سلام.
دوستانی که علاقه ی زیادی به داستان خونی دارن من دو داستان در سطح 1 و 2 بهشون پیشنهاد میکنم: ( سطح داستان نه ابتدایی و نه پیشرفته. یه چیزی ما بین این ها که برای تقویت ریدینگ, گرامر, دایره لغت و ... فوق العاده کارسازه و همچین موضوع هر دو داستان یه موضوع جنایی و جذابه که مربوطه به قتل و جنایته. )
1 - The president's murderer ( در پست بالا مقدمه این داستان نوشته شده و خودم اون رو به طور کامل قرار خواهم داد. )
2 - The last juror : آخرین داور ( این داستان هم سعی میکنم به طور کامل در همینجا قرار بدم, به همراه ترجمه. )
و اما قسمت اول داستان قاتل رئیس جمهور:
Run! The man thought. Move! Faster! I can't stop now
.
سریع! مرد با خودش میگه. باید حرکت کنم, سریع برم, نمیتونم الان متوقف بشم. ( حرف های قاتل رئیس جمهور با خودش در حین فرار از پلیس ها. )
Over the man's head the night sky was black and cold, and in front of him were the trees. Tall, dark trees ... five hundred metres away. " I can hide there", the man thought . " I can hide in those trees. They can't see me in the trees.
بالای سر مرد آسمان شب تاریک و سرد بود و جلوی اون تعدادی درخت وجود داشت. درختانی بلند و تیره ... 500 متر اونطرف تر.
مرد با خودش گفت: من میتونم اونجا مخفی بشم, میتونم بالای اون درختا برم و اونا منو نمیتونن اون بالا پیدا کنن.
He looked behind him. He could see the lights. The were five or six men. They run fast and their lights move up and down. They were not far away now. He could hear their feet on the ground. The man run fast. His legs were tired, his body was tired. There were noises in his head. He could not see. The trees were two hundred metres away. He wanted to stop running. He wanted to lie down and sleep. Then he heard a new noise. Dogs. " They've got dogs! " he thought. " Oh no! Not dogs! I Can't run faster. "
اون پشت سرش رو نگاه کرد, میتونست چراغقوه ها رو ببینه. پلیس ها پنج یا شش نفر بودن. اونا سریع میدوند و چراغقوه هاشون بالا و پایین میرفت.حالا خیلی دور نیستن.
اون میتونست صدای قدم هاشون ( قدم های پلیس ها ) رو روی زمین بشنوه. سریع دوید. پاها و بدنش کوفته و خسته بود. تو سرش صدا میپیچید. نمیتونس جلوشو ببینه. درختان 200 متر اون طرف تر بودن. اون میخواسته بایسته و دراز بکشه و بخوابه. بعد اون یه صدای تازه شنید. سگ ها !!! با خودش گفت : نه سگ ها نه! اونا سگ دارن!!! من نمیتونم سریع بدوم.
But he did. Faster and faster. The trees were a hundred metres away ... fifty ... twenty
and then he was there. The trees opened their dark arms to him. But he did not stop running. It was dark and quiet under the trees.
اما با این حال دوید. تند و تند. صد متر تا درختا مونده بود ... پنجاه متر ... بیست متر ...
و بلاخره رسید. درختان بازو های تیره اشون رو برای اون باز کردن. اما اون دویدنو متوقف نکرد. زیر درختا ساکت و تاریک بود.
پایان قسمت اول,
انشاالله ادامه دارد ...