تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 12 اولاول 1234567 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 117

نام تاپيک: رمان سایه نگاهت ( فرزانه رضایی دارستانی )

  1. #21
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    قسمت پانزدهم
    --------------------------------------
    فوزیه به گریه افتاد جا خوردم با ناراحتی گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.لازم نیست خودت را ناراحت کنی.
    فوزیه دستم را گرفت و در حالی که سعی میکرد آرام باشد گفت:ولی من دوست دارم همه چیز را برایت تعریف کنم،از عشق بین خودم و شاهپور برات حرف بزنم حرفی که سالهاست در سینه انبار کرده ام.
    متوجه شدم که او به دنبال یک همدم خوب می گردد تا برایش دردودل کند.من هم دستش را فشردم و گفتم:خب بهتره همه چیز را برایم تعریف کنی تا من هم از گذشته ی خواهرم بدانم.
    فوزیه اشکش را پاک کرد و گفت:بین این همه رفت و آمدهای خانوادگی با آقای بزرگمهر با شاهپور که از کودکی گهگاهی همدیگر را می دیدیم آشنا شدم.بیشتر آشناییمان در سن یازده سالگی با او بود وقتی آقاارسلان به خارج سفر کرد او مدام به خانه ی عمویش می آمد و با هم بازی میکردیم تا اینکه هر دو بزرگ شدیم و یکدفعه احساس کردیم که به هم علاقه مند هستیم.پدر دیگه اجازه نمیداد با شاهپور شوخی و خنده کنم و می گفت:تو دیگه بزرگ شده ای و خوب نیست با یک پسر مجرد اینقدر راحت باشی.خود شاهپور هم زیاد به خانه ی آقای بزرگمهر نمی آمد ولی ماهی یک دفعه به آنها سر میزد و به خانه ی ما هم گهگاهی سر میزد.با دیدن هم خوشحال میشدیم.آن موقع هفده سال داشتم که یک شب به اصرار و خواهش شاهپور و خانم بزرگمهر همراه آنها به مهمانی رفتم و در آنجا بود که متوجه فرق خودم با بقیه ی دخترها شدم.وقتی دیدم شاهپور خیلی راحت با دخترهای زیبا و لوند که در لباسهای ناجور بودند رقص میکند و یا میخندد حرص می خوردم.به اتاق پرو رفتم.روسری را از سرم درآوردم و با لوازم آرایشی که جلوی آینه بود خودم را آرایش کردم و از اتاق بیرون آمدم.آن محیط توانست بر ایمانم غلبه کند و مرا به گمراهی بکشاند.
    شاهپور وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:چقدر زیبا شده ای.حیف نبود این همه زیبایی را در پوشش حجاب مخفی کرده بودی؟بعد دستم را گرفت و با هم رقصیدیم.در کنارش احساس شادی میکردم و دیوانه وار دوستش داشتم او هم دوستم داشت ولی ما هم طبقه ی هم نبودیم او ثروتمند بود و من...بعد فوزیه با گوشه ی روسری اشکش را پاک کرد.
    در حالی که خیلی مشتاق بودم از انها بدانم گفتم:خب بعد.
    فوزیه لبخند غمگینی زد و گفت:بعد از ماجرای آن مهمانی شاهپور بیشتر به من محبت می کرد وقتی چشم پدر و مادر را دور می دیدم با شاهپور قرار ملاقات می گذاشتم و در پارک و یا سینما همدیگر را میدیدیم.عاشقش شده بودم و او هم عاشقم بود شاهپور به من قول داد به خواستگاریم می آید ولی بعد از مدتی طولانی متوجه شدم که پدر و مادرش با ازدواجمان مخالف هستند.شاهپور خیلی تلاش کرد تا پدر و مادرش را راضی کند ولی آنها قبول نکردند.یک روز شاهپور به خانه ما امد و از پدر خواست که اجازه دهد با او ازدواج کنم در اصل او تنها به خواستگاری من امده بود ولی پدر قبول نکرد و خواست که او با پدر و مادرش به خواستگاری بیاید روز و شبم گریه شده بود.یک سال گذشت تا اینکه از طرف مدرسه به اردوی چالوس میرفتیم و موقع برگشتن از اردو اتوبوس ما تصادف کرد هفت نفر از دخترها جانشان را از دست دادند و بقیه مجروح شدند و من هم که یک پایم را...دوباره به گریه افتاد.
    سکوت کرده بودم و به حرف های فوزیه گوش میدادم او ادامه داد:وقتی شاهپور فهمید که من نقص عضو شده ام دیگه به دیدنم نیامد نمی توانستم باور کنم که او مرا فراموش کرده است.نمی توانستم به خودم بقبولانم که او مرا نمی خواهد وقتی برایش پیغام فرستادم که چرا به دیدنم نمی آید او برایم نامه فرستاد و نوشته بود:
    "فوزیه جان،میدانم وقتی این نامه را بخوانی از من متنفر میشوی ولی من چاره ای ندارم دوستت دارم و میدانم دوستم داری ای کاش این حادثه هرگز برایت رخ نمیداد و من بجای تو یک پایم را از دست میدادم.پدر مادم داشتند کم کم راضی به ازدواج ما می شدند ولی حالا با شنیدن این موضوع دیگه هرگز راضی به این وصلت نیستند.خود من هم نمیدانم میتوانم تو را خوشبخت کنم یا اینکه...به خدا نمیتوانم در صورت زیبایت نگاه کنم و حرف دلم را بزنم.آره حرف دلم این است که من هرگز نمیتوانم با وضعیت حالای تو خودم را سازگار بدهم من هرگز خودم را به خاطر این بی رحمی نمی بخشم ولی دلم راضی به این کار نیست هنوز دوستت دارم وهمیشه به یاد چشمهای زیبایت هستم.من قراره تا چند ماه دیگه به خارج سفر کنم ولی مدام دلم پیش توست از اینکه قلب کوچک را شکستم خودم را هیچوقت نمی بخشم.امیدوارم بتوانی فراموشم کنی خدانگهدار شاهپور بی وفای تو."
    وقتی نامه را خواندم شوکه شده بودم از اینکه عاشقش شده بودم به خودم لعنت می فرستادم.تا یک ماه خواب و خوراک نداشتم.نمی توانستم شاهپور را به خاطر این بی وفاییش ببخشم.آرزوی مرگ می کردم ولی بعد از زبان خانم بزرگمهر شنیدم که شاهپور به خارج سفر کرده است و قراره در آمریکا مقیم شود.دلم از این همه بی رحمی به درد آمده بود وقتی آقا ارسلان از پدر خواهش کرده بود که تو با او به مهمانی بروی تمام خاطراتم برایم دوباره زنده شد به خاطر همین دیروز اینقدر با تو تند و خشن برخورد کردم باید منو ببخشی.
    آهی کشیدم و گفتم:یعنی ممکنه ارسلان هم مانند پسر عمویش شاهپور باشد؟
    فوزیه اخمی کرد و گفت:اصلا این حرف را نزن،ارسلان مرد بزرگی است او حتی به تو اقرار کرد که از رفتارت در مهمانی خوشش آمده است و از اینکه پوشش حجاب داشتی اصلا ناراحت نبود و برعکس راضی هم بوده است.در صورتی که شاهپور از حجاب من ناراحت بود و اصلا کنارم نمی نشست و مدام با دخترهای دیگه سرگرم گفتگو بود.
    با نگرانی گفتم:حالا که تو تمام گذشته ات را برایم تعریف کرده ای و مرا همدم خودت دانسته ای خیلی خوشحالم ولی دوست دارم که تو هم همدم من باشی و به حرفهایم گوش کنی.
    فوزیه لبخندی زد و گفت:با این که میدانم دردت چیست ولی بهت قول میدهم سنگ صبورت باشم و مانند یک همدم خوب در تمام غم و شادی هایت شریک باشم.
    با بغض گفتم:حتما متوجه شده ای که من به ارسلان علاقه پیدا کرده ام علاقه ای که بیشتر شبیه عاشق بودن است.بیشتر از خانم بزرگمهر میترسم.راستش را بخواهی از پدر و طرز فکر او هم وحشت دارم.ارسلان با اون قیافه ی کذایی توانست در قلبم رسوخ کند و حالا دل به او باخته ام.صدایش دلنشین است و من گذشت او را می پرستم.خیلی سعی می کنم که دوستش نداشته باشم ولی با دیدن او قلبم آرام و قرار ندارد.از آینده میترسم وقتی ارسلان عصبانی میشود میترسم ولی ترسی که آن را دوست دارم.ای کاش او هم طبقه ی ما بود وگرنه ما هیچ مشکلی نداشتیم و عشق میان خودم را به زبان می آوردم.میدانم او هم مرا دوست دارد حرفهایش بوی عشق و علاقه میدهد ولی آنقدر مغرور است که غیر مستقیم حرف میزند او فکر میکند که من دوستش ندارم چون تا بحال هیچ چیزی که دلگرمش کند به او نگفته ام.نمیدانم چه کار کنم تو راهی...
    در همان لحظه صدای سرفه ای باعث شد که حرفم را قطع کنم من و فوزیه جا خوردیم خانم بزرگمهر داخل اتاق شد با دیدن او قلبم فرو ریخت و رنگ صورتم پرید میدانستم که او تمام حرف هایم را شنیده است سریع از کنار فوزیه بلند شدم و سلام کردم.
    فوزیه با من و من گفت:ببخشید که متوجه ورود شما به خانه نشدیم.
    خانم بزرگمهر لبخند موذیانه ای زد و گفت:ببخشید که شما را ترساندم ،در باز بود و من ترسیدم نکنه دزد به خانه ی شما آمده است که در ورودی اینچنین باز است.به خاطر همین آرام داخل شدم آمده بودم که زنجبیل از شما بگیرم.مادرتون گفت که در کابینت آشپزخانه است خواست بیایم از شما بگیرم.
    با صدایی لرزان گفتم:الان برای شما می آورم و به سرعت از کنارش رد شدم و به آشپزخانه رفتم.در همان لحظه خانم بزرگمهر به آشپزخانه امد و گفت:ببخشید که مزاحمتان شدم راستی ببینم امتحان را دادی؟
    در حالیکه هنوز در صدایم لرزش بود گفتم:بله امروز صبح امتحان را دادم.
    خانم بزرگمهر لبخندی زد و به کابینت آشپزخانه تکیه داد و انگار تازه مرا میدید با نگاهی خریدارانه گفت:راستی ارسلان تلفن زد و گفت که اگه خسته نیستی و نمی خواهی استراحت کنی منتظرش باشی تا به دنبالت بیاید می خواهد شما را به یکی از همکارهایش معرفی کند.
    آرام و با خجالت گفتم:من خیلی خسته هستم ای کاش ایشون فردا این کار را میکردند.
    خانم بزرگمهر گفت:اتفاقا به او گفتم که قرار امروز را به هم بزنی و با اجازه از طرف شما من به او گفتم که امروز را نمی توانی با او باشی.بعد لبخندی زد و ادامه داد:ارسلان مرد خیلی خودخواهی است باید او را درک کند که شما خیلی برای این امتحان زحمت کشیده اید و حتما خسته هستید ولی بهتره فردا به دعوتش جواب مثبت بدهی چون این پسر من مانند یک بمب است و امکان داره هر لحظه منفجر شود و دیگه اون موقع هیچکس نمیتونه جلوی او را بگیره.
    در حالیکه تا بنا گوش سرخ شده بودم ظرف زنجبیل را به دستش دادم و گفتم:اگه پدر اجازه بدهد حتما مزاحم ایشون میشوم.
    خانم بزرگمهر گونه ام را بوسید و گفت:دستت درد نکنه.ببخشید که تو زحمت افتادی.
    گفتم:کاری نکردم اگه چیز دیگری می خواهید به شما بدهم؟
    خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:نه عزیز دلم چیزی نمی خواهم فقط ازت می خواهم که در مورد من فکرهای ناجور نکنی چون هر مادری برای پسرش آرزوی همسری مانند تو را دارد داشتن عروسی مانند تو برایم یک آرزوست.بعد با این حرف به سرعت از خانه خارج شد.
    با اینکه از ته دل خوشحال بودم ولی از او به خاطر حرفهایی که زده بودم خجالت میکشیدم.او تمام حرفهایم را شنیده بود و شرمنده شده بودم.من جلوی خانم بزرگمهر لو رفته بودم و خداخدا می کردم که او چیزی به ارسلان نگوید.وقتی به اتاق فوزیه رفتم او را نگران دیدم حرفهای خانم بزرگمهر را برایش گفتم و او هم مانند من خوشحال شده بود.
    ادامه دارد...

  2. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    قسمت شانزدهم
    -----------------------------------
    احساس خستگی زیادی در تنم می کردم بعد از ناهار به اتاقم رفتم و خوابیدم و تا موقع شام مادر اجازه داد که بخوابم.هرچه بیشتر می خوابیدم بیشتر احساس خستگی و درد در تنم می کردم.وقتی شام را خوردیم پدر گفت که آقای بزرگمهر از ما خواسته که امشب شب نشینی به خانه ی آنها برویم چون می خواهند با او شطرنج بازی کند.در حالیکه به اتاقم میرفتم گفتم:من که خسته هستم.شب بخیر.
    پدر چون از خستگی و شب بیداری های من خبر داشت چیزی نگفت و آنها همراه فوزیه به خانه ی آقای بزرگمهر رفتند.
    فردا صبح تا ساعت دوازده خوابیده بودم و همه در خانه ساکت بودند تا من خوب استراحت کنم.
    موقع ناهار مادر مرا صدا زد.دست و صورتم را شستم و در حالیکه خواب زیاد چشم هایم را متورم کرده بود سر سفره نشستم.
    مادر لبخندی زد و گفت:چقدر می خوابی،چشم هایت مانند دو تا گردوی بزرگ باد کرده است.
    گفتم:با اینکه مدت یکروز خوابیده ام ولی دوباره خوابم میاد فکر کنم مریض شده ام.تنم خیلی بی حس است.
    مادر با نگرانی گفت:ولی دیگه حق نداری بخوابی.امروز صبح وقتی خانه ی آقای بزرگمهر بودم ارسلان خواست به دنبالت بیاید تا با هم به مطب او بروی ولی خانم بزرگمهر به او اجازه نداد که تو را از خواب بیدار کند می گفت:طفلک فیروزه ماه هاست که خوب نخوابیده است بهتره او را تا بعداز ظهر راحت بگذاری و آقا ارسلان هم قبول کرد و حالا بعداز ظهر باید همراه او به مطبش بروی.
    با اخم گفتم:حالا چه اجباریست که من حتما به مطب او بروم؟!دیواری کوتاه تر از دیوار من پیدا نکرده.بخدا سرم خیلی درد میکنه او اصلا مرا درک نمیکنه.
    مادر دستی به پیشانی ام گذاشت و با ناراحتی گفت:خدای بزرگ من!تو تب داری،چرا زودتر به من نگفتی؟
    در حالیکه بی میل غذا می خوردم گفتم:مهم نیست از بی خوابیست با یک استراحت کوتاه دوباره خوب میشوم.بعد بلند شدم وبه اتاقم رفتم وقتی دراز کشیدم زود خوابم گرفت و خیلی احساس ضعف جسمی می کردم.
    دستی روی پیشانی ام گذاشته شد.وقتی چشم باز کردم ارسلان را دیدم با دیدن او از رختخواب بلند شدم و نشستم و با یک دست موهایم را که باز بود پوشاندم و با چشم به دنبال روسری ان به اطراف میگشتم.ارسلان با متانت گفت:بالاخره خودت را مریض کردی؟
    گفتم:فقط خیلی خسته هستم اصلا حوصله ی راه رفتن را ندارم.
    ارسلان روسری را که زیر کیفش بود بیرون کشید و به دستم داد و گفت:با یک آمپول همه چیز درست میشه.
    روسری را روی سرم گذاشتم و با اخم گفتم:لطفا حرف آمپول را نزن که اصلا خوشم نمی آید.
    ارسلان با لبخند گفت:ولی چاره ای ندارم لطفا دراز بکش که...
    حرفش را با وحشت قطع کرده و گفتم:تورو خدا قرص بده من از آمپول میترسم.
    ارسلان در حالیکه سرنگ را پر میکرد گفت:با آمپول زودتر خوب میشوی ولی قرص مدت طولانی طول میکشد شما فقط ضعف جسمی داری که با چند آمپول تقویتی خوب میشوی.حالا دراز بکش و اینقدر هم میز میز نکن.
    در همان لحظه فوزیه داخل اتاق شد و مادر هم پشت سر او با یک ظرف میوه داخل شد.با ناراحتی رو به مادر کردم و گفتم:مامان شما یک چیزی به آقای دکتر بگویید من از امپول میترسم شما که از همه بهتر میدانید که من هیچوقن امپول نمیزنم.
    مادر و فوزیه به خنده افتادند.ارسلان لبخندی زد و گفت:نگاه کن.ببین چه جوری رنگ صورتش پریده است.
    مادر گفت:صلاح مملکت خویش خسروان دانند من که نمیتونم به اقای دکتر بگم چکار باید بکنه و یا نکنه.خود دکتر خوب میدونه که تو چت شده.
    با اخم گفتم:ببینم کی به دکتر خبر داد که من مریض شده ام؟خودم که گفتم فقط خسته هستم راستی من که اصلا مریض نیستم.
    ارسلان در حالی که سعی می کرد جلوی مادر سنگین تر از قبل باشد نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:فیروزه خانم لطفا دراز بکش و اینقدر حرف نزن شما باید حتما امپول تزریق کنی تازه فردا صبح هم باید یک امپول دیگه بزنی.
    فوزیه چشمکی زد به من زد و لبخندی روی لبهای قشنگش ظاهر شد.با دیدن او سرخ شدم.گفتم:آقای دکتر لطفا ارام امپول بزن بخدا من می ترسم.
    ارسلان جلوی فوزیه لو رفته بود خجالت میکشید و گونه هایش گلگون شده بود.قلبم به شدت میتپید وقتی مادر پنبه را روی عضله ام کشید با فریاد گفتم:وای تو رو خدا اهسته تر تزریق کن.مادر به خنده افتاد و گفت:هنوز دارم الکل میزنم.ارسلان امپول را تزریق کرد و فریاد من هم بلند شد ارسلان لبخندی زد و گفت:دختره ی کولی چه خبره چرا اینقدر قشقرق به پا کردی من که ارام تزرق کردم.چرا داد و فریاد را انداختی؟!
    مادر در حالی که جای تزریق امپول را از روی لباسم ماساژ میداد گفت:ابروی منو جلوی اقای دکتر بردی.طفلک دکتر که خیلی خوب تزریق کرد تو چقدر نازک نارنجی هستی.ارسلان گفت فردا هم باید یکی دیکه تزریق کنه و این که چند عدد قرص تقویتی برایت اورده ام که باید روزی دو بار ان را بخوری.
    با ناراحتی گفتم:بخدا قول میدهم که قرصها را مرتب بخورم دیگه آمپول تجویز نکن.
    ارسلان سرش را پایین انداخت و در حالی که لبخند روی لب هایش بود و وسایل هایش را جمع می کرد گفت:من مجبورم وگرنه خودم هم دوست ندارم شما را آمپول بزنم ولی سلامتی شما برایم خیلی مهم است و برای سلامتیت هر کاری که از دستم بر بیاید انجام می دهم.
    آرام گفتم:شما دارید تلافی می کنید.
    ارسلان با تعجب سرش را بلند کرد و نگاهی مستقیم به صورتم انداخت و گفت:تلافی چی را دارم می کنم؟
    لبخندی زده و سکوت کردم.
    مادر گفت:تو هم دیگه اینقدر خودت را لوس نکن پاشو بنشین تا بروم برای آقای دکتر چای بیاورم وبعد از اتاق خارج شد.
    فوزیه متوجه شد که ارسلان جلوی او خیلی معذب است . طفلک عصا را برداشت و بلند شد و گفت: من میروم به مادر کمک کنم و او هم از اتاق خارج شد.با رفتن او ارسلان با اخم گفت:ببینم من تلافی چی را دارم میکنم که این حرف را زدی.
    لبخندی زده و گفتم:مگه مهمانی را از یاد برده ای که چطور از دستم عصبانی بودی.
    ارسلان با دلخوری گفت:وقتی از انجا خارج شدم با هم آشتی کردیم. پس دلیلی برای تلافی کردن ندارم.
    خیلی از این حرفت ناراحت شدم.
    لبخندی زده و گفتم:ببخشید اقای دکتر اخه لحظه ای فکر کردم که اصرار زیاد شما برای تزریق امپول فقط بخاطر ان شب است.
    ارسلان گفت:دوست دارم زودتر خوب شوی.می خواهم برنامه ریزی کنم تا به اصفهان برویم ولی اگه بدونم حتی کمی مریض هستی نمیتونم شما را جایی ببرم و خودم هم بدون شما نمیروم.در همان لحظه نگاهمان به هم خیره ماند.قلبم فرو ریخت.سرم را پایین انداختم .دیگر قیافه ی کذایی او برایم مهم نبود و فقط میدانستم که دوستش دارم و او هم دوستم دارد.ولی از اینده وحشت داشتم میترسیدم که او مانند پسرعمویش شاهپور باشد میبایست امتحانش می کردم ولی چطوری!؟بایستی چکار میکردم.
    ارسلان ارام گفت:فیروزه زودتر خوب بشو.وقتی تو را مریض میبینم ناراحت میشوم تو خیلی عذابم میدهی از وقتی که برگشته ام به خاطر تو هفت کیلو وزن کم کرده ام و دو ماه میشه که از خارج امده ام ولی هیچوقت به اندازه این دو ماه حرص نخورده و عصبانی نشده ام.
    لبخندی زده و گفتم:میتونم بپرسم چرا شما اینقدر روی من حساس هستید و زود از کوره در میروید؟
    ارسلان لبخند مهربانش را نثارم کرد و گفت:درسته که شما زرنگ تشریف داری ولی من از شما زرنگ تر هستم و با شیطنت و بد جنسی گفت:به خاطر این روی شما حساسم چون شما دختر اقای هوشمند هستی و خانواده ات و خود تو برای من خیلی عزیز هستید.حالا فهمیدی که چرا روی شما حساسم؟!
    با دلخوری نگاهش کردم دوست داشتم حرف دلش را بزند ولی او خیلی زیرکانه از کنار حرفم گذشته بود.او خنده اش را به اجبار مهار کرد ولی لبخند شیطنت آمیزش هنوز روی لب نقش بسته بود.در همان لحظه مادر وارد اتاق شد و گفت:دکتر جان ببخشید که شما را تو زحمت انداختم انشالله بتوانم جوری تلافی محبت شما را بکنیم.
    ارسلان با متانت گفت:وظیفه ام بود.شما و اقای هوشمند به من و خانواده ام خیلی لطف دارید و خودتان هم که میدانید این فیروزه خانم ما از همان کودکی مورد علاقه ام بود و دوستش داشتم.پس لطفا اینطور با من تعارف نکنید چون من اگه کاری میکنم فقط بخاطر علاقه ایست که به شما و فیروزه خانم دارم.
    فوزیه لبخندی زدو گفت:ما میدانیم که شما خیلی فیروزه را دوست دارید به خاطر همین است که شما را توی زحمت می اندازیم.
    ارسلان متوجه ی گوشه و کنایه ی فوزیه شد و در حالی که صورتش گلگون شده بود گفت:خواهش میکنم تعارف نکنید من شب هم به دیدنتان می آیم و بعد چای خودش را نصفه گذاشت و بلند شد.
    گفتم:اقای دکتر اگه من تا فردا حالم خوب بشه دیگه امپول تزریق نمی کنید؟
    ارسلان نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:جرا باید حتما یک امپول دیگه هم تزریق کنید فقط یکی دیگه تا بهبودی کامل را به دست آورید.
    با دلخوری نگاهش کردم.لبخندی زد و همراه مادر از اتاق خارج شد.
    فوزیه خنده ای سر داد و گفت:عجب دکتر لجبازیست.اصلا به حرف هیچکس گوش نمیکنه و هر کاری که دلش بخواهد انجام میدهد.
    با نگرانی گفتم:فوزیه من می ترسم که ارسلان مانند شاهپور...
    فوزیه با اخم حرفم را قطع کرد و گفت:ارسلان با او فرق می کنه تو نباید این فکرهای پوچ را بکنی اگه خانواده ی ارسلان مخالف بودند بدان که حتما از این رفت و امد جلوگیری میکردند آنها از خدا می خواهند که تو عروسشان بشوی.
    با دو دلی گفتم:ولی من باید او را امتحان کنم.حالا به هر قیمتی شده.
    فوزیه با اخم گفت:پس سعی کن او را ناراحت نکنی و در این امتحان او را نرنجانی.بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
    با خودم گفتم:من نباید مانند فوزیه گول ظاهر اطرافیان را بخورم.باید ارسلان را امتحان کنم ولی چطوری؟
    در رختخواب دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم.
    ادامه دارد...

  4. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 17

    قسمت هفدهم
    -----------------------------------
    شب ارسلان همراه خانم و اقای بزرگمهر به دیدن من امدند از خانم بزرگمهر خجالت می کشیدم و سعی می کردم تو صورت او نگاه نکنم و او متوجه ی خجالت من شده بود و خوشحال لبخندی روی لب داشت.
    مادر داشت با آب و تاب قضیه ی امپول زدن ظهر را برای خانم بزرگمهر تعریف می کرد و همه می خندیدند.پدر گفت:انشالله وقتی فیروزه در کنکور قبول شد و یک خانم دکتر تمام عیار شد باید قبول کنه که وقتی اقای دکتر ازدواج کرد خانمش باردار شد مسئولیت به دنیا اوردن بچه ی اقای دکتر را به عهده بگیرد.
    من جا خوردم و حالم کمی دگرگون شد.نگاهی به ارسلان انداختم او خونسرد بود و چای می خورد.خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:از کجا معلوم که خود فیروزه جون هم در همان موقع باردار باشه و اقای دکتر ما بالای سرش حاضر شود.
    منظور خانم بزرگمهر را میدانستم و فوزیه چشمکی بهم زد ولی پدر جور دیگه برداشت کرد و گفت:این هم برای خودش حرفیست.شاید ان زمان فیروزه نتونه دکتر زن اقا ارسلان ما باشه ولی هر چه باشه فیروزه به دکتر مدیونه باید کاری برای دکتر انجام بدهد.
    مادر اشاره کرد تا من میوه بیاورم به اشپزخانه رفتم و ظرف میوه را پر کردم و به پذیرایی امدم وقتی میوه را طرف اقای بزرگمهر گرفتم او نگاهی به صورتم انداخت و گفت:ماشالله فیروزه خانم دیگه برای خودش خانمی شده.انگار همین دیروز بود که ارسلان فیروزه را در بغل داشت و تا چشم به هم میزدی او را به خانه ی ما می اورد و یا به پارک میبرد.چقدر بچه ها زود بزرگ میشوند.بعد رو به پدر کرد و گفتگه دخترتان باید خانه ی بخت بره ماشالله خیلی بزرگ شده.
    مادر لبخندی زد و گفت:اتفاقا دیروز خواهرم به خانه ی شما تلفن زد وقتی با او حرف زدم با تعجب دیدم که او فیروزه را برای پسرش حامد خواستگاری کرد راستش را بخواهی تا حالا به فیروزه چیزی نگفتم چون از دیروز تا حالا خواب بود و فرصت نشد با او حرف بزنم ولی الان پیش شما این خبر را به او می دهم.از این حرف مادر جا خوردم و ناخودآگاه به ارسلان نگاه کردم ارسلان هم مانند من جا خورده بود و با نگرانی نگاهم کرد و رنگ صورتش به وضوح پریده بود و دیگه ان قیافه ی خونسرد او به چشم نمی خورد و نگران به نظر میرسید.
    خانم بزرگمهر با نگرانی نگاهی به پسرش نگاه کرد و بعد رو به مادر کرد و گفت:حالا شما به این وصلت راضی هستید یا اینکه...بعد سکوت کرد.
    مادر که از همه جا بی خبر بود گفت:حامد پسر خیلی خوبی است و فیروزه هم خیلی دوستش دارد من اشکالی در این وصلت نمیبینم.
    با ناراحتی گفتم:نه مامان جان این حرف را نزن من حامد را مانند برادر دوست دارم قبل از اینکه به تهران بیایم همین حرف را به خود حامد هم گفتم ولی نمیدانم او چرا دوباره خاله را واسطه قرار داده است تا خواستگاری کند.
    ارسلان با لحن سردی گفت:پس در این صورت پسر خاله ی عزیزتان قبلا از خود شما خواستگاری کرده است.بعد با دلخوری نگاهم کرد.
    با عجله گفتم:نه اینطور نیست او مستقیما با من حرف نزده است وقتی دختر خاله هایم با گوشه و کنایه با من حرف میزدند فهمیدم که اقا حامد چه احساسی به من دارد به خاطر همین من هم غیر مستقیم به او گفتم که نسبت به او احساس ندارم و فقط به چشم یک برادر عزیز او را نگاه می کنم و مانند خواهرهایش دوستش دارم.بعد با ناراحتی به مادر نگاه کرده و گفتم:مامان من تا جواب امتحان کنکورم روشن نشود اصلا فکر چیزی را نمی کنم چون تنها کنکور روی سرنوشت من تأثیر دارد اگه قبول شدم باید ادامه تحصیل بدهم و اگر...بعد سکوت کردم.
    مادر لبخندی زد و گفت:و اگه قبول نشوی حاضری که با حامد ازدواج کنی.
    سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.از مادر و اینطور حرف زدن او جلوی خانواده ی اقای بزرگمهر حرصم در امده بود.مادر با همان حالت گفت:پس سکوت علامت رضایت است این را باید به خاله طاهره بگویم.
    با ناراحتی بلند شدم و به اتاق خودم رفتم،از دست مادر خیلی ناراحت بودم او نبایستی جلوی ارسلان این حرفها را میزد ولی خب مادر که نمیدانست من و او چقدر به هم علاقه داریم.با خودم گفتم:اما اگه من در دانشگاه قبول نشوم نمی توانم درباره ی ارسلان حتی فکر بکنم چون اصلا دوست ندارم همسر آینده ام تحصیلاتش از من خیلی بالاتر باشد.با ناراحتی جلوی پنحره ایستادم بعد از لحظه ای مادرم مرا صدا زد و گفت:دختر عزیزم بیا بیرون و برو چای بیاور.
    از اتاق خارج شدم و وقتی داشتم به اشپزخانه می رفتم نظری کوتاه به ارسلان انداختم او سرش پایین بود و خیلی ناراحت به نظر میرسید.وقتی با سینی چای به پذیرایی برگشتم دوباره ارسلان را ناراحت دیدم که هنوز سرش پایین بود و به گلهای قالی نگاه می کرد.ناراحتی او قلبم را می فشرد.وقتی سینی چای را جلوی ارسلان گرفتم و تعارف کردم او سرش را بلند کرد و نگاهی به صورتم انداخت ، لبخندی به اجبار زدم و آرام گفتم:اینقدر حرص نخور.من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم چون میدانم در دانشگاه قبول میشوم.ارسلان در حالی که استکان چای را از سینی برمیداشت گفت:من هم میدانم که در دانشگاه قبول میشوی ولی سکوت لحظه ی قبل شما بی مورد نبود.
    آهسته گفتم:ولی از رضایت هم نبود.بعد به طرف فوزیه رفتم کنارش نشستم و دوباره به ارسلان نگاه کردم.او داشت نگاهم میکرد.لبخند سردی زدم و استکان چای را برداشتم و مشغول خوردن چای شدم.
    ارسلان گفت:اگه موافق باشید هفته ی دیگه همه با هم به اصفهان برویم؟خیلی دوست دارم آنجا را از نزدیک ببینم وقتی در فرانسه بودم و استادمان از ایران و اثار باستانی اصفهان حرف میزد خیلی دلم هوای انجا را میکرد و حالا بعد از دو ماه که سرم خلوت شده است دوست دارم همه با هم خانوادگی به انجا برویم.
    اقای بزرگمهر با خوشحالی گفت:خیلی عالیه.من تمام برنامه هایم را برای هفته ی دیگه مرتب می کنم تا موقع رفتن خیالم راحت باشه.
    پدر گفت:اگه اجازه بدهید ما امسال به امل برویم.یک سال میشه که به انجا نرفته ام دلم هوای دیار را کرده.
    خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:پس باید اجازه بدهید فوزیه و فیروزه خانم با ما به اصفهان بیایند.
    فوزیه گفت:با اجازه ی شما من همراه پدر و مادرم باشم راحت ترم.امیدوارم از من ناراحت نشوید.
    خانم بزرگمهر با مهربانی گفت:باشه دخترم هر طور که مایل هستی ولی فیروزه جان باید با ما بیاید چون او بهانه ای برای امل رفتن ندارد هنوز یک هفته نمیشه که از انجا امده است و حالا نوبتی هم باشه نوبت ماست.
    پدرم گفت:پس در این صورت فیروزه به نمایندگی ما همراه شما به اصفهان می اید امیدوارم شما را اذیت نکند.
    اقای بزرگمهر با خنده گفت:این چه حرفیست که میزنی.ماشالله دخترم خانمی شده لطفا دیگه جلوی من از این حرفها نزن که از دستت عصبانی میشوم.پدرم به خنده افتاد.
    ارسلان چشمهایش برقی از خوشحالی زد ولی من دوست نداشتم تنها با آنها به اصفهان بروم و بیشتر نگرانیم این بود که من و ارسلان زیاد با هم سازگار نبودیم و به قول معروف آبمان تو یک جوب نمیرفت ولی نمی دانم چه حکمتی بود که با این وجود همدیگر را دوست داشتیم.
    وقتی آقای بزرگمهر و خانواده اش خواستند خداحافظی کنند ارسلان آرام نزدیکم شد و گفت:من فردا برای تزریق آمپول به دیدنت می آیم راستی ببینم داروهایت را خورده ای؟
    مادر لبخندی زد و گفت:آره دکتر جان.او از ترس شما قرص هایش را سر ساعت خورده است.
    به شوخی گفتم:ولی من فردا نیستم.صبح زود قراره به کتابخانه بروم.باید چند جلد کتاب تحویل بدهم.
    ارسلان لخندی زد و گفت:مانعی نداره منتظرت می مانم تا شما برگردید.
    همه به خنده افتادند با دلخوری به ارسلان نگاه کردم او با لبخند گفت:اینجوری نگاه نکن بخدا مجبورم وگرنه خودم هم دوست ندارم این کار را بکنم.خدانگهدار تا فردا صبح.بعد همراه پدر و مادرش از خانه خارج شد.
    فوزیه نگاهی به صورتم انداخت و گفت:در این مسافرت می توانی از شخصیت اصلی ارسلان مطلع شوی میدانم که ارسلان مرد خوب و پاکی است امیدوارم بهت خوش بگذره.
    لبخند سردی زدم و به اتاقم رفتم.
    فردا صبح ساعت ده بود که ارسلان به خانه ی ما آمد با دیدن او اخمی کردم و گفتم:تو رو جون عمو بزرگمهر اذیتم نکن بخدا من می ترسم.
    ارسلان کیفش را روی زمین گذاشت نشست و گفت:لطفا خودتو لوس نکن من دارم وظیفه ام را انجام می دهم حالا دراز بکش تا بیشتر عصبانی تر نشده ام.کلی کار دارم باید به مطب بروم.
    مادر در خانه نبود و فوزیه داخل اتاق شد.ناگهان از ترس آمپول ناخودآگاه به گریه افتادم و بدون اینکه بخواهم اشکم سرازیر شد.
    ارسلان با تعجب نگاهم کرد و گفت:فیروزه چرا بچه شده ای؟خدای من نگاه کن چطوری داره گریه میکنه.بعد با ناراحتی آمپول و سرنگ را داخل کیفش گذاشت و گفت:خیلی خوب بسه دیگه گریه نکن بهت آمپول نمیزنم ولی اصلا فکرش را نمی کردم تا این حد ترسو باشی.
    فوزیه به خنده افتاد و گفت:پس تو چطور می خواهی بعد از ازدواج زایمان کنی؟!
    ارسلان با ناراحتی گفت:اون موقع فکر میکنم از ترس بی هوش شود.خب دیگه حالا استراحت کن که اصلا از این کار تو خوشم نیامد.
    اشکم را پاک کردم لبخند سردی زده و گفتم:شما دکتر خوبی هستی از اینکه از آمپول زدن منصرف شدید خیلی ممنونم.
    ارسلان نگاهم کرد و گفت:ولی اگه ببینم باز می خوابی و یا هنوز ضعف داری به جای یکی چند تا آمپولت میزنم.
    فوزیه با شیطنت گفت:ببخشید آقای دکتر این خواهر ما خیلی شما را اذیت می کنه.میدانم از دست او خیلی حرص می خورید امیدوارم روزی بتونه جبران خوبی های شما را بکنه.بعد لبخند زیرکانه زد و از اتاق خارج شد تا برای دکتر چای بیاورد.
    ارسلان با اخم گفت:فیروزه خیلی ترسو هستی.
    گفتم:حالا اینطوری برام اخم نکن.بهتون قول میدهم برای اصفهان آمدن سرحال و نیرومند باشم.ارسلان بلند شد و گفت:اگه حالت خوبه آماده شو با هم بیرون برویم.
    با تعجب گفتم:کجا برویم؟!
    در حالیکه چادر و مانتوی مرا از جارختی برمیداشت گفت:می خواهم با هم به مطبم برویم مدتی هست که این را بهت گفته ام.بعد مانتو را به دستم داد.با نگرانی از خشم و ناراحتی او گفتم:مامان خونه نیست فوزیه تنهاست بهتره روز دیگه به مطبتان بیایم.
    ارسلان کمی مکث کرد و گفت:باشه،این دفعه حق با شماست ولی فردا هر طور شده باید همراهم بیایی.در همان لحظه فوزیه در حالی که عصا در دست داشت و با یک دست سینی چای را می آورد داخل اتاق شد.ارسلان سریع به طرف او رفت و سینی چای را گرفت و گفت:چرا زحمت کشیدید الان می خواهم به مطب بروم.
    فوزیه لبخندی زد و گفت:زحمتی نیست و اینکه شما میتوانید فیروزه را با خودتان به مطب ببرید من حرفهایتان را شنیدم فیروزه بهانه ی خوبی برای نیامدن با شما آورده است.
    چشم غره ای به فوزیه رفتم و او به خنده افتاد.
    ارسلان گفت:شما که ناراحت نمی شوید اگه خواهرتان را با خودم بیرون ببرم؟
    فوزیه با همان حالت گفت:نه اصلا،من بیشتر اوقات در خانه تنهام.فیروزه داره بهانه میگیره.او را زودتر ببرید تا من کمی از غرغرهای او راحت شوم.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:پاشو آماده باش که با هم برویم.
    با ناراحتی از جا بلند شدم.ارسلان گفت:تا شما آماده شوی من میروم ماشین را روشن میکنم.با فوزیه خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.
    ادامه دارد...

  6. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 18

    قسمت هجدهم
    --------------------------------
    با اخم به فوزیه نگاه کردم و گفتم:بخدا اصلا دوست ندارم زیاد با ارسلان رو به رو شوم.تو که میدانی ما هم طبقه ی هم نیستیم پدر و مادر راضی به این وصلت نخواهند بود.نمی خواهم خودم را بیشتر از این گرفتار کنم.این دور از انصاف است که هم من و هم او در این راه نابود شویم.
    فوزیه با عصبانیت گفت:بی خود حرف نزن پدر و مادر باید از خداشون باشه که ارسلان داماد آنها بشود تو هم اینقدر دیوانه نباش و زودتر آماده شو که او منتظرت است.
    مقنعه و چادر را سرم گذاشتم و از خانه خارج شدم.ارسلان داخل ماشین نشسته بود و وقتی مرا دید در را به رویم باز کرد و کنارش نشستم.
    گفتم:آخه من برای چه باید به مطب شما بیایم؟کاری آنجا ندارم که...
    ارسلان گفت:مطب بهانه ای بود که با هم کمی بیرون برویم.خیلی وقت است که دوست دارم کمی با هم تنها باشیم.بعد از باغ خارج شدیم.سکوت کردم.ارسلان نگاهی به صورت غمگین من انداخت و گفت:نکنه از اینکه با من بیرون آمدی ناراحتی؟
    آرام گفتم:نه اینطور نیست فقط بخاطر فوزیه ناراحتم من نبایستی او را تنها میگذاشتم.
    ارسلان نیشخندی زد و گفت:فوزیه دختر فهمیده ایست من که خیلی او را دوست دارم او حکم خواهر را برایم دارد.
    ناگهان یاد بدبختی های فوزیه افتادم که چطور شاهپور او را با قلبی شکسته رها کرده بود.ناخودآگاه گفتم:از شاهپور پسرعمویت خبری نداری؟
    ارسلان با تعجب پرسید:شما شاهپور را از کجا می شناسی؟!
    لبخند سردی زدم و گفتم:انگار فراموش کردی که او یکروز خواستگار خواهرم بوده؟
    ارسلان گفت:جدی میگی؟!من نمیدانستم.چطور شد که فوزیه با او ازدواج نکرد؟او پسر خیلی خوب و مهربانیست.خانواده ام و خود من خیلی او را دوست داریم او یک انسان به تمام معنیست.
    لحظه ای خشم وجودم را گرفت و با عصبانیت گفتم:او یک حیوان کثیف است که فقط توانست روح خواهرم را به خودش متعلق کند و بعد او را رها کرد تا او با یک روح اسیر در این دنیای بزرگ سرگردان بماند آره پسر عموی عزیز شما یک مرد پست تمام عیار است.من میترسم که شما هم...بعد سکوت کردم.
    ارسلان جا خورد.ماشین را گوشه ای کنار خیابان نگه داشت و به طرف من برگشت چهره اش ناراحت و عصبانی بود.بغض روی گلویم سنگینی میکرد ولی به اجبار اشکم را مهار کرده بودم.
    ارسلان با ناراحتی گفت:و تو هم فکر می کنی که من مانند او هستم؟نه؟!
    سکوت کردم و با دست اشکی را که در حال فرود آمدن روی گونه ام بود پاک کردم.
    ارسلان آه سردی کشید و گفت:نمی خواهم از تو چیزی بپرسم چون خودم بعدا از مادرم همه چیز را سوأل میکنم تا بدانم چه اتفاقی بین فوزیه و شاهپور افتاده است و بعد قضاوت میکنم که من مانند شاهپور هستم یا نه و اگر چیزی که تو فکر میکنی نباشم بدان بدجوری از تو عصبانی می شوم و عکس العمل شدیدی نشان میدهم.
    آرام گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم لحظه ای کنترل خودم را از دست دادم.
    ارسلان سکوت کرد ولی ناراحتی او به وضوح مشخص بود.ماشین را به حرکت در آورد مدتی بعد جلوی یک ساختمان بزرگ که نمای سنگ مرمر داشت ماشین را پارک کرد و گفت:پیاده شو،رسیدیم.
    گفتم:اینجا دیگه کجاست؟
    ارسلان با صدایی سرد و ناراحت گفت:مطب من اینجاست.می خواهم که داخل آن را ببینی.پیاده شدم و دوشادوش ارسلان به طبقه ی سوم ساختمان رفتم وقتی داخل آنجا شدم هنوز مطب کمی ریخت و پاش بود و خوب جابجا نشده بود.
    گفتم:مگه شما کار خود را شروع نکرده اید؟
    ارسلان روی صندلی نشست و گفت:قرار بود سه هفته قبل شروع به کار کنم ولی با رفتن شما به آمل دیگه دست و دلم به کار نمیرفت و از وقتی که برگشته ای وقت نکرده ام که به اینجا بیایم.
    کمی اطراف اتاقها قدم زدم.ارسلان کنارم آمد و گفت:این اتاق کارم است می خواهم تزیینات اینجا را خودت به عهده بگیری و بعد مرا به اتاق دیگری برد وگفت:اینجا هم اتاق تزریقات و پانسمان است وبعد در اتاق دیگری را باز کرد و ادامه داد:اینجا هم اتاق انتظار است و داخل سالن هم باید منشی بنشیند تا ورود اشخاص را ببیند.
    با کنایه گفتم:حتما منشی را استخدام کرده ای.
    ارسلان متوجه ی حسادتم شد.لبخند سردی زد و گفت:هنوز نه.ولی خیلی مایلم که شما منشی من باشی،تا وقتی که جواب کنکور شما بیاید.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:ولی من چیزی از منشی گری نمیدانم.
    ارسلان در حالی که هنوز از دست من ناراحت بود گفت:مهم نیست.خودم همه چیز را به شما یاد میدهم.در همان لحظه چیزی از مغزم خطور کرد و گفتم:شما چرا دوست دارید من منشی شما باشم.
    ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و آرام گفت:بخاطر این که مدام در کنارم هستی.من فقط...بعد با ناراحتی سرش را پایین انداخت و بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد:فیروزه خودت بهتر میدانی چرا دوست دارم منشی من باشی ،چرا با این حرفها عذابم میدهی؟میدانم دوستم داری و میدانی که دوستت دارم .چرا خودت را به نادانی میزنی تا روحیه ی مرا خراب کنی؟چرا داری با دور کردن خودت از من شکنجه ام می دهی؟بعد با ناراحتی پشتش را به من کرد دستی به موهای بلندش کشید و با صدایی گرفته و ناراحت گفت:ای کاش به ایران نمی آمدم ای کاش هرگز تو را نمیدیدم.
    سکوت کرده بودم از این که او اقرار به عشقش کرد از ته دل خوشحال بودم و از ناراحتی که به او روا داشته بودم از خودم بدم می آمد.صورتم کاملا سرخ شده بود.
    ارسلان به طرفم برگشت و در صورتم نگاه کرد و آرام گفت:فیروزه باور کن که بدون تو خیلی کلافه هستم پس بهم قول بده که هرگز تنهایم نگذاری.
    یاد حرف های پدر افتادم دلم گرفت.در حالی که دلم نمی خواست او را ناراحت کنم ولی به اجبار و بر خلاف میلم گفتم:منو به اینجا اوردی که این حرف ها را بهم بزنی؟
    ارسلان که انتظار این حرف را از من نداشت جا خورد و با ناراحتی گفت:فیروزه این چه حرفیست که میزنی؟من حرف دلم را بهت زدم میدانم که خودت هم منتظر گفتن این حرف ها از زبان من بودی.
    به ظاهر اخمی کرده و گفتم:ولی بین من و شما خیلی فاصله است.پدرم اصلا موافق این وصلت نیست و این که نمی خواهم مانند فوزیه مورد تمسخر فامیل هایت قرار بگیرم.من باید با کسی ازدواج کنم که هم طبقه ی خودم باشد نه این که از خودم بالاتر تا در برابر اطرافیانش تحقیر شوم.ما یکبار گول خورده ایم بیچاره فوزیه هنوز دل به پسرعموی نامردت دارد و تا به حال نتوانسته او را فراموش کند.
    ارسلان با خشم روبه رویم ایستاد و گفت:ولی من با شاهپور فرق دارم من نمیدانم چی بین آن دو تا گذشته است ولی هر چه هست به من ربطی نداره تو چرا داری تلافی کارهای شاهپور را سر من در می آوری؟چرا من باید چوب ندانم کاری های او را بخورم.به من بگو برای این کار او من چکار باید بکنم تا جبران شود؟بخدا هر کاری که تو بخواهی انجام میدهم.فقط مرا با او مقایسه نکن.تو بگو چکار کنم، خواهش می کنم.تو راهی جلوی رویم بگذار.
    بدون اینکه بدانم چه حرفی میزنم نسنجیده و آرام گفتم:اگه می خواهی جبران کنی با فوزیه ازدواج کن تا او خوشبخت شود و...هنوز حرفم تمام نشده بود که سیلی محکمی به صورتم نواخته شد.با یک دست صورتم را گرفتم جای سیلی درد میکرد.
    ارسلان با خشم گفت:به خاطر این زدمت که دیگه مرا مسخره نکنی اگه من این کار را بکنم چطور میتوانم تو را بدست بیاورم تو خجالت نکشیدی که این حرف مزخرف را زدی؟چرا باید برای دوست داشتن تو این کار را بکنم؟چرا باید چوب شاهپور را من بخورم؟تو دختر نادانی هستی اصلا ازت این انتظار را نداشتم.تو فکر میکنی که فوزیه قبول میکنه با من زندگی کنه؟اگه این فکر را میکنی سخت در اشتباهی، فوزیه از عشقی که به تو دارم خبر دارد اگه من به خواستگاری او بروم یعنی اینکه بیشتر او را تحقیر کرده ام.متأسفانه من مردی کم طاقت هستم که به این زودی به عشق خودم به تو اعتراف کردم تو هنوز بچه هستی و بد و خوب را نمی فهمی ولی بدبختانه همین که از روز اول تو را دیدم بدجوری دلباخته ات شدم و لحظه ای نتوانستم از ذهنم بیرونت کنم از اینکه به این زودی اقرار کردم که دوستت دارم پشیمانم و حالا بهت میگم هرچه بهت گفتم را فراموش کن تا وقتی که بدانم واقعا عاقل شده ای.بعد با ناراحتی جلوی پنجره ایستاد.
    بغضم را فرو دادم و در حالی که سعی میکردم آرام باشم و گریه نکنم گفتم:بهتره من به خانه برگردم به اندازه کافی همدیگر را ناراحت کرده ایم.
    ارسلان نفس عمیقی کشید تا به خشم خودش مسلط شود از جلوی پنجره کنار رفت و به طرفم آمد نگاهی به صورت سرخ شده من بر اثر سیلی آنطور شده بود انداخت و با ناراحتی گفت:لازم نیست بروی اگه شما را به زحمت نمی اندازم دوست دارم اتاقم را شما بچینید.
    با ناراحتی به اتاق کارش رفتم و در حالی که پشتم بهش بود با صدای لرزان و به صورتی آرام گفتم:پرده ی اتاقتان اگه لورداپه باشه خیلی بهتره.
    ارسلان پشتم ایستاده بود صدای نفسش را می شنیدم.آرام گفت:به نظرت اگه رنگ پرده فیروزه ای باشه بهتر نیست؟
    سکوت کردم.چند عدد تابلوی منظره روی میز بزرگی به چشم میخورد با قدم های سست به طرف آنها رفتم و با همان حالت که پشتم بهش بود گفتم:تابلوها را باید به دیوار اتاقتان نصب کنید تا محیط اینجا برایتان خسته کننده نباشه.
    ارسلان بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش برگرداند و با ناراحتی گفت:وقتی داری نظرت را به من میگی لطفا به طرفم برگرد و به صورتم نگاه کن.
    لبخند کمرنگی زدم و دوباره به طرف میز برگشتم.آرام گفتم:کف مطب را موکت کنید اینطور زیباتر به نظر میرسه.
    ارسلان رو به رویم ایستاد و گفت:به نظرت میز را کجا بگذارم؟
    گوشه ای را نشانش دادم و گفتم:اینجا بهتره جلوی پنجره است.اینطور حوصله تان در مواقعی که مریض ندارید سر نمیره.میتوانید از منظره ی بیرون لذت ببرید.
    ارسلان لبخند سردی زد و گفت:به نظر من اگه میز روبه روی در بمونه بهتره اینطوری میتونم موقع باز و بسته شدن در منشی عزیزم را ببینم.وقتی این حرف را زد منتظر عکس العمل من ماند ولی من بی توجه به این حرف پشتم را به او کردم و یکی از تابلوها را روی صندلی گذاشتم.
    ارسلان با نگرانی گفت:حاضری منشی من شوی؟
    گفتم:باید از پدرم اجازه بگیرم نمیتونم حالا به شما قولی بدهم.
    ارسلان گفت:میدانم پدرتان موافقت میکند.
    با لحن طعنه آمیزی گفتم:باید هم قبول کنه هر چی باشه شما رو گردن ما حق دارید!
    برخلاف انتظارم ارسلان با صدای بلند سرم فریاد زد:فیروزه ، بس کن.ما به گردن هیچکس حق نداریم.خجالت بکش تو با این حرفها می خواهی چی را ثابت کنی؟تو می خواهی مرا مسخره خودت کنی؟حرفهای پر از کنایه ی تو جونم را به لبم آورده ، تو چرا اینقدر نفهم هستی؟بخدا دیگه دوست ندارم تو را ببینم ازت متنفر هستم.فهمیدی متنفر!حرف های تو حالم را بهم میزنه آره تو راست میگی.تو شعورت خیلی پایینه تو هم ردیف من نیستی تو خجالت و حرف سرت نمیشه.تو نه منطق داری و نه شعور،حالا از جلوی چشمم برو گمشو.دیگه نمیخوام یک لحظه تو را ببینم برو بیرون که داری دیوانه ام میکنی برو بیرون.
    با ناراحتی به ارسلان نگاه کردم.جا خورده بودم.او واقعا عصبانی و خشمگین بود همچنان نگاهش می کردم.
    ارسلان فریاد زد:تا بیشتر عصبانی نشده ام برو بیرون که دیگه نمی خواهم یک لحظه کنارم باشی دیگه حاضر نیستم مورد تحقیر و کنایه تو قرار بگیرم.برو بیرون.
    از اتاق خارج شدم و به سرعت از ساختمان بیرون آمدم.در همان لحظه تاکسی گرفتم و یک راست به خانه آمدم.
    ادامه دارد............


  8. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 19

    قسمت نوزدهم
    --------------------------------
    بغض سنگینی روی گلویم نشسته بود وقتی داخل خانه شدم فوزیه را دیدم که در حال کشیدن نقاشیست.با تعجب نگاهی به صورتم انداخت و با نگرانی گفت:چی شده؟تو چرا رنگت پریده؟چرا اینقدر زود برگشتی؟
    یکدفعه به گریه افتادم و به اتاقم پناه بردم و در را از داخل کلید کردم.فوزیه مدام در میزد و می خواست موضوع را برایش تعریف کنم ولی در را به رویش باز نکردم و با فریاد گفتم:تورو خدا تنهایم بگذار.بگذار بدانم دارم با خودم چکار میکنم.
    فوزیه با ناراحتی گفت:باشه ولی زودتر بیا بیرون من دارم از نگرانی دیوانه میشوم.
    تا شب خودم را در اتاق حبس کرده بودم.ناهار و شام نخوردم.از اینکه ارسلان این همه بهم توهین کرده بود عصبانی بودم او غرورم را شکسته بود او حق نداشت با من اینطور رفتار کند.او داشت مرا وادار میکرد منشی اش باشم ، مرا وادار میکرد که با او به اصفهان بروم ، وادارم میکرد که مطیعش باشم!او حتی به پدرم حکم میکرد ولی در کمال ادب و متانت از پدرم درخواست می کرد.آنها چون میدانستند پدرم در برابرشان فروتن و از خودش اختیاری ندارد از او می خواستند که به من اجازه بدهد که هر چه انها خواسته اند انجام بدهم.ولی هیچ وقت از خود من نظری نمی خواستند.هزار جور فکر در مغزم میپیچید و من یک طرفه به قاضی میرفتم و از آنها عصبانی بودم.شب خوابهای آشفته میدیم و چند بار از خواب پریدم.
    صبح وقتی سر سفره ی صبحانه نشستم رو به پدر کرده و گفتم:پدر اگه اجازه بدهید من نمی خواهم همراه آقای بزرگمهر و خانواده اش به اصفهان بروم من دوست ندارم بدون شما مسافرت کنم.
    پدر با نگرانی گفت:ولی دخترم میترسم آقای بزرگمهر از من دلگیر شود و فکر کند که من اجازه نداده ام.خوب نیست.ما که نمی خواهیم برویم و اگه تو هم نروی آنها فکرهای ناجور میکنند.
    با خشم گفتم:پدر شما خیلی از آنها حساب میبرید.کمی از خودتان جدیت نشان بدهید.شما اختیار منو دارید انها برایم تعیین تکلیف میکنند.درسته که ما اینجا سرایدار آنها هستیم ولی برده که نیستیم.
    پدر با عصبانیت گفت:بس کن دختر.ما کجا سرایدار آنها هستیم؟!خانواده آقای بزرگمهر با ما مانند عضو خانواده ی خود برخورد میکنند.خانه ای به این بزرگی و خوبی در اختیار ما گذاشته اند و هر کجا که می خواهند بروند اول ما را پیش قدم میکنند تو داری مزخرف میگی!
    بدون اینکه بدانم چه میکنم با عصبانیت بلند شدم و با خشم گفتم:ولی من اجازه نمیدهم آنها برای من تصمیم بگیرند من نمی خواهم مرا هم مانند شمازیر بار منت خودشان بگذارند می خواهم هر کاری دوست دارم بکنم مرا درک کنید.شما یک مردید ولی مدام به آقای بزرگمهر متکی هستید.کمی به خودتان بیایید تا کی باید بار زحمت ما را دیگران به دوش بکشند تاکی باید زیر منت دیگران باشیم؟!
    پدر در حالی که از این برخورد من متعجب بود با ناراحتی گفت:دختر تو چرا اول صبحی چرت و پرت میگی؟!من هم دارم زحمت می کشم ، من هم در شرکت او بیکار نیستم و پول مفت نمیگیرم.من مانند سگ دارم جون میکنم تا زیر بار منت کسی نباشم من حتی کرایه این خانه را به آقای بزرگمهر میدهم من اگه اینجام فقط بخاطر علاقه ایست که به او دارم.من هیچوقت نخواستم سربار کسی باشم و تو هم نباید این فکرهای بی خود را بکنی که در اینجا سرایدار هستیم.بعد بدون اینکه صبحانه بخورد از خانه خارج شد.
    فوزیه با اخم نگاهی به صورتم انداخت و گفت:حالا خیالت راحت شد؟چرا پدر را ناراحت کردی؟تو دختر نادانی هستی دل پدر را شکستی.
    به گریه افتادم هرگز به پدر حرف تند نزده بودم.گفتم:توروخدا فوزیه تو دیگه منو سرکوفت نزن ، تو دیگه مانند ارسلان به من توهین نکن.بخدا دارم از دست او و اطرافیان دیوانه میشوم.ای بابا دست از سرم بردارید.بگذارید برای یکبار هم که شده خودم باشم و دیگران برای من تکلیف روشن نکنند.با گریه به اتاقم رفتم.
    مادر به اتاقم آمد و با ناراحتی گفت:نمی خواهی به من بگویی چی شده؟چرا از دیروز تا به حال دیوانه شدی؟
    در حالی که گوشه ی پنجره ایستاده بودم و به باغ نگاه می کردم گفتم:من نمی خواهم همراه خانواده ی آقای بزرگمهر به اصفهان بروم من بدون شما هیچ کجا نمیروم.تورو خدا منو وادار به این کار نکنید.
    مادر لبخندی زدو گفت:دختره ی دیوانه، باشه هیچکس تو را مجبور به این کار نمیکنه تو هم اینقدر اخم نکن بیا بیرون و برای پرخاشی که به فوزیه کردی معذرت بخواه من هم به خانم بزرگمهر میگم که تو راضی نیستی با آنها به اصفهان بروی.
    گفتم:چشم مامان فقط یک لحظه تنهایم بگذارید تا حالم بهتر بشه بعد خودم بیرون می آیم.
    مادر از اتاق خارج شد و بعد از نیم ساعت از اتاق بیرون رفتم.مادر هنوز نیامده بود.از فوزیه بخاطر برخورد بدم معذرت خواهی کردم.او هرچه پرسید که چرا دیروز ناراحت بودم چیزی نگفتم چون تکرار حرفهای من و ارسلان برایم زجرآور بود.
    موقع ناهار مادر به خانه آمد و با ناراحتی گفت:خانم بزرگمهر میگه آقا ارسلان از دیروز تا به حال به خانه نیامده است ، خیلی نگرانش بودند.
    فوزیه گفت:مگه آنها نمیدانند او کجا رفته است؟
    مادر گفت:چرا میدانند ولی تا به حال نشده بود که ارسلان به خانه ی دوستانش برود.میگفت دیروز دکتر زنگ زده و با صدای ناراحت و گرفته گفته که شب به خانه نمی آید و ممکنه که فردا هم نیاید.خانم بزرگمهر میگفت که حتما ارسلان با کسی حرفش شده که اینقدر ناراحت بود و تا حالا به خانه نیامده.او خیلی نگران پسرش است.
    فوزیه متوجه ی دعوای ما شد وقتی مادر به آشپزخانه رفت با اخم رو به من کرد و گفت:برای چه با هم دعوا کردید؟تو لیاقت ارسلان را نداری.بعدا میفهمی که من چه میگم.
    در حالی که اتاق را جارو میزدم گفتم:آره لیاقتش را ندارم.این را خودم بهتر میدانم.او دکتر است ثروتمند است.آره میدانم که من لایقش نیستم بخاطر همینه که دارم خودم را از زندگیش خارج میکنم ولی او متوجه تفاوت بین ما نیست.او یک دیوانه...بعد با خشم جارو را گوشه ای پرت کردم و به باغ رفتم.اعصابم داشت خرد میشد دیگه هیچوقت نمی خواستم به ارسلان فکر کنم.
    شب بعد از شام از پدر خواستم به آمل بروم ولی پدر گفت که قراره بعد از اینکه آقای بزرگمهر با خانواده اش به اصفهان رفتند فردای آن روز به آمل برویم ولی من اصرار کردم که زودتر بروم و پدر که از دست من کلافه شده بود قبول کرد که من زودتر از انها در آمل باشم و فردای آنروز ساعت دو بعد از ظهر به آمل رفتم.
    حامد از دیدن من خیلی خوشحال شده بود دیگه بهانه ای برای کنکور نداشتم و او هر روز غروب با خواهرانش مرا به گردش میبرد و با هم به کوهنوردی میکردیم.بعد از یک هفته مادر و پدر با فوزیه به آمل آمدند.
    وقتی من و فوزیه در اتاق حامد با هم تنها شدیم او گفت:فیروزه حرف بزن بین تو و ارسلان چی شده که اینطور از هم فاصله گرفته اید؟وقتی تو به آمل آمدی ارسلان بعد از دو روز به خانه امد.من و پدر و مادر برای دیدن آنها به خانه شان رفتیم او اصلا از تو نمیپرسید و وقتی شنید که به آمل رفته ای خیلی خیلی خونسرد بود ولی رنگ صورتش به وضوح پریده و اصلا چیزی نمیگفت.آخه مگه چی شده که شما دارید خودتان را اینطور عذاب میدهید؟
    با ناراحتی گفتم:خواهش میکنم دیگه درباره ی او با من حرف نزن نمی خواهم حتی اسمش را بشنوم.لطفا بگیر بخواب که حوصله ندارم.بعد خودم را به خواب زدم.
    فوزیه در حالی که دراز میکشید گفت:میدانم که تمام تقصیرها را تو داری بخاطر همینه که هیچی نمیگی.شب بخیر.امیدوارم خوابهای شیرین ببینی.بعد با عصبانیت پتو را روی سرش کشید.
    خانواده ام یک هفته در آمل ماندند و من از انها خواستم که تا موقع جواب امتحان های کنکور در امل بمانم.
    مادر به شوخی گفت:بهتره همینجا عروس خاله شوی تا ما هم خیالمان راحت بشه.
    چشم غره ای به مادر رفتم او به خنده افتاد و گفت:اینطور برام اخم نکن پدرت قبول کرد که تا موقع جواب امتحانها پیش خاله طاهره بمانی ، امیدوارم بهت خوش بگذره.
    آنها بعد از چند ساعت به تهران برگشتند.
    ادامه دارد........

  10. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 20

    قسمت بیستم
    -------------------------------------
    در مدتی که آنجا بودم ، حامد را داداش صدا میزدم ولی او از این حرفم ناراحت میشد و با دلخوری نگاهم میکرد.یک ماه از آمدنم به آمل می گذشن که با حامد به مخابرات رفتم تا حال پدر و مادرم را جویا باشم.وقتی چند تا زنگ خورد ارسلان گوشی را برداشت و گفت:الو بفرمایید.
    لحظه ای سکوت کردم و بعد با صدای محکم و سرد گفتم:سلام.ببخشید با آقای هوشمند و یا خانمشان کار دارم.ارسلان منو شناخت و با لحن سردی گفت:مادر و پدرتون تشریف ندارند اگه کاری دارید بفرمایید تا من به انها بگویم.
    با خونسردی گفتم:نخیر.خودم بعد از ظهر دوباره تماس میگیرم.خدانگهدار.بعد محکم گوشی را گذاشتم.دیگه نمی خواستم حتی درباره ی او فکر کنم نمی خواستم مانند پدر و مادرم از آنها حساب ببرم.میبایست محکم و با شهامت باشم و اجازه ندهم کسی در کارهای من دخالت کند.دوست نداشتم ارسلان فکر کند که عاشقش هستم دیگه هیچ چیز برایم مهم نبود و توانسته بودم بر قلبم تسلط پیدا کنم.همراه حامد به خانه برگشتم.غروب دوباره به مخابرات رفتم دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود و دوست داشتم صدایشان را بشنوم.
    دوباره ارسلان گوشی را برداشت.با خونسردی گفتم:ببخشید که دوباره مزاحم شدم ، می خواستم با پدر و یا مادر صحبت کنم.ارسلان به سردی گفت:خانواده تان همراه پدر و مادرم به قم رفته اند تا زیارت کنند فکر نکنم تا شب برگردند.
    فتم:فوزیه هم با آنهاست؟ارسلان با لحن سردی گفت:بله ایشون هم رفته اند ، شما نگران آنها نباشید همه حالشان خوب است.مخصوصا خود من بهتر از همه هستم.
    پوزخندی زده و گفتم:به پدر و مادرم بگویید که من هم سلامت هستم و هر روز با خاله و دختر خاله ها و پسر خاله حامد عزیزم به تفریح میروم و حالم از همیشه بهتره.خدانگهداروبعد محکم گوشی را گذاشتم.از اینطور حرف زدنم راضی به نظر میرسیدم و از اینکه با او مانند خودش حرف زده بودم خوشحال شدم.حامد کنارم بودو با تعجب نگاهم کرد.لبخندی به او زده و گفتم:چیه؟خوشت اومد اینطور حرف زدم؟حامد لبخندی زد و گفت:باورم نمیشه که اینها را از تو شنیده ام.همیشه میترسم که تو یکروز با غریبه ازدواج کنی.
    به شوخی گفتم:ولی نه هر غریبه ای.آشنا هم باشه بد نیست.
    حامد با شیطنت گفت:فامیل باشه چطور؟
    نیشخندی زده و گفتم:به جز پسرخاله با فامیل دیگه چرا.
    حامد اخمی کرد و با هم از مخابرات خارج شدیم.
    دو ماه در آمل ماندگار شدم.درست یک روز مانده بود که جواب امتحانها داده شد.آرام و قرار نداشتم نمی خواستم موقع گرفتن جواب کنکور در تهران باشم.قلبم به شدت میطپید.حامد را فرستادم تا به مخابرات برود و از پدرم جواب امتحان را بپرسد.یک ساعتی که حامد برای خبر آوردن رفته بود برایم یک قرن گذشت.وقتی او برگشت جعبه شیرینی در دستش بود با خوشحالی به طرفش رفته و گفتم:وای خدای من باورم نمیشه که قبول شدم.
    حامد لبخندی زد و گفت:درست فکر کردی چون قبول نشدی این شیرینی بخاطر خودم است که دعا کردم در کنکور قبول نشوی تا راه برای رسیدن به تو برایم باز شود.
    جا خوردم نزدیک بود بیهوش شوم.رنگ صورتم به وضوح پرید و به اجبار به در تکیه دادم تا از افتادنم جلوگیری کنم.همانجا جلوی در دو زانو روی زمین نشستم وقتی حامد حالم را دید با نگرانی گفت: بابا دختر من شوخی کردم تو چرا اینطوری شدی؟پاشو ببینم.تو الان دیگه برای خودت خانم دکتر هستی.
    با خشم فریاد زدم:حامد تو خیلی بدجنس هستی و اصلا از این کار تو خوشم نیامد نزدیک بود سکته کنم.
    حامد به خنده افتاد و گفت:در رشته مامایی قبول شدی.اگر که تلاش می کردی حتما یک پزشک میشدی.در حالی که از رشته مامایی زیاد راضی نبودم با ناراحتی گفتم:من تلاش خودم را کردم ولی حیف باز هم نشد که به رشته ی مورد علاقه ام دست پیدا کنم و با ناراحتی به اتاقم رفتم تا چمدانم را ببندم.حامد داخل اتاقم شد و گفت:پسر آقای بزرگمر گوشی را برداشت و او بود که بهم گفت.ضمنا خواست از طرف او بهت تبریک بگم و بگم که زیاد خودت را ناراحت نکنی چون به هر حال تو به هدفت رسیده ای ولی کمی پایین تر...وبعد با خنده گفت:ای کاش آنها اینجا بودند و حال تو را میدیند.یک لحظه فکرکردم تو داری بی هوش میشوی.در همان لحظه خاله و دختر ها وارد اتاق شدند.لبخندی زده و گفتم:من فردا می خواهم به تهران برگردم.ببخشید که در این مدت شما را اذیت کردم.
    طیبه گفت:شما ببخشید که حامد بی انصاف شما را اذیت کرده است.
    خاله با ناراحتی گفت:در این مدت دو ماه ما به تو خیلی عادت کرده ایم ای کاش پیش ما میماندی.
    گفتم:برای من هم خیلی سخته ولی چاره ای ندارم باید بروم.
    حامد گفت:امیدوارم موفق باشی مارا فراموش نکن انشاالله تا دو سه ماه دیگه همراه مادر مزاحمت می شویم.
    منظورش را میدانستم سکوت کردم دوست نداشتم او را دوباره ناراحت کنم و حامد لبخندی از رضایت زد و مادرش با خوشحالی نگاه کرد.خاله هم لبخندی زد و گونه ام را بوسید
    فردای آن روز من به تهران برگشتم مادر و پدر با دیدن من خوشحال شدند و هر کدام هدیه ای برای قبولی من در دانشگاه گرفته بودند.فوزیه خیلی خوشحال بود و مدام مرا میبوسید و تبریک میگفت.
    شب خانم و آقای بزرگمهر برای تبریک به خانه مان امدند و دسته گل و شیرینی با خودشان آوردند ولی ارسلان همراه انها نبود.وقتی پدر از او پرسید ، آقای بزرگمهر گفت که ارسلان خسته است ولی گفت از طرف او به فیروزه خانم تبریک بگیم.تشکر کردم.بعد از رفتن آنها من و فوزیه در اتاق خواب کنار هم خوابیدیم.فوزیه گفت:میدانم تو ارسلان با هم دعوا کرده اید چرا چیزی به من نمیگی؟
    غلتی زده و گفتم:نمی خواهم حتی فکر او را بکنم لطفا تو هم دیگه اینقدر درباره ی او صحبت نکن.
    فوزیه با ناراحتی گفت:طفلک ارسلان هنوز مطب خودش را دایر نکرده است خانم بزرگمهر از این بابت ناراحت است میگفت:نمیدانم چرا ارسلان اصلا به مطبش نمیره و حاضر نیست آنجا را افتتاح کند.فقط صبحها به بیمارستان سر میزند و بعد از ظهرها وقتی به خانه می آید خودش را در کتابخانه سرگرم میکند.اومده بود میگفت که حتما بین فیروزه و ارسلان حرفی شده که آنها اینطور از هم فاصله گرفته اند من هم گفتم اطلاعی ندارم خانم بزرگمهر خیلی نگران شما دو نفر است.
    سکوت کردم تا فوزیه ساکت شود و او هم دیگه چیزی نگفت.
    یک هفته از آمدن من به تهران میگذشت و من ارسلان را ندیده بودم.شب وقتی پدر به خانه آمد بعد از شام دور هم نشستیم.پدر رو به من کرد و گفت:امروز آقای دکتر به شرکت پدرش آمد و می خواست با من حرف بزند.به من پیشنهاد کرد که اگه موافق باشیم تو را در مطبش استخدام کند.میگفت:بهت بگم اگه دوست داری روزها بعد از دانشگاه کاری انجام بدهی و در امدی داشته باشی خوشحال خواهد شد که در مطب او بعنوان منشی بعد از ظهرها کار کنی و اینکه گفت که حتما بهت بگم که مجبور به این کار نیستی.تصمیم با خودت است.
    فوزیه گفت:چه عالی میشود.اینطوری به پدر فشار مالی نمی آید و تو میتوانی احتیاجات خودت را از این طریق فراهم کنی.رفتن تو در دانشگاه کلی هزینه برمیدارد و برای پدر سخته که اینها را فراهم کند الان تو به کیف و وسایل احتیاج داری.
    گفتم:ولی من باید فکرهایم را بکنم.
    پدر گفت:دکتر میگفت که میتونی از فردا سر کار بیایی.
    گفتم:ولی من فردا برای ثبت نام باید به دانشگاه بروم.
    پدر لبخندی زد و گفت:ولی تو باید از ساعت سه بعد از ظهر در مطب دکتر کار کنی.خوب فکرهایت را بکن چون کسی تورا مجبور به این کار نکرده است.
    فوزیه در حالی که از این همه خونسردی و بی تفاوتی من عصبانی بود گفت:بهانه نگیر ، تو صبح باید برای ثبت نام بروی ولی بعد از ظهر بی کار هستی و میتونی سر کار بروی.قبول کردم و فردای آن روز بعد از ثبت نام به خانه آمدم.دلم بدجوری شور میزد و از اینکه ارسلان را ببینم مضطرب بودم.تصمیم داشتم مانند یک غریبه با او رفتار کنم.
    ادامه دارد...................

  12. 8 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    آخر فروم باز saeed_h1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    اصفهانو میدوستم !
    پست ها
    1,387

    پيش فرض

    مرسییییییییی من دلم نیومد اینهمه زحمتی که کشیدی نیام چیزی بگم آفرین واقعا مرسی ازت
    میگما اگه این فیروزه آزمونای کانونو میداد حتما پزشکی قبول میشد

  14. این کاربر از saeed_h1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #28
    آخر فروم باز mahdis_apex's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    ?!!
    پست ها
    1,052

    پيش فرض

    واقعا خسته نباشی

    خوب سرگرممون کرده
    راستی من انزجار خودم رو از اون شخصیت حامد اعلام میکنم
    لطفا یه کاری کن آخرش این ارسلان لااقل قیافش رو فرم بیاد
    مامان فیروزه هم زیادی از همه جا بی خبره!!! اصولا به چشم نمیاد تو داستان!!!
    راستی اینا الان تو چه سالین؟؟آمل چرا شبیه روستا توصیف شده؟

  16. این کاربر از mahdis_apex بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #29
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    مرسییییییییی من دلم نیومد اینهمه زحمتی که کشیدی نیام چیزی بگم آفرین واقعا مرسی ازت
    میگما اگه این فیروزه آزمونای کانونو میداد حتما پزشکی قبول میشد
    خواهش میکنم سعیدجان..........تو همیشه به من لطف داشتی...........من فکر میکنم اگه اون ارسلان بدبخت رو کمتر اذیت میکرد حتما پزشکی قبول میشد


    واقعا خسته نباشی

    خوب سرگرممون کرده
    راستی من انزجار خودم رو از اون شخصیت حامد اعلام میکنم
    لطفا یه کاری کن آخرش این ارسلان لااقل قیافش رو فرم بیاد
    مامان فیروزه هم زیادی از همه جا بی خبره!!! اصولا به چشم نمیاد تو داستان!!!
    راستی اینا الان تو چه سالین؟؟آمل چرا شبیه روستا توصیف شده؟
    مرسی مهدیس جان........راستی من اول این تاپیک نوشتم که کتاب مال کیه ولی اگه دست من بود اول با یک ژیلت اون ارسلان رو مرتب میکردم دوم اون فیروزه رو یک فس میزدم که دل همه خنک بشه...................
    حدود داستان هم فکر نکنم خیلی قدیمی باشه و فکر میکنم که نویسنده می خواسته بگه روستاهای آمل احتمالا یادش رفته

  18. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #30
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 21

    قسمت بیست و یکم
    ------------------------------------
    بعد از ظهر ساعت سه بود که با غرغر فوزیه و اصرار او به مطب رفتم.کف مطب موکت فیروزه ای رنگ شده بود و رنگ اتاق ها و پرده ها به رنگ فیروزه ای بود و آرامش خاصی به محیط میداد.صندلی ها همه از چرم سفید در اتاق انتظار ردیف به چشم میخورد.وقتی وارد سالن شدم خانم قد بلند و مسنی را دیدم که پشت میز نشسته است.وقتی مرا دید گفت:بله فرمایشی داشتید؟
    به طرفش رفتم و گفتم:سلام من فیروزه هوشمند هستم وآقای دکتر...
    زن لبخندی زد و گفت:اوه ،بله شما منشی آقای دکتر هستید.منتظرتان بودم.دکتر سفارشتان را به من کرده بود.امروز روز دومیست که مطب را دایر کرده اند من موقتی اینجا هستم تا دکتر منشی جدیدی را جای من بگذارد و اینکه من مسئولیت دارم این کار را به شما یاد بدهم .بعد بدون وقفه شروع به کار کرد و راه و روش کار را نشانم داد.نیم ساعت بود که او صحبت میکرد و من گوش میدادم که یکدفعه در باز شد و ارسلان به مطب آمد.با دیدن او دلم فرو ریخت و رنگ صورتم بی اختیار پرید.او خیلی لاغر شده بود ریش و موهایش کمی بلندتر شده بود و قیافه ی او را کمی زننده کرده بود.
    آرام سلام کردم و خانم حقیقی هم با صدای بلند به او سلام کرد.ارسلان در اصل جواب سلام او را داد و بدون توجه به من وارد اتاقش شد.
    خانم حقیقی لبخندی زد وگفت:دکتر مرد خیلی خوب و باوقاریست من که او را خیلی دوست دارم.بعد ادامه داد:خب دیگه من باید بروم شما که دیگه مشکلی نداری؟
    گفتم:دستتون درد نکنه ببخشید که وقت شما را گرفتم.
    خانم حقیقی گفت:وظیفه ام بود.پس دیگه من میروم خدانگهدار.بعد کیفش را برداشت و از مطب خارج شد.
    من پشت میز بزرگی نشستم.مطب خلوت بود ولی ده دقیقه بعد دو نفر با هم داخل شدند.اول کمی هول کردم ولی به خودم مسلط شدم.آنها تازه به پیش دکتر می آمدند و من می بایست برایشان پرونده تشکیل میدادم.بعد از اینکه پرونده را دستشان دام گفتم که میتوانند پیش دکتر بروند.یکی از آنها به طرف اتاق دکتر رفت و در زد صدای دلنشین ارسلان را شنیدم که گفت:بفرمایید داخل.وقتی در باز شد دیدم که میز ارسلان روبروی در است ، لحظه ای نگاهمان به هم خیره ماند و با بسته شدن در این نگاه به تپش تبدیل شد.در تنم لحظه ای رعشه به وجود امد.دوست نداشتم مستقیما در تیر نگاه او باشم.به مردی که روبرویم نشسته بود نگاه کردم یک دستش داخل گچ بود.بلند شدم و میز را به زحمت کشیدم مرد به کمکم آمد و با یک دست میز را با هم جابه جا کردیم.از او تشکر کردم و میز را روبروی در ورودی گذاشتم طوری که اصلا در قسمت دید ارسلان نبودم.وقتی میز جا به جا شد روی صندلی نشستم و مردی که وارد اتاق دکتر شده بود بیرون آمد و نفر بعدی وارد اتاق ارسلان شد.
    بعد از ده دقیقه آن مرد هم بیرون آمد.در همان لحظه تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم مرد از من خداحافظی کرد و از مطب خارج شد.خانمی وقت قبلی می خواست و من برای ساعت 5 بعد از ظهر فردا به او وقت دادم.وقتی گوشی را گذاشتم ارسلان با اخم از اتاقش خارج شد.نگاه تندی به صورتم انداخت و گفت:کی بهت اجازه داد که میز را جا به جا کنی؟
    ناخودآگاه از ترس سریع از روی صندلی بلند شدم و گفتم:اینطورمن راحتترم و ورود اشخاص را بهتر میبینم.
    ارسلان با خشم گفت:در اینجا هر کاری که بخواهی بکنی باید از من اجازه بگیری.حالا میز را سر جایش بگذار.
    آرام گفتم:چشم.ارسلان با همان حالت به اتاقش برگشت.
    به سختی توانستم میز را سر جایش بگذارم وقتی خواستم میز را کمی عقب تر بکشم لبه ی تیز میز دستم را پاره کرد دستمالی برداشتم و آن را روی پارگی گذاشتم.در همان لحظه چند نفر پشت هم داخل شدند اسم هایشان را نوشتم و برایشان پرونده باز کردم و بدون اینکه متوجه شوم گوشه ی پرونده ی یکی از آنا خونی شد.
    صندلی ام را طوری گذاشتم که وقتی در باز میشد روبروی ارسلان قرار نگیرم و کمتر در دید او باشم.در همان لحظه پیرمردی با دو لیوان چای وارد مطب شد وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:بالاخره منشی جدید آقای دکتر تشریف آوردند.مدت شش ماه است که دکتر مطب را دایر نکرده بود میگفت که می خواهد منشی خوبی را برای خود استخدام کند.دکتر میگفت:منشی عزیزش به مسافرت رفته و تا او نیاید مطب را باز نمیکند.در این ساختمان بیشتر از پانزده تا مطب است و فقط دکتر بزرگمهر برای افتتاح آن تنبلی کرده بود خدا را شکر که او هم توانست مطبش را افتتاح کند.
    پیرمرد یک ریز حرف میزد.یک لیوان چای روی میزم گذاشت تشکر کردم و بعد در زد و به اتاق دکتر رفت.صدای ارسلان را می شنیدم که از او تشکر میکرد.وقتی پیرمرد از اتاق خارج شد لبخندی زد و چسب زخمی را روی میزم گذاشت و گفت اینو آقای دکتر داد و گفت که آن را به دستتان بزنید تا جای زخم آلوده نشه.بعد با این حرف از اتاق خارج شد.
    جا خوردم ارسلان هنوز به من توجه داشت وبرایش مهم بودم.او با این کارش بیشتر مرا عذاب میداد.محبت و گذشت او قلبم را مالامال از عشق میکرد.عشقی که به اجبار آن را مهار کرده بودم.چسب را آرام برداشتم و با بغضی که در گلویم نشسته بود به دستم زدم.
    ساعت هشت شب ارسلان از اتاقش بیرون آمد و بدون اینکه نگاهم کند گفت:ساعت هشت است میتونی به خانه بروی.بعد خودش در حالی که کیف در دستش بود زودتر از مطب خارج شد.
    جا خوردم فکر میکردم که با هم به خانه بازمی گردیم ولی او بدون توجه به من از مطب خارج شد.در را کلید کردم و از پله ها پایین آمدم.چون پول کمی همراه داشتم مجبور شدم در ایستگاه اتوبوس منتظر بمانم صف طولانی بود و درست ساعت نه و نیم شب به خانه رسیدم.با خستگی به همه سلام کردم و به اتاقم رفتم.فوزیه طبق معمول به اتاقم امد و خواست بداند که امروز در مطب چطور بوده است.همه چیز را با خستگی تعریف کردم.فوزیه لبخندی زد و گفت:وای خدای من.ارسلان خیلی عصبانی است!
    مادر هر چه برای صرف شام مرا صدا زد قبول نکردم و در رخت خواب خوابیدم.
    سعی می کردم به چیزی فکر نکنم چشم هایم را بستم تا همه چیز را فراموش کنم بالاخره با هر بدبختی بود خوابیدم و شب را به روز رساندم.از یک هفته ی دیگه میبایست دانشگاه میرفتم.بخاطر همین صبحها بی کار بودم و بعداز ظهرها به مطب میرفتم.ولی ارسلان هم چنان با من سرد و خیلی رسمی برخورد میکرد و من هم سعی میکردم او را فراموش کنم.
    ادامه دارد...............

  20. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •