تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 8 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 75

نام تاپيک: رمان بازی عشق ( ر.اعتمادی )

  1. #11
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض بازی عشق(قسمت پنجم)

    _سلام باباهای خوب و مامان نازنین
    _سلام پرنس و پرنسس!

    من و فرخ با شیطنت بهم نگاه کردیم و مادر با تحسین شکوفه های سینه ام را می نگریست و من حس میکردم که خان راز کبوترها را میداند
    خان با مهربونی رو به من پرسید:
    _ مریم امیدوارم فرخ برات دوست خوبی باشه!
    فرخ سرش را پایین انداخت و گفت:
    _ اگر عمو جان و زن عمو جان اجازه بدن من و مریم امشب بریم جشن تولد دوستم بیژن؟
    هنوز مادر با نگرانی نمیدانست چه بگوید که خان تکلیف را معلوم کرد:
    _ چه عیبی داره من خانواده بیژن رو میشناسم و بچه ها همه هم سن و سالن بهشون خوش میگذره، میگم راننده ببره و برشون گردونه
    پدرم وقتی اطمینان خان رو دید با صدای بلند که مادرم را آروم کنه گفت:
    _ بله خان! دوره مال جووناس ! ما پیر و پاتالا چی میدونیم فقط بلدیم به اینا امر ونهی کنیم
    خان با لبخند گفت:
    _سرهنگ اینقدر تند نرو! می خوای تو خونه آروم من شر راه بندازی من دیگه نتونم به فرخ حرفی بزنم
    مادرم مداخله کرد:
    _جناب خان اگه به سرهنگ میدون بدین می خواد همین امشب مجلس رقص راه بندازه
    _پدرم بلند شد و مرا بوسید و گفت برین تا دیر نشده ولی یادتون باشه همیشه قلبتون رو پاک نگه دارین در این صورت همیشه آزادین !
    خان هم برخواست و پیشونی مرا پدرانه بوسید وگفت:
    _ دخترم مواظب این فرخ باش! گاهی در خوردن افراط میکنه
    فرخ از پشت پدرش را بغل کرد و گفت:
    _ بابا باز من و کوچولو تصور کردی!؟
    نیم ساعت بعد هردو لباس پوشیده و آماده بودیم....من لباس ساده مشکی و موهایم را روی شونه هایم ریختم.....و فرخ کت و شلوار قهوه ای سوخته ای را پوشیده بودکه همچون شاهزاده ها شده بود
    فرخ مرتبا حرف میزد:
    _ ناراحت که نیستی؟ حتما بهت خوش میگذره؟ فکر نکنی بچه مشهدی دهاتین نه! اکثرنشون باباهای رئیس دارن تو تهرون و...................سعی میکرد من از چیزی ناراحت نشوم...از من میترسید
    خانه میزبان از خانه خان چیزی کم نداشت........بیژن برای استقبال به جلوی در آمد فرخ ما را به هم معرفی کرد و بیژن با تحسین به من نگریست
    بین فرخ و بیژن مسابقهای بود که از من پذیرایی کنند........بیژن مخصوصا طوری نشان میداد که به من به چشم یک خواهر مینگرد نه یک معشوقه زیرا من کاملا متعلق به دوست صمیمی اش فرخ بودم
    مهمانها یکی پس از دیگری می آمدند و مادر و پدر فرخ بعضی اوقات سرکشی میکردند که چیزی کسر نباشد
    بیژن به سمت من آمد و گفت:
    _ مریم جان میرقصی؟
    من که باید عطش هیجانات صبح را خالی میکردم به وسط پیست رفتم وتا شب رقصیدم و هر بار همه به عقب میرفتند و میایستادند که رقص مهمان تهرانی را ببینند و هیچ کدام از دخترها به چشم حسادت به من نمی نگریستند بلکه مرا تحسین میکردند.
    موقع برگشت فرخ دست مرا گرفت وگفت:
    _بهت خوش گذشت؟
    _متشکرم فرخ! به خاطر همه مهربونیات دوستات به خاطر همه چیز
    وارد خانه که شدیم همه جا سکوت بود به چهره فرخ نگاه کردم.......لبهایش میلرزید:
    _شب بخیر مریم!
    _شب به خیر
    صدای بم مادرم را شنیدم: مریم جان آمدی؟
    خدایا! مادر پیر من تاالان منتظر دخترش بود اورا در آغوش گرفتم و گفتم :
    _ چرا بیدار موندی مادرم ! تو آخر با محبتات من و میکشی؟ ممنون
    _ وا مریم ! کجا تو مملکت ما رسم بوده بچه از مادرش تشکر کنه؟ برو زود بخواب.
    داخل اتاق لباس عوض کردم وخودم را روی تخت انداختم به فکر فرو رفته بودم که چیزی به پنجره خورد........تکه کاغذی که با سنگ بسته شده بود نامه ای از فرخ عزیز...........چه کلمات عاشقانه :
    مریم جان!......مریم جان عزیزم!.....من و ببخش که این موقع شب تو رو ترسوندم......تا به حال سابقه نداشته که من نیمه شب دختری را از خواب بیدارکنم....ولی حالا این کار را میکنم.......از خود میپرسم چرا؟......چرا من اینقدر مضطربم؟........بالاخره من همه چیز را کشف کردم........من از اول شب می خواهم حرفی به تو بزنم...اما هر چه تلاش کردم نتوانستم نه در پیست رقص نه در راه برگشت نه روی پله ها هرگز نتوانستم حرفم را بزنم.......اما دیدم تا حرفم را نزنم نمی توانم بخوابم کاغذو قلم را برداشتم......مریم جان!دوستت دارم.......میپرستمت!
    لطفا اگر از عمل من رنجیدی فردا مرا سرزنش مکن زیرا خجالت میکشم..........فرخ
    یکبار دیگر نامه را خواندم وبا اشک چشمانم او را بوسیدم.......نامه و سنگ را بر روی سینه گذاشتم و به خواب شیرینی فرو رفتم.
    لبخند صبح عشق روی لبانم نقش بست و بیدار شدم ، به کنار پنجره رفتم آه خدای من فرخ روی نیمکت کنار استخر نشسته بود و به من نگاه کرد و من برایش دست تکان دادم خوب میدانستم که فرخ منتظر اولین عکس العمل من بعد از نامه دیشبی است.گویا حرکت دوستانه من چون پرچم پیروزی قلبش را به هیجان آورده بود و کبوتر بوسه اش را دزدانه برایم به پرواز درآورد بعد همچنان که دستش روی قلبش بود به طرف ساختمان به حرکت درآمد لبتدا فکر کردم به اتاقم خواهد آمد اما وقتی دیدم خبری نشد بسرعت لباس پوشیدم و به کنار استخر رفتم اما بجای فرخ ، خان را دیدم که روی نیمکت نشسته و با نگاه عطوفت آمیزی براندازم میکند
    _ سلام
    _ سلام مریم جان! امیدوارم دیشب خوب خوابیده باشی! بیا اینجا کنار خودم بشین......بیچاره زنم! همیشه روی این نیمکت مینشست و طلوع آفتاب رو نگاه میکرد
    _..........
    _ دیشب خوش گذشت؟
    _ بله خان
    _ فرخ مثل یک جنتلمن باهات برخورد کرد؟
    _ بله خان ! اون پسر خیلی خوبیه
    خان در چشمان من خیره شد ، انگار همه چیز را میدانست اما نمی خواست چیزی بگوید
    _ من خیلی سعی کردم از پسرم یک انسان کامل و اصیل بسازم......بعد مرگ مادرش من سعی کردم اون رو از هر میکروب موذی دور نگه دارم
    من میدانستم که خان هرگز هرگز درباره زنش با کسی صحبت نمیکند حتی با پدرم و اکنون میدیدم که او پیش یک دخترک نابالغ و بی نام ونشون از همسرش و یادگارش سخن میگوید
    خان سیگاری آتش زد و گفت:
    _مثل اینکه دیشب زیاد رقصیدین چون پسرم هنوز خوابه!؟
    نگاهم روی کتابی که فرخ لبه استخر جا گذاشته بود میخکوب شد و احساس کردم خان هم به کتاب نگاه میکند
    با لحن ناشیانه ای جواب دادم:
    _بله ! البته دیشب خیلی رقصیدیم
    ولی در دل احساس کردم که هم من و هم خان هر دو خوب میدانیم که فرخ دیشب تا صبح لبه این استخر بیدار بوده و کتاب می خوانده و به پنجره اتاق من نگاه می کرده

  2. 9 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض

    تا قسمت سومو خوندم،خوشم اومد...من عاشق این احساسات پاکم!!!بقیشو حتما میخونم.مرسی

  4. 4 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض بازی عشق(قسمت ششم)

    در همین لحظه پدر و مادرم رسیدن:
    _ سلام خان!
    و بعد همینکه چشمش به من افتاد رو به مادرم با لحن پدرانه ای گفت:
    _ میبینی عزیزم! می بینی مریم من یک نظامی زاده تمام عیاره! زودتر از من سرخدمت حاضر شده!
    و همین که به من رسید پیشانیم را بوسی و گفت:
    _ دیشب خوش گذشت؟
    مادر من و از چنگ پدر که گویا می خواست با من کشتی بگیره در آورد:
    _ ول کن کشتی بچمو! عزیزم چرا صبح به این زودی بیدار شدی؟
    خان دست پدر را گرفتو روی نیمکت نشاند و گفت:
    _ سر به سرش نزارین! اون دختر با احساسیه که دوست داره از زیباییهای طبیعت لذت ببره!
    پدرم گفت:
    _بله خان مریم اونقدر احساساتیه که بعضی وقتا من و می ترسونه! فکرشوبکن کدوم پسری هست که این همه احساسات رو که مال عصر ماهاست درک میکنه!
    من به خان نگاه کردم او که در چشمانش برقی بود به من نگاه کرد و گفت:
    _ خوب این وظیفه مریمه که جفت مناسبی برای خودش پیدا کنه ، پسری که در عشق و احساسات مثل خودش باشه
    پدر و مادرم نگاهی با هم مبادله کردند و من از شرم سرم را پایین انداختم گویی آنها نیز از راز دلدادگی منو فرخ خبر داشتند
    حدود ساعت 11 بود که فرخ بیدارشد ومن وقتی زیر سایه درخت تبریزی آرام و افسرده نشسته بودم مرا صدا زد:
    _ مریم
    از جا برخواستم
    _ فرخ
    فرخ تقریبا به طرفم دوید و دستانم را در پنجه های داغش فشرد:
    _ مریم ! من و ببخش من دیشب دیوانه شده بودم...
    کنار جوی نشستمو گفتم:
    _ چقدر خوبی تو!
    فرخ به درخت تکیه داد و چاقوئی را از جیبش خارج کرد:
    _ دلم می خواد قلب دوتائیمون رو روی درخت بکنم، میدونی یک روز بعد از بیست سالبیایم دوباره بیایم اینجا که یاد جوونیامون بیوفتیم.
    نگاهی که نمیدانم چرا اشک آلود بود به چهره فرخ دوختم
    _ فرخ
    فرخ با هیجان دیوانه کننده ای گفت:
    _ مریم! مریم!.......خدایا اگر تو یک ثانیه هزار بار این اسم و صدا کنم راضی نمیشم
    من هم در میان این عشق شور انگیز اشک ریختم و اشک ریختم
    فرخ که با چاقو مشغول کندن قلبها بود برگشت و تا اشکهای مرا دید فریاد زد:
    _ نه تورو خدا! من تحمل دیدین اشک هیچ انسانی را ندارم!
    بعد با لبهای داغ و گداخته اش اشکهای سرازیر شده روی گونه ام را نوشید و من چنان از این عمل فرخ آشفته شدم که فریاد زنان به عمق تاریک و جنگل مانند باغ دویدم..........فرخ پشت سرم میدوید و میگفت:
    _ مریم خواهش میکنم بایست.! میترسم زمین بخوری!
    ولی من آنقدر دویدم و به تنه درختان خوردم که خسته و بیرمق با بدن لرزان و لبهای خشکیده به کنار درختی افتادم..فرخ در کنارمن در روی برگهای درختان نشست و در حالیکه پاهای مرا بغل زده بود لبهای داغ و آتشینش را بر روی لبهایم گذاشت و من در حریق بوسه فرخ در آویختم و از خود جدا شدم.
    یک هفته گذشت و لبهای من مرتبا میزبان لبهای آتشین فرخ بود........فقط همدیگر را می خواستیم و از شور این عشق می سوختیم
    یک روز که داشتم به طرف آلاچیق پیش فرخ میرفتم خان مرا صدا زد:
    _ مریم!
    _ بله خان!
    _ بیا دختر اینجا...
    کنارش به نرمی روی نیمکت نشستم
    _دخترم پس فرخ کو؟ ....دوسه روزه که تقریبا شما رو نمیبینم........دیروز پدرت میگفت دخترم رو فقط سر میز غذا میبینم...
    سرم رو پائین انداختم.....چه جوابی داشتم که بدم!
    _ خوب از نظر من عیبی نداره.......کبوتر با کبوتر.....باز با باز......پیش ما پیرا نشستن برای شما چه فایده ای داره......جز حسرت روزای رفته جوونی
    _ خان ما واقعا شما رو دوست داریم!
    _ بله محبت شما جووناست که به ما قوت قلب میده!
    _ آه خواهش میکنم خان!
    خان سکوت کرد و در حالیکه دست در موهای نقره ایش میکشید آرامتر پرسید:
    _ مریم جان! تو فرخ من و میپشندی؟!
    این سوال حقیقتا مانند پتکی بر سرم فرود آمد با اینکه همیشه انتظار این سوال را داشتم اما دست و پایم را گم کرده بودم..........دهانم قفل شده بود و به زحمت نفس میکشیدم
    صدای خودم را در مغزم میشنیدم که آزادانه و بی پروا میگفت:
    خان چطور خبر نداری که من و پسرت عاشق و شیدای همیم؟!
    اما در این مملکت من یک دختر16 ساله چگونه حرف دلم را آزادانه بگویم که جلف و سبک نشانم ندهد پس هیچ نگفتم
    _ باشه! میدونم که سوال من بی جوابه اما برای هر دوتون آرزوی خوشبختی میکنم!
    آه پس خان عشق پاک و آسمانی ما را تائید میکرد ناگهان خم شدم و دست خان را بوسیدم و از جا بلند شدم
    خان با بغضی در گلو گفت:
    _ مریم
    _بله خان
    _ من خیلی خوشحالم که پسرم بهترین دختر رو انتخاب کرده
    بی اختیار گریستم و دویدم به فرخ که رسیدم خودم را در آغوش فرخ انداختم فرخ مضطرب پرسید:
    _ چی شده مریم؟ چرا گریه میکنی؟ حرف بزن دیوونه شدم!
    _ خان پدرت عشق ما رو تبریک گفت میدونی این یعنی چی؟
    فرخ صورتش را به صورتم فشرد و گفت:
    _ عزیزم نامزدی فرخ و مریم رو بهت تبریک میگم
    در حالی که بلند تر گریه میکردم بلند گفتم:
    _تبریک میگم تبریک

