تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




مشاهده نتيجه نظر خواهي: نویسنده‌ی برترین داستان کوتاه :

راي دهنده
21. شما نمي توانيد در اين راي گيري راي بدهيد
  • فرهنگ دانشجو

    1 4.76%
  • Saeed Dz

    3 14.29%
  • Atghia

    4 19.05%
  • Mehran-King

    2 9.52%
  • Ahmad

    0 0%
  • JhCo

    1 4.76%
  • Йeda

    3 14.29%
  • Demon King

    0 0%
  • mahmoodsedaghat

    0 0%
  • dj_dangerous

    3 14.29%
  • lordsuperboys

    2 9.52%
  • امید رض

    1 4.76%
  • a.f.h

    1 4.76%
  • ماکالو

    0 0%
  • begotten

    0 0%
صفحه 2 از 3 اولاول 123 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 23

نام تاپيک: مسابقه داستان کوتاه نویسی [ 1 ] [ دی ماه 1392 ] [ موضوع :‌ آزاد ]

  1. #11
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    باران می بارید, نسیمی ملایم قطرات باران را به سویم سوق میداد. من بودم, تو بودی و چتری برای دو نفر. دستانم خالی بود اما نگاهم مانند آسمان میبارید, از آسمان باران.از نگاه من عشق, سادگی, صداقت وامید برای آینده, آینده ای که تنها با تو ساخته بودم آینده ام کلبه ای داشت از جنس صفا از جنس وفا, کلبه ام درویشی بود ساده بود

    اما با عشق به تو ساخته شده بود تا در آن غرق خوشبختی شویم.
    در افکارم غرق بودم تا اینکه کودکی گفت عمو گل بخر برای عشقت. به خودم آمدم... عشق؟ تو؟

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    آری تو دیگر نیستی و چتری هم نیست و من خیس از یاد توام.
    تویی که رویای مرا عشق مرا سادگیم را به سکه فروختی وقتی تو نباشی گل به چه آید من رز سفید تو را در همان کلبه خاک کرده ام یادم آمد آن شعر سهراب را که میگفت
    خانه دوست کجاست؟؟؟ خانه دوست کلبه ایست که خالی از توست ...
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


  2. #12
    داره خودمونی میشه mahmoodsedaghat's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2010
    محل سكونت
    36°18′N 59°36′E
    پست ها
    54

    پيش فرض تهران قم کاشان


    ساعت از 2 بعد از ظهر گذشت و هنوز همونجام ,واستادن تو آفتاب هشتم دی ماه حال خودشو داره , هوا داره سرد تر میشه.
    شما دو نفر! جوونا کجا تشریف میبرید؟
    هیچ جا!
    آقا حرم فلکه آب ؟ نفری هزار, نفریه.
    حرم, فلکه آب دونفر دونفر!
    تهران , قم , کاشان ... تهران , قم , کاشان, تک صندلی , آقا مسافر کجایین؟
    ما بلیط داریم!
    - خسته نباشی؟
    - ممنون!
    - داداش این دور و بر جنس جور کی داره؟
    - نمدنم!
    خب بگو اون پیرزنه چرا اونجوری دستمو رد زد, بعدا یادم باشه مثل این تهران قم کاشونا تیپ مخاطب پسند بزنم!
    _لباس ساده ریش و تسبیح _ حتما یه شباهتی به خلافکارا دارم که این آدم با اون چشمای دورنگش تو این شلوغی من رو مخاطب سوال عجیبش انتخاب کرده.
    یه خانم تقریبا 40 ساله همراهشم یه مادر پیر, 4 تا کیف و سبد همراه یک کیف بزرگ از یه پیکان پیاده شدن, طبیعتا از ورودی تا سالن انتظار که 150 متری بود احتیاج به گاری داشتن.
    آقا اینا رو بیزحمت برامون بیار.
    مشکلی نیست ,5 تومن میشه خانوم البته قابلیم نداره.
    تا کرمون 10 تومن میگیرن شما 5 تومن برا این چارقدم راه میخوای بگیری؟
    خودمون میبریم , مادر شما این دو تا رو بیار بقیش بامن!
    نکنه مشمول عقاب نون آجر کردن بشم ! نه بابا خودت شنیدی که کرایش زیاد بود مشتریم که زیاده پس بزن بریم.
    - سالن انتظار میرین خانم , بدین کمکتون کنم!
    - خدا عمرت بده آقا , خیلی ممنون.
    اوه اگه اینو بتونه با دو تا ساک دیگه تا اونجا ببره آتش نشانی باید به فکراستخدام این خانم باشه!
    بنده خدا زیر لب دعا میکرد خدایا..... خدایا به حق ......
    - بچه کجایی داداش؟ مشدی که نیستید؟
    معلومه که مشهدی ها خیلی چهره خوبی از خودشون به جا نذاشتن حداقل در نظر زوار!
    - مشدیم.
    وقتی وا میسادن منم می ایستادم تا خیالشون راحت باشه, خب رسیدیم به باجه کرمان.
    - دستت درد نکنه خیلی ممنون هرچی از خدا ............
    یکی از این تهران قم کاشونیا خیلی حرکاتش جالبه با اون ریشا و اون بینی عقابی شکلش و نوع برخورد با همکاراش
    و البته با اون سیگارش خیلی به درد سینما میخوره در نقش یه معتاد کلک باز دزد چاپلوس!
    اینا رو نگا کن چقدر بار دارن اصلا طرف گاریا هم نرفتن, یک جوون زیر 30 خانومش با بچه به بقل دو پسر 7-8 ساله و دو تا خانم سی و خورده ای ساله دیگه که هر کدومم چنتا ساروق و کیف همراهشون بود , خانم بچه به بقل یه کیف گنده رو با یه دست میخواس تا سالن کشون کشون ببره شوهرشم که یه بار یک متر مکعبی به پشت داشت.
    - سالن انتظار میرین خانم , بدین کمکتون کنم!
    با کمی خجالت قبول کرد.
    نمیخواستم این تهران,قم,کاشونیا که منو دفعه قبل دیده بودن بازم ببینن. گوشش بازه!
    یکی از پسراشون همینطور دور و برم میدوید و نگام میکرد . تعجب کرده بود . اینم از سالن شماره 1.
    - داداش خیلی ممنون.
    - قربان شما خداحافظ.


  3. #13
    پروفشنال M.Sadegh.M's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    نصفِ جهان
    پست ها
    595

    پيش فرض





    For Sale : Baby Shoes , Never Worn

    برای فروش : کفش بچّه ، هرگز پوشیده نشده.

    ماجرا اینجوری شروع شد . . .
    که دو تا آدم ، که یکشون زن باشه اون یکی مرد
    همدیگه را یک جا تویِ این دنیا می بینن ، بعدِ مدتی اونم نه خیلی مدید ، از هم خوششون میاد و همدیگه را برای آینده انتخاب می کنند.
    روزایِ شلوغ زندگیشون میگذره و می رسن به تنهایی هاش.
    2تا آدم تنها ، که مسلماً برایِ اینکه دوباره زدگیشون از یکنواختی در بیاد همون فکری را می کنند که اغلب آدم ها می کنند.
    بله ، یک بچه.
    بچه ای که بیاد و زندگیشون را با گریه ها و خنده هاش پر سر و صدا کنِ.
    همه منتظرند ، بالاخره اون 9 ماه هم مثلِ این 2 سال که تو 5 خط گذشت روزاش یکی یکی اومدن و رفتن.
    و اون نی نی کوچولو که همه فداش می شدن و براش سیسمونی خریده بودن به دنیا اومد . . .
    ولی اون بچه سالم نبود ، از شکم مادرش با استخوان هایی شکسته به دنیا اومده بود و اون طور که دکترا می گفتن بچه عمر زیادی نمی تونست داشته باشه و راهی هم برا درمانش نبود.
    دکتر به پدر و مادرش گفته بود : این بچه الآن نمی میره شاید تا 2 ماه ، 10 ماه ، 2 سالِ دیگه هم بمونه شایدم بیشتر ولی این درد باهاش می مونه تا یک روزی جونش رابگیره.


    پرستاری که ماجرا را برام تعریف میکرد میگفت:

    دکترهای زیادی بالا سر بچه اومدن که به چشمِ یک موردِ آزمایشی بهش نگاه میکردن ولی همه میگفتن نمی شه کاری براش کرد. از این جهت آزمایشی چون اونا را پدر و مادرش نمی آوردن بالاسرِ بچه آخه اون ها همون روزا ولش کردن و رفتن و گفتن ما این بچه را نمی خواهیم . . .
    بچۀ معصوم حتی نمی شد بهش دست زد و بلندش کرد تا بهش شیر داد ، وقتی می خواستی از تخت برش داری اون چشمهای مظلومِ کوچیکش التماس می کرد که نه من را بگذار زمین ، من را بگذار زمین.
    از فشاری که به استخوان های شکستۀ کوچیکش می اومد وقتی بلندش می کردی صدایِ گریه اش بند نمی اومد و کل بخش متوجه می شدن و همه دلشون براش می سوخت اما چه فایده . . .
    بچۀ بی گناهی که تنها گناهش شده بود اومدن به این دنیا ،اونم نه به خواسته خودش برا اینکه 2 نفر دیگه خواسته بودنِش.
    هر بار که سراغش می رفتم چشمای کوچیکش التماس میکرد من را راحت کن ولی کی می تونست اصلاً به کدوم مجوز می شد این کار را کرد.
    بعضیا در موردش میگفتن حکمتِ خداست . . .
    من که در این مورد نظری نمی دادم و کار را به فلاسفه می سپردم.
    آره دنیایِ ما آدما این چیزا را هم داره ، و من نمیدونم هدف از اینکه داشته باشه چیه ، وقتی دارم این حرف را میزنم که سرم بالاست و دارم به آسمون نگاه میکنم.
    آخرش هم نفهمیدم چه بالایی سر اون بچه اومد؟ تونستن از دادگاه حکم بگیرن برایِ راحت کردنش یا اون دادگاه حکم زد که پدر و مادرش بیان و ببرنِش یا هزار راهِ دیگه . . .
    کی می دونه اون بچه الان حال و روزش چجوریه و کی می دونه اگه زبون داشت چه حرفایی به من و شما و خدا می زد.
    من از اون روز به بعد خودم را از بخشِ نوزادان منتقل کردم چون دیگه نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم و الانم از اینکه این چیزا را می دونم و بی تفاوت هر روز دارم زندگی می کنم عذاب می کشم.
    ولی می دونی خوبی آدم فراموش کاریشِ ، مطمئنم یک مدت می گذره ، یک سفر میرم و همه چیز یادم میره یعنی باید یادم بره چون خودم نمی خوام یادم بمونه.

    از دستِ ما آدم ها که با افتخار هم به خودمون می گیم آدم . . .

    -------------------------------------------------------------------------------------------

    پی نوشت 1 : قسمتی از داستان برگرفته از ماجرایی واقعی است.
    پی نوشت 2 : نام داستان برگرفته از کوتاهترین داستان جهان نوشتۀ همینگوی


  4. #14
    حـــــرفـه ای Йeda's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2013
    محل سكونت
    221B
    پست ها
    1,692

    13 دو نکتــه

    سلام



    نکته اول:
    این تاپیک با هدف شروع ـی در داستان نویسی ایجاد شده و گذاشتن این محدودیت ( 400 کلمه )
    تنها برای مشارکت بیشتر و خوانده شدن داستان های ارسالی، در مرحله ی نظر سنجی بوده است.


    بنابراین:
    اگر دوستان، با محدودیت ( 400 کلمه ) مشکل دارند، موردی نداره و میتونند
    داستان های خودشون رو حتی با تعداد کلمات، کم ـی بیشتر از این حداکثری که مدنظر قرار گرفته، بفرستند.
    »البته دقت کنید که این مسابقه داستان
    کـــوتاه نویسی هست.
    برای مثال، داستان هایی نظیر داستان بالا، برای ارسال مجاز هستند.

    {دقت داشته باشید که هر شرکت کننده تنها حق ارسال یک داستان در هر دوره از مسابقه رو داره}


    نکته دوم:
    مهلت ارسال، در این دوره از مسابقه داستان کوتاه نویسی، تا 15 بهمن ماه تمدید شد.
    بنابراین تا این روز مشخص شده این دوره ادامه خواهد داشت.



    » امیدواریم با کم کردن این محدودیت و داشتن زمان ـی بیشتر برای ارسال،
    شاهد قلم های توانمند، تازه و همچنین دوستداران قدیمی داستان و داستان نویسی باشیم.
    «





    باتشکر از همراهی شما
    و امید حضور هرچه بیشتر کاربران و دوستان خوش ذوق...



  5. #15
    اگه نباشه جاش خالی می مونه lordsuperboys's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    تبريز
    پست ها
    253

    پيش فرض توقف

    بسم الله القلم
    توقف
    داشت کشان کشان از خیابان عبور می کرد که ناگهان صدای ترمز و بوق کراش کرد. ضربه ای در کمرش حس کرد و ناگهان گویی دنیا وارونه شده است، به جای آسمان آسفالت خیابان را می دید.
    پلک که زد چشمانش چیز دیگری می دید و گوشش چیز دیگری می شنید.نگاه که کرد وارونه می دید اما به جای آسفالت سرامیک بود،که می دید و گوشش هم به جای صدای در هم خیابان صدای گریه ی بچه ای را می شنید.سرش را که به اطراف چرخاند زنی عریان روی تخت نظرش را جلب کرد. چشمان زن خیس بود ولی لبهایش می خندید.همانطور که محو خنده ی زن بود تصویر دیدگانش ناخودآگاه عوض شد.
    این بار توپی می دید که پسر بچه ای به دنبال آن می دوید. و با پاهای کوچکش سعی داشت آن را از میان دو سنگ رد کند و گوشهایش صدای کودکانی را می شنید که دیوانه وار فریاد می زدند و دنبال توپ می دویدند. توپ را که شوت زد تصویر روز اول مدرسه ای را می دید. پسرک از ترس نزدیک بود جایش را خیس کند. مادرش از دور نگاه می کرد و اشک در چشمان پسرک حلقه زده بود که خنده ی یک زن غریبه نظرش را جلب کرد و صدای مهربان زن که می گفت از امروز تا یک سال شما در مدرسه بچه های من هستید و من مادر شما. با خود فکر می کرد که آیا باید به او هم مادر بگویید یا چیز دیگری صدایش کند. در همین فکر ها بود که صدای دورگه ی یک مرد گوشش را پر کرد. نام او را از بلندگو داد زد و او را برای گرفتن مدرک دیپلمش دعوت کرد. بعد از آن ناگهان سر در یک دانشگاه را جلویش دید که ورود دانشجویان جدید را تبریک گفته بود پایش را داخل نگذاشته بود که دید دارد برای چند نمره ی بیشتر به استاد التماس می کند و دلیل موجه اش را ترم آخری بودنش می داند. نمره اش را از استاد نگرفته بود که بند پوتینش را بست و برای اولین رژه اش آماده شد.پایش را که با آن نظم نظامی زمین زد دید دارد لباس نظامی را از تنش در می آورد و لباس عروسی تنش می کند و روبرویش دختری ایستاده با لباس سفید. اولش نشناخت بعد گویی که سالهاست می شناسداش دوباره نگاهش کرد.زری دختر همسایه بود که مادرش لقمه اش گرفته بود. عروسش را که نگاه می کرد تلفن زنگ زد و مژده ی پدر شدنش را داد.پسره ... سالمه... تلفن را که قطع کرد دید دخترش را برای ماه عسل بدرقه می کند. ماشین عروس که می رفت صدای بوق بوق زدن هایش شبیه صدای آمبولانس شد.بهت زده داشت زری را نگاه می کرد. اول در آمبولانس بعد روی تخت بیمارستانICU.چشمان بی رمق زری نگاهش که کرد لبخند بی جانی زد.چقدر شبیه روز عروسیش شد انگار که هیچ فرقی نکرده باشد.بعد دخترش را دید که دیوانه وار گریه می کرد و پسرش که پایه ی تابوت را به دوشش می انداخت.کم کم تصاویر واضح تر شد.یادش آمد!رفته بود سری به قبر زری بزند.برگشتنش از همیشه سخت تر بود.پاهایش جان و چشمانش سو نداشت.
    پلک هایش را که دوباره به هم زد تصویر آسفالت دوباره روبرویش جان گرفت و صدای بوق ممتد ماشین و برف پاکنهایش که از همه ترسناکتر بود. خیابان هر لحظه نزدیک تر می شد. عصایش را دید که زودتر از او زمین خورد و شکست بعد صورتش زبری آسفالت را حس کرد قطره های داغی از سرش به پیشانیش دوید کمرش تیر کشید و درد خورد کننده ای تمام وجودش را پر کرد و بعد چشمانش بسته شد.


  6. #16
    آخر فروم باز امید رض's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2013
    محل سكونت
    شهر موبیوس
    پست ها
    1,792

    پيش فرض

    اسم داستان: تولدبرادر

    درهنگام تولدش یاحتی مدتی قبل ازان چیزخاصی مرامتوجه
    بدنیاامدن اونکرد/زیراانقدرجوان بودم که دررفتارمادرم ویا
    حتی تغییردراندام مادرم رامتوجه نشوم/درهنگام تولدش سن
    من ازسی ویکماه به روایت پدرم شانزده روزکم وطبق
    مستندات درشناسنامه ام هیجده روزکم /انروزنزدیکیهای ظهر
    مادرم مرابه زن همسایه سپرد/زن همسایه مرابغل گرفت و
    به بیرون ازخانه برد/درسرچهارراه عده ای برگردمردی
    حلقه زده بودندکه سینی بزرگی رابرروی چهارپایه ای
    قرارداده وروی ان قطاری باسرعت ازنظردیدکودکانه من
    درحال حرکت بود/تماشاگران درمقابل نگاه کردن /سکه ای به اومیدادند/من برای تصاحب قطاربرقی دستم رابه طرفش
    درازکردم وگریه کردم ان مردبه من گفت این قطارفروشی
    نیست/زن همسایه که بیتابی وگریه ام رادید/برایم یک قطار
    پلاستیکی خریدومن چقدرازان قطاربدم امد/زیراهیچ شباهتی
    به ان قطاربرقی نداشت واین چنین سومین دسته گلی راکه
    پدرومادرم دراین جهان به اب دادندوخانم قابله ازان پرده
    برداری کرد/

    اسم داستان: تولدبرادر

  7. 14 کاربر از امید رض بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #17
    داره خودمونی میشه a.f.h's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    پست ها
    43

    پيش فرض تابستان سرد

    هر روز ساعت صفر با تيك تاك عقربه ها از خواب مرگ پا ميشدم.
    تو آينه ي خاكستري نگاه ميكردم اما كسي نبود.
    دلسرد بودم از زندگي،شادي برام مرگ بود.
    ياس و نا اميدي پا به پام قدم ميزدن تو كوچه ها وقتي كه راه ميرفتم انگار خواب بودم.
    پنجره رو باز كردم ديدم تو دل تابستون تو حياط خونمون برف نشسته،قلب منم شكسته.
    اشكهايم يخ ميزد ناله هايم لبخند ميزد تنهاچيزي كه فرار كرده بود اميد بود.
    چشمهايم رو بستم توي تاركي به دنبال هدفم ميگشتم هدفي كه جز پوچي چيزي نبود.
    هوا سرد تر شد به مادرم گفتم هوا كه سرد ميشه ياد تو مي افتم.طفلي دلش لرزيد يكباره به حالم گريست.
    انگار كه اسير درداي مبهم شده بودم.
    به سمت پل رفتم اما ريخت گل بود اما مرد ياس من رو با خودش برد.
    حالا كه انديشه ميكنم به اين اميد دارم كه تابستان هم گاهي سرد ميشود.

  9. 12 کاربر از a.f.h بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #18
    Banned
    تاريخ عضويت
    Dec 2013
    پست ها
    49

    پيش فرض مرگ غرور

    چشمهایش را به این طرف و آن طرف چرخاند . میخواست خیالش راحت بشه کسی بهش نگاه نمیکنه . بارها و بارها این کارو انجام داده بود ولی هر بار همین حس خجالت و سرخوردگی به سراغش میومد . سنی نداشت . فقط 17 سالش بود . خیلی سخت بود که توی این سن به این راحتیا به این کار عادت کنه . تقصیر خودش نبود که از این راه پول در میاورد . نه مدرک تحصیلی داشت و نه حرفه ای بلد بود . باید خرج مادر مریضش رو هم میداد .
    با خودش گفت چاره ای ندارم . وارد مغازه شد . از بخت بد این بار صاحب مغازه پسر جوانی بود که بسیار هم خوش قیافه بود . در لحظه ی اول پشیمان شد و خواست که مغازه را ترک کند . اما همین که به یاد کرایه خانه و تهدید های صاحب خانه افتاد تصمیمش عوض شد . برگشت به سمت پسر وبا نفس عمیقی که میکشید ،حرفش را زد : آقا سلام . ممکنه به من کمک کنید . و پسر سری به حالت تاسف تکان داد و مقداری پول از جیب پیراهنش دراورد و روی پیشخوان گذاشت و به دختر گفت بیا بردار .
    دختر با بغضی سنگین که گلویش را میفشرد پول را برداشت ومغازه را ترک کرد. هوا سرد بود . تمام تنش میلرزید . قطرات اشک روی پهنای صورتش میریخت و راه میرفت . رهگذران از کنار او در پیاده رو رد میشدند و او انگار کسی را نمیدید . گاهی با یک نفر برخورد میکرد و بدون اینکه عکس العملی نشان دهد به راهش ادامه میداد . نگاهش از سنگفرش پیاده رو بلند نمیشد .تمام وجودش خالی شده بود از آنچه غرور می نامند .
    پایان

  11. 15 کاربر از ماکالو بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #19
    اگه نباشه جاش خالی می مونه begotten's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2011
    پست ها
    261

    پيش فرض قضاوت

    به نام خدا

    قضاوت

    تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودیم.
    بدون مقدمه بهش گفتم دوست دارم.
    بعد سه سال هم دانشگاهی بودن!
    تو تمام این سه سال عاشق ترانه بودم ولی شهامت گفتنش رو نداشتم.
    چون مطمئن بودم بهم جواب رد میده و دنیا رو سرم خراب میشه.
    ولی الان که فهمیدم سرطان دارم و تا یکی دو ماه دیگه بیشتر زنده نیستم قضیه فرق کرده.حالا شهامتش رو پیدا کردم...

    اتوبوس داشت نزدیک میشد.
    با خودم گفتم الان بهم چند تا بد و بیراه میگه یا حداقل اخم میکنه و سریع میره سوار اتوبوس میشه و منم همون جا تا ابد به صندلی ایستگاه میچسبم.

    با ترس و لرز از گوشه ی چشم نگاهش کردم و در کمال تعجب دیدم که گونه هاش سرخ شدن!

    باورم نمیشد. انگار دنیا رو بهم داده بودن.
    از طرفی هم از حماقتم عصبانی بودم که چرا تا به حال بهش نگفته بودم دوست دارم.

    هنوز یکی از راز هام مونده بود که به ترانه نگفته بودم:سرطانم.
    میخواستم بعد از این که به خیال خودم بهم جواب رد بهش بگم ولی الان با وضعیت پیش اومده گیج شده بودم.
    بعد سه سال میتونستیم با هم باشیم و از دست دادن این فرصت برام خیلی سخت بود.

    چند هفته از دوستیمون گذشت و من مدام با خودم کلنجار میرفتم تا قضیه رو به ترانه بگم که دکترم خبر داد که رشد سرطان متوقف شده.
    میگفت یه معجزست.
    من مطمئن بودم که معجزه ی عشقه.
    حتی شاید سرطانم هم همون عشقی بود که بروزش نمیدادم و داشت از درون من رو نابود میکرد تا این که بالاخره عشقم رو ابراز کردم و این باعث شد که بهبود پیدا کنم.

    بالاخره به ترانه همه چی رو توضیح دادم.

    از این که باز هم راجع بهش پیش داوری کرده بودم و این قضیه رو ازش پنهان کرده بودمخیلی عصبانی شده بود.

    همون جا قول دادم که قضاوت بیخودی نکنم و باعث رنجش خودم و دیگران نشم...

    دیروز که نتیجه ی آزمایش رو پیش دکتر بردم گفت که هیچ اثری از سرطان تو بدنم نیست.
    مثل این که این بار قضاوتم درست بوده!


    م.ح(begotten)

  13. 12 کاربر از begotten بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #20
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض

    سلام

    با تشکر از تمامی دوستانی که تاپیک رو همراهی کردند
    چه آن‌ها که داستانی رو نوشتند،
    چه آنها که داستان‌ها را خواندند
    و چه آن‌ها که گوشه‌ی چشمی به این تاپیک داشتند

    زمان اولین مسابقه داستان کوتاه نویسی به پایان رسید.

    و از این لحظه به مدت یک ماه تمامی کاربران انجمن می‌توانند به عنوان داور نقشی مؤثر در انتخاب برترین‌ها داشته باشند

    به این صورت که تمامی این 15 داستان رو خوانده و داستانی رو که به نظرشون از تمامی جهات در میان دیگر داستان‌ها برتر است را
    با انتخاب کاربر مورد نظر در نظرسنجی مشخص کنند.

    فقط یادآوری می‌کنم که:

    - نظرسنجی عمومی است. (نام کاربری رای‌دهنده مشخص می‌شود.)
    - انتخاب‌مان تنها و تنها متن پست و داستان باشه و نام کاربر، عنوان و ... به هیچ عنوان ملاک قضاوتمان نباشه.
    - تمامی کسانی که در مسابقه شرکت کرده‌اند می‌توانند داور نیز باشند. به همان شرط قسمت قبل و اینکه نام خود رو انتخاب نکنند. حتی اگر می‌بینند داستان خودشون بهترینه. (دومین داستان برترشون رو انتخاب کنند)



    ممنون از همگی


    احمد
    به نمایندگی دوستانم در انجمن ادبیات




Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •