تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 58 اولاول 12345671353 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 575

نام تاپيک: داستانهای مینیمالیستی

  1. #21
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض یک داستان مینیمال معاصر فارسی

    "تا به‌ حال اينقدر از نزديک به چشم‌های يک دختر نزديک نشده بود.
    دختر با ابروانی کشيده و چشم‌هايی باز و درشت، به آسمان نگاه می‌کرد.
    ابروانش را تازه‌ برداشته ‌بود و بوی خوشی می‌آمد.
    همين‌طور محو زيبايی مسحورکننده‌ی دختر شده‌ و پلک زدن هم يادش رفته‌بود...
    پريشانی موهای سياه دختر را تعقيب می‌کرد که رد خونی کنار سر توجهش را جلب کرد.

    يکه خورد. کمی به عقب رفت...
    با زوزه‌ای کشدار از جسد دختر کنار بزرگراه دور شد."

  2. #22
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض سایه ها

    آخرین جرعه را می‌خورد، سیگارش را روشن می‌کند، چشمانش را می‌بندد تا مثل هرشب به سایه‌هایی که مدت‌هاست از خودش رانده‌، فکر کند. به سایه‌های بی‌ارزشی که برای پول او همه کار می‌کنند. به سایه‌ای که هر چند روز می‌آید پیشش و گریه می‌کند که چرا بیشتر دوستش ندارد, چرا دیگر به خانه بر نمی‌گردد. به سایه‌های سیاه و سفیدی که هر روز صبح, پشت سر او, از بوی مشروب دهانش حرف می‌زنند. به بغضی که هر شب به‌اش می‌گوید:«تا بیرونم نریزی نمی‌گذارم بخوابی.»
    اما فقط باید به نزدیک ظهر فکر کند که آمد به‌ش سلام کرد، پرونده‌اش را گذاشت روی میزش و ایستاد روبروش تا او به‌ش اجازه نشستن بدهد.
    نباید به او فکر کند. او فقط یک کارمند ساده است.

  3. 2 کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  4. #23
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض سیم خاردار

    رگ‌هاش خون را برنمی‌گرداندند. یخ‌زده و خشک بودند. چشم‌هاش همه‌چیز را سیاه و محو می‌دید. هوا از جلوی صورتش فرار می‌کرد تا نتواند درست نفس بکشد. سیم خاردار را مشت کرده بود و داشت می‌رفت. خون و تکه‌های دستش روی سیم خاردار می‌ماند و سیاه می‌شد.
    سرگروهبان چشم از او برداشت و برگشت توی اتاق. نشست پشت میز و سیگارش را روشن کرد و به مرد لخت و نیمه‌جانی که از سقف آویزان بود گفت: «چند وقت است که می‌شناسیش؟»
    گفت: «از بچگی.»
    گفت: «هر چهار تا بچه مال تو هستند؟»
    گفت: «بله.»
    گفت: «چطور این کار را می‌کردید؟»
    گفت: «بچه‌های او را می‌انداختیم.»
    گفت: «پس خانواده او خانواده تو هستند.»
    گفت: «قربان ما از بچگی مال هم بودیم. سروان او را وادار کرد که زنش بشود.»

    جواد سعیدی پور

  5. این کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #24
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض فصل ها

    گفتم :
    بهار می آید ، با هم به صدای باران گوش می کنیم .
    گفتم :
    تابستان می آید ، همه جا زیبا می شود .
    گفتم :
    بعد نوبت پاییز می رسد ؛ پاییز رنگارنگ .
    اما او چیزی نگفت ، فقط با نوکش لای پرهایش را خاراند .
    من از یاد برده بودم که او تمام زندگی اش را در قفس گذرانده است .
    پرنده ی بی چاره فصل ها را نمی شناخت.

  7. این کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #25
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    من فقط چند دقیقه دیر رسیدم. با وجود این که پنج سال از آن زمان می گذرد،
    تنها یک چیز باعث شد که هنوز به عشق او وفادار باشم، تکان خوردن تاب.
    به او پیغام داده بودم که اگر هنوز به من علاقه دارد، راس ساعت شش صبح
    کنار تاب همدیگر را ببینیم. من با تاخیر ساعت شش و پنج دقیقه
    رسیدم. او کنار تاب نبود ولی تاب تکان می خورد.

  9. این کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #26
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    اصلا فکر نمی کردم که زندگی ام در این جا چنین معنایی داشته باشد..
    عکاس های زیادی از من عکس گرفته اند. حتی برخی شان روی شن ها دراز می
    کشیدند تا از من عکس بگیرند. دوربین های پیشرفته با لنزهای تله و واید و
    زوم و... اما من هنگامی متوجه موضوع شدم، که پیرزنی با یک دوربین قدیمی
    که همزمان عکس را چاپ هم می کرد، از من عکس گرفت. به محض این که عکس
    بیرون آمد، بادی شدید آن را، زیر پاهایم، روی شن های روان صحرا انداخت
    و من خودم را دیدم. یک گیاه سبز تک و تنها در وسط یک صحرای پر از شن و
    ماسه.
    بله فکر می کنم حضور من در این جا معنایی خاص دارد.

  11. این کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #27
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    اجازه داد عبور کنم..
    اما وقتی عبور می کردم با خودم گفتم:
    کاش آن قدر خواهش و تمنا نکرده بودم تا تصمیمش عوض شود و اجازه دهد عبور
    کنم. زمین اصلا جای خوبی برای عبور نیست.
    خدایا پشیمانم. کاش آن قدر اصرارت نمی کردم تا مرا به زمین بفرستی.
    کاش فرشته مانده بودم.

  13. این کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #28
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض کوه

    نویسنده ی جوان از پنجره ی اتاقش به کوه خیره شده بود. می خواست از کوه بنویسد، اما
    از شکوهش می ترسید و از راز بزرگ پوشیده از برفش. قلمش روی کاغذ قفل شده بود.
    چشمانش را بست تا در خیالش دنبال کلماتی بگردد که گم کرده است.
    تلفن روی میزش زنگ زد. از اتاق مراجعات دفتر روزنامه بود:
    - بابک! یک نفر با تو کار دارد.
    - کیه؟
    - یک پهلوان پیر با موها و محاسنی به سفیدی برف کوهستان.
    نفهمید خواب است، یا بیدار. به پنجره نگاه کرد. پوشیده از مه بود. نتوانست صبر کند تا
    آسانسور برسد. از پله ها پایین دوید.

  15. این کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #29
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    اشتباه
    ادم وقتی یک کار اشتباهی میکنه و میدونه که این اشتباهه و اونو انجام میده بعد ها خیلی دلش میسوزه ...
    مخصوصا اگه اون فرد کسی باشه که سریع جزای کارش رو ببینه ... حتی با یک اتفاق ساده ...
    منظورم از جزا چیز بزرگی نیست ولی اونقدری هست که فرد بفهمه و بگه چرا من اون کارو کردم !
    حالا میخواد اون رو درست کنه ولی نمیونه ...
    میترسه ... نمیتونه و یا نمیخواد ...
    ولی میخواد ... ولی نمیتونه ... اخه میترسه !

    راه خاکی, با شیبی تند در انتظار او بود .
    مسیر را خودش انتخاب کرده بود .
    هر چه بالاتر می رفت راه سخت تر می شد .
    تا جایی بالا رفت که بلاخره متوجه مسیر اشتباهش شد .
    به انتهای مسیر رسیده بود .
    هیچ اتفاق ساده ای رخ نداد .
    چون او اشتباهش را فهمیده بود .

  17. 3 کاربر از Benygh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #30
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض عروسک

    صورتم رو با دوتا دستام گرفته بودم که چشم های سرخ و وحشتناکش رو نبینم. بدنم از حرکت دستای پیر و لرزونش تکون می خورد و دلم می خواست
    گریه کنم... صدای باز کردن زیپ رو شنیدم اما فقط به فکر استفراق دوباره و ترس خوابیدن توی انبار به خاطر کثیف کردن فرش مادربزرگ بودم که دوباره مایع گرم چندش آور رو تو دهنم حس کردم و ....
    اشکام به بهونه کتک های مادر بزرگ رو صورتم می ریخت و از زیر چشم قیافه هیولا وار شوهرش رو می دیدم که عروسکی که قولش رو داده بود تو دستاش می چرخوند و می خندید.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •