تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 11 اولاول 1234567 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 101

نام تاپيک: رمان سهم من از زلال باران ( فریده رهنما )

  1. #21

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 100 تا 105

    به روشا نه بگويي. پس به جاي اين دست آن دست کردن، بگذار بيايند بنشينيم، حرف هايمان را بزنيم. خودت هر شرط و شروطي داري بهشان بگو. هر سنگي مي خواهي جلوي پايشان بينداز، يک دفعه يا اين وري يا اون وري.
    آقاجان با صداي گرفته گفت:
    - تو فقط به اين وري اش فکر مي کني، نه آن وري اش. نمي خواهد خودت را گول بزني، يا اينکه خيال کني مي تواني مرا فريب بدهي. از اول تو اين تخم لق را در دهن روشا انداختي. همان روز که برش داشتي با خودت بردي آبا کرج، بايد اين فکر را مي کردي.
    خانم جان با لحن تند و آزرده اي گفت:!
    - آي... آي... تند نرو گوهري. از کدام تخم لق حرف مي زني! حالا ما غلط کرديم يک روز با همسايه ي ديوار به ديوارمان رفتيم مثلا گشت و گذار، لابد تا عمر دارم مي خواهي سرکوفتش را به من بزني و سرزنشم کني.
    - کاش تو مي فهميدي در دل من چه مي گذرد. افسوس که نمي فهمي و به خيالت، من ماليخوليايي شده ام. بايد يک بار ديگر با روشا حرف بزنم تا شايد بتوانم قانعش کنم.
    - باشد حرف بزن. اگر مي تواني از عهده اش بر بيايي، هر کاري از دستت بر مي آيد بکن.
    - خب پس تنهايم بگذار تا يک بار ديگر استخاره کنم، بعد صدايش بزنم.
    نمي فهميدم چرا پدرم به دلش بد مي آورد. نيم ساعت بعد آقاجان صدايم زد. در طنين صدايش ناآرامي آشکار بود. انگار مي خواست مرا به قربانگاه بفرستد.
    دلشوره داشتم، ولي مصمم بودم به جلوي در گشوده ي اتاق نشيمن که رسيدم، او را ديدم که غمگين و افسرده سر در گريبان فرو برده. رو به رويش نشستم و پرسيدم:
    - باز چي شده آقاجان، چرا اوقاتتان تلخ است؟
    سر برداشت و نگاهم کرد، نگاهي که تا عمق وجودم را سوزاند. از نگاهش آتش بر مي خاست، آتشي که در درونش زبانه مي کشيد، آرزوهايش را در کام خويش فرو مي برد و از راه ديده شعله ور مي شد، شعله هايي که فقط با آب ديده فروکش مي کرد، آما از چشم هايش اشکي فرو نمي ريخت، تا آن شعله ها را رو به خاموشي بَرد.
    تُن صدايش شکسته بود و آرامش هميشگي را نداشت.
    - لابد مي داني براي چي صدايت زدم.
    خودم را به بي خبري زدم و گفتم:
    - نه آقاجان از کجا بدانم.
    - قرآن را برداشتم تا دوباره استخاره کنم، ولي دستم لرزيد. مي ترسيدم دوباره بد بياييد و حالم را ار اين که هست بدتر کند، چون مي دانم تو دست بردار نيستي و به بد و خوبش کاري نداري. من جوابم را با استخاره قبلي گرفتم. پس آزموده را دوباره آزمودن خطاست. رک و راست بهت بگويم. با وجود اينکه هيچ عيبي در علي نمي بينم، موافق اين وصلت نيستم. ظاهرا که پسر خوبي ست. محبتش نسبت به تو بي غل و غش است. احترام من و مادرت را هم دارد. صفا و پاکي از وجناتش آشکار است. از نظر تحصيل و و ضعيت مالي هم که مشکلي نمي بينم. خب پي دردم چيست؟ خودم هم نمي دانم. شايد اگر جواب استخاره ام بد نمي آمد، اين قدر گرفتار ترديد نمي شدم. لابد در دلت به من مي خندي و با خودت مي گويي خيالاتي شده ام.
    سرم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم:
    - مگر نشنيديد که گفتند در کار خير حاجت استخاره نيست.
    لبخند تلخي که بر روي لبانش نشست، قادر به زدودن موج اندوهي که چهره اش را پوشانده، نبود.
    - تو سعي مي کني مرا از گرداب غمي که دارد در خود غرقم مي کند، برهاني. مي دانم که گرفتارش شده اي، حق با مادرت است. تقصير خودم بود، نبايد اجازه ي معاشرت با علي را بهت مي دادم. حالا ديگر تو داري هر لحظه بيشتر احساست را به جلو مي راني و من نمي توانم با حرف ها و نصايحم آن را به عقب برانم و از قلبت بيرون کنم، چون حالا ديگر آن احساس ريشه دوانده، حتي اگر من بتوانم با حرف ها و نصايحم، شاخ و برگش را قطع کنم، ريشه اش باقي مي ماند و دوباره رشد مي کند. مرا ببخش، اما ناچارم آن قدر سنگ جلوي پايشان بيندازم و محکم کاري کنم که اکر يک روز زندگي ات به بن بست رسيد، حق طلاق با خودت باشد.
    با لحن رنجيده اي گفتم:
    - فکر نمي کنم اين کارها لازم باشد. هر چند چه از نظر مالي و چه از نظر تحصيل، مشکلي ندارد.
    - از نظر من لازم است. اين را ديگر بگذار به عهده خودم و سعي نکن فکرم را از آن منحرف کني. من هر کاري مي کنم به خاطر آينده توست و خودم نفعي از ان بابت ندارم. درستش اين است که يک مشورتي هم با بي بي بکنم که بعدا ازم نرنجد. لابد مي داني که چه مادر فداکاري برايمان بودخ. وقتي پدرم مُرد، هيچکدام از ما هنوز آن قدر بزرگ نشده بوديم که دستمان به دهانمان برسد. نمي داني چقدر برايش سخت بود هم به من و انسيه و امجد برسد و هم هواي ملک و املاک موروثي مان را داشته باشد که از دستش ندهيم. در عوض من برايش چه کار کردم؟ آنجا در خانه ي درندشت تنهايش گذاشتم و به اصرار مادرت بلند شدم آمدم تهران. آن وقت آن زن فداکار حتي يک بار هم لب به شکايت باز نکرد و گفت: "هر جا مي خواهي برو و خوش باش"
    - من بي بي را خيلي دوست دارم، ولي اگر مخالفت کند، چي؟
    - من مادرم را مي شناسم. هرگر اين کار رت نمي کند، اما اين توقع را دارد که در يک چنين امر مهمي ازش اجازه بگيرم و نظرش را بپرسم.
    - او که علي را نديده، پس چطور مي خواهيد ازش بپرسيد.
    - خودت مي داني که آن قدر رنجور شده که قدرت آمدن به تهران را ندارد. پس اگر در مورد شرايط عروسي به توافق رسيديم و قرار شد اين وصلت سر بگيرد، قبل از هر اقدامي با علي و خانواده اش به ديدن بي بي مي رويم. من اين را به مادرم مديونم روشا. البته شرط عروسي شما اين است که آنها شرايط مرا بپذيرند، وگرنه ديگر هيچ اميد جواب از من نداشته باش. مي فهمي چه مي گويم.
    - من مطمئنم که علي چشم بسته شرايط شما را قبول مي کند، اما آقاجان فروشي نيستم.
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    - من هم فروشنده نيستم. چه خيال کردي دختر زبان دراز. تو که مي داني دار و ندارم متعلق به توست و يقين دارم که هيچوقت از لحاظ مالي در زندگي در نمي ماني، هر چند از نظر من پوا اساس خوشبختي نيست، ولي در بوته امتحان گداختن و پيروز پيروز بيرون آمدن شرط قبولي ست. همين روزها به مادرت مي گويم دعوتشان کند بيايند اينجا که حرف آخرمان را با هم برنيم. ديگر چه مي خواهي؟
    رقص طرب انگيزي را که در قلبم بر پا شده بود، از ديدش پنهان ساختم.
    بوسه اي بر گونه اش نشاندم و گفتم:
    - چيزي نمي خواهم به غير از اينکه خيلي دوستتان دارم.
    - اي پدر سوخته.

    فصل 13


    پدر مصمم بود تا با شرايط سنگينش، علي و خانواده اش را از ميدان به در کند، اما آنها بي چون و چرا شرايطش را پذيرفتند و حتي خيلي بيشتر از آنچه او در نظر داشت، بر آن افزودند.

    مهريه ي پيشنهادي اش يکصدهزار تومان بود که در آن زمان غير قابل باور و گيج کننده به نظر مي رسيد، با وجود اين، علي و سايرين از شنيدنش شوکه نشدند و نيره خانم بي انکه خم به ابرو بياورد گفت:
    - ارزش روشا جان بيش از اينهاست.
    و علي در تاييد جمله ي خانه اي که با سليقه خود روشا خانم قصد خريدش را دارم. آن را هم به نامشان مي کنم.
    آقاجان انتظار اين يکي را نداشت، حتي در خيال خودش گمان مي برد که همان شرط اول، براي جا زدنشان کافي خواهد بود. از آنجايي که او در اين قضيه اصلا به منافع مالي نمي انديشيد. در خطوط چهره اش، به جاي رضايت، نارضايتي آشکارا به چشم مي خورد. سپس پس از لحظه اي مکث، آخرين شرطش را که گرفتن حق طلاق بود، به عنوان برگ برنده اي رو کرد.
    اين بار علي يکه خورد. در حقيقت آن را توهين به خود مي دانست. تا آن موقع، سابقه ي چنين شرطي در هيچ خانواده اي وجود نداشت. نيره خانم، آذر و احمد آقا رنجيده خاطر به نظر مي رسيدند.
    خانم جان کم کم داشت از کوره در مي رفت و به مرحله ي انفجار نزديک مي شد. دقايقي نه چندان طولاني، سالن پذيرايي در سکوت فرو رفت. چيزي نمانده بود لبخند کشداري بر لبان آقا جان به طرب در آيد و رقص پيروزي را آغاز کند، که ناگهان علي لب به سخن گشود و گفت:
    - معلوم مي شود شما به من اعتماد نداريد حاج آقا. حالا چه مساله اي ذهنتان را مشغول کرده و اين تصور را به وجود آورده، خدا مي دانم. گرچه هضم چنين پيشنهادي ثيقل است، اما براي اطمينان خاطر شما مي پذيرم.
    ابتدا زمزمه و پچ پج ميان احمد آقا و مادر و خواهرش آغاز شد و سپس احمد آقا با لحن رنجيده اي گفت:
    - فکر کنم مساله آقاي هوشمند و بلايي که سر خواهرم آورده، ذهن شما را نسبت به پسر او خراب کرده، اميدوار بودم در اين مدت با شناختتان از علي، به تفاوت فاحشي که ميان پدر و پسر هست، پي برده باشيد. ما چشم بسته هر چه شما بفرماييد مي پذيريم، چون علي فقط به ارزش آن کسي که آرزو دارد شريک زندگي اش شود مي انديشد و حاضر نيست حتي يک تار مويش را با دنيايي از ثروت عوض کند. از جان و دل و با رضايت دار و ندارش را به پايش مي ريزد، ولي اي کاش در اين قضيه حيثيت اش را مورد معامله قرار نمي داديد و به طرز ديگري صداقتش را در بوته آزمايش مي گذاشتيد. با وجود اين وقتي خودش بي چون و چرا آن را پذيرفته، ما هم حرفي نداريم.
    لحن کلام آقاجان نرم تر بود، اما هنوز زاضي به نظر نمي رسيد.
    - ببينيد احمد آقا، بعد از فوت سه فرزندمان، تنها اميد من و خانمم روشاست. شما داغ نديديد تا بفهميد ما چه مي کشيم. از زمان تولد اين دختر


