روز وصل دوستداران يادباد
يادباد ان روزگاران يادباد
روز وصل دوستداران يادباد
يادباد ان روزگاران يادباد
در نهان گاه فـــرامـوشـــــــي هــــا
از پـس پـــرده بــيــرنـــگ ســــكوت
ياد تـو در دل مــن مــــــيرويــــــــد
ياد دســــتان نــــــوازش بـــــــــارت
ياد چشمان خيال انـــــــگـــــيــــزت
و يـــاد آن روز زمــسـتانـــي خـــوب
كه دو دسـتـت بــــــا مـــــــــــن
قصه از گرمي قـلبـت مــي گــفــت
تا يك شب كه زمين تشنه باران بود
يك شـب تاريـك و سردو عـــبـــوس
تو بـه ميـهمــاني تــاريـكـــي هــــا
تو به مـيهـمانـــي بـــاران رفــتــــي
وزمين قلب گرمت را در سينه نهفت
و من اكنون بي تـو
تنهاي تنهاي تنهام
مرا بر ململ چشمت بیاویز
که من قندیل معبدهای دردم
از این راه پر از هجر و مصیبت
قسم خورم که دیگر بر نگردم
من بيمار مداوا نكند خشنودم
غم طبيبم شده و مرگ بود بهبودم
هيچكس نيست كه باري ز دلم بردارد
عاقبت داغ و غم و درد كند نابودم
ا بس که اشک ريخته ام هر كه ببيند گويد
سرو بشكسته و خم گشته كنار رودم
گه ز حق مرگ طلب مي كنم و گه گويم
كاش مي ماندي و غمخوار دلت من بودم
من نگفتم به كسي واقعه درد دلم
با خبر گشت زمان از رخ درد آلودم
اي اجل پا به بر من ز محبت بگذار
جز تو كس نيست كه از لطف كند خشنودم
...
می خوردن و شاد بودن آيين منست / فارغ بودن ز کفر و دين , دين منست
تو را من چشم در راهم
شباهنگام آن نوبت كه بندد دست نيلوفر به پاي سرو كوهي دام
وزآن دلخستگانت راست اندوهي فراهم
تو را من چشم در راهم
(اميدوارم درست نوشته باشم)
مرغی ديدم نشسته بر باره توس / در چنگ گرفته کله ی کيکاووس
فکر کنم یه تیکش اشتباه باشه(اميدوارم درست نوشته باشم)
ولی متاسفانه منم دقیق یادم نیست
...
سر خود را مزن اينگـونـه به سنگ
دل ديـوانـه تنـها دل تنگ
منشيـن در پس ايـن بهت گـران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته در اين بغض درنگ
دل ديـوانـه تنـها دل تنگ
پيش اين سنگدلان قدر دل و سنگ يکی است
قيل و قال زغن و بانگ شباهنگ يکی است
ديدی آن را که تو خواندی به جهان يار ترين
چه دل آزار ترين شد چه دل آزار ترين ؟
نه همين سردی و بيگانگی از حد گذراند
نه همين در غمت اينگونه نشاند
بـا تـو چـون دشمـن دارد سـر جنـگ
دل ديـوانـه تـنــها دل تنـگ
نـالـه از درد مکن
آتشی را کـه در آن زيسته ای سـرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش از اين عشق و سر افراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل ديوانه تنها دل تنگ . . .
...
گر من ز می مغانه مستم هستم / گر کافر و گبر و بت پرستم هستم
من از دردی انچنانکهنه برايت حرف می زنم ؛
که حتی خودم را هم پشت ان فراموش کرده ام .
من ازانچنان دردی قديمی برايت می گويم ؛
که حتی چگونه زيستن را هم از ياد من برده است .
دردی کهنه .
که هيچ وقت حتی عادت روزمرگی هم ان را از من نگرفت .
دردیکه هيچ وقت در پستوی من پنهان نشد .
دردی هميشه برای همه وقت .
برای همه جا .
برای تمام لحظه ها .
تنها ان بود که هيچ وقت فراموش نشد ؛
و فراموش نکردمرا .
تنها همراه من .
تنها چيزی که برايم مانده ؛ تا نگويم هيچم .
من نهاز اينجا می گويم ؛ نه از انجا ؛
و نه از قيد مکان .
من نه از حال می گويم ؛نه از گذشته ها ؛
و نه از قيد زمان .
من از قيد زيستن می گويم .
قيدی برایهمه جمله ها .
قيدی شايد برای تمام مکان ها و زمان ها قيدی که تمام مکان ها وزمان هايم را معنا داده و بی معنا کرده .
قيد اجبار بودن .
بودنی که زيستن رااز من گرفته
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)