من و سايه هرروز باهم مسابقه ميداديم ...
هميشه برنده ،سايه بود...
ولي امروز نرسيده به خط پايان...
آسمان ، ابري شد...
Printable View
من و سايه هرروز باهم مسابقه ميداديم ...
هميشه برنده ،سايه بود...
ولي امروز نرسيده به خط پايان...
آسمان ، ابري شد...
نوبتي هم كه باشد...
ديگر نوبت من است...
اما ، من از حقم ميگذرم...
بگذار هميشه اين تو باشي كه مرا ميشكني...
از اولش هم بچگي نكردم...
همه اين را ميگويند...
ايكاش ،همه ميدانستند چقدر دلم براي شيطنت هاي نكرده كودكي ام تنگ شده است...
براي بادبادك بازي بر روي پشت بام خانه...
براي بالا رفتن از تير چراغ برق...
براي تير و كماني كه شيشه پنجره همسايه را هميشه هدف بگيرم...
براي دعوا بر سر توپ سه پوسته در انتهاي كوچه...
چقدر زود ،بي آنكه ذره اي بچگي كنم ،بزرگ شدم...
چقدر حيف ،بي آنكه بدانم و بخواهم كودك درونم را كشتم ...
آري ،من قاتلم!!!
دل باراني ام را يكسر به شيشه ي پنجره ي اتاقت ميكوبم...
تا مگر اين بار در رابرويش باز كني...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آه من ،جگرم را مي سوزاند...
عجيب است...
نگاه تو...
همه ي تنم را...
حالا كه مادر شده بود،راز خوشمزگي دستپخت هاي مادرش را فهميد...
مادر ، هر روز ، كمي چاشني عشق به غذا يش اضافه ميكرد...
سخنور قابلي بود ...همه جا ،براي همه سخن ميگفت...
كلماتش را در كيفش به همراه ميبرد...
اما،در خانه ي خودش...
هميشه در - كيف ، قفل بود...
تابي بلند مي خواهم...
با آن به اوج آسمان بروم...
و يك دل سير خوشبختي ، نفس بكشم...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نميدانم چرا هر وقت مي بينمت،دست و پايم را گم ميكنم...
بي زحمت اگر جايي ديديشان...
بگو كه سخت بدنبالشان هستم...
حتما" يادم باشد...
دفعه ي بعد...
وقت قبلي بگيرم...
تا تو در - قلبت را برويم باز كني...