"تا به حال اينقدر از نزديک به چشمهای يک دختر نزديک نشده بود.
دختر با ابروانی کشيده و چشمهايی باز و درشت، به آسمان نگاه میکرد.
ابروانش را تازه برداشته بود و بوی خوشی میآمد.
همينطور محو زيبايی مسحورکنندهی دختر شده و پلک زدن هم يادش رفتهبود...
پريشانی موهای سياه دختر را تعقيب میکرد که رد خونی کنار سر توجهش را جلب کرد.
يکه خورد. کمی به عقب رفت...
با زوزهای کشدار از جسد دختر کنار بزرگراه دور شد."