تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 211 از 212 اولاول ... 111161201207208209210211212 آخرآخر
نمايش نتايج 2,101 به 2,110 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #2101
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2004
    پست ها
    1,448

    پيش فرض

    درخواست سیانور از داروخانه!‌
    خانمی وارد داروخانه می شه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه میگه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟ خانمه توضیح می ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه. چشم‌های داروسازه چهارتا می شه و میگه: خدا رحم کنه، خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد… هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد. بعد از این حرف خانمه دستش رو می بره داخل کیفش و از اون یه عکس میاره بیرون؛ عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و می گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟! *نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی به داروخانه می‌روید، اول نسخه‌ی خود را نشان بدهید!*

  2. 2 کاربر از Alinho بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2102
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض

    «کوتاه‌ترین داستان جهان» اثر ارنست همینگوی را بخوانید




    "For Sale: Baby Shoes, Never Worn"
    برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده

    نوشته بالا فقط یک جمله نیست, بلکه کوتاه ترین داستان جهان است که توسط «ارنست همینگوی» نوشته شده. گفته میشود «ارنست همینگوی» این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه داستان کوتاه نوشته است و برنده مسابقه نیز شده است. همچنین گفته می‌شود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمی‌توان داستان نوشت، نوشته است.

  4. 8 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #2103
    پروفشنال Raـــــ Hـــــ Za's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2013
    پست ها
    551

    پيش فرض

    ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻥ ﻧﻮﺟﻮﺍﻥ، ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ
    ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﯾﮏ ﺩﻻﺭﯼ ﻧﻘﺮﻩ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻧﺎﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ
    ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﯾﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺩﻻﺭﯼ ﺭﺍ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ .
    ﯾﮏ ﭘﺴﺮ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ : ﻣﻨﻈﻮﺭﺗﺎﻥ ﻣﯿﮑﻞ ﺁﻧﮋ ﻧﯿﺴﺖ؟
    ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺧﯿﺮ، ﻣﯿﮑﻞ ﺁﻧﮋ ﯾﮏ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ، ﻟﮑﻦ
    ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ .
    ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﮔﻔﺖ : ﺁﯾﺎ ﺍﺭﺳﻄﻮ ﺑﻮﺩ؟
    ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺧﯿﺮ، ﺍﺭﺳﻄﻮ ﯾﮏ ﻣﺘﻔﮑﺮ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻋﻠﻢ ﻣﻨﻄﻖ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ
    ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ، ﻣﺤﺴﻮﺏ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ .
    ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﻭ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ ﺍﺳﺖ .
    ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺻﺤﯿﺢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﯾﮏ ﺩﻻﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ .
    ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﻗﺪﺭﯼ ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺯﻧﮓ ﺗﻔﺮﯾﺢ ﺍﻭ
    ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭﺭﺯﺵ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺁﯾﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ
    ﻣﺮﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪﻩ ؟
    ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ، ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻮﺩ .
    ﺍﻣﺎ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ!

    ﺑﻪ ﻧﻘﻞ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﺻﻞ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﺎﯾﮑﻞ ﻟﻮﺑﻮﻑ

  6. 2 کاربر از Raـــــ Hـــــ Za بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #2104
    داره خودمونی میشه gipsy2009's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    محل سكونت
    Derrière le clavier
    پست ها
    157

    پيش فرض

    مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که

    مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

    به محض شروع حرکت قطار پسر ٢
    ۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و

    هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با

    لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با

    لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

    کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند

    و از پسر جوان که مانند یک کودک
    ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

    ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

    زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

    باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

    او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن

    باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

    زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای

    پسرتان پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

    مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.

    امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند !!


  8. این کاربر از gipsy2009 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #2105
    کاربر فعال انجمن شعر و داستان نویسی fati ghasemi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2011
    محل سكونت
    زمین
    پست ها
    423

    پيش فرض

    خجالت بکش
    روزی بزرگی برای گردش به کنار دریا رفته بود تشنه اش شد. هر چه گشت ابی برای خوردن نیافت . ناچار چند کف از اب شور دریا خورد ولی تشنگی اش بیشتر شده و به جست و جو پرداخت سرانجام چشمه ای کوچک یافت و خود را با ان سیراب کرد بعد مقداری از ان را برداشت و به کنار دریا رفت و در حالی که اب را به دریا میریخت گفت بی خود موج نزن و افاده نفروش کمی از این اب بخور و از شوری و بی مزگی خود خجالت بکش...

  10. این کاربر از fati ghasemi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #2106
    داره خودمونی میشه gipsy2009's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2009
    محل سكونت
    Derrière le clavier
    پست ها
    157

    پيش فرض

    معلم پسرک را صدا کرد تا انشای خود با موضوع علم بهتر است

    یا ثروت را بخواند.پسرک با صدای لرزان گفت ننوشته ام , معلم او

    را با چوب تنبیه کرد و گوشه کلاس پادرهوا نگه داشت.پسرک درحالیکه

    دستهای قرمز و بادکرده اش را به هم میمالید زیر لب زمزمه کرد :

    آری ثروت بهتر است چون اگر داشتم با آن دفتری میخریدم و انشایم را مینوشتم

  12. این کاربر از gipsy2009 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #2107
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض پل، داستانی کوتاه از فرانتس کافکا


    پل
    ‏پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آن‌سو دست‌هایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب می‌خورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزل‌آلا خروشان می‌گذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعب‌العبور راه گم نمی‌کرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار می‌کشیدم، به ناچار می‌بایست انتظار می‌کشیدم. هیچ پلی نمی‌تواند بی‌آن‌که فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.


    ‏یک بار حدود شامگاه – نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمی‌دانم -، ‏اندیشه‌هایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایره‌وار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیره‌تر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گام‌های مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. – ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بی‌حفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بی‌آن‌که خود دریابد، ضعف و دودلی را از گام‌هایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن.


    ‏مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد و درحالی‌که احتمالاً به این‌سو و آن‌سو چشم می‌گرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد – در خیال خود می‌دیدم که از کوه و دره گذشته است که – ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد. از دردی جانکاه وحشت‌زده به خود آمدم، بی‌خبر از همه‌جا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسه‌گر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او ‏را ببینم. _ پل سر می‌گرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده ‏بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگ‌های تیزی که همیشه آرام و بی‌آزار از درون آبِ جاری چشم به من می‌دوختد، تنم را تکه‌پاره ‏کردند.





  14. 4 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #2108
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض

    داستان کوتاه «قلب کوچک»



    من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
    مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

    برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم...
    یا... نمی‌دانم...

    کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

    خب راست می‌گویم دیگر . نه؟
    پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...

    قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است. برای همیشه ...

    خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم اما...

    اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...

    خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
    پس، همین کار را کردم.
    بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...

    فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:
    برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
    فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟

    اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟
    دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف!
    با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند...
    من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت...
    دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...

    نویسنده: نادر ابراهیمی

  16. 2 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #2109
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض

    داستان کوتاه «متشکرم» اثری از آنتوان چخوف


    همین چند روز پیش، پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسویه حساب كنم .

    به او گفتم: بنشینید می‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق كردیم كه ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

    - چهل روبل .
    - نه من یادداشت كرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنید.

    شما دو ماه برای من كار كردید.
    - دو ماه و پنج روز

    - دقیقاً دو ماه، من یادداشت كرده‌‌‌ام. كه می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه می‌‌‌‌‌دانید یكشنبه‌‌‌ها مواظب "كولیا" نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. سه تعطیلی . . . "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌كرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.

    - سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم كنار. "كولیا" چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نكردید و فقط مواظب "وانیا" بودید فقط "وانیا" و دیگر این كه سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.

    دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق كنید. آن مرخصی‌‌‌ها؛ آهان، چهل و یك‌ ‌روبل، درسته؟

    چشم چپ "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا" قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاك كرد و چیزی نگفت.

    -و بعد، نزدیك سال نو شما یك فنجان و نعلبكی شكستید. دو روبل كسر كنید .

    فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا كاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی كنیم.

    موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما "كولیا" از یك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان

    باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌های "وانیا" فرار كند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌كردید. برای این كار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.

    پس پنج تا دیگر كم می‌‌كنیم.
    در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...

    " یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا" نجواكنان گفت: من نگرفتم.

    - امّا من یادداشت كرده‌‌‌ام .

    - خیلی خوب شما، شاید?

    -از چهل ویك بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند. چشم‌‌‌هایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلك بیچاره !

    - من فقط مقدار كمی گرفتم. در حالی كه صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.

    - دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، می‌‌‌كنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یكی و یكی.

    -یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .

    -به آهستگی گفت: متشكرم!

    - جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.

    - پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟

    - به خاطر پول.

    - یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است كه متشكرم؟

    - در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.

    - آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یك حقه‌‌‌ كثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاكت برای شما مرتب چیده شده.

    ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟

    ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟

    لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است.

    بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.

    برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشكرم!

    پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم:

    در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود...

  18. 3 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #2110
    اگه نباشه جاش خالی می مونه joseph.n's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2011
    محل سكونت
    World Wide Web
    پست ها
    321

    پيش فرض آیا شیطان وجود دارد ؟

    آیا شیطان وجود دارد ؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد ؟
    استاد دانشگاه با این سؤال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند...
    آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد ؟
    شاگردی با قاطعیت پاسخ داد : بله او خلق کرد!
    استاد پرسید : آیا خدا همه چیز را خلق کرد ؟
    شاگرد پاسخ داد : بله آقا.
    استاد گفت : اگر خدا همه چیز را خلق کرد ، پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست، خدا نیز شیطان است .
    شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد . استاد با رضایت از خودش خیال کرد ، بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به خدا ، افسانه و خرافه ای بیش نیست .
    شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت : استاد می توانم از شما سؤالی بپرسم ؟
    استاد پاسخ داد : البته !
    شاگرد ایستاد و پرسید : استاد، سرما وجود دارد ؟
    استاد پاسخ داد: این چه سؤالی است البته که وجود دارد . آیا تا کنون حسش نکرده ای ؟!
    شاگردان به سؤال مرد جوان خندیدند .
    مرد جوان گفت : در واقع سرما وجود ندارد . مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست . هر موجود یا شیء را می توان مطالعه و آزمایش کرد وقتی که انرژی داشته باشد یا آن را دارا انتقال دهد و گرما چیزی است که باعث می شود بدن یا هر شیء انرژی را انتقال دهد یا آن را دارا باشد . صفر مطلق (460-) نبود کامل گرماست . تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده می شوند . سرما وجود ندارد . این کلمه را بشر برای این که از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد .
    شاگرد ادامه داد : استاد ، تاریکی وجود دارد ؟
    استاد پاسخ داد : البته که وجود دارد !
    شاگرد گفت : دوباره اشتباه کردید آقا ! تاریکی هم وجود ندارد . تاریکی در حقیقت نبودن نور است . نور چیزی است که می توان آن را مطالعه و آزمایش کرد اما تاریکی را نمی توان . در واقع با استفاده از قانون نیوتن می توان نور را به رنگ های مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد .اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید . یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آن را روشن می سازد . شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد ؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا در نظر بگیرید . درست است ؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد به کار ببرد .
    در آخر مرد جوان از استاد پرسید : آقا ، شیطان وجود دارد ؟
    استاد زیاد مطمئن نبود . پاسخ داد : البته همان طور که قبلاً هم گفتم . ما او را هر روز می بینیم .
    او هر روز در مثال هایی از رفتار های غیر انسانی بشر به هم نوع خود دیده می شود . او در جنایت ها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد . این ها نمایانگر هیچ چیز به جز شیطان نیست .
    و آن شاگرد پاسخ داد : شیطان وجود ندارد آقا . یا حداقل در نوع خود وجود ندارد . شیطان را به سادگی می توان نبود خدا دانست . درست مثل تاریکی و سرما . کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد . شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست و تاریکی که در نبود نور می آید .
    نام آن مرد جوان آلبرت انیشتین بود !

  20. 2 کاربر از joseph.n بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •