به نام خدا
تقدیم به همه بچه های دهه 60 که کودکیشان اگرچه بهترین نبود، خاطره انگیز ترین هست.
میکرو
حدود 7 یا 8 سالم بود. یک شب که به مهمانی رفته بودیم، یکی از دوستان یک نایلون قرمز رنگ به سمتم آورد و صدای پدرم را شنیدم که : این میکرو مال توئه.
چند وقت قبل از آن مهمانی در کمال نا امیدی به پدر گفته بودم که : برام میکرو می خری؟ و از آنجایی که می دانستم پدر مخالف سرسخت بازیهای کامپیوتری هست، حتی در خواستم را دوباره هم مطرح نکردم. هنوز هم برایم سوال است که چه شد که من صاحب میکرو شدم؟ شاید علتش این باشد که پدرها مهربانتر از آن چیزی هستند که به نظر می آیند.
اوایل، تنها یک کاست بازی که به آن " نوار 4 لبه " می گفتیم داشتم. 4 لبه یعنی 4 تا بازی در یک نوار. بعدها نوارهای دیگری دستم رسید که به ظاهر تعداد نامتناهی بازی داشت. یک نوار با هفت یا هشت تا "9" پشت سر هم بازی. عددش را نمی توانستم بخوانم اما معلوم بود خیلی زیاد است. که البته بعد مشخص شد بازیهایش تکراری است. اما به هر صورت یکی از تفریحات و هیجانات ناب دوران، تعویض یا قرض گرفتن نوارهای جدید بود و کسی که نوارهای خاص مثل Robocop یا Ninja Turtles را داشت از ارج و قرب خاصی برخوردار بود.
اکثر بازیها ژاپنی بود که از نوشته هایش هیچ سر در نمی آوردم و آنهایی هم که انگلیسی بود فقط می توانستم حروفش را پشت سر هم بخوانم. معانی را که نمی دانستم. این شد که شروع کردم برای هر چیزی اسم گذاشتن. به Mario می گفتیم " میکروب"، به Contra می گفتیم "کماندو"، به Adventures Island می گفتیم "ایدموزه" (به فتح الف و کسر یاء). این آخری را پسر عمویم از خودش در آورده بود که استاد اختراع اسمهای جالب از خودش بود که انصافا برازنده این بازی از کار در آمده بود. حتی به خود میکرو هم می گفتیم "آتاری". کلا هر چیز در این سبک را آتاری می دانستیم و بعدها که "سگا" آمد می گفتیم : " یه آتاری جدید اومده که سه تا دکمه داره" . اشاره به دکمه های A,B,C.
به سرعت در بازیها پیشرفت کردم. "ماریو" را از حفظ بودم و بارها بازی را "تمام کرده بودم". جای تمام ستاره ها، قارچها، قارچهای کمکی، تمامی تونلها را هم می دانستم. در "دابل دراگون" مهارت خیره کننده ای داشتم و گاهی بعد از ساعتها بازی حتی یک ضربه هم نمی خوردم. اصطلاحا " جونم پر بود". "کنترا" را چشم بسته تا آخر می رفتم. کارکتر شلوار آبی را دوست داشتم که به خیالم " آرنولد" بود و آنی که شلوار قرمز داشت"رامبو". در بازیهای مبارزه ای بسیار بی رحم بودم و ملاحظه "بچه مهمونه" و اینها را نمی کردم.
اما نهایت لذت و شادی که در یک بازی کامپیوتری تجربه کردم، یک بازی فوتبال بود. بازی تماما ژاپنی که تمام لم هایش را با سعی و خطا یاد گرفته بودم و آن موقع فکر می کردم اسمش " گل 3" هست و بعدها فهمیدم که اسمش Kunio-Kun Nekketsu Soccer League هست و اتفاقا طرفدار جهانی هم دارد. یک بازی هیجان انگیز پر از کتک کاری و اتفاقات خنده دار. عاشق این بودم که دروازه بان باشم و حمله کنم و دروازه را خالی رها کنم. در لحظات آخر به سختی برگردم و دروازه را نجات بدهم.
در این به ظاهر فوتبال دو همبازی بسیار "پایه" داشتم. پسر خاله و پسر عمویم. آنقدر پای بازی می نشستیم تا مادر به بهانه اینکه " تلویزیون داغ شد" بلندمان کند. از شما چه پنهان، از مادر حساب نمی بردم. اما کافی بود صدای زنگ بازگشت پدر به خانه به گوش برسد. دم و دستگاه را خاموش کرده و نکرده، داخل میز تلویزیون می ریختم و می رفتم به اتاقم.
در طول سال تحصیلی میکرو اصطلاحا" جمع " می شد تا مبادا مانع درس و مدرسه شود. البته هر از گاهی از اصل" سوء استفاده"، استفاده بهینه می بردم و با واسطه قراردادن "بچه های مهمان" پدر را در محظور قرار داده و برای ساعاتی میکرو را "آزاد" می کردم.
در بازی بسیار دیکتاتور بودم. همیشه" دسته یک" مال من بود و دسته دو به نوبت بین بقیه می گشت. هر کس که "می سوخت" دسته را به دیگری می داد. هر از گاهی هم جهت اعلام مراتب سپاسگزاری از "بچه های مهمان" که اجازه میکرو را گرفته بودند، یا از ترس شنیدن جمله" تو که همش خودت بازی می کردی،دفعه بعد از این خبرا نیست" بعد از رفتن مهمانها، به تماشا می نشستم و گوی و میدان را در اختیار بقیه قرار می دادم و صد البته بعد از دقایقی به بهانه اینکه " اینجا خیلی سخته، بلد نیستی ردش کنی" دسته یک را پس می گرفتم.
آن موقع ها هر چند وقت یک بار تلویزیون یک برنامه ای می گذاشت در بیان مضرات بازیهای کامپیوتری که بزرگترین بدشانسی بود اگر پدر این برنامه را می دید. یک بار هم در یک برنامه ای، شخصی که خدا پدرش را بیامرزد، گفته بود که این بازی ها اعتماد به نفس بچه ها را بالا می برد که همین جمله دستاویز خوبی در مقابله با بحث مضرات بازیها بود. گرچه هیچوقت نفهمیدم آیا این بازیها اعتماد به نفس کسی را بالا برد یا نه؟ به گمانم نه. حداقل در مورد خودم.
موقعی که همه بازیها را فول شده بودم و با تمام دور و بری ها نوار عوض کرده بودم، به فکر خرید یک نوار جدید افتادم. گران بود. مهمتر از آن اصلا خرجی ضروری نبود. چاره کار را در نوشتن نامه به پدر دیدم. یک نامه نوشتم دقیقا به این مضمون:
خیلی دوست دارم یک نوار آتاری ((از خودم)) داشته باشم.
و نامه را یک جایی گذاشتم که پدر بعدا ببیند. دور کلمه "از خودم" را هم پرانتز گذاشتم که یک موقع فکر نکند منظورم تعویض نوار است. چاره گر افتاد. با اینکه گران بود، اما پدر باز هم خرید. به گمانم 3400 تومان. مبلغی بود برای خودش در آن زمان. شاید صداقت کودکانه و نحوه بیان ناشیانه درخواستم، پدر را مجاب کرده بود. چه کسی می توان بگوید پدرها فرشته نیستند؟
بعد از سالها، در جستجوی خاطرات کودکی، مدتی پیش امولاتور بازیهای میکرو را دانلود کردم و به یاد روزهای قدیم، چند ساعتی با پسر خاله و پسر عمویم " گل 3 " بازی کردیم. به یاد روزهایی که شاد و خندان، بدون نگرانی از قیمت ارز و دلار، بدون نگرانی از اینکه فردا چه می شود، بازی می کردیم و می خندیدیم. از گرفتن یک "کمکی" در لحظات آخر چه شادی نصیبمان می شد و وای از آن زمانی که در مرحله ای حساس، برق قطع می شد. به یاد روزهای منتهی به تعطیلات که میکرو "آزاد" می شد و به یاد گذشته هایی که زیبا بود و هست و دیگر گذشته است.
وحید
91/12/3
ساعت 4:30 صبح