خانه را به زیر شلواری ات آویزون میکردی . چه اون موقعتکه عشق به سراغت اومد.چی دارم میگم ؟ سراغت نیومد تو دنبالش رفتی دیدن « او» برای تو یک اتفاق نبود یک بهانه بود و من شاهدت بودم. امروز هم منو فقط برای شهادت می خواستی ، مگه نه ؟
خوشحالم که دیگر خواندن را کنار گذاشتی ، هرچند که باعث شده قدت آب بره و شکمت بالا بیاد. اما باز ، منو امیدوار میکنه که این نوشته را نخوانی و برای من اخم و تخم نکنی.
خب فکر کنم از خانه عمویت در کنار آن لجنزار با صفا شروع شد. خودمانیم ، چندان محیط مساعدی برای تولد یک عشق پاک . آسمانی نبود. اما چه میشد کرد . تو تازه« امیر ارسلان» را تمام کرده بودی و گمانم در ابتدای «لیلیو مجنون» بودی که او را دیدی . البته می دانم که او اسم دارد. تو هم اسم داری ، اما می دانی که هیچ وقت با هم «من» و «تو» نداشتیم. نمی توانم اسمت را ببرم. فکر میکنم که این طوری پشت سرت حرف زدهام و این به نظر من نامردی است . در مورد او هم خودت تصدیق میکنی که هیچ گاه برایت اسم نشد . حتی شما هم نشد.
خب ، چراغ سبز شد. تو به راهت ادامه بده و من هم بقییه داستان را میگویم.از آنجایی که هنوز ساعت هشت نشده بود، از شب و شام و عشق خبری نبود ، اما چه زود گذشت ساعت نه و چهار ده دقیقه ! و ثانیه اش را به خاطر ندارم. حالا شب بود . شام آماده بود و عشق پشت در. دستور دادند ، کوچکتر ها در اتاقی مجزا شامشان را بخورند. «من» و « تو» و «او» بودیم و چند تن دیگر. سر شام او از تو پرسید (گمانم) : موذی را با «ژ» می نویسند یا با «ظ»؟
سرت را که برای جواب دادن بالا آوردی، نگاهت در نگاهش گره خورد. تنت یخ کرد و دلت هری ریخت پایین و لقمهپرید توی گلویت. نزدیک بود خفه بشوی اما باعث نشد عاشق نشوی .
بیچارگیت از فردایش شروع شد. وقتی فهمیدی« او » دختر یکی از آشنایان بسیار دور توست، آن قدر دور که تصورش را نمی توانستی بکنی. ( یا نمی خواستی )، خودت با خوش خیالی، تصور میکردی که به اندازه ابرهای آسمان و ستارگان شب از تو دور است و با همین خیال ، شبها روی پشت بام، چشم بر آسمان ، برایش حرف میزدی. چند سالی گذشت که باز هم توانستی او را روی زمین ببینی. نمی دانم چه سنی داشتی فقط خاطرم هست که هنوز بچه بودی ، وگرنه برای جلب توجه او ، مرا خر نمی کردی که به همراهت از نردههای بالکن ، آویزان شوم. عین حماقت بود. خودت که لابد ، این را قبول داری . تا زمین بیست متری فاصله داشتیم. باز اگر تو کله معلق می شدی ، یا مجنون عشق میشدی ، یا قربانی آن ، اما من چی که یکی ویک کاره با سر وسط حیاط افتادم ومردم.
می خواهم حالا راستش رو بهت بگم . فکر نکن که به خاطر عذاب وجدان و اشکهای تو بود که برگشتم. حوصله ام سر رفته بود و تو رودربایستی او ستا کارم مونده بودم که مدام شب جمعه می اومد و به یاد خط های خربزه قاچ کنی که به شلوار مشتری ها می انداختم ساعتها گریه می کرد.
دو سال نگذشت که اومدم بیرون ودیدم هنوز هیچ چیزی فرق نکرده. تو هنوز عاشق دیدن ستاره ها و نوشتن اسم او روی کتابهایت بودی، و او چه میکرد؟ او داشت آخرین قرار و مدار هایش را با خواستگار سمجش می گذاشت؛ یک جوان تحصیل کرده با وضع مالی خوب که برای پیدا کردن آدرس «او» لابهلای ابرها نگشته بود. با این حال علاقه مفرطی که به گردش در پارکهای جنگلی داشت، عاقبت کار دستش داد. یک روز قبل از ازدواجشان در حالی که در پارک سرخه حصار» مشغول برنامه ریزی برای زندگی آینده شان بود، گرگ سرگردانی که راهش راگم کرده بود ، این خواستگار ناکام را به دندان گرفت و با خود برد. چند مدتی خوشحال بودی و باز هم خیال می بافتی ، اما مگر در دنیا چند گرگ فداکار برای کمک به عشاق کاهل و خیالاتی وجود دارد؟ راستش را بخواهی هیچی.
خواستگار دوم که فردی عاقل تر و سمج تر بود ، متاسفنه هیچ علاقه ای به جنگل و پارک نداشت. پاتوقش فقط سینما و موزه هنر های معاصر بود و همین بود که یک شب آنها را دست به دست هم دادند و صیغه عقدشان را جاری کردند و تو «ماست» هم بی معطلی هر چه کتاب در خانه داشتی ریختی و آتش زدی و بعد دور قلبت را سیمان گرفتی که مثلا چی؟ اما...
حالا تصدیق میکنم که ادای کلمات فوق با صدای بلند عین خریت بود! تو اول یکم، بروبر نگاه کردی . بعد بی هوا پرتم کردی توی خیابون. بی انصاف! حتی یک لحظه هم فکر نکردی که ممکن بود زیر اون تریلی هجده چرخی که پشت سرت می اومد، تبدیل به گوشت چرخ کرده بشم. اما نه ، تو هیچ وقت به خودت زحمت فکر کردن ندادی. برو بدبخت!!! من خاکهای لباسمو می تکونم و هر جوری هست خودمو به خونه می رسونم، اما تو باخرده های قلبت چی کار میکنی؟ شک دارم توی این شهر، چینی بندزنی پیدا بشه که اونو برات بند بزنه

kimya87
01-02-2009, 16:23
خوشا آنان که دانشجـــــــــــو ندارند
دوتا اینــــــسو دوتا آنــــــسو ندارند
که از شهریه ها غمــــــــــباد گیرند
چو پولـــــــی تا نوک پــــارو ندارند

هر آن کس را که دیدی هست دلشاد
بدور از نالــــــــــــه و اندوه و فریــاد
بـدان فرزنـد ایشان نیــــست راهـــی
پـدرجـان ، سوی دانشـــــــــگاه آزاد

غـــــذایش را بجــــــــز کوکو ندیـــدم
به زیر پاش یک زیلـــــــو ندیـــــــدم
درون خانـه اش را هرچه گشــــــتم
به غیـر از پنـــــــــج دانشـجو ندیــدم

gmuosavi
24-02-2009, 23:57
اساتيد و بزرگان ادبيات فارسي براي اينکه در آينده اي نه چندان دور، بعضي از ضرب المثل هاي اصيل ايراني - به علت وجود بعضي از لغات و اصطلاحات - از بين نروند، تصميم گرفتند که برخي از اين ضرب المثل ها را به گونه زير بازسازي کنند:







موش تو سوراخ نمي رفت سايد باي سايد به دمبش مي بست!





آب در "آب سرد کن" و ما تشنه لبان مي گرديم!





آب که سر بالا ميره، قورباغه "هوي متال" ميخونه!!!





پرادو سواري دولا دولا نميشه!





نابرده رنج گنج ميسر نمي شود --- مزد آن گرفت جان برادر که کلاه برداري کرد







بيفستراگانوفه خالته، بخوري پاته نخوري پاته!





"کافي ميت" نخورده و دهن سوخته!





اسکانيا(scania) بيار باقالي بار کن!





گر صبر کني ز غوره، لوپ لوپ سازي!





پاتو از پارکتت درازتر نکن!





هري پاتر آخرش خوشه!





قربون بند کيفتم، تا کارت سوخت داري رفيقتم!





گيرم پاپي تو بود فاضل --- از فضل پاپي تو را چه حاصل





نديديم اورانيم ولي ديديم دست مردم!





ادکلن آن است که خود ببويد --- نه آنکه فروشنده بگويد





ماکرو ويو به ماکرو ويو مي گه روت سياه!





بزک نمير بهار مياد آناناس با خيار درختي مياد!





يا منچستريه منچستري يا رُميه رُمي(AS Rom)





سرش بوي پيتزاي سبزيجات ميده!!!





آنتي بيوتيک بعد از مرگ سهراب

omid2020-com
02-03-2009, 01:13
کم درد داشتیم این سنگ کلیه (قلوه) هم شده شاخ!
البته : درد مرد میخواد تا من رو از پا دربیاره
یه شعر هم به ذهنم رسید که میگه:
خطاب به این سنگه که تو چقدر می تونی کثیف باشی
دردی که تو داری بدتر از درد اسید پاشی
چطور دلت اومد با حال یه گل پسر تو بازی کنی
که زندگیش بشه مختل
حالا اون نشسته خونه تنها
از درد نمی خوابه شبها
و...
از وبلاگ : omid2020.mihanblog.com

omid2020-com
02-03-2009, 01:14
تو نیکی کن و در دجله انداز - خودم شیرجه میرم درش میارم

green house
17-03-2009, 21:16
سید غلامرضا روحانی (۲۱ اردیبهشت ۱۲۷۶ خورشیدی تا ۸ شهریور ۱۳۶۴) شاعر طنز پرداز ایرانی است که تخلص مستعار اشعار طنزش اجنه میباشد. استاد محمدعلی جمال‌زاده او را رئیس طایفه‌ فکاهی سرایان می‌نامد

سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد
عمه از قم برسد خاله ز کاشان برسد
خبر مرگ عمقلی برسد از تبریز
نامه ی رحلت دائی ز خراسان برسد
صاحب خانه و بقال محل از دو طرف
این یکی رد نشده پشت سرش آن برسد
طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج
به سراغش زن همسایه شتابان برسد
هر بلائی به زمین می رسد از دور سپهر
بهر ماتم زده ی بی سر و سامان برسد
اکبر از مدرسه با دیده ی گریان آید
وز پی اش فاطمه با ناله و افغان برسد
این کند گریه که من دامن و ژاکت خواهم
آن کند ناله که کی گیوه و تنبان برسد
کرده تعقیب زهر سوی طلبکار مرا
ترسم آخر که از این غم بلبم جان برسد
گاه از آن محکمه آید پی جلبم مامور
گاه از این ناحیه آژان پی آژان برسد
من در این کشمکش افتاده که ناگه میراب
وسط معرکه چون غول بیابان برسد
پول خواهند زمن من که ندارم یک غاز
هرکه خواهد برسد این برسد آن برسد
من گرفتار دو صد ماتم و “روحانی” گفت
سه پلشت آید وزن زاید و مهمان برسد

boomba
19-04-2009, 16:30
مرغ رویا

مــرغ رویــاهـــای مــن یــکــبــار دیـگـر پرکشید رفـت و هـر جائی دلش می خواست آنجا سرکشید
بــال را گســتــرد و سـیــر مـــاوراء آغــاز کــرد جــــای جـــای کــشـور پـهــنــاورم پـــرواز کـــرد
دیــد از آن مـاوراء اوضـاع جـور است و درست نــرخــهــا ارزان ، بـهای مرغ و ماهی گشته مفت
کـــارمـــنـــدان راحــت و آمــوزگــاران در رفــاه قــشــر دانــشـجــو و دانــشــگاهــیـان با فَرّ و جاه
نی خـبــر از اعــتــیــاد و نـی زسرقت نی ز جرم مــردمـــان هــستـنـد فـارغ از غم و بر روی فورم
گــشتـه زنـــدانــهــــا چـــنـــان خــالــی ز خــیــل مجرمین پاسبانها بهر صید مجرم هستند در کمین
کـار از بهـر جـوانـان حــی و حـاضــر بــا وفـور نـی کــه با پارتی و پول و یا که باهر ضرب و زور
گــر جــوانـی خــواست گـیـرد از برای خود زنی مـی دهــنــد زن را بـــه او بــا هــدیــه و مـفهر کمی
مــسکـن و خــانــه شــده آمــاده از بـهــر هــمه مــردم بــی مــسکـن و خــانــه بــدوش خـیـلـی کمه
گشتــه آب و بــرق مــجــانــی تـلـفـن گشته مفت کــرده اجــرا هــروکـیــل و هـر وزیـری هـرچه گفت
قـلب مـردم مـهـربـان و خــالی از رنــگ و ریــا مــهـــربـــانــی هـــا شــده پــر رونــق و برق و جلا
چــون پــریـدم صـبحـدم از خـواب بـا بانگ اذان کــردم از نــاراحــتــی صــد داد و فــریـــاد و فــغـان
هرچه دیدم خواب بود و همچو کف بر روی آب جـــــلـــــوه زیــبـــای دریـــا در بــیـــابـــان ســـراب
کاشکی تعبـیـر می شــد خـواب و رویا های من تـــا شـــود جـــاویـــد نـــامـــم در دل هــر مرد و زن

boomba
19-04-2009, 16:31
خوشحالی شیطان

ديشب به خواب ديدم ، ابليس شاد وخندان**برعکس دفعه ی پیش کو بود زار وگريان
از او سوال كردم از شادي و نشاطش**گفتا كه جور باشد امروزه او بساطش
افراد تحت امرش امروزه بس فراوان**آنهامطيع امرند هستند تحت فرمان
من در فريب آدم ديگر غمي ندارم**چون برهّ سر به راه است ، پس ماتمي ندارم
ياران سارق من از سارقان نابند**خالي كنند خانه وقتي همه به خوابند
آن يار جاني1 من در كشتن خلايق**دارد بسي جسارت ، كار آمد است و لايق
به به از اين مديران ،اين قوم رشوه گيران**در اختلاس و رشوه ، بستند دست شيطان
نازم به كاسبي كه اجناس بنجفل خود**با آن زبان شيرين ، مانند بلبل خود
قالب كند به آدم با نرخ صد برابر**هر كس كه بود باشد ، گر دوست يا برادر
يار شفيق و خوبم ، آن مردك دغلباز**بس دختران معصوم در دام اين هوسباز
گرديده اند غرقه در ورطه ي هلاكت**مطرود خانواده ، با خواري و فلاكت
نازم به آن زنی که غیبت کند فراوان**ازشوهرفریده یا از هووی توران
ای اشغری بنازم وافور و منقلت را**کردی چو نی توباریک بازو و هیکلت را
از گفته های شیطان، شد خواب من پریشان**از خواب خوش پریدم غمگین و زار و نالان
رو سوی او نمودم ،آن خالق یگانه**با دیده های پراشک ،غمگین و عاجزانه
گفتم رها بگردان ،ازمکروکید شیطان**این سرزمین «جاوید» ، این خاک پاک ایران
1-جانی= جنایتکار

boomba
19-04-2009, 16:32
وقتش که بفشه

وقتش که بفشه با دَگَنَک میآد سراغفت**تیپات می زنه می ندازدفت ،می کنه چلاغفت
وقتش که بفشه هر جا می خوای باش ،می آدفش اون** وقتش که بفشه راحت و آروم می گیره جون
یهو می بینی دست زیر لفنگ و دوخَمفت کفرد**ضربه شدی ،از صفحه ی آمار کَمفت کفرد
او فاتح و پیروز تو محکوم به شکستی**بازنده ی این بازی بیهوده تو هستی
یه کاری بکن وقتی اومد اَزفش نترسی**چون بید نَشی باوزش باد نلرزی
یه کاری بکن وقتی اومد جونفت بگیره**ازشدت غم هفق نزنی ،گریه ت نگیره
باید بکنی خونه ی قلبفت آب و جارو**باید بکنی برفای نومیدی رو پارو
بارفت رو سبک کن نشو غرقاب به گرداب**دلبستگی ها می بردفت رو سوی مرداب
پرواز بکن بال بفزن تا بَرفخورشید**آرام و سبک بال برو عالمف

boomba
19-04-2009, 16:35
طلحک میگفت: خوابی دیده ام نیمه راست و نیمه دروغ گفتند: چگونه؟ گفت: در خواب دیدم که گنجی بر دوش می برم و از گرانی آن بر خود ریستم, چون بیدار شدم دیدم جامه خواب آلوده است و از گنج اثری نیست!!

رساله دلگشا عبید زاکانی

boomba
19-04-2009, 16:35
دوش دیدم وسط کوچه روان دخترکی،دلبرکی،دلبر سیمین برکی، راه رود چون خرکی و آنطرفش مادرکی و این طرفش خواهرکی.
دیدن آن لعبت مسدانه و آن هیکل و آن چانه مرا کرد چو دیوانه،لذا در عقبش رفتم ،دو سه بار گفتم:ای سنما،تو چه زیبا و لطیفی ،تو چه رعنا و ظریفی،به خدا شکر بباید روی زیبایی تو دیدن در دولت بگشاید!دهن غنچه صفت کرد زهم باز که پر خاش کند،راز مرا فاش کند.شنید این سخنان مادرش کرد عنان،گفت ای بیشرف لات برو با ننه ات عیش بکن.
گفتم آخر ننه جان مگر تو دشمن مائی که چنین یاوه سرایی؟بخدا چشم عاشق نتوان بست که معشوق نبیند/لب بلبل نتوان دوخت که بر گل نسراید

boomba
19-04-2009, 16:36
مرحوم نراقی در صفحه 325 کتاب خزائن خود می آورد روزی پیامبر (ص ) و حضرت علی ( ع) در کنار هم نشسته بودند و خرما می خوردند . پیامبر هر خرمایی را که می خورد پنهانی دانه آن را نزد حضرت علی (ع) می گذاشت تا اینکه خرما ها تمام شد . بعد پیامبر (ص) گفت هر کس که دانه نزد او بسیار است او بسیار پر خر است . حضرت علی هم سریع جواب داد که هرکه خرما را با دانه خورده پر خُر تر است . در این موقع پیامبر تبسم فرمودند و دستور دادند که هزار درهم به آن حضرت انعام دادند .

boomba
19-04-2009, 16:37
دوشنبه الانرسیدیم خونه بعد از مسافرت ماه عسل و تو خونه جدید مستقر شدیم ..خیلیسرگرم کننده هست این که واسه ریچارد آشپزی می‌کنم . امروز می‌خوام یه جورکیک درست کنم که تو دستوراتش ذکر کرده 12 تا تخم مرغ رو جدا جدا بزنین ولی من کاسه به اندازه‌ی کافی نداشتم واسه‌ی همین مجبور شدم 12 تا کاسه قرضبگیرم تا بتونم تخم مرغ‌ها رو توش بزنم .
سه‌شنبه
ما تصمیمگرفتیم واسه‌ی شام سالاد میوه بخوریم . در روش تهیه‌ی اون نوشته بود « بدونپوشش سرو شود » (dressing= لباس ، سس‌زدن) خب من هم این دستور رو انجام دادم ولی ریچارد یکی ازدوستاشو واسه شام آورده بود خونه مون . نمی‌دونم چرا هردو تاشون وقتی که داشتم واسه‌شون سالاد رو سرو می‌کردم اون جور عجیب و شگفت‌زده به من نگاه می‌کردن.
چهارشنبه
منامروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم و یه دستور غذایی هم پیدا کردم واسه‌ی اینکار که می‌گفت قبل از دم کردن برنج کاملا شست‌وشو کنین. پس من آب‌گرم‌کن روراه انداختم و یه حموم حسابی کردم قبل از این که برنج رو دم کنم . ولی من آخرش نفهمیدم این کار چه تاثیری تو دم کردن بهتر برنج داشت .
پنج‌شنبه
باز همامروز ریچارد ازم خواست که واسه‌ش سالاد درست کنم . خب من هم یه دستور جدیدرو امتحان کردم . تو دستورش گفته بود مواد لازم رو آماده کنین و بعداونو روی یه ردیف کاهو پخش کنین و بذارین یه ساعت بمونه قبل از این کهاونو بخورین .

خب منم کلی گشتم تا یه باغچه پیدا کردم و سالادموروی یه ردیف از کاهوهایی که اون جا بود پخش و پرا کردم و فقط مجبور شدمیه ساعت بلای سرش بایستم که یه دفعه یه سگی نیاد اونو بخوره.
ریچارد اومد اون جا و ازم پرسید من واقعا حالم خوبه؟؟
نمی‌دونم چرا ؟ عجیبه !!! حتما خیلی تو کارش استرس داشته. باید سعی کنم یه مقداری دلداریش بدم.
جمعه
امروزیه دستور غذایی راحت پیدا کردم . نوشته بود همه‌ی مواد لازم رو تو یه کاسهبریز و بزن به چاک . (beat it = در غذا : مخلوط کردن ، در زبان عامیانه : بزن به چاک) خب منم ریختم تو کاسه و رفتم خونه‌ی مامانم . ولیفکر کنم دستوره اشتباه بود چون وقتی برگشتم خونه مواد لازم همون جوریکه ریخته بودمشون تو کاسه مونده بودند.
شنبه
ریچاردامروز رفت مغازه و یه مرغ خرید و از من خواست که واسه‌ی مراسم روز یک‌شنبهاونو آماده کنم ولی من مطمئن نبودم که چه جوری آخه می‌شه یه مرغ رو واسهیک‌شنبه لباس تنش کرد و آماده اش کرد . قبلا به این نکته تو مزرعه‌مونتوجهی نکرده بودم ولی بالاخره یه لباس قدیمی عروسک پیدا کردم و با کفش‌هایخوشگلش ..وای من فکر می‌کنم مرغه خیلی خوشگل شده بود.
وقتی ریچارد مرغه رو دید اول شروع کرد تا شماره‌ی 10 به شمردن و ولی بازم خیلی پریشون بود.
حتما به خاطر شغلشه یا شایدم انتظار داشته مرغه واسه‌ش برقصه.
وقتی ازش پرسیدم عزیزم آیا اتفاقی افتاده ؟شروع کرد به گریه و زاری و هی داد می‌زد آخه چرا من ؟ چرا من؟ هووووم ... حتما به خاطر استرس کارشه ... مطمئنم ...

boomba
19-04-2009, 16:38
هر کجا هستم، باشم به درک!
من که باید بروم!
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین، مال خودت!
من نمی دانم نان خشکی چه کم از مجری سیما دارد؟
تیپ را باید زد!
جور دیگر اما...
کار را باید جست.
کاری چون خود پول
کار باید کم و راحت باشد!
فک و فامیل که هیچ...
با همه مردم شهر پی کار باید رفت!
بهترین چیز اتاقی است که از دسته چک و پول پر است!
پول را زیر پل و مرکز شهر باید جست!
سید خندان یه نفر!
سوئیچم کو؟ ...

boomba
19-04-2009, 16:40
من چرا آمده ام روی زمین

در یکی روز عجیب،
مثل هر روز دگر،
خسته و كوفته از كار، شدم منزل خويش،
منزلم بي غوغا، همسر و فرزندان، چند روزي است مسافر هستند، توي يك شهر غريب،
فرصتي عالي بود، بهر يك شكوه تاريخي پر درد از او .........
پس به فرياد بلند، حرف خود گفتم من:
با شما هستم من!
خالق هستي اين عالم و آن بالاها ...... !
من چرا آمده ام روي زمين؟
شده ام بازيچه ، كه شما حوصله تان سر نرود؟
بتوانيد خدايي بكنيد؟ و شما ساخته ايد اين عالم ،
با همه وسعت و ابعاد خودش ، تا به ما بنمائيد ،
قدرت و هيبت و نيروي عظيم خودتان ؟؟؟؟
هيبتا ، ما همگي ترسيديم ! به خداونديتان ،
تنمان مي لرزد ...... !
چون شنيديم ز هر گوشه كنار ، كه شما دوزخ سختي داريد ، ......
‬آتش سوزنده و عذابي ابدي !
و شنيديم اگر ما شب و روز ، ز گناهان و ز سر پيچي خود توبه كنيم ،
چشممان خون بارد ، و بساييم به خاك درتان پيشاني ، و به ما رحم كنيد ، و شفاعت باشد
و صد البته كمي هم اقبال ، حور و پرديس و پري هم داريد ......
تازه غلمان هم هست ، چوت تنوع طلبي آزاد است !
من خودم مي دانم كه شما از سر عدل ، بخت و اقبال مرا قرعه زديد ، همه چيز از بخت است !
شده ام من آدم ، اشرف مخلوقات ، (راستي حيوانات ، هر چه كردند ندارد كيفر؟)
داشتم خدمتتان مي گفتم ، قسمتم اين بوده ، جنس من مرد شده ! آمدم من دنيا ،
پدرم اين بوده ، كه به من گفت : پسر !
مذهبت اين باشد ، راه و رسم و روشت اين باشد !
سر نوشتم اين بود ، جنگ و تحريم و از اين دست نعم ..... !
هر چه قرعه من آمد !
راستي باز سوالي دارم ، بنده را عفو كنيد .
توي آن قرعه كشي ، ناظري حاضر بود ؟
من جسارت كردم، آب هم كز سر من بگذشته، پاسخي نيست ولي مي گويم:
من شنيدم كه كسي اين مي گفت:
چشم ز خودش بي خبر است. چشم را آينه اي مي بايد، تا خودش در يابد،
تا بفهمد كه چه رنگي دارد ، تا تواند ز خودش لذت كافي ببرد.
عجبا فهميدم ، شده ام آينه اي بهر تماشاي شما !
به شما بر نخورد ..... ! از تماشاي قد و قامتتان سير نگشتيد هنوز ؟
ظلم و جور و ستم آينه را مي بينيد؟ شايد اين آينه ، معيوب و كج است ،
خط خطي گشته و پر گرد و غبار ! يا كه شايد سر و ته آينه را مي نگريد !
ورنه در ساحتتان ، اين همه زشتي و نا زيبايي؟
كمي از عشق بگوييم با هم.
عرفا مي گويند : كه تو چون عاشق من بوده اي از روز ازل ، خلق نمودي بنده !
عجبا ! عشق ما يك طرفه است ؟ به چه كس گويم من ؟ مي شود دست ز من برداري ؟
بي خيالم بشوي ؟ زوركي نيست كه عاشق شدن ما بر هم ! من اگر عشق نخواهم چه كنم !
بنده را آوردي ، كه شوم عاشق تو ،
كه برايت بشوم واله و حيران و خراب ،
مرحمت فرموده ، همه عشق و مي و ساغر خود را تو زما بيرون كش؟
عذر من را بپذير ! اين امانت بده مخلوق دگر !
مي روم تا كپه ام بگذارم. صبح بايد بروم بر سر كار ،
پي اين بد بختي، پي يك لقمه نان!
به گمانم فردا ، جلوه عشق تو را مي بينم ، در نگاه غضب آلود رئيسم كه چرا دير شده ...... !
خوش به حالت كه غمي نيست تو را ،
نه رئيسي داري ، نه خدايي عاشق ، نه كسي بالا دست !
تو و يك آينه بي انصاف ، كج و كوله است و پر از گرد و غبار ، وقت آن نيست كمي آينه را پاك كني ؟
خواب سنگين به سراغم آمد. كم كمك خواب مرا پوشانيد.
نيمه شب شد و صدايي آمد. از دل خلوت شب، از درون خود من ،
من خدايت هستم
هر چه را مي خواهي، عاشقانه به تو تقديم كنم.
تو خودت خواسته اي تا باشي ! به همان خنده شيرين تو سوگند كه تو ، هر چه را مي بيني .
ذهن خلاق خودت خلق نمود.
هر چه را خواسته اي آمده است. من فقط ناظر بازي توام.
منتظر تا كه چرا يا كه كه را خلق كني!
تو فقط يك لحظه و فقط يك لحظه ، ز ته دل ، ز درون ،
خواهشي نا محسوس ، نه به فرياد بلند ، بلكه از عمق وجود ، ز براي عدم خود بنما ،
تو همان لحظه دگر نا بودي ، به همان سادگي آمدنت .
خواهش بودن تو ، علت خلق همه عالم شد . تو به اعماق وجودت بنگر، ز چه رو آمده اي روي زمين ،
پي حس كردن و اين تجربه ها ، حس اين لحظه تو ، علت بودن توست .
تو فقط لب تر كن ، مثل آن روز نخست ، هر چه را مي خواهي ، چه وجود و چه عدم ،
بهر تو خواهد بود ، در همان لحظه خواستنت ، و تو را ياد نباشد كه چه با من گفتي ،
دلبرم حرف قشنگت اين بود :
شهر زائيده شدن اين باشد تا توانم كه فلان كار كنم و در اين خانه ره عشق نهان گشته و من مي يابم.
پدرم آن آقا، خلق و خويش ، روشش ، ميراثش ، همه اش راه مرا مي سازد.
بنده مي خواهم از اين راه از اين شهر به منزل برسم.
همه را با وسواس تو خودت آوردي ، همه را خلق نمودي همه را ،
تو از آن روز كه خودت خواسته پيدا گشتي ، من شدم عاشق تو ، دست من نيست ،
تو را مي خواهم ، به همين شكل و شمايل كه خودت ساخته اي ،
شر و بي حوصله و بازيگوش ، مثل يك بچه پر جوش و خروش ، نا سزا گفتن تو باز مرا مي خواند،
كه شوم عاشق تر، هر چه معشوق به عاشق بزند حرف درشت ،
رشته عشق شود محكمتر .........................!
دير بازي است به من سر نزدي !
نگرانت بودم، تا كه آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندي !
و به آواز بلند ، رمز شب را گفتي :
من چرا آمده ام روي زمين؟
باز هم بادم باش ! مبر از ياد مرا
همه شب منتظر گرمي آغوش توام .
عشق بي حد و حساب من و تو بهر تو باد ............................ !
خواب من خواب نبود ! پاسخي بود به بي مهري من ،
پاسخ يك عاشق ..................................
به خداوند قسم ، من از آن شب ،
دل خود باخته ام بهر رسيدن
به عزيزم به خدا

boomba
03-05-2009, 18:55
مايه اصل و نسب در گردش دوران زر است///// دائما خون ميخورد تيغ کثافت منصب است



دود اگر بالا نشيندکسر شان شعله نيست ///// جاي چشم ابرو نگيرد گر چه او بالاتر است



کره اسب از نجابت در تعاقب ميرود ///// کره خر از خريت پيش پيش مادر است



گر ببيني ناکسان بالا نشستندعار نيست ///// روي دريا کف نشيندقعر در يا گوهر است



اهن و فولاد از يک کوره ايد برون ///// ان يکي شمشير گردد وان دگر نعل خر است

boomba
03-05-2009, 18:55
قبر


قبر مرا نيم متر کمتر عميق کنيد تا پنجاه سانت به خدا نزديکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشت‌هاي مرا به رايگان در اختيار اداره انگشت ‌نگاري قرار دهيد.

به پزشک قانوني بگوييد روح مرا کالبدشکافي کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک ‌کاري کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب يا گاز از داخل گور اينجانب کيدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذاريد تا هنگام دلتنگي، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسايي مرا لاي کفنم بگذاريد، شايد آنجا هم نياز باشد!

مواظب باشيد به تابوت من آگهي تبليغاتي نچسبانند.

روي تابوت و کفن من بنويسيد: اين عاقبت کسي است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنيد!

کساني که زير تابوت مرا مي‌گيرند، بايد هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهيد.

گواهينامه رانندگيم را به يک آدم مستحق بدهيد، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنيد تا همه به گريه بيفتند.

از اينکه نمي‌توانم در مجلس ختم خودم حضوريابم قبلا پوزش مي‌طلبم.

به مرده شوي بگوييد مرا با چوبک بشويد چون به صابون و پودر حساسيت دارم.

چون تمام آرزوهايم را به گور مي‌برم، سعي کنيد قبر مرا بزرگ بسازيد که جاي جسدم باشد.

boomba
03-05-2009, 18:57
منشي تلفني شاعران بزرگ ايران ๑۩۞۩๑
دوستان خوبم سلام ؛

تا حالا با خودتون فكر كردين اگه شاعران نامي ايران ؛
مثل حافظ و خيام و سعدي و فردوسي و ......
در زمان حال زندگي مي كردن ؛ چه كلامي رو بر روي
منشي تلفني منزل خود مي گذاشتند ؟________________________
بيايد اين مسئله رو با هم تصور كنيم .
البته تنها از جنبه طنـز .
________________________
منزل حافظ :


رفته ام بيرون من از کاشانه ی خود، غم مخور
تا مـگر بينم رخ جانانه ی خود، غـم مــخور
بشنوی پــاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیـام
آن زمان کو بازگردد خانـه خود، غم مخور


_____________________________
منزل خيام:
این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممـنون توام که کرده ای از مایاد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
آيم چو به خانه پاسخت خواهم داد
_____________________________
منزل سعدي :
از آوای دل انگيـز تو مستم
نبـاشــم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک گر فرصتی دادی به دستم
_____________________________
منزل فردوسي :
نمی باشم امروز اندر ســرای
که رسـم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چــو فــردا برآید بلنــد آفــتــاب
_____________________________
منزل مولانا :
بهر سما از خانه ام، رفتم برون رقصان شوم
شوری برانگيزم به پا، خندان شوم، شادان شوم
بر گو به من پیغام خود، هم نمره و هم نام خود
فرداتو را پــاسخ دهم، جان تو را قـربان شوم
_____________________________
منزل باباطاهر عريان :
تليفون کرده ای جانم فدايت
الهی ما به قربون صدايت
چو از صحرا بيايم، نازنينم
فرستم پاسخی از دل برايت
_____________________________
منزل منوچهري دامغاني :
از شرم به رنگ باده باشد رویم
در خانه نباشم که سلامی بگويم
بگذاری اگر پیام پاســخ دهـمت
زان پیش که همچو برف گردد مويم
_____________________________

boomba
06-05-2009, 15:56
حسنک کجائی

گاو ما ما مي كرد
گوسفند بع بع مي كرد
سگ واق واق مي كرد
و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي
شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند.
موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.
ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد.پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.
براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند.
اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.
او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد
او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.
او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد.

boomba
06-05-2009, 15:56
می گویند ناصرالدین شاه قاجار وقتی برای اولین بار به پاریس سفر کرده بود و در خیابان ها چراغ های روشنایی معابر را دید گمان کرده بود شهردار پاریس به افتخار ورود او شهر را چراغانی کرده است. می گویند هنگام ترک این کشور یکی از ملازمانش را فرستاده بود تابه شهردار بگوید علیحضرت دارند تشریف
می برند می توانید چراغ های شهر را خاموش کنید!

boomba
06-05-2009, 15:57
جلسه خواستگاري

سر جلسه خواستگاري... بعد از نيم ساعت سكوت!

مادر داماد: ببخشين، كبريت دارين؟

خانواده عروس: كبريت؟! كبريت براي چي؟!

مادر داماد: والا پسرم مي خواست سيگار بكشه...

خانواده عروس: پس داماد سيگاريه...؟!

مادر داماد: سيگاري كه نه... والا مشروب خورده، بعد از مشروب سيگار مي‌چسبه...

خانواده عروس: پس الكلي هم هست...؟!

مادر داماد: الكلي كه نه... والا قمار بازي كرد، باخت! ما هم مشروب داديم بهش كه يادش بره...

خانواده عروس: پس قمارم بازي مي‌كنه...؟!

مادر داماد: آره... دوستاش توي زندان بهش ياد دادن...

خانواده عروس: پس زندانم بوده...؟!

مادر داماد: زندان كه نه... والا معتاد بوده، گرفتنش يه كمي بازداشتش كردن...

خانواده عروس: پس معتادم بوده...؟!

مادر داماد: آره... معتاد بود، بعد زنش لوش داد...

خانواده عروس: زنش؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

boomba
06-05-2009, 15:57
ليلي و مجنون


دوباره شد شب و من بي قرارم..........Connect کن , زود بيا , در انتظارم

بيا من آمدم پاي Messenger .......... شدم مسحور آواي Messenger

بيا Hard دلت را ما ببينيم ................گلي از گنج Home Page ات بچينيم

بيا Icon نماي بي نشانم ..................که من جز آدرس Mail ات ندانم

بيا امشب کمي Online باشيم............و تا صبح Sun Shine باشيم

بيا ((انگوري)) بي تو غش کرد..........و حتي Hard Disk اش هم Crash کرد

بيا اي عشق DotCom عزيزم .........به پاي تو W ها بريزم

مرا در انتظار خويش مگذار....... ......و پا زاندازه آن بيش مگذار

بيا اي حاصل Search جهاني .......... بيا اجرا کن آن File نهاني

بيا در دل تو را کم دارم امشب.......... حدودا 100 مگي غم دارم امشب

اگر آيي دعايت مي نمايم.................. .دعا تا بينهايت مي نمايم

اگر آيي دعاي من همين است............. و يا نقل به مضمونش چنين است:

مبادا لحظه اي DC شوي يار.............جدا از پاي آن PC شوي يار

مبادا نام ما را پاک سازي................ .و کاخ آرزو را خاک سازي

بمان تا جاودان اندردر من ................ بمان تا حل شودهرمشکل من

boomba
06-05-2009, 15:59
شوخی با حافظ: ديدم به خواب حافظ

نيمـه شبف پريشب، گشتم دچـار كـابـوس

ديدم به خواب حافظ، توي صف اتوبوس

گفتم: سلام حـافظ، گفتا: عليـك جـانـم

گفتم: كجا روي؟ گفت: ولله خـود ندانم

گفتم: بـگيـر فـالي، گـفتا: نـمانـده حـالي

گفتم: چـگونه‌اي؟ گفت: در بند بيخيالي

گفتم كه تازه‌تازه‌، شعر و غزل چـه داري؟

گـفتـا كـه مي‌سـرايـم شـعـر سـپـيـد بـاري

گفتم: ز دولـت عشق، گفتا: كـودتـا شـد

گفتم: رقيب تو، گفت: الحمد،كله پا شد

گفتم: كجـاست ليلي، مشغـول دلـربايـي؟


گـفتـا شـده سـتـاره، در فيلم سيـنـمايـي !



گفتم: بگـو زخالش، آن خـال آتش افروز

گـفتـا: عمل نمـوده ، ديـروز يـا پـريـروز

گفتم: بگو زف مويش، گفتا كـه مفـش نموده



گفتم: بگـو زف يـارش، گـفتـا ولـش نمـوده



گفتم:چرا؟چگونه؟عاقل شده‌ست‌مجنون؟



گفتا: شديـد گـشتـه، معتاد گـرد و افـيـون



گفتم:كجاست‌جمشيد، جام‌جهان نمايش؟

گفتا: خـريـده قسطي، تـلوزيـون بجـايـش

گفتم: بگـو ز سـاقي، حالا شده چه كاره؟


گـفتـا: شـدست مـنـشـي ، در دفـتـر اداره


گـفتـم: بگـو ز زاهـد، آن رهنمـاي منـزل



گـفتا كـه دسـت خود را، بـردار از سر دل



گفتم: ز سـاربـان گـو، بـا كـاروان غم ‌ها



گـفتـا: آژانـس دارد ، بـا تـور دور دنـيـا



گفتم: بگو ز محمل، يـا از كجاوه يادي



گفتا: دوو، پژو، بنز، يا گلف نوك مدادي



گفتم: كه قاصدت‌كو، آن بادصبح شرقي؟



گفتا كه جاي خود را، داده به فاكس برقي



گـفتم: بـيـا ز هـدهـد ، جـوييـم راه چـاره



گفتا: به‌جاي هدهد، ديش است وماهواره



گـفتم: سلام ما را، بـاد صـبـا كجا بـفرد ؟



گـفتا: بـه پست داده، آورد يا نـيـاوفرد ؟



گفتم: بگو ز مشك، آهوي دشتف زنگي



گفتا كـه ادكلن شد، در شيشه‌هاي رنگي



گفتم: سراغ داري، ميخانه ‌اي حسابـي ؟



گـفتا كـه آنچـه بوده، گشته چلـوكبـابي



گفتم: بيـا دوتـايي، لب تـر كنيـم پنهان



گفتا: نمي‌هراسي، از چـوب پـاسبانـان؟



گفتم: شراب نابي،تو دست‌وپا نداري؟



گفتا كـه جاش دارم، وافـور با نگـاري!



گـفتم: بلـند بـوده، موي تـو آن زمانـها



گفتا: بـه حبـس بودم، از تـه زدنـد آنها



گفتم:شما و زندان؟حافظ‌ ماروگرفتي؟



گفتا: نديده بودم، هـالو بـه اين خرفتي!

s2010
07-05-2009, 12:54
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] پيغام گير فردوسي [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



نميباشم امروز اندر سراي
كه رسم ادب را بيارم بجاي
به پيغامت اي دوست گويم جواب
چو فردا بر آيد بلند آفتاب





[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]پيغام گير سعدي [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

از آواي دل انگيزه تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پيغامه تو خواهم گفت پاسخ
فلك گر فرصتي دادي به دستم


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] پيغام گير حافظ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رفته ام بيرون من از كاشانه ي خود غم مخور
تا مگر بينم رخ جانانه ي خود غم مخور
بشنوي پاسخ ز حافظ گر كه بگذاري پيام
زان زمان كو باز گردم خانه ي خود غم مخور


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] پيغام گيرمنوچهري [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
از شرم به سرخي باشد رويم
در خانه نباشم كه سلامي گويم
بگذاري اگر پيام پاسخ دهمت
زان پيش كه همچون برف گردد رويم



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] پيغام گير خيام [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اين چرخ فلك عمر مرا داد به باد
ممنون توام كه كرده اي از من ياد
رفتم سره كوچه " منزله كوزه فروش
آيم چو به خانه پاسخت خواهم داد

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]پيغام گيرمولانا[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بهر سماع از خانه ام رفتم برون رقصان شوم
شوري برانگيزم بپا " خندان شوم شادان شوم
برگو به من پيغامه خود " هم نمره و هم نام خود
فردا تورا پاسخ دهم جان تورا قربان شوم ...

boomba
21-05-2009, 21:05
دو نفر دختر خوشتیپ و سوســــــول !

دوش از دردسر مشق نجاتم دادنـــــــد!
دست و پایم بگرفتند و سوارم کردنــــد!
پفک و بستنی و ماچ پر آبم دادنــــــد!
توی این منظومه ی شهری چه تماشاکردیم!
آن دو باهم جملگی شکلاتم دادنـــد!
آب انگور و هویج و کیوی آب انــــــار
آنقدر بود که انگار فراتم دادنــــــــــــد!
تا سر صبح خرامان همه جارا گشتیــــم !
صبح یک بربری و چای و نباتم دادنــــد!
سفر علمی!و رویایی ما گشت تمـــــــام !
جمله ای فحش از کلماتم دادنــــــــد!
چون به خود آمدم از دیدن آن خواب لذیـــذ!
صبح ظاهر شده بود بس که تکانم دادند!
مادرم گفت بلند شو که کلاست دیر اســــت
پس از آن لقمه ای از نان بیاتم دادنــــد !
اشک از دیده چکیدو مخ من تیر کشـــــید !
چو به من توی کلاس ریز نمراتم دادنــد!

ولی خوب هر شعری یه پاورقی میخواد که برای کسانی که با معانی کلمات ثقیل آشنایی ندارند یه یاد آوری یا آموزشی هم باشه :
کلمات ثقیـــــــــــــــــل :!
دوش : یعنی حمام البته نه در اینجا! منظور این بوده که دیشب !
دختر : نوعی بنده خدا !که از روی بدشانسی در ایران متولد شده است و هر روز باید موقع عبوراز خیابون مواظب باشه که یه وقت یه پرایدی زیرش نگیره!
سوسول: خوب این هم برای قافیه اینجا نوشته شده ولی خود لغت سوسول برگرفته از ۲ قسمت هست قسمت اول که در اصل سه (۳) سول بوده سول در زبان فارسی کهن به معنی ناودان که در اصل از ترکیب نوعی آرایش مو یعنی گذاشتن مو به صورت فرق از وسط ! البته این ۲ سولش بوده و سوله سومش رو من هر چقدر فکر کردم پیدا نکردم !
مشق : پروژه ی دانشگاه ٫عملگی برای استاد !
سوارم کردند: تا اونجا که رسم هست دختر رو سوار میکنند ولی خوب دیگه همون قضیه ی شتر با پنبه دونه هست دیگه !
ماچ : یک حرکت غیر ورزشی !غیر اخلاقی و غیر فرهنگی است ! که به خاطر مسائل سیاسی و نفوذ انگلیس در ایران در زمان آقا محمد خان قاجار!در کشور ما رواج پیدا کرد نوع پر آب آن بیشتر در مراکز خصوصی استفاده داره !
انگار فراتم داند:یعنی خیلی خوش گذشت جاتون خالی !
سفر علمی: این هم خوب از اون حرفایی بود که برای قافیه استفاده میشه !

boomba
21-05-2009, 21:07
موش و گربه

--------------------------------------------------------------------------------

عبيد زاکاني

اگر داري تو عقل و دانش و هوش بيا بشنو حديث گربه و موش
بخوانم از برايت داستاني که در معناي آن حيران بماني
* * *
اي خردمند عاقل و دانا قصۀ موش و گربه برخوانا
قصۀ موش و گربه‌ي منظوم گوش کن همچو در غلطانا
از قضاي فلک يکي گربه بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سينه‌اش چو سپر شير دم و پلنگ چنگانا
از غريوش به وقت غريدن شير درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادي پاي شير از وي شدي گريزانا
* * *
روزي اندر شرابخانه شدي از براي شکار موشانا
در پس خفم مي‌ نمود کمين همچو دزدي که در بيابانا
ناگهان موشکي ز ديواري جست بر خفم مي خروشانا
سر به خفم برنهاد و مي نوشيد مست شد همچو شير غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پيش من چو سگ باشد که شود روبرو به ميدانا
* * *
گربه اين را شنيد و دم نزدي چنگ و دندان زدي به سوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت چون پلنگي شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام عفو کن بر من اين گناهانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوي نخورم من فريب و مکرانا
مي شنيدم هرآن چه مي گفتي آروادين قحبۀ مسلمانا
* * *
گربه آن موش را بکشت و بخورد سوي مسجد شدي خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشيد ورد مي خواند همچو مفلّانا
بارالها که توبه کردم من ندرم موش را به دندانا
بهر اين خون ناحق اي خلاق من تصدق دهم دو من نانا
آن قدر لابه کرد و زاري کردي تا به حدي که گشت گريانا
* * *
موشکي بود در پس منبر زود برد اين خبر به موشانا
مژدگاني که گربه تائب شد زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال در نماز و نياز و افغانا
اين خبر چون رسيد بر موشان همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزيده برجستند هر يکي کدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر هر يکي تحفه‌هاي الوانا
آن يکي شيشه‌ شراب به کف وآن دگر بره‌هاي بريانا
آن يکي طشتکي پر از کشمش وان دگر يک طبق ز خرمانا
آن يکي ظرفي از پنير به دست وان دگر ماست با کره نانا
آن يکي خوانچه پلو بر سر افشره، آب ليمو عمانا
* * *
نزد گربه شدند آن موشان با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب کاي فداي رهت همه جانا
لايق خدمت تو پيشکشي کرده‌ايم ما قبول فرمانا
گربه چون موشکان بديد بخواند رزقکم في السماء حقانا
من گرسنه بسي بسر بردم رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهاي دگر از براي رضاي رحمانا
هرکه کار خدا کند به يقين روزي اش مي شود فراوانا
* * *
بعد از آن گفت پيش فرمائيد قدمي چند اي رفيقانا
موشکان جمله پيش مي رفتند تنشان همچو بيد لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان چون مبارز به روز ميدانا
پنج موش گزيده را بگرفت هر يکي کدخدا و ايلخانا
دو بدين چنگ و دو بدان چنگال يک به دندان، چو شير غرانا
آن دو موش دگر که جان بردند زود بردند خبر به موشانا
که چه بنشسته‌ايد ايموشان خاک تان بر سر اي جوانانا
پنج موش رئيس را بدريد گربه با چنگها و دندانا
* * *
موشکان را از اين مصيبت و غم شد لباس همه سياهانا
خاک بر سر کنان همي گفتند اي دريغا رئيس موشانا
بعد از آن متفق شدند که ما مي‌رويم پاي تخت سلطانا
تا به شه عرض حال خويش کنيم از ستم‌هاي خيل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت ديد از دور خيل موشانا
همه يکباره کردنش تعظيم کاي تو شاهنشهي به دورانا
گربه کرده است ظلم بر ماها اي شهنشه اولم به قربانا
سالي يک دانه مي گرفت از ما حال حرصش شده فراوانا
اين زمان پنج پنج مي گيرد چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند شاه فرمود کاي عزيزانا
من تلافي به گربه خواهم کرد که شود داستان به دورانا
* * *
بعد يک هفته لشگري آراست سيصد و سي هزار موشانا
همه با نيزه‌ها و تير و کمان همه با سيف‌هاي برانا
فوج‌هاي پياده از يک سو تيغ‌ها در ميانه جولانا
چون که جمع آوري لشگر شد از خراسان و رشت و گيلانا
يکه موشي وزير لشکر بود هوشمند و دلير و فطانا
گفت بايد يکي ز ما برود نزد گربه به شهر کرمانا
يا بيا پاي تخت در خدمت يا که آماده باش جنگانا
* * *
موشکي بود ايلچي ز قديم شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالي کرد که منم ايلچي ز شاهانا
خبر آورده‌ام براي شما عزم جنگ کرده شاه موشانا
يا برو پاي تخت در خدمت يا که آماده باش جنگانا
گربه گفتا که موش گه خورده من نيايم برون ز کرمانا
ليکن اندر خفا تدارک کرد لشکر معظمي ز گربانا
گربه‌هاي براق شير شکار از صفاهان و يزد و کرمانا
لشکر گربه چون مهيا شد داد فرمان به سوي ميدانا
* * *
لشکر موشها ز راه کوير لشگر گربه از کهستانا
در بيابان فارس هر دو سپاه رزم دادند چون دليرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادي هر طرف رستمانه جنگانا
آن قدر موش و گربه کشته شدند که نيايد حساب آسانا
حملۀ سخت کرد گربه چو شير بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکي اسب گربه را پي کرد گربه شد سرنگون ز زينانا
الله الله فتاد در موشان که بگيريد پهلوانانا
موشکان طبل شاديانه زدند بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فيل سوار لشگر از پيش و پس خروشانا
* * *
گربه را هر دو دست بسته به هم با کلاف و طناب و ريسمانا
شاه گفتا به دار آويزند اين سگ روسياه نادانا
گربه چون ديد شاه موشان را غيرتش شد چو ديگ جوشانا
همچو شيري نشست بر زانو کند آن ريسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد به زمين که شدندي به خاک يکسانا
لشگر از يک طرف فراري شد شاه از يک جهت گريزانا
از ميان رفت فيل و فيل سوار مخزن تاج و تخت و ايوانا
هست اين قصۀ عجيب و غريب يادگار عبيد زاکانا
جان من پند گير از اين قصه که شوي در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن مدعا فهم کن پسر جانا

boomba
21-05-2009, 21:08
نحوه دوشيدن شير 2 گاو شما از ديدگاهاي مختلف ...
سوسياليسم :دو گاو داريد.يكي را نگه مي داريد.ديگري را به همسايهء خود مي دهيد.
كمونيسم : دو گاو داريد.دولت هر دوي آنها را مي گيرد تا شما و همسايه تان را در شيرش شريك كند..
فاشيسم : دو گاو داريد.شير را به دولت مي دهيد.دولت آن را به شما مي فروشد..
كاپيتاليسم : دو گاو داريد.هر دوي آنها را مي دوشيد.شيرها را بر زمين مي ريزيد تا قيمتها همچنان بالا بماند..
نازيسم : دو گاو داريد.دولت به سوي شما تيراندازي مي كند و هر دو گاو را مي گيرد..
آنارشيسم : دو گاو داريد.گاوها شما را مي كشند و همديگر را مي دوشند..
ساديسم : دوگاو داريد.به هر دوي آنها تيراندازي مي كنيد و خودتان را در ميان ظرف شيرها مي اندازيد..
آپارتايد : دو گاو داريد. شير گاو سياه را به گاو سفيد مي دهيد ولي گاو سفيد را نمي دوشيد..
دولت مرفه : دو گاو داريد.آنها را مي دوشيد و بعد شيرشان را به خودشان مي دهيد تا بنوشند..
بوروكراسي : دو گاو داريد.براي تهيهء شناسنامهء آنها هفده فرم را در سه نسخه پر مي كنيد ولي وقت نداريد شير آنها را بدوشيد..
سازمان ملل : دو گاو داريد.فرانسه شما را از دوشيدن آنها وتو مي كند.آمريكا و انگليس گاوها را از شير دادن به شما وتو مي كنند.نيوزلند راي ممتنع مي دهد..
ايده آليسم : دو گاو داريد.ازدواج مي كنيد.همسر شما آنها را مي دوشد..
رئاليسم : دو گاو داريد.ازدواج مي كنيد.اما هنوز هم خودتان آنها را مي دوشيد..
متحجريسم : دو گاو داريد.زشت است شير گاو ماده را بدوشيد..
فمينيسم : دو گاو داريد.حق نداريد شير گاو ماده را بدوشيد..
پلوراليسم : دو گاو نر و ماده داريد.از هر كدام شير بدوشيد فرقي نمي كند..
ليبراليسم : دو گاو داريد.آنها را نمي دوشيد چون آزاديشان محدود مي شود..
دموكراسي مطلق : دو گاو داريد.از همسايه ها راي مي گيريد كه آنها را بدوشيد يا نه..
سكولاريسم : دو گاو داريد.پس به خدا نيازي نيست..

boomba
21-05-2009, 21:09
يه شب (اين همه روز يه بارم شب)يه شغالي چند تا مرغ مي دزده وقتي مي گيرنش ميگن تو مرغ دزديدي ميگه نه ، ميگن شاهدت كو (مثل هميشه نمي گه دمم بچه پرو )ميگه:تا وكيلم نياد حرفي نمي زنم.

hamed_shams
03-07-2009, 16:08
با احترام به سهراب سپهري

كفش هايم كو؟
چه كسي بود صدا زد: يابو!
آشنا بود انگار
چه صداي خوفي!
مثل يك عربده بود
مثل كابوس طلبكار
و صاحبخانه
من به اندازه يك برج، دلم مي گيرد
وقتي مي بينم
كه سيامك- پسر همسايه-
پرشيا مي راند
با وجود اينكه
ماست را مي ماند!
و هم اينك جيبم
كه به اندازه ليوان سياست خالي ست
خنده اش مي گيرد
مي شكوفد درزش!
و بياريم سمسار
ببرد اين همه مبل
ببرد اين همه فرش
---
خانه را بايد شست
جور ديگر بايد زيست
خانه بايد خود باد
خانه بايد خود باران باشد!
آن زمان است كه تو مي بيني
ماه مي آيد پايين
مي رسد دست به سقف ملكوت!
ملك الموت كجاست؟
كفش هايم كو؟
چه كسي بود صدا زد: يابو!

اینم یکی دیگه:
کفش هایم کو؟!
دم در چیزی نیست
لنگه کفش من اینجاها بود!
زیر اندیشه این جا کفشی!
مادرم شاید این جا دیشب
کفش خندان مرا، برده باشد به اتاق
که کسی پا نتپاند در آن.
هیچ جا اثر از کفشم نیست
نازنین کفش مرا درک کنید
کفش من کفشی بود
کفشستان!
و به اندازه انگشتانم معنی داشت...
پای غمگین من احساس عجیبی دارد
شست پای من از این غصه ورم خواهد کرد
شست پایم به شکاف سر کفش، عادت داشت...!
نبض جیبم امروز
تندتر می زند از قلب خروسی که در اندوه غروب
کوپن مرغش باطل بشود...
جیب من از غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق
که پی کفش به کفاش محل خواهد داد
"خواب در چشم ترش می شکند"
کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود
سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود
"یاد باد آن که نهانش نظری با ما بود"
دوستان! کفش پریشان مرا کشف کنید!
کفش من می فهمید که کجا باید رفت،
که کجا باید خندید
کفش من له می شد گاهی
زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی
توی صف های دراز
من در این کله صبح، پی کفشم هستم
تا کنم پای در آن
و به جایی بروم
که به آن "نانوایی" می گویند!
شاید آن جا بتوان، نان صبحانه فرزندان را
توی صف پیدا کرد
باید الان بروم....اما نه!
کفشهایم نیست! کفشهایم کو؟!

hamed_shams
03-07-2009, 16:09
اهل عرفانم من

اهل عرفانم من ، کاروبارم بد نیست
برجکی ساخته ام در دل شهر
طبقاتش هفده
همه را پیش فروش بنمودم
پولهایم همه در بانک سوئیس
به امانت باقی است
اهل عرفانم من
سفره نان و پنیری پهن است
مُتلی ساخته ام در نوشهر
باغهایم پر گل
از صدور پسته
جیبهایم سرشار
اهل عرفانم من
دامهایم همه پروارو قشنگ
گاوها رنگ به رنگ
کشت و صنعت دارم
چند هکتار زمین
همه شالیزار است
دختران ِزیبا
صبح تا شام در آن دشت وسیع
بوته های شالی، درزمین میکارند
اهل عرفانم من
همه در سیر و سفر
از ژاپن تا اتریش
تا فراسوی پکن
خانه کوچک خوبی دارم
دردل شهر پاریس
جایتان بس خالی است
اهل عرفانم من ، کاروبارم بد نیست
طبع شعری دارم
شعرها گفته ام از عرفانم
همه زیبا و قشنگ
همچو آن ویلایم
که بنا ساخته ام در چالوس
یاکه مانند سگم پشمالو
که بود فِرز و زرنگ
الغرض لقمه نانی باقی است
مردی هستم قانع
اهل عرفانم من ،کارو بارم بد نیست

hamed_shams
03-07-2009, 16:09
بني آدم اعـضـــاي يكديگــرند"
كه برخي از آنها به باقي سرند!

كمي از پزشكان از آن دسته‌اند
كه به كسب قدرت كمر بسته‌اند

"چو عضوي به درد آورد روزگار"
در آرنــــد از روزگـــارش دمـــــار!

پس از حال و احوال با دردمند
رقم‌ هاي بالا طلب مي ‌كنند!

مريضي اگر سرفه بنمود سخت
به تجويز ايشان ضروريست تخت-

- بخوابد شبي توي دارالشفا
دو ميليون بسُلفد بـــراي دوا !

به سركيسه كردن شدند اوستاد
بدا! آنكه كارش به ايشان فـتاد

اگر مشكلي بود، حل مي‌كنند
به هر نحو باشد، عمل مي‌كنند

و گر مشكلي حل شود با دوا
"عمل" مي‌كنندش در آن راستا!

به قدري بيايد به اعضا فشار
" كه عضو دگـــر را نماند قرار" !

شود مستمند او به انواع وام
به پايان رسيد اين سخن، والسلام!

...

لــذا ، اي مدير عامل بانكِ ما!
سر كيسه‌ي وام را شُل نما!

اگر شل نكردي سرش را كمي
"نشايد كه نامت نهند آدمي"!

hamed_shams
03-07-2009, 16:10
اي خدا HARD دلم FORMAT مكن
FILD مـا را خالي از بركت مـكن
OPTION غـم را خـدايا ON مـكـن
FILE اشكم را خدايا RUN مكن
DELTREE كـن شاخه هـاي غصه را
سـردي و افـسـردگـي را، هـر سـه را
JUMPER شـادي بيار تا SET كنيم
سيستم انـدوه را RESET كنيم
نـام تـو PASSWORD درهـاي بهشت
آدرس E-MAIL سايت سرنوشت
اي خــدا روز ازل CAD داشــتـي
MOUSE بود اما مگر PAD داشتي
كه چـنيـن طـرح 3D مــي زدي
طرح خود بر روي CD مي زدي
تـا نـيفـتد BUG در انـديشـه مــان
تـا كـه ويـروسـي نگـردد ريشـه مـان
اي خــدا از بـهــر مــا ايـمـن فـرسـت
بهـر دلـهاي پـر آتـش FAN فرست
اي خــدا حــرف دلـــم بـا كـي زنــم
HELP مي خـواهم كه F1 مي زنم

hamed_shams
03-07-2009, 16:16
پارودی ای از این بیت رهی:
نداند رسم یاری بیوفا یاری که من دارم
به آزار دلم کوشد دل آزاری که من دارم
توسط امید مهدی نژاد

تعجب می کند یارم ز رفتاری که من دارم
تصور می کند دیوانه ام یاری که من دارم

نه او، هر کس دگر باشد تعجب می کند طبعاً
ز رفتار عجیب و نابهنجاری که من دارم

همه گویند رفتارم عجیب و نابهنجار است
و گاهی مایه شرم است اطواری که من دارم

خودم یکبار رفتار خودم را بررسی کردم
ولی دیدم که معقول است رفتاری که من دارم

و دیشب دست آخر گفتمش با صد زبان بازی:
خودت -یارا!- مرض داری و پنداری که من دارم

همیشه فکر می کردی که من از خویش شک دارم
کنون دیدی بی علت نیست اصراری که من دارم؟

چه خواهی گفت اگر روزی درآری سر ز افکارم؟
که رفتارم شده مشتق ز افکاری که من دارم

کسی دیگر مرا کی می تواند کنترل کردن؟
نباشد دست کس -غیر تو- افساری که من دارم

برایم آبرو نگذاشتی، بی آبرو! شرمی
کنون نقل محافلهاست آماری که من دارم

نه پولم می دهد، نه احترامم پاس می دارد
طلبکار است خود گویی بدهکاری که من دارم

تمام سالمندان از پرستار جوان گویند
ولی صد سال سن دارد پرستاری که من دارم

hamed_shams
03-07-2009, 16:18
پارودی ای از این بیت محبوبه ابراهیمی:
نوشتم عشق برایم نشانه بفرستد
پیام های محبت به خانه بفرستد
توسط امید مهدی نژاد


نوشتم عشق برایم قباله بفرستد
قباله گر که ندارد، حواله بفرستد

حواله را ندهد دست هر کس و ناکس
حواله را بدهد دست ژاله بفرستد

که عشق چک بکشد، ضامنم شود در بانک
سه چار میلیون وام جعاله بفرستد

برای رفع و رجوع کثیف کاری هام
عنایتی بکند، باز ماله بفرستد

برای آنکه نیفتم به چاه خودخواهی
نوشتم عشق سر راه چاله بفرستد

برای امنیتم یک محافظ گنده
برای دور سرم نیز هاله بفرستد

اگرچه امر مهم پاستوریزه بودنش است
پگاه نفرستد، دوغ کاله بفرستد

نوشتم عمه کتک می زند، جنون دارد
بجای عمه مرا نزد خاله بفرستد

دو ماه بعد فراخوان کنگره ست، لذا
نوشتم عشق برایم مقاله بفرستد.

hamed_shams
09-07-2009, 13:09
پارودی ای از این دو بیت محمدسعید میرزایی

به هر وحشت که در این دشت می افتد به راه آهو
چه می گردد مگر وهم غباری از نگاه آهو

درختی می شود در تپه خاموش گمراهی
ندار طاقت سیر بیابان گناه آهو

توسط امید مهدی نژاد

به افسون خیالش می کند در من نگاه آهو
نه البته مدام و دم به دم، بل گاهگاه آهو

شب این گوشه¬ی چشمش پر از ژرفای تاریکی ست
و در آن گوشه¬ی چشمش می افروزد پگاه آهو

من البته خودم زن دارم و فرزند، با این حال
نمی دانم چه می خواهد ز من با آن نگاه آهو

نه دارد شاخ و نه نیش و نه حتی گاز می گیرد
خدایا! رحمتی، چون هست خیلی بی پناه آهو

اگر دشمن برد یورش به سوی او چه خواهد کرد؟
ندارد ارتش و نیروی خودجوش و سپاه آهو

پلنگی گر درآید در شبستان ظهور او
جمال بی بدیلش پاک می گردد تباه آهو

در آن جنگل که هژمونی شیران و پلنگان است
ندارد غیر انبوه درختان پایگاه آهو

بیابان¬مرگ وحشت می شود گر نشکفد فوراً
الهی بشکفد در زیر پاهایش گیاه آهو

به وحشت¬گاه امکان جفتک¬اندازش به سامان است
نباشد حاجتش عمراً به پیست و باشگاه آهو

اسیر هیچ محدودیتی در نوع ورزش نیست
کند انواع ورزش را به طور دلبخواه آهو

دَوَد پیوسته و فرمان نگیرد از کسی هرگز
ندارد چارراه و زوج و فرد و ایستگاه آهو

دلش می خواهد از این غربتستان زود بگریزد
نمی یارد تحمل زندگی در خوابگاه آهو

به¬اندام است فی¬الجمله، و گر دیدی شکم دارد
یقین دان گشته از الطاف شویش پابه¬ماه آهو

نه شری دارد و شوری، نه زری دارد و زوری
نه پیر میکشان دارد، نه شیخ خانقاه آهو

نه برفی دارد و بامی، نه قسطی دارد و وامی
به لطف ایزد منان بسی دارد رفاه آهو

و گر میرد نیفتد احتیاج او به قبرستان
شود جنگل ز بهر نعش او آرامگاه آهو

اگر یک دسته شبدر توی دست هرکسی بیند
می افتد در پی¬اش فی¬الفور با رغبت به راه آهو

صدای قابل عرضی ندارد، لیک اگر خواهد
هم¬آوازی کند با بلبلان در دستگاه آهو

اگر یک ذره در رانندگی آرام¬تر راند
نمی افتد دگر -من مطمئنم- توی چاه آهو

ولی ترمز نگیرد گر به هنگام جنون¬تازی
می افتد ناگهان از دره توی پرتگاه آهو

بیابان بود و مجنون با خیال یار می¬چرخید
دو¬سه تا جانور جنبید و فوراً گفت: آه آه او!

یکی شان مو نمی¬زد چهره اش با چهره¬ی لیلی
همان دندان، همان بینی، همان چشم سیاه، آهو

گریبان چاک زد، افتاد در پایش به صد خواری
و عاقل در سفیه¬اش کرد یک طوری نگاه آهو-

که از فرط تحیر مانده بودم این چه حیوانی ست
که این طوری بوَد چون آب اندر زیر کاه آهو

ولی با این¬همه توهین نکرد آهو به آن بدبخت
که حیوانی بوَد مقبول و خوب و سربراه آهو

همه کاری در این بیحاصلستان جنون کرده
ولی هرگز به پایش نیست حتی یک گناه آهو

گناهی هم اگر در یک بیابان مرتکب گردد
که خواهد برد او را تا پلیس و دادگاه آهو؟

از آدم می گریزد، ورنه همچون گوسفند او را
می افکندند و می بردند تا کشتارگاه آهو

کمی البته نحو بیت هایم چیز شد، اما
چه می¬فهمد ز توفیر درست و اشتباه آهو؟

قصیده بندی آهو برایم آب و نان دارد
تو می خواهی بخواه آهو، نمی خواهی نخواه آهو.

hamed_shams
09-07-2009, 13:12
****این یکی خیلی قشنگه:
پارودی ای از این بیت حسین منزوی

زنی که صاعقه وار آنک ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد
توسط امید مهدی نژاد

زنی که صاعقه وار آنک ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که باز قصد زدن دارد

زنی چنین که تویی بی شک سر هزار پسر خورده ست
زنی چنین که تویی لابد خیال های خفن دارد

زنی چنین که تویی اینسان شبیه صاعقه، لابد پس
سری ز جنس گرانیت و دلی زجنس چدن دارد

بیا ببخش و ترحم کن بر این غریب ننه مرده
ردای شعله برون آور، که این فلک زده زن دارد

*
همیشه جنبش لبهایش پیام بوسه نمی آرد
ز فک پر تپشش پیداست آدامس توی دهن دارد

هزار و سیصد و اندی دل میان کاکل او گیر است
هزار و پانصد و اندی هم درون چاه ذقن دارد

بسی هنر ز هر انگشتش به یک کرشمه همی بارد
سه دفتر و دو سه مجموعه غزل به سبک کهن دارد

دهان بسته چو بگشاید خودت بعینه ببینی که
صدای محکم خش داری شبیه صوت زغن دارد

بهل که تا برود بر من تقاص آن همه خوشبختی
بهل که تا بزند ای دوست زنی که دست بزن دارد

*
چه سرنوشت غم انگیزی که کل خلق نظربازند
ولی زنی که اشاره شد نظر همیشه به من دارد.

hamed_shams
09-07-2009, 13:19
پارودی ای از این بیت سید ضیاءالدین شفیعی

امروز شاید باید از خون گلو خورد
نان شرف از سفره های آبرو خورد
توسط امید مهدی نژاد

امروز شاید باید از باد هوا خورد
با اشتها از ابتدا تا انتها خورد

امروز شاید باید از نو مثل سابق
پیش تمام راستان فی الفور تا خورد

ای کاش می شد اکس ترکاند و هوا رفت
آنقدر پر زد تا به دیوار فضا خورد

یا مثل آن استادمان یک گوشه افتاد
هی شعر گفت و پشت بندش هی دوا خورد
***
یک شب درون جنگلی خوابیده بودم
خرسی مرا در رختخوابش دید، جا خورد

آمد مرا یک لقمه چپ سازد، اما
بیچاره را از پشت سر یک اژدها خورد

آن اژدها مثل زمین خواری زمین را
از قطب تا پایینِ خط استوا خورد

ترسید از ترکیب مان رودل بگیرد
آن را جدا، این را جدا، من را جدا خورد

***
شاید تمام حرفم این باشد، جماعت!
لب تشنه باشی می شود گاهی ربا خورد...

hamed_shams
09-07-2009, 13:30
گفتم یه چیزی هم درباره ی این امید مهدی نژاد بذارم بد نیست(این همه شعر ازش نوشتیم)

امید مهدی نژاد شاعر، نویسنده، طنزپرداز، نقاش، عکاس، بوکسور، بالرین و غیره معاصر در زمستان سال 1358 در یکی از بیمارستانهای تهران متولد شد. خانواده اش مثل خانواده بیشتر آدمهای مشهور خانواده ای فرهنگی، مذهبی، زحمتکش، اصیل و هنردوست بود. او وقتی متولد شد بیشتر از چند کیلو وزن نداشت و مدام گریه می کرد. به همین جهت نامش را امید گذاشتند.
امید از بدو ورود به دنیا استعداد شایانی از خود به نمایش گذاشت. یک ماه بیشتر نداشت که موفق شد گریه هایش را در گوشه مویه دستگاه چهارگاه تنظیم کند. سه ماهه بود که یاد گرفت با چنگ انداختن روی صورت افراد مختلف نقاشی کند. در شش ماهگی موفق شد با کمک پزشکان بیماری سرخجه را مغلوب کند و یکساله بود که توانست روی نشیمنگاه خود بنشیند. در سه سالگی توانست بدون یاری گرفتن از دستهایش کلمات قاقا و آبه را ادا کند و در چهارسالگی غذا خوردن را فرا گرفت. سیر موفقیتهای او به همین جا ختم نشد و تا همین دیروز نیز ادامه داشته است.
از شش سالگی تا بیست و چهار سالگی امید مهدی نژاد اطلاعی در دست نیست و به این ترتیب مشخص نیست او در این مدت به چه کارهایی مشغول بوده است، اما در سال 1381 بود که برخی از شعرهای او در مطبوعات به چاپ رسید. با خواندن این شعرها متوجه می شویم او در این مدت خودش را خیلی اذیت کرده است.
مهدی نژاد در سال 1383 از شعر گفتن خسته شد و تصمیم گرفت طنز بنویسد. این کار او به تحریک وحید جلیلی سردبیر سابق ماهنامه سوره انجام گرفت. نخستین طنزنوشته های مهدی نژاد در همین ماهنامه معلوم الحال منتشر شد. او همیشه طوری می نوشت که باعث بسته شدن در این مجله شود، اما هیچگاه این اتفاق نیفتاد. یعنی به دلیل طنزهای او نیفتاد، بلکه به دلایل جدی افتاد که چون جدی است او از آن خبر ندارد. مهدی نژاد علاوه بر سوره در جاهای دیگری هم طنز نوشت. مثلاً یکی از این جاها روزنامه وزین جام جم بود. اما از آنجا که زیرآب مستحکمی نداشت، پس از چاپ سومین مطلبش به او گفتند: خداحافظ. او هم خداحافظی کرد. این اتفاق در جاهای دیگری هم درست به همین ترتیب رخ داد. جاهای دیگری هم هست که هنوز با او خداحافظی نکرده اند، اما قطعاً در آینده می کنند.
از مهدی نژاد یک مجموعه طنز منتشر شده و یک مجموعه دیگر نیز به نحو رقت انگیزی در زیر چاپ به سر می برد. اثر چاپ شده او کتاب سوم نام دارد که اگرچه در ادامه کتاب های اول و دوم چاپ نشده، اما حاوی تعداد زیادی آگهی فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و غیره، علی الخصوص وغیره است. خواندن این کتاب را به هیچکس توصیه نمی کنیم.
مهدی نژاد به شعر اعتراض، خورشت قیمه، خودرو زانتیا، فندک زیپو، هندوانه، عکاسی پرتره، خیابان پامنار، بادام هندی، گوشی سونی اریکسون W800، کاغذ کاهی و علی معلم دامغانی علاقمند است و برای رسیدن به آنها از هیچ کوششی فروگذار نمی کند.
مهدی نژاد هم اکنون بیکار است و اگر شما کار سراغ دارید حاضر است انجام دهد.

---------------------------------------

* سوابق و فعالیت‌های مطبوعاتی و روزنامه‌جاتی:
ـ عضو هیئت تحریریه دوهفته نامه آینده سازان (1384 و 1385)
ـ عضو هیئت تحریریه چهارم ماهنامه سوره (از 1383 تا 1385)
ـ عضو شورای راه اندازی روزنامه خورشید (بهار و تابستان 1385)
ـ عضو هیئت تحریریه ماهنامه امتداد (1385 تاکنون)
ـ عضو هیئت تحریریه ماهنامه راه (1386 تاکنون)
ـ دبیر بخش شعر ماهنامه پلاک 8 (1386 تاکنون)
ـ دبیر بخش ادب و هنر سایت تبیان (بهار 1385)
ـ دبیر تحریریه فصلنامه تخصصی شعر (از 1384 تا 1386)
ـ دبیر تحریریه ماهنامه تخصصی شعر (1387)
ـ همکاری با مطبوعات اشارات، ابرار، همشهری، جام جم، ایران، خردنامه، خیمه، هابیل، مهر، الفبا و...
ـ همکاری با رسانه‌های الکترونیک شهریاران جوان، لوح، کتاب نیوز، جهان نیوز، فیروزه، فردا نیوز، عدالتخانه و ...



* سوابق و فعالیت‌های ادبی ـ هنری ـ فرهنگی و غیره:
ـ عضو هیئت داوران دومین جشنواره ادبی رها/ شیراز (1386)
ـ عضو کمیته داوران نخستین جشنواره رسانه های دیجیتال در رشته سایت و وبلاگ طنز (1386)
ـ همکاری با دفتر طنز حوزه هنری (از 1386 تاکنون)
ـ همکاری با دبیرخانه کنگره شعر دفاع مقدس (از 1385 تاکنون)
ـ ویراستاری منتشرات مرکز مطالعات راهبردی دبیرخانه شورای‌عالی انقلاب فرهنگی (1387)
ـ مؤسس و سرپرست وبلاگ سجیل
***


* افتخارات و فرخندگی‌ها:
ـ برگزیده و برنده لوح تقدیر کنگره شعر فلسطین (1383)
ـ برگزیده و برنده لوح تقدیر کنگره شعر و قصه طلاب (1383)
ـ برگزیده و برنده لوح تقدیر و تندیس پنجمین کنگره سراسری شعر جوان «شبهای شهریور» (1384)
ـ برگزیده و برنده لوح تقدیر چهاردهمین کنگره شعر دفاع مقدس (1384)
ـ برگزیده و برنده لوح تقدیر کنگره شعر انقلاب (1384)
ـ برگزیده و برنده لوح تقدیر جشنواره بین المللی سلام بر نصرالله، در دو رشته شعر و وبلاگ نویسی (1385)
ـ کاندیدای جشنواره مطبوعات در رشته طنز مکتوب (1385)
ـ برگزیده و برنده لوح تقدیر و تندیس ششمین کنگره سراسری شعر جوان «شبهای شهریور» (1385)
ـ برگزیده و برنده لوح تقدیر و تندیس نخستین کنگره هنر آسمانی در رشته شعر (1385)
ـ برگزیده و برنده لوح تقدیر نخستین جشنواره رسانه های دیجیتال در بخش وبلاگ ادبی (1386)
ـ برگزیده و برنده دیپلم افتخار جشنواره مطبوعات در رشته طنز مکتوب (1386)

به نقل از سایت لوح

hamidreza.sn
29-07-2009, 11:10
مردها (شعر)

مردها کاین گریه در فقدان همسـر می کنند
بعد مرگ همسـر خود، خاک بر سر می کنند!
خاک گورش را به کیسه، سوی منزل می برند!
دشت داغ سینه ی خود، لاله پرور می کنند
چون مجانین! خیره بر دیوار و بر در می شوند
خاک زیر پای خود، از گریه، هی! تر می کنند
روز و شب با عکس او، پیوسته صحبت می کنند
دیده را از خون دل، دریای احمر می کنند!
در میان گریه هاشان، یک نظر! با قصد خیر!!
بر رخ ناهید و مهسا و منور می کنند!
بعدٍ چندی کز وفات جانگداز! او گذشت
بابت تسلیّت خود! آن فکر دیگر می کنند
دلبری چون قرص ماه و خوشگل و کم سن و سال
جانشین بی بدیل یار و همسـر می کنند
کج نیندیشید! فکر همسر دیگر نی اند!
از برای بچه هاشان، فکر مادر می کنند!

attractive_girl
19-08-2009, 11:22
می گویند زن، چراغ خانه است. لابد شنیده اید که در همین راستا، بعضی ها طرفدار”چهلچراغ” شده اند

و بعضی ها طرفدار”صرفه جویی در مصرف برق“!

با این حساب می شود این تعاریف را نیز ارائه داد:



* دوست دختر:

چراغ گرد سوز! (در بلاد کفر، آن را GF می گویند.)

تحقیقات نشان داده این لغت، مخفف عبارت Gerdsooz Fitile (فتیله گردسوز) می باشد.

که در شرایط اضطراری، روشنایی اندکی می افروزد و خاموش شدنش سه سوته است و یک فوته!)



* معشوق:


لامپ مهتابی! (در راستای رمانتیک بودن قضیه!)



* همسر موقت:

لامپ کم مصرف!



* همسر دائم:

همان چراغ خانه.






* همسر مطلقه:

لامپ سوخته!



* همسر ایده آل:

چراغ جادو!( هردو افسانه اند!)





شعر مرتبط:


با غول چراغ ، آرزویی بکنید
از او طلب فرشته خویی بکنید
یک دانه بس است زن، مگر نشنیدید
“در مصرف برق صرفه جویی بکنید”؟!



* سوال کنکور ۸۸:


هدف وزارت نیرو از ایجاد خاموشی های اخیر چیست؟
۱. یادآوری ارزش های فراموش شده به مردان هوسباز!
۲. دریافت مالیات بر همسر!
۳. چند دقیقه سکوت نوری(!) به احترام بنیاد ارزشمند خانواده!
۴. آیا شما هم شنیده اید که لذت خانواده داشتن(!) در تاریکی چند برابر می شود؟

با احترام به همه ی دخترا و خانوم ها این مطلب فقط جنبه ی طنز داشت .امیدوارم که کسی ناراحت نشه[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

.:POUYA:.
27-08-2009, 15:50
با اجازه استاد نظامی گنجوی

نخستین بار گفتش کز کجایی؟
مبادا هم محل، هم خاک مایی؟

چرا این دختر همسایه مان را
تو کردی خواستگاری بی خبر،ها؟!

چرا اورا تو کردی انتخابش؟
بگفتا: مطمئنم از جوابش!

بگفتم: نرخ مهرش با تو گفته؟
بگفتا: آن را که داده، کی گرفته؟!

بگفتم: بیشتر من دارمش دوست
بگفتا: اما مهمتر، پاسخ اوست!

بگفتم: دوستش داری چنان من؟
بگفتا: عشقت نه نان است و نه مسکن!

بگفتم: ازچه رو دارد قبولت؟
بگفتا: او گفته با من بهر پولت!

بخندیدم: این دلیلش نیست کافی!
بگفتا: آیا تو از خدمت معافی؟!

به ضرب پول، بنده روسفیدم
و سربازی خود را هم خریدم!

تو حتی یک موتور گازی نداری
خریدم من دو ماشین شکاری!

تو یک آلونک کوچک نداری
تو چون من خانه در پونک نداری!

به دانشگاه بودم سخت ساعی
ولی البته غیر انتفاعی!

بنابراین دلیلش هست کافی
نباید بیش از این مهمل ببافی

بگفتم: اما منم فرهاد عاشق
بگفتا: ازغصه اش باید کنی دق!

attractive_girl
30-08-2009, 11:00
روز اول که دیدمش بدجوری بهم خیره شده بود.
بعداً فهمیدم که چشماش چپه و داشته پیکان ۵۷ رینگ اسپرت دو متر اونور تر رو نگاه میکرده!
یه آه از ته دل کشید.
بعداً فهمیدم که آه نبوده و آسم داره.
بهش یواشکی یه لبخند زدم، ولی اون قیافه جدی مردونش رو عوض نکرد. این خودداریش واسم خیلی جذاب بود.
بعداْ فهمیدم که خودداری نبوده، بلکه تاحالا تو کف اون پیکان ۵۷ بوده و تازه متوجه من شده بود!!
آروم و با عشوه اومدم جلوش، دیدم تند تند داره بهم چشمک میزنه. کارش به نظرم با مزه اومد.
بعداً فهمیدم که تیک داره و پلک زدنش دست خودش نیست.

اومد یه چیزی بگه ولی از بس هول شده بود، به تته پته افتاده بود.
بعداً فهمیدم این بشر خدادادی هول هست و لکنت زبون داره.
سرش رو از شرمش انداخت پایین و گفت س س س سلام.
بعداً فهمیدم از شدت شرمش نبوده و میخواسته من دندونهای زردش رو نبینم.
بعد از یک سری اسم و فامیل بازی، ازم پرسید آخرین کتابی که خوندی اسمش چیه!؟ گفتم: اَ...اَ...یادم نیست. گفت: چه جالب، نویسندش کیه!؟ از این تیکه بامزش خندم گرفت.
بعداً فهمیدم که تیکه نبوده و بیچاره چیزی به اسم IQ اصلاْ نداره.
بوی عطرش بدجوری مستم کرده بود.
بعداً فهمیدم بوی عطر نبوده، بلکه ...
بهم گفت بیا یه کم قدم بزنیم. این حرفش خیلی به نظرم رمانتیک بود.
بعداً فهمیدم مثانش پر شده بوده و احتیاج به دفع ادرار داشته و میخواسته به سمت توالت عمومی حرکت کنیم.
ازش پرسیدم دانشگاه میری؟ گفت آره، مدرسمون تو دانشگاهه! از این شوخ طبعیش خیلی خوشم اومده بود.
بعداً فهمیدم که اصلاً هم شوخ طبع نیست و منظورش مدرسه افراد استثنایی توی دانشگاه شهید بهشتی بوده!
بهش گفتم داره دیرم میشه. گفت اگه میشه شمارت رو بده که بهت زنگ بزنم، من هم دادم و اون هم شماره رو زد تو مبایلش. ولی هیچوقت زنگ نزد!
بعداً فهمیدم کادوی تولد 30 سالگیش یه مبایل اسباب بازی بوده که همه جا با خودش میبردتش!

نکات مهم:
۱) چقدر چیز میشه بعداْ فهمید!!
۲) آدم منگل هم دل داره!!

(سوال هوش هفته: این دختره چه جوری این همه چیز رو بعداً فهمید!؟!):31:

attractive_girl
31-08-2009, 15:06
زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر
من گرفتم تو نگیر

چه اسیری كه ز دنیا شده ام یكسره سیر
من گرفتم تو نگیر

بود یك وقت مرا با رفقا گردش و سیر
یاد آن روز بخیر

زن مرا كرده میان قفس خانه اسیر
من گرفتم تو نگیر

یاد آن روز كه آزاد ز غمها بودم
تك و تنها بودم

زن و فرزند ببستند مرا با زنجیر
من گرفتم تو نگیر

بودم آن روز من از طایفه دّرد كشان
بودم از جمع خوشان

خوشی از دست برون رفت و شدم لات و فقیر
من گرفتم تو نگیر

ای مجرد كه بود خوابگهت بستر گرم
بستر راحت و نرم

زن مگیر ؛ ار نه شودخوابگهت لای حصیر
من گرفتم تو نگیر

بنده زن دارم و محكوم به حبس ابدم
مستحق لگدم

چون در این مسئله بود از خود مخلص تقصیر
من گرفتم تو نگیر

من از آن روز كه شوهر شده ام خر شده ام
خر همسر شده ام

می دهد یونجه به من جای پنیر
من گرفتم تو نگیر
:31:

abtwola
05-09-2009, 00:36
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برایشرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یکبلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیطخریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیطمسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم. همه سوارقطار شدند.
آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفریرفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطارآمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد،در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط رانگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجهرسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانیها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس اندازکنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما درکمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند.
یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکیاز ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمریکایی و سه ایرانی سوارقطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند تویتوالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکیاز ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا

ssaraa
06-09-2009, 08:51
دختـري با مادرش در رختخواب
درد و دل مي کرد با چشمي پر ز آب

گفت مادر، حالم اصلا ً خوب نيست
زندگي از بهر من مطلوب نيست

گو چه خاکي را بريزم بر سرم
روي دستت باد کردم مادرم

سن من از 26 افزون شده
دل ميان سينه غرق خون شده

هيچکس مجنون اين ليلي نشد
شوهري از بهر من پيدا نشد

غم ميان سينه شد انباشته
بوي ترشي خانه را برداشته

مادرش چون حرف دختر را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت

دخترم بخت تو هم وا مي شود
غنچه ي عشقت شکوفا مي شود

غصه ها را از وجودت دور کن
اين همه شوهر يکي را تور کن

گفت دختر، مادر محبوب من
اي رفيق مهربان و خوب من

گفته ام با دوستانم بارها
من بدم مي آيد از اين کارها

در خيابان يا ميان کوچه ها
سر به زير و با وقارم هر کجا

کي نگاهي مي کنم بر يک پسر
مغز يابو خورده ام يا مغز خر؟

غير از آن روزي که گشتم همسفر
با سعيد و ياسر و ايضا ً صفر

با سه تا شان رفته بوديم سينما
بگذريم از ما بقيه ماجرا

يک سري، هم صحبت ياسر شدم
او خرم کرد، آخرش عاشق شدم

يک دو ماهي يار من بود و پريد
قلب من از عشق او خيري نديد

مصطفاي حاج قلي اصغر شله
يک زماني عاشق من شد بله

بعد هوتن يار من فرهاد بود
البته وسواسي و حساس بود

بعد از اين وسواسي پر ادعا
شد رفيقم خان داداش الميرا

بعد او هم عاشق ماني شدم
بعد ماني عاشق هاني شدم

بعد هاني عاشق نادر شدم
بعد نادر عاشق ناصر شدم

مادرش آمد ميان حرف او
گفت: ساکت شو دگر اي فتنه جو

گرچه من هم در زمان دختري
روز و شب بودم به فکر شوهري

ليک جز آنکه تو را باشد يک پدر
دل نمي دادم به هر کس اين قدر

خاک عالم بر سرت، خيلي بدي
واقعا ً که پــوز مـــادر را زدي!

ssaraa
06-09-2009, 09:01
پیش از ازدواج......

پسر: آره. خیلی انتظار برام سخت بود.
دختر: می خوای ترکت کنم؟
پسر: نه! حتی فکرشم نکن.
دختر: دوستم داری؟
پسر: البته! خیلی زیاد!
دختر: تاحالا به من خیانت کردی؟
پسر: نه! این که اصلاً سوال کردن نداره؟
دختر: منو می بوسی؟
پسر: هر فرصتی که گیر بیارم!
دختر: کتکم میزنی؟
پسر: دیوونه ای؟ من از اون جور آدما نیستم!
دختر: می تونم بهت اعتماد کنم؟
پسر: بله!
دختر: عزیزم!

بعد از ازدواج......
کافیه عبارات را از پایین به بالا بخونید!

amir 69
07-09-2009, 02:09
و فرمود :
زندگی بسیار کوتاه تر از آن است که شما می اندیشید
و در حقیقت ما در این دنیا بسان مسافری هستیم که بایذ از آن رخت بر بندیم
و روزه بر مسافران واجب نیست !!

amir 69
07-09-2009, 02:18
مناجات رمضانیه
بارالها !
امروز به تمامی بانک ها رفتم و حساب قرض الحسنه ویژه قرعه کشی باز کردم.
گفتم اگه می خوای مصیبت های این چند ماهه را برایم جبران کنی ، دست بسته نمانی!

rooderavi.blogfa.com

ssaraa
07-09-2009, 07:18
چون که شد صیغه عاقد جاری

هر دو گشتند خر یک گاری

بعد آن وصلت خوب و خَرَکی

هردو خوشحال ولیکن اَلَکی

هر دو خرکیف ازین وصلت پاک

روز وشب غلت زنان در دل خاک

نرّه خر بود پی ماچۀ خویش

آخورش چال ، علف اندر پیش

ماچه خر با ادب و طنّازی

داشت می داد خرک را بازی

بُرد سم های جلو را به فراز

پوزه چرخاند به صد عشوه و ناز



گفت به به چه خر رعنایی

مُردم از بی کَسی و تنهایی

یک طویله خری ای شوهر من

تو کجا بوده ای ای دلبر من

بین خرها نبود عین تو خر

آمدی نزد خودم بی سر خر

نه بود مادر تو در بر من

نه بود خواهر تو سرخر من

چون جدا گشتی از آن جمع خران

کور شد چشم همه ماچه خران

بعد ازین در چمن و سبزه و باغ

نیست غیر از من و تو هیچ الاغ



یونجه زاریست در این دشت بغل

ببر آنجا تو مرا ماه عسل

زود می پوش کنون پالون نو

پُر بکن توبره از یونجه و جو

باز شد نیش خر از خوشحالی

گفت به به چه قشنگ و عالی

عرعری کرد به آواز بلند

هردو از فرط خریّت خرسند

ماچه خر بود پر از باد غرور

که عجب نره خری کرده به تور

بعد ماه عسل و گشت و گذار

نره خر گشت روان در پی کار

شغل او کارگر خرّاطی

گاه می رفت پی الواطی



نره خر چون خرش از پل رد شد

با زن خویش شدیداً بد شد

عرعر و جفتک او گشت فزون

دل آن ماچه نگو، کاسۀ خون

ماچه خر گشت، بسی دل نگران

چه کند با ستم نرّه خران

مادرش گفت کنون در خطری

زود آور به سرش کره خری

میخ خود گر تو نکوبی عقبی

مگر از بیخ تو جانا عربی

ماچه خر حرف ننه باور کرد

پالون تاپ لِسَش دربر کرد



دلبری کرد به صد مکر و فسون

ماچه خر لیلی و شوهر مجنون

بعد چندی شکمش باد نمود

از بد حادثه فریاد نمود

گشت آبستن و زایید خری

شد اضافه به جهان کره خری

نره خر دید که افتاده به دام

جفتک خویش بیافزود مدام

ماچه خر داد ز کف صبر و شکیب

در طویله تک و تنها و غریب

یک طرف کره خری در آغوش

بار یک نره خری هم بر دوش



گشت بیچاره، چو این کاره نبود

جز طلاق از خرنر چاره نبود

کرد افسارو طنابش پاره

شد جدا ماچه خر بیچاره

تازه فهمید که آزادی چیست

درجهان خرمی و شادی چیست

دیگر او خر نشود بیهوده

تازه او گشته کمی آسوده

هرکه یک بار شود خر، کافیست

بیش از آن احمقی و علافیست

مغز خر خورده هرآنکس که دوبار

با خری باز نهد قول و قرار

گفتم این قصه که خرهای جوان
پند گیرند

ssaraa
07-09-2009, 08:50
وقتی دانشجو بودم با پنج تا از دوستای صمیمیم توی یک خونه دانشجویی زندگی میکردم.شبها با هم میرفتیم مینشستیم تو تراس و چایی و میوه
میخوردیم و تا صبح حرف میزدیم.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]ولی از وقتی چند تا
پسر خوش تیپ و تحصیلکرده[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]که از جبر زمانه مجبور شده بودن با هم پیتزا
فروشی بزنن یه پیتزا فروشی جلو خونه ما افتتاح کردن آسایش ما مختل شد چون نور تابلوی
مغازه میفتاد تو تراس ـ ما دیگه نمیتونستیم مثل قبل راحت تو تراس بشینیم و مسخره بازی
در بیاریم.یه شب که با بچه ها تو تراس نشسته بودیم پیک موتوری پیتزا فروشی که اونم پسر
خوشتیپی بود با دوستش که پشت سرش نشسته بود از پایین خونه ما رد میشدن ـ چون ما
رو تو تراس دیدن پایین خونه ما یه توقفی کردن و داشتن بالا رو نگاه میکردن[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]خیلی
عصبانی شدیم و من لیوان چاییم رو برداشتم و رو سراونا خالی کرد م![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] بقیه هم نتونستن جلو خنده اشون رو بگیرن و آنچنان قهقه ای زدن [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]که فکر کنم
صداش تا دوتا خیابون بالاتر رفت ! البته چاییش داغ نبود ولی اصلآ فکر نمیکردیم از این ارتفاع
نشونه گیریم درست باشه و چایی بریزه رو سرشون.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]و جنگ بین ما شرع شد. یه شب
اونا به ما تذکر میدادن[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] که صدای ضبط صوتتون آسایش همه رو مختل کرده[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و یه شب
هم ما به اونا میگفتیم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]که صدای قر و قر موتورشون خواب ما رو بهم زده[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و خلاصه
چشم دیدن همدیگه رو نداشتیم.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] از طرفی بچه ها معمولآ نوبت نظافت کردن خونه رو
رعایت نمیکردن و گاهی زباله هامون تو خونه انباشته میشد و ۱۰ تا کیسه بزرگ زباله تو خونه
میموند و بو میگرفت !و یه شب که مازباله ها رو گذاشتیم در خونه صبح سوپور محترم
شهرداری که یک پیر مرد ملوس غر غرو دوست داشتنی و فحش بده بود ـ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]هر چی از
دهنش در اومد به ما گفت که آخه شما چجوری با این همه زباله تو خونه زندگی میکنید.
من چه گناهی کردم که باید بوی این زباله ها رو تحمل کنم و البته راست هم میگفت. خلاصه
اینقدر داد و بیداد کرد که همه جمع شده بودن و پسرهای پیتزا فروشی هم تا میتونستن به ما
خندیدن ! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]ما تصمیمگرفتیم بعد از اون هر شب زباله ها رو بزاریم در
خونه ولی چه کنیم که حجم درسها و البته شیطنتهای ما نمیگذاشت یادمون به برنامه نظافت بیفته و یه شب که همه با هم داشتیم خونه رو تمیز میکردیم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] دیدیم ای داد
بیداد ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]دوباره ۱۰ تا کیسه زباله و وسایل اضافی که نمیخواستیم جمع شده و
نمیدونستیم چه کارشون کنیم. ساعت ۱۲ شب بود و پیتزا فروشی تعطیل شد و ما تصمیم
گرفتیم زباله ها رو در خونه همسایه ها تقسیم کنیم و در هر خونه یه کیسه بگذاریم تا صبح
سوپور محترم دوباره آبروی ما رو نبره ! ولی وقتی کارمون تموم شد و تمام زباله ها رو از این
سر کوچه تا اون سر کوچه تقسیم کردیم و کلی هم میخندیددیم و ذوق میکردیم و همدیگه رو
تشویق میکردیم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]متوجه شدیم که یه سایه تو تاریکی تکون خورد و
زمزمه هایی به گوش رسید. خوب که دقت کردیم دیدیم که آقایون پسر کارکنان پیتزا فروشی
جلو درب مغازشون ایستادن و با تعجب ما رو که با بلوز و شلوار مشغول تقسیم زباله بودیم
نگاه میکنن ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]و چون خیلی تاریک بود ما اصلآ ندیده بودیمشون.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آخ ! مارو بگی ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رفتیم مانتو پوشیدیم و مثل آدمای گوز کنده همه زباله ها رو جمع کردیم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] که ببریم
تو خونه ! ولی اونا از تعجب همونجوری بهت زده اونجا مونده بودن و بعدش هم صدای خنده
هاشون شنیده میشد که به همدیگه میگفتن: اینا دیگه کین ؟![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مشغول جمع آوری زباله ها بودیم که از بس خوش شانس بودیم باد تندی وزید و درب خونه
بسته شد[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]و کسی هم تو خونه نبود که درب رو برامون باز کنه ! تا چند
لحظه که با همون کیسه ها مثل آدمهای بهت زده روبروی درب ایستاده بودیم و انگار فکر
میکردیم ممکنه درب دلش بسوزه و خود به خود باز بشه ! بعد از چند ثانیه به همدیگه یه
نگاهی گردیم و از زور ناراحتی و در موندگی زدیم زیر خنده. آخه ساعت ۵/۱۲ شب باید چکار میکردیم ؟[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یکی از دوستام که اسمش سارا بود و خیلی هم اعتماد به نفس داشت به پسرا گفت : به
جای اینکه مثل میمون به ما بخندید[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و بالا پایین بپرید بیایید از دیوار برید بالا و از راه
تراس وارد خونه بشید و درب رو برامون باز کنید ! ویکی از پسرای پیتزافروشی که
مسئولشون بود اومد جلو و گفت اگه بابت بلاهایی که تو این مدت سر ما آوردین ازمون معذرت
خواهی کنید [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]ما از تراس وارد خونه میشیم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]و درب رو براتون باز میکنیم. من گفتم : آره
؟؟؟ تو که منو مردی ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] این همه عقده تو اون دل کوچولوت جمع شده بود و ما
نمیدونستیم !نخواستیم بابا ! مرد هم مردای قدیم ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]و ما که دل پری از اینا داشتیم
و همه چیز رو تقصیر اینا میدونستیم گفتیم امکان نداره [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]و تصمیم بر این شد که بچه ها با
دستهاشون قلاب بگیرن تا من برم بالا و از تراس وارد خونه بشم. بچه ها قلاب گرفتن ولی
توروخدا کجا دیدین که دخترا اینجور کارها رو درست انجام بدن؟ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
کفشهام رو در اوردم و پاهام رو گذاشتم کف دست بچه ها و خودم رو کشیدم بالا و بعد
روی کتفهاشون ایستادم و موفق شدم نرده فلزی تراس رو با دست بگیرم . حالا باید بچه ها با
دستهاشون کف پاهای منو به بالا هل میدادن تا بتونم خودم رو بالا بکشم و وارد تراس
بشم همون موقع دو تا از آقایون پیتزا فروش که خیلی به دو تا از هم اتاقی های ما علاقه
داشتند اومدن جلو و گفتن : میشه شماره شما رو داشته باشیم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]و دوستهای
فداکارمن هم منو رو هوا ول کردن و با ناز مشغول درست کردن روسریهاشون شدن !
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]و منم همینجور آویزون و مثل پاندول ساعت به این طرف و اون طرف میرفتم
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]و از شدت خنده سرخ شده بودم و میخواستم داد بزنم یکی منو نگه داره ولی
نمیتونستم حرفم رو کامل بزنم و داشت مقاومتم تموم میشد که پسرا با عجله از تو مغازه یه
چهار پایه آوردن ولی قبل از اینکه چهار پایه رو به من برسونن من که در هوا معلق بود محکم
با جفت پاهام خورم توی درب بانکی که پایین خونه ما بود و و بعدش هم افتادم روی زمین و
دراز کش افتادم تو جوبی که جلوی منزلمون بود ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]و چشمتون رو ز بد نبینه که آژیر بانک
به صدا در اومد! اونم چه صدایی !یک خیابون بالاتر هم یه پاسگاه بود و به محض در اومدن
صدای آژیر بانک فورآ یه ماشین گشت نیروی انتظامی سر رسید ! دوستام هم دیگه داشتن از
شدت خنده سکته میکردن که دو تا پلیس از ماشین پیاده شدن و گفتن : ایست ! دستا بالا ! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]خب اگه شما ساعت ۵/۱۲ شب تو اون تاریکی صدای آژیر دزدگیر بانک رو میشنیدید و
بعد چند نفر رو جلوی بانک در حالی که کیسه های مشکی بزرگی تو دست دارن میدیدید چه
فکری میکردید ؟ سرقت ازبانک ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]پلیسه هنوز منو که تو جوب افتاده بودم ندیده بود و
از بس بچه ها به من اشاره میکردن و میخندیدن برگشت به طرف من و قسم میخورم اگه منو
ندیده بود همونجوری سینه خیز تو جوب میرفتم و فرار میکردم . ولی پلیس برگشت به طرف
من و من مثل فیلمهای کماندویی که یهو طرف از زیر برگها در میاد از تو جوب در اومدم
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]و شانس اوردم که پلیسهای محترم که حسابی هم جا خورده بودن بهم شلیک نکردن !
حالا دیگه صدای خنده دوستام بلند تر شده بود و به خاطر صدای آژیر هم همه همسایه ها
بیدار شده بودن و اومندن تو کوچه و خلاصه ما به خاطر چند تا کیسه زباله رسوای عالم شده
بودیم. پلیسها گفتن داشتید چه کار میکردید؟ که یکی از دوستام که خیلی هم خونواده
خرپولی داره با مظلومیت تمام گفت ما دانشجو و فقیریم. شبا میام تو زباله های مردم
میگردیم شاید چیزی برا خوردن پیدا کنیم و دوباره بچه ها از خنده ریسه رفتن. جناب سروان
گفت: معتادید ؟ دنبال سرنگ میگشتید !ای داد بیداد ! دیدم داریم الکی الکی سابقه دار میشیم ! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]شروع کردم به توضیح دادن ولی مگه بچه ها میگذاشتن یه دقیقه مثل آدم
حرف بزنم ؟! احساس میکردم پلیسها از دست ما دچار حالت عصبی بدی شدن و هر لحظه
منتظر بودم ما رو کنار همین دیوار تیر بارون کنن و به درجه رفیع شهادت نائل بشیم !و پلیسا
گفتن این کیسه ها رو رو زمین خالی کنید ببینیم چی توش هست ؟ که همون موقع صاحب
خونمون که خونه اش چند خونه اونطرف تر بود اومد و به دادمون رسید و بعدش هم پدر سارا
که سرهنگ بود چند تا آشنا پیدا کرد و ما طبق بند پ ( پارتی ) تبرئه شدیم.مردم هم کم کم
متفرق شدن و پسرا هم با هم خداحافظی کردن و به همدیگه گفتن : فردا ساعت ۵/۹ مغازه
رو باز میکنیم !من و دوستام یه نگاهی به همدیگه کردیم ! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ساعت ۵/۹ ؟ و یه فکری مثل برق از ذهن همه ما گذشت و با خوشحالی همه زباله ها رو
بردیم درب مغازه اونها گذاشتیم .فردا صبح راس ساعت ۹ پیرمرد سوپور ملوس فحش بده با
بیل منتظر پسرا بود ![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
و هر چی پسرا قسم خوردن که کار این دخترا بوده باور نکرد و با بیل افتاد به جونشون.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

ssaraa
07-09-2009, 12:22
يك زوج در اوايل 60 سالگي، در يك رستوران كوچيك رمانتيك سي و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


ناگهان يك پري كوچولوِ قشنگ سر ميزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجي اينچنين مثال زدني هستين و درتمام اين مدت به هم وفادارموندين ، هر كدومتون مي تونين يك آرزو بكنين.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من مي خوام به همراه همسر عزيزم، دور دنيا سفر كنم.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

پري چوب جادووييش رو تكون داد و
اجي مجي لا ترجي [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](161).gif ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
دو تا بليط براي خطوط مسافربري جديد و شيك QM2در دستش ظاهر شد.[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر كرد [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و گفت:

خب، اين خيلي رمانتيكه ولي چنين موقعيتي فقط يك بار در زندگي آدم اتفاق مي افته ، بنابراين، خيلي متاسفم عزيزم ولي آرزوي من اينه كه همسري 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.

خانم و پري واقعا نا اميد شده بودن ولي آرزو، آرزوه ديگه !!![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

پري چوب جادوييش و چرخوند و.........
اجي مجي لا ترجي[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ](161).gif ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

و آقا 92 ساله شد![ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
پيام اخلاقي اين داستان
مردها شايد موجودات ناسپاسي باشن ،ولي پريها............ .....مونث هستن [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

sasha_h
07-09-2009, 13:42
طنز سعيد بيابانكي كه در ديدار با رهبر انقلاب خوانده شد



شكر ايزد فن‌آوري داريم
صنعت ذره‌پروري داريم
از كرامات تيم ملي‌مان
افتخارات كشوري داريم
با نود حال مي‌كنيم فقط
بس كه ايراد داوري داريم
وزنه‌برداري است ورزش ما
چون فقط نان بربري داريم
مي‌توانيم صادرات كنيم
بس كه جوك‌هاي آذري داريم
گشت ارشاد اگر افاقه نكرد
صد و ده و كلانتري داريم
خواهران از چه زود مي‌رنجيد
ما كه قصد برادري داريم
ما براي اثبات اصل حجاب
خط توليد روسري داريم
اين طرف روزنامه‌هاي زياد
آن طرف دادگستري داريم!
جاي شعر درست و درمان هم
تا بخواهي دري وري داريم
حرف‌هامان طلاست سي‌سال است
قصد احداث زرگري داريم
ما در ايام سال هفده بار
آزمون سراسري داريم
اجنبي هيچكاك اگر دارد
ما جواد شمقدري داريم
تا بدانند با بهانه طنز
از همه قصد دلبري داريم
هم كمال تشكر از دولت
هم وزير ترابري داريم

attractive_girl
07-09-2009, 16:13
اهل تهرانم

اهل تهرانم من

روزگارم عالی

سور و ساطم جور است

وانتی دارم که

زرت آن قمصور است

خانه ام زیر زمین

سوسکهایش خوشگل

موشهایش باحال

لوله ها پوسیده

همه چیز اورجینال

پسرانم همه خوب

همه در راس امور

این یکی اهل هنر

می نوازد وافور

آن یکی پنهانی

می فروش پاسور

سومی نان خشکی است

چرخ توپی دارد

قبل از این با موتورش

در ونک، کیف ربایی می کرد

چارمی از پاییز

می خورد آب خنک در زندان

سی دی غیر مجاز

پخش می کرد ایشان

دخترانم دم بخت

نه ببخشید، همه سن بالا

پرشده خانه م از رایحه ی ترشیجات

بخت آن یک شد وا

رفت وبعد از یک سال

با دوتا بچه به پیشم برگشت

خورد با مشت و لگد

کتکی کامل و مشت

شوهرش،شرّخر مشهوری بود

سه زن صیغه ای و عقدی داشت

می شناسید ، اسی خرکش را؟

آدم بیخود و ناجوری بود

همسرم هم دیروز

از خوشی دق کرده است

طفلکی راحت شد

هیکل گنده منهم ای کاش

در همین هفته به او می پیوست

ssaraa
08-09-2009, 09:55
شكر ايزد فن‌آوری داريم
صنعت ذره‌پروری داريم

از كرامات تيم ملی‌مان
افتخارات كشوری داريم

با نود حال می‌كنيم فقط
بس كه ايراد داوری داريم

وزنه‌برداری است ورزش ما
چون فقط نان بربری داريم

می‌توانيم صادرات كنيم
بس كه جوك‌های آذری داريم

گشت ارشاد اگر افاقه نكرد
صد و ده و كلانتری داريم

خواهران از چه زود می‌رنجيد
ما كه قصد برادری داريم

ما برای اثبات اصل حجاب
خط توليد روسری داريم

اين طرف روزنامه‌های زياد
آن طرف دادگستری داريم!

جای شعر درست و درمان هم
تا بخواهی دری وری داريم

حرف‌هامان طلاست سی سال است
قصد احداث زرگری داريم

ما در ايام سال هفده بار
آزمون سراسری داريم

اجنبی هيچكاك اگر دارد
ما جواد شمقدری داريم

تا بدانند با بهانه طنز
از همه قصد دلبری داريم

هم كمال تشكر از دولت
هم وزير ترابری داريم

ssaraa
08-09-2009, 09:57
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟ سقراط به او گفت: "فردا به كنار نهر آب بیا تا ‌راز موفقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به كنار رود رفت.
سقراط از او خواست كه دنبالش به راه بیفتد. جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و ‌به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید. ‌ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
جوان نومیدانه تلاش كرد خود را رها كند، امّا سقراط آنقدر ‌قوی بود كه او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند كه رنگش به كبودی گرایید و بالاخره توانست خود را ‌خلاصی بخشد.
‌همین كه به روی آب آمد، اولین كاری كه كرد آن بود كه نفسی بس عمیق كشید و هوا را به اعماق ریه‌اش فرو فرستاد. سقراط از او پرسید "زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا." ‌سقراط گفت: "هر زمان كه به همین میزان كه اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، ‌تلاش خواهی كرد كه آن را به دست بیاوری؛ موفقیت راز دیگری ندارد".

ssaraa
09-09-2009, 08:43
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجودى پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.

ssaraa
09-09-2009, 08:45
معلم داشت جريان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى اين که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر شود گفت : بچه‌ها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور که مى‌دانيد خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
بچه‌ها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ايستاده‌ام خون در پاهايم جمع نمى‌شود؟
يکى از بچه‌ها گفت: براى اين که پاهاتون خالى نيست.

attractive_girl
09-09-2009, 20:14
آخرین کلمات یک الکتریسین : خوب حالا روشنش کن...
آخرین کلمات یک انسان عصر حجر : فکر میکنی توی این غار چیه؟
آخرین کلمات یک بندباز : نمیدونم چرا چشمام سیاهی میره...
آخرین کلمات یک بیمار : مطمئنید که این آمپول بی خطره؟
آخرین کلمات یک پزشک : راستش تشخیص اولیه ام صحیح نبود. بیماریتون لاعلاجه...
آخرین کلمات یک پلیس : شیش بار شلیک کرده، دیگه گلوله نداره...
آخرین کلمات یک جلاد : ای بابا، باز تیغهء گیوتین گیر کرد...
آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون : این نوع مار رو میشناسم، سمی نیست...
آخرین کلمات یک چترباز : پس چترم کو؟
آخرین کلمات یک خبرنگار : بله، سیل داره به طرفمون میاد...
آخرین کلمات یک خلبان : ببینم چرخها باز شدند یا نه؟
آخرین کلمات یک خونآشام : نه بابا خورشید یه ساعت دیگه طلوع میکنه!
آخرین کلمات یک داور فوتبال : نخیر آفساید نبود!
آخرین کلمات یک دربان : مگه از روی نعش من رد بشی...
آخرین کلمات یک دوچرخه سوار : نخیر تقدم با منه!
آخرین کلمات یک دیوانه : من یه پرنده ام!
آخرین کلمات یک شکارچی : مامانت کجاست کوچولو؟...
آخرین کلمات یک غواص : نه این طرفها کوسه وجود نداره...
آخرین کلمات یک فضانورد : برای یک ربع دیگه هوا دارم...
آخرین کلمات یک قصاب : اون چاقو بزرگه رو بنداز ببینم...
آخرین کلمات یک قهرمان : کمک نمیخوام، همه اش سه نفرند...
آخرین کلمات یک کارآگاه خصوصی : قضیه روشنه، قاتل شما هستید!
آخرین کلمات یک کامپیوتری : هارددیسک پاک شده است...
آخرین کلمات یک گروگان : من که میدونم تو عرضه ی شلیک کردن نداری...
آخرین کلمات یک متخصص آزمایشگاه : این آزمایش کاملاً بی خطره...
آخرین کلمات یک متخصص خنثی کردن بمب: این سیم آخری رو که قطع کنم تمومه...
آخرین کلمات یک معلم رانندگی : نگه دار! چراغ قرمزه!
آخرین کلمات یک ملوان: من چه می دونستم که باید شنا بلد باشم؟
آخرین کلمات یک ملوان زیردریایی: من عادت ندارم با پنجره بسته بخوابم...
آخرین کلمات یک سرباز تحت آموزش هنگام پرتاب نارنجک : گفتی تا چند بشمرم؟:31:

ssaraa
30-09-2009, 09:48
پسر برتر از دخترآمد پديد»
پسر جمله را گفت و چيزي نديد
نگو دخترك با يكي دسته بيل
سر آن پسر را شكسته جميل
بگفتا:«جوابت نباشد جز اين
نگويي دگر جمله اي اين چنين
!وگرنه سر و كار تو با من است
كه دختر جماعت به اين دشمن است.»
پسر اندكي هوشياري بيافت
سرش چون انار رسيده شكافت
پسر گفتش:«اي دختر محترم
كه گفته كه من از شما بهترم؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
كه دختر جماعت به كل برتر است
ز جن تا پري از همه سر تر است
پسر سخت بيجا كند،مرگ بيد
كه برتر ز دختر بيايد پديد!»
پس آن ضربه خيلي نشد نابه جا
كه يك مغز معيوب شد جابه جا

lili.86
01-10-2009, 16:46
شكر ايزد فن‌آوری داريم
صنعت ذره‌پروری داريم

از كرامات تيم ملی‌مان
افتخارات كشوری داريم

با نود حال می‌كنيم فقط
بس كه ايراد داوری داريم

وزنه‌برداری است ورزش ما
چون فقط نان بربری داريم

می‌توانيم صادرات كنيم
بس كه جوك‌های آذری داريم

گشت ارشاد اگر افاقه نكرد
صد و ده و كلانتری داريم

خواهران از چه زود می‌رنجيد
ما كه قصد برادری داريم

ما برای اثبات اصل حجاب
خط توليد روسری داريم

اين طرف روزنامه‌های زياد
آن طرف دادگستری داريم!

جای شعر درست و درمان هم
تا بخواهی دری وری داريم

حرف‌هامان طلاست سی سال است
قصد احداث زرگری داريم

ما در ايام سال هفده بار
آزمون سراسری داريم

اجنبی هيچكاك اگر دارد
ما جواد شمقدری داريم

تا بدانند با بهانه طنز
از همه قصد دلبری داريم

هم كمال تشكر از دولت
هم وزير ترابری داريم


سارا جان پست 139 رو دیدی؟؟!!:18:

paiez
02-10-2009, 14:03
حکایت پا وشکم


گفت شبي پا به شکم: اي شکم


اي که خوري هر چه رسد بيش و کم


اي که تو همدست شدي با دهن


گفته چنين سعدي شيرين سخن:


((اين شکم بي هنر پيچ پيچ


صبر ندارد که بسازد به هيچ))


پا بود اي دوست ستون بدن


زور نداري تو برو دم نزن


مي‏برمت اين طرف و آن طرف


تا بخوري سبزي آش و علف!


من هنرم بار تو را بردن است


ليک تو تنها هنرت خوردن است


گفت شکم حضرت آقاي پا!


چاله به راه است نيفتي بپا!


من نخورم پاي تو شل مي‏‏‏شود!


مغز و بدن خسته و خل مي‏شود


من به تو هر روز کمک مي‏کنم


زور تو را نيز چو جک مي‏کنم


خوردن مخلص به تو بخشيده زور


سست شوي گر نکنم قار و ‏قور

paiez
02-10-2009, 14:04
اين شعر طنز را تقديم مي كنم به دوستاني كه الان در حال حاضر خدمت سزبازي هستن..


سر دروازه که رسیدم --- صدای بلبل و شیپور شنیدم
به خود گفتم که شیپور نظام است---دگر شخصی گری بر من حرام است
به صف کردند تراشیدند سرم را---لباس ارتشی کردند تنم را
الهی خیر نبینی سر گروهبان --- که امشب کردی تو مرا نگهبان
سر پستم رسیدم خوابم آمد --- محبت های مادر یادم آمد
تفنگم را گذاشتم بر لب سنگ --- محبت های مادر یادم امد
غم مادر مرا دیوانه کرده --- کبوتر در عجبشیر لانه کرده
نوشتم نامه ای با برگ چایی --- کلاغ پر میروم مادر کجایی
نوشتم نامهای با برگ زیتون --- فراموشم نکن ای یار شیطون
نوشتم نامه ای با برگ انگور --- جدا گشتم دو سال از خانه ام دور

paiez
02-10-2009, 14:04
در پی شوهر احمق تر


همسر من نه ز من دانش و دین می خواهد
نه سلوک خوش و حرف نمکین می خواهد

نه خداجویی مردان خدا می طلبد
نه فسون کاری شیطان لعین می خواهد

نه چو سهراب دلیر و نه چو رستم پرزور
بنده را او نه چنان و نه چنین می خواهد

اسکناس صدی و پانصدی و پنجاهی
صبح تا شب ز من آن ماه جبین می خواهد

هی بدین اسم که روز از نو و روزی از نو
مبل نو، قالی نو، وضع نوین می خواهد

خانه عالی و ماشین گران می طلبد
باغ و استخر و ده و ملک و زمین می خواهد

ز پلاتین و طلا حلقه سفارش داده است
ز برلیان و ز الماس نگین می خواهد

مجلس آرایی و مهمانی و مردم داری
از من بی هنر گوشه نشین می خواهد

پول آوردن و تقدیم به خانم کردن
بنده را او فقط از بهر همین می خواهد

گر مرتب دهمش پول،برایم به دعا
عمر صدساله ز یزدان مبین می خواهد

گر که پولش ندهم، مرگ مرا می طلبد
وزخدا شوهر احمق از این می خواهد

paiez
02-10-2009, 14:05
گدا
می‌رود از هر طرف رقصان و با لنگر گدا / از دو سویت می‌رود، این‌ور گدا، آن‌ور گدا!
گر دهی کمتر ز ده تومان حسابت می‌رسد / می‌کند گردن کلفتی، می‌کشد خنجر گدا!
با صدای دلخراشش ضجه مویه می‌کند / راستی در ضجه مویه می‌کند محشر گدا!
لعن و نفرین می کند گر قلب او را بشکنی / می‌کند محرومت از سرچشمه کوثر گدا!
بر تو می‌چسبد مثال مرد مومن بر ضریح / گر بگویی من ندارم، کی کند باور گدا؟!
هست دایم باخبر از قیمت ارز و طلا / داند از هر شخص دیگر نرخ را بهتر گدا!
گر روی در خانه‌اش،‌ اطراف شمران یا ونک / دست کم دارد سه تا منشی، دو تا نوکر گدا!
در صف بنزین اگر با او بد اخلاقی کنی / می‌کند لاستیک ماشین تو را پنچر گدا!
گر گدایان را برای پول در یک صف کنی / صف کشد از شرق ری تا غرب بابلسر گدا!
بهر خارانیدن ران چون بری دستی به جیب / با هیاهو می رسند از راه، یک لشکر گدا!
خودکفا شد از گدا این شهر و من دارم یقین / می‌شود تا سال دیگر صادر از کشور گدا!

paiez
02-10-2009, 14:06
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] طنز
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با آبدارخانه تماس گرفت و فریاد زد : «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»



صدایی از آن طرف پاسخ داد : «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»



کارمند تازه وارد گفت: «نه»



صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»



مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت : «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»



مدیر اجرایی گفت: «نه»



کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت

paiez
02-10-2009, 14:06
( نیایش کامپیوتری )



ای خدا Hard دلم Format مکـن / Field من را خالی از برکت مکـن
Option غم را خدایا On مکـن / File اشکـم را خـدایا Run مکـن
Delete کـن شاخه های غصه را / سردی و افسردگی را ، هر سه را
Jumper شادی بـیا تا Set کنیم / سـیـسـتم انـدوه را Reset کـنـیـم
نام تو Paasword درهای بهشت / آدرس Email سایت سرنوشت
تا نـیـفـتـد Bug در انـدیـشه مان / تا که ویروسی نگـردد ریـشه مان
ای خـدا از بهـر ما ایـمـن فـرست بهـر دلهای پـُر آتش Fan فـرست
ای خـدا حـرف دلـم بـا کی زنــم Help مـیخـواهـم که F1 مـیـزنم

paiez
02-10-2009, 14:07
كفتگوي يك خر با پدرش

کـــره ای گــفــت بـــه بابای خرش// پــــدر از هـــمـــه جــا بـی خبرش



وقـــت آن اســــت بــــرای پســرت// ایـــــن الاغ نـــــــرّه ی کــــره خــرت

مــاده ای خـــوشگـل و زیـبا گیری// تـــو کــه هر روز به صحرا میری

وقـــت آن اســت کـه زن دار شـوم// ورنـــه از بـــی زنـــی بــیمار شوم

پـــدرش گــفــت کــه ای کـره خَرَم// ای عــزیـــز دل بـــابــــا ، پــســرم

تـــو کـــه در چــنــتــه نداری آهی// نـــه طــویـــلــه ، نه جُلی نه کاهی

تـــو کـــه جــز خـوردن مال پدرت// پـــــــدر نـــــــرهّ خـــــر دربــــدرت

هـــیـــچ کـــار دگــری نیست تورا// یک جو از عقل به سر نیست تورا

به چه جرأت تو زمـن زن طـلــبی// بـــاورم نـیــست کـــه ایـنقدر جَلبَی

بـــایـــد اول تـــو بــگـیـری کاری// بــهـــر مــــردم بــبـــری تــو باری

بعـد از آن یک دو تا پالان بخـری// بـهــر آن کُــرّه خـــوشگـــل بـبـری

یک طــویــلـه بکنی رهن و اجاره// تــا کــه راضــی شــود از تو آن یار

بـعــد بـایــد بـخری رخت عروس// بـهـر آن مـاده خــر خـوب و ملوس

جُـــلـی از جــنـــس کــتـــان اعلا// روی جُـــل نـقــش و نـگـاری زیـبـا

بــعـــد بـــایـــد بـــکـــنی گلکاری// بــهــر مــاشـیـن عروس یـک گاری

وقــتی ایـــنـهــا بـــشـــود آمــاده// بــعـــد از ایـــن زنـــدگــیـــّت آغـازه

می بــری مـــاده خــرت را حجله // بــا تـــأنــی نَـکــه بـــا ایـــن عـجـله

بــشـنــو ایــن پــنــد زبابای خرت// پــــــدر بـــــا ادب و بــــا هــــنـــرت

تــا کـــه اســبــاب مــهــیــا نشود// موسم عــقــد تــو بــر پا نشود

پــس از امــروز بــرو بر سرِ کار// تــا نـــهـــنـــد آدمـــیـــان پــشتت بار

paiez
02-10-2009, 14:08
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] داستان شنل قرمزی (طنز)
يه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :
عزيزم چند روزه مادر بزرگت مبايلشو جواب نميده . هرچی SMS هم براش ميزنم
باز جواب نمیده . online هم نشده چند روزه . نگرانشم .
چندتا پيتزا بخر با يه اکانت ماهانه براش ببر . ببين حالش چطوره .
شنل قرمزی گفت : مامی امروز نميتونم .
قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون بريم ديزين اسکی .
مادرش گفت : يا با زبون خوش ميری . يا ميدمت دست داداشت گوريل انگوری لهت کنه .
شنل قرمزی گفت : حيف که بهشت زير پاتونه . باشه ميرم .
فقط خواستين برين بهشت کفش پاشنه بلند نپوشين .
مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بيان.
می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون .
شنل قرمزی گفت : من که گفتم از اين پسر لوس دکتر خوشم نمياد .
يا رابين هود يا هيچ کس . فقط اون و می خوام .
شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خريده از خونه خارج ميشه .
بين راه حنا دختری در مزرعه رو ميبينه .
شنل قرمزی : حنا کجا ميری ؟؟؟
حنا : وقت آرايشگاه دارم . امشب يوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن .
شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری ديگه !!
حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در آوردی .
بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران ميشه . بچه ها شاکی شدن دعوتت
نکردن .
شنل قرمزی: حتما اون دختره ايکبری سيندرلا هم هست ؟؟؟
حنا : آره با لوک خوشانس ميان .
شنل قرمزی: برو دختره ...........................................
( به علت به کار بردن الفاظ رکيک غير قابل پخش بود )
شنل قرمزی يه تک آف ميکنه و به راهش ادامه ميده .
پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!
ماشينا جلوش نگه ميداشتن اما به توافق نمی رسيدن و می رفتن .
ميره جلو سوارش ميکنه .
شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!
نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه .
با اون مرتيکه ...... راه افتاديم دنبال ننه فلان فلان شدمون .
شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود .
نل : حالا گير نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرين رفت گرفتش .
اين دختره پرين هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بيرون .
زندگی هم که خرج داره . نميشه گشنه موند .
شنل قرمزی : نگاه کن اون رابين هود نيست ؟؟؟؟ کيف اون زن رو قاپيد .
نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کيف قاپی .
جان کوچولو و بقيه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند ميکنن .
شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!!!!
نل : اون دوتا رو هم ببين پت و مت هستن . سر چها راه دارن شيشه ماشين پاک
می کنن .
دخترک کبريت فروش هم چهار راه پائينی داره آدامس ميفروشه .
شنل قرمزی : چرا بچه ها به اين حال و روز افتادن ؟؟؟؟
نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتيول شد .
بچه مايه دار شدی . بقيه همه بد بخت شدن .
بچه های اين دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چيه .
شخصيتهای محبوبشون شدن ديجيمون ها ديگه با حنا و نل و يوگی و خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن

paiez
02-10-2009, 14:09
مثنوی مجلس ترحیم (طنز)

از افاضات آقای هالو !


دوستی از دوستانم در درود
همسرش مرد و عزادارش نمود

تا عزاداری به رسم آن دیار
آبرومندانه گردد برگزار

آگهی در روزنامه درج کرد
ختم جانانه گرفت و خرج کرد

چای و قهوه ، میوه ، سیگار و گلاب
لای خرما مغز گردو بی حساب

تاق شال دست باف فومنی
تکه حلوا لای نان بستنی

منقل اسپند و عود کاشمر
شربت و شربت خوری ، قند و شکر

فرش ابریشم به نقش یا علی
قاری و مداح و میز و صندلی

ترمه و جام و قدح یک در میان
گیره ی نقره برای استکان

حجله سیصد چراغ یک تنی
رحل و سی جزء و بلن گوی سونی

بر در و دیوار خانه صد قلم
بیرق و ریسه ، کتیبه با علم

در میان مجلس و ما بین جمع
ده چراغ زنبوری ، پنجاه شمع

قاب کرده وان یکاد و چارقل
نصب کرده در میان تاج گل

باز تا شادان شود در آن جهان
روح آن مرحومه ی خلد آشیان

واعظی با فهم و دانا و بلد
کرد دعوت تا سخنرانی کند


آشنایان قدیمی هرکدام
آمدند از راه یک یک با سلام

اهل فامیل ریا کار و دغل
کاسب و همسایه و اهل محل

دوستان با وفا با تربیت
آمدند از بهر عرض تسلیت

مجلسی با احترام و با شکوه
لیک واعظ غایب و او در ستوه

گرچه رسما گشته دعوت، ممکن است
جای بهتر رفته آن معده پرست

مجلسی با آن شکوه و احترام
بی سخنرانی نمی گردد تمام

مجلس با آبرو و با وقار
بی سخنرانی بود بی اعتبار


ساعتی بی واعظ و منبر گذشت
عاقبت صاحب عزا بی تاب گشت

رفت در پس کوچه ها پیدا کند
واعظی تا مدح میت را کند

دید شیخی با عرقچین و عبا
ریش و نعلین و عصا ، شال و قبا

گفت : ای دستم به دامانت بیا
از غم و غصه رهایم کن ، رها

مجلس ختمی است وعظی مختصر
پول بستان ، آبرویم را بخر

شیخ از هول حلیم روغنی
رفت با سر توی دیگ ده منی

آمد و شد در عزایش نوحه خوان
طبق عادت هی چاخان پشت چاخان

بی خبر کان مرده زن بوده نه مرد
رفت بر منبر سخن آغاز کرد :


او بری بود از بدی و هرزگی
می شناسم من ورا از بچگی

من خودم او را بزرگش کرده ام
کودکی بود و سترگش کرده ام

من نمی گویم چرا رنجور بود
رازها در بین ما مستور بود

وه چه شب های درازی را که من
صبح کردم با وی اندر انجمن

مجلس آرای و سخن پرداز بود
با همه اهل محل دمساز بود

ما دو جسم و لیک یک جان بوده ایم
مست و مدهوش و غزلخوان بوده ایم

او نه تنها بر منش ایثار بود
مطمئنم با شما هم یار بود

ما به او احساس دیرین داشتیم
خاطرات تلخ و شیرین داشتیم

آتشی در این هوای سرد بود
جمله مردان را دوای درد بود

نازنینی رفته است از بین ما
از کجای او بگویم با شما

هر شب جمعه بداد از پیش و پس
بر گدایان نان و خرما و عدس

یاد باد آن شب که خود را باختم
دست را در گردنش انداختم

زیر گوشش نرم کردم زمزمه
درد دل گفتم به او یک عالمه

سر به زانویش نهاده سوختم
چشم در چشمان شوخش دوختم

دست خود را بر سر و گوشم و کشید
از سر رأفت در آغوشم کشید


تا رسید این جا سخن صاحب عزا
بر سر او کوفت با چوب عصا

کی همه نفرین و عصیان و گناه
با عیال خویش کردی اشتباه ؟

تو چه سرّی با زن ما داشتی
دختر سعدی ورا پنداشتی؟

تو نپرسیدی ز قبل گفتگو
زن بود لیلی و یا مرد ای عمو ؟


گفت و گفت و گفت تا بی هوش شد
کف به لب آورده و خاموش شد

جمع گشته گرد او پیر و جوان
آن به این دستور می داد این به آن

آی قنداق آورید و چای داغ
دیگری می گفت : گِل زیر دماغ

این یکی می شست رویش را به آب
آن یکی می گشت دنبال گلاب

این وری نبضش گرفته می شمرد
آن وری بین دو کتفش می فشرد

دکمه های پیرهن را کرده باز
سوی قبله کرده پاها را دراز

ذره ای تربت بمالیدش به کام
باد می زد دیگری او را مدام

مؤمنی دستان خود برده به جیب
زیر لب می خواند هی امّن یجیب

پیرمردی گفت : این آشوب چیست
این بابا جنی شده چیزیش نیست

ورد خواند و فوت کرد و ذکر گفت
من هشل لف لِف تـــُلــُف هوها هلفت

تا طلسم آن ننه مرده شکست
هر دو چشمش وا شد و پا شد نشست

لب گشود و در سخن شد کم کَمَک
گفت : کو آشیخ ؟ ای مردم کمک

با طنابی سفت بندیدش به هم
تا حق او را کف دستش نهم

لیک جا تر بچه چون مرغی پرید
شاه بیت ماجرا را بشنوید:

شیخ کز این ماجرا آزرده بود
میکروفن را با بلن گو برده بود

NeGi!iN
02-10-2009, 17:32
آخ عجب سرماست امشب ای ننه

ما که میمیریم در هذا السنه


تو نگفتی میکنم امشب الو؟
تو نگفتی میخوریم امشب پلو؟


نه پلو دیدیم امشب نه چلو
سخت افتادیم در منگنه


آخ عجب سرماست امشب ای ننه


این اطاق ما شده چون زمهریر
باد می آید ز هر سو چون سفیر


من ز سرما میزنم امشب نفیر
می دوم از میسره بر میمنه


آخ عجب سرماست امشب ای ننه


اغنیا مرغ مسما میخورند
با غذا کنتاک و شامپا می خورند


منزل ما جمله سرما می خورند
خانه ما بد تر است از گردنه


آخ عجب سرماست امشب ای ننه


اندرین سرمای سخت شهر ری
اغنیا پای بخاری مست می


ای خداوند کریم فرد و حی
داد ما گیر از فلان السلطنه


آخ عجب سرماست امشب ای ننه


خانباجی می گفت با آقا جلال
یک قرآن دارم من از مال حلال


می خرم بهر شما امشب زغال
حیف افتاد آن قرآن در روزنه


آخ عجب سرماست امشب ای ننه



می خورد هرشب جناب مستطاب
ماهی و قرقاول و جوجه کباب


ما برای نان جو در انقلاب
وای اگر ممتد شود این دامنه


آخ عجب سرماست امشب ای ننه


تخم مرغ و روغن و چوب سفید
با پیاز و نان گر امشب می رسد


می نمودم(اشکنه)امشب ترید
حیف ممکن نیست پول اشکنه


آخ عجب سرماست امشب ای ننه


گر رویم اندر سرای اغنیا
از برای لقمه نانی بی ریا


قاپچی گوید که گم شو بی حیا
می درد ما را چو شیرارزنه


آخ عجب سرماست امشب ای ننه


نیست اصلا فکر اطفال فقیر
نه وکیل و نه وزیر و نه امیر


ای خدا! داد فقیران را بگیر
سیر را نبود خبر از گرسنه


آخ عجب سرماست امشب ای ننه



نسيم شمال

NeGi!iN
02-10-2009, 17:37
آن شنیدم پشه ء زن مرده ای!

پشه زن مرده و افسرده ای!

چون عیالش مرد در مرگش گریست

مدتی بی همسر و بی زن بزیست!

عاقبت گفتند اورا دوستان!

هست فیلی ( ماده) در ( هندوستان)!!

شوهر او زد از این دنیا به چاک!!

زیر ماشین رفت ناگه شد هلاک!!

خواستگاری کن که آید در برت!

چون که تنهایی. شود او همسرت!

این نصیحت پشه را خوشحال کرد!!

زود از این گفتار استقبال کرد

بال پر بگشود در روی هوا

رفت سوی فیل . با شورو نوا

پشه او را خوشگل و زیبا بدید

عشقی از وی آمدش در دل پدید

گفت ای فیل ملوس و عشوه گر!!

از همه خوبان عالم خوبتر!

آن شنیدم شوهرت رفته ز دست

مانده ای تنها که این خیلی بد است

من هم از روزی که بی زن مانده ام

پشه ای آواره و در مانده ام!

حرف مردم را نباید کم گرفت

بایدت این آبرو محکم گرفت

چاره این درد و هم راه علاج!!

ازدواج است ازدواج است ازدواج!!

تو زن من باش من نان آورت!!!!

فخر کن بر شوهر نام آورت !!!

فیل ماده چون شنید این حرف گفت:

ازدواج ما بود یک حرف مفت!

در نظر آور کنون آینده را

کی توانی داد خرج بنده را؟؟!

کودکی آید اگر از ما پدید ؟!

از عجایب باشد و نوع جدید!!

مانع دیگر که اصل مطلب است!؟

باعث تشویش در روز و شب است!!

این که تو در آسمان پر میزنی!

کی دگر روی هوا فکر (( زنی)) ؟؟

شب نیایی گر به منزل . من کجا؟

دسترس دارم به تو ای نا قلا؟؟؟

من چه می دانم کجا خوابیده ای ؟؟

یا برای من چه خوابی دیده ای؟؟

روز و شب من در زمین تو در هوا

وصلتی اینسان نمی باشد روا !!

بی تناسب چونکه باشد ازدواج

جز طلاق آنرا نباشد خود علاج!

این طلاق و این جدایی ها همه

بین آدمها بود بی واهمه!!

پند من بشنو تو در ختم سخن!!

بی تناسب زن مگیر ای هم وطن!!

attractive_girl
02-10-2009, 22:30
شرح حال دختران :31:

دختـری با مادرش در رختخواب
درد و دل می کرد با چشمی پر ز آب



گفت مادر، حالم اصلا ً خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست



گو چه خاکی را بریزم بر سرم
روی دستت باد کردم مادرم



سن من از 26 افزون شده
دل میان سینه غرق خون شده



هیچکس مجنون این لیلی نشد
شوهری از بهر من پیدا نشد



غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته



مادرش چون حرف دختر را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت



دخترم بخت تو هم وا می شود
غنچه ی عشقت شکوفا می شود



غصه ها را از وجودت دور کن
این همه شوهر یکی را تور کن



گفت دختر، مادر محبوب من
ای رفیق مهربان و خوب من



گفته ام با دوستانم بارها
من بدم می آید از این کارها



در خیابان یا میان کوچه ها
سر به زیر و با وقارم هر کجا



کی نگاهی می کنم بر یک پسر
مغز یابو خورده ام یا مغز خر؟



غیر از آن روزی که گشتم همسفر
با سعید و یاسر و ایضا ً صفر



با سه تا شان رفته بودیم سینما
بگذریم از ما بقیه ماجرا



یک سری، هم صحبت یاسر شدم
او خرم کرد، آخرش عاشق شدم



یک دو ماهی یار من بود و پرید
قلب من از عشق او خیری ندید



مصطفای حاج قلی اصغر شله
یک زمانی عاشق من شد بله



بعد هوتن یار من فرهاد بود
البته وسواسی و حساس بود



بعد از این وسواسی پر ادعا
شد رفیقم خان داداش المیرا


بعد او هم عاشق مانی شدم
بعد مانی عاشق هانی شدم


بعد هانی عاشق نادر شدم
بعد نادر عاشق ناصر شدم


مادرش آمد میان حرف او
گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو


گرچه من هم در زمان دختری
روز و شب بودم به فکر شوهری


لیک جز آنکه تو را باشد یک پدر
دل نمی دادم به هر کس این قدر


خاک عالم بر سرت، خیلی بدی
واقعا ً که پــوز مـــادر را زدی!

ssaraa
03-10-2009, 11:37
با عذر خواهی از مدیر تاپیک
از دوستان خواهشمندم بعد از خوندن پست دوستان دیگه از زدن یک دکمه تشکر دریغ نکنن
ببخشید............. ولی اینجا انگار برای چند تا دیوار داستان میذاری
البته به جز تعدادی از دوستان که از محبت و معرفتی که دارند تشکر میکنم

amir 69
03-10-2009, 19:10
راستش این شعرهاتون خیلی ظولانیه..
من که رغبت نمی کنم بعد خوندن 4 بیت ادامه بدم!..


از تیم تحقیقاتی زمین به کنفدراسیون راه شیری، گزارش 90 ام
امروز متوجه شدیم که زمینی ها در اختراعات خود چیزی به نام "مسابقه فوتبال" دارند که ما هرچه بیشتر به آن فکر می کنیم، بیشتر شگفت زده میشویم، این "مسابقه فوتبال" به این صورت است که 22 تا آدم علاف را می فرستن دنبال فقط یه توپ و آن ها میلیون ها تماشاگر علاف تر از خودشان را تا دیقه ی 95 ام پای تلوزیون نگه میدارند، در حالی که از ابتدای بازی هواداران یعنی همون تماشاگران فوتبال میدانند که نتیجه یک یک خواهد شد، ولی این عنصر "امید" باز هم در وجود آن ها جوشش کرده که شاید اینگونه نشود و تا آخرین دیقه آن ها را پای تلوزیون نگه میدارد.
همچنین مسولین کشوری و لشکری هم با استفاده از همان عنصر یعنی "امید" مطمئن هستند که تک تک تماشاگران باور دارند که بازی کاملا بدون هماهنگی های قبلی بوده و "تبانی" در کار نبوده است!
ما بر این باور هستیم که این مسابقه فوتبال به دلیل اشتیاق انسان ها به کتک کاری اختراع شده و بازیکنان دو تیم در بازی می توانند "بدون" عمد یکدیگر را تا می توانند کتک بزنند و جای راهی دادگاه شدن از آقای ترکی یه کارت زرد ناقابل دریافت کنند. در هر حال تلاش برای دست یابی به اطلاعات بیشتر همچنان ادامه دارد.
تماس فرت!

amir 69
03-10-2009, 19:29
تنها هستی ، عشق دائم در مراجعه است .
دوست می شوی ، عشق دائم در مکالمه است .
ازدواج می کنی ، عشق دائم در مداخله است !
کمی بعد ، عشق دائم در مجادله است .
بچه دار می شوی ، عشق تنها یک معامله است .
پیر می شوی ، عشق !؟ الان وقت معالجه است .
میمیری ، عشق ، دائم در مراجعه است .

Alberta
03-10-2009, 19:58
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمیرسید.
از همون اول كم نیاوردم، با ضربه دكتر چنان گریه‌ای كردم كه فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شكستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمیكردم!
این شد كه وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه برم پای تخته زنگ می‌خورد. هر صفحه‌ای از كتاب را كه باز میگردم، جواب سوالی بود كه معلمم از من می‌پرسید. این بود كه سال سوم، چهارم دبیرستان كه بودم، معلمم كه من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یكی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفت بنویسم!
بدون كنكور وارد دانشگاه شدم هنوز یك ترم از نگذشته بود كه توی راهروی دانشگاه یه دسته عینك پیدا كردم، اومدم بشكنمش كه خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این كه دسته عینكش رو پیدا كرده بودم حسابی تشكر كرد و گفت: نیازی به صاف كردنش نیست زحمت نكشید این شد كه هر وقت چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز میشد و از این كه گمشده‌اش را پیدا كرده بودم حسابی تشكر میكرد. بعدا توی دانشگاه پیچید:دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم كه اون دختر كیه و اون ناجی كیه!
یك روز كه برای روز معلم برای یكی از استادام گل برده بودم یكی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت كرد بیرون، منم سرک كشیدم ببینم كجاست كه دیدم افتاده تو بغل اون دختره!خلاصه این شد ماجرای خواستگاری ما و الان هم استاد شمام!
كسی سوالی نداره؟

Alberta
03-10-2009, 21:51
یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!...

mosalase_bermoda
11-10-2009, 10:52
دروغگويي می میرد و به جهان آخرت می رود.

در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.

از یکی از فرشتگان می پرسد “این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟”

فرشته پاسخ می دهد :”این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد یک دروغ بگو ید عقربه ی ساعت یک درجه جلوتر میرود”.

مرد گفت :”چه جالب آن ساعت کیه؟!”

فرشته پاسخ داد :”مادر ترزا او حتی یک دروغ هم نگفته بنابراین ساعتش اصلاً حرکت نکرده است.

- وای باور کردنی نیست . خوب آن ساعت کیه؟
فرشته پاسخ داد : ساعت آبراهام لینکلن(رئیس جمهور سابق آمریکا) عقربه اش دوبار تکان خورد!

- خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست ؟

فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند.

mosalase_bermoda
13-10-2009, 15:24
درس اول
يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير
شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند…
يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و
روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه…
جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو
برآورده مي کنم…
منشي مي پره جلو و ميگه: اول من ، اول من!
من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه
قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي
از دنيا نداشته باشم !
پوووف! منشي ناپديد ميشه ...
! بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: حالا من
، حالا من
من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ،
يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي
نوشيدني ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم
...
پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه…
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه…
مدير ميگه: من مي خوام که اون دو تا هر
دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن !!!
نتيجه : اخلاقي اينکه هميشه اجازه بده که
رئيست اول صحبت کنه !

mosalase_bermoda
13-10-2009, 15:25
درس دوم :يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد مي کنه
که با ماشين برسوندش به مقصدش…
راهبه سوار ميشه و راه ميفتن…
چند دقيقه بعد راهبه پاهاش رو روي هم
ميندازه و کشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي
راهبه ميندازه…
راهبه ميگه: پدر روحاني ، روايت مقدس ۱۲۹
رو به خاطر بيار… !
کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه...
چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و
کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پاي
راهبه تماس ميده…!
راهبه باز ميگه: پدر روحاني! روايت مقدس
۱۲۹ رو به خاطر بيار!!!
کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و
راهبه رو به مقصدش مي رسونه…
بعد از اينکه کشيش به کليسا بر مي گرده
سريع ميدوه و از توي کتاب روايت مقدس ۱۲۹
رو پيدا مي کنه و مي بينه که نوشته: به پيش
برو و عمل خود را پيگيري کن… کار خود را
ادامه بده و بدان که به جلال و شادماني که
مي خواهي ميرسي !!!
نتيجه اخلاقي اينکه اگه توي شغلت از
اطلاعات شغلي خودت کاملا آگاه نباشي،
فرصتهاي بزرگي رو از دست ميدي!!!

mosalase_bermoda
13-10-2009, 15:25
درس سوم :بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش
حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد
همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد
زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در
رو باز کنه…
همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود
تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان
۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازي
زمين!
بعد از چند لحظه ، زن پيتر حوله رو ميندازه
و رابرت چند ثانيه تماشا مي کنه و ۱۰۰۰
دلار به زن پيتر ميده و ميره…!
زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و برگشت
پيتر پرسيد: کي بود زنگ زد؟ زن جواب داد:
رابرت همسايه مون بود…
پيتر گفت: خوبه… چيزي در مورد ۱۰۰۰ دلاري
که به من بدهکار بود گفت؟!!
نتيجه اخلاقي: اگه شما اطلاعات حساس مشترک
با کسي داريد که به اعتبار و آبرو مربوط
ميشه ، هميشه بايد در وضعيتي باشيد که
بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيري
کنيد !!!

mosalase_bermoda
13-10-2009, 15:27
درس چهارم :من خيلي خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته
بوديم والدينم خيلي کمکم کردند دوستانم
خيلي تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق
العاده اي بود…
فقط يه چيز من رو يه کم نگران مي کرد و اون
هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال ، زيبا و جذابي بود که گاهي
اوقات بي پروا با من شوخي هاي ناجوري مي
کرد و باعث مي شد که من احساس راحتي نداشته
باشم…
يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از
من خواست که برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي !
سوار ماشينم شدم و وقتي رفتم اونجا اون
تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدي بعدش
حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمي تونستم حرف بزنم…
اون گفت: من ميرم توي اتاق خواب و اگه تو
مايل به اين کار هستي بيا پيشم…
وقتي که داشت از پله ها بالا مي رفت من بهش
خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه
ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و
از خونه خارج شدم…!
يهو با چهره نامزدم و چشمهاي اشک آلود پدر
نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از
امتحان ما موفق بيرون اومدي…!
ما خيلي خوشحاليم که چنين دامادي داريم و
هيچکس بهتر از تو نمي تونستيم براي
دخترمون پيدا کنيم به خانوادهء ما خوش
اومدي !!!
نتيجه اخلاقي: هميشه کيف پولتون رو توي
داشبورد ماشينتون بذاريد !!!

mosalase_bermoda
13-10-2009, 15:28
درس پنجم :يه شب خانم خونه به خونه بر نميگرده و تا
صبح پيداش نميشه!
صبح بر ميگرده خونه و به شوهرش ميگه كه
ديشب مجبور شده خونه يكي از دوستهاي
صميميش (مونث) بمونه...
شوهر بر ميداره به ۲۰ تا از صميمي ترين
دوستهاي زنش زنگ ميزنه ولي هيچكدومشون حرف
خانم خونه رو تاييد نميكنن!
يه شب آقاي خونه تا صبح برنميگرده خونه.
صبح وقتي مياد به زنش ميگه كه ديشب مجبور
شده خونه يكي از دوستهاي صميميش (مذكر)
بمونه...
خانم خونه بر ميداره به ۲۰ تا از صميمي
ترين دوستهاي شوهرش زنگ ميزنه : ۱۵ تاشون
تاييد ميكنن كه آقا تمام شب رو خونهء اونا
مونده! ۵ تاي ديگه حتي ميگن كه آقا هنوزم
خونه اونا پيش اوناست !!!
نتيجه اخلاقي: يادتون باشه كه مردها
دوستهاي بهتري هستند !

mosalase_bermoda
13-10-2009, 15:33
درس ششم :چهار تا دوست كه ۳۰ سال بود همديگه رو
نديده بودند توي يه مهموني همديگه رو مي
بينن و شروع مي كنن در مورد زندگي هاشون
براي همديگه تعريف كنن...
بعد از مدتي يكي از اونا بلند ميشه ميره
دستشويي. سه تاي ديگه صحبت رو مي كشونن به
تعريف از فرزندانشون :
اولي: پسر من باعث افتخار و خوشحالي منه.
اون توي يه كار عالي وارد شد و خيلي سريع
پيشرفت كرد.
پسرم درس اقتصاد خوند و توي يه شركت بزرگ
استخدام شد و پله هاي ترقي رو سريع بالا
رفت و حالا شده معاون رئيس و اونقدر پولدار
شده كه حتي براي تولد بهترين دوستش يه
مرسدس بنز بهش هديه داد !
دومي: جالبه. پسر من هم مايه افتخار و
سرفرازي منه. توي يه شركت هواپيمايي مشغول
به كار شد و بعد دوره خلباني گذروند و
سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام اون شركت
رو تصاحب كرده. پسرم اونقدر پولدار شد كه
براي تولد صميميترين دوستش يه هواپيماي
خصوصي بهش هديه داد !!!
سومي: خيلي خوبه. پسر من هم باعث افتخار من
شده ...
اون توي بهترين دانشگاههاي جهان درس خوند
و يه مهندس فوق العاده شد. الان يه شركت
ساختماني بزرگ براي خودش تاسيس كرده و
ميليونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه كه
براي تولد بهترين دوستش يه ويلاي ۳۰۰۰
متري بهش هديه داد!
هر سه تا دوست داشتند به همديگه تبريك مي
گفتند كه دوست چهارم برگشت سر ميز و پرسيد
اين تبريكات به خاطر چيه؟!
سه تاي ديگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه
باعث غرور و سربلندي ما شدن صحبت كرديم
راستي تو در مورد فرزندت چي داري تعريف
كني؟!
چهارمي گفت: دختر من رقاص کاباره شده و
شبها با دوستاش توي يه كلوپ مخصوص كار ميكنه!
سه تاي ديگه گفتند: اوه مايه خجالته چه
افتضاحي !!!
دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضي نيستم.
اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگي
بدي هم نداره.
اتفاقا همين دو هفته پيش به مناسبت تولدش
از سه تا از صميمي ترين دوست پسراش يه
مرسدس بنز و يه هواپيماي خصوصي و يه ويلاي
۳۰۰۰ متري هديه گرفت !!!
نتيجه اخلاقي: هيچوقت به چيزي كه كاملا در
موردش مطمئن نيستي افتخار نكن !!!

mosalase_bermoda
13-10-2009, 15:34
درس هفتم :توي اتاق رختكن كلوپ گلف ، وقتي همه آقايون
جمع بودند يهو يه موبايل روي يه نيمكت شروع
ميكنه به زنگ زدن.
مردي كه نزديك موبايل نشسته بود دكمه
اسپيكر موبايل رو فشار ميده و شروع مي كنه
به صحبت.
بقيه آقايون هم مشغول گوش كردن به اين
مكالمه ميشن ...
مرد: الو؟
صداي زن اونطرف خط: الو سلام عزيزم. تو هنوز
توي كلوپ هستي؟
مرد: آره !
زن: من توي فروشگاه بزرگ هستم
اينجا يه كت چرمي خوشگل ديدم كه فقط ۱۰۰۰
دلاره! اشكالي نداره اگه بخرمش؟
مرد : نه. اگه اونقدر دوستش داري اشكالي
نداره!
زن: من يه سري هم به نمايشگاه مرسدس بنز زدم
و مدلهاي جديد ۲۰۰۶ رو ديدم. يكيشون خيلي
قشنگ بود قيمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود !
مرد: باشه. ولي با اين قيمت سعي كن ماشين رو
با تمام امكانات جانبي بخري !
زن: عاليه. اوه يه چيز ديگه اون خونه اي رو
كه قبلا ميخواستيم بخريم دوباره توي بنگاه
گذاشتن براي فروش. ميگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده.
ولي سعي كن ۹۰۰۰۰۰ دلار بيشتر ندي !!!
زن: خيلي خوبه. بعدا مي بينمت عزيزم. خداحافظ
مرد: خداحافظ
بعدش مرد يه نگاهي به آقايوني كه با حسرت
نگاهش ميكردن ميندازه و ميگه: كسي نميدونه
كه اين موبايل مال كيه ؟!
نتيجه اخلاقي: هيچوقت موبايلتونو جايي جا
نذارين !!!

mosalase_bermoda
13-10-2009, 15:34
درس هشتم :يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سي و پنجمين
سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه
جشن كوچيك دو نفره بگيرن.
وقتي توي پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو
يه فرشته كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و
گفت: چون شما هميشه يه زوج فوق العاده
بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين
من براي هر كدوم از شما يه دونه آرزو
برآورده ميكنم!
زن از خوشحالي پريد بالا و گفت:
! چه عالي! من ميخوام همراه شوهرم به يه سفر
دور دنيا بريم
فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! دو تا
بليط درجه اول براي بهترين تور مسافرتي
دور دنيا توي دستهاي زن ظاهر شد !
حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه .
مرد چند لحظه فكر كرد و گفت:
… اين خيلي رمانتيكه ولي چنين بخت و شانسي
فقط يه بار توي زندگي آدم پيش مياد
! بنابراين خيلي متاسفم عزيزم آرزوي من
اينه كه يه همسري داشته باشم كه ۳۰ سال از
من كوچيكتر باشه
زن و فرشته جا خوردند و خيلي دلخور شدند.
ولي آرزو آرزوئه و بايد برآورده بشه.
فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! مرد
۹۰ سالش شد !!!
نتيجه اخلاقي: مردها ممكنه زرنگ و بدجنس
باشند ، ولي فرشته ها زن هستند !!!

mosalase_bermoda
13-10-2009, 15:35
درس نهم :يه مرد ۸۰ ساله ميره براي چك آپ. دكتر ازش
در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با
غرور جواب ميده:
هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه
دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار
شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه
نظرت چيه دكتر؟!
دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب بذار
يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي
شناسم كه شكارچي ماهريه.
اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از
دست نميده.. يه روز كه مي خواسته بره شكار
از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي
تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل!
همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها
يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش
شكارچي چتر رو مي گيره به طرف پلنگ و نشونه
مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!!!
پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره!
حتما يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!
دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقا منظور
منم همين بود !!!
نتيجه اخلاقي: هيچوقت در مورد چيزي كه
مطمئن نيستي نتيجه كار خودته ادعا نداشته نباش

mosalase_bermoda
13-10-2009, 15:45
شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم "فال قهوه روسی یخ زده" بگیریم. میگن خیلی جالبه، همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر نازی گفته "شوهرت واست یه انگشتر می خره" خیلی جالبه نه؟ سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

یکشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم کلاسهای "روش خود اتکایی بر اعتماد به نفس" ثبت نام کنیم. هم خیلی جالبه هم اثرات خیلی خوبی در زندگی زناشویی داره. تا برگردم دیر شده، سر راه یه چیزی بگیر بیار!

دوشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم شوی "ظروف عتیقه". می گن خیلی جالبه. ممکنه طول بکشه. سر راه از بیرون یه چیزی بگیر و بیار!

سه شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز من و نازی قراره با هم بریم برای لباس مامانم که می خواد برای عروسی خواهر نازی بدوزه دگمه بخریم. تو که می دونی فامیل مامانم اینا چقدر روی دگمه حساسند! ممکنه طول بکشه، سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

چهارشنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم برای کلاس "بدن سازی" و "آموزش ترومپت" ثبت نام کنیم. همسایه نازی رفته میگه خیلی جالبه. ترومپت هم که میگن خیلی کلاس داره مگه نه؟ ممکنه طول بکشه چون جلسه اوله. سر راه یه چیزی بگیر بیار!

پنج شنبه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببین امروز قراره من و نازی بریم خونه همسایه خاله نازی که تازه از کانادا اومده. می خوایم شرایط اقامت رو ازش بپرسیم. من واقعاً از این زندگی "خسته " شدم! چیه همش مثل کلفتها کنج خونه! به هر حال چون ممکنه طول بکشه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

جمعه
مرد: عزیزم! امروز ناهار چی داریم؟
زن: ببینم تو واقعاً خجالت نمی کشی؟ یعنی من یه روز تعطیل هم حق استراحت ندارم؟ واقعاً نمی دونم به شما مردای ایرونی چی باید گفت! نه! واقعاً این خیلی توقع بزرگیه که انتظار داشته باشم فقط هفته ای یه بار شوهرم من رو برای ناهار بیرون ببره؟

mosalase_bermoda
18-10-2009, 14:27
ملا نصرالدين براي شب نشيني به خانه دوستش رفت. اتفاقاً آنها مشغول خوردن شام بودند. به نصرالدين تعارف كردند. ملا نصرالدين گفت: شام خورده‌ام، ‌ولي قدري مزمزه مي‌كنم .

بعد شروع كرد به خوردن و به هيچ كس مجال نداد. صاحب خانه كه وضع را اين طور ديد، گفت: «نصرالدين از اين به بعد شام را بيا پيش ما و مزمزه را بگذار براي خانه خودت

mosalase_bermoda
18-10-2009, 14:29
يك روز ملا نصرالدين ديگي از همسايه خود قرض كرد. فرداي آن روز ديگچه‌اي توي آن گذاشت و به همسايه پس داد.
همسايه پرسيد: «اين ديگچه از كجا آمده؟»
ملا نصرالدين گفت:‌ «ديگ شما آبستن بود. ديشب زاييد. اين هم بچه آن است.»
همسايه با خوشحالي ديگ را گرفت و رفت. چند روز بعد ملا نصرالدين دوباره همان ديگ را از همسايه قرض كرد. مدتي گذشت و از ديگ خبري نشد. همسايه به خانه نصرالدين آمد و سراغ ديگ را گرفت.
ملا نصرالدين گفت: «سر شما سلامت، ديگ مرحوم شد.»
همسايه گفت: «آخر مگر ممكن است ديگ هم بميرد؟»
ملا نصرالدين گفت: «چه طور ديگ مي‌تواند بزايد، اما نمي‌تواند بميرد. ديگي كه مي‌زايد، ممكن است سر زا برود

mosalase_bermoda
18-10-2009, 14:30
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌کرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سکه به او نشان مي‌دادند که يکي شان طلا بود و يکي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سکه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. تا اينکه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينکه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آورده‌ام.
«اگر کاري که مي کني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشکالي ندارد که تو را احمق بدانند

micropersian
29-10-2009, 12:36
بعد مرگم نه به خود زحمت بسيار دهيد
نه به من برسر گور و کفن آزار دهيد


نه پي گورکن و قاري و غسال رويد
نه پي سنگ لحد پول به حجار دهيد


به که هر عضو مرا از پس مرگم به کسي
که بدان عضو بود حاجت بسيار دهيد


اين دو چشمان قوي را به فلان چشم چران
که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهيد


وين زبان را که خداوند زبان بازي بود
به فلان هوچی رند از پی گفتار دهید


کله ام را که همه عمر پر از گچ بوده است
راست تحويل علي اصغر گچکار دهيد


وين دل سنگ مرا هم که بود سنگ سياه
به فلان سنگتراش ته بازار دهيد


کليه ام را به فلان رند عرق خوار که شده است
ازعرق کليه او پاک لت و پار دهيد


ريه ام را به جواني که ز دود و دم بنز
درجواني ريه او شده بيمار دهيد


جگرم را به فلان بی جگر بی غیرت
کمرم را به فلان مردک زن دار دهید


چانه ام را به فلان زن که پي وراجي است
معده ام را به فلان مرد شکمخوار دهيد


گر سر سفره خورد فاطمه بي دندان غم
به که دندان مرا نيز به آن يار دهيد


تا مگر بند به چيزي شده باشد دستش
لااقل ت... مرا هم به طلبکار دهید


بخشی از وصیت نامه ابوالقاسم حالت

micropersian
29-10-2009, 12:38
مدعی دید کراواتم و غرید چو شیر

گفت: این چیست که بر گردن توست ای اکبیر؟

گفتمش: چاکرتم، نوکرتم، سخت مگیر!

می‏کنم پیش تو اقرار که دارم تقصیر

کانچه اسباب گرفتاری هر مرد و زن است

همه تقصیر کراوات من است!



لکه‏ی غرب به دامان شما اصلا نیست

نام دختر کتی و مرسده و ژیلا نیست

کت خوش‏فرم شما طرح فرنگی‏ها نیست

جین آن تازه‏جوان تحفه‏ی آمریکا نیست

این کراوات فقط کار سوئیس و وین است

همه تقصیر کراوات من است!



گر که سیمرغ نشسته است سر قله‏ی قاف

کند از یاری مرغان دگر استنکاف

گر که اصناف ندارند اثری از انصاف

گر کند بخش خصوصی به خلایق اجحاف

گر فلان گردنه در دست فلان راهزن است

همه تقصیر کراوات من است!



آن سخن‏های غم‏انگیز که مردم گویند

آن چه از شدت بحران تورم گویند

آن چه از روی تاسف به تالم گویند

یا که از راه تمسخر به تبسم گویند

و آن چه نشخوار زن و مرد به هر انجمن است

همه تقصیر کراوات من است!



گر به هر کوچه زباله است چو خرمن توده

گر در این شهر ز بس گشته هوا آلوده

دم به دم دود به حلق تو رود یا دوده

کارها گر همه پیچیده به هم چون روده

جوی‏ها گر همه آکنده ز لای و لجن است

همه تقصیر کراوات من است!



خیط گر وضع اتوبوس بوَد داخل خط

یا اگر مثل غریقی تو، گرانی است چو شط

گر خر کل‏حسن از گرسِنگی گشته سقط

اگر آن لامپ که روزی سه تومن بود فقط

این زمان قیمت او بیشتر از صد تومن است

همه تقصیر کراوات من است!


ابوالقاسم حالت

micropersian
29-10-2009, 12:52
زری خانم چو برفی گشت مویش

به شک افتاد از رفتار شویش

کجا می رفت و کی رفت و چرا رفت

چرا تغییر کرده خلق و خویش؟!



چرا دیروز زد آنقدر شانه

به فرق طاس و مانند کدویش



تو گویی بود رختی در دل زن

که می کردند دائم شستشویش

مبادا یک زن دیگر درآید

به عقد مرد پیر و غرغرویش

دل دیدار عزرائیل را داشت

نبودی تاب دیدار هوویش

روانش خست دیو شک و تردید

ز بس آزار دادی چون عدویش

نمود عزم خودش را جزم یک روز

کند تعقیب شو را کو به کویش

بدید آنچه نمی بایست می دید

ز حیرت بسته شد راه گلویش

زنی با هیجده یا نوزده سال

چو گل خندان و گل حیران ز رویش

جلوی مرد ماشین را نگه داشت

سپس با کله مشدی رفت تویش!

به خود گفتا زهی حسن سلیقه

در این قنبر که پندارم ببویش

بسی نفرین نمود و با خودش گفت

که در دل می گذارم آرزویش

قسم خورد و پیاپی کرد تکرار

که دانه دانه خواهم کند مویش



به قد خویش دارد چار فرزند

گذشته پیرمرد از آبرویش

نشان منزل آن دخترک یافت

به راه افتاد اندر جستجویش

رسید و داد زد کو آن ضعیفه

که بسپارم به دست مرده شویش

مفصل قشقرق را کرد برپا

جماعت جمع شد از های و هویش



میان جمعیت آن دخترک را

ز وحشت یافت مانند لبویش

پس از یک پرس و جو با جیغ و فریاد

چنین شد حاصل آن پرس و جویش

نگو این پنجمین فرزند مشدی است

زنی که ایستاده روبرویش

گذشته بیست سال از خبط مشدی

ولیکن تازه پیچیده است بویش!


شعر از مهدی دانش

micropersian
29-10-2009, 12:57
کـهنه رندی بود نام نامی اش بابا کرم
گه فروتن بود و گه انبانه فیس و ورم

دوخت هر دم کیسه و اندوخت دینار و درم
زیـسـت عـمـری کامیاب و مالدار و محترم
...

چون ز عهد کودکی تا آخرین ساعت که مُرد
نــــــــان بـــــــه نـــــــرخ روز خـــــــــورد!

در جــوانــی مــدتــی لـبّـاده و دستار داشت
بعد تا چندی کراوات و کت و شلوار داشت

او، که در اصلاح روی و موی خود اصرار داشت
دیــدمـش روزی که از اصلاح صورت عار داشت

گاه مو بر رخ نهاد و گاه موی از رخ سترد
نـــــــان بـــــــه نـــــــرخ روز خــــــــورد!

آنکه در مجلس به پهلوی مدرس می نشست
نـاگـهـان از او برید و با رضاخان داد دست

چون رضاخان جیم شد، خود را به حزب توده بست
چـون ورق بـرگشت و حزب توده هم شد ورشکست

رفت و بر درگاه فرزند رضاخان سر سپرد
نـــــــان بـــــــــه نــــــــرخ روز خـــــورد!

در بــر اهــل وفـــا رنـگ وفا کیشان گرفت
در بساط میگساران، ساغر از ایشان گرفت

چون به درویشان رسید، آئین درویشان گرفت
گــرگ بـا نـیرنگ، جا در جامۀ میشان گرفت

بر گلوی گوسفندان زبون دندان فشرد
نـــــــان بــــــه نـــرخ روز خــــورد!

گـر فـتـاد انـدر ته دریای قلزم، شد نهنگ
ور به جنگل های آفریقا درآمد، شد پلنگ

گشت مست فرنگ، اندر محفل اهل فرنگ
گاه شـد رومی رومی، گاه شد زنگی زنگ

گاه ترک و گاه تازی، گاه لر شد گاه کرد
نـــــــان بـــــــه نـــــــرخ روز خــــورد!

گـــشـــت در هـــــر راه نــان و آبـداری رهنورد
یافت هر دم صورتی دیگر، چون طاس تخته نرد

گــاه نــر شــد، گــاه مــاده، گاه زن شد، گاه مرد
چون به دینداری رسید از باده خواری توبه کرد

چون به می خواران رسید آن توبه را از یاد برد
نــــــــــان بـــــــــــه نـــــــرخ روز خــــــــورد!

در بـــر بــودائیان ، آئـین بودا را ستود
در بر زرتشتیان، زند و اوستا را ستود

چـون مـسـیحی دیـد، انجیل مسیحا را ستود
چون کلیمی یافت، ده فرمان موسا را ستود

چون مسلمان دید، خود را از مسلمانان شمرد
نـــــــــان بـــــــه نــــــــرخ روز خــــــــورد!

مـؤمنان او را یکی از مؤمنین پنداشتند
صالحان او را نکوکار و امین پنداشتند

دزدهـــا او را بــه دزدی بــی قــرین پـنداشتند
ار چه در جمعی چنان، جمعی چنین پنداشتند؟

چون که هم در زهد شهرت داشت، هم در دستبرد
نـــــــــــــان بــــــــــه نــــــــــرخ روز خــــــورد!


از ابولقاسم حالت

محمدف
04-11-2009, 17:00
چیزهای چیزداری از الف تا یای چیز

می شود با چیزهایی چیز گردد جای چیز !

چیز یک ، با چیز دو ، با چیز سه ، با چیز چار

جمعشان یک چیز می گردد ولی منهای چیز !

چیز گاهی مثبت و گه گاه منفی می شود

توی فکر چیز و ذهن چیز و در حرفای چیز !

آدمی با چیزهایی چیز را سر می کند

چیز خود را می چلاند تا بریزد پای چیز !

چیز را بعضی برای چیز مصرف می کنند

لحظه ای هم چیز می سابند بعضی لای چیز !

چیزهایی توی دنیا چیزچیزت می کنند

آنچنان که در بیارد چیز از بابای چیز !

چیز با حذف دو نقطه می شود یک چیزٍ "جیز "

"جیز" خواهرخوانده ی چیز است در ویلای چیز !

چیز اوشان ، ضرب ایشان ، ضرب چیز چیزشان

چیزچیزی راه اندازند با امضای چیز !

چیز یک چیز مهمی هست در چیز زمان

از همان دوران سنگی چیز ، تا حالای چیز !

چیز خاکی ،چیز بادی ، چیز نفتی ، چیز آب

با چه چیزی می شود چیزید طعم چای چیز ؟

خوب می دانی که چیزی هست و خیلی هست چیز

گر به چیزی معتقد هستی در این دنیای چیز !

چیز را هرگز به پای چیز بدچیزان مچیز !

ای فدای چیزهایت طول و هم پهنای چیز !

چیز دارد گفتنش ، اما به چیزٍ هرچه چیز

با زبان چیز باید گفت از چیزای چیز!

در غزل هفتاد چیز آمد ولی روشن نشد

پس چه چیزی بود در منظور این چیز ؟!

ssaraa
07-12-2009, 09:45
پدرم همیشه می‌گوید "این خارجی‌ها که الکی خارجی
نشده‌اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده‌اند" البته من
هم می‌خواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج
بروم. ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها
راجب به خارج می‌دانم.



تازه دایی دختر عمه‌ی پسر همسایه‌مان در آمریکا زندگی می‌کند. برای
همین هم پسر همسایه ‌مان آمریکا را مثل کف دستش می‌شناسد. او می‌گوید "در
خارج آدم‌های قوی کشور را اداره می‌ کنند"

مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است. ما خودمان در یک فیلم
دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد... البته آن
قسمت‌های بی‌تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو
دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود.
خارجی‌ها خیلی پر زور هستند و همه‌شان بادی میل دینگ کار می‌کنند. همین
برج‌هایی که دارند نشان می‌دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا
کجا پرت کرده‌اند.



ما اصلن ماهواره نداریم. اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه‌های علمی آن
را نگاه می‌کنیم. تازه من کانال‌های ناجورش را قلف کرده‌ام تا والدینم
خدای نکرده از راه به در نشوند. این آمریکایی‌ها بر خلاف ما آدم‌های خیلی
مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل می‌کنند و بوس می‌کنند. اما در
فیلم‌های ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می‌نشینند. همین
کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.



در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی‌شود و نخبه‌های علمی کشور مجبور
می‌شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می‌شوند. مثلاً این "بیل گیتس"
با اینکه اسم کوچکش نشان می‌دهد که از یک خانواده‌ی کارگری بوده، اما تا
می‌فهمند که نخبه است به او خیلی بودجه می‌دهند و او هم برق را اختراع
می‌کند. پسر همسایه‌مان می‌گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛
شاید ما الان مجبور بودیم شب‌ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.



از نظر فرهنگی ما ایرانی‌ها خیلی بی‌جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و
تن‌پرور هستیم و حتی هفته‌ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده‌ایم. شاید شما
ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه ‌مان شنیدم که در خارج جمعه‌ها
تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف‌های پسر
همسایه‌مان از بی بی سی هم مهمتر است.

ما ایرانی‌ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من
می‌گوید "تو به خر گفته‌ای زکی". ولی خارجی‌ها تیز هوشان هستند. پسر
همسایه‌مان می‌گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه
کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان
می‌روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله‌ی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن
جای تعسف دارد.

این بود انشای من

paiez
07-12-2009, 14:13
::||:: تعریف نسبتهای فامیلی (طنز) ::||::[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


خاله

معناي لغوي: خواهر مادر

معناي استعاره اي: هر زني كه با مادر رابطه ي گرم و صميمي داشته باشد.

نقش سمبليك: يك خانم مهربان و دوست داشتني كه خيلي شبيه مادر است و هميشه براي شما آبنبات و لباس مي خرد.

غذاي مورد علاقه: آش كشك.

ضرب المثل: خاله را ميخواهند براي درز ودوز و گرنه چه خاله چه يوز. خاله ام زائيده، خاله زام هو كشيده. وقت خوردن خاله خواهرزاده رو نمي شناسه. اگه خاله ام ريش داشت، آقا داييم بود.

زير شاخه ها: شوهر خاله: يك مرد مهربان كه پيژامه مي پوشد و به ادبيات و شكار علاقه مند است. دختر خاله/پسر خاله: همبازي دوران كودكي كه يا در بزرگسالي عاشقش مي شويد اما با يكي ديگه ازدواج مي كنيد يا باهاش ازدواج مي كنيد اما عاشق يكي ديگه هستيد.

مشاغل كاذب: خاله زنك بازي، خاله خانباجي.

چهره هاي معروف: خاله خرسه، خاله سوسكه.

داشتن يك خاله ي مجرد در كودكي از جمله نعمات خداوندي است.



عمه

معناي استعاره اي: هر زني كه با پدر رابطه ي گرم و صميمي داشته باشد/هر زني كه مادر چشم ديدنش را نداشته باشد.

نقش سمبليك: به عهده گرفتن مسئوليت در موارد ذيل: ۱- جواب همه ي فحش هايي كه مي دهيد. مثال: ........ ۲- جواب همه ي محبت هايي كه مي كنيد. مثال: به درد عمه ات مي خوره... ۳- توجيه كليه ي بيقوارگي ها/رفتارهاي نامتناسب شما (تنها براي دخترخانم ها). مثال: به عمه ات رفتي. ۴- خيلي چيزهاي بدِ ديگه. از ذكر مثال معذوريم...

غذاي مورد علاقه: شله زرد، سمنو.

ضرب المثل: ندارد (تخفيف به دليل تعدد در نقش هاي سمبليك).

زير شاخه ها: شوهر عمه: يك مرد پولدار كه سيبيل قيطاني دارد و چندش آور است. پسرعمه/دخترعمه: همبازي دوران كودكي كه در بزرگسالي حالتان را به هم مي زنند.

مشاغل كاذب: Match-Making

چهره هاي معروف: عمه ليلا.

ترجيع بند:
داشتن يك عمه كه در توصيفات فوق صدق نكند جزو خوش شانسي هاي زندگي است.


دائی

معناي لغوي: برادر مادر

معناي استعاره اي: هر مردي كه با مادر رابطه ي گرم و صميمي داشته باشد/هر مردي كه پتانسيل كتك خوردن توسط پدر را داشته باشد.

نقش سمبليك: يكي از معدود مرداني كه هر چند به سياست علاقه مند است اما حس گرمي به شما مي دهد، هميشه حرفهايتان را مي فهمد و مي شود پيشش گريه كرد.

غذاي مورد علاقه فسنجون.

ضرب المثل: عروس را كه مادرش تعريف كنه، براي آقا داييش خوبه. اگه خاله ام ريش داشت آقا داييم بود.

زير شاخه ها: زن دايي: يك زن چاق و شاد كه خيلي كدبانو است و جلوي مادر قپي مي آيد. پسردايي/دختردايي: همبازي دوران كودكي كه در بزرگسالي مثل يك همرزم ساپورتتان مي كنند.

چهره هاي معروف: علي دايي، دايي جان ناپلئون.

ترجيع بند: همه چيز زير سر اين انگليساست.

سعي كنيد حتما حداقل يك دايي داشته باشيد.


عمو

معناي لغوي: برادر پدر

معناي استعاره اي: هر مردي كه با پدر رابطه ي گرم و صميمي داشته باشد.

نقش سمبليك: يكي از مرداني كه شما هميشه بايد بهش بوس بدهيد و بعد برويد كارتون ببينيد تا او با پدر حرفهاي جدي بزند. يكي از مرداني كه مادر به مناسبت آمدنش قرمه سبزي مي پزد و هميشه وقتي مي رود پدر ساكت شده، به فكر فرو مي رود.

غذاي مورد علاقه: قرمه سبزي، آبگوشت.

ضرب المثل: عقد دختر عمو پسر عمو را در آسمان بستند.

زير شاخه ها: زن عمو: يك زن كه زياد به شما توجه نمي كند و خودش را براي مادر مي گيرد، دخترعمو/پسرعمو: همبازي دوران كودكي كه اگر تا هجده-بيست سالگي دوام آورده باهاش ازدواج نكنيد خطر را از سر گذرانده ايد.

مشاغل كاذب: بازي در قصه هاي ايراني-اسلامي..

چهره هاي معروف: عمو زنجيرباف، عمو يادگار، عمو پورنگ.

داشتن يك عمو ي پولدار خيلي خوب است.

paiez
07-12-2009, 14:14
شعر زیر وصفی بامزه و جالب در قالب کارت دعوت عروسی هست که تقدیم می کنم به تمام عروس و دامادهای جوان و برایشان خوشبختی بی پایان آرزو دارم.
کارت دعوت عروسی (طنز)

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

آخر این هفته، جشن ازدواج ما به پاست
با حضور گرم خود، در آن صفا جاری کنید

ازدواج و عقد یک امر مهم و جدی است
لطفاً از آوردن اطفال، خودداری کنید

بر شکم صابون زده، آماده سازیدش قشنگ
معده را از هر غذا و میوه ای عاری کنید

تا مفصل توی آن جشن عزیز و با شکوه
با غذا و میوه ی آن جشن افطاری کنید

البته خیلی نباید هول و پرخور بود ها
پیش فامیل مقابل آبروداری کنید

میوه، شیرینی، شب پاتختی مان هم لازم است
پس برای صرفه جویی اندکی یاری کنید

گر کسی با میوه دارد می نماید خودکشی
دل به حال ما و او سوزانده، اخطاری کنید

موقع کادو خریدن، چرب باشد کادوتان
پس حذر از تابلو و ساعات دیواری کنید

هرچه باشد نسبت قومی تان نزدیک تر
هدیه را هم چرب تر، از روی ناچاری کنید

در امور زندگی، دینار اگر باشد حساب
کادو نوعی بخشش است، آن را سه خرواری کنید

گرم باید کرد مجلس را، از این رو گاه گاه
چون بخاری بهر تنظیم دما، کاری کنید

ساکت و صامت نباشید و به همراه موزیک
دست و پا را استفاده، آن هم ابزاری کنید

لامبادا، تانگو و بابا کرم یا هرچه هست
از هنرهاتان تماماً پرده برداری کنید

البته هرچیز دارد مرزی و اندازه ای
پس نباید رقص های نابه هنجاری کنید

حرکت موزون اگر در کرد از خود، دیگری
با شاباش و دست و سوت از او طرفداری کنید

کی دلش می خواهد آخر در بیاید سی دی اش؟
با موبایل خود مبادا فیلمبرداری کنید

در نهایت، مجلس ما را مزین با حضور
بی ادا و منت و هر گونه اطواری کنید

paiez
07-12-2009, 14:15
شبی با حافظ


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

نیمه شبِ پریشب گشتم دچار کابوس‏
دیدم به خواب حافظ، توى صف اتوبوس
گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم
گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم
گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى
گفتم: چگونه‏اى؟ گفت: در بند بى‏خیالى
گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى
گفتا که: مى‏سرایم شعر سپید بارى‏
گفتم: ز دولت عشق ؟ گفتا که: کودتا شد
گفتم: رقیب ؟ گفتا: بدبخت کله پا شد
گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟
گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایى
گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز
گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز
گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده
گفتم: بگو ز یارش، گفتا: ولش نموده
گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟
گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون
گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟
گفتا: خریده قسطى تلویزّیون به جایش‏
گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره‏
گفتا: شده پرستار یا منشى اداره
گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل
گفتا: که دست خود را بردار از سر دل
گفتم: ز ساربان گو با کاروان غم‏ها
گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى
گفتا: پژو دوو بنز یا گلف تُک مدادى
گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى
گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى
گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا: به جاى هدهد دیش است و ماهواره‏
گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد
گفتا: به پست داده ، آوُرد یا نیاوُرد ؟
گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى
گفتا که: ادکلن شد در شیشه‏هاى رنگى‏
گفتم: سراغ دارى میخانه‏اى حسابى
گفت: آن چه بود از دم گشته چلوکبابى
گفتم: بیا دو تایى لب تر کنیم پنهان
گفتا: نمى‏هراسى از چوب پاسبانان
گفتم: شراب نابى تو دست و پات دارى
گفتا: به جاش دارم وافور با نگارى‏
گفتم: بلند بوده موى تو آن زمان ها
گفتا: به حبس بودم از ته زدند آن ها
گفتم به لحن لاتی: ‌«حافظ ما رو گرفتى ؟»
گفتا: ندیده بودم هالو به این خرفتى

paiez
07-12-2009, 14:16
توصیف شکلک های یاهو مسنجر با زبان شاعرانه !

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ز جان شیرین‌تری ای چشمه‌ی نوش
سزد گر گیرمت چون جان در آغوش

نظامی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

لبخند معاوضه كن با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت

شهریار

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

چگونه شاد شود اندرون غمگینم؟
به اختیار كه از اختیار بیرون است

حافظ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

به چشمك این همه مژگان به هم مزن یارا!
كه این دو فتنه به هم می‌زنند دنیا را

شهریار

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

گاهی به نوشخند لبت را اشاره كن
ما را به هیچ صاحب عمر دوباره كن

فروغی بسطامی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

خیال حوصله بحر می‌پزد هیهات
چه‌هاست در سر این قطره محال‌اندیش

حافظ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

عجب عجب كه برون آمدی به پرسش من
ببین ببین كه چه بی‌طاقتم ز شیدایی

مولانا

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

آرامِ دل غمگین، جز دوست كسی مگزین
فی‌الجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم

فخرالدین عراقی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

منم شرمنده زین یاری كه كردی
همین باشد وفاداری كه كردی

وحشی بافقی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

بده یك بوسه تا ده واستانی
از این به چون بود بازارگانی!؟

نظامی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ما را همین بس است كه داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و كنار نیست

عبید زاكانی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

چندین شكستِ كارِ منِ دلشكسته چیست؟
ای هرزه‌گرد مگر نیست كار دگرت؟

وحشی بافقی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

مرا هجران گسست از هم، رگ و بند
مرا شمشیر زد گیتی، تو را مشت

پروین اعتصامی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

گفتی تو نه گوشی (!) كه سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار كجا گوش‌تر از من؟

شهریار

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

آخرالامر گل كوزه‌گران خواهی شد
حالیا فكر سبو كن كه پر از باده كنی

حافظ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

جمالش كرد حیرانم، چه ماه است آن نمی‌دانم
كه چشم از كشف ماهیت، نمی‌بندد تأمل را

اوحدی مراغه‌ای

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

كی توان حق گفت جز زیر لحاف
با تو ای خشم‌آور آتش‌سجاف!

مولانا

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

دریا و كوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی‌خجسته مدد كن به همتم

حافظ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

در راه عشق وسوسه‌ی اهرمن بسی است
پیش آی گوش دل به پیام سروش كن

حافظ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مكنید

محتشم كاشانی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

می می‌كشیم و خنده‌ی مستانه می‌زنیم
با این دو روزه‌ی عمر چه‌ها می‌كنیم ما

صائب تبریزی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

به حال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی
كه چاره در غم تو، های های می‌داند

سعدی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

حافظ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

تو را زین پس جز فرشته نخوانم
ازیرا كه تو آدمی را نمانی!

فرخی سیستانی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

آن دگر گفت ای گروه زرپرست
جمله خاصیت مرا چشم اندرست

مولانا

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

مكن از خواب بیدارم خدا را
كه دارم خلوتی خوش با خیالش

حافظ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

خواب مرگم باد اگر دور از تو خوابم آرزوست
خون خورم بی‌چشم مستت گر شرابم آرزوست

اهلی شیرازی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

چون نماید به تو این دولت روی
رو در آن آر و به كس هیچ مگوی

جامی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

نمی‌دانم كه دردم را سبب چیست؟
همی دانم كه درمانم تویی بس

اوحدی مراغه‌ای

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نكنیم

حافظ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ما شبی دست برآریم و دعایی بكنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بكنیم

حافظ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

آه از راه محبت كه چه بی‌پایان است
با دو منزل كه یكی وصل و یكی هجران است

صیدی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری
عجب كاری برای مردم بیكار پیدا شد!

صائب تبریزی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

رو مسخرگی پیشه كن و مطربی آموز
تا داد خود از كهتر و مهتر بستانی

انوری

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

گر به خشم است و گر به عین رضا
نگهی باز كن كه منتظریم

سعدی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

من مریض درد عصیانم كه درمانم تویی
دردمند این‌چنین محتاج درمان شماست!

محتشم كاشانی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

من چون نزنم دست كه پابند منی
چون پای نكوبم كه توئی دست‌زنان

مولانا

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

حباب‌وار براندازم از روی نشاط كلاه
اگر ز روی تو عكسی به جام ما افتد

حافظ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

مرا كه سِحر سخن در جهان همه رفته است
ز سِحر چشم تو بیچاره مانده‌ام مسحور

سعدی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

این بدان گفتم كه تا هر بی‌فروغ
كم زند در عشق ما لاف دروغ

عطار

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ایم

سعدی

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

حافظ

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

اتل متل توتوله
گاو حسن چه جوره!

ssaraa
13-12-2009, 15:11
حاضر جوابی برنارد شاو در مقابل یک نويسنده جوان روزي روزگاري نويسنده جواني از جرج برنارد شاو پرسيد:

«شما براي چي مي نويسيد استاد؟»

برنارد شاو جواب داد:

«براي يک لقمه نان.»

پسره بهش برخورد. پس توپيد که:

«متاسفم. برخلاف شما ما براي فرهنگ مي نويسيم.»

و برنارد شاو گفت:

«عيبي ندارد پسرم. هر کدام از ما براي چيزي مي نويسيم که نداريم.»

ssaraa
13-12-2009, 15:12
درددل يك بزاز اصفهاني
خانووم… بعد از اين كه هفت هشت دفعه، هي اومدس و رفته س وديده س و نخريدس ، بالاخره، باري آخركه اومدس، يه دفعه ديگه هم پارچه را ديدس، اين دفعه ، كم و بيش پسنديده س وخبري مرگش خريدس.
برده س ، برا اينكه بعدآ آب نرد و كو چیك نشد ، پارچه را شسته س ، بعدش بريد ه س ، داده س خياط براش دوخته س ، پوشيده اس ، باهاش رفته اس عروسي، توعروسي كلي پزداده س، قر داده س ، رقصيده س ، لاسيده س……..
بعدش رفته س خونه ، كلي توش نيشسته س ، با هاش بغل شوورش خوابيده س وغلطيده س وكپيده س .
خيري سرش كلي توش گوزيده س . يه چند روز بعد دلشو زد ه س، رفته س پيرنو
شيكافته س، دوباره شسته س، حالا پس اورده اس !
ميگد از رنگش خوشم نيومدس !!
اين پارچه دون ، حج آقا !
لطفآ پولمو پس بديند…..!
راستي راستي كه خيلي ناكس ونانجيب و پدر سوخته س !!!

ssaraa
13-12-2009, 15:13
طوطی مدیرارشد مردي به يك مغازه فروش حيوانات رفت و درخواست يك طوطي كرد.
صاحب فروشگاه به سه طوطي خوش چهره اشاره كرد و گفت: «طوطي سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»

مشتري: «چرا اين طوطي اينقدر گران است؟»
صاحب فروشگاه: «اين طوطي توانايي انجام تحقيقات علمي و فني دارد.»
مشتري: «قيمت طوطي وسطي چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: طوطي وسطي ۱۰۰۰ دلار است. براي اينكه اين طوطي هر كاري را كه ساير طوطي ها انجام مي دهند، انجام داده و علاوه بر اين توانايي نوشتن مقاله اي كه در هر مسابقه اي پيروز شود را نيز دارد.»
و سرانجام مشتري از طوطي سوم پرسيده و صاحب فروشگاه گفت: «‌ ۴۰۰۰ دلار.»
مشتري: «اين طوطي چه كاري مي تواند انجام دهد؟»
صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگويم من چيز خاصي از اين طوطي نديدم ولي دو طوطي ديگر او را مدير ارشد صدا مي زنند.»

ssaraa
13-12-2009, 15:14
گفتمان شتر و مادرش آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:

بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟

شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟

بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.

بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟

شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.

بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است… .
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم… ..
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟
نتیجه گیری: مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرالثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید… پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.
.
.
.
.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ssaraa
13-12-2009, 15:16
طنز کتاب مکر زنان حيل النساء آورده اند مردي بود که پيوسته تحقيق ِ مکرهاي زنان مي کرد و از غايت غيرت ،هيچ زني رامحل اعتماد خود نساخت وکتاب” حيل النساء ” (مکرهاي زنان) را پيوسته مطالعه مي کرد. روزي در هنگام سفربه قبيله اي رسيد وبه خانه اي مهمان شد.
مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زني داشت در غايت ظرافت ونهايت لطافت . زن چون مهمان را پذيرا شد با او ملاطفت آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد،به مطالعه کتاب مشغول شد. زن ميزبان گفت: خواجه ! اين چه کتاب است که مطالعه ميکني؟ گفت:حکايات مکرهاي زنان است. زن بخنديد وگفت : آب دريا به غربيل نتوان پيمود وحساب ريگ بيابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهاي زنان در حد حصر نيايد . پس تير ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد واز درمغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ي ِ او شد. در اثناي آن حال، شوهر او در رسيد..
زن گفت : شويم آمد وهمين آن که هر دو کشته خواهيم شد . مهمان گفت:تدبير چيست؟ گفت :برخيز ودر آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پيش دويد و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفريب شوهر را ساکن کرد. چون زماني گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوي. گفت: مرا امروز مهماني آمد جوانمردي لطيف ظرايف و خوش سخن و کتابي داشت در مکر زنان و آن را مطالعه ميکردمن چون آن را بديدم خواستم که او را بازي دهم به غمزه بدو اشارت کردم ، مرد غافل بود که چينه ديد و دام نديد. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشقبازي بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسيد. ساعتي در هم آميختيم! هنوز به مقام آن حکايت نرسيده بوديم که تو برسيدي وعيش ما منغض کردي! زن اين ميگفت و شوهر او مي جوشيد ومي خروشيد وآن بيچاره در صندوق از خوف مي گداخت و روح را وداع مي کرد. پس شوهر از غايت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اينک او را در صندوق کردم و در قفل کردم.. کليد بستان و قفل بگشاي تا ببيني. مرد کليد را بستاند و همانا مردبا زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مديدي بود هيچ يک نمي باخت. مرد چون درخشم بود بياد نياورد که بگويد *يادم * و زن در دم فرياد کشيد *يادم تو را فراموش . * مرد چون اين سخن بشنيد کليد بينداخت وگفت :
” لعنت بر تو باد که اين ساعت مرا به آتش نشانده بودي و قوي طلسمي ساخته بودي تا جناق ببردي.”
پس با شوهر به بازي در آمد و اورا خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: اي خواجه چون ديدي،هرگز تحقيق احوال زنان نکني؟
گفت:توبه کردم و اين کتاب را بشويم که مکر و حيلت ِ شما زيادت از آن باشد که در حد تحرير در آيد.

ssaraa
13-12-2009, 15:16
فلسفه بافی ها برای در چاه فتاده روزي مردي داخل چاهي افتاد و بسيار دردش آمد
يک روحاني او را ديد و گفت :حتما گناهي انجام داده اي
يک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت
يک روزنامه نگار در مورد دردهايش با او مصاحبه کرد
يک يوگيست به او گفت : اين چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند
يک پزشک براي او دو قرص آسپرين پايين انداخت
يک پرستار کنار چاه ايستاد و با او گريه کرد
يک روانشناس او را تحريک کرد تا دلايلي را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پيدا کند
يک تقويت کننده فکراو را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است
يک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود يکي از پاهات رو بشکني
سپس فرد بيسوادي گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بيرون آورد

ssaraa
13-12-2009, 15:18
سياستمدار: كسي است كه مي تواند به شما بگويد به جهنم برويد منتها به نحوي كه شما براي اين سفر لحظه شماري كنيد.

مشاور: كسي است كه ساعت شما را از دستتان باز مي كند و بعد به شما مي گويد ساعت چند است.
حسابدار: كسي است كه قيمت هر چيز را مي داند ولي ارزش هيچ چيز را نمي داند.
بانكدار: كسي است هنگامي كه هوا آفتابي است چترش را به شما قرض مي دهد و درست تا باران شروع مي شود آن را مي خواهد.
اقتصاددان: كسي است كه فردا خواهد فهميد چرا چيزهايي كه ديروز پيش بيني كرده بود امروز اتفاق نيفتاد.
روزنامه نگار: كسي است كه %۵۰ از وقتش به نگفتن چيزهايي كه مي داند مي گذرد و %۵۰ بقيه وقتش به صحبت كردن در مورد چيزهايي كه نمي داند.
رياضيدان: مرد كوري است كه در يك اتاق تاريك بدنبال گربه سياهيه مي گردد كه آنجا نيست.
هنرمند مدرن: كسي است كه رنگ را بر روي بوم مي پاشد و با پارچه اي آن را بهم مي زند و سپس پارچه را مي فروشد.
فيلسوف: كسي است كه براي عده اي كه خوابند حرف مي زند.
روانشناس: كسي است كه از شما پول مي گيرد تا سوالاتي را بپرسد كه همسرتان مجاني از شما مي پرسد.
جامعه شناس: كسي است كه وقتي ماشين خوشگلي از خيابان رد مي شود و همه مردم به آن نگاه مي كنند، او به مردم نگاه مي كند.
برنامه نويس: كسي است كه مشكلي كه از وجودش بي خبر بوديد را به روشي كه نمي فهميد حل مي كند.

ssaraa
13-12-2009, 15:18
چند روز در سال كار مي كني؟ يك مرد پس از ۲ سال خدمت پي برد كه ترفيع نمي گيرد، انتقال نمي يابد، حقوقش افزايش نمي يابد، تشويق نمي شود. بنابراين او تصميم گرفت كه پيش مدير منابع انساني برود. مدير با لبخند او را دعوت به نشستن و شنيدن يك نصيحت كرد: «از تو به خاطر ۱ يا ۲ روز كاري كه تو واقعاً انجام مي دهي، تقدير نمي شود.»
مرد از شنيدن آن جمله شگفت زده شد اما مدير شروع به توضيح نمود.
مدير : يك سال چند روز دارد؟
مرد: ۳۶۵ روز، بعضي مواقع ۳۶۶.
مدير: يك روز چند ساعت است؟
مرد: ۲۴ ساعت
مدير: تو چند ساعت در روز كار مي كني؟
مرد: از ۱۰صبح تا ۶ بعدازظهر؛ ۸ ساعت در روز.
مدير: بنابراين تو چه كسري از روز را كار مي كني؟
مرد: ۳/۱
مدير: خوبت باشه!! ۳/۱ از ۳۶۶ چند روز مي شود؟
مرد: ۱۲۲ روز.
مدير: آيا تو تعطيلات آخر هفته را كار مي كني؟
مرد: نه آقا.
مدير: در يك سال چند روز تعطيلات آخر هفته وجود دارد؟
مرد: ۵۲ روز شنبه و ۵۲ روز يكشنبه، برابر با ۱۰۴ روز.
مدير: متشكرم. اگر تو ۱۰۴ روز را از ۱۲۲ روز كم كني، چند روز باقي مي ماند؟
مرد:۱۸ روز.
مدير: من به تو اجازه مي دهم كه در تا ۲ هفته در سال از مرخصي استعلاجي استفاده كني .حال اگر ۱۴ روز از ۱۸ روز كم كني ، چند روز باقي مي ماند؟
مرد: ۴ روز.
مدير: آيا تو در روز جمهوري (يكي از تعطيلات رسمي مي باشد) كار مي كني؟
مرد: نه آقا.
مدير: آيا تو در روز استقلال (يكي ديگر از تعطيلات رسمي مي باشد) كار مي كني؟
مرد: نه آقا.
مدير: بنابراين چند روز باقي مي ماند؟
مرد: ۲ روز آقا.
مدير: آيا تو در روز اول سال به سر كار مي روي؟
مرد: نه آقا.
مدير :بنابراين چند روز باقي مي ماند؟
مرد: ۱روز آقا.
مدير: آيا تو در روز كريسمس كار مي كني؟
مرد: نه آقا.
مدير: بنابراين چند روز باقي مي ماند؟
مرد: هيچي آقا.
مدير: پس تو چه ادعايي داري؟
مرد: !!!
نتيجه اخلاقي: هرگز از مديريت منابع انساني كمك نخواهيد.
مديريت منابع انساني = HR يعني High Risk = ريسك بالا

ssaraa
13-12-2009, 15:19
پاسخ جالب انیشتین به خواستگارش
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
می گویند "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای نوشت به " البرت اینشتین " که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه ها یمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می شوند !
اقای " اینشتین " هم نوشت : ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم .واقعا هم که چه غوغایی می شود ! ولی این یک روی سکه است . فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ssaraa
24-12-2009, 12:23
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


حتما ماجرای راننده ایرانی در کانادا را شنیده‌اید که دنده عقب می‌رفته که به ماشین یک کانادایی می‌زند و پلیس که می‌آید، از راننده ایرانی عذرخواهی می‌کند و می‌گوید " لابد راننده کانادایی مست است که مدعی‌ شده شما دنده عقب می‌رفتید!"

حالا اتفاق جالب‌تری در اتوبان اصفهان رخ داده: همشهری اصفهاني ما توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ كيلومتر در ساعت می رفته كه پليس با دوربينش شكارش می كند و ماشينش را متوقف مي كند. پليس مي‌آید كنار ماشين و می‌گوید:

"گواهينامه و كارت ماشين!" اصفهانی با لهجه غلیظی می‌گوید:" من گواهينامه ندارم. اين ماشينم مالی من نيست. كارتا ايناشم پيشی من نيست.


من صاحَب ماشينا كشتم آ جنازشا انداختم تو صندق عقب. چاقوش هم صندلی عقب گذاشتم! حالاوَم داشتم ميرفتم از مرز فرار كونم، شوما منا گرفتين."

مامور پليس كه حسابی گیج شده بوده بيسيم می‌زند به فرمانده‌اش و عين قضيه را تعريف می‌كند و درخواست كمك فوری مي‌كند.

فرمانده اش هم ميگوید که او كاری نكند تا خودش را برساند! فرمانده در اسرع وقت خودش را به محل می‌رساند و به راننده اصفهاني مي‌گوید:

آقا گواهينامه؟ اصفهانی گواهينامه اش را از توی جيبش در مي‌آورد و می‌دهد به فرمانده. فرمانده می‌گوید: كارت ماشين؟ اصفهانی كارت ماشين را كه به نام خودش بوده از جيبش در می‌آورد و مي‌دهد به فرمانده.

فرمانده که روی صندلی عقب چاقویی نیافته، عصبانی دستور می‌دهد راننده در صندوق عقب را باز كند. اصفهانی در را باز ميكند و فرمانده مي‌بيند كه صندوق هم خالي است.

فرمانده كه حسابي گيج شده بوده، به راننده اصفهانی مي‌گوید:" پس اين مأمور ما چي ميگه؟!"

اصفهانی مي‌گوید: "چی ميدونم والا جناب سرهنگ! حتماً الانم می‌خواد بگد من داشتم ۱۸۰ تا سرعت می‌رفتم؟"

ssaraa
23-01-2010, 11:29
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
ورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... ..
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟


نتیجه گیری:
مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید... پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