آرزوهایش دل خوش کند . منظورم را میفهمید ؟
فهمیدنش سخت است . تو و آقا جانت عادت کردید لقمه را با دست چپ در دهان بگذارید . گاهی وقتها اصلا نمیفهمم چه میگویید . نمیدانم علی بیچاره زبان تو را میفهمد یا مثل من سر در گم است .
اگر زبانم را نمیفهمید ، الان اینجا نبود . یادم می آید خودتان به من گفتید که جشن عروسی و عقدتان در همین خانه برپا شد . اینجا جان میدهد بریا مراسم جشن و سرور ، مثلا عروسی من .
لبهای در هم فشرده اش به نشانه ی لبخند از هم گشوده شد ، اما هنوز در کلامش آه بود .
اگر قرار بود زن مظفر شوی ، شاید جشن عقد کنانتان در این خانه برپا میشد ، ولی کس و کار علی در تهران هستند و این ممکن نیست .
خب در عوض کس و کار من در زنجانند . مثلا بی بی ، عمه انسیه و بقیه ی ایل و طایفه . من این غیر ممکن را ممکن میکنم . حالا میبینید .
تو تا حالا هر کاری دلت خواسته کردی ، اما بی خیال این یکی شو ، چون من هم موافق نیستم .
رضایت شما با من . آن گوشه دیوار را میبینید ، دیواری که نور آفتاب را تا اینجایی که ما نشسته ایم تابانده و روشنایی اش ، در میان سایه های اطرافش درخشان است . آن درخشش امید و آرزوهای من است . نه بی بی میتواند به تهران بیاید و نه دایه خانم که همیشه آرزوی عروسی مرا داشت و نه ایل و تبار شما و آقا جان . آنها که من دوستشان دارم اینجا هستند ، نه در تهران . من خاطرات کودکی ام را دست چین کرده ام و میخواهم همه آنها را با خود به خانه بخت ببرم . دوست دارم جشن عقدم در همان اتاقی باشد که سفره عقد شما در آن پهن بود و همان قندی بر سرم ساییده شود که از همان زمان تا کنون به عنوان قند سر عقدتان در صندوقی که همین جا در صندوقخانه ای که درش قفل است ، نگه اش داشته اید . حتی دلم میخواهد همان پیراهن عروسی شما را هم در آن شب تنم کنم .
آن پیراهن را بیدزده و به درد تو نمیخورد . آن قند هم چون من زن خوشبختی نبودم ، دلم نمیخواهد بر سرت ساییده شود و به سرنوشت من دچار شوی .
اشتباهتان در همینجاست که مفهوم خوشبختی را درک نمیکنید . شما یک عمر با عشق با پدرم زندگی کردید . او هنوز هم عاشقانه دوستتان دارد و شما بی او سرگردان و سردرگم هستید . وقتی که به سفر میرود ، انگار یک چیزی گم کرده اید . من آرزو دارم عشق من و علی هم مثل شما و پدرم باشد ، پابرجا و همیشگی باشد . پس با وارونه جلوه دادن مفهوم خوشبختی در زندگی مشترک ، سوهان به روحش نزنید .
آقاجان به ما پیوست و زبان به ملامتمان گشود و گفت :
شما دوتا ، مادر و دختر چه حرفی دارید که تمام شدنی نیست . مثلا بعد از مدتی آمدی دیدن مادر شوهرت . تا مهمانها بلند نشدند ، پاشو بیا با بی بی و انسیه یک مشورتی برای برگزاری یک مهمانی مفصل بکنیم .
دست به دور گردنش انداختم و گفتم :
آقا جان عزیزم . من یک خواهش هم از شما دارم . قول میدهید قبول کنید ؟
دستم را از دورگردنش باز کرد و آن را فشرد و گفت :
باز چه در سر داری دختر ؟
یک خواهش خصوصی و یک قار بین خودمان .
دیگر چه میخواهی ؟
یک شرط دیگر که باید خانواده علی را وادار به قبولش کنید . قول میدهید ؟
قول ندهم ، همین تو به من تحمیلش خواهی کرد . کاری نکن که دو پا دارند ، دو پای دیگر هم قرض کنند و پا به فرار بگذارند .
شما که از خدا میخواهید فرصت دیگری برای گداختنشان در بوته ی امتحان بیابید .
به حالت اخم چشم تنگ کرد و بالحن رنجیده ای پرسید :
مسخره ام میکنی روشا ؟
نه به خدا آقا جان ، راست میگویم . من دلم میخواهد جشن عقدکنانم در همین خانه و در همان اتاقی که شما و مادرم عقد کردید بر پا شود تا بی بی عزیزم و سایر ایل و تبار گوهری و طایفه ی خانم جان هم ، در آن حضور داشته باشند . حتی قند عروسی شما را بر سرم بسابند و اگر پیراهن عروسی خانم جان را بید نزده بود ، همان را تنم کنم . شما و مادرم با هم خیلی خوشبخت بودید و عشقتان هنوز پابرجاست . به همین خاطر دوست دارم خورده های همان قند از لابلای همان تور به سرم پاشیده شود . فکر میکنید برآورده کردن این آرزویم سخت باشد ؟
چروکهای عمیق که به نشانه ی فرسودگی عضلات صورت بر چهره اش نشسته بود محو شد و یکبار دیگر جوانی ، رخسارش را در اختیار خود گرفت . لبخند زد ، چهره اش جوان بود ، به جوانی شبی که در کنار زن محبوبش بر سر سفره عقد نشسته بود ، حتی صدایش هم در موقع بیان این جمله صاف و بی خش و پر شور و حال به نظر میرسید .
اگر قرار باشد در تجزیه و ترکیب روزهای عمر ، حساب لحظات شادی و سرور را از رنج و هرمان و شکستهای زندگیمان جدا نکنیم و به فکر ترکیبشان باشیم ، بازنده ایم . ما روزهای خوشی هم در این خانه داشتیم نعیمه ، یادت می آید ؟ به قول خواجه شیراز :
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
چون یاد روی تو کردم جوان شدم
با استفاده از مکث و سکوتش در حالیکه غرق گذشته بود ، بیت دوم را من ادامه دادم .
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامروا شدم
خانم جان پوزخندی زد و گفت :
پدر و دختر به هم می آیید .
آقاجان چشمهای بسته اش را گشود ، از عالم خیال بیرون آمد و به زمان حال بازگشت و گفت :
من از خدا میخواهم روشا جان که جشن عقدکنان تو در همین جا باشد . اینطوری بی بی هم به آرزویش میرسد و این خانه هم یکبار دیگر رنگ شادی به خود میگیرد ، اما آیا فکر این را هم کرده اید که چطور میخواهی خواسته ات را به خانواده علی تحمیل کنی ؟ بالاخره آنها هم دلشان میخواهد کس و کارشان هم در این مراسم حاضر باشند .
خب دعوتشان میکنیم . فقط شما باید یک کمی سرکیسه را شل کنید و حیاط و اندرونی را که سال هاست متروک افتاده رنگ و جلا بدهید تا برای پذیرایی از اقوامشان آماده باشد . علی که با خانواده پدرش معاشرت چندانی ندارد ، چون نیره خانم و آذر چشم دیدن ایل و تبار آقای هوشمند را ندارند . پس فقط میماند اقوام خودشان که بعید میدانم تعدادشان زیاد باشد و مشکلی پیش بیاید . از آن گذشته ، اگر آنها اصرار به گرفتن جشنی هم در تهران داشته باشند, می توانیم جشن عقد کنان را اینجا بگیریم و عروسی را در تهران.
به قهقه خندید. این اولین خنده از ته دلش بودکه بعد از مطرح شدن موضوع خواستگاری علی بر لبش نشست. صدایش پر اوج و جوان بود:
-تو بلا گرفته خوب بلدی سر همه شیره بمالی.
فصل 15
به دنبال فرصتی میگشتم تا موضوع را علی مطرح کنم. میدانستم که از شنیدنش تعجب خواهد کرد.سفره شام که در سرتاسر تالار پذیرایی پهن شد, خاطرات بی خیالی دوران خوش کودکی, همراه با سوروساتی که بی بی و عمه انسیه دستور تدارکش را به خدمه و آشپز داده بودند, در کنار تنگ های کمر باریک و شکم برجسته روسی پر دوغ که ذرات کاکوتی و گل سرخ پودر شده بر رویش شناور بودند, جان گرفتند و بر سر سفره نشستند.
اصلا نفهمیدم چه موقع عمو و عمو زاده ها, دایی و خاله زاده هایم و همینطور مظفر و خانواده اش سر رسیدند.
بی بی در صدر سفره نشسته بود و خانم جان و آقا جان هرکدبم یک طرفش.در کنار علی نشستم تا مطفر تکلیف خودش را بداند.
هر وقت همراه پدرم به زنجان میرفتم, مظفر می آمد و خودی نشان می داد. قد بلند بود و چهارشانه, با ابروان پیوسته و چشمان درشت و سیاه.هیچ وقت نتوانستم عیبی رویش بگذارم, به غیر تفاوت سنیمان که حدود ده سال بود.
کلام گرم و مجلس آرایی اش حرف نداشت. هر وقت مرا می دید به قصد جلب توجه ام, دور وبرم میپلکید و بی اعتنایی ام باعث دل سردی اش نمیشد.
خاله سعیده کنار گوش خانم جان پچ پچ میکرد و کنجکاو پی بردن به هویت مهمانان خواهرش و دلیل آمدنشان به زنجان بود. از در گوشی حرف زدنشان, شکی نداشتم به آنچه مشتاق شنیدنش بود, دست یافته و مادرم برخلاف قول و قرارش با پرم بند را آب داده.
بعد از صرف شام, بی بی با همان صدای خسته و نالانش که به زحمت کلمات را کنار هم می چید, در حالی کخ میکوشید قدرت و صلابتی را که یک عنر به خاطر داشتنش می بالید حفظ کند و نشان دهد که و نشان دهد که هنوز قدرت مطلق خانواده گوهری ست, گفت:
-جمع شدن امشب ما اینجا بی حکمت نیست. اول اینکه دوست داشتم حالا که عروس نازنینم بعد سالها یادی از مادر شوهر بیمارش می کند, به افتخار خودش و مهمانان محترمش, جشنی برپا کرده باشم, دوم اینکه فرصتی باشد تا نزدیکان و اقوام ما, با خانواده داماد آینده پسرم اشنا شوند.
بی بی مکثی کرد, تا اثر سخنانش را بر روی حاضرین بسنجد. نگاهم بی اختیار لغزید و بر چهره مظفر نشست.عرق سردی روی پیشانی و صورت رنگ پریده اش نشسته بود. انگشتان دست های لرزانش در هم قفل شد و حرکت نا آرام سینه ای حاکی از تپش تند قلب و نفس تنگی اش بود.
بی بی افزود:
-روشا نوه ته تغاری و عزیز دردانه من است وخدا می داند چه قدر آرزو داشتم عروسی این یکی را هم ببینم, بعد بمیرم, ولی اگر قرار باشد جشن عقد کنانشان در تهران برگزار شود, پاهای ناتوان و بدن بی قدرتم به من اجازه شرکت در آن را نخواهم داد و حسرت به دل این آرزو را به گور خواهم برد. ما در این خانه همه جور امکان پذیرایی از خانواده داماد و مهمانانش را داریم.
نیره خانم و آذر ناراضی به نظر می رسیدند. احمد آقا پای چپش را از زیر پای راست بیرون کشید و در حالی که طرز نشستنش را تغییر میداد, زیچشمی نگاهی با مادرش رد و بدل کرد. از چهره علی چیزی نمیشد خواند.نگاهش با آرامش بر روی چهره ی تک تک اعضای خانواده اش به گردش در آمد و در نهایت در برخورد با نگاه من در همانجا متوقف ماند.انگار می خواست به من بفهماند که این قرارمان نبود. شانه هایم را به علامت بی اطلاعی بالا افکندم. با وجود اینکه این خواسته خود من بود, اما به درستی نمی دانستم که ایا این ایده خود بی بی ست, یا با تبانی با پدرم, به این شکل مطرحش کرده.
همه ساکت بودند, هیچ کس قصد اظهار نظر را نداشت بالاخره سکوت در امواج صدای آقاجان به حد انفجار رسید.
-احمد آقا همانطور که در تهران خدمتتان عرض کردم, برای من نظر مادرم محترم است و حتی نمی توانم تصورش را بکنم که در جشن عروسی دخترم حضور نداشته باشند. از آن گذشته ما به این آب و خاک تعلق داریم.تمام اقوام و خویشاوندان دور و نزدیکمان ساکن این شهرند. اگر از بد حادثه به تهران پناه آوردیم, معنی اش این نیست که در غبارش گم شدیم. اتفاقا این نظر خود روشا هم هست که در همان اتاق عقد من و مادرش عقد شود.از شما چه پنهان من از نظر بی بی و طرح آن در میان این جمع اطلاعی نداشتم, البته خود روشا در نظر داشت خواسته اسش را با علی جان مطرح کند, ولی حالا که بی بی زحتش را کشیدند, به عرضتان می رسانم که اگر شما تاکیید به گرفتن جشن در تهران داشته باشید, می توانیم جشن عقد را در زنجان و عروسی را در تهران برگزار کنیم.
احمد آقا با لحنی حاکی از تردید گفت:
-راستش حاج آقا من یکی که از شنیدنش شوکه شدم. از حال مادر و خواهر و همین طور علی بی خبرم. البته فکر می کنم آنها هم انتطار شنیدن چنین