تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 4 اولاول 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 36

نام تاپيک: داستان منو ببخش

  1. #21
    آخر فروم باز Davood_titan's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    ...::: هـمــــدان :::....
    پست ها
    1,419

    پيش فرض

    نخونده میگم عالیه

  2. #22
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    قسمت پانزدهم
    عین برج زهر مار شده بود منتها کله اش عین برج ایفل بلند شده و ورم کرده بود . فقط شمشیر دستش نگرفته بود . وارد خونه نشد . همونجا وایساده بود . دستشو طرف من دراز کرد و در حالی که سرشو به سمت دیگه ای بر گردونده بود گفت بفر مایید اینم پول شما ......
    - حالا چرا این قدر چوب می زنین شما یه خورده واسم هزینه کردین .. دستتون درد نکنه کلی زحمت برام کشیدین . من خواستم یه سر سوزنی از زحمات شما رو جبران کرده باشم
    - یعنی من نباید در جریان باشم ؟ اگه می دونستی این کار درست نیست چرا پنهونی این کارو کردی . چرا ؟
    دیگه خیلی صمیمی تر با هم حرف می زدیم ولی در یه حالت تند . یا بهتره بگم به نوعی احترام گذاری در یه حالت لرزشی قرار گرفت ..
    - به خاطر این که گفتم شاید پیش من خجالت بکشی.
    - که این طور . پس من یه دختر پول پرست خجالتی هستم که روم نمیشه ولی پول پرستا خیلی پررو هستند منظورت اینه که من پول پرست پررو هستم ؟
    جوش آورده بود .
    - ببین من از یه میلیونت گذشتم .. بسه نمی خوام ونمی خواد بهم توهین کنی .
    - چرا این قدر سخت می گیری . من که بهت توهین نکردم .
    فشار عصبی بود یا چه چیز دیگه ای یه لحظه به ناحیه شکمم فشار آورد نمی خواستم اون اینو بفهمه .. ولی درد شدید رنگمو مثل گچ سفید کرده بود . انگار دوباره توی شکمم کاردکشیده بودند . دلم نمی خواست اون دختر این جور ازم بدش بیاد با این که من خودم از همه دخترا بدم میومد . دید که من پولو بر نمی دارم یه خورده جلوتر اومد و اونو گذاشت تو جیبم . همون تراول چک پنجاه تومنی رو . حالم بد شده بود . بی اختیار رو زمین نشستم .
    - چی شده ؟ چرا رنگت پریده ..
    - چیزیم نیست ..
    نگران شده بود می خواست بره یه آب قندی واسم درست کنه نذاشتم .
    - حالم خوبه ساناز . الان میرم قرصامو می خورم . ازت معذرت می خوام . قصد نداشتم ناراحتت کنم
    - ولی کردی
    - به من حق بده.
    - می دونی اگه یکی از اونا زنده بود یه کم غمم کمتر می شد .. منو ببخش .. زیر لب آروم آروم می گفتم همه رفتند و اونایی که موندن بهم خیانت کردند . اون حرفامو نمی شنید ..
    - حالت خوبه احسان ؟ من دانشگاه دارم و باید برم . دلم می خواست بدونم تو حالا به چی نیاز داری - به هیچی .. به هیچی .. فقط به اونایی که تنهام گذاشتن نیاز دارم .. به یکی که باورهامو به من برگردونه . به یکی که به من بگه من زنده هستم . من دارم نفسم می کشم . نیاز مالی ندارم . ولی زندگی فقط پول نیست . آدما می خوان از هم بدزدن . فقط پوله که نقش بازی می کنه .. اما اینا برای من هیچ ارزشی نداره
    - واسه همین افکاره که می خوای هوامو داشته باشی و بهم پول بدی ؟
    - ساناز من ازت معذرت می خوام منو ببخش ولی قبول کن دختر مغروری هستی
    - خب مغرور بودن بهتر از اینه که خیلی ساده باشم
    - آره ولی سادگی اگه به معنای صمیمیت و یکدلی باشه خودش خیلی قشنگه ..
    ساناز باهام خداحافظی کرد و رفت . دیگه نه من گفتم که بیاد پیشم و نه اون گفت که بازم بهم سر می زنه . دلم گرفته بود . خوابیدم تا غروب .. یه چیزی خوردم و توپارک قدم زدم . وارث یه سرمایه شوم بودم . سرمایه ای که به کسی وفا نکرد . به من هم وفا نمی کرد . چقدر خسته و کوفته بودم . دلم می خواست خودمو بکشم ولی باید انتقاممو از نازنین می گرفتم . اون یه جورایی منو به زندگی امید وارم کرده بود ولی عذابی که اون بهم داده بود دوباره تمام اون رنجها رو واسه من زنده کرده بود . در عوض زنگ زدم واسه ساناز .. خیلی دلم می خواست اون حالا در کنارم بود . با این که از جنس دختر بدم میومد ولی دلم می خواست یه خورده اونو در کنار خودم حس کنم . شاید واسه این که حس می کردم بهش بدهکارم و نتونستم بدهی خودمو بهش بدم . من چه اون وقتی که بابام بود و چه حالا که همه چی دست خودمه اصلا دوست نداشته و ندارم به کسی بدهکار باشم . دوست دارم سرم بالا باشه . اگه یه کسی ازم چیزی بخواد یا طلب داشته باشه خوابم نمی بره . وقتی تو این فکرا بودم یهو یادم اومد که اگه من این جوریم باید اونایی رو که این جورین بتونم تحمل کنم . ساناز رو .. اگه ساناز هم این جوری باشه حتما اونم دختر خود ساخته ایه . ولی من دیگه به هیچ دختری اعتماد ندارم . زنگ زدم براش . نمی دونستم بهش چی بگم . دلم می خواست اونو ببرم بیرون بگردونمش . باهاش حرف بزنم . درددل کنم . با همه بد بینی هام یه جورایی بهش نیاز داشتم . مجبور شدم بهش دروغ بگم .. اون با دوستاش بیرون بود . طوری باهاش حرف زدم که فکر کرد حالم بده . فیلم اومدم که نمی خوام زحمتتو زیاد کنم .. ولی اون خواست بیاد پیشم . نمی دونم چرا این قدر دلش به حالم می سوخت . شاید می دونست که من خیلی سرمایه دارم و توقعش خیلی بیشتر از اینا بود . حالا وقتی که اومد پیشم چه جوری واسش بگم که باهم بریم بیرون دور بزنیم
    ساناز اومد بهم سر بزنه که ببینه حالم چطوره .. نمی دونم چرا اون تا این حد نگرانم بود . شاید دلش می خواست اون کاری رو که در حق من انجام داده نهایت خوشی داشته باشه .. ممکنه بهم علاقه پیدا کرده باشه ؟ من که دیگه عشق هیچ دختری رو باور ندارم . تازه اونم که نمی دونه وضعم خوبه . یعنی میدونه ؟ اگه خوب باشه .. نه .. نه .. همه دخترا مثل همن . ولی خواهر ناز و دوست داشتنی من که این طور نیست . مامان منم که این طور نبود . وقتی که نازنین همدمم بود و یه جورایی اونو شریک و مرهم خودم می دونستم تا حدودی تونسته بودم با درد هام کنار بیام ولی حالا یه چیزی همش به قلبم چنگ مینداخت
    - ساناز میای با هم بریم بیرون ؟ من دلم گرفته ؟
    - من روانشناس نیستم
    - خیلی خشنی دختر
    - ولی نه به سختی تو
    - مگه من چه حرکتی انجام دادم که فکر می کنی خیلی سختم
    - بگو چه حرکتی انجام ندادی
    - میای ؟
    - درس دارم
    - اذیت نکن دیگه
    - دلم سوخت برات ! باهات میام
    .. خواستم که با ماشین بریم ولی اون گفت بهتره معمولی تر بریم من این جوری راحت ترم . دختر! همه دخترا آرزوشونه که اینجوری برن بیرون ، ولی من بیشتر به صاحب ماشین فکر می کنم تا خود ماشین . یه لحظه این حرفش منو به فکر فرو برد . چرا این حرفو زده . چرا . شاید می خواست کلی بگه که ارزش و شخصیت انسانها رو در خودشون باید جست نه در امکانات مالیشون .
    - ببین احسان خان
    - بگو احسان این جوری بهتره از اینجا تا جایی که میخوایم بریم سیصد چهار صد متره .. میریم و با اتوبوس شرکت واحد میریم
    - حالا میشه نه حرف تو باشه نه حرف من ؟ من با این وضعیتم که اتوبوس سوار بشو نیستم .. با تاکسی تلفنی میریم . کاش یه ماشین دیگه میاوردم که خانوم خانوما سختش نباشه . ببینم ساناز چطوره این دفعه با شتر بریم بیرون
    - این آخرین باره .. چون دوست دارم تو حالت خوب شه دارم میام

  3. 3 کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  4. #23
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    قسمت شانزدهم
    . با هم رفتیم .. خیلی ازشهر بازی خوشش میومد . من به خاطر حالم نتونستم زیاد همراهیش کنم . در یکی از این رستورانهای داخل پارک و در فضای بیرونی اون شام خوردیم . اون از خونواده اش واسم گفت . از این که پدرش کارمنده و مادرش خونه دار . دو تا برادر داره از خودش کوچیکتر که هر دو تاشون دبیرستان درس می خونند . یه خونه کوچیک هم تو وسط شهر دارند .
    - خب این جوری که میگی با این شرایط زندگیتون باید خیلی سخت باشه
    - آره ولی بابام اون وقتا که اتوبوس ارزون تر بود از گوشه و کنار وام گرفت مامان طلاهاشو فروخت و نصف یه اتوبوسو واسه خودش ردیف کرد و اونو داد دست راننده .. پیش می بریم
    . وقتی تو صورت ساناز خیره شدم حس کردم یه صداقتی تو چهره اش وجود داره که نمی تونه گرایش منفی به چیزی پیدا کنه و یا نقش و هدف بدی داشته باشه .. یه خورده که فکر کردم دیدم همین عقیده رو در مورد نازنین هم داشتم و درمورد خیلی زود قضاوت کرده تصمیم گرفته بودم اما ساناز رو روز ها می شد که به یک حالت می دیدم . اون همونی بود که چند روز پیش دیده بودمش . شاید اون فرستاده ای از بهشت بود . آرایش صورتش خیلی ملایم بود . وقتی که می خندید انگار تمام صورتش می خندید . براش چند تا جوک تعریف کردم با این که حوصله جوک گفتن نداشتم . ولی واسش گفتم تا از خنده هاش لذت ببرم . وقتی به طرف پایین میومدیم یه دختری رو دیدم که در حال دویدن به طرف پایین بود .. یه پسری هم که ازش کو چیکتر بود و با فاصله از اون آروم تر میومد فریاد می زد لیلی یواش تر زمین می خوری .. .. یادم میومد همچین موقعیتی رو من و خواهرم شیما هم داشتیم منم بهش همین جمله رو گفتم .. سرمو به درختی در همون نزدیکی تکیه دادم و دوباره به یاد خواهرم اشک ریختم . نمی دونم چرا بیشتر اونو به خاطرم می آوردم . شاید واسه این که عزیز بابام بود . شاید واسه این که فکر می کردم اون یه خورده حسادت رو هم نباید نسبت بهش می داشتم .
    - چی شده یاد چیزی افتادی ؟
    - منم به شیمای خودم همینو گفته بودم .
    خودم متوجه نبودم دارم چیکار می کنم سرمو گذاشته بودم رو شونه های ساناز و زار زار گریه می کردم . یه وقتی به خود اومده و حس کردم که شاید سختش باشه . حالا این ساناز بود که با تیکه پراکنی های خودش می خواست شادم کنه . خلاف اونچه که فکر می کردم اونم دختر شاد و اهل بگو بخند بود . با هم از ستاره ها گفتیم . از قصه های شب سیاه .. از غصه های ناتموم .. از شادیهایی که می تونه این سیاهی ها و غصه ها رو ازبین ببره . احساس کردم که اون می تونه آرومم کنه . ولی هنوز یه احساسی بهم می گفت که شاید مهربونی هاش یه کلک باشه .. .
    ساناز دلداریم داد وگفت ناراحت نباش اون حالا جاش تو ابراس پیش خدا .. به آرزوهاش نرسیده . شاید این حکمت خدا بوده که خواسته اونو با خودش ببره. درهمین لحظه گوشی موبایلم زنگ خورد . لعنتی نازنین بود .. وهمین موقع ساناز اومده بود جلو تر و بهم گفت ببین چراغای شهر چقدر قشنگند . حواسم نبود و در این فکرا نبودم که ممکنه ساناز هم یه جورایی حواسش به من باشه
    - ببین نازنین من الان کار دارم نمی تونم بیام
    - معلومه با یه دختر هستی . صداش میاد .
    نمی تونستم جوابشو بدم و نمی خواستم که اونو ناراحت کنم که نقشه هام خراب شه
    - ببین احسان بیا این جا باهات کار دارم
    - من شکمم درد می کنه
    - بیا واست سورپرایز دارم .
    رفتم یه گوشه ای .. دیدم ساناز داره ازم فاصله می گیره
    - نازنین برات زنگ می زنم .
    گوشی رو خاموش کردم .
    - صبر کن ساناز .. کجا میری
    - ببینم تو وقتی یه دختر رو با خودت می بری بیرون از نامزدت اجازه می گیری ؟ باهاش مشورت می کنی ؟ من اگه یه روزی نامزد کنم یا از یکی خوشم بیاد واسه دوستی و سرگرمی هم که شده سعی نمی کنم با یکی دیگه برم بیرون .
    - ساناز واسه این تلفن ناراحت شدی ؟ دختر خاله ام زنگ زد و نگران بود .. انتظار داشتی چه جوری باهاش حرف می زدم . اونا دلواپس منند . تنها زندگی می کنم و میگن بیا پیش من .. تو به من بگو من با چه شیوه ای باهاش صحبت کنم .
    - ربطی به من نداره . من که کس و کارت نیستم . فکر نکن فضولم .اگه می بینی ناراحت شدم فقط به خاطر اینه که بدم میاد از مردایی که یکی رو دوست دارن ولی از یکی دیگه دعوت می کنند که باهاش برن بیرون .
    - ساناز حرفمو باور نمی کنی ؟ نرو . من بهت نیاز دارم . تنهام
    - می خوای که رفیق تنهایی هات باشم ؟ خب برو پیش این دختر خاله ات .. که معلوم نیست راست بگی یا نه . یهو عصبی شدی .آدم اگه ریگی تو کفشش نباشه زود از کوره در نمیره . من نمی خوام باعث دعوا شم .
    - تو که اصلا خود دعوایی . ببین ساناز ستاره ها رو نگاه کن .. چراغای قشنگ شهر رو .. چقدر شاعرانه هست ؟
    - و یک مرد ...
    حرفشو ادامه نداد .. می تونست بگه یک مرد دروغگو .. حقه باز .هرچی می گفت حق داشت . شاید اونم کلک باز بود ولی من از اون چیزی گیر نیاورده بودم .
    - اصلا به من چه مربوطه من که دوست دخترت نیستم . اصلا برای چی من اینجا هستم ؟
    - ساناز چرا رفتارت عوض شده ؟ من آهنگ و لحن کلام آدما رو می شناسم . عجب گرفتاری شده بودم .. چرا ساناز باهام این رفتارو در پیش گرفته بود . می خواست بگه من براش اهمیت دارم ؟ و اینو با حس حسادت خودش نشون می داد ؟ به نظر نمیومد اهل فیلم بازی کردن باشه . چون ناراحتی رو در چهره اش می خوندم . راست می گفت طرز صحبت من با نازنین نشون می داد که اگه دختر خاله منم باشه من یه صمیمیت خاصی با اون دارم
    - .ساناز میای یه بستنی بخوریم ؟
    - تو اگه دوست داری بخور . اگه نه منو برسون خوابگاه درس دارم
    - . نمیخوای چراغای روشن ببینیم ؟.
    نمی دونم چرا تو چهره اش یه غم خاصی رو می خوندم .
    - نه بیا برگردیم
    - ببین نازنین حالم گرفته .
    - چی گفتی ؟ تو الان چی گفتی ؟ منو به چه اسمی صدا کردی ؟ .. یه بار هم بهت گفتم من از مردایی که یکی رو دوست دارن و با یکی دیگه هستن متنفرم . درواقع اونو هم دوست ندارن . دلم واسه نازنین می سوزه .. تو اصلا واسه چی به من گفتی باهات بیام بیرون . چرا با اون نیومدی
    چند بار تو ضیح بدم . من با فامیلام صمیمی هستم .. حتی ممکن بود دختر خاله ام با ما میومد ..
    - ساناز ! بازم باهام بیرون میای ؟ من احساس تنهایی می کنم .
    - ازمن تنها تری ؟
    طوری تو چشاش نگاه کردم که یه لحظه دلش سوخت و گفت منو ببخش یه خورده تند رفتم
    -بازم باهام بیرون میای ؟
    - نمی دونم احسان من تا حالا با کسی بیرون نرفتم و از این عادتها هم ندارم

  5. 3 کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  6. #24
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    یک جایی از متن دوبار تایپ شده بود و چند خط جا افتاده بود که موجب خرابی قسمت شده بود که درستش کردم
    ____________________________________
    قسمت هفدهم

    همون حسی رو که نسبت به نازنین و در آغاز آشنایی داشتم به اون پیدا کرده بودم . ترس برم داشته بود . همون راه .. همون هیجان .. همون فکر .. از یک سوراخ دوبار گزیده شدن درد عجیبیه . حماقت بزرگیه .. حس کرد که من ناراحتم . خواست که از دلم دربیاره .. می خواست منو بخندونه .. یعنی میشه بهش گفت که دوستت دارم ؟ میشه با اون عشقو شناخت ؟ میشه کاخ آرزوهای ویران شده رو از نو ساخت ؟ تحقق آرزو ها یک چیز و زیبایی و هیجان آفرینی یک آرزو چیز دیگه ای .. با خودم فکر می کردم ممکنه زمانی برسه که بهش بگم دوستت دارم ؟ از خودم می ترسیدم و از اون .. منم نازنین رو دیوونه وار دوست داشتم . از این که فکر می کردم اون احسان زشتو دوست داره .. ولی من برای ساناز یک خوش قیافه پولدار بودم .. راستی ساناز اگه اون احسانو می دید چه عکس العملی نشون می داد ؟ چقدر نیاز داشتم که در کنار ساناز باشم ولی اونو رسوندمش خوابگاه .. بعد از رفتنش درجا موبایلمو روشن کردم . واسه نازنین زنگ زدم
    - حالا ما رو قال میذاری ؟ نگو با یه دختر نبودی .
    - ببین خانوم خانوما من اهل دروغ نیستم . بله من و خاله و دختر خاله و پسر خاله ام بودیم ، موبایلم دیگه شارژنداشت .
    - خب یه جوری باهام تماس می گرفتی
    - نمی خواستم شماره تو تو موبایل بقیه بیفته اگه می خوای باهام بحث کنی من برم ..
    - نه باهات کار دارم . امشب تنهام .. مزاحم رفته ماموریت .. خبرای خوبی برات دارم .. می دونی که من یک حسود دیوونم اگه کسی بخواد تو رو ازم بگیره نابودش می کنم ، میتونی بیای پیشم ؟
    باید یه فکری می کردم . اگه پیشش نمیرفتم شک میکرد بهم ولی از طرفی از این که این همه با همسر سابقم باشم زجر می کشیدم ، هر جوری شده خودمو به خونه اش رسوندم ... ولی هنوز یه چیزی برام سوال بود که باید ازش میپرسیدم
    - عزیزم آخرش نگفتی چه بلایی سر این سمیر آوردی
    اومد نزدیک من و گفت نمی دونم من که همه چی خودمو در اختیارت گذاشتم . یه خورده که بگذره اگه بتونم کاملا بهت اعتماد کنم شاید بهت گفتم .
    - یعنی بهم اعتماد نداری ؟ این حرفو که می زنی خیلی ازت دلخور میشم
    - عزیزم میگن خوشگلا بی وفان . نمیشه به اونا اعتماد کرد . البته استثنا هم دارن . اگه بهشون محبت شه . خالصانه دوستشون داشت . همونجوری که من دوستت دارم و بهت وفادارم شاید توی خوشگل و خوش تیپ هم بهم وفادار باشی و موندگار . هنوز یادم نرفته جریان دختر خاله و پارکو .. چه می دونیم شاید فردا تو رو تو خیابون با یکی دیگه دیدمش ولی می کشمش احسان .
    .لعنتی داشت می گفت خوشگلا بی وفان . اگه بهشون محبت شه ممکنه موندگار شن ولی خودش این خصلتو نداشت . دلم می خواست زودتر سردر بیارم که چیکار می کنه. دلم می خواست با خاک یکسانش کنم . نه فقط به خاطر خودم بلکه به این دلیل که اون داره جوانان مملکتو به خاک سیاه می نشونه . نمی دونم چرا مخم از کار افتاده بود . از گماشته های خودم استفاده می کنم . من که برای این کار از پول خرج کردن دریغ ندارم .تازگی فهمیده بودم که خودش و شوهرش و سمیر توی یه شرکتی کار میکنن که فقط براشون یه جور پوششه و در اصل کار قاچاق مواد مخدر انجام میدن . وقتی پیشونیش رو بوسیدم طوری لذت برد که انگار یه عمره عاشقونه دوستش دارم
    - . نمی دونی چه حسی بهم دادی . نشون دادی که با تمام وجودت یه حس پاکی نسبت بهم داری .. تودلم گفتم آره ارواح ننه ات . یه حس پاک و خالصی بهت نشون بدم که از به دنیا اومدن خودت پشیمون شده باشی
    یه روز به همین منوال گذشت . دلم هوای ساناز رو داشت . هر چی می خواستم ازش دور باشم بازم یه عاملی بود که منو به سوی اون می کشوند . بازم غروب شد و واسه ساناز زنگ زدم .. نمی دونم چرا هر وقت غروب می شد یه حس بدی بهم دست می داد . یه دلتنگی خاصی که دوست داشتم یکی که دوست دارم در کنارم باشه . آرومم کنه . بهم بگه تنها نیستم . هرچند که گاهی وقتا یا بیشتر اوقات از تنهایی خوشم میومد . مدتها بود که از محل کار و فامیلام خبری نداشتم . شایدم اونا از این که دور و برشون نباشم راحت تر بودند . خیلی مراقب بودم که ساناز رو صدا نزنم
    - الو احسان مگه نمی دونی درس دارم . عقب میفتم . من مثل تو بیکار نیستم ولی میام . به شرطی که با بنز نیای
    - باشه با پژو می تونم بیام ؟ سلیقه تون می گیره شازده خانوم ؟ بهم افتخار میدین ؟ تشریف میارین که در خدمت شما باشم ؟
    - اوووووهههههه کی میره این همه راه رو . با این زبون بازی ببخشید شیرین زبونیهایی که کردی مگه می تونم نیام .. این بار با هم رفتیم پارک ملت . همونجایی که اون جونمو نجات داده بود ولی دیگه در اون فضا نرفتیم . اون چند تا متلک هم بهم گفت . در مورد نازنین
    - ببینم از دختر خاله ات اجازه گرفتی ؟ بهت مرخصی داد ؟
    - ببین من با کسی شوخی ندارم . من فقط با تو , اونم به عنوان یه دوست که احترام همو نگه می داریم وقت می گذرونم
    - ببینم احسان برای وقت تلف کنی یا وقت گذرونی ؟ چه دوست خوبی ! یعنی اگه اراده کنی یه روز دیگه هم می تونی با نازنین جون هم وقت بگذرونی . خب اونم می تونه دوستت باشه .
    زیاد نخواستم با ساناز بپیچم . اون دختری که روز اول خیلی سرد و خونسرد نشون می داد و به عنوان یک وظیفه جونمو نجات داد نبود . اون حالا خیلی حساس تر از قبل شده بود . با این که رابطه ما در حد یک دوستی ساده بود یه حال و هوایی از حسادت زنونه درش وجود داشت . من و ساناز یه گوشه خلوت تری که آدما سلیقه شون نمی گرفت از اون مسیر زیاد رد بشن نشستیم و بازم گرم صحبت شدیم . اونو شاد تر از روز های دیگه می دیدم . اون خیلی با محبت و مهربون شده بود . یعنی اونم مثل نازنینه . ؟ داره فیلم میاد که به سرمایه من توجهی نداره ؟ اگه این طور بود چرا اون روز در همین محیط خودشو به خاطر من به خطر انداخت . ؟ واسه چی آخه ؟ مچ دست ساناز رو تو دست خودم قرار داده بودم . کف دستشو باز کرد و من دستشو ول نکردم . دلم می خواست اون گرما و حرارتی روکه منو به زندگی برگردونه و امیدوارم کنه از این دستا پیدا کنم . با انگشتای ساناز بازی می کردم و اونم همین کارو باهام انجام می داد . دوتایی مون ساکت شده بودیم . شاید نمی دونستیم چی بگیم . وارد یه حرکت جدید شده بودیم . یه حرکتی لذت بخش .. یه لذتی عاطفی و یک دگرگونی جدید . . بوی تنشو عطر تنشو احساس می کردم . شاید اگه اون لحظه توی خونه و در کنارم خودم می داشتمش بغلش می کردم و بهش می گفتم که دوستش دارم ولی هنوز حس می کردم که خیلی زوده . من دیگه نمی تونستم داغون شم . این بار اگه ضربه ای می خوردم نابود نابود می شدم .
    چقدر این سکوتو دوست داشتم . سکوتی رو که بین من و اون بود یه لذت و آرامش . بازم یه عشق دیگه ؟ آیا می شد اسم اون قبلیه رو عشق گذاشت ؟ و یا حتی اسم این یکی رو ؟ هرچی می خواستم فکر کنم اول اون بود که دستو ول کرد یا من عقلم به جایی قد نمی داد . اگه اول من بودم که باید حسرت می خوردم و به خودم لعنت می فرستادم که چرا این کارو کردم . ولی در عوض این دلخوشی رو داشتم که اون دلش نیومده دستشو بکشه .. اگه اون دستشو ول کرده باید گفت که شاید حس کرده اگه دوستی ما اوج بگیره خوب نیست .. نمی دونستم بر خورد بعدی من با این دختر باید چه جوری باشه . دختری که یه خورده سخت می گیره و معمولا بر خوردش جدیه .. دلم نمی خواست از دستش بدم یا این که این احتمالو که ممکنه روزی به دستش بیارم رو از دست بدم .
    - ساناز نمی دونم چرا دارم به بیرون اومدن و گشتن با تو معتاد میشم .
    - اتفاقا باید ترک اعتیاد کنی . بابام منو می کشه اگه نتونم در تحصیل موفق باشم .
    - یعنی یه ساعت گشتن با من این قدر واست سخته ؟
    - یه ساعت که فقط وقت اومدن رفتن ماست .
    - ببینم تو به من عادت نکردی ؟
    - نمی دونم . شاید آره شایدم نه
    - می تونم بپرسم شایدم نه دیگه چه صیغه ایه و علتش چی می تونه باشه ..
    - نمی دونم شاید دختر خاله ات که به تو و با تو گشتن واسش عادت شده باشه خوشش نیاد که من عادت کنم
    - ساناز ! چند بار باید بهت بگم که بین من و اون چیزی نیست . اگه من پسر خاله اتو ببینم که اومده و داره باهات حرف می زنه باید تصور بد داشته باشم ؟
    - حالا چرا این قدر حساسیت نشون میدی ؟
    - تویی که داری حساسیت نشون میدی دختر
    - چه ربطی به من داره . مگه من دوست دخترتم ؟ نامزدتم ؟
    از جاش پاشد که بره .
    Last edited by farshad_phoenix; 12-04-2013 at 14:40.

