صبح علی الطلوع ساعت 6 بیدار شدم ، داشتم به خوابی که دیدم فکر می کردم که یه دفعه مامانم صدام زد :
- کوروش ، کوروش !!!!! بیدار شو دیگه دیرت شد ! با کلی غر و لند بیدار شدم که برم و صبحونه بخورم. راستشو بخواید اصلا اشتها نداشتم صبحونه بخورم.در یخچال رو باز کردم و شیشه شیر رو برداشتم.اما از شانس من آبجی کوچیکم همشو خورده بود و فقط شیشه خالی رو گذاشته بود تو یخچال.
کل دیشب فقط به اتفاقات یکماه گذشته فکر میکردم،همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت انگار واقعا توی سینما تنها ،ردیف جلو نشستم و دارم فیلم میبینم اما نه،خدایا باورم نمیشه که این همه حادثه توی زندگی من بوده ! همینطوری داشتم فکر می کردم که یه صدای بلند باعث شد به خودم بیام :
-کوروش حواست کجاست؟!! چرا در یخچالو باز گذاشتی و نگاه می کنی ؟! دوست نداشتم به مادرم بگم چی اینطوری فکرمو مشغول کرده، بی رمق روی صندلی نشستم دستامو چسبوندم به لیوان چایی که مامان برام ریخته بود ،زل زدم به بخارش که مثل دود هرلحظه به صورتم نزدیکتر میشد اینقدر درد داشت فکرام ،که سوختن دستامو از یاد ببرم!با صدای دوباره مامانم بی احتیار از سر میز بلند شدم و راهی اتاقم سدم،حاضر شدم بدون اینکه بدونم برنامه امروزم چیه،حوصله رفتن به سوکار نداشتم.در رو بستمو کفشامو پوشیدم،مامانم هراسون درو باز کرد
پرسید چته؟چرا صبحانتو نصفه و نیمه خوردی.چرا شیر نخوردی؟گفتم شیرو آبجی کوچیکه نوش جان کرده.خیلی عصبی شده بودم.حوصله مادرمو نداشتم اما همش منو سین جین میکرد!
با یه خداحافظی سرد از خونه زدم بیرون ، سعی کردم هرچه زودتر به ایستگاه اتوبوس برسم ، بعد کلی معطل شدن یه اتوبوس اومد ... اما چه اتوبوسی ، بیا و ببین ! شلوغ بود ولی دیرم شده بود و به سختی سوار شدم ، توی اتوبوس ایستاده بودم که بغل دستی گفت آقا چه خبرته لهم کردی!عذر خواهی کردم ، اتفاقات اخیر منو از خودم بیخود کرده بودن.
همینطوری رفتم توی فکر که چرا من؟؟! چرا این اتفاقا باید واسه ی من بیوفته اونم توی همچین زمانی؟به فکر سرنوشت و تقدیر بودم.نمیدونم این اتفاقات یه جورایی سرنوشتِ من بود یا خودم باعثشون بودم؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه دیدم به مقصدم رسیدم ، خودمو از اون جمعیت زیاد نجات دادم و پیاده شدم ، داشتم پیاده می رفتم که به محل کارم برسم ، همکارمو دیدم ، گفت پسر حواست کجاست؟!هرچی توی اتوبوس صدات کردم انگار خواب بودی!
در جوابش گفتم : آهان متوجه نشدم شرمنده. گفت : حالت خوبه؟ چیزی شده؟ -من که حوصله حرف زدن نداشتم جواب دادم: نه چیزی نشده. دیشب نتونستم خوب بخوابم الان یکم کسلم. همین...
یهو لرزش گوشی در جیبم قلبمو به طپش وادار کرد! دستپاچه گوشی رو در اوردم اسمشو که دیدم روی صفحه نقش بسته باهمه وجود صدای طپش قلبم رو میشنیدم ،خیلی خلاصه فقط نوشته بود در اولین فرصت بامن تماس بگیر
انقد دستپاچه بودم که فکر می کردم اس ام اس رو اونی داده که منتظرشم ، اسم و شماره رو از هم تشخیص نمیدادم ! ولی بعدش که دقت کردم فهمیدم شماره ناشناسه ، تماس نگرفتم و به خودم گفتم : "بیخیالش ، مزاحمه!! "هجوم دوباره ی افکار مزاحم به ذهنم داشت سرمو میترکوند! نکنه خودش باشه و واسه وادار کردن من به تماس گرفتن از یک شماره دیگه استفاده کرده؟لعنت به این سیم کارتهای اعتباری بس که ارزون هستند مثل نقل و نبات خیرات شده دست مردم,وارد ساختمون محل کارم شدم.سوار آسانسور شدم .گوشی دستم بود.دوباره یه نگاهی به شماره انداختم.گفتم بزار زنگ بزنم ببینم کیه! یه دفه متوجه شدم ک رسیدم طبقه 4.وای !یادم رفته بود پرونده هایی رو ک دیشب برای تکمیلشون به خونه بردم بودم رو بیارم، پیش خودم گفتم اشکالی نداره به جوادی میگم تکمیل نشده بودن ترجیح دادم کاملشو فردا بیارم.آسانسور داشت به حرکتش ادامه میداد که طبقه 6وایساد و خانم وزیری مثل همیشه با اون چشم های کنجکاوش وارد شد.
پیش خودم گفتم اینم الان میخوام سین جین کنه منو.سلام دادم و سرم انداختم پائین و وانمود کردم که دارم پیامک میدم.اما لحظه ای نگذشت که خانم سئوالاتش شروع شد.ازم سئوال کرد که خانم رضایی رو دیدم یا نه؟گفتم نه و دوباره سرم انداختم پائین.
همینطور که سرم پایین بود داشتم چند قدم برمیداشتم. دوباره رفتم توی فکرِ شماره. یعنی کی میتونست باشه؟ دلو به دریا زدم گفتم بزار ببینم کیه؟ بهش اس ام اس دادم : شما؟!
انتظار کشنده ای بود تا جوابش رو ببینم دیگه داشتم وارد اتاقم میشدم که ویبره موبایلم دوباره دستپاچم کرد با دست لرزون همینکه اومدم پیام رو ببینم گوشی از دستم به زمین افتاد خم شدم که برش دارم که شنیدم یکی با لحن گرمی سلام گفت بهم سرمو بلند کردم. خانم رضایی بود مسئول بخش فروش شرکت. زود خودمو جمع و جور کردم و با لبخندی گفتم: سلام، و قبل اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم و ادامه دادم: خانم وزیری داشت دنبالتون می گشت.
لبخند معنی داری زد و گفت اتفاقا خودم هم باهاش کار داشتم به محض رفتنش گوشی رو چک کردم بازم خیلی خلاصه جواب داده بود: یک دوست! بیشتر از قبل مشکوک شدم راستش از کارگاه بازی اصلا خوشم نمی اومد اما تصمیم گرفتم از شرکت با اون شماره تماس بگیرم. وارد اتاق کارم شدم، در رو نیمه باز گذاشتم تا کمی هوای اتاق عوض بشه. همین طور که داشتم از پنجره اتاق به ساختمون های بیرون نگاه می کردم شروع کردم به شماره گرفتن، بعد چند لحظه صدای آرومی از اون طرف جواب داد: آقا کوروش! تعجب کردم.گفتم بله خودم هستم شما؟گفت:حالتون خوبه؟جواب دادم ممنون.گفت ببخشید الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم.بعدا خودم بهتون زنگ میزنم
گوشی رو که گذاشتم یادم اومد که این صدا چقدر شبیه صدای آیدا بود.آیدا صمیمی ترین دوست سیمین بود! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ آیدا میخواست درمورد چی با من صحبت کنه؟ ذهنم درگیر سوالات بیشماری شده بود.یه کمی گیج شده بودم.یعنی خود آیدا بود؟!برام عجیب بود.یاد سیمین افتادم.یاد خاطرتمون.یاد روزهایی که با هم داشتیم.اما 1 ماهی میشه که ازش بی خبرم.خواستم خودم یه بار دیگه زنگ بزنم اما گفتم شاید اشتباه میکنم و اون شخص آیدا نیست.
کل روز با همین توهمات گذشت به خودم اومدم وقته رفتن به خونه شده بود توی راه برگشت وقتی به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم امروز 15 ام هست! آه عجب روزی، 2سال قبل بود یک همچین روزی که برای اولین بار دیدمش.
باز یادِ سرنوشت و تقدیر افتادم! یعنی این کاملا اتفاقی بود که امروز, یه شخص ناشناس باهام تماس بگیره؟ اونم کی!؟ یکی که صداش درست مثله آیدا دوستِ سیمین بود!
وقتی رسیدم خونه از بس خسته بودم و فکرم مشغول بود ، مستقیم رفتم که بخوابم ولی فکر اینکه اون شخص کی بوده که توی این روز مهم با من تماس گرفته ، ذهنمو رها نمی کرد ، یه حسی همش بهم میگفت "باهاش تماس بگیر" !!
سرم درد می کرد خیلی خسته بودم افکار منفی ذهنم رو فرا گرفته بود نمیتونستم بخوابم چون خیلی کنجکاو بودم بدونم اون طرف کیه منتظر بودم تا باهام تماس بگیره ناگهان یکی به گوشیم زنگ زد!!!
خودش بود اینبار سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم وقتی گفت که آیدا هستش توی دلم گفتم مییییدونستم!بعد از احوالپرسی مختصر خیلی بی مقدمه گفت خبر سیمین رو جدیدا داری کوروش خان؟ یک لحظه جا خوردم.فکرشو نمیکردم همچین سئوالی ازم بپرسه.آخه اون میدونست منو سیمین از هم جدا شدیم.گفتم شاید میخواد بفهمه هنوز به یادشم یا نه.گفتم نه خبرا باید پیش شما باشه.خندید و گفت منم مثل شما چند وقتی هست بی خبرم ازش.
انتظارِ اینو نداشتم! آخه سیمین و آیدا از خواهر هم بهم نزدیک تر بودن. یادِ اون اوایل افتادم که با دیدنِ آیدا دستپاچه میشدم. همون موقع هام میدونستم که سیمین تمامِ اتفاقاتی که واسمون میوفته رو به آیدا میگه. اون موقع ها هم حسِ خوبی بهش نداشتم. همین طور که به سقف زل زده بودم به حوادث اخیر فکر کردم، اتفاقی که تو شرکت افتاده و همه رو یه جور درگیر کرده با اینکه کسی چیزی نمیگه ولی معلومه موضوع هنوز ادامه داره، اینم از پیدا شدن آیدا، همکلاسی سابقمون.
سعی کردم فکرمو متمرکز کنم روی حرفاش خیلی بی مقدمه گفت :کوروش موافقی یک قراری بزاریم بعد از مدتها همدیگه روببینیم؟ همون جای همیشگی که 3تایی باسیمین میرفتیم. یک آن مغزم هنگ کرد!پیش خودم گفتم: قرار با من؟شاید بخواد بین منو و سیمین وساطت کنه؟ وقتی می خواستیم جایی بریم آیدا همیشه آماده بود برعکس سیمین که گاهی حوصله نداشت ولی آیدا اونقدر سربه سرش میذاشت تا راضی میشد. یه بار که سه تایی رفته بودیم بیرون،
متوجه نگاه های معنی دارش شدم،آیدا بیشتر حرف می زد تا سیمین، سرمیز ناهار توی رستوارن کنار دستم نشست و مدام بهم سرویس می داد.چند بار خواستم به سیمین بگم اما میدونستم حرفام بی نتیجه است این دوتا مثل دو تا خواهر بودن اما یه بار دل زدم به دریا به سیمین گفتم می خوام ببینمت اما تنها .اومد سر قرار که سر موضوع آیدا حرفمون شد!! احساس میکردم آیدا از این کارا منظوری داره و میخواد یه جورایی باعث یهم خوردن رابطه من و سیمین بشه.اما سیمین عصبانی شد و گفت به آیدا از چشماش بیشتر اعتماد داره و از اینجا بود که رابطه من و سیمین کمی تیره شد، یادمه قبلش توی یه قرار سه نفره به صورت شوخی حرف اختلاف نظرهای بین من و سیمین سر موضوعات مختلف شده بود، آیدا برگشت به سیمین گفت اگه بین تو و کوروش اختلافی بیوفته من حاضرم پادرمیونی کنم، این حرفش توی گوشم بود و یه لحظه امیدوار شدم که آیدا میخواد به قولش عمل کنه و بین من و سیمین پادرمیونی کنه، بدون درنگ بهش گفتم :
باشه قرارمون فردا همون کافی شاپ همیشگی ساعت 6 .تمام طول روز اصلا حواسم به کار نبود،دست و دلم به کار نمیرفت.مرخصی گرفتم تمام راه رو غرق فکر بودم .یهو به خودم اومدم دیدم جلوی کافی شاپم.همش صورت سیمین توی ذهنم بود،رفتم سرمیز همیشگی مون.بخار چای رو نیگاه میکردم و غرق خیالات خودم بود که صندلی کناریم عقب کشیده شد و یکی نشست روی صندلی، به آرامی سرم رو بلند کردم و لبخند خشکیده ی آیدا رو دیدم که با تعجب گفت : سلام، کوروش؟ حالت خوبه؟ چرا اینقدر بهم ریخته ای؟
گفتم به خاطر مشغله های کاریه ، امروز مرخصی گرفتم ، گفت : منم خیلی خسته بودم ولی الان که تورو دیدم حالم بهتره
لحظه لحظه بهش مشکوک تر می شدم .
ازش پرسیدم واسه چی خسته ای؟ یکم مکث کرد و گفت منم ... منم همینطوری نمیدونم شاید به خاطرِ کار باشه. بعد یه لبخند زد و گفت خب از سیمین خبر نداری؟ گفتم: نه دیروز که بهت گفتم. با سرش حرفمو تصدیق کرد و گفت:آره آره اصن حواسم نبود... بعد مثه اینکه خیالش راحت شد شروع کرد به گفتن خاطرات و مرور گذشته.یه جورایی میخواست عکس العمل منو ببینه.منم سعی میکردم خودمو ریلکس نشون بدم و بگم گذشته زیاد برام مهم نبوده.مثل اینکه اونم از این کارم خوشحال بود.
همینطور داشت از گذشته حرف می زد که گارسون اومد و گفت:چی بیارم خدمتتون؟از آیدا پرسیدم چی میل می کنی؟ آیدا گفت بستنی مخلوط ، واسه آیدا و خودم بستنی مخلوط سفارش دادم نیم ساعتی با هم حرف زدیم.منم کار فوری داشتم و مجبور شدم ازش خداحافظی کنم.گفتم بامن در تماس باش.از رستوران زدم بیرون و کارمو انجام دادم و اومدم خونه.امروز حالم کمی بهتر بود.برای آبجی کوچولوم خوراکی گرفتم .آخه این چند وقته خیلی رفتار خوبی باهاش نداشتم.
رسیدم خونه مثل همیشه مامان اومد استقبالم با همون سوالات کلیشه ای امروز چطور بود کوروش جان؟منم با یک لبخند نصفه و نیمه و گفتن :شکر بد نبود ترجیح دادم برم اتاقم. عکس سیمین رو از لای دیوان حافظ کشیدم بیرون یه نیم نگاه بهش انداختم یه سیگار اتیش زدم و رفتم به گذشتههمینطور تو فکر سیمین و آیدا بودم ، هوای بیرون بارونی شده بود یاد یک روز بارونی افتادم روزی که با سیمین و آیدا داشتم از جشن تولد برمی گشتم سرم دوباره شروع به درد کردن کرد روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم چند تا قرص آرامش بخش خوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم، آره هوای اون روز بارونی بود و ما هم ماشین نداشتیم، آیدا برای داداشش علی زنگ زد که بیاد دنبالش، از ما هم خواست که منتظر بمونیم تا علی بیاد و ما رو برسونه، هیچ وقت حس خوبی نسبت به علی نداشتم ولی بخاطر سیمین که داشت خیس میشد قبول کردم که منتظر علی بمونیم.
چقدر بد بود که اول منو رسوندن نگاهم روی سیمین جا موند! دلم خوش بود که ایدا همراهشون هست ،دوست نداشتم سیمین رو با علی تنها فرض کنم، هرچنداین چیزا واسه سیمین مطرح نبود.کاش میشد وام شرکت جور میشد و منم ماشین میخریدم چیزی که همیشه سیمین به روم میاورد. فردای اون روز به سیمین زنگ زدم و لای حرف هام در مورد دیروز ازش پرسیدم، گفت: کوروش جان، بعد رسوندن تو داداش آیدا ما رو برد یه چیزی بخوریم ، آخه فشار آیدا افتاده بود. گفتم: نوش جان، پس خوش گذشته. سیمین گفت: کوروش دوباره شروع نکن، این دفعه که خودت هم بودی و اوضاع رو دیدی.اون موقع برای اولین بار حس کردم از سیمین بدم میاد.هرچند میدونستم اون تقصیری نداره ولی...ازون روز به بعد سعی می کردم با علی روبه رو نشیم. چه خودم و چه سیمین
با این وجود از سیمین غافل نبودم، هر وقت می تونستم به دیدنش می رفتم و سعی می کردم بهمون خوش بگذره مثل اون شبی که باهم رفته بودیم سینما. فیلم در مورد زن و مردی بود که هم دیگه رو دوس داشتن و مدام دعواشون میشد، سیمین وسطای فیلم سرش رو گذاشت رو شونم و بهم گفت:کوووروش؟ واسه خوشبخت شدن فکر میکنی دوست داشتنه بینمون کافیه؟من دوستت دارم کوروشی اما بعضی وقتا فکر میکنم ما با هم به جایی نمیرسیم! خیلی حسه بدیه میتونی درکم کنی عزیزم؟و بعد همینطور که سرش رو شونم بود برگشت و به چشمام خیره شد . کاملا غافلگیر شدم، انگار یکی آب جوش ریخت رو سرم. آروم نگاهم رو از نگاهش دزدیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم، گفتم: آره خب، اگه بخوای میشه با دوست داشتن هم خوشبخت شد. خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت:بهتره درباره این موضوع بیشتر حرف بزنیم!من نمیدونستم باید چی بگم گفتم: خوب بزار بعد از فیلم.گفت : الان هم میشه دربارش حرف زد.نمیدونم چرا سیمین اینطوری شده بود.ته دلم احساس میکردم سیمین ازم خسته شده و شایدم پای کسی در میون بود؟! یادم افتاد به اوایل آشناییمون همیشه بلندپروازی میکرد اونوقتا این چیزا کمتر برام مهم بود اما به مرور حس کردم بعضی وقتها واقعا غرورمو له میکنه، اما تحمل میکردم آخه واقعا عاشقش بودم اما الان جنس حرفاش طور دیگه ای بود داشت ته دلم خالی میشد که از دستش بدم توی همین فکرا بودم و کم کم قرصه داشت کار خودش رو میکرد که یهو صدای ویبره ی گوشی روی میز اتاقم منو از خیال بیرون آورد، رفتم سراغ گوشی دیدم یه اسمس دارم از آیدا که نوشته بود :"قلبم فدای عزیزی که دنیایی از دلتنگی را به امید یه لحظه دیدنش به جان میخرم" و بعد هم یک شکلک قلب! دیگه مطمئن شده بودم از قصد و نیت آیدا، پس خبری از سیمین و آشتی درکار نبود .این خوده آیدا بود که داشت کم کم وارد زندگیم میشد.به شک هایی که قبلا داشتم مطمنم میشدم،تمام حرکات و رفتارش توی اون زمانی که سه تایی با هم بودیم، یهو یاد علی افتادم و تمام جونمو یه حس تلخ و گزنده ای گرفت نکنه آیدا...
وای خدای من باور نمیشد چرا انقدر من احمق بودم ، داشتم خودمو به خاطر اینکه با آیدا رفتم سر قرار سرزنش می کردم که دوباره یه اس ام اس اومد ... آیدا بود . - چرا جواب نمیدی؟
نمیدونستم چیکار کنم ، دلو زدم به دریا و شروع به نوشتن جواب کردم : اس دادم که منظورت از اسمسی که دادی چی بود؟جواب داد:نترس بابا زیاد جدی نگیر این حرفارو یه بهانه بود برای اینکه سر صحبت رو باز کنم.چرا امروز کمی تو فکر بودی؟جواب دادم:چیزی نبود.مشغله کاری کمی داره اذیتم میکنه، جواب داد:شما آقایون هم که همش کار و کار و کار، آخه عزیزم حیف تو نیست؟ باید از این سالهای جوونیمون لذت ببریم کوروش ، یک کمی بیشتر بفکر خودت باش عزیزم. دیگه واقعا حوصله ادامه اس بازی با آیدا رو نداشتم.
براش نوشتم:به اندازه کافی از جوونیم موقعی که با دوستت بودم لذت بردم... حالا میخوام استراحت کنم. فعلا بای.
گوشی رو پرت کردم روی میز و رفتم روی تختم نشستم، چند لحظه به فکر فرو رفتم، چرا سیمین رفت؟ چرا آیدا سروکلش پیدا شده؟ این دو تا موضوع چقدر به هم ربط داره؟ سیمین الان کجاست؟ خوشحاله؟ داشتم این سوالا رو از خودم میپرسیدم که صدای ویبره ی گوشی روی میز منو از خیال بیرون آورد، با عصبانیت رفتم سراغ گوشیم و فکر میکردم بازم آیداست ولی از طرف خانم رضایی بود، روی گوشیم اسم مریم رضایی! اومده که نوشته بود : مرخصی خوش گذشت؟ فردا سه شنبه ست، قرارمون که یادتونه؟ کدوم قرار، این روزا پاک حواس پرت شده ام. چشامو بستم تا کمی تمرکز کنم. آره، قرار بود از سه شنبه این هفته نرم افزار جدید رو بهش یاد بدم. نوشتم: آره یادمه، حتما. کمی آروم شدم.اما فقط کمی! فکر و خیال سیمین و آیدا زا سرم بیرون نمیرفت.با خودم گفتم باید بفهمم تو این 1 ماه چه اتفاقهایی برای سیمین و آیدا و احیانا علی افتاده!فکرهای عجیبی به ذهنم خطور میکرد.به خودم میگفتم احتمالا علی و سیمین الان با هم رابطه دارن و از این جور چیزا.اما بعد از چند دقیقه میگفتم نه اینطوریام نیست...بدجور به همه چیز شک کرده بودم.اون شب رو با فکرای مختلف هرجوری بود سر کردم دربرابراینهمه مشغولیت فکری، انگار قرص هم بی اثر بود!صبح خواب موندم با هربدبختی بود خودمو به موقع به شرکت رسوندم ،خانم رضایی با لبخند گرمی باهام سلام علیک کرد، امروز برخلاف دیروز حس خوشایندی داشتم انگار یک اتفاق خوب قرار بود پیش بیاد! داشتم دنبال نرم افزار می گشتم که خانم رضایی گفت: دیشب خوب نخوابیدین؟ کمی جا خوردم، آره، یکم بدخواب شده بودم، شما از کجا فهمیدی؟ گفت: یکم زیر چشتون گود افتاده. برای لحظه ای نگاهش کردم، یاد اون روزی افتادم که اولین بار سیمین رو دیدم. نمیدونم چه طوری شد که نگاهامون بهم گره خورد و همون نگاه کار خودش رو کرد.
با صدای خانم رضایی به خودم اومدم. گفت:حالتون خوبه؟! یه دفعه به خودم اومدمو گفتم:آره ...آره.. ببخشید...
نرم افزار و پیدا کردم و شروع کردم به توضیح دادن واسش.باز یادِ سیمین افتادم.یاد روزهای اولمون .یادمه خیلی زود بهم دل بستیم.خیلی خیلی زود بهم علاقه مند شدیم.روزهای قشنگی بود.انگار بهشت زیر پام بود.یه زندگی تازه رو شروع کرده بودم.اما اینبار دیگه باید بیشتر حواسمو جمع میکردم رابطه با سمیمین اگرچه که خیلی رویایی بود اما آخرش به تمام معنا زجرم داده بود.نباید اشتباهاتم رو تکرار میکردم، یک چیزی توی نگاه خانم رضایی بود که اونو از سیمین متفاوت میکرد یک چیزی مثل...تا به خودم بیام خانم رضایی رفته بود. همین طور داشتم صفحه مانیتور رو نگاه می کردم. چی می شد سیمین مثل خانم رضایی خیلی سخت نمی گرفت اون موقع الان جای خانم رضایی، سیمین کنارم بود، با این حال نمیدونم الان کجاست و چیکار می کنه؟ اصلا بهم فکر میکنه؟تلفن اتاقم زنگ خورد و تمام رشته های افکارم پاره شد،نمیخواستم جواب بدم.از زنگش فهمیدم تلفن داخلیه، گوشی رو برداشتم خانم رضایی بود حس خوبی پیدا کردم.احساس میکنم وقتی باهاش هستم حالم خوبه.راجع به نرم افزار سوال داشت.جواب سوالشو دادم تشکر کرد و خواست قطع کنه.گفتم خانم رضایی ممکنه عصری بعد از تعطیلی شرکت کمی با هم بیشتر صحبت کنیم؟کمی مکث کرد و باصدایی که تردید در اون موج میزد گفت: ببخشید اقای عبادی در چه موردی؟نرم افزار؟ خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم و گفتم نه، نه با حالت متعحب گفت باشه،تشکر سریعی کرد و قطع کرد ....صدای بوق کارت ساعت زنی که اومد یهو متوجه شدم ساعت کاری تموم شده،باورم نمیشد توی یک ماهه گذشته چند ساعت بدون استرس و درگیری فکری داشته باشم.سریع جمع و جور کردم.با عجله ازپله ها پایین میرفتم که یکی گفت آِقای عبادی یک لحظه... ناباورانه سرمو برگردوندم و دیدم که بله! این صدای علی بود، علی تنها برادر آیدا کسی که همیشه دیدنش حس بدی رو بهم منتقل میکرد،حالا اینجا اومده دیدنه من؟! گفتم سلام علی اقا خوبی؟شما کجا، اینجا کجا؟ خیلی سرحال بنظر نمیرسید انگار حامل یک خبر بود لبخند کجی روی لبش نقش بست و گفت راستش ....میخوای بیا بریم یه جای بهتر.تمام تنم داغ شد.همه اتفاقات دور سرم می چرخید.نمیدونستم باید چیکار کنم بدون اینکه حرفی بزنم راه افتادیم.گفت: ماشین من سرکوچه پارکه.یهو یاد سیمین افتادم و اون لحظه ای که منو پیاده کردن و سه نفری رفتن....یاد دعوامون با سیمین ....بازم اون مزه تلخ و گس...بی اختیار راه می رفتم.
ماشین سرِ کوچه پارک بود ولی واسم مثه سراب شده بود.هرچه میرفتم نمیرسیدم. توی راه که انگار چند ساعتی طول کشید داشتم به این فکر میکردم که علی چی میخواد بگه بهم؟! راجع به قرارم با آیدا هست یا موضوع راجع به سیمینِ؟!توی ماشین که نشستیم، قلبم شروع کرد به تند تند زدن، حسابی گرمم شده بود، همین طور که داشتم از توی آینه بغل بیرون رو نگاه می کردم با سردی پرسیدم: نگفتین واسه چی اومدین؟ نمی دونست از کجا شروع کنه، سرشو پایین انداخته بود و داشت دستاشو نگاه می کرد، بعد مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه به طرفم برگشت و به آرومی گفت: راستش کوروش خان، تو این مدت من و سیمین ایران نبودیم، الانم به خاطر کاری که برام پیش اومده اینجام ، سیمین اونجا موند.
دیگه نمی شنیدم که چی میگه؟ فقط حرکت لبهاش رو می دیدم.نگا به دست چپش کردم،پس چرا حلقه نداشت،حالم بهتر شد.به زور گفتم خب مبارکه،خیلی سعی می کردم که بی تفاوت باشم، اما خون داشت خونمون میخورد صدای ضربان قلبم رو می شنیدم.گفتم به سلامتی کجا؟ گفت:سوئد.یادم اومد سیمین دوست داشت توی رفاه و امکانات زندگی کنه.یاد اون بار که با گرمی و حرارت خاصی از سفر دخترخالش به اروپا میگفت و مشتاقانه به چشمام خیره شد و گفت یعنی کوروش میشه یه روزی هم ما از ایران بریم؟ اخم کرده بودم و گفته بودم بهش: عزیزم مگه ایران چشه؟ باور کن که آواز دهل از دور خوشست و دلخوری های بعدش که پیش اومد. یاداوری اون لحظه ها کمی از هیجانم کم کرده بود،آهی کشیدم از ته دل و رو کردم به علی، خب الان چرا اومدین پیش من؟از من چی می خواین؟من و سیمین یه ماهه که از هم بی خبریم!علی هیچ حرفی نمی زد و به دختر بچه ای که با دوستاش توی کوچه،با سرو صدا لی لی بازی می کردن نیگاه می کرد! خودمم ساکت شدم.انگار تمام کاخ آمالم با سیمین، جلوی چشمم فرو می ریخت.شیشه رو کشیدم پایین که یه هوایی بخورم داشتم خفه میشدم
انگاری که نگران شده باشه بخاطر حال و هوام ، با لحن خاصی گفت :کوروش باور کن قضیه اونجوری که فکر میکنی نیست، تو در جریان یکسری مسائل بین ما نبودی! یهو احساس کردم که دیگه خون به مغزم نمیرسه ضربان قلبم رو به وضوح حس میکردم برگشتم توی صورتش خیره شدم و با عصبانیت درحالی که صدام میلرزید گفتم دیگه برام مهم نیست. می خواستم از ماشین پیاده بشم که علی دستم رو گرفت و گفت: ببین کوروش، شرکتی که من توش کار می کنم یه نفر رو می خواست. سیمین خودش خیلی مایل بود بره. اگه من نبودم هم اون میرفت، خودت که سیمین رو بهتر میشناسی! اما دلیل اینکه من اومدم پیشت واسه یه چیز دیگست...راستش رو بخوای همه چیز خیلی سریع پیش اومد میدونی که ایدا و سیمین دوستای قدیمی بودن ،منم سیمین همیشه برام مثل ایدا بود اما این چندوقت اخیر ،دیگه نزاشتم ادامه بده باصدای بلند بهش گفتم بسه علی، بس کن دیگه نمیخوام بقیش رو بشنوم میتونم حدس بزنم که چی میخوای بگی ،حالم ازت بهم میخوره بعد هم سریع پیاده شدم از ماشین ،صدای کوروش کوروش گفتنهای علی کم کم داشت محو میشدحالم خیلی بد بود، احساس می کردم روی هاله ای از ابر راه میرم.از جلوی در اداره که رد شدم صدام کرد آقای عبادی با عصبانیت برگشتم دیدم
آه خدای من خانم رضایی بود، دست و پام رو حسابی گم کردم تازه یادم اومد که بعداز ساعت اداری باهاش قرار گذاشته بودم! سری به تاسف تکون دادم رفتم سمتش و گفتم باید حسابی منو ببخشید، خیلی وقته منتظرم بودید؟لبخندی که معلوم بود تهش دلخوری هست زد و گفت نه مسئله ای نیست شما حالتون خوبه؟ گفتم: بد نیستم، میشه کمی قدم بزنیم؟ مثل اینکه هردومون می دونستیم چی می خوایم، به سمت پارک نزدیک شرکت راه افتادیم. حین قدم زدن خانم رضایی من من کنان پرسید: موضوع به اون آقایی که اومده بود مربوط میشه؟ نخواستم چیزی رو مخفی کنم گفتم: آره، کسی که خیلی دوسش داشتم ترکم کرده!انگاری براش خیلی هم غیرمترقبه نبود، لبخند کمرنگی زد و گفت این روزها این اتفاقها چیز عجیبی نیست...نگاهی که توش درماندگی موج میزد به صورتش انداختم چیزی نگفتم ، ادامه داد تا حدودی درکتون میکنم من هم ضربه خورده یک رابطه بی سرانجامم، همینطور که حرف میزد حس میکردم چقدر خوبه که حداقل یکی هست که سعی داره بفهمه منو. دیگه به پارک رسیدیم، روی یکی از نیمکت های خالی نشستیم.گفتم: چطور؟ میشه بیشتر توضیح بدین، البته اگه ناراحتتون نمیکنه. گفت: ناراحت که میکنه ولی چیکار میشه کرد. می گفت منو دوس داره ولی هر کاری میکردم یه ایرادی می گرفت و آخر سر هم با یکی دیگه آشنا شد. می گفت من درکش نمیکنم.در حالی که بغض کرده بود ادامه داد:یه روز پاییزی همه چیز تموم شد و اون رفت. اینو که گفت خانم رضایی دیگه سکوت کرد، منم حرفی نزدم، یعنی چیزی برای گفتن نداشتم.بغضشو قورت داد و گفت حالا شما بگید اون آقا کی بود؟ چرا دیدنش اونجوری باعث شد بهم بریزید؟ البته اگر دوست ندارید...نزاشتم ادامه بده گفتم نه خب میدونی خودم هم هنوز دقیق نمیدونم چه اتفاقی افتاده اما یک چیزی رو مطمئنم کسی رو که با نهایت صداقت بهش عشق می ورزیدم به بدترین شکل بهم خیانت کرددیگه حرفی نداشتم بزنم! انگار سیمین و اینهمه عشق و علاقه توی یه جمله برام تموم شد.احساس کردم دیگه توی قلبم جایی نداره! وقتی تجسم می کنم اون مدتی که چهارتایی بیرون می رفتیم و سیمین در کنار من به علی فکر می کرده و با هم بودن چقدر از خودم متنفر شدم .از اونروز به بعد برخوردهای من و خانم رضایی متفاوت تر شد کم کم داشتم احساس میکردم که میتونم بهش اطمینان کنم حس میکردم درکم میکنه و این روزها بهترین تسکین برای من حرف زدن با کسی بود که درکم کنه.چندبار دیگه بعداز تعطیلی شرکت با هم وقت گذروندیم و حرف زدیم باخودم فکر میکردم حالا که سیمین اینطوری منو سوزوندچرا باید با فکر کردن بهش خودمو عذاب بدم؟برای فراموشیش روزبه روز خودمو نزدیکتر به خانم رضایی که دیگه مریم صداش میزدم ،میدیدم. خود مریم هم از این قضیه بدش نمی اومد یه جورایی با هم دوست شده بودیم.دوستی که نمیدونم آخرش به کجا میرسه ولی حق انتخاب دیگه ای نداشتیم. مریم چند سالی از من بزرگتر بود و همین باعث شده بود تو ارتباط باهاش جز دوستی به چیز دیگه ای فکر نکنم اما نمیدونستم آخرش به کجا میرسیم یک هفته ای میشد که خبری از آیدا و پیام هاش نبود تا اینکه یک روز عصر وقته بیرون رفتن از شرکت دیدم با ماشینش منتظرمه اشاره کرد که سوار بشم با اکراه قبول کردم همین که نشستم گفت کوروش باید باهم صحبت کنیم خیلی مهمه! نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم خیلی وقته دیگه چیزی برام مهم نیست گفت اینبار فرق داره درباره خودم و تو هست به سمت ماشین در حرکت بودم که مریم صدا کرد کوروش جان! قیافه آیدا دیدنی شده بود! یه خنده معنی داری کردم و برگشتم به سمت مریم! ازم پرسید کجا میری؟ متوجه آیدا شد! آیدا مثل شیر غرّان شده بود، از چشماش اتیش زبونه می کشید! با یه دلخوری ازم پرسید: اون خانم با تو کار داره . گفتم: آره،الان باید برم اومدنی برات تعریف میکنم. لبخند به صورتش برگشت. با خداحافظی ازش سوار ماشین آیدا شدم. آیدا در حالی که سعی میکرد خونسرد باشه راه افتاد. از آینه بغل نگاهی به مریم انداختم، بی حرکت جلوی شرکت وایساده بود و دور شدن ما رو نگاه می کرد. نمیدونم چرا می خواستم وارد بازی آیدا بشم شایدم حس کنجکاوی بود یا هنوزم فکرم پیش سیمین بود نمیدونم با خودم درگیر بودم.هنوز میدیدم که آیدا سرحال نیست و معلوم بود حسابی توی فکره،احساس غرور می کردم و انگار داشتم از آیدا و سیمین و علی انتقام می گرفتم به کافی شاپ همیشگیمون رفتیم سفارش رو که دادیم نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم و منتظر موندم ایدا شروع کنه به حرف زدن.باکمی من من گفت میدونی کوروش تو همیشه برام مهم بودی ،سیمین بهترین دوستم بود اما همیشه فکرمیکردم با تو جور در نمیاد و لیاقتت خیلی بیشتر از سیمین هست. سرم رو برگردوندم و بهش نگاه کردم، انگار که چیزی تازه یادش اومده باشه ادامه داد: یادت میاد همیشه توقعش از تو زیاد بود و بهت سخت می گرفت ولی من اینجوری نیستم. حرف های تازه ای می شنیدم، خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: پس تو میدونی سیمین چرا رفت؟ غافلگیر شد، در حالی که سعی میکرد خودشو بی تفاوت نشون بده گفت: نه، من از کجا باید بدونم! شاید به خاطر یکی دیگه!
یکی دیگه