  6. 10 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    آخر فروم باز officer's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    ایران - گیلان
    پست ها
    1,346

    پيش فرض

    استفراا...

    مریم اگه دختر من بود ؛ ژنرال بار میاوردمش

    ولی چه عشق باحالی دارن ، قشنگ بود

    مرسی سارا ( سمیرا ) خانوم ...

  8. 3 کاربر از officer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    12 بازی عشق - قسمت هفتم

    احساس می کردم که هر رو در هاله ای از نور و رنگ و عطر فرو رفته ایم. در پیش چشمان ما همه جا رنگین کمان های شاد در گردش و حرکت بودند. پرنده های سرخ , آبی و سبز ما را در بال های نرم خود گرفته و به جهان ناشناخته ی پیوندها می بردند. ما بیش از هر لحظه ی دیگر به هم نزدیک شده بودیم. گویی در هم ذوب شده و آمیخته بودیم. هیچ نیرویی در آن لحظه ی پرشکوه قادر نبود مارا از هم جدا کند. همه چیز مقدس و پرشکوه و زندگی بخش بود. هر کلام ما آهنگی خدایی داشت و هر جمله ی ما سرودی پرطنین بود.. و هر دو از جوش و خروش های نیروهای مرموزی چون گنجشک سرما زده ای می لرزیدیم و برای اینکه گرم شویم بیشتر و بیشتر در هم فرو می رفتیم.. ما دو جوان ساده و عاشق , ساده ترین و زنده ترین لحظات هستی خود را بر روی کره ی زمین طی می کردیم.