  7. این کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #25
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    قسمت هجدهم
    - وایسا ..من که بهت چیزی نگفتم .. وایسا نازنین
    - ببین احسان . من دوست ندارم میونه تو و عشقتو بهم بزنم . تو بازم از اون یاد کردی .
    - ساناز من و دختر خاله از بچگی هم بازی بودیم . من اهل دوست دختر گرفتن نبودم .. از بس صداش کردم نوک زبونمه .
    دروغ پشت سر دروغ .. داغون شده بودم .. رنج می کشیدم .. به دختری که تا به حال بهم بدی نکرده بود و جون منو نجات داده بود دروغ می گفتم . دختری که هیچ انتظاری ازم نداشت . دختری که سختش بود اونو سوار بنز چند صد میلیونی بکنم ..
    - وایسا مغرور ، بد جنس ، خود خواه ، من تنهام ، تنهام ، منو تنها نذار .
    - مغرور خودتی .. تو غرور و ثروتتو داری . تنها نیستی . تو دروغاتو داری . برو با اونا زندگی کن .
    اون داشت حقیقتو می گفت . فقط یه چشمه کوچیک از یه تلفنو دیده بود و این قدر عذاب می کشید وای به این که می فهمید که من با نازنین رابطه هم دارم .
    - صبر کن نرو . من که حرف بدی بهت نزدم .
    همراهش رفتم . ولش نکردم . بالاخره آرومش کردم .
    - خیلی عصبی هستی دختر . اصلا نمیشه باهات طرف شد .
    اگه هم بهش اعتماد می کردم و عاشقش می شدم که حس می کردم هستم ویه ابراز علاقه خودم یه شرم خاصی داشتم . چون نسبت به اون یه ظلم خاصی روانجام داده بودم . صحبتش و حرکاتش همه نشون می داد که یه دختر متین و نجیبه و حداقل می تونه جواب محبت رو با محبت بده .
    - ساناز یه سوالی ازت بکنم ؟
    - بکن
    - واسه این باهام میای که دلت می سوزه ؟ به خاطر اتفاقی که واسم افتاده ؟
    یه نگاهی بهم انداخت و گفت شاید اینم یکی از دلایلش باشه
    - یه دلیل دیگه اش رو هم می تونی بگی ؟
    - اون دیگه شخصیه . شایدم منم یه دوستی می خوام که چهار تا کلمه ازش یاد بگیرم . هر چند که تا حالا جز حرص خوردن چیز دیگه ای ازت نصیبم نشده . راستش خسته شدم از بس با دختر جماعت پلکیدم
    - یعنی هر پسری که گیر می آوردی می رفتی دنبالش ؟
    - حالا ما یه حرفی زدیم تو چرا این قدر گیر میدی ؟
    یه پسر کوچولوی خوشگل داشت از اونجا رد می شد . دو سه سال بیشتر نداشت . همراه مامانش بود . نگام افتاد بهش و از ساناز پرسیدم ببینم دوست داشتی حالا یه بچه بودی ؟ قد اون کوچولو و دوباره بزرگ می شدی ؟
    - نه
    - چرا ؟ مگه خیلی از این روزای خودت خوشت میاد ؟
    - ببین احسان من اون کوچولو رو نمی دونم .مثل بزرگا نمی تونه فکر کنه ولی اینو می دونم اگه یه وقتی بچه بشیم دوباره همون آرزوهای بچگی رو می کنیم . که بزرگ شیم و به اون چه که بزرگترا دارن برسیم . به دنیایی که حالا درش قرارداریم با همه زشتیها و زیباییهاش صد بار هم اگه بچه شیم بازم می رسیم به همین جایی که الان هستیم اگه زنده بمونیم . این جبر زندگیه ما اراده و اختیار داریم اما نمی تونیم از زندگی و قانون زندگی فرار کنیم . اگرم فرار کنیم بازم توی دامشیم .
    - ساناز
    - چیه ...
    می خواستم بهش بگم که دوستت دارم ولی زبونم قفل شده بود هم از خودم می ترسیدم هم از اون....
    یه خورده سکوت کرده بودم .
    - خب چی می خواستی بگی ؟
    - نمی دونم . نمی دونم
    - نمی دونی یا نمی خوای بگی ؟
    - هیچی فقط می خواستم بگم خیلی شیرین زبونی
    - تو هم حرف بابامو می زنی .
    - ولی بعضی وقتا هم خیلی عصبانی میشی . وقتی عصبی میشی هیچی جلودارت نیست .
    - ولی تو که خوب کنترلم کردی .
    اینو که گفت خودشم ساکت شد . حس کرد که شاید یه خورده زیاده روی کرده باشه .
    - احسان .. نباید از گذشته ات حرف بزنم ولی می دونم هنوزم به خونواده ات فکر می کنی . فقط می خوام یه چیزی یادت باشه و اون این که ما به دنیا نیومدیم که زندگی کنیم .
    - پس باید بمیریم ؟
    - نه به خاطر مرگ عزیزان نباید خودمونو بکشیم ، تو هنوزم خواهرت رو داری ، چند وقته بهش سر نزدی ؟
    .. حرفاش پرمعنی بود . چقدر کنارش احساس آرامش می کردم . دلم می خواست بهش بگم دوستش دارم . هم از واکنشش می ترسیدم و هم از خودم و تصمیمم .. دلم می خواست بهش بگم دوستش دارم تا بازم دستشو بذارم تو دستم . تا بهم آرامش بده . دلم می خواست سرشو بذاره رو سینه ام تا نوازشش کنم . بوی اونو حس کنم . بوی کسی رو که در همین مکان زندگی رو بهم بر گردونده بود . جسم منو نجات داده بود و حالا اومده بود تا درمان روح و روانم بشه .
    - ساناز
    - چیه ..
    - چیزی می خواستی بگی ؟
    - هیچی می خواستم یه چیزی ازت بپرسم که پشیمون شدم
    - ببینم ازم می ترسی ؟ همه اینا به خاطر صمیمیت زیادیه که بین من و تو وجود داره
    - حالا کارت به جایی رسیده که داری دستم میندازی ؟
    - چی بگم پسر خب حرفتو بزن . من که نمی خوام سرتو ببرم
    - ببینم یه بار گفتی که تا به حال با کسی دوست نبودی . یعنی دوست پسر نداشتی .. ببینم از کسی هم خوشت اومده ؟
    - البته منظورم تو نیستی ها ولی بیشترشون یا شایدم همه شون سر و ته یه کرباسن
    - منم همین طور ؟
    - خب اون چند وقت دیگه معلوم میشه . فعلا در حد یک تئوریه . اونو باید نازنین جون ثابتش کنه
    - وای ساناز تو کفرمو در میاری
    - چه عجب این دفعه رو نگفتی نازنین تو کفرمو در میاری
    . با یه لهجه ای این حرفوزد که خیلی خوشم اومد نشون می داد که هنوزم در مورد این که من با یکی دیگه باشم حسادت می کنه . اون اگه هنوز دوستم نداشته باشه می تونه وقتی برسه که دوستم داشته باشه .
    - خب تو چی تو تا حالا کسی رو دوست داشتی ؟
    .. دلم نمیومد حتی توی دلم بهش بگم لعنت بر تو دختر . این چه سوالی بود که از من کردی .. مقصر خودم بودم که شدم پسر خاله خب معلوم بود که اونم میشه دختر خاله . چی باید جوابشو می دادم . از زنم می گفتم ؟ از خیانتش ؟ یا از یک عشق .. یه جورایی خواستم طفره برم .

  9. 2 کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #26
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    قسمت نوزدهم
    - خب ساناز جون آدم در تصورات یا فانتزیهای عشقی خودش در دوران نوجوونی یا جوونی خیلی فکرا می کنه ولی به طور جدی تا حالا نه . واسه دقایقی هردومون ساکت شده بودیم . خیلی دلم می خواست بدونم که اون داره به چی فکر می کنه تا من بتونم جمله بعدیمو بهش بگم . دیگه فکرامو کرده بودم . من باید بهش می گفتم . می گفتم که دوستش دارم . باید این ریسکو می کردم . شاید با اتکا به اون راحت تر می تونستم انتقاممو از نازنین بگیرم . شایدم عشق به اون پایه های انتقام منو سست می کرد . ولی حساب من و نازنین جدا بود . میگن وقتی که عشق بیاد کینه ها از بین میره . عشق که بیاد دل آدم نرم میشه . از گوشه چشام یه نگاهی به صورت ساناز انداختم یه نگرانی خاصی رو توی صورتش می خوندم . اصلا به فکرم افتاد که جوابشو ندم و موضوع رو عوض کنم . ولی اون بود که سکوتو شکست
    - ببینم نمی خوای بگی که چه کسی تو رو متحول کرده .؟ نمی خوای بگی که داری عاشق کی میشی ؟ کی رو دوست داری ؟
    - برات فرقی هم می کنه ؟
    - می دونم تو عاشق دختر خاله ات هستی
    - انتظار داری چی بشنوی دختر
    - حقیقتو !
    - فکر می کنی من حقیقتو بهت بگم ؟ چی باعث میشه که انتظار داشته باشی که حقیقتو بهت بگم ؟ واسه اینه که حس می کنی باید بهت اهمیت بدم ؟
    - این که بخوای حرف درستو به یکی بزنی در واقع برای خودت شخصیت قائل شدی . به خودت اهمیت دادی . برای خودت ارزش قائل شدی . من خودم حس می کنم که تو حالا به طور جدی به چه کسی علاقه داری . اونم دختر خاله اته .. اونی که همش اسمشو می بری
    - ساناز تو همیشه این جور پیش داوری می کنی ؟ کسی که دوست داره حرف راستو بشنوه یا حداقل طرف صحبتش صادق باشه نباید این جور خودش یه تصوراتی بکنه . من که هنوز چیزی بهت نگفتم . می دونی من کی رو دوست دارم ؟
    - من که جز اون اسم که همیشه بر زبون میاری نام دیگه ای رو نمی دونم که تو زندگیت باشه
    - ساناز اون کسی رو که من دوستش دارم تو خیلی خوب می شناسیش . طوری می شناسی که من اونو تا به اون حد نمی شناسم .
    ساناز توی این عالم نبود . طوری نگرانی تو چهره اش موج می زد که با یه لبخند تلخی گفت پس این جوری که تو میگی این منم که باید عاشقش بشم .
    - آره تو هم خیلی دوستش داری .
    ساناز چشاشو بست . به مغزش فشار آورد .
    - احسان خیلی اذیتم می کنی . دل تو دلم نیست . اون کیه که من می شناسمش ولی نمی دونم کیه
    تو چشاش نگاه کرده گفتم ساناز اونی که زندگی منو زیر و روکرده منو به آینده امیدوار کرده اونی که شب و روز بهش فکر می کنم و هر وقت دلم می گیره منو از حال وهوای غم بیرون میاره تویی تویی تو.. تو.. تو.. این تویی که من دوستش دارم .. دوستت دارم .. دوستت دارم .. واسه لحظاتی بر و بر نگام کرد
    - احسان داری منو دست میندازی ؟ تو .. عاشق من ؟
    - چیه حق ندارم عاشق بهترین دختر دنیا بشم ؟ بهترین دختری که اونو زیبا ترین دختر دنیا می دونم ، مهربون ترینشون ، اگه گناهه بگو گناهه
    نفهمیدم خوشحاله یا ناراحت ولی عجیب غافلگیر شده بود .
    - باورم نمیشه احسان .. باورم نمیشه
    طوری از جاش بلند شد و به سرعت ازم دور شد که باید به دنبالش می دویدم
    - ساناز مگه من حرف بدی بهت زدم ؟ وایسا .. وایسا .. اگه دوستم نداری خب بگو نداری .. وایسا . رفته بود توی جمعیت و چند نفر هم بهم تنه زدند و گمش کردم .. ساناز هم رفته تنهام گذاشته بود .
    ساناز بهشتی من رفت و منو با دنیای امید و آرزوهام تنها گذاشت . آرزوهایی همراه با استرسی شدید . آیا اونو واسه همیشه از دست دادم ؟ خیلی زود بهش گفتم که دوستش دارم ؟ چیکار می کردم . موضوع خود به خود پیش کشیده شده بود . نمی تونستم بهش دروغ بگم . تازه خود منم عجله کرده بودم . شاید نمی خواستم اونو از دست بدم . شاید فکر می کردم یکی دیگه هم پیدا شه که عاشق خوبیها و مهربونیهاش شه .. در وضعیتی گیر کرده بودم که نمی تونستم به این فکر کنم که آیا کار من و اظهار علاقه ام به اون اشتباه و عجولانه بوده یا نه ؟ دلم می خواست ساناز رو در کنارم می داشتم و بهش می گفتم که من خطا نکردم . عاشق شدن گناه نیست . اون دیگه باهام نمیاد بریم بیرون ؟ منو تنهام گذاشته ؟ لعنت بر تو احسان . چرا فراریش دادی ؟ چرا .. چرا من هر کی رو که دوستش دارم باید از دستش بدم . دلم می خواست براش زنگ بزنم ولی حس می کردم اگه حالا این کارو انجام بدم جوابمو نده . چون اگه می خواست باهام حرف بزنه دیگه از دستم فرار نمی کرد . دستامو گذاشتم جلو صورتم . تمام درد و رنج های زندگیمو از یاد برده بودم و فقط به اون فکر می کردم . اونی که خودشو واسه من به خطر انداخته بود . جونمو نجات داده بود . با سادگی و صداقت خودش منو به زندگی امید وار کرده بود . من دیگه چه آزمایشی داشتم که بکنم ؟ وقتی که من ساده تر رو دوست داره و دوست داره که ساده تر زندگی کنه .. من باید بهش چی بگم؟ اصلا چه حقی دارم در موردش قضاوت بدی داشته باشم ؟در همین افکار بودم که قسمت پایین یه مانتوی زنونه رو روبروم دیدم .. یه لحظه اون قدر شاد شدم که انگاری دنیا رو بهم داده باشن . حس کردم عشق من بر گشته . دلش برام سوخته .. اگه ناراحت میشه دیگه بهش نمیگم دوستش دارم . همون که پیشم باشه باهام بیرون بیاد به درددلام گوش بده و مونس تنهایی ام شه واسم کافیه .. ولی اشتباه می کردم . نه عطر و بوی ساناز رو داشت و نه مانتوی اونو .. پس چرا این جوری جلوی من علم شده . سرمو بالا گرفتم .. این دیگه کی بود . یه دختری تقریبا هیکلی با یه حالت ورزشکاری . ابروهای نیمه کلفتی داشت که بهش نمیومد درعوض صورتش با همه حالت خشن داشتنش جذابیت خاصی داشت و بینی قلمی اونم اگه درشت تر بود بیشتر به این صورت میومد .
    - ببخشید خانوم امری داشتین ؟
    - من اسمم سمانهه .. حالا خانومشم نگفتی نگو
    - ببخشید من که اسمتونو نپرسیدم
    - حالا نمی خواد این قدر رسمی باشی .
    - ببینم دختره قالت گذاشت رفت ؟ اینا همین جورین . نباید به این جور آدما اعتماد کرد . در عوض من آدمی نیستم که بخوام به کسی یا به مردی نارو بزنم . دستی که به یه مرد میدم دست مردونگیه . دستشو به طرف من دراز کرد و من بر و بر نگاش می کردم .
    - بیا بریم بگردیم . من ماشین دارم .
    - من خودم ماشین دارم ممنونم .
    - خیلی تعارف می کنی احسان خان . اگه باهام نیای ضرر می کنی .
    لعنتی این از کجا اسم منو می دونست . من که این روزا خیلی تلاش می کنم که هویت من مخفی بمونه . داشتم به این فکر می کردم که تا چه حد از وضعیت زندگی من با خبره و آیا از شجره نامه من چیزی می دونه یا نه که حرفای بعدیش منو از این سردرگمی در آورد

  11. این کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #27
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    قسمت بیستم
    - می بینم که بیکاری و فقط به حال خودت داری می گردی .. خیلی بده مرد کار و کاسبی نداشته باشه .
    پس حتما اون نمی دونه من کی هستم . این هرکی باشه باید همراش افراد دیگه ای هم باشن . بهتره تا دم در یا جایی که جمعیت زیادی رو دور و برمون دیدم باهاش برم و بعد بزنم به چاک . نمی دونم چرا از در پشتی و قسمتهای خیلی خلوت منو می برد
    - ببخشید خانوم اگه پول می خواین و مشکل خاصی دارین در خدمتم .
    یه لحظه با خودم گفتم دیوونه اینجا که دیگه نیازی نبود مبادی آداب رفتار کنی .. بزن به چاک حس کردم همون چند تا مردی که دور و بر ما می پلکن بد جوری مراقب ما هستند .
    - بامن میای پسر . فکر فرار هم به سرت نمی زنه . خیلی دلت می خواد نازنین بفهمه که تو و اون دختره با هم خلوت کرده بودین ؟ اگه بفهمه تو با اون بودی پوست از سرش می کنه . منتظر یه اشاره منه . منم بدم نمیاد که شر اونو کم کنم . فقط اسمومشخصاتشو نمی دونم ولی می دونم از کدوم در میاد و از کدوم در میره . با سه سوت که نه همون با یه سوت کافیه که اونو از رنج دنیا خلاص کنیم تا واسه همیشه از دستت در بره . احسان جون مگه نشنیدی خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد , خواهان کسی باش که خواهان تو باشد ...؟ پس با من بیا که با هم خیلی کارا داریم . ببینم اسم اون دختره چیه ؟ خیلی دوستش داری ؟ دلت که نمیخواد بلایی سرش بیاد ؟ بالاخره فدایی ات سمانه یا عاشق سینه چاکت نازنین یه کدوممون ترتیبشو میدیم
    - خفه شو عوضی اگه یه تار مو از سرش کم شه با دستای خودم خفه ات می کنم
    - اولندش که فعلا قالت گذاشته آدمت حساب نکرده و رفته .. دومندش که تو چنگ من اسیری . .. .سومندش توکه نمی خوای اون بمیره چون یه جوری بهش نگاه می کردی که من هوس کردم کاش جای اون بودم .
    داشت دیوونه ام می کرد . مجبور شدم باهاش برم . هنوز نمی دونستم اون کیه . همینو فهمیده بودم که اون گماشته نازنین بود و مامورش کرده که مراقب من باشه . درجا واسش زنگ زدم ولی گوشی رو جواب نمیداد ظاهرا فهمیده بود که مورد حملات شدید من قرار می گیره اما منم همچین از دستش امون نداشتم چون می تونست اعتراض کنه که اون دختره کیه . نگران جان ساناز بودم . اونا خیلی خطرناک بودند . خوب معلوم بود قاچاقچی هستند . در هر حال اونا هم آدمند دیگه . سوار ماکسیمای سفید رنگی شدیم که ظاهرا همین تازه از کارواش بیرون اومده بود . عین عروس شده بود . عین نازنین وقتی که لباس عروس تنش کرده بود . دوباره قاطی کرده بودم . کنارش نشستم .
    - ببینم احسان خان اگه دوست داری رانندگی کنی من حرفی ندارم .
    - نه همون خودت بشین من حال و حوصله شو ندارم .
    - اخماتو باز کن . من می دونم شما مردا رو چطور میشه رام کرد . چیکار به کار اون دختر دانشجو داری . بذار اون به درسش برسه و زندگیش ، الان دل کیلویی چند .
    - ببینم اون تو رو مامور کرده که مراقب من باشی و هر جا میرم تعقیبم کنی ؟ .
    از این به بعد باید مراقب می بودم که به هیچ وجه سوتی ندم یا کاری نکنم که هویتم مشخص شه . همیشه باید حس کنم که یکی در تعقیبمه .
    - آقا پسر ، نازنین ، من و داداشمو مامور این کار کرده
    بعد از کلی تهدید ، از خونه شون ، که بهتره بگم کمپشون یک ساعت بعدش خارج شدم با یه ماشین خودمو رسوندم به نزدیکای خوابگاه . حالا ساناز چیکار می کنه . اون هنوز باهام تماس نگرفته بود . نمی دونستم چیکار کنم . بهش پیام بدم ؟بگم بیاد بیرون کارش دارم ؟ شاید اصلا نخواد منو ببینه و بهم بگه دوستم داره و یا عشقمو قبول کنه . تنم می لرزید . از روبرو شدن با این حقیقت که منو نخواد وحشت داشتم . می تونستم تا فردا دلمو خوش کنم . ولی اضطراب امونم نمی داد . یه تک زنگ واسش زدم . دیگه بیشتر نزدم . ترسیدم خواب باشه و عصبانیش بکنم . نمی خواستم ازم دلخور شه . یه دختر دانشجو که دقیقا یادم نبود فردا کلاس داره یا نه . یعنی اون حالا بیداره و داره درس می خونه ؟ شایدم منتظر بوده که من باهاش تماس بگیرم ولی به نوعی گروگان گرفته شدن من نذاشت که من باهاش تماس بگیرم . نمی تونستم . تا صبح خوابم نمی برد . یه پیام کوتاه براش دادم . . فراری زیبا ! بیداری ؟ وقتی جوابی واسم اومد .. تمام بدنم می لرزید واسه خوندش .. می ترسیدم .. اون چی واسم نوشته ؟ منو رد کرده ؟ دوستم داره ؟ اگه بگه دیگه نمی خواد منو ببینه چی ؟ اگه واسش مهم نباشم چی ؟ بالاخره خودمو قانع کردم که باید با واقعیت روبرو شم . من که نمی تونم عوضش کنم . من بهش پیام داده بودم که فراری زیبا بیداری و اونم بهم گفت نه خوابم . ساعت 8 صبح هم کلاس دارم . منم یه پیام دیگه دارم 7صبح منتظرتم جوابش این بود که دوست ندارم بدقول باشم .. پیامهاش طوری نبود که باعث بی خوابی و ناراحتی من شه ولی دومی کمی مبهم به نظر می رسید . چرا گفته بود که دوست نداره بد قول شه . ساعت 7 نمی تونست بیاد ؟ دوستاش می دیدنش ؟ تعجب می کردند ؟ یااین که غیر مستقیم بهم فهمونده بود که دوستم نداره ؟ با این حرفا یه خورده خودمو آزار می دادم . رفتم خونه و تو رختخواب هی از این پهلو به اون پهلو می کردم . به زحمت سه ساعتی رو خوابیدم . اونم در این سه ساعت سی بار از خواب پا شدم . ساعت شش صبح با پرشیا از خونه خارج شدم .. هوا روشن شده بود . نزدیک محلی که امکان داشت بیاد پارک کرده بودم . ساعت از شش و نیم گذشته بود . ده دقیقه به هفت یه پیغوم واسش دادم که منم دوست ندارم بد قول باشی . اومدم تا خوش قولی رو بهت نشون بدم . هرچند اصولی نبود که به این صورت بهش پیام بدم چون در موقعیتی بودم که باید یه خورده نرمش نشون می دادم . درجواب بهم گفت من که به تو قولی ندادم که بد قول شم . پس اون بیدار بود و آماده ؟ وقتی از اون دور دیدمش به لرزه افتاده بودم . پسر بر خودت مسلط باش . انگاری دختر ندیده ای . این کارا چیه داری می کنی . بازم خدارو شکر که از یه فاصله صدمتری اونو دیدی . اون هم با مانتو و هم با چادر می رفت دانشگاه . یعنی گاهی با هردو و گاهی بدون چادر ولی حالا چادر سرش بود . وقتی می خواست سوارشه داشت می رفت پشت بشینه . حس کردم که می خواد خیلی رسمی باهام بر خورد کنه
    - ساناز حالا باهام غریبه شدی ؟ ازم فاصله می گیری ؟ حرف زشتی بهت زدم ؟
    - بهت میگم گاز بده برو . کاری به این کارا نداشته باش . منو وادار به چه کارا که نمی کنی ؟ صبح اول صبحی اومدی اینجا فکر هیچی رو نمی کنی . چند صدمتری که رفتیم بهم گفت که نگه دار
    - واسه چی ساناز ؟ اصلا چرا اومدی که حالا می خوای بری .
    - گفتم وایسا
    - نه .. نمی ایستم . می دونم نباید این قدر رک احساسات خودمو بهت می گفتم . منو ببخش .. نمی خواستم ناراحتت کنم . باشه هیچ انتظاری ازت ندارم .. اصلا فراموش می کنم .. فقط نرو .
    می خواستم بهش بگم که بهت نیاز دارم ولی حس کردم در این شرایط که اون قصد پیاده شدن داره بهتره این حرفو نزنم که یه وقتی بیشتر ناراحت نشه ، ساناز من حرفمو پسمی گیرم . همچین سرم داد کشید کهنزدیک بود فرمون از دستم دربره .
    - چی ؟!حرفتو پس بگیری ؟ منو اسباب بازی گیر آوردی ؟ بهت گفتمنگه دار می خوام بیام جلو بشینم !
    ماشینو نگه داشتم . یه گوشه آروم زیر چند تا درخت کوتاه . نگه داشتم . ساناز اومد جلو
    - احسان چرا رنگت پریده ؟ اصلا حالت خوب نیست .
    راست می گفت خیلی مضطرب بودم سعی کردم خودمو بی خیال تر نشون بدم .
    - ببینم باهام کاری داشتی ؟ چیزی می خواستی بگی ؟ من باید به کلاسم برسم .
    صدام یه رگه خاصی پیدا کرده بود .
    - می تونی به کلاست هم برسی . ببینم تو از روبرو شدن با یه سری از واقعیتهای زندگی هراس داری ؟ فکر می کردم خیلی شجاع باشی . تو دیروز جوابمو ندادی . از دستم فرار کردی .
    - می تونستی بیای دنبالم نذاری برم .
    - تو طوری فرار کردی که گمت کردم . راستی راستی دلت می خواست شکارت می کردم ؟
    - چی رو شکار می کردی . تو که شکارتو کرده بودی .. ببینم چیزی میخواستی بپرسی ؟
    این جمله اش با سرعت نور تو مغرم می گشت تو که شکارتو کرده بودی .. تو که شکارتو کرده بودی .. توکه شکارتو کرده بودی . اون چه خوب می تونست با من و با روح من بازی کنه . یه بازی پر هیجان .. یه بازی که درش احساسات خودشو خیلی صریح و سریع بگه . زمانی یک قدم میذاره عقب و زمانی هم یک قدم ازم جلو تره . می تونست فکر منو بخونه . می تونست خوشحالم کنه . حس منو و منو درک کنه .
    - ساناز دوستم داری ؟
    سکوت کرد و پس از ثانیه هایی گفت می دونم که جوابتو گرفتی ولی دوست داری بشنوی ؟
    - آره ساناز . من می خوام از زبون خودت بشنوم .
    - آره دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم .. خالصانه دوستت دارم .. بیشتر از اونچه که تو دوستم داری .. تمام لحظات زندگیم به تو فکرمی کنم .. توی خواب و در بیداری .. همین حالا که باهات دارم حرف می زتم تو کلاسای درس .. وقتی که باهام میریم پارک و از دختری به نام نازنین میگی بازم دوستت دارم .
    - ساناز این آخری رو نمی گفتی نمی شد ؟
    - ببینم حالا خیالت تخت شد ؟ حالا که فهمیدی دوستت دارم برو بگیر تخت بخواب و بذار منم به درسام برسم . وقتی اینو ازت شنیدم نمی دونستم رو زمینم یا آسمون . در ناباوری دوست داشتم در عالم خودم باشم . چون می دونستم یه لحظه ای می رسه که مثل حالا در کنار هم باشیم . پسر خوب اگه می خوای بری دنبال دختر خاله ات از همین حالا بگو که تحملش واسم راحت تر باشه ..
    - ببینم ساناز اگه من بهت بگم می خوام برم دنبالش .. اگه بهت بگم که دیگه نمی خوام تو رو ببینم و دیگه دوستت ندارم یا اونو بیشتر دوست دارم قبول می کنی ؟

  13. #28
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    قسمت بیست و یکم
    چشاشو در آورد و لباشو گرد کرد و گفت تو چطور جرات می کنی باهام این جوری حرف بزنی . جفت چشاتو از کاسه درش میارم . تو خجالت نمی کشی. ؟ منو برای اولین بار در زندگی عاشقم کردی و اون وقت باهام از این حرفا می زنی ؟ حتی شوخیش رو هم نباید بکنی ..
    خوشم میومد از این که این جور جوش آورده و داره حسادت می کنه .. حق داشت . اون تازه با عشق آشنا شده بود و من اولین عشقش بودم . اما اون برای من دومین عشق بود . درسته که نازنین بهم خیانت کرده بود و دوستم نداشت ولی سالهایی بود که حس می کردم یک عاشقم به یاد اون بی وفا سر به بالین میذاشتم و با امید به اون بود که آینده رو می دیدم . هر چند که این امید منو به فردایی که امروز باشه رسونده بود . نزدیک بود اشک از چشام جاری شه . اون همه صداقت و پاکی رو تو چشاش و نگاش و حرکات و حالت صورتش می دیدم حس می کردم که باید خیلی پست باشم که بخوام بهش نارو بزنم .
    - ساناز می دونم که دوست داشتی دیروز بازم شکارت می کردم ولی اون جوری که تو دویدی و میون جمعیت گم شدی دیگه نمی شد پیدات کرد . می دونم یه جوری هم قایم شدی که من نتونم پیدات کنم
    - این جور راجع به من قضاوت نکن .
    - حالا راستشو بگو علت مهم تری که از دستم در رفتی چی بود ..
    - حتما باید بگم ؟
    - بگو . مگه باهام غریبه ای ؟ مگه دوستم نداری ؟
    - نمی دونم احسان گاهی وقتاست که آدم اگه همه احساسات خودشو نگه بهتره . من که تجربه ای ندارم ولی دوستای زیادی دارم که خودشونو وجود و عشقشونو خالصانه تقدیم دوست پسر و عشقشون کردند ولی طرف همین که فهمیده خیلی محبوب دختره شده ولش کرده رفته . یه غرور خاصی به مردا دست میده که همش می خوان برن دنبال یکی خوشگل تر یا به نظر خودشون یکی بهتر .
    - ساناز فکر می کنی منم مث یکی از اونا باشم ؟
    - چه دلیلی وجود داره که نباشی ؟
    - پس واسه چی دوستم داری ؟
    - خب چیکار کنم . زندگی ریسکه . دوست داشتن و ازدواج ریسکه ..
    - پس تو چرا این ریسکو می خوای با من انجام بدی ؟
    - مسئله اینجاست گاهی وقتا آدما خودشونو به دست امروز میدن . به این امید که فردا هم بهشون وفا دار بمونه . هیچوقت ازت نمی پرسم که قبلا عاشق شدی یا نه چون هیچوقت تحمل شنیدن دروغو ندارم . ممکنه بگی نه ولی اگه یه روز بفهمم که دروغ گفتی چی ..علت در رفتن منم همون بوده . در رویا و خوشیهام بودم ولی احسان ! به تقدس عشق سوگند که تو اولین عشق منی . اولین عشقی که نسبت به جنس مخالف داشته و می خوام با تو به فردا و فرداهای خوش زندگی برسم . من فقط تو رو می شناسم . خودت واسم مهمی . خودت .. ولی اگه متوجه شم که تمام حرفات دروغ بوده هرگز نمی بخشمت هرگز
    تا ظهر که کلاسش تموم شد جلوی دانشگاه منتظر موندم بیاد ، دو سه ساعتی منتظرش موندم که برام مثل دو سه روزی برام طول کشید . بعدش با هم رفتیم بیرون
    جایی نشسته بودیم که خیلی خلوت تر از جا های دیگه بود . وقت غروب بود و صدای اذان هم میومد . نمی دونم چرا دوباره دلم رفت پیش خونواده ام . . ساناز سرشو به شونه ام تکیه داد . از این حرکتش خوشم اومده بود . باعث شد که یه خورده از غمهامو از یاد ببرم .. این کی بود دیگه موبایلم زنگ خورد .. وای چه صدای قوی و کوبنده ای هم داشت
    - احسان مثل این که به اخطار ها توجه نمی کنی .. .. داشت گند قضیه در میومد . منم صدامو بردم بالا که صدای زن پخش نشه . ببخشید اشتباه گرفتین . با من چرا دعوا دارین .. . گوشی رو قطع کردم . دوباره زنگ زد .. می ترسیدم که واسه من و ساناز شر درست بشه . به رفیقام هم چیزی نگفته بودم . دلم می خواست با سمانه حرف می زدم که به ساناز کاری نداشته باشه .. اون دفعه رو که با نازنین حرف می زدم یه جوری ماسمالیش کرده بودم . کاش از اول باهاش حرف می زدم .. موبایلمو واسه دقایقی خفه کردم . دستپاچه شده بودم .
    - احسان رنگت پریده . ببینم بازم دختر خاله ات تماس گرفت ؟
    - نه اتفاقا منتظر تلفن اون هستم . قرار بود امشب برم اونجا شام . هر لحظه قراره باهام تماس بگیره . یاد آوری کنه .
    - حتما خاله ات میخواد اونو بهتو بده
    - نه من نمی خوامش . من فقط تو رو دوست دارم .
    - ولی اگه گولت بزنه ؟اگه گول حرفای خالتو بخوری چی ؟
    موبایلمو دوباره روشن گذاشتم و درجا زنگ خورد . بازم سمانه بود
    - الو نازنین جان خسته نباشی .. .. من به اتفاق دوست دخترم که یک دختر خانوم محترمه اومدم پارک .. شما شامتونو بخورین من بعدا خدمت می رسم ..
    - احسان بهت اخطار می کنم اگه جونشو دوست داری ولش می کنی بره
    نمی دونستم لعنتی ها کجان .. حاضر بودم بمیرم و کوچکترین و کمترین بلایی سرش نیاد . اون نباید قاطی این بازیها می شد .
    - ببینم احسان این دختر خاله ات باهات دعوا داره ؟ صداش تا این جا میاد . نکنه بهش گفتی با دوست دخترتی لجش گرفت . من که حرفی ندارم اگه یه وقتی دوستش داری بهم بگو من خودمو از زندگیت می کشم کنار.
    - ببینم ناراحت شدی ؟ تقصیر من چیه
    دستمو از رو موبایل بر داشتم . سمانه واسه خودش داشت سر و صدا و تهدید می کرد . دوست داشتم بهش بگم که خفه شه ولی نمی تونستم این حرفو کنار ساناز بگم . آخه پیش خودش نمی گفت که این چه پسر خالیه که داره به دختر خاله اش میگه خفه شو ؟ بد جوری نگران جان ساناز بودم . دلم می خواست یه گوشه ای غیبم بزنه و با سمانه حرف بزنم ولی نمی تونستم ساناز رو ناراحتش کنم .. هوا سرد شده بود .
    - احسان خیلی ناراحتی . نمی دونم علتش چیه مثل این که این دختر خاله جون جونی حواستو پرت کرده هروقت زنگ می زنه یه جوری میشی .
    - ساناز بس کن . من جزتو کسی رو دوست ندارم . تو تنها عشق منی و من عاشق تو هستم . اگه غیر این بود حالا تورو اینجا نمی آوردم و برات حرفای عاشقونه نمی زدم .
    - من نمی دونم احسان من درس داشتم و به خاطر تو و خودم اومدم این جا اگه بازم می خوای حرصم بدی بگو دیگه اصلا باهات بیرون نیام . دیگه نه من نه تو .
    - حالا چرا این قدرعصبی میشی دختر
    - من عصبی نمیشم تو عصبی هستی
    - ساناز ..
    - بله
    - دوستم داری ؟
    - سکوت کرد و لباشو ورچید
    - حالا جوابمو نمیدی ؟
    - تو که خودت خیلی زرنگ بودی . خب من همون که الان باهاتم یعنی چی ؟ یعنی این که دوستت دارم و دلم می خواد که با تو باشم . پس این قدر برام ناز نکن . ولی احسان تو یه خرده که چه عرض کنم یه خیلی مرموزی . من از کارات سر در نمیارم .

  14. این کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #29
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    سلام به دوستای خوبم که این داستان رو دنبال میکنند ، دیگه کم کم طبق داستانی که من نوشتم به آخرش میرسیم و پایانی غیر قابل انتظار رو برای این داستان نوشتم و داستان قراره توی قسمت 26 ام به پایان برسه ، ولی اگه یه کم بیشتر خوشتون بیاد شاید بشه یکی دو قسمت هم ادامه اش داد

    باز واسه همراهیتون ممنون

  16. این کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #30
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    امروز فهمیدم که دو سه جا از قسمت هفدهم مشکل داشته و کسی هم پیامی بهم نزده بود ، درستش کردم و به خاطرش پوزش میطلبم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •