_سلام باباهای خوب و مامان نازنین
_سلام پرنس و پرنسس!
من و فرخ با شیطنت بهم نگاه کردیم و مادر با تحسین شکوفه های سینه ام را می نگریست و من حس میکردم که خان راز کبوترها را میداند
خان با مهربونی رو به من پرسید:
_ مریم امیدوارم فرخ برات دوست خوبی باشه!
فرخ سرش را پایین انداخت و گفت:
_ اگر عمو جان و زن عمو جان اجازه بدن من و مریم امشب بریم جشن تولد دوستم بیژن؟
هنوز مادر با نگرانی نمیدانست چه بگوید که خان تکلیف را معلوم کرد:
_ چه عیبی داره من خانواده بیژن رو میشناسم و بچه ها همه هم سن و سالن بهشون خوش میگذره، میگم راننده ببره و برشون گردونه
پدرم وقتی اطمینان خان رو دید با صدای بلند که مادرم را آروم کنه گفت:
_ بله خان! دوره مال جووناس ! ما پیر و پاتالا چی میدونیم فقط بلدیم به اینا امر ونهی کنیم
خان با لبخند گفت:
_سرهنگ اینقدر تند نرو! می خوای تو خونه آروم من شر راه بندازی من دیگه نتونم به فرخ حرفی بزنم
مادرم مداخله کرد:
_جناب خان اگه به سرهنگ میدون بدین می خواد همین امشب مجلس رقص راه بندازه
_پدرم بلند شد و مرا بوسید و گفت برین تا دیر نشده ولی یادتون باشه همیشه قلبتون رو پاک نگه دارین در این صورت همیشه آزادین !
خان هم برخواست و پیشونی مرا پدرانه بوسید وگفت:
_ دخترم مواظب این فرخ باش! گاهی در خوردن افراط میکنه
فرخ از پشت پدرش را بغل کرد و گفت:
_ بابا باز من و کوچولو تصور کردی!؟
نیم ساعت بعد هردو لباس پوشیده و آماده بودیم....من لباس ساده مشکی و موهایم را روی شونه هایم ریختم.....و فرخ کت و شلوار قهوه ای سوخته ای را پوشیده بودکه همچون شاهزاده ها شده بود
فرخ مرتبا حرف میزد:
_ ناراحت که نیستی؟ حتما بهت خوش میگذره؟ فکر نکنی بچه مشهدی دهاتین نه! اکثرنشون باباهای رئیس دارن تو تهرون و...................سعی میکرد من از چیزی ناراحت نشوم...از من میترسید
خانه میزبان از خانه خان چیزی کم نداشت........بیژن برای استقبال به جلوی در آمد فرخ ما را به هم معرفی کرد و بیژن با تحسین به من نگریست
بین فرخ و بیژن مسابقهای بود که از من پذیرایی کنند........بیژن مخصوصا طوری نشان میداد که به من به چشم یک خواهر مینگرد نه یک معشوقه زیرا من کاملا متعلق به دوست صمیمی اش فرخ بودم
مهمانها یکی پس از دیگری می آمدند و مادر و پدر فرخ بعضی اوقات سرکشی میکردند که چیزی کسر نباشد
بیژن به سمت من آمد و گفت:
_ مریم جان میرقصی؟
من که باید عطش هیجانات صبح را خالی میکردم به وسط پیست رفتم وتا شب رقصیدم و هر بار همه به عقب میرفتند و میایستادند که رقص مهمان تهرانی را ببینند و هیچ کدام از دخترها به چشم حسادت به من نمی نگریستند بلکه مرا تحسین میکردند.
موقع برگشت فرخ دست مرا گرفت وگفت:
_بهت خوش گذشت؟
_متشکرم فرخ! به خاطر همه مهربونیات دوستات به خاطر همه چیز
وارد خانه که شدیم همه جا سکوت بود به چهره فرخ نگاه کردم.......لبهایش میلرزید:
_شب بخیر مریم!
_شب به خیر
صدای بم مادرم را شنیدم: مریم جان آمدی؟
خدایا! مادر پیر من تاالان منتظر دخترش بود اورا در آغوش گرفتم و گفتم :
_ چرا بیدار موندی مادرم ! تو آخر با محبتات من و میکشی؟ ممنون
_ وا مریم ! کجا تو مملکت ما رسم بوده بچه از مادرش تشکر کنه؟ برو زود بخواب.
داخل اتاق لباس عوض کردم وخودم را روی تخت انداختم به فکر فرو رفته بودم که چیزی به پنجره خورد........تکه کاغذی که با سنگ بسته شده بود نامه ای از فرخ عزیز...........چه کلمات عاشقانه :
مریم جان!......مریم جان عزیزم!.....من و ببخش که این موقع شب تو رو ترسوندم......تا به حال سابقه نداشته که من نیمه شب دختری را از خواب بیدارکنم....ولی حالا این کار را میکنم.......از خود میپرسم چرا؟......چرا من اینقدر مضطربم؟........بالاخره من همه چیز را کشف کردم........من از اول شب می خواهم حرفی به تو بزنم...اما هر چه تلاش کردم نتوانستم نه در پیست رقص نه در راه برگشت نه روی پله ها هرگز نتوانستم حرفم را بزنم.......اما دیدم تا حرفم را نزنم نمی توانم بخوابم کاغذو قلم را برداشتم......مریم جان!دوستت دارم.......میپرستمت!
لطفا اگر از عمل من رنجیدی فردا مرا سرزنش مکن زیرا خجالت میکشم..........فرخ
یکبار دیگر نامه را خواندم وبا اشک چشمانم او را بوسیدم.......نامه و سنگ را بر روی سینه گذاشتم و به خواب شیرینی فرو رفتم.
لبخند صبح عشق روی لبانم نقش بست و بیدار شدم ، به کنار پنجره رفتم آه خدای من فرخ روی نیمکت کنار استخر نشسته بود و به من نگاه کرد و من برایش دست تکان دادم خوب میدانستم که فرخ منتظر اولین عکس العمل من بعد از نامه دیشبی است.گویا حرکت دوستانه من چون پرچم پیروزی قلبش را به هیجان آورده بود و کبوتر بوسه اش را دزدانه برایم به پرواز درآورد بعد همچنان که دستش روی قلبش بود به طرف ساختمان به حرکت درآمد لبتدا فکر کردم به اتاقم خواهد آمد اما وقتی دیدم خبری نشد بسرعت لباس پوشیدم و به کنار استخر رفتم اما بجای فرخ ، خان را دیدم که روی نیمکت نشسته و با نگاه عطوفت آمیزی براندازم میکند
_ سلام
_ سلام مریم جان! امیدوارم دیشب خوب خوابیده باشی! بیا اینجا کنار خودم بشین......بیچاره زنم! همیشه روی این نیمکت مینشست و طلوع آفتاب رو نگاه میکرد
_..........
_ دیشب خوش گذشت؟
_ بله خان
_ فرخ مثل یک جنتلمن باهات برخورد کرد؟
_ بله خان ! اون پسر خیلی خوبیه
خان در چشمان من خیره شد ، انگار همه چیز را میدانست اما نمی خواست چیزی بگوید
_ من خیلی سعی کردم از پسرم یک انسان کامل و اصیل بسازم......بعد مرگ مادرش من سعی کردم اون رو از هر میکروب موذی دور نگه دارم
من میدانستم که خان هرگز هرگز درباره زنش با کسی صحبت نمیکند حتی با پدرم و اکنون میدیدم که او پیش یک دخترک نابالغ و بی نام ونشون از همسرش و یادگارش سخن میگوید
خان سیگاری آتش زد و گفت:
_مثل اینکه دیشب زیاد رقصیدین چون پسرم هنوز خوابه!؟
نگاهم روی کتابی که فرخ لبه استخر جا گذاشته بود میخکوب شد و احساس کردم خان هم به کتاب نگاه میکند
با لحن ناشیانه ای جواب دادم:
_بله ! البته دیشب خیلی رقصیدیم
ولی در دل احساس کردم که هم من و هم خان هر دو خوب میدانیم که فرخ دیشب تا صبح لبه این استخر بیدار بوده و کتاب می خوانده و به پنجره اتاق من نگاه می کرده