سکوتت را نمی فهمند
زبانت را نمی دانند
فقط و فقط حرف می زنند، حرف و حرف...
تا استخوان هایت را به انگل های سوخته تبدیل کنند و گوشت هایت را منجمد کنند
مغزت را سوراخ می کنند با عقاید اجباریشان
پناهی نیست
جز تاریکی
به چه قیمتی ، پرسید؟
گفتم: تنهایی در جمع مترسک ها
گم می شوی در روزمرگی هایشان
خوشحالند، گریه می کنند، می خندند... معمولی ، عادی!
تکرار می کنی، تکرار می کنند،
تکرار می شوم، خسته می شوم
در زنجیر روزمرگی هایشان
تنها می شوم، مثل یک کرگدن در گله شیرهای گرسنه، حریص
تنها می شوم، مثل یک الاغ
گیج و مبهم
نادان می شوم و می چرم
می چرم تا نشنوم، حرفی نزنم که برنجانم قلب های کوچکشان را
فهم کودکشان را
و ادامه دارد همچنان اینچنان تا پایان
تا شاید روزی راه خلاصی این الاغ ...