قسمت هشتم
------------------
غزاله از پشت پنجره كوچك بازداشتگاه شاهد خروج اتوبوس بود ، از اين رو ترس به جانش افتاد و با وحشت داد و قال به راه انداخت. هيچيك از مسافرين صداي گريه اش را نشنيدند. مايوسانه بناي گريه را گذاشت. زار مي زد و عجز و لابه مي كرد. صداي او فقط پسرش را به وحشت انداخت. ماهان خيره به مادر، لب ورچيد . يه بار ،دوبار، بالاخره بغضش تركيد و بناي گريه را گذاشت.
غزاله با وجود غم و شرايطي كه در آن گرفتار بود ، نمي توانست از ماهان غفلت كند، از اين رو احتياج به ساك او داشت. به ناچار سر به پنجره كوچك چسبانيد و با صداي خفه اي گفت: " سرباز " .خودش به زخمت صدايش را شنيد، مجبور شد فشار بيشتري به حنجره اش وارد كند."سرباز،سرباز" ، و وقتي جوابي نشنيد تقريبا فرياد زد:
- آهاي يكي پيدا نمي شه به داد من برسه.
سربازي كلاه بر سرش گذاست و رفت جلوي در و با ترشرويي گفت :
- چيه! قرارگاه رو گذاشتي رو سرت ! چه خبرته؟
- نمي بيني بچه ام داره گريه مي كنه. بي انصاف اين بچه دو ساعته شير نخورده . بايد پوشكش رو هم عوض كنم.
- ببينم چي ميشه.
غزاله با نگاه او را دنبال كرد تا از نظرش محو شد. غزاله چشم به اطراف چرخاند . ظل آفتاب بود . گرمي هوا در رطوبتي كه لابه لاي موهاي ماهان نشسته بود خود را نشان مي داد. لابه لاي موهاي بلوند كودكش انگشت كشيد و به صورت او فوت كرد.
لحظاتي بعد با صداي باز شدن قفل و زنجير بلند شد. شمعي بود، ساك ماهان را مقابل ديدگان او روي زمين نهاد.
غزاله بدنبال يافتن جاي تميزي براي پهن كردن تشكچه ماهان بود. اين كانكس باريك و كثيف كه با يك تكه موكت قهوه اي سوراخ سوراخ مفروش شده بود كجا؛ آپارتمان كوچك و شيكش كجا ! تشكچه را جلوي پايش انداخت، پوشك ماهان را تعويض كرد و چون ناي بغل كردن او را نداشت ، تشكچه را روي پاهايش كشيد و با تكان پاها شروع به خواندن لالايي كرد. در حاليكه ذهنش درگير مخمصه اي بود كه در آن گرفتار شده بود. فكر مي كرد كه چطور بسته هاي سيگار سر از ساك ماهان در آورده است. توصيه هاي منصور چون لشكر زرهي بر صفحه مغزش رژه مي رفت.
با احساس گرما گره روسري اش را باز كرد و پر آن را تكان داد تا شايد خنك شود،اما بي فايده بود ، به همين دليل روسري اش را از سرش برداشت ، موهاي گندمگونش را از اطراف گردنش جمع كرد و با كش بست. سپس نگاهي به چهره معصوم ماهان انداخت. ماهان گيج خواب و از گرما كلافه بود، دستهاي كوچكش مدام چشمها و بيني اش را مالش مي داد ، روسري را در هوا تكان داد . بادش گرم بود اما در برخورد با رطوبت ، بدن ماهان را خنك مي كرد.
ادامه دارد.............