قسمت پانزدهم
--------------------------------------
فوزیه به گریه افتاد جا خوردم با ناراحتی گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.لازم نیست خودت را ناراحت کنی.
فوزیه دستم را گرفت و در حالی که سعی میکرد آرام باشد گفت:ولی من دوست دارم همه چیز را برایت تعریف کنم،از عشق بین خودم و شاهپور برات حرف بزنم حرفی که سالهاست در سینه انبار کرده ام.
متوجه شدم که او به دنبال یک همدم خوب می گردد تا برایش دردودل کند.من هم دستش را فشردم و گفتم:خب بهتره همه چیز را برایم تعریف کنی تا من هم از گذشته ی خواهرم بدانم.
فوزیه اشکش را پاک کرد و گفت:بین این همه رفت و آمدهای خانوادگی با آقای بزرگمهر با شاهپور که از کودکی گهگاهی همدیگر را می دیدیم آشنا شدم.بیشتر آشناییمان در سن یازده سالگی با او بود وقتی آقاارسلان به خارج سفر کرد او مدام به خانه ی عمویش می آمد و با هم بازی میکردیم تا اینکه هر دو بزرگ شدیم و یکدفعه احساس کردیم که به هم علاقه مند هستیم.پدر دیگه اجازه نمیداد با شاهپور شوخی و خنده کنم و می گفت:تو دیگه بزرگ شده ای و خوب نیست با یک پسر مجرد اینقدر راحت باشی.خود شاهپور هم زیاد به خانه ی آقای بزرگمهر نمی آمد ولی ماهی یک دفعه به آنها سر میزد و به خانه ی ما هم گهگاهی سر میزد.با دیدن هم خوشحال میشدیم.آن موقع هفده سال داشتم که یک شب به اصرار و خواهش شاهپور و خانم بزرگمهر همراه آنها به مهمانی رفتم و در آنجا بود که متوجه فرق خودم با بقیه ی دخترها شدم.وقتی دیدم شاهپور خیلی راحت با دخترهای زیبا و لوند که در لباسهای ناجور بودند رقص میکند و یا میخندد حرص می خوردم.به اتاق پرو رفتم.روسری را از سرم درآوردم و با لوازم آرایشی که جلوی آینه بود خودم را آرایش کردم و از اتاق بیرون آمدم.آن محیط توانست بر ایمانم غلبه کند و مرا به گمراهی بکشاند.
شاهپور وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:چقدر زیبا شده ای.حیف نبود این همه زیبایی را در پوشش حجاب مخفی کرده بودی؟بعد دستم را گرفت و با هم رقصیدیم.در کنارش احساس شادی میکردم و دیوانه وار دوستش داشتم او هم دوستم داشت ولی ما هم طبقه ی هم نبودیم او ثروتمند بود و من...بعد فوزیه با گوشه ی روسری اشکش را پاک کرد.
در حالی که خیلی مشتاق بودم از انها بدانم گفتم:خب بعد.
فوزیه لبخند غمگینی زد و گفت:بعد از ماجرای آن مهمانی شاهپور بیشتر به من محبت می کرد وقتی چشم پدر و مادر را دور می دیدم با شاهپور قرار ملاقات می گذاشتم و در پارک و یا سینما همدیگر را میدیدیم.عاشقش شده بودم و او هم عاشقم بود شاهپور به من قول داد به خواستگاریم می آید ولی بعد از مدتی طولانی متوجه شدم که پدر و مادرش با ازدواجمان مخالف هستند.شاهپور خیلی تلاش کرد تا پدر و مادرش را راضی کند ولی آنها قبول نکردند.یک روز شاهپور به خانه ما امد و از پدر خواست که اجازه دهد با او ازدواج کنم در اصل او تنها به خواستگاری من امده بود ولی پدر قبول نکرد و خواست که او با پدر و مادرش به خواستگاری بیاید روز و شبم گریه شده بود.یک سال گذشت تا اینکه از طرف مدرسه به اردوی چالوس میرفتیم و موقع برگشتن از اردو اتوبوس ما تصادف کرد هفت نفر از دخترها جانشان را از دست دادند و بقیه مجروح شدند و من هم که یک پایم را...دوباره به گریه افتاد.
سکوت کرده بودم و به حرف های فوزیه گوش میدادم او ادامه داد:وقتی شاهپور فهمید که من نقص عضو شده ام دیگه به دیدنم نیامد نمی توانستم باور کنم که او مرا فراموش کرده است.نمی توانستم به خودم بقبولانم که او مرا نمی خواهد وقتی برایش پیغام فرستادم که چرا به دیدنم نمی آید او برایم نامه فرستاد و نوشته بود:
"فوزیه جان،میدانم وقتی این نامه را بخوانی از من متنفر میشوی ولی من چاره ای ندارم دوستت دارم و میدانم دوستم داری ای کاش این حادثه هرگز برایت رخ نمیداد و من بجای تو یک پایم را از دست میدادم.پدر مادم داشتند کم کم راضی به ازدواج ما می شدند ولی حالا با شنیدن این موضوع دیگه هرگز راضی به این وصلت نیستند.خود من هم نمیدانم میتوانم تو را خوشبخت کنم یا اینکه...به خدا نمیتوانم در صورت زیبایت نگاه کنم و حرف دلم را بزنم.آره حرف دلم این است که من هرگز نمیتوانم با وضعیت حالای تو خودم را سازگار بدهم من هرگز خودم را به خاطر این بی رحمی نمی بخشم ولی دلم راضی به این کار نیست هنوز دوستت دارم وهمیشه به یاد چشمهای زیبایت هستم.من قراره تا چند ماه دیگه به خارج سفر کنم ولی مدام دلم پیش توست از اینکه قلب کوچک را شکستم خودم را هیچوقت نمی بخشم.امیدوارم بتوانی فراموشم کنی خدانگهدار شاهپور بی وفای تو."
وقتی نامه را خواندم شوکه شده بودم از اینکه عاشقش شده بودم به خودم لعنت می فرستادم.تا یک ماه خواب و خوراک نداشتم.نمی توانستم شاهپور را به خاطر این بی وفاییش ببخشم.آرزوی مرگ می کردم ولی بعد از زبان خانم بزرگمهر شنیدم که شاهپور به خارج سفر کرده است و قراره در آمریکا مقیم شود.دلم از این همه بی رحمی به درد آمده بود وقتی آقا ارسلان از پدر خواهش کرده بود که تو با او به مهمانی بروی تمام خاطراتم برایم دوباره زنده شد به خاطر همین دیروز اینقدر با تو تند و خشن برخورد کردم باید منو ببخشی.
آهی کشیدم و گفتم:یعنی ممکنه ارسلان هم مانند پسر عمویش شاهپور باشد؟
فوزیه اخمی کرد و گفت:اصلا این حرف را نزن،ارسلان مرد بزرگی است او حتی به تو اقرار کرد که از رفتارت در مهمانی خوشش آمده است و از اینکه پوشش حجاب داشتی اصلا ناراحت نبود و برعکس راضی هم بوده است.در صورتی که شاهپور از حجاب من ناراحت بود و اصلا کنارم نمی نشست و مدام با دخترهای دیگه سرگرم گفتگو بود.
با نگرانی گفتم:حالا که تو تمام گذشته ات را برایم تعریف کرده ای و مرا همدم خودت دانسته ای خیلی خوشحالم ولی دوست دارم که تو هم همدم من باشی و به حرفهایم گوش کنی.
فوزیه لبخندی زد و گفت:با این که میدانم دردت چیست ولی بهت قول میدهم سنگ صبورت باشم و مانند یک همدم خوب در تمام غم و شادی هایت شریک باشم.
با بغض گفتم:حتما متوجه شده ای که من به ارسلان علاقه پیدا کرده ام علاقه ای که بیشتر شبیه عاشق بودن است.بیشتر از خانم بزرگمهر میترسم.راستش را بخواهی از پدر و طرز فکر او هم وحشت دارم.ارسلان با اون قیافه ی کذایی توانست در قلبم رسوخ کند و حالا دل به او باخته ام.صدایش دلنشین است و من گذشت او را می پرستم.خیلی سعی می کنم که دوستش نداشته باشم ولی با دیدن او قلبم آرام و قرار ندارد.از آینده میترسم وقتی ارسلان عصبانی میشود میترسم ولی ترسی که آن را دوست دارم.ای کاش او هم طبقه ی ما بود وگرنه ما هیچ مشکلی نداشتیم و عشق میان خودم را به زبان می آوردم.میدانم او هم مرا دوست دارد حرفهایش بوی عشق و علاقه میدهد ولی آنقدر مغرور است که غیر مستقیم حرف میزند او فکر میکند که من دوستش ندارم چون تا بحال هیچ چیزی که دلگرمش کند به او نگفته ام.نمیدانم چه کار کنم تو راهی...
در همان لحظه صدای سرفه ای باعث شد که حرفم را قطع کنم من و فوزیه جا خوردیم خانم بزرگمهر داخل اتاق شد با دیدن او قلبم فرو ریخت و رنگ صورتم پرید میدانستم که او تمام حرف هایم را شنیده است سریع از کنار فوزیه بلند شدم و سلام کردم.
فوزیه با من و من گفت:ببخشید که متوجه ورود شما به خانه نشدیم.
خانم بزرگمهر لبخند موذیانه ای زد و گفت:ببخشید که شما را ترساندم ،در باز بود و من ترسیدم نکنه دزد به خانه ی شما آمده است که در ورودی اینچنین باز است.به خاطر همین آرام داخل شدم آمده بودم که زنجبیل از شما بگیرم.مادرتون گفت که در کابینت آشپزخانه است خواست بیایم از شما بگیرم.
با صدایی لرزان گفتم:الان برای شما می آورم و به سرعت از کنارش رد شدم و به آشپزخانه رفتم.در همان لحظه خانم بزرگمهر به آشپزخانه امد و گفت:ببخشید که مزاحمتان شدم راستی ببینم امتحان را دادی؟
در حالیکه هنوز در صدایم لرزش بود گفتم:بله امروز صبح امتحان را دادم.
خانم بزرگمهر لبخندی زد و به کابینت آشپزخانه تکیه داد و انگار تازه مرا میدید با نگاهی خریدارانه گفت:راستی ارسلان تلفن زد و گفت که اگه خسته نیستی و نمی خواهی استراحت کنی منتظرش باشی تا به دنبالت بیاید می خواهد شما را به یکی از همکارهایش معرفی کند.
آرام و با خجالت گفتم:من خیلی خسته هستم ای کاش ایشون فردا این کار را میکردند.
خانم بزرگمهر گفت:اتفاقا به او گفتم که قرار امروز را به هم بزنی و با اجازه از طرف شما من به او گفتم که امروز را نمی توانی با او باشی.بعد لبخندی زد و ادامه داد:ارسلان مرد خیلی خودخواهی است باید او را درک کند که شما خیلی برای این امتحان زحمت کشیده اید و حتما خسته هستید ولی بهتره فردا به دعوتش جواب مثبت بدهی چون این پسر من مانند یک بمب است و امکان داره هر لحظه منفجر شود و دیگه اون موقع هیچکس نمیتونه جلوی او را بگیره.
در حالیکه تا بنا گوش سرخ شده بودم ظرف زنجبیل را به دستش دادم و گفتم:اگه پدر اجازه بدهد حتما مزاحم ایشون میشوم.
خانم بزرگمهر گونه ام را بوسید و گفت:دستت درد نکنه.ببخشید که تو زحمت افتادی.
گفتم:کاری نکردم اگه چیز دیگری می خواهید به شما بدهم؟
خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:نه عزیز دلم چیزی نمی خواهم فقط ازت می خواهم که در مورد من فکرهای ناجور نکنی چون هر مادری برای پسرش آرزوی همسری مانند تو را دارد داشتن عروسی مانند تو برایم یک آرزوست.بعد با این حرف به سرعت از خانه خارج شد.
با اینکه از ته دل خوشحال بودم ولی از او به خاطر حرفهایی که زده بودم خجالت میکشیدم.او تمام حرفهایم را شنیده بود و شرمنده شده بودم.من جلوی خانم بزرگمهر لو رفته بودم و خداخدا می کردم که او چیزی به ارسلان نگوید.وقتی به اتاق فوزیه رفتم او را نگران دیدم حرفهای خانم بزرگمهر را برایش گفتم و او هم مانند من خوشحال شده بود.
ادامه دارد...