  2. #22

    پيش فرض 106 تا 115

    تاکنون همیشه دست و دلمان برایش لرزیده ، وگرنه من در همین مدت کوتاه فهمیده ام علی جان پسر پاک و بی ریایی ست . اگر غیر از این بود ، هیچ دلیلی نداشت به این زودی شوهرش بدهیم . شاید گفتنش درست نباشد ، روشا کم خواستگار نداشت . فقط من ترجیح میدادم کمی پخته تر شود ، بعد بفرستمش خانه ی بخت ، اما خب هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و همیشه کار دل آب پاکی را روی همه ی کارها و خواسته های ما میریزد . لابد شنیده اید که میگویند کار از محکم کاری عیب نمیکند . خب آخرین شرطم هم فقط برای محکم کاری و آسودگی خاطر است و هیچ قصد دیگری در بین نیست .
    خانم جان باب مزاح گفت :
    این حاج آقای ما کارش شده سرکتاب باز کردن . یک خواجه ای دارد که سالهاست زیر خروارها خاک خفته ، ولی گوهری صبح تا شب برای هر چیزی و هر کاری لای کتاب شعر او را باز میکند و ازش کمک طلب میکند . به گمانم اگر همین کوره سواد را نداشت ، خیال من و روشا راحت تر بود .
    همه خندیدند ، برعکس آقا جان اخم کرد و با ترشرویی به همسرش گفت :
    همه چیز را شوخی نگیر خانم . احمد آقا و علی جان و بقیه ماشاءا... تحصیل کرده اند و میدانند دیوان حافظ شوخی بردار نیست .
    احمد آقا به علامت تایید سخنانش ، سر تکان داد و گفت :
    بر منکرش لعنت ، البته من مطمئنم که خواجه حافظ این شرایط را پیش پای علی نگذاشته است .
    البته که نه ، جواب تفالم این شرایط را گذاشت . بگذریم . ذهن من مشغول چیزهایی ست که دوست ندارم بیانش کنم . شاید به خاطر علاقه بیش از اندازه ام به روشا ، ذهنم دچار پریشانی شده است . من دیگر حرفی ندارم .
    ما هم همینطور . فقط منتظریم شما تاریخ عقد و عروسی را معلوم کنید .
    اگر مورد خواسته شده مورد موافقتمان قرار گرفته ، فقط مانده یک شرط . مادرم بی بی که برایم خیلی عزیز و محترم است ، به خاطر ضعف و ناتوانی قادر به سفر به تهران نیست . میخواستم از شما خواهش کنم قبل از اعلام تاریخ عقد و عروسی چند روزی دسته جمعی به زنجان برویم ، تا دلش خوش باشد که او را کنار نگذاشته ایم و نظرش محترم است . البته ناگفته نماند که در این فصل هوای زنجان دلپذیر است و باغ و بوستانهایش جان میدهد برای گشت و گذار . موافقید ؟
    احمد آقا با رضایت پاسخ داد :
    از نظر من که مشکلی نیست . از دعوتتان ممنون . فکر نمیکنم بقیه هم اعتراضی داشته باشند . البته اگر مزاحم نباشیم .
    تنها چهره ناراضی در میان جمع ، حالت چهره مادرم بود که نشان میداد رغبتی به این سفر ندارد .
    قرارها برای آخر هفته گذاشته شد . مهمانها که رفتند ، خانم جان زبان به شکوه گشود و گفت :
    اصلا معلوم هست تو چت شده گوهری . آن از شراط و شروط هایت و این هم از لشکر کشی ات به زنجان . حالا اگر بی بی علی را نمیدید ، نمیشد . چه کسی میتواند از این همه جمعیت پذیرایی کند . اگر مادرت گفت نه ، چه کار میکنی . او که از قبل مظفر را برایش تیکه گرفته بود .
    بی خود شلوغش نکن نعیمه . اولا بی بی هیچ تیکه ای برای روشا نگرفته ، بلکه فقط پیغام مظفر را به من رساند و جوابش را هم گرفت و اصلا هیچ اعتراضی به رد پیشنهادش نکرد . برای دختر ، آن هم دختری مثل روشا هزار تا خواستگار می آید . دلیل نمیشود که روی همه اش حساب باز کنی . دوما قرار نیست بی بی از آنها پذیرایی کند . من خودم همین فردا میروم زنجان و به مباشرم میگویم ، یکی دو نفر آدم کاری و زرنگ از ده برایمان بفرستند . انسیه هم که هست ، با هم کمک میکنیم تا خانه آماده پذیرایی از میمانها شود . لابد خبر داری که لیلان دایه روشا از ده آمده و پرستاری بی بی را به عهده گرفته .
    نه نمیدانستم . از کی تا حالا ؟ پس چرا زودتر به من نگفتی ؟
    این مدت آن قدر حواسم به جریان علی و روشا بود که فرصت نشد . همین یک ماه پیش ، انسیه برایم پیغام فرستاد که خیالت راحت باشد بی بی دیگر تنها نیست . من نمیفهمم نعیمه ، یعنی تو بعد از این همه سال ، نه دلت برای بی بی و اقوامت تنگ شده و نه برای شهر و دیارت .
    خانم جان آهی کشید و پاسخ داد :
    من نمیخواهم به پشت سر نگاه کنم گوهری . آنجا پر از خاطرات تلخ است . خاطراتی که تا عمر دارم فراموششان نمیکنم . دوست ندارم وقتی قرار است دخترم عروس شود ، دوباره گذشته را ردیف کنم و برایشان مرثیه بخوانم .
    بلور اشک از گوشه چشمانش درخشید ، بلوری به شفافیت و روشنی گوهری درخشان . کاش نه گذشته حال را در خود غرق میکرد و نه بیم از آینده جرقه ای میشد برای مشتعل ساختن و سوزاندن لحظاتی که در آن بسر میبریم .
    صبح روز بعد ، آقا جان عازم زنجان شد و من و علی فرصت یافتیم تا دور از چشم او با هم به درد و دل بنشینیم . بعد از ظهر ، به دنبالم آمد و با هم به آب کرج رفتیم ، به جایی که برای اولین بار در آنجا با هم آشنا شده بودیم . درست در همان نقطه قبلی پتو پهن کردیم و بر رویش نشستیم .
    با وجود اینکه مادرم به اتفاق نیره خانم و عطیه و آذر همراهمان بودند ، ولی بر خاف افکار قدیمی اش در این یک مورد روشنفکر شده بود و کاری به کارمان نداشت . آنها دورتر از ما نشستند تا به قول خانم جان ، هر چه دل تگمان میخواهد بگوییم و حتی اگر خواستیم پشت سر پدرم هم صفحه بگذاریم . کاری که من هرگز به خودم اجازه انجام آن را نمیدادم که در موردش بیندیشم . تنها که شدیم علی گفت :
    شاید این اولین باری باشد که فرصت یافته ام اقرار کنم چقدر دوستت دارم . به غیر از آن یک بار که سر کوچه مقابل دکان خواروبار فروشی همدیگر را دیدیم . دیگر هیچوقت با هم تنها نبودیم . دلم پر از حرفهای ناگفته است و قلبم دربست در اختیار توست و حتی حاضر نیستم یک ذره اش را به کس دیگری اختصاص دهم . خدا میداند اگر به غیر از تو کس دیگری مورد نظرم بود ، هرگز نمیتوانستم توهین پدرت را تحمل کنم . آقای گوهری با شرط آخرش به من فهماند که میلی به این وصلت ندارد و تو داری نظرت را بهش تحمیل میکنی . عشق من هوس نیست که بشود آبی بر آتشش ریخت و خاموشش کرد . من تو را برای یک عمر زندگی میخواهم ، نه برای هوسی زودگذر .
    کوشیدم تا آرامش کنم :
    ببین علی . این را باور کن که پدرم قصد بدی نداشت . او هم واقعا تو را پسندیده ، فقط مشکل اینجاست که به خاطر اعتقادی که به استخاره دارد ، دل چرکین شده راستش را بخواهی من هم وقتی فهمیدم استخاره اش بد آمده ، دلم لرزید ، نه لرزشی بیشتر از آنکه عشق تو دلم را لرزانده .
    با نگرانی پرسید :
    مگر استخاره اش بد آمده .
    نمیخواهم ته دلت را خالی کنم و باعث نگرانی ات شوم ، ولی خب این حقیقتی است که نمیشود آن را نادیده گرفت .
    نگرانم کردی روشا . من آنقدر تو را دوست دارم که هرگز و هرگز حتی یک لحظه هم به خاطرم خطور نمیکند که بخواهم باعث آزارت شوم . پس از این لحاظ مطمئن باش ، اما پس چرا استخاره بد آمده !
    بهتر است موضوع را عوض کنیم،نباید به دلمان بد بیاوریم.عشق ما برای غلبه بر مشکلات کافی ست.منن ازتو فقط صداقت و وفاداری میخواهم.نه خانه ای که به ناممم خواهی کرد، برایم اهمییت دارد ونه مهریه سنگینی که به خاطر خواسته پدرم ناچار به تعهد دادنش را بر عهده بگیری.هرچه داریم و خواهیم داشت متعلق به هردوی ماست و هیچکدام نباید نسبت به آنها احساس مالکیت کنیم، مگر نه علی؟
    شاخه گل یاس بنفشی را که از شاخه های آویزان برروی دیوار خانه ی روبرو چیده بود به دستم داد و گفت:
    -همین صفا و یکرنگی ات است که مرا وادار به تسلیم در مقابل شرایط پدرت کرد.من هم فقط از تو صداقت و وفاداری میخواهم.بیا قول بدهیم که همیشه نسبت به هم وفادار باشیم.قول میدهی روشا.
    -قول میدهم و قسم میخورم در هیچ شرایطی، حتی در سخت ترین لحظات زندگیمان یک لحظه هم به فکر ترکت نباشم و عشقم به تو مثل احساسی که الان بهت دارم ، ثابت و غیر قابل تغییر باشد.
    صدای خانم جان به گوش رسید که داشت میگفت:
    -مگر خانه قولنامه کردید که درباره ی کلید یدکی اش حرف میزنید؟
    با تعجب سر به عقب برگرداندم و گفتم:
    -شما از کجا سررسیدید خانم جان!؟
    -نترس همین الان رسیدم و فقط همین جمله را شنیدم.

    فصل 14
    با خانواده ی علی و احمد آقا بار سفر بستیم .خانم جان با میلی وسایلش را جمع میکرد و میلی به این سفر نداشت.دلداری اش دادم و گفتم :
    -شما از آن خانه خاطرات خوشی هم دارید،پس چرا فقط به تلخی هایش فکر میکنید.
    آهی کشید و گفت:
    -یک چکه زهر کافی ست ، تا من عسل را تلخ و زهر آلود کند.قلتگاه هر سه فرزندم آنجاست.آنحوض، آن پله ها وآن اتاقی که براددرت نفس اخر کشید.
    از پشت سر ، گردنش را بوسیدم و در حال مالش شانه هایش گفتم :
    -آن خشتی که به قول خودتان ،من رویش افتادم چی؟ این یکی را فراموش کردید.آن اتاقی که حجله گاه شما و آقاجان بود و آن روزهای خوشی که در هر گوشه کنارش به سر بردید چی؟ یعنی به نظر شما خاطرات شیرین زندگی ارزش یادآوری ندارد؟
    دوباره آه پر حسرتی کشید و پاسخ داد:
    -همه اش را به یاد دارم ، اما همه ی آنها آلوده به خونی شد که از جای نیشتری ه مرگ بچه هایم بر قلب و روحم زد چکید.ذوزی که از زنجان بیرون آمدم، قسم خوردم که هرگز دوباره به آنجا برنگردم و حالا گوهری بی فکر باعث شده قسمم را بشکنم.با دعوت از نیره و خانواده اش زبان اعتراضم را بسته.من مثل بی بی نیستم که راحت در جایی که بستر مرگ شوهر و قتلگاه نوه هایش بود، سر آسوده به زمین بزارم.
    -بی بی زن صبوریست وخیلی از درد و رنج های زندگی اش را تحمل کرده ،حتی بی مهری پسر و عروسش را ،من دوست دارم مثل او صبور و تحمل پذیر باشم و چون کوهی در مقابل مشکلات بایستم.راستش را بخواهید من عاشق آن موهای سفید و صورت نورانی مادربزگ نازنینم که میپرستمش هستم.
    چپ چپ نگاهم کرد و با دلخوری گفت:
    -به من طعنه میزنی ، خوب مزدم را کف دستم گذاشتی .
    بغلش کردم و تمام سنگینی اش را در آغوشم جا دادم و گفتم :
    -قربان خانم جان خوشگل خودم که عاشقش هستم هیچ ، بلکه میپرستمش ،ولی دوست دارم کمی هم دلش با مادرشوهرش صاف باشد و درکش کند.صبوری در این نیست که حس دردمندی در وجود انسان مرده باشد.خیلی دلم میخواست بی بی مثل آن زمان ها که بچه بودم با ما زندگی کند.
    -خودش نخواست با ما بیاد وگرنه من که حرفی نداشتم .از وقتی زن پدرت شدم با ما بود.با وجود اینکه من هم دلم میخواست زندگی مستقلی داشته باشم.دم نمیزدم.از حق نباید گذشت او هم دخالتی در زندگی من نمیکرد.در واقع کاری به کار هم نداشتیم.پخت و پز با آشپز بود ،نظافت با خدمتکار.بچه ها هم همیشه دایه داشتند.میدانی چرا نگذاشتم اینجا برایم خدمتکارو آشپز بیاورد ،چون به این نتیجه رسیدم که شاید اگر بچه هایم را به دست خدمتکار دایه نمیسپردم و خودم ازشان مراقبت میکردم ، حالا زنده بودند و داغشان به دلم نمیماند.
    رشته ی مروارید اشک برروی گونه هایش قطار شدند و به پایین غلتیدند.نوک انگشتان دستم را نوازش کنان برروی خیسی صورتش کشیدم و گفتم :
    -چرا با زنجیر گذشته دست و پایتان را بستید و هرجا میروید آن را با خود یدک میکشید.حالا دیگر شما باید به فکر من که هستم باشید، نه فکر آنهایی که سالهاست درزیر خروارها خاک خفته اند.
    سینه اش پرسوز بود و پر از آه و گلویش پر بغض و دیدگانش پر اشک.
    -ولی خاک دلم را سرد نکرد.آنها هرروز و هر شب جلوی چشمم زنده اند و حتی یک لحظه هم نتوانستم از فکرم بیرونشان کنم.وقتی که مادر شدی میفهمی من چه میگویم روشا.
    موضوع صحبت را عوض کردم و گفتم :
    -بگذریم ،حالا که فقط این حرفها نیست .یکدست لباس خوشگل هم با خودتان بردارید،چون که زنجان رفتیم ،حتما باید ترتیب یک مهمانی مفصل را بدهید و همه ی فامیل را دعوت کنید تا با داماد آینده اتان و خانواده اش آشنا شوند.
    خنده اش در عین تلخی شیرین بود:
    -میخواهی چشم خواستگارهای سابقت را کورکنی،بلا نگرفته ، مخصوصا آن مظفر که بی بی برایت زیر سر گذاشته بود.
    -قربان بی بی بروم ولی خواستگارش به دلم ننشست.
    -خب الهی شکر که در این یک مورد با من هم عقیده ای.
    بالاخره چمدانهارا بستیم و منتظر شدیم علی به دنبالمان بیاید.این بار عطیه خانم کنار خانم جان صندلی عقب نشست و من کنار علی.
    احمد آقا و خانواده اش به همراه آذر ،پشت سر ما به راه افتادند.بین راه توقف نکردیم.چون بی بی تدارک مفصلی دیده بود و ناهار منتظرمان بودند.
    هرچه به زنجان نزدیکتر میشدیم، صفای دشت و دمن و باغ و بوستان هایش بیشتر نظر آنها را جلب میکرد.
    به جلوی در خانه که رسیدیم ،گوسفندی آماده ی قربانی شدن بود.قبل از همه لیلان دایه ام آغوش به رویم گشودو برای یادآوری گذشته لالایی های گذشته را در کنار گوشم زمزمه میکرد.
    حق با خانم جان بود.گذشته جان داشت و فقط یک تلنگر برای یادآوری نیاز داشت.استقبال گرم بی بی از مهمانها نشان میداد مخالفتی با خواسته ام ندارد.مرا کنار خود نشاند و نجواکنان گفت:
    -اولش وقتی جریان را از ابراهیم شنیدم ، خیلی جا خوردم.دوست داشتم شوهر آینده ات را خودم انتخاب کنم.اما بعد که فهمیدم کار دل است و انتخاب خودت زبانم بسته شد.از ظاهرش این طور به نظر میرسد که پسر بدی نیست.ولس باید آویزه ی گوشش کند که این گرانقیمت ترین گوهر ماست که به دستش میسپاریم و باید خیلی مواظبش باشد.
    بعد از صرف ناهار ، مسافرین برای رفع خستگی راه، در اتاق مهمان به استراحت پرداختند.
    همه خوابیدند غیر از من و خانم جان که ناپدید شده بود ،وقتی دنبالش گشتم کنار حوض پیداش کردم و غافلگیرش کردمو پرسیدم :
    -پس چرا اینجا نشسته ایی؟
    با صدای گرفته ای گفت:
    -عکس بچه ها توی حوض افتاده.انگار همین دیروز بود که داشتند اینجا به هم آب می پاشیدند.
    -من فقط انعکاس تصویر خودم و شما را در آب میبینم و همین طور آن ماهی قرمز را که گاه سر از آب بیرون میآورد و گاه در آن غوطه ور میشوند.به غیر از اینها چیزی نمیبینم.
    آهی کشیدو گفت:
    -آنچه را من میبینم تو نمیتوانی ببینی .این گذشته تلخ من است که سر از آب بیرون نمیآورد و در آن غوطه ور میشود.تو هیچکدام از خواهر و برادرهایت را ندیده ای.پس نمیتوانی به یادشان بیاوری.اما در نظر من آنها اینجا درتمام گوشه کنار این خانه جان دارند.نباید به حرف گوهری گوش میکردم و زنجان می آمدم .اشتباه بود.اشتباه محض.
    -شما با آمدن به تهران چاه عمیقی حفر کردید و خاطرات تلخ را در عمق آن فرو کردید.غافل از اینکه بیرون آوردن آنها گرچه سخت ولی غیر ممکن نیست.من بارها در تهران شاهد تلاششان برای بیرون کشیدنش بودم.این فقط فضای آشنای دیرین نیست که پریشانشان کرده ،بلکه میل شما به یادآوری اش ،باعث پریشانی ذهنتان میشود.حق با آقاجان بود.باید بهانه ای یکبار دیگر شما را به اینجا میکشاند.تا بالمس آنچه که از آن گریزانید.به واقعیت زندگی برسید و با نگاه به آشیانه ای که خاطرات گذشته در آن لانه کرده ، تلخ و شیرین با هم در می آمیزد.زندگی درست مانند این خانه چهار گوشه دارد.یک گوشه اش غم است و یک گوشه اش شادی ،یک گوشه اش حسرت های تلنبار شده ی گذشته و گوشه ی دیگر آن امید و آرزو به آینده .کاش خانم جان عزیزمن هم راه را کج مند .میان بر بزند و با پشت سر گذاشتن غم ها و حسرت ها،دل به شادی بسپارد و با امید به تحقق


  3. #23

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 116 تا 123

    آرزوهایش دل خوش کند . منظورم را میفهمید ؟
    فهمیدنش سخت است . تو و آقا جانت عادت کردید لقمه را با دست چپ در دهان بگذارید . گاهی وقتها اصلا نمیفهمم چه میگویید . نمیدانم علی بیچاره زبان تو را میفهمد یا مثل من سر در گم است .
    اگر زبانم را نمیفهمید ، الان اینجا نبود . یادم می آید خودتان به من گفتید که جشن عروسی و عقدتان در همین خانه برپا شد . اینجا جان میدهد بریا مراسم جشن و سرور ، مثلا عروسی من .
    لبهای در هم فشرده اش به نشانه ی لبخند از هم گشوده شد ، اما هنوز در کلامش آه بود .
    اگر قرار بود زن مظفر شوی ، شاید جشن عقد کنانتان در این خانه برپا میشد ، ولی کس و کار علی در تهران هستند و این ممکن نیست .
    خب در عوض کس و کار من در زنجانند . مثلا بی بی ، عمه انسیه و بقیه ی ایل و طایفه . من این غیر ممکن را ممکن میکنم . حالا میبینید .
    تو تا حالا هر کاری دلت خواسته کردی ، اما بی خیال این یکی شو ، چون من هم موافق نیستم .
    رضایت شما با من . آن گوشه دیوار را میبینید ، دیواری که نور آفتاب را تا اینجایی که ما نشسته ایم تابانده و روشنایی اش ، در میان سایه های اطرافش درخشان است . آن درخشش امید و آرزوهای من است . نه بی بی میتواند به تهران بیاید و نه دایه خانم که همیشه آرزوی عروسی مرا داشت و نه ایل و تبار شما و آقا جان . آنها که من دوستشان دارم اینجا هستند ، نه در تهران . من خاطرات کودکی ام را دست چین کرده ام و میخواهم همه آنها را با خود به خانه بخت ببرم . دوست دارم جشن عقدم در همان اتاقی باشد که سفره عقد شما در آن پهن بود و همان قندی بر سرم ساییده شود که از همان زمان تا کنون به عنوان قند سر عقدتان در صندوقی که همین جا در صندوقخانه ای که درش قفل است ، نگه اش داشته اید . حتی دلم میخواهد همان پیراهن عروسی شما را هم در آن شب تنم کنم .
    آن پیراهن را بیدزده و به درد تو نمیخورد . آن قند هم چون من زن خوشبختی نبودم ، دلم نمیخواهد بر سرت ساییده شود و به سرنوشت من دچار شوی .
    اشتباهتان در همینجاست که مفهوم خوشبختی را درک نمیکنید . شما یک عمر با عشق با پدرم زندگی کردید . او هنوز هم عاشقانه دوستتان دارد و شما بی او سرگردان و سردرگم هستید . وقتی که به سفر میرود ، انگار یک چیزی گم کرده اید . من آرزو دارم عشق من و علی هم مثل شما و پدرم باشد ، پابرجا و همیشگی باشد . پس با وارونه جلوه دادن مفهوم خوشبختی در زندگی مشترک ، سوهان به روحش نزنید .
    آقاجان به ما پیوست و زبان به ملامتمان گشود و گفت :
    شما دوتا ، مادر و دختر چه حرفی دارید که تمام شدنی نیست . مثلا بعد از مدتی آمدی دیدن مادر شوهرت . تا مهمانها بلند نشدند ، پاشو بیا با بی بی و انسیه یک مشورتی برای برگزاری یک مهمانی مفصل بکنیم .
    دست به دور گردنش انداختم و گفتم :
    آقا جان عزیزم . من یک خواهش هم از شما دارم . قول میدهید قبول کنید ؟
    دستم را از دورگردنش باز کرد و آن را فشرد و گفت :
    باز چه در سر داری دختر ؟
    یک خواهش خصوصی و یک قار بین خودمان .
    دیگر چه میخواهی ؟
    یک شرط دیگر که باید خانواده علی را وادار به قبولش کنید . قول میدهید ؟
    قول ندهم ، همین تو به من تحمیلش خواهی کرد . کاری نکن که دو پا دارند ، دو پای دیگر هم قرض کنند و پا به فرار بگذارند .
    شما که از خدا میخواهید فرصت دیگری برای گداختنشان در بوته ی امتحان بیابید .
    به حالت اخم چشم تنگ کرد و بالحن رنجیده ای پرسید :
    مسخره ام میکنی روشا ؟
    نه به خدا آقا جان ، راست میگویم . من دلم میخواهد جشن عقدکنانم در همین خانه و در همان اتاقی که شما و مادرم عقد کردید بر پا شود تا بی بی عزیزم و سایر ایل و تبار گوهری و طایفه ی خانم جان هم ، در آن حضور داشته باشند . حتی قند عروسی شما را بر سرم بسابند و اگر پیراهن عروسی خانم جان را بید نزده بود ، همان را تنم کنم . شما و مادرم با هم خیلی خوشبخت بودید و عشقتان هنوز پابرجاست . به همین خاطر دوست دارم خورده های همان قند از لابلای همان تور به سرم پاشیده شود . فکر میکنید برآورده کردن این آرزویم سخت باشد ؟
    چروکهای عمیق که به نشانه ی فرسودگی عضلات صورت بر چهره اش نشسته بود محو شد و یکبار دیگر جوانی ، رخسارش را در اختیار خود گرفت . لبخند زد ، چهره اش جوان بود ، به جوانی شبی که در کنار زن محبوبش بر سر سفره عقد نشسته بود ، حتی صدایش هم در موقع بیان این جمله صاف و بی خش و پر شور و حال به نظر میرسید .
    اگر قرار باشد در تجزیه و ترکیب روزهای عمر ، حساب لحظات شادی و سرور را از رنج و هرمان و شکستهای زندگیمان جدا نکنیم و به فکر ترکیبشان باشیم ، بازنده ایم . ما روزهای خوشی هم در این خانه داشتیم نعیمه ، یادت می آید ؟ به قول خواجه شیراز :
    هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
    چون یاد روی تو کردم جوان شدم
    با استفاده از مکث و سکوتش در حالیکه غرق گذشته بود ، بیت دوم را من ادامه دادم .
    شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
    بر منتهای همت خود کامروا شدم
    خانم جان پوزخندی زد و گفت :
    پدر و دختر به هم می آیید .
    آقاجان چشمهای بسته اش را گشود ، از عالم خیال بیرون آمد و به زمان حال بازگشت و گفت :
    من از خدا میخواهم روشا جان که جشن عقدکنان تو در همین جا باشد . اینطوری بی بی هم به آرزویش میرسد و این خانه هم یکبار دیگر رنگ شادی به خود میگیرد ، اما آیا فکر این را هم کرده اید که چطور میخواهی خواسته ات را به خانواده علی تحمیل کنی ؟ بالاخره آنها هم دلشان میخواهد کس و کارشان هم در این مراسم حاضر باشند .
    خب دعوتشان میکنیم . فقط شما باید یک کمی سرکیسه را شل کنید و حیاط و اندرونی را که سال هاست متروک افتاده رنگ و جلا بدهید تا برای پذیرایی از اقوامشان آماده باشد . علی که با خانواده پدرش معاشرت چندانی ندارد ، چون نیره خانم و آذر چشم دیدن ایل و تبار آقای هوشمند را ندارند . پس فقط میماند اقوام خودشان که بعید میدانم تعدادشان زیاد باشد و مشکلی پیش بیاید . از آن گذشته ، اگر آنها اصرار به گرفتن جشنی هم در تهران داشته باشند, می توانیم جشن عقد کنان را اینجا بگیریم و عروسی را در تهران.
    به قهقه خندید. این اولین خنده از ته دلش بودکه بعد از مطرح شدن موضوع خواستگاری علی بر لبش نشست. صدایش پر اوج و جوان بود:
    -تو بلا گرفته خوب بلدی سر همه شیره بمالی.

    فصل 15

    به دنبال فرصتی میگشتم تا موضوع را علی مطرح کنم. میدانستم که از شنیدنش تعجب خواهد کرد.سفره شام که در سرتاسر تالار پذیرایی پهن شد, خاطرات بی خیالی دوران خوش کودکی, همراه با سوروساتی که بی بی و عمه انسیه دستور تدارکش را به خدمه و آشپز داده بودند, در کنار تنگ های کمر باریک و شکم برجسته روسی پر دوغ که ذرات کاکوتی و گل سرخ پودر شده بر رویش شناور بودند, جان گرفتند و بر سر سفره نشستند.
    اصلا نفهمیدم چه موقع عمو و عمو زاده ها, دایی و خاله زاده هایم و همینطور مظفر و خانواده اش سر رسیدند.
    بی بی در صدر سفره نشسته بود و خانم جان و آقا جان هرکدبم یک طرفش.در کنار علی نشستم تا مطفر تکلیف خودش را بداند.
    هر وقت همراه پدرم به زنجان میرفتم, مظفر می آمد و خودی نشان می داد. قد بلند بود و چهارشانه, با ابروان پیوسته و چشمان درشت و سیاه.هیچ وقت نتوانستم عیبی رویش بگذارم, به غیر تفاوت سنیمان که حدود ده سال بود.
    کلام گرم و مجلس آرایی اش حرف نداشت. هر وقت مرا می دید به قصد جلب توجه ام, دور وبرم میپلکید و بی اعتنایی ام باعث دل سردی اش نمیشد.
    خاله سعیده کنار گوش خانم جان پچ پچ میکرد و کنجکاو پی بردن به هویت مهمانان خواهرش و دلیل آمدنشان به زنجان بود. از در گوشی حرف زدنشان, شکی نداشتم به آنچه مشتاق شنیدنش بود, دست یافته و مادرم برخلاف قول و قرارش با پرم بند را آب داده.
    بعد از صرف شام, بی بی با همان صدای خسته و نالانش که به زحمت کلمات را کنار هم می چید, در حالی کخ میکوشید قدرت و صلابتی را که یک عنر به خاطر داشتنش می بالید حفظ کند و نشان دهد که و نشان دهد که هنوز قدرت مطلق خانواده گوهری ست, گفت:
    -جمع شدن امشب ما اینجا بی حکمت نیست. اول اینکه دوست داشتم حالا که عروس نازنینم بعد سالها یادی از مادر شوهر بیمارش می کند, به افتخار خودش و مهمانان محترمش, جشنی برپا کرده باشم, دوم اینکه فرصتی باشد تا نزدیکان و اقوام ما, با خانواده داماد آینده پسرم اشنا شوند.
    بی بی مکثی کرد, تا اثر سخنانش را بر روی حاضرین بسنجد. نگاهم بی اختیار لغزید و بر چهره مظفر نشست.عرق سردی روی پیشانی و صورت رنگ پریده اش نشسته بود. انگشتان دست های لرزانش در هم قفل شد و حرکت نا آرام سینه ای حاکی از تپش تند قلب و نفس تنگی اش بود.
    بی بی افزود:
    -روشا نوه ته تغاری و عزیز دردانه من است وخدا می داند چه قدر آرزو داشتم عروسی این یکی را هم ببینم, بعد بمیرم, ولی اگر قرار باشد جشن عقد کنانشان در تهران برگزار شود, پاهای ناتوان و بدن بی قدرتم به من اجازه شرکت در آن را نخواهم داد و حسرت به دل این آرزو را به گور خواهم برد. ما در این خانه همه جور امکان پذیرایی از خانواده داماد و مهمانانش را داریم.
    نیره خانم و آذر ناراضی به نظر می رسیدند. احمد آقا پای چپش را از زیر پای راست بیرون کشید و در حالی که طرز نشستنش را تغییر میداد, زیچشمی نگاهی با مادرش رد و بدل کرد. از چهره علی چیزی نمیشد خواند.نگاهش با آرامش بر روی چهره ی تک تک اعضای خانواده اش به گردش در آمد و در نهایت در برخورد با نگاه من در همانجا متوقف ماند.انگار می خواست به من بفهماند که این قرارمان نبود. شانه هایم را به علامت بی اطلاعی بالا افکندم. با وجود اینکه این خواسته خود من بود, اما به درستی نمی دانستم که ایا این ایده خود بی بی ست, یا با تبانی با پدرم, به این شکل مطرحش کرده.
    همه ساکت بودند, هیچ کس قصد اظهار نظر را نداشت بالاخره سکوت در امواج صدای آقاجان به حد انفجار رسید.
    -احمد آقا همانطور که در تهران خدمتتان عرض کردم, برای من نظر مادرم محترم است و حتی نمی توانم تصورش را بکنم که در جشن عروسی دخترم حضور نداشته باشند. از آن گذشته ما به این آب و خاک تعلق داریم.تمام اقوام و خویشاوندان دور و نزدیکمان ساکن این شهرند. اگر از بد حادثه به تهران پناه آوردیم, معنی اش این نیست که در غبارش گم شدیم. اتفاقا این نظر خود روشا هم هست که در همان اتاق عقد من و مادرش عقد شود.از شما چه پنهان من از نظر بی بی و طرح آن در میان این جمع اطلاعی نداشتم, البته خود روشا در نظر داشت خواسته اسش را با علی جان مطرح کند, ولی حالا که بی بی زحتش را کشیدند, به عرضتان می رسانم که اگر شما تاکیید به گرفتن جشن در تهران داشته باشید, می توانیم جشن عقد را در زنجان و عروسی را در تهران برگزار کنیم.
    احمد آقا با لحنی حاکی از تردید گفت:
    -راستش حاج آقا من یکی که از شنیدنش شوکه شدم. از حال مادر و خواهر و همین طور علی بی خبرم. البته فکر می کنم آنها هم انتطار شنیدن چنین


  4. #24

    پيش فرض 124 تا 127

    پیشنهادی را نداشتند، با وجود این ، حق را به شما میدهم. وقتی دل به راه دور میرود و بی توجه به فاصله ها در جایی لانه میسازد که برای رسیدن به یار میبایستی موانع را از سر راه بردارد، بعید میدانم علی به خودش جرأت مخالفت با این پیشنهاد که سهل است با هر پیشنهاد یا شرایط دیگر را بدهد. بخصوص که لحترام خانم بزرگ واجب است و بدون حضورشان مجلس عقد و عروسی، نه رنگ و جلایی خواهد داشت و نه رونقی.
    سپس خطاب به مادرش افزوذ:
    - مگر نه بی بی؟
    نیره خانم با چهره ای نه چندان شکفته پاسخ داد:
    - هر طور خانم بزرگ بفرمایند، ما تسلیم نظرشان هستیم. مهم این است که بچه ها خوشبخت شوند و خاطره خوشی از جشن عروسیشان داشته باشند. نظر آذر هم همین است. علی هم که تکلیفش روشن است.
    نگاهم با نگاه شیفته علی تلاقی کرد و به غیر از عشق و محبت چیز دیگری در آن ندیدم. آن شب فرصتی نشد تا با او تنهاباشم. روز بعد ناهار مهمان عمه انسیه در باغ شوهذ عمه ام آقای ابوالفتحی در اطراف شهر بودیم، باغ باصفایی که بعد از گذشت چند سال هنوز مزه ی خیارهای جالیزی و سیب های درختی اش زیر زبانم بود.
    در هوای خنک و مطبوع نیمروز، نسیم ملایمی، با تأنی و نوازش کنان، لابلای شاخ و برگ درختان می لولید و آنها را به حرکت وا می داشت.
    همین که وسایلمان را داخل عمارت گذاشتیم و بر روی رو فرشی که زیر سایه درختان گسترده بودند، نشستیم، دخترعمه ام مهتاب پیشنهاد داد:
    - خیاز خوردن سر جالیز خیلی مزه میدهد، مگر نه روشا؟ چطور است تا همه سرشان گرم است، ما هم دلگی های خودمان را بکنیم.
    خطاب به علی و عطیه گفتم:
    - اگر موافقید برویم.
    هیچکس اعتراضی نکرد.گروه جوانها شامل من و عطیه و علی، مهتاب و مهدخت دخترعمه هایم و برادرهایشان محمد و مهدی و همینطور عموزاده و خاله و دایی زاده هایم، به اتفاق روح انگیز و هوشنگ به راه افتادیم.
    همین که پشت درختها از نظر ناپدید شدیم، من و علی قدم آهسته کردیم و از جمع فاصله گرفتیم. مسافتی را در سکوت طی کردیم و سپس علی گفت:
    - جای باصفا و قشنگی است. من طبیعت را دوست دارم، مخصوصاً اگر گل روی تو در کنارم، بر صفایش بیفزاید. هنوز باورم نمیشه که دارم به آرزویم میرسم. رسیدن به تو آسان نیست، ولی من آماده ام تمام مشکلات را از سر راهم بردارم.شاید برای بی بی نیره و عزیز هضم برگزاری جشن عقد در زنجان ثقیل باشد، چون طبیعی است که دلشان میخواهد همه اقوام و دوستانشان بتوانند در آن شرکت کنند که به این ترتیب امکانش ضعیف است، اما برای من آنچه اهمیت دارد این است که در انتهای راهی که طی می کنم، حتی اگر سخت و صعب العبور باشد، تو منتظرم ایستاده باشی. شاید باورت نشود که اصلاً برایم مهم نیست کجا با هم زندگی کنیم. زنجان، تهران یا هر شهر و دیاری دیگر، چون هر جا که باشیم، عشق و محبتمان به هم، فضایش را عطرآگین خواهد ساخت. پس از قول من به پدرت بگو برای شنیدن بقیه ی شرایطش آماده ام.
    - فکر نکنم شرط ذیری در بین باشد. راستش من و بی بی بدون اینکه افکار هم را بخوانیم، هر دو جداگانه این پیشنهاد را دادیم. من دلم می خواهد زندگی پدر و مادرم و عشق و احساسی که هنوز هم بعد از گذشت سالها در قلبشان به همان شفافی روزهای اول است، الگویی باشد برای پایه ریزی زندگی آینده ی ما. به خاطر همین هم دلم می خواهد در همان اتاقی که آنها عقد شدند، ما هم عقد شویم. البته شاید من در این مورد احساسی برخورد می کنم و ایده ام با خواسته ی بی بی و پدرم یکی نباشد، ولی در هر صورت به غیر از آن، برایم خیلی مهم است که مادربزرگم که خیلی دوستش دارم در این مراسم حضور داشته باشد و ببین علی، اقوام ما در تهران انگشت شمارند و در زنجان بی شمار. به هر طرف که نگاه می کنم می بینم جای همه شان در مراسم تهران خیلی خالی خواهد بود.
    دوباره نگاه شیفته اش بر روی نگاهم نشست و گفت:
    - به قول دایی احمد، دلی به راه دور میرود، می بایستی برای رسیدن به یار پیه همه چیز را به تن مالید. زمانش که معلوم شد، اقوام و دوستان را دعوت می کنیم و از نیامدن هیچکس هم نمی رنجیم. خب راه دور است و مشکلات بسیار، غیر از این است روشا؟
    - یعنی تو از پیشنهادم ناراحت شدی؟
    - نه، اصلاً. حق با توست. شما اینجا امکان پذیرایی از همه ی اقوام و دوستان ما را ندارید، اما در تهران، چنین امکانی برای پذیرایی از فامیل بزرگ شما نیست. درست می گویم؟
    - همین طور است.
    یک لحظه مکث کرد و در اندیشه فرو رفت. به نظر می رسید در بیان آنچه که می خواهد بگوید، تردید دارد. سپس سیب قرمزی را که از درخت کنده بود به دست من داد و گفت:
    - می خواهم یک چیزی ازت بپرسم، البته مختاری جوابم را بدهی یا نه؟ آقای مظفر که به گمانم نوه ی عموی مادربزرگت است، دیشب نگاهش به من خیلی خصمانه و به تو خیلی عاشقانه بود، درست می گویم.
    چپ چپ نگاهش کردیم و گفتم:
    - از الان بهت بگویم، دوست ندارم شوهرم حسود و بدبین باشد. او مدتها قبل از برخورد من و تو با هم،خواستگار من بود در واقع خواستگار مورد تأیید بی بی، ولی می بینی که هیچ اتفاقی نیفتاد و نه جوابی از من شنید و نه از آقاجان، پس نگران چی هستی.
    - من نگران نیستم روشا، نه نگران، نه حسود و بدبین خواهش می کنم حرفهایم را بد تعبیر نکن. فقط می خواستم مطمئن شوم که حدسم درست است، به گمانم بنده خدا بدجوری گلویش پیش تو گیر کرده،چون وقتی شنید، داشت پس می افتاد.
    - فراموش کن. بگذار مظفر به حال خودش باشد و ما به حال خودمان. وقتی وجود او در زندگی من فقط سایه ی محو فامیلی است، چه دلیلی دارد که تو بخواهی سایه اش را پررنگ کنی. زمانی که طفلی بیش نبودم، آرزوهایم نه وسعتی داشت و نه ثباتی، هر چه بزرگتر میشدم بر وسعت و رشدش افزوده میشد. در واقع آرزوهایمان با ما قد می کشند و رشد می کنند. آن موقع شاید محدود به داشتن یک پیراهن قرمز پرچین یا کفش ورنی قرمز و چیزهای دیگری در همین حدود بود و اکثراً هم عملی میشد، اما حالا بیشتر خواسته هایمان غیر عملی است و گاه تحقق نیافتنشان حسرتی ست که به دل می ماند.
    - مطمئن باش روشا، هیچ وقت نمی گذارم حسرت به دل بمانی. قول میدهم تو را به تمام آرزوهایت، درست به سادگی داشتن یک کفش ورنی قرمز و پیراهنی به همان رنگ برسانم.


  5. #25

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 128 تا 131

    فصل 16

    مادرم خاک از روی قفل صندوقخانه اش زدود و مرا با خود به سر صندوقش بود و به محض گشودن در آن، حسرتهایش، اشک بر چشمش نشاندند.
    تور سر و پیراهن عروسی بیدزده اش را که بیرون آورد، قصه های تکراری اش دوباره تکرار شدند.
    برای صدمین بار با حوصله گوش به واگویه هایش کردم. سبک که شد، به آرامی دست پیش برد و کله قند دو تکه شده ی سر عقدش را از لای توری که به دورش پیچیده بود بیرون کشید و گفت:
    - هی، یادش به خیر، خدا بیامرزد ماردم را، خواسش بود که مبادا زن دو بخته یا سیاه بخت سر سفره عقد بالای سرم ایستاده باشند و یا قند به سرم بسابند. گرچه با همه دوراندیشی هایش، من سپید بخت نشدم. بیا بگیر روشا، تنها این یکی سالم مونده، بقیه چیزها به دردت نمی خورد. فقط این را بدان، علی هر چه قدر هم خوب و قابل اعتماد باشد، سرنوشت کار خودش را می کند. مگر خود گوهری چه عیبی داشت که تقدیر بر گلیم بختم رنگ سیاه پاشید و بچه هایم را ازم گرفت.
    برای دلداری اش گفتم:
    - خانم جان، چرا با حرفهایتان می خواهید مرا بترسانید. در زندگی شما و آقا جان، همیشه عشق حرف اول را زده و اصلش همین است که بعد از سالها زندگی در کنار هم، هنوز رنگ عشق به شفافی همان روز اولش باشد.
    با سادگی پرسید:
    - تو از کجا رنگش را دیدی!؟
    با شیطنت پاسخ دادم:
    - با دیده ی بصیرت.
    ساعتی بعد بی بی صدایم زد و کلید صندوقخانه اش را به من سپرد و گفت:
    - بیا بگیر این کلید صندوقخانه ام، واردش که شدی، آن صندوقی که گوشه سمت چپ قرار دارد، مال توست. از دیگ و کماجدان گرفته تا ترمه و لاله های شاه عباسی، سینی و انگاره های نقره و شربت خوری های روسی و خرت و پرت های دیگر، همه اش را برای جهیزیه ی تو کنار گذاشتم. این ها را یادگاری از من داشته باش و هر وقت نگاهت به یک کدامشان افتاد، یادی از من کن.
    سفر به انتها رسید و با خاطره ای خوش به تهران بازگشتیم تا مقدمات خرید عروسی را فراهم کنیم. آقا جان در زنجان ماند تا ساختمان اندرونی را برای پذیرایی از مهمانان خانواده علی آماده سازد.
    همه چیز به سرعت پیش می رفت، که قبل از شروع فصل سرما، جشن عقد و عروسی برگزار شود.
    روزی که برای خرید حلقه و سرویس طلا به جواهر فروشی شریک پدرم در بازار می رفتیم، به نظرم رسید که علی زیاد سرحال نیست. خنده بر روی لبانش حالت تصنعی داشت. ساکت بود و فقط به سوالهایم پاسخ می داد. وقتی علت دلگیری و گرفتگی اش را پرسیدم، گفت:
    - باورت می شود روشا، درست است که هیچ وقت آنطور که باید و شاید، پدرم محبتی به ما نداشت، اما انتظلر داشتم لااقل برای عروسی ام زحمت سفر به تهران را به خودش بدهد. گوزل، عقلش را دزدیده. کاری کرده که فراموش کند فرزندانی هم دارد. خیلی راحت در جواب نامه ی دعوتم نوشته: " چه نیازی به آمدن من است. ایل و قبیله مادرت که آنجاست، خوش بگذرد و خوشبخت باشی. از نظر مالی هم که مشکلی نداری. همه چیز در اختیارت گذاشته ام. در اولین فرصت هم یک مقدار پول به عنوان چشم روشنی برایت حواله می کنم. " دلم از این می سوزد که فکر می کند، پول همه نیازها را برطرف می کند. البته عزیز و بی بی خیلی خوشحالند که او نمی آید، چون عزا گرفته بودند که اگر بیاید، چه جوری وجودش را تحمل کنند.
    برای آرام ساختنش گفتم:
    - خب، شاید پدرت هم به همین دلیل نیامده که برخوردی بینشان اتفاق نیفتد. زیاد به دل نگیر.
    - هر کس باید از حق خودش دفاع کند. اگر بابا محبتی به من داشت، هرگز از حق خودش برای شرکت در جشن عروسی پسرش نمی گذشت.
    - ببین علی، تو قبلا محبتش را آزموده ای و حد و اندازه اش را می دانی. پس به دنبال چی هستی؟ آن موقع که به طور جدی پای زنی در زندگی اش نبود، تو و عطیه چه خیری ازش دیدید که بعد از زن گرفتنش می خواهی یک جو محبتش را تبدیل به خروارها کنی.
    - نمی خواستم ناراحتت کنم روشا، ولی دوست دارم همیشه در زندگی با تو رو راست باشم و چیزی را ازت پنهان نکنم.
    - نباید هم بین ما راز پنهانی وجود داشته باشد. این قولی ست که باید به هم بدهیم.
    - من که دلم گنجایش پنهان کاری را ندارد، مخصوصا در مقابل تو که همه چیزم هستی. بابا در آخرین نامه ای که برایم فرستاده، نوشته که اگر دلمان بخواهد می توانیم در خانه ی تهران او که هنوز حفظش کرده، زندگی کنیم. اما راستش من دوست ندارم جایی بنای خوشبختی مان را بگذاریم که من و عطیه در آنجا رنگ خوشبختی را ندیدیم.
    - یک چیزی را فراموش نکن علی، مشکل از پدرت بود نه خشت و گل خانه. در پی ریزی هیچ بنایی، نه سحر و جادوی عشق و محبت، یا بی مهری و جفا بکار می برند و نه بر در و دیوارش مرکب سیاه بختی می پاشند، بلکه قلم را در دست خریدارش می نهند تا بسته به احساس و خواسته اش، با سلیقه خودش این کار را انجام دهد.
    - منظورت از این حرفها این است که برایت فرقی نمی کند که کجا زندگی کنیم؟
    - مگر خودت قبلا نمی گفتی که مهم نیست کجا، مهم این است که با هم باشیم. روی این موضوع فکر کن و نظر مادرت را هم بپرس. اگر عزیز موافق باشد، من هم حرفی ندارم.
    - عزیز در جریان است و مخالفتی ندارد. گرچه اصلا دلش نمی خواهد دوباره قدم در خانه سیاه بختی اش بگذارد، ولی همان نظر تو را دارد. و می گوید عیب از پدرت بود، نه خانه. اگر مایل باشی قرار می گذارم همین امروز یک سری به آنجا بزنیم.
    - مگر کلیدش دست توست؟
    - تا دیروز دست عمه ام بود، که همراه با نامه ی پدرم آورد و به من داد.
    - امیدوارم زیاد از منزل خانم جان فاصله نداشته باشد. قولی را که به آنها دادی فراموش نکن.


  6. #26

    پيش فرض 132 تا 135

    البته که فراموش نمی کنم.نگران نباش،فاصله اش فقط چند کوچه است..
    خانه غم گرفته بود و بوی کهنگی می داد و معلوم می شد که سالهاست کسی در آن را نگشوده و متروک مانده است.زندگی در آن خانه،چون دل صاحبان قبلی اش مرده بود.بوته خشکیده گلها سر به یک سو خم کرده و سر در گریبان فرو برده بودند و حوض لجن گرفته بوی تعفن می داد.
    کاشی های حوض گردی که وسط حیاط قرار داشت رنگ خاک به خود گرفته بود و رنگ اصلی اش را نمی شد تشخیص داد.نیمی از برگ های خشکیده آلاچیق را باد به یغما برده و بر روی کف حیاط و میز گرد و صندلی های زیر آن پراکنده ساخته بود.
    دلم گرفت،ترجیح می دادم قدم به داخل ساختمانش نگذارم.قلبم فریاد می زد که اینجا نمی تواند آشیانه خوشبختی ام باشد.
    علی پی به اندوهم برد.انگار می دانست چه در دلم می گذرد.قدم آهسته کرد،ایستاد و گفت:
    -فکر نمی کنم مایل باشی داخل ساختمان را هم ببینی.شاید بهتر بود اول خودم می امدم اینجا را می دیدم،بعد تو را می اوردم.تاسف آور است،نه؟انگار بعد از رفتن ما اینجا به حال خودش رها شده و حتی عمه ملاحت هم به خودش زحمت سر زدن به این خانه را نداده.موافقم که از خیر زندگی در اینجا بگذریم.
    بی انکه بیاندیشم گفتم:
    -نظر من این نیست علی.درست است که اینجا ویرانه یک سعادت است،اما برخلاف ویرانه سیاه بختی مادرت که نوسازی اش ممکن نیست،می شود همه چیز را از نو ساخت،فقط نیاز به رسیدگی و تعمیر دارد.ما می توانیم زنده و شادابش کنیم.خب بهتر است حالا به داخل ساختمان برویم و همه جایش را ببینم.
    -شاید دیدنش خاطره های تلخ زندگی عزیز و من و عطیه را برایم زنده کند.ما اینجا کودکی شیرینی نداشتیم.
    -آن خاطره ها را به فراموشخانه ذهنت بسپار و بگذار در گل و لای جویباری که زندگیت در ان جاریست فرو بروند و همانجا باقی بمانند.می توانی امروز با خاطره های تلخی که از این خانه داری وداع کنی،پس برای آخرین وداع داخل شو.
    با دستی لرزان،کلید را در قفل ورودی چرخاند و آن را گشود،بوی نا وکهنگی مشامم را ازرد.هوای محبوس شده ای که سالها راهی برای گریز نیافته بود،چون بوی گاز متصاعد شده،نفس را بند می اورد.
    ساختمان یک طبقه ای بود.با چهار اتاق خواب و یک تالار پذیرایی.
    هر دو به سرفه افتادیم.علی دستم را گرفت و گفت:
    -بیا از اینجا برویم روشا.
    با وجود اینکه احساس خفگی می کردم گفتم:
    -نه علی نه،تحمل کن.گفتم که این آخرین وداع است.ای کاش که عطیه هم با ما بود.
    علی گفت:
    -همه چیز به همان شکلی که روز اخر ترکش کردیم باقیست.رنگ فرش ها پریده،دیوارها ترک برداشته.می بینی کتاب و دفترهای من و عطیه هنوز روی زمین باز است.شب آخر،قبل از رفتن،داشتیم مشق هایمان را می نوشتیم و اصلا از نقشه پدرمان برای بردنمان به ترکیه خبر نداشتیم.رختخوابهایمان هم همان طور پهن است.نصفه شب بود که بابا بیدارمان کرد و گفت:
    -لباس بپوشید،داریم می رویم ترکیه.کودکی ما در همان نقطه تمام شد و بر روی آن خط پایان کشیدیم.
    در کمد اتاقش را گشود و گفت:
    -خیلی از وسایلمان را نبردیم.حتی لباس های شب عیدمان را که با عشق به پوشیدن برای عید دیدنی خریده بودیم.نگاه کن روشا،حالا دیگر به دردمان نمی خورد.
    آلبوم عکس را از طاقچه یکی از اتاق ها برداشت و در حال ورق زدنش گفت:
    -بیا نگاه کن.این منم و این عطیه و عزیز و آن هم پدرم.به گمانم این آخرین عکس دسته جمعی بود که انداختیم.هر صحفه این آلبوم،یک ورق از زندگی سوخته عزیز است.زندگی که حتی یک جرقه هم درمیانش برای دوباره جان گرفتن و شعله ور شدن وجود نداشت.
    در حال تماشای تک تک عکس ها گفتم:
    -این آلبوم برای من خیلی با ارزش است.شاید یک روز وقتی بچه خودمان متولد شد،با مقایسه اش با عکس های کودکی تو،دنبال شباهت هایتان بگردیم.من این را با خودم می برم.
    -عزیز از گذشته گریزان است،حتی حاضر نشد یک کدام از عکس های دسته جمعی با پدرمان را حفظ کند.
    -لزومی ندارد نشانش بدهیم.راستی علی تو خیلی شبیه پدرت هستی.البته منظورم از نظر چهره و اندام است،نه از نظر خصوصیات اخلاقی.
    -منظورت این است که در مورد آن یکی قضاوت هنوز زود است.
    -من این را نگفتم.شک نداشته باش،چون اگر بهت اطمینان نداشتم،هرگز برای رسیدن به تو در مقابل پدرم نمی ایستادم.از همین امروز ترتیب تخلیه وسایل اضافی را بده و هر چه را که قصد حفظشان را داری،به انبار منتقل کن.
    با تعجب پرسید:
    -یعنی هنوز هم موافقی که اینجا زندگی کنیم؟
    -چرا که نه.خانه فقط نیاز به نقاشی و رنگ امیزی دارد و حیاط نیاز به گلکاری و باغبانی.فکر نمی کنم زیاد وقت بگیرد.
    نگاه محزونش ارام بر روی نگاهم لغزید و گفت:
    -تو تعبیر خواب های طلایی منی،هرگز باورم نمی شد که رسیدن به خوشبختی اینقدر آسان باشد.همیشه در موقع اندیشیدن به آن،به عبور از راه های پر پیچ و خم و سختش می اندیشیدم،اما تو هموارش کردی.با وجود اینکه مدت کوتاهی ست که همدیگر را می شناسیم،ولی انگار سال هاست که در اندیشه هایم جا داری و به قول شاعر:
    در دل من از ازل نام تو را بنوشتند..
    حکم تقدیر است و کس را رخصت تغییر نیست.
    Last edited by F l o w e r; 10-12-2010 at 14:52.


  7. #27

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 136 تا 139

    فصل 17

    آقا جان در زنجان سر گرم تدارک مراسم عقد و عروسی بود و علی در تهران با جدییت مشغول اماده سازی خانه جهت سکونتمان و خانوم جان و خاله سعیده مشغول تهیه ی جهیزیه.

    سعی میکردم فکرم را مشغول خانه ی متروکه ای که دیده بودم نکنم و به خودم امید میدادم که پس از تعمیر و نقاشی رنگ دیگری به خود خواهد گرفت.
    زمان میبرد تا الاچیق و درخت تنومنده گیلاس و گلابی اش جان تازه ای بگیرند و سر زنده و شاداب شوند...
    دلم نمیخواست پر وبال ارزوهایم را بشکنم و زخمی بر دل همای سعادتم بگذارم به خودم امید میدادم که همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت و نه استخاره ی اقا جان و نه فال حافظش و نه خانه ای که سیاه بختی اذر در ان رقم خورده سد راه خوشبختی ام خواهد شد.با خودم گفتم:"خواستن توانستن است."من علی را میخواستم و برای به دست اوردن و حفظش،با چنگ و دندان اماده ی مبارزه با هر مشکلی که سد راه ما ایجاد میشد بودم
    دو هفته بعد زمانی که برای پرو پیراهن عروسی ام که اذر ان را با دستان هنرمندش میدوخت،به منزل انها رفته بودیم،علی با خوشحالی و چهره ای که از شادی میدرخشید مژده داد و گفت:
    -باور کن روشا اگه خانه را ببینی نمیشناسی،انگار نه انگار انجا همان مکان متروکه ایست که وقتی دیدمش دلمان گرفت و چیزی نمانده بود که از خیرش بگذریم.
    با تعجبی امیخته با رضایت پرسیدم:
    -به همین زودی؟!
    با غرور پاسخ داد:
    -خب اره.از تو چه پنهان،یه لشکر نقاش و کارگر بسیج کردم که به موقع تحویلش بدهند.باورت نمیشود
    -چرا،ولی انتظارش را نداشتم
    -چطور است همگی با هم برویم انجا
    سپس خطاب به مادرش افزود:
    -شما موافقید عزیز جان؟>
    اذر اهی کشید و پاسخ داد:
    -من که هنوز دلم نمی اید قدم به انجا بگذارم.حتی تصورش اذیتم میکند تو و روشا با عطیه بروید قید منو بیبی رو بزنید.
    علی چین به پیشانی افکند و با دلخوری گفت:
    -یعنی چی عزیز!اگه امروز نیاید،معنی اش اینه که هیچ وقت دلتون نمیخواد بیایید انجا خونه ی ماست.خانه ی پسر و عروستان از حالا رک و پوست کنده بگویید اگر میخواهید تنهایمان بگذارید از خیرش بگذریم و فکر دیگه ای بکنیم
    در تایید سخنانش گفتم:
    -حق با علیست اگر شما دل چرکین باشید از خیرش میگذریم.
    حزن نگاه اذر حاکی از رنجی بود که چون زالویی در وجودش میلولید و ذره ذره ریشه ی شادی را در قلبش میمکید و غم و اندوه به جای میگذاشت.
    کنارش زانو زدم،دست به دوره گردنش افکندم و گفتم:
    -عزیز جان ،هیچ جای دنیا از بذر درد و رنج پاشیدن در امان نیست فرقی نمیکند کجا این دست مایت که امادگی بذر افشانی اش را دارد پس چرا به جای درد و رنج در ان بذر شادی نپاشیم؟
    علی دنباله ی حرفم را گرفت و افزود
    -من گلهای خشکیده ی باغچه ها را از ریشه بیرون اوردم و به جایش غنچه های تازه شکفته ی تر و تازه و شاداب نشاندم با تغییراتی که در خانه دادم حتی شاید وقتی ببنید نشناسید که این همان است تصمیم با شماست
    نیره خانوم خطاب به دخترش گفت:
    -اگه خوب نمیشناختمت ،میگفتم که داری با بچه ها لج میکنی اما نه ،عمریست که داری با خودت لج میکنی و جوانی ات را به پای سالهلای تلف شده ی عمرت هدر میدهی ان مرد ککش هم نمیگزد و روز به روز بیشتر در منجلاب هوس رانی هایش غرق میشود او غریقی است که گمان میکند شناگر قابلی است مطمن باش دیر یا زود در گرداب طوفان زندگی غرق خواهد شد و راه نجاتی نخاهد یافت.تو منتظر چه هستی ؟منتظر دست نجات بخشی که از ورطه ی غم و اندوه به ساحت نجاتت برساند به خودت بیا اذر تا وقتی دستت را دراز نکنی یاری نطلبی کسی دستت را نخاهد گرفت
    با صدای بغض کرده ای گفت:
    -خواهش میکنم بی بی دست رو دلم نذار من همه روی زندگی را دیده ام گرچه عمر شادیم کوتاه بود اما مزه ی اونو چشیدم شادی ها چون حباب نیومده میروند.ولی درد و رنج های بی شمار زندگی به قصد اطراق میروند و چه بخواهی و نخواهی ماندگار میشوند.
    - با همین تصور گور شادی و خوشبختی ات را کندی و رنج و دردهایت را ماندنی کردی ولی از لاک خودت بیرون بیا حتی ل اک پشت هم گاه سر از لاکش بیرون میکند ولی تو تمام وجودت را در زیرش پنهان ساخت ای بلند شو دسته جمعی برویم خانه ی امید پسر و عروست را ببینیم و دلچرکینشون نکنیم یالله بلند شو چرا معطلی؟
    با بی میلی برخاست پلک هایش را به هم زد تا اشک هایش را مهار کند خنده ای که میخواست به زور بر لبانش بنشاند بین راه دچار سرگردانی شد و خطی اریب بر روی لبهایش کیشد
    علی گفت :
    -ممنون عزیز جان مطمئن باشید اگه نپسندید و هنوز دلچرکین باشید من و روشا تابع نظر شما هستیم.
    -نمیخواهی نعیمه خانوم و خواهرش را هم خبر کنی؟
    به جای علی نیره خانوم جواب داد:
    -فعلا نه باشه برای دفعه ی بعد میترسم بیای اونجا جلوی اونها ننه من غریبم بازی در بیاری ابرو ریزی کنی که انها هم به دلشون بد بیاورند
    عطیه ساکت بود و حرفی نمیزد به نظر میرسید تمایلی برای امدن ندارد.با خود گفتم:"نکند واقعا منو علی اشتباه کردیم که پیشنهاد پدرش را برای سکونت در ان خانه پذیرفتیم؟شاید تلنگر زدن بر خاطره ها اذر و عطیه را ازار دهد حتی علی هم تمایلی نداشت و به اصرار من حاضر به....


  8. #28

    پيش فرض 140 تا 145

    قبولش شد.مسیر راه را که چند کوچه بیشتر نبود در سکوت طی کردیم .قدم ها سست و لرزان بود و هر کس به دلایل خودش میل به گریز داشت من و علی از عکس العملبقیه میترسیدیم .
    در حیاط را که گشودیم اینگار بهشت را مقابلمان دیدیم باغچه ها رنگ و بوی تازه ای به خود گرفته بودند گلدان های شمعدانی و یاس دور تا دور حوض ا خوش کرده بودند و در معرض فوران اب فواره ی سر به هوایش رنگ و جلای تازه ای میافتند حتی برگهای ابیاری شده ی الاچیق شاداب و سر سبز به نظر میرسیدند.
    بوی خاک تشنه ی اب خورده ی باغچه ها بوی شادابی میداد و شیشه های رنگی سبز و قرمز پنجره های تالار پذیرایی از تمیزی برق میزدند دفعه ی قبل انقدر خاک بر رویشان نشته بود که تشخیص رنگشان امکان نداشت هنوز عطیه و اذر مهر خاموشی بر لب داشتند وارد ساختمان که شدیم،یکه خوردیم. انگار نه اینگار این همان خانه ی متروکه است که توی ذوق میزد دیوار ها با رنگی متفاوت با قبل،گچ بری های سقف و حاشیه ی چهار طرف دیوار با گلهای صورتی در میانشان دو اتاق تو در تو با دیواری که بینشان کشیده شده و اشپزخانه ،با کابینت هایی به رنگ چوب جلا خورده .
    با رضایت لبخند زدم و خطاب به اذر گفتم :
    -عزیز جان میبینی ، عالی است حرف ندارد راستش ان بار که به اینجا امدیم یکمی هول برم داشت میترسیدم امیدی به بازسازی اش نباشد با وجود این علی را تشویق کردم که سعی در نو سازی اش کند حالا میبینم که محشر کرده مگر نه بی بی؟
    نیر خانوم پاسخ داد:
    -دستش درد نکنه معلوم میشه خیلی زحمت کشیده انگار نه اینگار بچه ی ان مرد لا ابالی است تو چه میگویی عطیه؟
    عطیه که هنوز حزن نگاهش سعی در تسخیرش داشت گفت :
    -علی به این خانه روح دمیده اما هنوز نتوانسته مگس مزاحم خاطره های تلخ را از ان براند در واقع رنگامیزی نتوانسته نقشا امشی را بازی کند
    علی به اعتراض گفت:
    -عطیه واقع بین باش یکمی به خودت بیا هیچ چیز جاودانه نیست حتی خاطره ها این خوده ماییم که در حفظ اش سماجت به خرج میدهیم تو میتوانی ولی نمیخواهی تا وقتی خودت نخواهی عذابش باقیست و جاودانه اش خواهی کرد همینطور شما عزیز جان در استانبول نبودید تا ببینید بابا چه دنیایی برای خودش ساخته و چطور خودش را غرق در لذت های انی اش میسازد پس کاری نکنید تا تاری را که به دور خودتان تنیده اید به باد تمسخر بگیرد و به ریش ما بخندد اینجا الان خالیس شکی نداشته باشید وقتی با وسایل نو و متفاوت با قبل پر شود دیگر هیچ چیز اشنایی در ان نخواهید یافت
    حسرت کلامش غم پنهان در نهان خانه ی سینه اش را اشکار ساخت.
    -مبارکتان باشد امیدوارم بر خلاف ان موقع ها که ما ساکنین خانه ی غم بودیم شما ساکنین خانه ی شادی باشین و در و دیوارهایش فقط طنین قهقهه های شاید خودتان و بچه هایتان بشوند.
    فصل 18
    اب روان زندگی بر روی سفره ی عقدمان مکث کرد تا خاطره اش را جاودانه کنیم حیاط و سرسرای خانه و سر درش با ریسه هایی از لامپ های رنگی چراغانی شده بودند جهیزیه ام انجا نبود تا طبق کشان زحمت اوردنش را بکشند
    کوچه و محله پر از شور و شادی وبد صدای دایره و تنبک همراه با اوای خوش گلچهره ی دایره زن و اوازه خانه معروفه شهر تا ان سوی کوچه به گوش میرسید
    دور تا دوره حیاط و ایوان و سر تاسر تالار پذریرایی حیاط بیرونی میز و صندلی چیده بودند و در حیاط و ایوان اندرونی میزهای شام را
    دایه ام لیلان با منقل کوچک مخصوص اسفند از در خانه تا اتاق پنجدری که سفره ی عقدمان گسترده بود بدرقه مان کرد
    خانوم جان و اذر اشک شادی در چشم و خنده بر لب در حال مرور خاطره ی شبی عروسی خودشان شانه به شانه ما قدم بر میداشتند
    پشت سرمان عطیه و روح انگیز به همراه مهدخت و مهتاب دنباله ی لباسم را گرفته بودند
    ارزوهایم از شور و شوق تحققشان در قلبم رقص شادی سر میدادن و هم اهنگ با اوای کل کشیدن و هلهله ی حاضرین پای کوبی میکردند بچه ها برای جمع کردن پولهایی که اقاجان و نیره خانوم بر سرمان میریختند زیر دست و پا میلولیدند و با فشار جمعیت را به عقب میراندند
    اقوام نزدیک مادریه علی و همینطور خانواده ی عمه و عمویش نیز رنج سفره را بر خود هموار ساخته بودن گرچه اذر از حضورشان دلخوش نبود اما علی و عطیه از امدن انها کاملاا راضی و خرسند به نظر میرسیدند
    از میان اقوام و خویشاوندان دور و نزدیکمان فقط خانوادهی مظفر غایب بودن که از همان شب مهمانی بی بی به بعد دیگر سراغی از ما نگرفتند
    همه چیز همان طور بود که دلم میخواست عمع انسیه و خاله سعیده اتاق عقد را به همان حالت سنتی زمان عقد مادرم اراسته بودند پیراهن ساتن عروسی ام با الگوبرداری از پیراهن بیدزده ی خانم جان با سنگدوزی روی بالا تنه و پایین دامن بلند و شنل تور دنباله دار چند متری اش جلوه ی خاصی داشت
    گل های سرخ و محمدی سطح اب حوض را در بر گرفته بود اسب سفید خوشبختی میتازاند بی انکه بدانم چه موقع و کجا خسته میشود و از توان میافتد
    کاش کوچهی خوشبختی بن بست بود و بر روی لحظه های سرنوش ساز زندگی متوقف میماند نگاه پدر و مادرم در عین شادی حسرت را فریاد میزد انگار علی داشت عزیز ترین تکه ی تنشان را میبرید و با خود میبرد میدانستم که تا چه حد به من وابسته اند
    بعضی از وابستگی ها وبال گردندد و چون سدی در مقابلت می ایستند ،اما آنها در عین وابستگی به خوشی و سعادتم می اندیشیدند.نگرانی پدرم بیشتر از این جهت بود که مبادا در نتهای راهی که در پیش دارم خوشبختی قد علم نکرده باشد .
    پای سفره عقد نشسیتیم انعکاس تصویر من و علی در لباس عروس و دامادی در آیینه روبریی مان بر باور رسیدن به آرزویمان تحقق می بخشد.
    آذر از سر سفره عقد ی عقد فاصله می گرفت تا مباداسیاه بختی اش دامن پسرو عروسش را بگیرد.
    علی حتی یک لحظه هم چشم از من بر نمیداشت راه عبور نگاهش هموار بودو مستقیم در نگاهم می نشست.
    همه چیز چون خواب و رویای شیرینی بودکه آرزو می کنی بیداری در پی نداشته باشد و مابقی عمرت نیزبا همین رویای شیرین عجین شود.
    زمانی که بایک کلمه بله زندگی ام با زندگی علی در هم آمیخت و رنگ دیگری به خود گرفت از ته دل آرزو کردم که این خوشبختی مداوم و همیشگی باشد و هیچ وقت خش وخدشه ای به آن وارد نشود.
    حلقه و انگشتری که علی به انگشتم کرد گرانبها ترین هدیه ای بود که در عمرم و یادگاری که همیشه برایم عزیزو یاداور لحظات شیرین و تکرارنشدنی زندگیم است.
    آقا جان گردنبندبرلیان را که بر گردنم اویخت کنار گوشم به نجوا گفت :
    -خدای من روشا امشب چقدر شبیهه مادرت شده ای انگار الان نعیمه در لباس عروسی روبرویم ایستاده .تو خاطرات جوانی های من و او را در دلم زند ه کردی آرزو میکنم علی همان قدر تو را دوست داشته باشد که من مادرت را دوستدارم و عشقش به همان تروتازگی و شادابی روزهای اول باقی بماند.
    سپس در موقع ساعت جواهر نشان به مچ دست علی در حالی که زلالی دیدگانش خبر از در خشش اشکی که سعی در پنهان ساختنش داشت می داد.خطاب به او گفت:
    علی جان گوهری را که بدستت می سپارم عزیزش دارمبادا,مبادایک روز بشنوم که اشک به چشمش آوردی.تا حالااز ما از گل نازکترهم نشنیده امیدوارم که ازتو هم نشنود.
    علی با اطمینان گفت:
    - خیالتان راحت باشد آقا جان ارزش روشا از تمام ثروتهای دنیا برای من بیشتر است ومن هرگز به هیچکس اجازه نمی دهم با ارزشترین چیزی را که در زندگی به دست آورد ه ام ازم بگیرد.در وفاداریم شک نداشته باشید .
    - خانم جان به کلام جدی اش رنگ شوخی داد و گفت:
    - مرا پیش گوهری روسیاه نکن علی جان وگرنه یک عمر به من سر کوفت خواهدزد که این انتخاب تو بود.
    علی با خنده گفت:
    - خدانکند شما روسیاه شوید خانم جان کاری می کنم که هر گز ازانتخابتان پشیمان نباشید.
    گونه هایم از بوسه هایی که برآن می زدند گلگون بودودستها و گردنم ازسنگینی جواهرات اهدایی نزدیکان.
    بی بی از توان افتاده بودوخسته و رنگپریده به نظر میرسیدبا وجود این خود راسر پا نگه داشت وتاپاسی از شب گذشته دیدگان خواب آلودش باز ماند وحاضرنشد به بستر برود.دربرابراصرار بیش از حد عمه انسیه مقاومت



  9. #29

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض 146 تا 149

    کرد و با تشر گفت:
    - چت شده؟ برای چه اینقدر اصرار می کنی. تو که میدانی من چقدر آرزو داشتم آنقدر زنده بمانم تا روشا را در لباس عروسی ببینم. حالا هم تا عروس و داماد را دست به دست ندهم، حتی اگر این شب زنده داری باعث مرگم شود، از جایم تکان نمی خورم. پس برو پی کارت و هی دور و بر من نپلک و به خیال خودت برایم دلسوزی نکن که اصلاً حوصله ات را ندارم.
    دلم برایش ضعف میرفت. هر وقت نگاهش می کردم، از شدت علاقه، تارهای محبت در وجودم به لرزه می افتاد.
    هر وقت چشمهایم را می بستم، به سالهای تنهایی عمرش می اندیشیدم که در عنفوان جوانی، بعد از فوت همسرش برای وفادار ماندن به عهد بسته بر سر سفره عقد، فقط در به ثمر رساندن فرزندانشان و دوست داشتن آنها و نوه هایش گذاشته بود.
    آخر شب بی بی در حالی که کم کم داشت قدرت ایستادن را از دست میداد و به زحمت تعادل خود را حفظ می کرد، دست مرا در دست علی گذاشت و گفت:
    - من فقط می گویم آنقدر عاشق باشید که حاضر شوید به خاطر هم جان فدا کنید. قدر همدیگر را بدانید و با هم یکرنگ باشید که اولین سرمشق زندگی یکرنگی ست و دومین آن وفاداری و سومین گذشت و فداکاری. امشب شب شماست، شب دو مرغ عشق، بروید و خوشبخت باشید. شبی که من مادرت را با ابراهیم دست به دست دادم، فرستادمشان اتاق گوشه که از قبل برایشان آماده ساخته بودم. امشب هم نعیمه و انسیه همان را برایتان گلباران کرده اند.
    سپس سفره عقد را بر سر عطیه و سایر دختران دم بخت حاضر تکاندند، با این آرزو که زودتر بختشان باز شود.
    آذر با بغض در گلو، گونه ام را بوسید و گفت:
    - نه بی وفایی مسری است و نه سیاه بختی، پس نترس، چون این بیماری از هوشمند نه به پسرش سرایت کرده و نه به ارث رسیده. خیالت راحت باشد خوشبختی تو و علی آرزوی من است. دعا می کنم که مستحاب شود.
    گل دستم را که پرت کردم، عطیه در هوا گرفت و با شوری که در نگاهش بود، دستش را با دسته گل به طرفم تکان داد و گفت:
    عروس خانم، آقاداماد، شب دراز است، اما با سرعت باد می گذرد. تا سپیده سحر ندمیده و گل ها نپلاسیده، بجنبید و به خلوتگاهتان بروید. شب به خیر.
    علی دستم را کشید و با لحنی آمیخته به شوخی گفت:
    - بیا برویم روشا. به غیر از من و تو، بقیه همه خسته اند و می خواهند زودتر ما را دک کنند و بگیرند بخوابند.
    با لب های متبسم گفتم:
    - خب حق دارند، چیزی به سحر نمانده.

    فصل 19

    سه روز بعد همه به تهران برشتند و فقط من و علی ماندیم. ترجیح می دادم ماه عسلمان را در زنجان بگذرانیم و چند روزی بیشتر نزد بی بی باشیم.
    دلم می خواست به جبران سالهایی که باید با او می ماندیم و نماندیم، وقت بیشتری را در کنار شمع نیم سوز زندگی اش به نظاره بنشینم و شاهد قطره قطره چکیدن و آب شدنش باشم. از به انتها رسیدنش می ترسیدم و طاقت و تحملش را نداشتم.
    شوهر عمه ام آقای ابوالفتحی، به علی اسب سواری آموخت تا پا به پای من در باغ به تاخت و تاز بپردازد.
    در هوای خنک اواخر شهریور که نسیم بر تارهای چنگ زندگی آوای وداع با تابستان را می نواخت و آن را برای نواختن نوای حزن انگیز شروع فصل زرد پاییز کوک می کرد، من و علی فارغ از دنیای اطرافمان، فارغ از گذر از فصلی و رسیدن به فصلی دیگر، بی خیال ابرهایی که رنگ آسمان را آبی تیره می ساختند، در آغاز خزان به بهار زندگی مان می اندیشیدیم که تازه شکوفه هایش به بار نشسته بودند و غنچه های گلش می شکفتند.
    بعدازظهر روزی که قرار بود فردایش بار سفر به تهران ببندیم، موقعی که داشتم از حمام به خانه باز می گشتم، از شنیدن صدای آشنایی که نامم را بر زبان می آورد میخکوب شدم.
    بی اختیار سر به عقب برگرداندم و از دیدن مظفر که اصلاً انتظار برخورد با وی را نداشتم، یکه خوردم، دیداری اجتناب ناپذیر که گریز از آن امکان نداشت. او آرام و خونسرد و من ملتهب و پریشان. با صدای آرامی گفت:
    - سلام روشا. انگار اصلاض انتظار دیدنم را نداشتی. نترس غریبه که نیستم، آشناییم و از آن نزدیکتر فامیل، من هنوز بهت تبریک نگفتم. به من حق بده که نتوانستم در جشن عروسی ات شرکت کنم. طاقت نداشتم ببینم کسی که او را متعلق به خود می دانستم، مال کس دیگری می شود.
    به میان کلامش پریدم و با خشمی آشکار گفتم:
    - یادم نمی آید که ما با هم چنین قراری گذاشته باشیم.
    - شما نگذاشتید، اما بی بی قولش را به من داده بود و حاج آقا ابراهیم هم تقریباً مخالفتی نداشت. من و پدر و مادرم، کار را تمام شدهمی دانستیم. حتی دفعه قبل که به زنجان آمدید، آن سفر را فرصت مناسبی می دانستیم برای علنی کردنش.
    با لحن سردی گفتم:
    - یک طرفه به قاضی نروید. آقاجان هیچ فولی به شما نداده بود، مطمئنم. چون اگر می داد، مرا در جریان می گذاشت.
    - معمولاً در این جور موارد این پدر و مادر هستند که تصمیم می یرند و عروس آخرین نفری ست که در جریان قرار می گیرد.
    - اشتباه شما در همین جاست که هنوز همان افکار پوسیده قدیمی را دارید. آقاجان روشنفکرتر از این است که با دخترش درست مثل متاعی قابل عرضه برای فروش رفتار کند. بدون شک دلیل مطرح نکردنش این بود که نظر مساعدی نسبت به پیشنهادتان نداشته. او به من حق انتخاب داد و علی


  10. #30

    پيش فرض 150 تا 153

    انتخاب خود من بود و حالا من یک زن شوهر دار بودم و درست نیست که اینجا وسط خیابان در شهری که همه ما را میشناسند بایستم و با شما صحبت کنم.اگر حرفی داشتید و به قول خودتان با هم نسبت فامیلی داریم،میتوانستید بیایید منزل بی بی ،با من و علی صحبت کنید.
    -من با علی حرفی ندارم که بزنم.طرف خطاب من تویی،نه علی.من او را غاصب دختری میدانم که دوست داشتم.الان نمی فهمی،حالا زود است،اما مطمنم که یک روز خواهی فهمید که انتخابت اشتباه بوده.علی خیلی جوان و نا پخته است..تو به مردی احتاج داری که که شانه هایش تکیه گاه مطمنی برایت باشد ،نه انقدر سست و لرزان که با تکیه بر ان فرو ریزد
    -شما فقط یک بار علی را دیده اید،پس چطور میتوانید چنین قضاوتی در موردش داشته باشید
    -همان یک بار برای قضاوت کافی بود .او نمیتواند احتیاجات تو را بر اورده کند تو که میدانی من تنها وارث پدرم هستم.میخواستم تمام ثروتم را به پایت بریزم
    -که چی بشود!تنها چیزی که اصلا برایم اهمیت ندارد،همان مال و ثروتی است که شما ان اساس خوشبختی میدانید.خوب است که فامیلیم و بی خبر نیستید که دارای اقا جانم دست کمی از مال پدر شما ندارد .زندگی مشترک بر پایه ی ارزش سنجش هاست،نه مال و منال.علی هم انقدر دارد که برای من زندگی مرفهی فراهم کند.گرچه حتی اگر نصف هم کمتر داشت برای من فرقی نمیکرد
    با تاسف سر تکان داد و گفت:
    -تو حالا گرم احساسات جوانی هستی و متوجه نیستی که چه اشتباهی کردی،هر وقت به اشتباهت پی بردی و پشیمان شدی،روی من حساب کن.
    پوز خندی زدم و گفتم:
    -ان روز را هرگز نخواهد امد.پس بی جهت وقتتان را تلف نکنید .بهتر است تا قبل از اینکه تارهای سفید لا به لای موهایتان به شما یاد اوری کند که جوانی تان در حال گذر است،به فکر یافتن زن زندگیتان باشید و بی خهت به امیدی واهی نشینید.خداحافظ.
    بی انکه منتظر جواب بمانم،رئی برگرداندم و با قدمهای پر شتاب به راهم ادامه دادم.نفس نفس زنان به جلووی در حاط بی بی رسیدم و کوبه در به صدا در اوردم.
    علی اینگار پشت در انتظار امدنم را میکشید بلافاصله در را باز کرد. و با دیدن رنگ و روی پریده و پریشانی ام با نگرانی پرسید:
    -چی شده روشا!چرا اینقدر پریشانی؟برای چی نفس نفس میزنی؟ انگار تمام راه را دویده ای
    دست رئ سینه ام گذاستم نفسی تازه کردم و پاسخ دادم :
    -نگران نباش،چیزه مهمی نیست.بیا برویم توی اتاق تا برایت تعریف کنم.
    -راست بگو اتفاقی افتاده؟
    دستش را گرفتم و گفتم:
    -چیزی که باعث نگرانی بشه نه
    -مطمنی چیزی را ازمن پنهان نمیکنی؟
    -البته که مطمنم،مگر قرارمان این نبود
    وارد اتاق که شدیم،پشت در را بستم و با لحنی به ارامی گفتم:
    -اول باید قول بدی که از کوره در نری و عصبانی نشی،قول میدهی؟
    هر دو دستش را روی سینه نهاد و گفت:
    -من در مقابل تو تسلیمم،حالا بگو چی شده؟
    بیلنش سخت بود اما چاره ای به غیر بیانش نداشتم.با وجود اینکه خون خونش را می خورد،کوشید تا کنترلش را از دست ندهدو همان طور که قول داده بود از کوره در نرود.تا به اخر گوش به سخنانم سپرد.همین که ساکت شدم،خشمش را فرو خورد و گفت:
    -چیز سختی از من خواستی روشا.چطور ظفر به خودش اجازه داده سر راه تو را بگیرد و این مزخرفات را به خوردت بدهد.فقط دلم میخواست بهم اجازه می دادی حداقل چند مشت حوالش میکردم و یک دندان سالم در دهانش نمی گذاشتم
    چشم تنگ کردم و با لحنی امیخته با دلخوری گفتم:
    -قرارمان این بود که ارام باشی و خودت را کنترل کنی.مظفر غریبه نیست فامیل است.
    -هر که میخواهد باشد.مگر خودت نگفتیشما در زنجان سر شناسید.نصف بیشتر مردم این شهر یک هفته پیش یا در جشن عروسیمان شرکت داشتند و یا صدای بوق یا کرنایش را شنیده اید،بنابراین دهان به دهان به گوش بقیه اهالی هم رسیده که تو حالا یک زن شوهر داری.پس به نظرت کار درستی است که وسط خیابان جلویت را بگیرد و ان حرفها را بزند.
    -البته که درست نیست.من هم همنین حرفهای تو را بهش زدم،اما اون دلشکسته تر از این بود که بفهمد دارد چه کار میکند.
    -تو وظیفه نداری به داد همه ی دل شکستگان برسی.باید این را هم بهش میفهماندی.
    با لحن تندی گفتم:
    -فهماندم به همین خاطر هم سخن کوتاه کرد و رفت پی کارش.حالا دیگر بس کن علی.خودم به اندازه ی کافی عصبی هستم.
    ارام گرفت و با لحن ملایمی گفت:
    -معذرت میخوام. نمیخواستم ناراحتت کنم،ولی اخر همان طور که گفتی ان مرد قصد داشت به تو بفهماند که ازدواجت اشتباه بود.
    -مظفر از سوز دلس حرف میزد.غرور شکسته اش بود که فریاد میزد هر انتخابی به غیر از خودش میکردم از نظر او اشتباه بود،وگرنه روی تو شناختی نداشت که بتواند قضاوت کند. من با چشم باز در مقابل احساس قلبی ام سر فرود اوردم و از انتخابم نه حالا، و نه هیچ وقت دیگه پشیمان نخواهم شد پس ارام باش و بذار با خاطره ی خوش زادگاهم را ترک کنم.
    -نمی خواهی در این مورد به بی بی بگویی؟
    -نه،چه دلیلی داره باعث ناراحتی اش بشویم.مظفر مورد علاقه ی بی بی ست.حتی تا حودودی روی او تعصب فامیلی داره، به خاطر همین هم خیلی دلش میخواست نوه ی عزیز کرده اش را بهش بدهد. من میدانم که چقدر روی این موضوع اصرار و حساسیت داشت، با وجود این به خاطر خواسته ی من تسلیم شد و از خواسته ی خودش گذشت،ولی این دلیل نمیشود که دلش بر پس زدنش نسوزد،بخصوص که جریان عروسی ما باعث شده میانه اش با خانواده عموزاده هایش شکراب شود و البته در این سن.قطع اتباطش با انهایی که دوست دارد،چندان راحت نیست و احساساتش را جریحه دار میکند. ما امده ایم و داریم میرویم. امدنمان دلپسند بود و رفتنمان بار گرانی است که بر دوشش نهادیم،تیشه بر ریشه ی دل بستگی هایش زدیم و رشته ای از ارتباطاتش را گسستیم،همین کافی است،دیگر بیش از این ازارش نده.حالا بیا با هم به اتاق برویم.دوست دارم اخرین شب اقامتمان در این شهر را با او بگذرانیم.


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •