تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 24 اولاول 12345612 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 231

نام تاپيک: رمان در چشم من طلوع کن ( اعظم طیاری )

  1. #11
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 8

    قسمت هشتم
    ------------------
    غزاله از پشت پنجره كوچك بازداشتگاه شاهد خروج اتوبوس بود ، از اين رو ترس به جانش افتاد و با وحشت داد و قال به راه انداخت. هيچيك از مسافرين صداي گريه اش را نشنيدند. مايوسانه بناي گريه را گذاشت. زار مي زد و عجز و لابه مي كرد. صداي او فقط پسرش را به وحشت انداخت. ماهان خيره به مادر، لب ورچيد . يه بار ،دوبار، بالاخره بغضش تركيد و بناي گريه را گذاشت.

    غزاله با وجود غم و شرايطي كه در آن گرفتار بود ، نمي توانست از ماهان غفلت كند، از اين رو احتياج به ساك او داشت. به ناچار سر به پنجره كوچك چسبانيد و با صداي خفه اي گفت: " سرباز " .خودش به زخمت صدايش را شنيد، مجبور شد فشار بيشتري به حنجره اش وارد كند."سرباز،سرباز" ، و وقتي جوابي نشنيد تقريبا فرياد زد:

    - آهاي يكي پيدا نمي شه به داد من برسه.

    سربازي كلاه بر سرش گذاست و رفت جلوي در و با ترشرويي گفت :

    - چيه!
    قرارگاه رو گذاشتي رو سرت ! چه خبرته؟

    - نمي بيني بچه ام داره گريه مي كنه. بي انصاف اين بچه دو ساعته شير نخورده . بايد پوشكش رو هم عوض كنم.

    - ببينم چي ميشه.

    غزاله با نگاه او را دنبال كرد تا از نظرش محو شد. غزاله چشم به اطراف چرخاند . ظل آفتاب بود . گرمي هوا در رطوبتي كه لابه لاي موهاي ماهان نشسته بود خود را نشان مي داد. لابه لاي موهاي بلوند كودكش انگشت كشيد و به صورت او فوت كرد.

    لحظاتي بعد با صداي باز شدن قفل و زنجير بلند شد. شمعي بود، ساك ماهان را مقابل ديدگان او روي زمين نهاد.

    غزاله بدنبال يافتن جاي تميزي براي پهن كردن تشكچه ماهان بود. اين كانكس باريك و كثيف كه با يك تكه موكت قهوه اي سوراخ سوراخ مفروش شده بود كجا؛ آپارتمان كوچك و شيكش كجا ! تشكچه را جلوي پايش انداخت، پوشك ماهان را تعويض كرد و چون ناي بغل كردن او را نداشت ، تشكچه را روي پاهايش كشيد و با تكان پاها شروع به خواندن لالايي كرد. در حاليكه ذهنش درگير مخمصه اي بود كه در آن گرفتار شده بود. فكر مي كرد كه چطور بسته هاي سيگار سر از ساك ماهان در آورده است. توصيه هاي منصور چون لشكر زرهي بر صفحه مغزش رژه مي رفت.

    با احساس گرما گره روسري اش را باز كرد و پر آن را تكان داد تا شايد خنك شود،اما بي فايده بود ، به همين دليل روسري اش را از سرش برداشت ، موهاي گندمگونش را از اطراف گردنش جمع كرد و با كش بست. سپس نگاهي به چهره معصوم ماهان انداخت. ماهان گيج خواب و از گرما كلافه بود، دستهاي كوچكش مدام چشمها و بيني اش را مالش مي داد ، روسري را در هوا تكان داد . بادش گرم بود اما در برخورد با رطوبت ، بدن ماهان را خنك مي كرد.
    ادامه دارد.............

  2. 9 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 9

    قسمت نهم
    -------------------
    سعيد چشم به سكوي شماره 17 داشت. انتظارش از حد معمول خارج شده بود و دلشوره و نگراني او را وادار مي كردكه پنهان از چشم مهناز، از دفتر تعاوني اخبار جديد كسب كند.
    وقتي تاخير اتوبوس به ساعت چهارم رسيد، ديگر مهناز هم آرام و قرار نداشت. چشم هاي هر دوي آنها در جستجوي اتوبوس ولووي پرتقالي به هر سو مي چرخيد. مهناز كلافه سمت چپ و سعيد عصبي، سمت راست قدم مي زدند تا آنكه صداي زنگ تلفن همراه سعيد را بهم ريخت. بار دومي بود كه منصور تماس مي گرفت، از اين رو دل نگران و سراسيمه بود و سراغ همسرش را گرفت و گفت :
    - بچه ها رسيدن؟
    - حقيقتش رو بخواي اتوبوس بين راه خراب شده.
    - مي دونستم از اولم نبايد مي ذاشتم تنهايي سفر كنه. تازه به هواي اتوبوس هم حساسيت داره. با بوي بنزين وگازوئيل حال تهوع پيدا مي كنه.
    سعيد جز دلداري راهي نمي ديد. احتياج نبود به ذهنش فشار بياورد. چند جمله سر هم كرد و حسابي اطمينان بخشيد، سپس ارتباط را قطع كرد. مهناز با بيتابي پرسيد :
    - هان چي شد! چي مي گفت؟
    - بابا اين برادر تو خيلي حساسه. هنوز هيچي نشده مي گفت كاش اونو نفرستاده بودم. نمي دونم اله و بله.
    - خدا كنه صحيح و سالم برسن. نبايد براي آمدنش اين همه اصرار مي كردم.
    - من از شما خواهر و برادر متعجبم! طوري حرف مي زنيد انگار طرف غزل خداحافظي رو خونده.
    - زبونت رو گاز بگير.
    - اي بابا! خب شلوغش كردين ديگه.
    - تو كه نمي دوني. منصور بدون غزاله آب نمي خوره. اين پسره يه چيزي از عاشق هم اونور تره. اداره كه ميره، روزي سه بار بهش زنگ مي زنه و احوالش رو مي پرسه. حالا اون رو تك و تنها فرستاده يه شهر ديگه، چه توقعي داري، هان؟
    - بهتره به جاي حرف زدن صلوات بفرستي. منصور كرمان چي كار مي كنه؟ چرا همين جا توي شهر خودش زندگي نمي كنه؟
    - منصور واسه خاطر غزاله انتقالي كرمان رو گرفت. مادر غزاله زير بار ازدواجشون نمي رفت، منصور هم كه بدجوري گرفتار غزاله شده بود براي رسيدن به اون با تمام خواسته هاي مادرزنش موافقت كرد.
    - خيلي دلم مي خواد غزاله رو ببينم. دختري كه تونسته رو دست شيرازيها بلند بشه، بايد خيلي خوشگل باشه.
    - مي دوني سعيد! خداوند تمام محاسن رو يك جا به اين دختر داده. قد بالابلند و رعنا، فكر كنم قدش 175 سانت باشه. زيبا و با شخصيت. از همه مهمتر يه قلب بزرگ و مهربون داره.... يادمه دفعه ي اول كه منصور راجع به اون با مامان حرف مي زد، بهش عسل بانو لقب داد. وقتي ديدمش از تشبيه منصور خوشم اومد. غزاله واقعا مثل عسل بود، با چشمهاي درشت عسلي و موهاي تقريبا به همون رنگ و لبخند زيبايش درست مثل عسل، شيرين به نظر مي رسيد.
    - پس آقا منصور حق داره اينقدر نگران باشه. آخه ...
    فرياد مهناز در حاليكه از جا مي پريد حرف سعيد را بريد.
    - سعيد اونجا رو .... اتوبوس پرتقالي. فكر كنم خودش باشه.
    مهناز مقابل درب اتوبوس چشم انتظار بود. سعيد شانه به شانه او ايستاد. چند دقيقه بيشتر طول نكشيد. كليه مسافرين پياده شدند و اتوبوس كاملا تخليه شد. سعيد و مهناز با نگاه هاي متعجب چشم در چشم يكديگر دوختند، اما سعيد خيلي زود به خود آمد و پا در ركاب گذاشت. ابتدا سر چرخاند سمت سالن، خالي بود. چشمش افتاد به راننده كه پشت فرمان نشسته بود با سلام و خسته نباشيد پرسيد :
    - اتوبوس كرمانه؟
    - بله.
    - اتوبوس ديگه اي هم از همين تعاوني در راه هست؟
    - اتوبوس كه زياد مياد ولي براي ساعت 7 از اين تعاوني همين يه دستگاه.
    - مي دوني حاج آقا نشوني اتوبوس درسته ولي مسافر ما بين مسافراتون نيست.
    - اسم مسافرتون چي بود.
    - هدايت. خانم هدايت.
    - همون مسافر پر دردسري كه از دقيقه ي اول برامون دردسر درست كرد؟
    - منظورتون چيه؟
    - اول بسم ا.... خودش رو به موش مردگي زد. بعد هم اتوبوس رو نگه داشت و رفت پايين. آخر سر معلوم شد اين اداها از ترس بوده و طرف خلافكارو قاچاقچي.
    حرف حسن آقا مثل پتك بر سر مهناز فرود آمد، بنابراين عصباني شد و با تندي گفت :
    - حرف دهنتو بفهم خلافكار جد و آبادته.
    - حيف كه زني و الا بهت مي گفتم.
    سعيد هاج و واج مانده بودكه با سرو صداي مهناز به خود آمد و بلافاصله با تحكم او را وادار به سكوت كرد، سپس رو به راننده كرد و پرسيد :
    - معذرت مي خوام. خانمم شوكه شده. شما ببخشيد .... تو رو خدا بيشتر توضيح بدين.
    - اين خانم هدايت با يه بچه شيرخوره مسافر ما بود. چون حال و روز درست و حسابي نداشت بازرسي مواد مخدر بهش گير داد. مي دوني كه هفته مبارزه با مواد مخدره! با ساك و بچه بردنش پايين و بين وسايلش هروئين پيدا كردن بعدشم بردنش بازداشتگاه . همين ....بيشتر از اين چيزي نمي دونم.
    - شما مطمئني ازش هروئين گرفتن.
    - بله، البته.
    - كجا! كجا دستگير شد؟
    - پاسگاه ....
    مهناز رنگ به رو نداشت، پشيماني در چشمان سياهش موج مي زد، بهت زده پرسيد :
    - حالا چي ميشه؟
    - از من مي پرسي. و از پله ها پايين رفت و پرسيد :
    - غزاله چه جور زني ست؟
    - ديوونه شدي؟ فكراي احمقانه نكن.
    - آدميزاده ديگه.
    - من به سر غزاله قسم مي خورم. اون خيلي پاكه. خدا مي دونه چه اتفاقي افتاده!
    - بايد منصور در جريان قرار بگيره. تا دير نشده شايد بتونه كاري بكنه.
    - مي ترسم سعيد. منصور طاقتش رو نداره.
    - چاره اي نيست نبايد وقت رو هدر بديم.... بهتره هر چه زودتر منصور و خانواده غزاله در جريان قرار بگيرن.

    ادامه دارد..................





  4. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 10

    قسمت دهم
    ---------------------
    پمپ بنزين شلوغ بود ولي چاره اي نداشت، بيست دقيقه معطلي به ماندن در بين راه مي ارزيد و در اين فاصله كفر منصور در آمده بود و به زمين و زمان فحش و ناسزا مي داد. هادي نيز تحت تاثير رفتارهاي منصور عجول و سراسيمه بود، به خواهرش غزاله مي انديشيد كه حواسش پرت شد و باك پر شد و بنزين سر ريز كرد و پاچه ي شلوارش را آغشته نمود. پشت فرمان كه نشست چنان بر پدال گاز فشرد كه گويي پايش هر لحظه از كاربراتور بيرون خواهد زد. هادي سرد و ساكت اما با سرعت مي راند. وقتي به پاسگاه... رسيد هوا كاملا تاريك شده بود.
    سرباز وظيفه اعتمادي پست دژباني را بر عهده داشت. خبر دستگيري غزاله را تاييد كرد. سپس يكي از سربازان محوطه به نام پرتوي را صدا زد. پرتوي دوان دوان جلو آمد. بچه آبادان با لهجه شيرينش گفت :
    - ها ولك.... هوار مي كشي؟
    - به جناب سروان بگو بستگان هدايت مي خوان بچه رو ببرن.
    سرباز جوان اجازه ورود خواست و به احترام دهقان پا جفت كرد و گفت :
    - قربان بستگان هدايت.
    نگاه دقيق و عميق دهقان به بررسي دو مرد جوان پرداخت. منصور سراسيمه بود، نمي دانست چگونه رشته كلام را بدست گيرد، از اين رو آشفته و پريشان روي ميز سروان خم شد و به تندي گفت :
    - شما همسر من رو اشتباهي گرفتين.
    - مراقب رفتارت باش. در ضمن درست و غلطش توي دادگاه معلوم ميشه. خانم جنابعالي با هروئين جاسازي شده در پاكتهاي سيگار دستگير شده. مامورين ما پاكتها رو از داخل ساك بچه بيرون آوردن.
    كلمه هروئين كه از دهان دهقان خارج شد، رنگ هادي مثل گچ سفيد شد. در حاليكه سعي داشت تعادل خود را حفظ كند، به ديوار پشت سرش تكيه داد و گفت :
    - قطعا كسي اونا رو توي ساكش گذاشته. شما از ديگران هم بازجويي كردين؟
    - نمي خواد ياد من بدي چيكار كنم. در ضمن من موظف نيستم به شما جواب بدم. اگه اينجاييد به خاطر اون بچه ي طفل معصومه.
    - پس محض رضاي خدا بچم رو از اون دخمه در بياريد.
    - گفتي چه نسبتي با بچه داري؟
    - پدرش هستم.
    - با پرتوي برو. اگه هدايت تاييدت كرد و رضايت داد، بچه رو تحويلت مي دم. مراقب باش به بازداشتگاه نزديك نشي.
    پرتوي پا جفت كرد و بلافاصله با منصور خارج شد. هادي نيز به قصد خروج به دنبال آن دو به راه افتاد، اما دهقان مانع شد و گفت:
    - فقط يك نفر.
    پرتوي در تاريكي نسبي به اتاقك كانكس نزديك شد و غزاله را به نام خواند. غزاله تكاني به بدن خرد و خسته خود داد و به زحمت برخاست و به پنجره كوچك سلول خود نزديك شد. پرتوي با انگشت به منصور اشاره كرد و گفت :
    - اون آقا رو مي شناسي؟
    نگاه غزاله در امتداد انگشت پرتوي به منصور افتاد. غم و شادي همزمان مهمان چشمان زيباش شد. اشك ريزان فرياد زد "منصور". فرياد غزاله، منصور را بي اراده كرد، چنان كه به سمت او شروع به دويدن نمود :
    - چي شده غزاله! چه بلايي سر خودت آوردي؟
    - تورو خدا نجاتم بده منصور.

    ادامه دارد.........

  6. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 11

    قسمت یازدهم
    ----------------------------

    پرتوي كه غافلگير شده بود، به محض نزديك شدن منصور، جلو رفت و در حاليكه مانع او مي شد گفت :
    - همين الان بر مي گردي توي دفتر. مثل بچه آدم سرت رو بنداز پايين و برو.
    پرتوي با اطمينان از دور شدن منصور رو به غزاله كرد و گفت :
    - شوهرت مي خواد بچه رو ببره. تو رضايت داري؟
    - آره. بچه ام توي اين جهنم از بين مي ره.... خدا خيرت بده. ببر تحويلش بده.
    اما لحظه تحويل كودك، ترديد داشت. مادر بود و نمي خواست به سادگي از فرزند خردسال خود دل بكند. با بوسه هاي پياپي اشك مي ريخت كه پرتوي در پي انتظاري طولاني، حوصله سر رفته گفت :
    - استخاره مي كني؟ اونو بده به من ديگه.
    اميد از دل غزاله سفر كرد. با احساسي به تلخي زهر آخرين بوسه را از گونه فرزند گرفت و او را به آغوش پرتوي سپرد. در آن لحظه گريه تنها سلاحش بود.
    به محض ورود پرتوي به دفتر دهقان ، منصور و هادي پيش رفتند . منصور لبريز از عشق و دل نگران، فرزند را به آغوش كشيد. هادي با لمس دستهاي كوچك ماهان، كمي آرام گرفت.
    دهقان پوشه قرمز رنگي از كشوي ميزش خارج كرد و گفت:
    - بايد در قبال تحويل بچه، رسيد بدي .
    منصور كلافه و عصبي ماهان را به آغوش هادي سپرد .هادي در حاليكه بي صدا اشك مي ريخت، خواهرزاده اش را به آغوش كشيد و در جستجوي نشاني از خواهر بوييد. منصور رسيد ماهان را انگشت زد و امضا كرد. دهقان رسيد را لاي پرونده غزاله گذاشت و گفت:
    - هرچه سريع تر اين جا را ترك كنيد.
    - ولي همسرم چي ميشه ؟
    - امشب كه كاري از كسي ساخته نيست. فردا بريد دادگاه انقلاب . اونجا مي تونيد پيگير جريان دادرسي باشيد... فعلا بريد.
    ديگر ماندن و التماس فايده نداشت تا همين جا هم دهقان محبت بيش از اندازه اي كرده بود، از اين رو بدون كلامي، به اتفاق يكديگر پاسگاه را ترك كردند. ماهان سر به سينه پدر ، بدون آنكه بداند در اطرافش چه مي گذرد ، در خواب ناز بود.
    هادي دنده اي به پرايد داد و دور زد و در سمت ديگر جاده در محور كرمان متوقف شد.نگاهش به تاريك روشن محوطه پاسگاه بود، با دلي اندوهگين گفت :
    - منصور
    - هوم
    - غزاله رو ديدي ؟
    - كاش مي مردم و غزاله رو اونجا نمي ديدم. نمي دوني چيكار كرد . صداي ناله هاش تو گوشمه .
    اشك هادي روي گونه اش سر خورد ، گفت :
    - طفلك خواهرم... تا حالا اينجور جاها رو نديده بود ، چه برسه گرفتارش بشه .
    - حالا چيكار كنيم؟
    - فعلا به كسي چيزي نمي گيم تا ببينيم چي ميشه. خدا خودش بزرگه، شايد تا صبح فرجي پيدا شد و بي گناهيش ثابت شد.
    - خدا كنه.
    باز رنگ غم هاله اي تيره دور چشمان هادي كشيد ، پرسيد:
    - بازداشتگاه غزاله كجا بود ؟
    - انتهاي محوطه ، پشت ساختمون اصلي يه كانكسه ... غزاله اونجاست.
    هادي ميان بغضش زمزمه كرد: " بميرم الهي " ولي نتوانست خودداري كند و بناي گريه را گذاشت . منصور هم مترصد فرصت با هق هق هادي زار زد. لحظاتي نگذشت كه صداي برخورد انگشتاني به شيشه اتومبيل آن ها را متوجه خود كرد.
    هادي شيشه را پايين كشيد و اشكهاي مردانه اش را پاك كرد. به افسري كه مقابلش بود سلام كرد و پرسيد:
    - بله جناب سروان مشكلي پيش اومده؟
    نگاه افسر جوان غم را در ديدگان اشكبار آن دو ديد ، از اين رو با ملايمت گفت :
    - اينجا توقف ممنوعه... لطفا حركت كنيد.

    ادامه دارد........

  8. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 12

    قسمت دوازدهم
    ---------------------------------

    شب بدي را گذراند. شبي كه تلخي آن هزار بار تلخ تر از نوشيدن زهر بود. دوري از فرزند و افكار پريشان او را وادار ساخت تا دميدن سپيده صبح و طلوع آفتاب چشم به پنجره كوچك زندان موقتش بدوزد.
    فكر مي كرد خدا را فقط مي تواند بالاي سرش در پهناي آسمان پر ستاره ببيند، از وراي پنجره چشم به تك ستاره درخشان آسمان شب دوخت و با پروردگار به راز و نياز پرداخت.
    او بيش از نااميدي، حيران و سرگشته بود. چنان غافلگير شده بود كه به هيچ عنوان قادر به موقعيت خطيرش نبود.بيشتر حال بيمار تب داري را داشت كه در انتظار ويزيت پزشك معالجش به سر مي برد . بالاخره ساعت 7 صبح اين انتظار طولاني به سر رسيد و پرتوي و شمعي بار ديگر به سراغش رفتند . شمعي خشك و بي انعطاف نشان مي داد ، دستبند نفرت انگيز آهني را بالا آورد و به مچش قفل كرد . احساس حقارت غزاله را سر به زير ساخت. بي كلام به دنبال شمعي به راه افتاد و آرام و مغموم داخل اتومبيل نشست.
    ساعتي بعد در راهروي دادگاه انقلاب ، در انتظار ورود به دفتر قاضي و صدور راي از جانب او ، در التهاب بود .
    روي نيمكت فلزي احساس راحتي نمي كرد و مدام جابه جا مي شد در حاليكه گونه هايش از شرم نگاه هاي كنجكاو هر لحظه گلگون تر مي شد و جرئت سر بالا كردن را نداشت.
    وقتي منشي دفتر قاضي سهرابي اجازه ورود داد ، قلب غزاله گويي از سينه بيرون زد، لرزان و مضطرب به دنبال شمعي وارد دفتر قاضي شد.مرد ميانسال با چهره جدي و خشك ، نگاهي اجمالي به غزاله انداخت و با افسوس سر تكان داد. سپس پرونده اي را كه شمعي مقابلش نهاده بود ورق زد. پس از مدت كوتاهي پرسيد :
    - خب... چي داشتي ؟چقدري بود ؟ و قرار بود كجا ببري ؟
    غزاله از ترس و اضطراب لبريز شده بود با شنيدن سوالات كوتاه و طعنه دار قاضي بغض كرد، اما قبل از هرگونه جوابي بغضش تركيد و گريه سرداد.
    قضاوت كاري است سخت و دشوار ، امري كه بايد عاري از احساسات باشد . شايد قاضي سهرابي به حال غزاله دل مي سوزاند ، با اين وجود نمي توانست ظاهر معصوم و آراسته او را ملاك قضاوت خود قرار دهد ، از اين رو به دليل حساسيت شغلي ، قيافه خشك و جدي اش را به اخمي آميخته كرد و گفت :
    - براي من ادا در نيار ... سوال مي كنم ، جواب بده .
    - به خدا من از هيچ چيز خبر ندارم . اشتباه شده. من بي گناهم جناب قاضي .
    - طبق گزارش پاسگاه جرم شما خيلي سنگينه . حمل هروئين مي دوني يعني چي ؟
    - من تا حالا هروئين نديدم . باور كنيد راست مي گم.
    سهرابي در چهره غزاله دقيق شد و گفت :
    - به قيافه ات كه نمي خوره معتاد باشي. شوهرت چي! شوهرت اهل دوده ؟
    - شوهرم ؟! ... منصور از سيگار هم بدش مياد.
    - خب شايد اينا رو سوغاتي فرستاده براي فك و فاميلش!
    - نمي دونم كه اين بسته ها چطور سر از ساك من درآورده ،ولي خوب مي دونم كه كار منصور نيست.
    - به هر حال اين مواد بين وسايل شما پيدا شده و بايد جوابگو باشي .
    - وقتي هيچي نمي دونم، چطور بايد جوابگو باشم.
    - اينجا كوچه بن بسته . يا اعتراف مي كني يا تشريف مي بري ستاد مبارزه با مواد مخدر .
    غزاله نا اميد گفت :
    - يعني شما حرف من رو قبول نداري . به خدا! به قران مجيد ! به روح رسول الله ! من هيچي از اون مواد نمي دونم.
    - قسم نخور دختر .اگه مي خواي به جاي اعتراف يكريز قسم بخوري ، همين الان برو بيرون.
    تهديد سهرابي به گوش غزاله نرفت ، بالاخره هم با گريه و التماس ، قاضي را وادار به صدور دستور كرد.
    - بهتره بري ستاد مبارزه با مواد مخدر، اگه عاقل باشي خودت رو توي دردسر نمي اندازي.
    كار شمعي ديگر تمام شده بود. غزاله را تحويل دادسرا داد و به اتفاق پرتوي راهي پاسگاه شد. غزاله تنها ماند. پر اضطراب تر و پريشان تر از دقايق قبل به ديوار پشت سرش چسبيد. مردمك چشمانش با وحشت به هر سو چرخ خورد تا در موج نگاه دو چشم تيره خيره ماند.
    سرگرد كيان زادمهر گامي به او نزديك شد و پرسيد :
    - هدايت تويي؟
    - بله.
    - جرمت؟
    - هيچي.
    لبخند زادمهر، پوزخندي تمسخر آميز بود. بدون كلامي اضافه، از غزاله فاصله گرفت و وارد دفتر اجراي احكام شد.
    دقايقي بعد زني ميانسال به نام كاشفي، غزاله را به همراه سه متهمه ديگر براي انتقال به ستاد مبارزه با مواد مخدر به محوطه دادگاه انقلاب منتقل كرد.

    ادامه دارد..............

  10. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 13

    قسمت سیزدهم
    ----------------------------

    وانتي آبي رنگ با سقف كوتاه نرده اي، در برابر ديدگان غزاله نمايان شد. پنج مرد كه از نظر غزاله گردن كلفت و قلچماق به نظر مي رسيدند و سه زن كه محلي مي نمودند داخل وانت به يكديگر دستبند شده و در حالي به دليل سقف كوتاه وانت به سمت پايين خم شده بود به سختي اطرافشان را مي پاييدند.
    رعب و وحشت بار ديگر بر وجودش مستولي شد. در حاليكه معجوني از ترس و شرم، سرگشتگي و ندامت، چاشني اين سفر شوم بود از وانت پياده شد و به دنبال متهمين ديگر قدم به ساختمان ستاد مبارزه با مواد مخدر گذاشت. سليمي از مامورين زن ستاد، متهمه ها رو تحويل گرفت و آنها را به بازداشتگاه انتقال داد.
    غزاله در بدو ورود در سكوتي پر اندوه در گوشه اي كز كرد. نگاه هراسان بي اراده به اطراف چرخ خورد، اتاقي كثيف با زير اندازي محقر و ديوارهايي با نوشته هاي مخدوش.
    زن جواني كه گيسوانش را به رنگ زرد در آورده بود، با سرو صدا آدامس مي جويد و با ناخنهاي بلندش هر چند دقيقه يكبار آدامس را بيرون مي كشيد و دور انگشت مي چرخاند و مجددا به دهان مي گذاشت . غزاله چندشي كرد و نگاهش را از او گرفت سه نفري كه به همراه او از دادگاه به آنجا منتقل شده بودند، با صداي بلند جرو بحث مي كردند. هر كدام به ديگري مي گفت تو گردن بگير ما بيرون بريم دنبال آزاديت هستيم. ولي هر يك بهانه اي مي آورد و از زير آن شانه خالي مي كرد. بالاخره هم كار بيخ پيدا كرد و به مشاجره لفظي كشيده شد. جملات زشت و ركيكي كه بين آنها رد و بدل مي شد غزاله را برافروخته و عصباني كرد. نگاهي از سر خشم و نفرت انداخت و فرياد زد :
    - بسه ديگه ... خجالت بكشيد.
    نگاه متعجب جمع به او دوخته شد. يكي از مخاطبين كه فرشته نام داشت در چشم او براق شد و گفت :
    - چته سليطه! چرا هوار مي كشي؟
    - ادب داشته باش خانم.
    شليك خنده بلند شد و غزاله عصباني تر فرياد زد :
    - چيه؟ رو آب بخندين.
    - پرو بازي از خودت در نيار... اگه بخواي زر زيادي بزني دخلت رو ميارم.
    با تهديد او غزاله جري شد و از جاي برخاست. فرشته مجبور شد براي نگاه كردن در چشمان او سرش را بالا بياورد، اما از قد و بالاي بلند غزاله ترسي به دل خود راه نداد و گفت :
    - بگير بشين. بذ باد بياد.
    غزاله با گفتن خفه بي اراده دست به شانه فرشته گذاشت و او را هل داد. فرشته سكندري خورد و نقش بر زمين شد. در يك لحظه درگيري آغاز و آن دو با يكديگر گلاويز شدند. غزاله به محض شنيدن يكي دو فحش ركيك شرمسار و نادم از درگيري عقب نشيني كرد، اما فرشته گيسوان او را در چنگ داشت و همچنان تهديد مي كرد. با فرياد غزاله سليمي وارد بازداشتگاه شد و با صدايي شبيه فرياد همه را مخاطب قرار داد و گفت :
    - ساكت. اينجا چه خبره!؟
    با فرياد سليمي دست فرشته شل شد و گيسوان غزاله را رها كرد. غزاله در حاليكه روسري اش را جلو مي كشيد با نگاهي مملو از التماس گفت :
    - تورو خدا من رو از دست اينا نجات بدين .
    - يه بار ديگه صداتون بلند شه مي دونم چيكار كنم. حالا همگي خفه.
    غزاله سر به زير انداخت و اعتراض نكرد. سليمي چشم غره اي به آن دو رفت و با غيظ از بازداشتگاه خارج شد.
    غزاله بار ديگر در گوشه اي كز كرد. حوادث 24 ساعت گذشته در ذهنش به رقص آمده بود. در افكار خود غوطه ور بود كه احساس كرد سينه اش تير مي كشد به اين حس به ناگاه به ياد ماهان سراسيمه از جاي جست در جستجوي فرزند به هر سو نظر كرد. براي لحظه اي فكر كرد ماهان را جا گذاشته است. با پريشاني فرياد زد :
    - ماهان! ماهان كو؟ بچم كجاشت؟
    قدسي با ناخنها بلندش چنگي در گيسوان زردش زد و گفت :
    - من چه ميدونم ... بچه مال توست، سراغش رو از من ميگري؟
    - سينه ام رگ كرده ... حتما ماهان گرسنه است.
    - خوبه والا ... معلوم كه اين كاره اي... خودت رو زدي به موش مردگي كه برات دل بسوزونن .... حكما توقع داري تا يكي ، دو ساعت ديگه واسه خاطر آق پسرت تشريف ببري خونه .... نه جونم اينجا از اين خبرا نيست. نه كولي بازي در بيار نه ديوونه بازي ... حالا بگير بتمرگ.
    غزاله به خود آمد و با حزن واندوه به سمت در بسته ي زندان موقتش گام بداشت، پيشاني اش را به در چسباند، قطرات ريز اشك پهناي صورت را خيس كرد و او را كم كم به زانو در آورد

    ادامه دارد...........

  12. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 14

    قسمت چهاردهم
    -------------------------------

    چشمان درشت و براقش را به سقف دوخت و با خود زمزمه كرد " تو كجايي خدا! از ديروز تا حالا نديدمت... شايدم تو منو نديدي ... خدايا! منم، غزاله .... باهام قهري!؟ ولي من كه كاري نكردم . اگر هم گناهي مرتكب شدم، سزاوار يه همچين مكافات سنگيني نيستم . خدايا تو رو به آبروي زهرا قسم ميدم راضي نشو آبروم بريزه. تا همين جا بسه خدا. كمكم كن. كمكم كن از اين مخمصه نجات پيدا كنم."
    غزاله در حال نجوا با خداي خود بود كه صداي باز شدن قفل و زنجير او را وادار كرد سراسيمه از پشت در عقب برود و مضطرب در گوشه اي بايستد. سليمي قدمي به داخل گذاشت، نگاهش روي غزاله ثابت ماند و گفت :
    - بيا بيرون.
    بار ديگر دلهره و تشويش مهمان دل كوچك او شد. با قدمهاي لرزان و رنگ و روي پريده روسري اش را كاملا جلو كشيد و به دنبال سليمي به راه افتاد. سليمي در اتاقي را باز كرد و او بدون چون و چرا وارد شد. سليمي گفت :
    - هميجا بشين تا جناب سروان بياد.
    غزاله روي صندلي نشست فكر رويارويي با افسر بازپرس ذهنش را آشفته مي ساخت. با احساس رخوت ميز را تكيه گاه آرنجش قرار داد و صورت را ميان دو دست پنهان كرد. در اين موقع صداي مردانه اي بيرون از اتاق پيچيد و متعاقب آن در باز شد. از ترس آب دهان را قورت داد و سراسيمه از جاي برخاست. سلام، بي اراده و با ترس از زبانش گريخت. حق دوست سلام او را با تكان سر پاسخ داد و به سردي گفت :
    - بشين.
    حق دوست نگاه اجمالي به غزاله انداخت و در حاليكه پوشه را باز مي كرد گفت :
    - بهت نمياد اهل اينجور برنامه ها باشي.
    - حق با شماست. به خدا من اهل اينكارا نيستم. حتي روحم از اون بسته ها خبر نداره. تورو خدا حرفم رو باور كنيد.
    - قسم نخور. فقط به سوالاي من جواب بده.
    - چشم.
    - ببين اگه دفعه ي اولته بهتره اعتراف كني....به نفعته من هم قول ميدم كمكت كنم.
    - شما هم حرفهاي من رو باور نكردي؟ من راستش رو گفتم.
    - فكر مي كني در طول روز با چند نفر امثال تو برخورد مي كنم.اگه قرار باشه هر كس با يه قسم از اتهام مبرا بشه كه ديگه احتياجي به دادگاه و قانون نيست.
    - ولي من به شما حقيقت رو گفتم . من واقعا هيچي نمي دونم.
    - صبر و حوصله من اندازه داره. بهتره از ملاطفتم سوء استفاده نكني. حالا هم بدون حاشيه رفتن برو سر اصل مطلب.
    - اصل مطلبي وجود نداره. من يه مسافرم كه بيخود و بي جهت گرفتار شدم.
    - نخير ! مثل اينكه اگه به سركار خانم رو بدم يه چيزي هم بدهكار ميشم.
    غزاله برآشفته صدايش را بلند كرد :
    - شما خيلي راحت با آبرو حيثيت مردم بازي مي كنيد. اصلا متوجه ايد با من چه كرديد.
    حق دوست با عصبانيت صندلي زير پايش را كنار كشيد و مشتي به روي ميز كوبيد. غزاله حساب كار دستش آمد و حسابي خود را جمع و جور كرد، سپس حق دوست لحنش را به خشونت آميخته كرد و گفت :
    - دفعه آخرت باشه كه صدات رو بالا مي بري . يادت نره تو يه متهمي و من هم افسر بازپرس . پس من سوال مي كنم، تو جواب میدي. نه كمتر ، نه بيشتر.
    اشك در چشمان درشت و براق غزاله خانه كرد .در تله اي گير افتاده بود كه نه راه پيش داشت و نه راه پس . به تلخي بغضش را فرو خورد و جلوي ريزش اشكهايش را گرفت. حق دوست به سردي سوالات ديگري مطرح كرد ولي غزاله هيچ جوابي براي آن ها نداشت. تنها چيزي كه عايد سروان شد " نمي دونم و خبر ندارم " و يا كلماتي از اين قبيل بود .


    ادامه دارد..........

  14. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 15

    قسمت پانزدهم
    -----------------------------

    مقابل درب بزرگ آهني معدودي زن و مرد مستاصل و نگران به محض ديدن مامورين ستاد جلو مي دويدند و جوياي چند و چون مراحل بازجويي بستگان خود مي شدند. آن روز به محض خروج سرگرد زادمهر ، منصور و هادي جلو دويدند و جوياي احوال غزاله و چگونگي روند بازجويي شدند ، زادمهر با سردي اظهار بي اطلاعي كرد و بي تفاوت، گويي گوش ناشنوايي دارد ، پشت فرمان نشت و اتومبيلش را در دنده قرار داد ، اما قبل از آنكه كلاچ را رها كند حق دوست با عجله به او نزديك شد و گفت :
    - آآ...گيرت انداختم. كجا داداش ؟
    - اگه اجازه بفرماييد ! خونه.
    - چند لحظه صبر كن الان مي يام.
    حق دوست پس از صحبتي كوتاه با نگهبان ورودي ستاد به سرعت در صندلي جلو جاي گرفت و گفت :
    - قربونت سر راه يه سر بريم دادگاه يه كار كوچكي دارم. بعد راه مي افتيم طرف كرمان كه شما هم زودتر بري پيش حاج خانمت.
    - ببينم علي جون ما چيكار كنيم كه حضرت عالي دست از سر كچل ما برداري .
    - خيلي هم دلت بخواد. بد كردم از تنهايي درت آوردم.
    - بابا ما چاكرتيم.
    - چوب كاري مي فرماييد كيان جان . ما مخلصيم يه چيزي هم اون ور تر .
    تا رسيدن به دادگاه زمان را به شوخي و خنده گذراندند و بعد از انجام كار حق دوست به سرعت راهي كرمان شدند.
    سرگرد زادمهر كرماني بود و در همان شهر سكونت داشت در حالي كه از شش روز نوبت كاري اش ، سه روز را در ستاد مبارزه با مواد مخدر كرمان و سه روز ديگر را در ستاد مبارزه با مواد مخدر سيرجان مشغول به كار بود.
    در راه زادمهر با كنجكاوي سراغ غزاله را گرفت و گفت :
    - راستي علي جون با هدايت چيكار كردي ؟ خانواده اش امروز سراغش رو از من مي گرفتن... اين جور كه آقاي سهرابي ميگفت جرمش سنگينه.
    - آه ولي فكر نكنم بشه ازش اعتراف گرفت.
    - حرفه ايه ؟
    - نمي دونم. بهش نمي ياد .خيلي گريه مي كنه و مدام قسم مي خوره.
    - كجا دستگير شده ؟ وسيله شخصي داشته ؟
    - نه بابا .... مسافر اتوبوس بوده . اين طور كه خودش ميگه حال و روز خوشي نداشته و هوا زده شده بود و متوجه اطرافش نبوده.
    - احتمال داره كسي بسته ها رو توي ساكش گذاشته باشه ؟
    - بعيد نيست.
    - حربه بازجوييت چي بوده ؟
    - سعي كردم آروم باشم و با حوصله .
    - دفعه ديگه بترسونش . هر چه زودتر اعتراف كنه بهتره.
    - نمي دونم. فقط خدا كنه گيجم نكه .
    - نظر خودت چيه ؟ چي فكر مي كني ؟
    - چي بگم به من بود مي گفتم همين حالا بره خونش، اما تمام اين سالها ياد گرفتم به ظاهر كسي اطمينان نكنم.

    ادامه دارد.............

  16. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 16

    قسمت شانزدهم
    ------------------------------

    - مي بيني تو رو خدا ، شانس من رو . مثلا عروسيمه ولي همه عزادارند.
    سعيد كه بطور مداوم در لبخندها و ژستهاي دروغين خود ملاحظه مهناز را مي كرد، در آن لحظه تمام ناراحتي و خشمش را فرو خورد، اما كلافه و بي حوصله بود . از اين رو براي فرار از جو به وجود آمده ، بلند شد و گفت :
    - من بايد به چند جا سر بزنم. اگه كاري نداريد با اجازه شما آقا محمود ، خداحافظ.
    محمود روزنامه اش را به كناري پرتاب كرد و گفت :
    - آقا سعيد بمون باهات كار دارم پسرم .چيزي به تاريخ عروسي نمونده . بهتره فكرامون رو روي هم بريزيم ببينيم چه كار ميشه كرد.
    - ولي محمود آقا اگه غزاله خانم آزاد نشه كه نميشه عروسي رو برگزار كرد.
    - مراسم رو نمي شه بهم زد ، بايد ....
    مهناز به ميان حرف پدر دويد و گفت :
    - جواب منصور و چي بدم بابا ! منصور از ما انتظار داره .
    - منصور خودش موقعيت شما رو مي دونه . اگه عاقل باشه توقعي نمي كنه.
    سعيد با صداي خفه اي گفت :
    - حق با مهنازه. من براي آقا منصور احترام زيادي قائلم . نمي خوام كاري كنم كه نتونم توي چشماش نگاه كنم.
    شوكت كه تا آن لحظه خيلي صبوري كرده بود از كوره در رفت و با عصبانيت گفت :
    - گند بزنن اين پسره رو . چقدر بهش گفتم مادر! اين دختر لقمه ما نيست ، گفتم گول ظاهر فريباش رو نخور ، به گوشش نرفت كه نرفت . آخه ما رو چه به كرمان ... اگه از همين خراب شده خودمون زن مي گرفت ، الان اين آبروريزي پيش نمي اومد.
    محمود با ابروان در هم كشيده شده گفت :
    - حالا وقت اين حرفها نيست. اين اتفاق ممكن بود براي هر كدوم از ما پيش بياد.
    - براي ما !؟ ... توي طايفه به اين بزرگي ، براي كدوم يكيشون همچين اتفاقي افتاده ؟ از ساك كدوم يكيشون هروئين بيرون آورده اند؟
    - خب براي اونا هم پيش نيومده بود . بخت كه برگرده فالوده دندون مي شكنه ... تازه با اصرارهاي تو و دخترت اون طفل معصوم گرفتار اين مصيبت شد .
    - حالا ديگه بنداز گردن ما
    - بي تقصير هم نيستي.
    - تو ... تو از اولشم طرف غزاله رو داشتي. نمي دونم چي به خوردت داده كه اين طور هواش رو داري ... به جون تو، كرمونيا عادت دارن آدم رو چيز خور كنن.
    اين بار محمود براق شد ، بدون توجه به نگاههاي متعجب سعيد و شرم مهناز گفت :
    - زن خجالت بكش ... ديگه داري حوصله ام رو سر مي بري به جاي اين چرنديات فكر چاره باش .
    شوكت پس از مكث كوتاهي با لحني كه نشان از دلخوري اش داشت گفت :
    - حالا به قول تو مراسم عروسي رو هم برگزار كنيم . جواب مردم رو چي بديم ؟ نميگن كو پسر يكي يك دونه اش ... نميگن كو عروسش ، نوه اش كجاست .
    - تا روز مراسم ده دوازده روز مونده. خدا رو چه ديدي! شايد غزاله از اين دردسر نجات پيدا كرد.
    - بچه گول مي زني. منصور مي گفت از ساكش هروئين درآورده اند ! اگه اعدامش نكنند، شانس آورده ايم. اون وقت جنابعالي فكر آزادي چند روزه اي.
    دردي جانكاه در قفسه سينه محمود پيچيد و او را وادار كرد تا به روي سينه اش خم شود. حدقه چشمش كم كم نمناك شد و در حالي كه غمي سنگين در خود احساس مي كرد ، به قطرات اشك اجازه داد تا از چشمها سرازير شوند.
    مهناز با مشاهده چهره منقبض و رنگ باخته پدر، سراسيمه جلو رفت و گفت :
    - چي شد بابا ؟!
    - چيزي نيست دخترم. يك لحظه نفسم بند اومد.
    - بريم دكتر ؟
    - نه عزيز بابا ... خودت رو ناراحت نكن چيزي نيست.
    - به خاطر من خودتون رو اذيت نكنيد آقاجون ... اگه زبونم لال براي شما اتفاقي بيفته من خودم رو مي كشم.
    - بس كن دختر ... چرا بيخودي شلوغش مي كني . من حالم خوبه. شما بريد دنبال كارهاي عروسي... من هم مغازه رو سروسامان ميدم. اگه خدا بخواد ظرف يكي دو روز آينده يه سري ميرم كرمان ببينم چه خبره.
    بالاخره مژگان به حرف آمد و گفت :
    - آره بابا ، فكر خوبيه. تو رو خدا خودتون بريد و سر از ماجرا در بياريد.
    شوكت علاقه اي به غزاله نداشت و هميشه سعي مي كرد براي سركوفت او دنبال سوژه جديدي بگردد. در تاييد حرف مژگان گفت:
    - مژگان درست ميگه. زودتر بريد . حداقل تكليف منصور هم زود تر معلوم ميشه.
    ادامه دارد..............

  18. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 17

    قسمت هفدهم
    ----------------
    - چه تكليفي ؟!
    - نكنه انتظار داري منصور زير پاش علف سبز بشه تا غزاله از زندان آزاد بشه.... ميفهمي زندان !
    محمود حسابي عصباني شد و با حالتي كه شوكت هيچ انتظار آن را نداشت فرياد زد.
    - دهنت رو ببند. خجالت نمي كشي . هنوز كه چيزي معلوم نيست ... به جاي غصه خوردن و نذر و نياز براي عروست ، دنبال تكليف پسرتي ... واقعا كه شرم داره زن ! خدا مي دونه كه اون دختر طفل معصوم الان چه حالي داره ... درست دو روزه كه بچه اش رو نديده . مي دوني يعني چي ؟تو خودت مادري، نه ! ... فكر كنم مي دوني چي مي گم.
    شوكت انتظار درشتي از جانب محمود ، آن هم در مقابل دامادش را نداشت. با چشمان نمناك جمع را ترك كرد و به اتاقش پناه برد.
    دختران براي دلداري مادر به اتاق رفتند . محمود هم كه از تندروي خود كلافه و پريشان بود در حاليكه از اتاق خارج مي شد ، گفت :
    - شما هم با من مياي سعيد خان ؟
    چند روز بعد محمود در حاليكه دعا مي كرد ايكاش آنقدر پاسبك و خوش قدم باشد كه به محض ورودش خبر آزادي عروسش را بشنود ، راهي كرمان شد . اما آنطور كه از جوانب امر بر مي آمد ، اوضاع غزاله مناسب نبود، او نه تنها آزاد نمي شد بلكه تقريبا آماده اعزام به زندان بود.
    طي يك هفته از دستگيري غزاله ، تمام تلاش هاي منصور براي ملاقات بي نتيجه مانده و موفق به ديدار همسرش نگرديده بود.
    كار هر روزه منصور اين بود كه از صبح علي الطلوع به سيرجان برود و مقابل ستاد قدم بزند و چشم به در بسته آن بدوزد و هر از گاهي كه احيانا در باز مي شد ، جلو بدود و جوياي احوال غزاله و نتيجه پرونده او گردد. در اين بين تعدادي از سربازان به حال او دل مي سوزاندند و از اوضاع و احوال غزاله به او اطلاعاتي مي دادند. ضمن انكه مواد غذايي مورد نياز غزاله را نيز به او مي رساندند.
    محمود در بدو ورود به كرمان ، يكراست به ستاد مبارزه با مواد مخدر رفت ، و با نگاهي اجمالي به اندك مردم پخش شده در حوالي درب ، منصور را كه با حالي زار كنار ديوار چمباتمه زده بود ،يافت. در حاليكه از درد و غم مالامال گشته بود ، بالاي سر او ايستاد.
    منصور به آرامي سر بالا گرفت و با كمال تعجب پدر را بالاي سر خود ديد. قيافه محزون و غم گرفته اش به لبخندي تلخ گشوده شد. سراسيمه از جاي جست و و پدر را در آغوش فشرد . دست پرمهر پدر كه بر سرش كشيده شد اشكهايش با احساسي تلخ ، بي محابا فرو ريخت.
    هق هق گريه اش سينه پدر را به لرزه انداخته بود . در اين هنگام هادي كه براي تهيه خوراك و نوشيدني به شهر رفته بود نزديك شد و سلام كرد . منصور خود را از آغوش پدر بيرون كشيد و گفت : بالاخره اومدي هادي ؟
    هادي پاكت خريد را به دست منصور داد و با محمود احوالپرسي كرد و گفت :
    - راضي نبوديم شما خودتون رو به زحمت بيندازيد.
    - دلم طاقت نياورد. غزاله مثل بچه خودمه.كاش كور مي شدم و اين روزها رو نمي ديدم.
    - دور از جون. قسمته ديگه. قسمت خواهر ما هم اينجوري شد .فكرشم نمي كرديم از اين جور جاها رد شيم ولي حالا...
    - توكلت به خدا باشه . ان شاءالله يه سوء تفاهم جزئي است. و به همين زودي دخترم آزاد ميشه.
    - خدا از زبونتون بشنوه.
    - تونستيد ملاقاتش كنيد؟
    - نه، اجازه ملاقات نمي دن.. فقط يه بار كه مي بردنش دادگاه از دور ديدمش.
    - چي ميگن ؟ حرف حسابشون چيه ؟ چرا تكليفش رو زودتر معلوم نمي كنن؟
    - چون در مرحله اعترافه و ممكنه ما راهنماييش كنيم ، ملاقات نداره... يكي از سربازها گفت بايد اعتراف كنه تا قاضي حكم نهايي رو بده .
    - وقتي بي گناهه به چي اعتراف كنه... حالا اگه اعتراف نكرد چي ؟
    - ميره زندان.
    - چي؟ زندان !!!
    منصور با حركات سر كلافگي خود را نشان داد و گفت :
    - دارم ديوونه ميشم آقاجون... ماهان يكريز بهانه مامانش رو مي گيره. گوشت تن بچه ام آب شده.
    - بايد يه كاري كنيم. نميشه دست روي دست گذاشت و نگاه كرد.
    هادي براي اولين بار در گفتگوي پدر و پسر دخالت كرد و گفت :
    - ما هركاري به عقلمون رسيده كرديم. دوست و آشناهاي زيادي ديديم ولي محمود خان جايي كه غزاله گرفتار اومده بد جاييه... تا اسم مواد مخدر و هروئين رو مي بريم، همه جا مي زنن و هيچ كس خودش رو به خاطر يه آشنايي ساده توي دردسر نميندازه.
    محمود كلافه هواي ريه اش را بيرون داد و در سكوتي تلخ به در بسته ستاد چشم دوخت.

    ادامه دارد.............

  20. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •