داستان چهارم
انتظار (1#)
مثل هر روز هنگام غروب در کنار صخره عشاق رو به دریا نشسته بود.
همانند روزهای گذشته بازهم انتظار می کشید .
خورشید بدرون دریا فرو رفت ، ولی امید امروز هم نیامد.
دوسال پیش وقتی که امید دستهای شادی را توی دشستاش گرفته بود توی چشماش خیره شد و و قول داد بعد از
این سفر دیگه هیچ چیزی نتونه اونا رو ازهم جدا کنه ودر حالی که به غروب خورشید اشاره می کرد اوت رو به
شهادت گرفت که این آخرین سفر باشد اونجا بود که قرار گذاشتند وقتی امید بازگشت ، وعده آنها هنگام غروب اینجا
کنار این ضخره که میعاد گاه دایمی آنها بود و تمام اهالی شهر اون رو بنام امید وشادی صخره عشاق نام نهاده بودند
دیدار کنند. چرا که تنها مانع واسه ازدواجشون نتیجه همین سفر بود .
ادامه دارد. . .