    روز جمعه بود. پدر و مادرم به اتفاق خان برای زیارت از باغ خارج شده بودند. مادرم در اتاق را زد و گفت:
    - دخترم! با ما نمی آیی زیارت؟
    من روی بسترم دراز کشیده بودم و به عکس فرخ که بر اثر اصرار من اخیرا به عکاسی رفته و انداخته بود نگاه می کردم.
    - نه مادر! من و فرخ شب میریم! شب ها حرم روحانی تر است!

    نمی دانم مادر چه گفت, ولی مرا تنها گذاشت و رفت.. چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در بزرگ باغ به گوشم رسید. آنها همگی برای زیارت رفته بودند. آهسته از جا برخاستم , به کنار پنجره رفتم. احساس می کردم که لبخند شیطنت آمیزی روی لبهایم پهن شده. از این که خانه برای ملاقات بی دردسر من و فرخ خلوت شده بود یک نوع لذت آمیخته با گناه حس می کردم! نگاهی به داخل باغ انداختم. فرخ مثل هر روز صبح کنار استخر , در حالی که سگش "دلی" در کنارش نشسته و دو قوی سپیدش به آرامی روی آب حرکت می کردند نشسته بود. از سر شیطنت خود را پشت پرده مخفی کرده بودم تا اگر فرخ به دنبال من سرش را به سوی پنجره بلند کرد مرا نبیند.
    خوب میدانستم که تا چند لحظه دیگر فرخ شتابزده به دیدنم خواهد آمد.. دلم برای اینکه صدایش بزنم و یک لحظه , فقط یک لحظه در آغوشش پنهان شوم غش میرفت اما خوب , خداوند چیزی در قلب ما زنان گذاشته که می توانیم با همه ی اشتیاق خود را بی اعتنا یا خونسرد نشان دهیم..
    دوباره برگشتم و روی بسترم دراز کشیدم:
    ای خدا! ای خدای مهربان! زودتر! زودتر فرخ منو برسون! زودتر!.. زودتر!..

    - تق تق تق ...
    - بله بفرمایید!
    - مریم!
    - فرخ ...
    فرخ در حالیکه پیراهن شیک و مد روزی پوشیده و موهایش روی پیشانی و گردن ریخته بود میان دو لنگه در ظاهر شد.. اخم شیرینی به پیشانی انداخت و گفت:
    - خیلی منتظرت بودم!
    - مگه باباها و مامان از خونه بیرون رفتن؟!
    فرخ در حالیکه خودش را به من نزدیک می کرد گفت:
    - بدجنس! یعنی تو نمی دونی؟
    - بدجنس خودتی!
    و بعد ناگهان مثل دو توده ابر جوششی در هم ریختیم. باور کنید من حتی سر و صدای رعد و گرمای تند برق را هم روی لبهایم احساس می کردم.
    وقتی از هم جدا شدیم هر دو آشفته و ملتهب بودیم و چهره مان به سرخی میزد و چشمانمان خیس و مرطوب بود..
    فرخ سرم را در میان دو دست خود گرفت و با صدای خسته و گرفته ای گفت:
    - میدونی که فقط یک هفته اینجایی؟
    - بله فرخ!
    - میدونی این یک هفته چه جور تند میگذره؟
    - بله فرخ!
    - میدونی وقتی تو بری فرخت هم میمیره؟
    - آه فرخ!

    فرخ سرم را با تمام قدرت به سینه فشرد , قلبش به شدت میزد. گویی در سینه اش آتش زبانه می کشید. داغ داغ بود. هر دو شرمگین و پر از نیاز بودیم. هر دو احساس مرگ و جدایی می کردیم.. این چیزیست که گمان می کنم هر جفت عاشقی به هنگام جدایی قلبشان را تکه تکه میکند و ما عاشق ترین عشاق بودیم.

    - فرخ! تو منو دوست داری؟
    فرخ با انگشتانش که آشکارا می لرزید مرا بیشتر به سینه اش فشرد و گفت:
    نگو دوستت دارم. نه! دوستت ندارم. اما میپرستمت! نمیدونم چه جوری بهت بگم! من نه شاعرم نه نویسنده! نمیتونم احساسم را برات تشریح کنم. ولی می پرستمت! در تو چیزی , سری , اسراری هست.. اسراری که رمز خلقت خداست! آخ که تو قشنگترین شعر دنیایی! اگر هزار بار تو را بخوانم باز هم تر و تازه و به همون قشنگی اولی!
    فرخ سرم را بلند کرد. لبهای ارغوانی رنگ و مرطوبش را مقابل لبهای تشنه ام گرفت و گفت:
    - من همیشه وقتی تنها تو باغ قدم میزدم از خودم میپرسیدم چه جور زنی انتخاب کنم.
    هزار تصویر جور واجور از زنها تو ذهنم روی هم میریختم تا اینکه تصویر زنی را از میون اون همه زن بر میداشتم و با خود میگفتم: این یکی زن منه! زنی که میتونم مقابلش بایستم و صادقانه بهش بگم دوستت دارم. زنی که وقتی مقابل من می ایسته روحشو عریان میکنه. زنی که نرم و لطیف و رویاییه! من از زنهای خشن و زنهایی که بلند بلند حرف میزنن , کلمات رکیک از دهانشون خارج میشه , زنی که فقط به چیزهای معمولی زندگی فکر میکنه بدم میاد!

    دست فرخ را در میان دستهایم گرفتم. آنها را بوسیدم و پرسیدم:
    - حالا من اینطوری هستم؟
    فرخ مثل دختر شرمگینی سرش را در میان موهای بلند فرو کرد و گفت:
    - مریم من عاشقتم!
    - ولی فرخ من عاشق ترم!
    فرخ با سماجت ادامه داد:
    - نه! من عاشق ترم! تو اینو نمیتونی از ظاهر من بفهمی؟
    من هم با سماجت فریاد زدم:
    - نه! من عاشق ترم! این حق منه که عاشق تر باشم برای اینکه من زنم! من نمیتونم وقتی تو را ترک کردم هروقت بخوام برات اشک بریزم , خودم رو تو اتاق زندونی بکنم و شب و روز عکستو ببینم و ببوسم. ولی یک مرد هرگز نمیتونه خودش رو زندونی بکنه!..
    فرخ مرا در آغوش گرفت و سکوت کرد..
    خیال کردم او را دربحث مغلوب کرده ام.. سرم را بلند کردم تا او را در سکوت که بسیار زیباتر میشد تماشا کنم. آه خدای من او اشک میریخت. دانه های اشک از لابلای مژگان سیاه و بلندش به آرامی فرو میریخت.. من تا آنروز اشک یک مرد را ندیده بودم.. احساس میکردم دارم میسوزم . متلاشی میشوم. خاکستر میشوم. سر فرخ را در سینه گرمم فرو کردم.

    - فرخ! فرخ! تو گریه میکنی؟ باشه! باشه! قبول دارم تو عاشق تری! منو ببخش! فرخ دستم را گرفت.
    - نه هر دو عاشقیم! هر دو عاشق تریم!
    - خوب عزیزم! بیا بریم بگردیم!.. تا ظهر اونا برنمیگردن.

    ادامه دارد

  10. 7 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    دوستان عزیز از این به بعد ادامه رمان بازی عشق و به کمک دوست خوبم مازیار میذارم

    منتظر نظرات شما عزیزان هستیم

  12. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض بازی عشق - قسمت هشتم

    در حالی که دستهای یکدیگر را در هم حلقه زده بودیم , وارد باغ شدیم. از آلاچیق و استخر گذشتیم و در خیابان های عمیق که آفتاب هم به زحمت از پنجره های سبزش عبور می کرد به راه افتادیم. هر دو سکوت کرده بودیم. در این روزها کمتر از گذشته ها حرف می زدیم و بیشتر سکوت می کردیم.
    ترس از نزدیک شدن روز جدایی زبانمان را بسته بود. فرخ در حالی که با موهایم بازی میکرد پرسید:
    - مریم! تو به مدرسه برنمیگردی؟!
    - نمیدونم!... پارسال وقتی از اون مریضی سخت بلند شدم با وحشت احساس کردم که از رفتن به کلاس میترسم.
    - خوب اگر برگردی چی میخونی؟
    - ادبیات! من عاشق شعر و کتابم!
    - ولی اینجا که تو نه کتابی خوندی نه شعری!
    با پشت دست به شانه ی فرخ زدم و گفتم:
    - بدجنس مگه تو گذاشتی؟... نه! صبر کن! من اینجا بزرگترین کتاب روی زمینو خوندم.
    - چه کتابی؟
    - کتاب عشق!...
    هردو خندیدیم و روی نیمکتی کنار هم افتادیم...

    - ولی من طبیعتو دوست دارم!
    - برای چی؟
    - برای ماجراهاش! تو سرزمین شعر ماجرا نیست ولی در طبیعت همش جنگله! همش حادثه س مریم!
    - خوب بیا با هم مبادله بکنیم...
    - چی رو؟
    - من زبون احساس رو به تو یاد میدم تو زبون ماجرا رو!
    فرخ خودش رو بیشتر به من فشرد و گفت:
    - ضمانت این قرارداد چیه؟
    - یک بوسه!.....
    ما از بوسه سیر نمیشدیم! بوسه! بوسه! بوسه!.....
    باد خنک و مطبوعی می وزید و فرخ موهای بلند مرا به دست باد میداد. من میخواستم شعر بخوانم. همه ی شعرهای خوب! همه ی شعرهای گرم که عشق زنده زنده در رگه های آن جاریست!
    - فرخ بلند شو قدم بزنیم! بلند شو بدویم! میدونی چیه؟ دلم میخواد تموم خاطره هایی که اینجا با هم داشتیم تو یه کیسه جمع کنم و با خودم ببرم تهرون! وآنجا هرشب خودمو تو کیسه بکنم و با خاطره های تو بخوابم.
    صدای شکستن برگها زیر پایمان آواز جدایی بود. فرخ ناگهان مرا به درختی چسبانید و گویی تازه از خواب بیدار شده باشد فریاد زد:
    - تو میخواهی بری؟
    - بله عزیزم! من میرم. تو که نمیتونی منو برا خودت نیگه داری؟ میتونی عزیزم؟
    فرخ مرا رها کرد و کنار جوی آب نشست...
    - آره... من نمیتونم... راست راست ایستادم و میبینم تو را دارن می برن.. راستی! بیا بریم اتاق مادرمو به تو نشون بدم.

    با هم به طرف عمارت ییلاقی جداگانه ای که در قسمت شرقی باغ قرار داشت به راه افتادیم.پدرم گفته بود خان و زنش اغلب در آن ساختمان زندگی میکردن. زن خان از سر و صدا بدش می آمد ! همیشه تو اون ساختمان بود و تمام وقتشو با فرخ میگذروند. هروقت خان عصبانی می شد و میگفت عزیزم بیا کمی قدم بزنیم زن ملوس و لطیف خان گریه کنان میگفت:
    - خان! بگذار تا میتونم با بچه ی بیچاره ام بازی کنم! تو خیلی وقت داری با فرخ تنها باشی و باهاش بازی کنی , بزرگش کنی , دومادش کنی. اما من بیچاره خیلی زود میمیرم ....

    فرخ دست مرا گرفت و با خود به داخل ساختمان برد. این یک ساختمان یک طبقه به سبک ویلاهای ساحلی بود... ولی من آنجا , در راهروها و اتاقها , انگار سایه ی زنی را میدیدم که مقل یک رویا پشت سر فرخ کوچولو از این اتاق به اون اتاق می دوید , قربان صدقه ی بچه اش میرفت... زن , چهره ای ملکوتی , ظریف و مینیاتوری داشت. پیراهن بلندی پوشیده بود که روی زمین کشیده میشد. چون سایه از کنارم میگذشت. روی بچه کوچولویش خم میشد و او را در آغوش میگرفت.
    - فرخ! فرخ! تو یه روز بی مادر میشی
    ناگهان ایستادم... دست فرخ را گرفتم و گفتم:
    - برگردیم.
    - تو از مادر من بدت می آید؟
    محکم خود را در آغوش فرخ انداختم...
    - نه! نه! خواهش میکنم این حرفو نزن! من باید از مادرت متشکر باشم که بزرگترین عشق روی زمین را به من تحویل داد... کاش مادرت زنده بود و من اینجا دست هاشو میبوسیدم و میگفتم: مادر! مرا هم به فرزندی قبول کن!

    فرخ مرا به داخل اتاق بزرگی برد... آنجا اتاق خواب خان و زنش بود. تخت خواب بزرگی که سالها دست نخورده بود و یک رادیو , تمام اثاثیه این اتاق خواب را تشکیل میداد... فرخ دست مرا گرفت و مقابل تصویر کوچکی که پشت کمد , به دیوار نصب شده بود , متوقف کرد...
    - معرفی میکنم مادر! عروس تو مریم!
    من گریه کنان سرم را در سینه فرخ پنهان کردم اما گویی فرخ در عالم جذبه ی خاصی فرو رفته بود...
    - آه! اگر مادرم زنده بود حتما من هم مثل بچه های دیگه میتونستم با مادرم درد دل بکنم. مثلا بهش میگفتم مادر! من مریمو دوس دارم. نگذار اونو از من جدا کنن!
    در پس پرده ی اشک , به تصویری که در قاب نشسته بود نگاه کردم. مادر فرخ درست همان چهره ای را داشت که پدر و مادرم از او تصویر کرده بودند. زنی لاغر , با دو چشم درشت و سیاه , چهره ای تکیده , موهای بلند , گویی مینیاتور اشعار خیام بود.. در نگاهش غم مرموزی میخواندم! نگران بود! میترسید. انگار در همه ی عمر از همه چیز ترسیده بود.به گردن فرخ آویختم و در حالی که هق هق گریه به من مجال سخن گفتن نمیداد گفتم:
    - فرخ! فرخ! متشکرم که منو به مادرت معرفی کردی! متشکرم!...
    فرخ روی انگشت پا بلند شد. تصویر مادرش را بوسید و مثل کودکی که با اسباب بازیش حرف میزند گفت:
    - مادر جون! امیدوارم از عروست خوشت اومده باشه! اون دختر خوبیه. خیلی خیلی مهربونه. خیلی منو دوس داره... خیلی! منم خیلی دوستش دارم. خواهش میکنم وقتی تو آسمونا هستی مواظب اونم باش! آخه تو از این به بعد دو تا بچه داری!...

    فرخ آنقدر صادقانه با تصویر مادرش حرف میزد که من دختر احساساتی و غمگین نیز به رویاهای او پیوسته بودم. احساس میکردم در آسمان پشت میله های پنجره ی خاکستری ابر , مادر فرخ نشسته و با چشمان نگران و غمگین خود مرا می پاید. حتی صدای او را هم میشنیدم که از من و از اینکه پسرش را اینقدر دوست دارم تشکر میکرد!
    فرخ بازوی مرا گرفت و گفت: خوب بیا بریم! مادرم خسته شد!

    هر دو در سکوت از اتاق خوب مادر فرخ که شوهر عاشق و وفادارش , آنرا بدون کوچکترین تغییری حفظ کرده بود , بیرون آمدیم. چشمهای هر دوی ما مرطوب و قلبهایمان پر آشوب بود. مدتی در سکوت راه رفتیم.. انگار بعد از آن ملاقات عجیب هر دو به استراحت احتیاج داشتیم. وقتی روی نیمکت نشستیم فرخ سرش را روی شانه ی من گذاشت و گفت:
    - مریم بدت نیومد که من تو را به اسم عروسش معرفی کردم؟
    - آه فرخ! یعنی تو از من خواستگاری کردی؟...
    فرخ شانه های مرا محکم در مشت فشرد و گفت:
    - تو زن من میشی؟
    - با کمال افتخار در همان سوال اول "بله" میگویم. حالا راضی شدی عزیزم؟!...

    آن وقت صدای خنده های شاد ما در فضای باغ طنین افکند. دوباره خورشید بود , پرنده های رنگین باغ بود , چشم اندازهای سبز و زیبا بودند , باغ بود , علف سبز و تر و تازه بود , پارس مهرآمیز "دلی" بود و حرکت آرام و شاعرانه ی قوها بر روی آب استخر...
    زندگی , بهترین هدایایش را در آن روز به من و فرخ پیشکش می کرد...

    ادامه دارد

  14. 4 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    آخر فروم باز saeed_h1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    اصفهانو میدوستم !
    پست ها
    1,387

    پيش فرض

    مرسی پس زود به زود باید بزاریدااااااا

  16. 2 کاربر از saeed_h1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    آخر فروم باز Maziar_69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    2,491

    پيش فرض

    چشم من که فعلا منتظر جواب کنکورم
    کار خاصی ندارم.
    زود تر میذارم.

    اگه شد تا شب 2 قسمت دیگه میزارم.

  18. 3 کاربر از Maziar_69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    ممنون بچه ها. دستتون درد نکنه

  20. 4 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •