تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 24 اولاول 1234567814 ... آخرآخر
نمايش نتايج 31 به 40 از 231

نام تاپيک: رمان در چشم من طلوع کن ( اعظم طیاری )

  1. #31
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 28

    قسمت بیست و هشتم
    -----------------------------------

    يكي از شبهاي گرم تير ماه زندانيان سلول شماره 5 گرد هم جمع شده بودند و هر يك قصه زندگي خويش را ميگفتند.
    تا زمان خاموشي وقت زيادي نمانده بود . همه آنهايي كه با غزاله در يك سلول بودند ، مشتاق شنيدن داستان زندگيش او را وادار به تعريف كردند.
    غزاله لبخندي زد و متعاقب آن گفت :
    - طعم پدر رو نچشيدم، بچه كه بودم او رو از دست دادم. اصلا قيافه اش يادم نيست. مادر مهربون و فداكارم به خاطر ما هيچ وقت ازدواج نكرد. اينقدر اين در و اون در زد تا بالاخره تونست دستش رو توي آموزش و پرورش بند كنه.
    درسته كه گفتم طعم پدر رو نچشيدم ، ولي مادرم هيچي برامون كم نذاشت. پدر بود ، مادر بود ، رفيق بود .... الانم كه همه وجودمه، بگذريم. برادر بزرگم هادي 29 سال داره و مهندس عمرانه و در يك شركت ساختموني كار مي كنه. خواهر كوچيك ترم غزل دانشجوي سال دوم مهندسي الكترونيكه. خودمم تا اومدم بجنبم با يه ديپلم خشك و خالي رياضي تن به ازدواج ...
    فالي ميان حرفش پريد.
    - اول بگو ببينم با شوهرت چطور آشنا شدي؟
    - خيلي اتفاقي ، دو سال پيش كه براي گردش نوروزي رفته بوديم شيراز ، تخت جمشيد با هم رو به رو شديم.
    غزاله لبخندي زد و در ادامه گفت :
    - دسته جمعي به سمت پاركينگ مي رفتيم. هادي بستني قيفي خريده بود و من بي ميل ليسش مي زدم. حين قدم زدن غزل كه يه كم تنبل تر از بقيه بود ايستاد و گفت: ( هادي تو برو ماشين رو از پارك در بيار ما همين جا منتظر مي مونيم)

    هادي موافقت كرد، اما همسرش نيلوفر براي درددل عاشقانه دنبالش راه افتاد.
    غزل تند و تند به بستني اش ليس مي زد. در حاليكه نگاهش مي كردم تكيه دادم به ماشين همجوارم و گفتم ( چه بستني مسخره اي ، كاش نخريده بوديم.)

    غزل گفت( مجبورت كه نكردن، بندازش دور ) .
    نگاهي به بستني انداختم و در حاليكه مي گفتم خداحافظ به پشت سرم پرتابش كردم. يك لحظه بعد با ديدن چشمهاي گرد شده غزل بي درنگ چرخيدم. خداي من بستني درست وسط سر اون فرود اومده بود.
    هراسان ماشين رو دور زدم ، طرفم اونقدر عصباني بود كه احساس مي كردم مي خواد خفه ام بكنه...
    دستپاچه دستمالي از كيفم درآوردم و به طرفش دراز كردم ولي محكم زد زير دستم. با اينكه از رفتارش دلگير شدم ، ولي به خاطر قيافه مضحكي كه پيدا كرده بود ، نتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم. به سختي لبهامو جمع كردم كه جلوي خنده ام رو بگيرم كه نشد. نرم نرمك عضلات صورت و شكمم به حركت درآمد و پكي زدم زير خنده.
    برافروخته شد و داد زد ( مرض... به چي مي خندي؟)

    نمي تونستم جلوي خنده ام رو بگيرم . خنده ام بالا گرفت و در جوابش انگشتم رو به سمت سرش نشانه رفنم و گفتم : ( خيلي با مزه شدي) .
    غزل كه احساس كرد الانه كه يه كتك مفصل نوش جان كنم. جلو دويد و از منصور معذرت خواهي كرد. من هم كم كم به اعمال خودم مسلط شدم .
    بيشتر از قبل شرمنده شده بودم. گفتم : ( معذرت مي خوام ، نمي دونم چرا يه همچين كار احمقانه اي كردم ). پاسخي نداد و بي اعتنا به سمت صندوق عقب رفت . ظرف 4 ليتري آب رو با عصبانيت به سمتم گرفت .
    مطمئن بودم در آن لحظه ارث پدرش رو از من طلب داره، چون با تغير گفت : ( بريز رو دستم.) سر و صورتش رو شست ولي هنوز از دستم عصباني بود. ظرف آب رو از دستم قاپيد. سرش داخل صندوق عقب ماشين بود كه سرم رو جلو بردم و گفتم: ( من يه مسافرم و تا چند دقيقه ديگه از اينجا ميرم . دلم مي خواد من رو ببخشي). ولي او چنان به سمتم چرخيد كه از ترس قدمي به عقب گذاشتم. دلش سوخت چون لبخند كم رنگي زد و با صداي آرومي پرسيد: ( ترسيدي؟)
    آب دهانم را قورت دادم و گفتم : ( به هر حال معذرت مي خوام، خداحافظ).
    چرخيدم برم كه گفت : (بچه كجايي ؟)
    . ( كرمان).
    ابرويي بالا داد و گفت : ( دختر كرموني !!.... باور نمي شه) .
    تند شدم : ( چرا ؟ مگه دختراي كرمون شاخ دارن؟)
    بدون اینكه جوابي بده خيره شده بود . منم لاقيد شانه اي بالا انداختم و به علامت خداحافظي دست بلند كردم و ازش دور شدم. و چند دقيقه بعد به اتفاق هادي به سوي شيراز حركت كرديم.
    ادامه دارد...............

  2. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 29

    قسمت بیست و نهم
    -------------------------------------

    فرداي آن روز به اتفاق رفتيم حافظيه. هادي و نيلوفر ، بعد از زيارت رفتن زير سايه و يه گوشه اي مشغول دل دادن و قلوه گرفتن شدند، غزل هم براي فال دم پله ها موند ، ولي من راه افتادم توي محوطه. غرق تماشاي انواع گلهاي زيبايي بودم كه روح انسان را شاد مي كرد كه صداي آمرانه مردي مخاطبم قرار داد:
    ( ببخشيد خانم، شما ديروز اشتباها يكي از وسايل من رو با خودتون نبرديد؟).
    با كمال تعجب چشمم به منصور افتاد . هاج و واج نگاهش مي كردم .
    دوباره گفت : ( جواب ندادي؟ )
    دستپاچه و با لكنت گفتم : ( نه ، نه. من به وسايل شما دست نزدم) .
    جدي بود گفت : ( چرا زدي .... تو يكي از با ارزش ترين متعلقات من رو با خودت بردي ). ترسيده بودم احساس مي كردم مي خواد با تهمت زدن كار ديروزم رو تلافي كنه. در شرف گريه بودم ،
    گفتم : ( به خدا من به وسايل شما دست نزدم ) .
    خنديد و با لحني كه دلم را لرزاند ، گفت : ( اومدم دلم رو پس بگيرم).
    بهت زده نگاهش كردم اما خيلي زود به خودم آمدم و با اخم پرسيدم :
    ( منظورت چيه ؟)
    خيلي معذب بود. ( فكر نكن اتفاقي اينجا هستم ) .
    تند شدم : ( يعني تعقيبم مي كردي ؟مگه تو كار و زندگي نداري ... يه كاره دنبال مردم راه مي افتي كه چي؟ )
    لحن ملايم و جدي به خود گرفت و گفت : ( سوء تفاهم نشه. قصد بدي ندارم . شايد به نظرت احمقانه بياد اما احساس مي كنم بهت علاقمند شدم، خواهش مي كنم يه فرصت بهم بده).
    بهش براق شدم و گفتم : ( برو كنار مي خوام رد شم) .
    نگاهش التماس داشت ، گفت : ( خواهش مي كنم بذار بيشتر بشناسمت).
    گفتم: ( اشتباه گرفتي ، من اهل رفاقت نيستم حضرت آقا).
    ( همچين قصدي ندارم)
    با نگاه و لحني متعجب پرسيدم : ( قطعا نمي خواي باور كنم كه با يه نگاه قصد ازدواج كردي) .
    با كلافگي گفت : ( دوست ندارم دنبال دختراي مردم راه بيفتم و قربون صدقشون برم. يعني توي ذاتم نيست. اگه اينجا هستم ، واسه اينه كه احساس مي كنم دوستت دارم .... نمي خوام جواب بدي ، ولي خواهش مي كنم بدون فكر دست رد به سينه ام نزن. بذار شانسم رو امتحان كنم).
    به سختي نگاه از چشمان پرالتماسش گرفتم ولي هنوز قدمي به جلو نذاشته بودم كه پشيمون ايستادم و نگاهش كردم. التماس در نگاهش موج مي زد .
    شماره تلفنم رو دادم و گفتم : ( اسمم غزاله است... دلم نمي خواد از اين شماره سوءاستفاده كني). وقتي پام به كرمان رسيد تماسهاي مكرر منصور شروع شد مدتي نگذشته بود كه فكر كردم بهش علاقمندم. خيلي زود اومد خواستگاري ، ولي مامان قبول نكرد. مامان اصلا دلش نمي خواست من رو به راه دور شوهر بده ، ولي منصور پاش رو كرده بود توي يه كفش . اونقدر رفت و اومد تا اينكه مامان به شرط انتقال او به كرمان با عروسي ما موافقت كرد. الان يكسال و نيمه كه زندگي مشتركمون رو شروع كرديم.
    غزاله پوزخندي زد و گفت :
    - قبل از اين ماجرا احساس مي كردم خوشبخت ترين زنِ عالم هستم

    ادامه دارد.............

  4. 8 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 30

    قسمت سیم
    -------------------------

    فالي دوان دوان وارد بند شد ودر حاليكه نفس نفس مي زد، در چشمان غزاله خيره شد و گفت :
    - مگه كري ! دارن صدات مي كنن. ملاقاتي حضوري داري.
    غزاله با شنيدن اين جمله شادمان جفت زد وسط سلول و با عجله به سمت نگهباني دويد. چند لحظه بعد در محوطه ملاقات حضوري در محيطي باز ، مشتاقانه در جستجوي عزيزترين موجود زندگيش چشم مي چرخاند. مدتي مي شد كه منصور كمتر به ملاقاتش مي آمد و بيشتر به ملاقات كابين به كابين راغب بود تا ملاقات حضوري ، با اينكه سردي حضور او را احساس مي كرد ، اما به اين موضوع اهميتي نمي داد و شايد به نوعي به خودش تلقين مي كرد كه همسرش از دوري او بيمار و بي حوصله شده است. آن لحظه در جستجوي ماهان بود كه با چهره مهربان مادر مواجه شد. با روبوسي و يك احوالپرسي پرشتاب! چشمانش را براي يافتن فرزند و همسرش به هر سو چرخاند و گفت :
    - اين هفته هم ماهان و نياوردي؟
    غزل گونه خواهر را بوسيد و بي اعتنا به سوال او گفت :
    - چطوري غزي خانم.... چشم نخوري دوباره داري سرحال مي شي.
    غزاله دمق و بي حوصله پرسيد:
    - پس منصور كو ؟ ماهان ؟...
    مادر دست دختر پريشان را گرفت و او را وادار به نشستن كرد و گفت :
    - منصور ، ماهان رو برده شيراز . ان شاا... هفته ديگه مياد ملاقاتت.
    - رفته شيراز !!!؟...
    - آره ديگه مادر . بنده خدا خيلي غصه مي خوره . احتياج به يه همزبون داره. بايد بين خانواده اش باشه و دلداري بشنوه.
    - ولي من چي مامان ؟ دلم براي ماهان يه ذره شده. من به عشق اون اينجا نفس مي كشم . چطور دلش اومد توي اين موقعيت بذاره بره.
    - اين قدر خودخواه نباش دختر. اون بيچاره بيشتر از تو زجر مي كشه.
    نگاه غزل در چهره خواهر همراه با دلسوزي بود. فكر كرد جو به وجود آمده را عوض كند ، گفت :
    - يعني ديدن ما خوشحالت نكرده بدجنس .
    لبخند كم رنگي كنج لب غزاله نشست ، گفت :
    - اين چه حرفيه ؟ ديدن شما تنها دلخوشي منه ... از امروز تا دوشنبه ديگه به عشق ديدن شما شبهام رو روز مي كنم.
    - خيلي خب ! پس چرا ماتم گرفتي؟ تعريف كن ببينم چه كار مي كني
    غزاله با نگاهي در چهره مادركه سعي داشت غمش را پنهان كند ، سر به شانه او نهاد و گفت :
    - مامان !
    قطره اشكي از گونه هاي استخواني فاطمه روان شد و با بغض جواب داد :
    - جان مامان .... بگو عزيز دلم.
    - من شما رو بين در و همسايه و فاميل بي آبرو كردم ، نه ؟
    مادر گرم و مهربان او را به سينه فشرد و گفت :
    - مگه تو چيكار كردي ؟ من بابت زندان رفتن تو نه به كسي جواب پس مي دم نه از كسي مي خورم . خيالت راحت باشه عزيز دلم.
    - خاك بر سر بي عرضه ام كه مفتي مفتي آبرو و حيثيتم رو به باد دادم.
    فاطمه تكاني خورد و غزاله را با فشار مختصري از خود دور كرد. سپس با نگاه ملامت بار دست زير چانه اش گذاشت و گفت :
    - نكنه صبح تا شب با اين فكرهاي پوچ خودت رو آزار بدي ! نگاش كن ! لاغر و زرد شده ، عين ميت.
    - مي خواستي به چي فكر كنم . فكر خانواده منصور ، مخصوصا مادرش ، دوستها و همكارهاي اداره اش داره ديوونم مي كنه. ديگه چطور مي تونم جلو فك و فاميلش سر بلند كنم. خواه ناخواه همه عالم و آدم فهميدن كه من افتادم گوشه زندون.
    - حالا بدونن . مثلا چه غلطي مي خوان بكنن.
    - نمي دونم، نمي دونم.... وقتي پاي درد و دل زندوني هاي ديگه مي شينم، تازه مي فهمم كه در مقابل گرفتاريها و مصيبت هاي اونا غم زيادي ندارم و ناشكرم.... راستي مامان شما تنها اومديد. پس هادي كجاست؟
    - هادي تازگيها خيلي گرفتار شده.
    ابروي غزاله به نشانه تعجب بالا رفت. فاطمه لبخندي زد و گفت :
    - يادم رفته بود برات بگم . نيلوفر بارداره و استراحت مطلق داره و هادي مجبوره حسابي ازش مراقبت كنه.
    غزاله با شنيدن كلمه باردار جيغي كشيد و در حاليكه گل از گلش شكفته بود ، دستهايش را به هم ساييد و گفت :
    - خدايا شكرت. چه خبر خوبي ، چرا زودتر نگفتي.... واااي خدا . از قول من تبريك بگو... بالاخره هادي به آرزوش رسيد.
    دوران حبس غزاله به ماه چهارم نزديك مي شد و حضور منصور در ملاقاتها هر هفته كم رنگ تر تا آنكه بطور كامل محو شد و در طول اين دوران زن جوان فقط به ملاقاتهاي خانواده اش دل خوش كرده بود. او دليل اين رفتار همسرش را نمي دانست ، اين در حالي بود كه احساسش نهيب مي زد شخصي يا عاملي او را وادار به عقب نشيني مي كند.
    بي اعتنايي و سردي منصور ، غزاله را در لاك خود فرو برده بود و او را با غم سردرگمي عجين ساخته بود تا جايي كه روز به روز رنجورتر و افسرده تر مي شد و به روزهاي اول حبس برمي گشت.
    از طرفي دوري از فرزند برايش مشكل تر شده بود ، احساس مي كرد يادآوري چهره محبوب دلبندش قدري دور از ذهن گرديده است.چقدر دوست داشت فرزندش را در آغوش گرفته و او را نوازش كند.اما افسوس...
    افسوس كه مرد روياهايش بي رحمانه فرزندش را فرسنگها از او دور ساخته بود و خود نيز رفته رفته عزم كوچ داشت.

    ادامه دارد..............

  6. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 31

    قسمت سی و یکم
    --------------------------------

    صداي زنگ آيفون شوكت را سراسيمه از جاي كند. با شور و هيجان زايدالوصفي به سمت حياط دويد و در آستانه در منزل بي محابا فرزندش را در آغوش كشيد و غرق بوسه ساخت. شوكت چنان ابراز احساسات مي كرد كه منصور مجالي براي احوالپرسي نمي نيافت. بالاخره هم پدرش به داد او رسيد و با سپردن ماهان به مادربزرگش ، فرزندش را نجات داد.
    - چه خبره زن ! انگار صدساله نديديش.
    شوكت ماهان را بوسيد، او را در آغوشش فشرد :
    - پس چي فكر كردي ! براي من هر لحظه دوري منصور مثل صد ساله.
    محمود در حاليكه وارد حياط مي شد گفت :
    - حالا مي خواي وسط كوچه از پسرت پذيرايي كني . حداقل بذار بياد تو بعد .
    منصور كه پس از حوادث اخير احساس تنهايي و غربت مي كرد ، وقتي خود را ميان جمع صميمي و گرم خانواده اش ديد، كمي احساس آرامش يافت و از دلهره اش قدري كاسته شد .
    ماهان غريبي نمي كرد و هر چند دقيقه يكبار دست به دست مي شد. مژگان و مهناز حسابي او را چلاندند . پسرك بازيگوش و زيبا غرق محبت شده بود ، بالاخره هم پس از ساعتها بازي و شيطنت در آغوش عمه مژگان به خواب رفت.
    ساعتي پس از صرف شام سعيد و مهناز خداحافطي كردند و رفتند.
    در آن لحظه ، عقربه هاي ساعت نيمه شب را نشان مي داد و رفته رفته خواب بر همه چيره شد. محمود اولين نفر براي خواب جمع را ترك كرد و بدنبال او مژگان. اما شوكت كه مشتاق دردِدل بود، وقتي منصور خواب آلوده قصد برخاستن كرد ، با كلام سد راهش شد.
    - بنشين مامان باهات حرف دارم.
    منصور در طول سه ماه گذشته از طريق تلفن هر چه بايد مي شنيد ، شنيده بود. او كاملا تحت تاثير مادر قرار گرفته و از همسرش دوري مي جست ، با اين حال هنوز رشته هايي از محبت در دلش چنگ مي زد كه از شنيدن اراجيف بيشتر در مورد زنش مانع مي شد. از اين رو خواب را بهانه كرد و گفت :
    - باشه براي صبح ، درز چشمم باز نمي شه.
    صبح روز بعد، ماهان پس از حمام آب گرم حسابي سرحال نشان مي داد به طوري كه در آغوش مادربزرگِ مهربان با شيطنت دست و پا مي زد. منصور كه تازه از خواب بيدار شده بود در آستانه در ظاهر شد و نگاهش در موج نگاه شيرين و خندان ماهان خيره ماند. به جز كلمه بابا ، كلمات نامفهومي از دهان كودك خارج مي شد و به هواي پدر دست و پا مي زد .منصور با حركات فرزند 9 ماهه خود بيتاب شد. او را در آغوش كشيد :
    - سلام بابايي. الهي دورت بگردم پسر خوشگلم... رفته بودي حموم.
    شوكت تحت تاثير اين صحنه اشك ريخت و منصور با مشاهده اشك مادر كلافه گفت :
    - مامان مرگ من گريه نكن. اگه مي خواي چند روزي رو كه مهمونت هستم آرامش داشته باشم، خواهشا گريه نكن. بخدا ، به اندازه كافي آه و زاري ديدم و شنيدم.
    - تقصير خودته. هرچي سرت اومده حقته.
    - مامان شروع نكن.
    - چي چي رو شروع نكن. تازه حالا به حرف من رسيدي. چقدر گفتم اين دختره وصله ما نيست، گوش نكردي تا اين شد. حالا اينا به درك . وقتي حرفت رو به كرسي نشوندي و عقدش كردي، گفتم همين جا بمون و زندگيت رو بكن، باز گفتي قول دادم، نمي تونم زير قولم بزنم... حالا خوردي ... حالا كه مردي و مردونگيت رو به فاميل زنت ثابت كردي، به فاميل خودت هم نشون بده.
    - منظورت چيه !؟
    - خودت رو به خريت نزن.
    - جدي نمي دونم منظورت چيه... تو رو خدا واضح حرف بزن ببينم چي مي گي.

    ادامه دارد.............

  8. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12

    قسمت سی و دوم
    ---------------------------------

    - فكر مي كني اونا باورشون شده كه زنت از روي بدشانسي افتاده كنج زندون ؟!
    - مگه غير از اينه؟
    - چي بگم والله !!!
    - اصلا به مردم چه ربطي داره؟ به چه حقي تو زندگي من دخالت مي كنن... توي اون خراب شده كه بودم در و همسايه مدام سراغش رو مي گرفتن، انگار براي حرف درست كردن دنبال بهونه مي گشتند... بهانه هاي صدتا يه غاز ِ من هم كه جلوي دهنشون رو نمي گيره... يه مشت تهمت و افترا به غزاله بيچاره نسبت دادند. من به خاطر اين تهمت ها روي آپارتمان رفتن رو ندارم مامان . همكارهاي بي شعورم هم نمي دونم چطور فهميدن كه هزار جور حرف پشت سرم درست كردند. مي ترسم برام دردسر درست كنند اون وقت كارم رو هم از دست بدم.
    - از قديم گفتم درِ دروازه رو مي شه بست اما درِ دهن مردم رو نه.
    - منِ احمق تحت تاثير چرنديات مردم چند وقته به ملاقات غزاله نرفتم. خدا منو ببخشه، ولي ديگه برام مهم نيست مردم چي ميگن. من غزاله رو دوست دارم و با تمام وجود بهش اطمينان دارم... گور پدر حرف مردم.
    - حالا چاييت رو بخور ، وقت واسه اين حرفها زياده.
    منصور به خوبي مي دانست مادرش دل خوشي از تنها عروسش ندارد و ترجيح مي دهد تا هرگاه صحبتي از او به ميان آمد، سخن را كوتاه كرده يا موضوع حرف را عوض كند.بنابراين آن روز به محض تمام كردن صبحانه به هواي دلتنگي، ماهان را در آغوش كشيد و بيرون رفت.روز بعد با وجود چند روز مرخصي كه باقي مانده بود به دليل طعنه ها و كنايه هاي مادر و تعداد محدودي از بستگان نزديك افسرده و مشتاق بازگشت بود.
    براي رهايي از بار اين فشارها در اولين فرصت راهي كرمان شد. اما اين بار بدون فرزند ! زيرا شوكت براي نگه داري نوه كوچكش اصرار فراواني داشت و منصور به دليل بيماري فاطمه و حال نا مساعد او ، باالاجبار با ماندن ماهان موافقت كرد.
    برخلاف تصور منصور، پس از بازگشت از شيراز نه تنها از فشارهاي به وجود آمده كم نشد ، بلكه غيبت ناگهاني غزاله از سويي و شروع تحقيقات از سويي ديگر دهان آشنا و غريبه را براي ياوه گويي باز كرد.
    با شروع تحقيقات شك وشبهه همسايگان تقريبا به يقين پيوست. و در زمزمه هايي تلخ ، زهر را در نيش زبان به جان او تزريق كرد.

    يكي مي گفت: ( ميگن زنِ تابش با فاسقش فرار كرده و الان در انتظار سنگساره) و ديگري مي گفت: ( ولي من شنيدم خواستگار قبليش اون رو دزديده.)
    و سومي كه از همه بي انصاف تر بود شايع مي كرد: ( كجاي كارين بابا ، خودشم نمي دونه بچه مال شوهرشه يا مال يه پدرسوخته ديگه ).
    شنيدن اين تهمت ها از سوي همسايگان و كنايه هاي گاه و بيگاه همكاران در اداره و زخم زبانهاي پشت هم مادر، از منصور آدم نامتعادلي ساخت، به طوريكه ملاقاتهاي غزاله را به طور كامل قطع و تصميم به جدايي گرفت.
    تصميم عجولانه منصور، غزاله را چنان درهم شكست كه در مدت چند روز بيمار و به علت افسردگي شديد فورا به بيمارستان روانپزشكي كرمان منتقل شد و اگر مراقبت هاي شبانه روزي مادر نبود ، او بزودي تسليم مرگ مي شد.
    منصور با وجود اطلاع يافتن از بيماري همسرش ، از ديدار او سر باز زد و در عين قساوت قلب مهر طلاق را روي شناسنامه اش كوبيد، با كمال بي وفايي دست نياز همسرش را كه به سويش دراز شده بود پس زد و بر تمامي باورهاي او خط بطلان كشيد.

    ادامه دارد.........

  10. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #36
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 33

    قسمت سی و سوم
    ------------------------------


    بدشانسي هاي اين زن جوان، گويي تمامي نداشت زيرا مدت زيادي از طلاقش نگذشته بود كه بار ديگر به دادگاه احضار شد.
    نتيجه تحقيقات چنگي به دل نمي زد، گفتارها ضد و نقيض بود. تعداد اندكي از همسايگان تحت شايعه هاي پراكنده شده، او را زني بدنام معرفي كرده بودند و تعدادي نيز اظهار بي اطلاعي كرده و بعضي نيز او را زني اهل خانه و خانواده معرفي كرده بودند و چون غزاله اهل مسجد نبود، پيش نماز و خادمان مسجد نيز از او اظهار بي اطلاعي كرده بودند.
    مسئله طلاق و مسموميتش بر اثر استفاده از مواد مخدر، نقاط سياه اين پرونده به شمار مي رفت. قاضي سهرابي با استناد به پرونده، بار ديگر از او خواست تا آخرين دفاع را از خود به عمل آورد، اما غزاله از حرف زدن طفره رفت. اين بار سكوتش عاري از اشك و آه قسم بود. بنابراين قاضي دوباره نتوانست راي نهايي را صادر كند به اين ترتيب غزاله بار ديگر تا زمان اعتراف به زندان فرستاده شد.
    گويي براي او ديگر اهميت نداشت و نفس كشيدن در فضاي زندان را به هواي آلوده بيرون ترجيح مي داد، به همين دليل در سكوت با چهره اي محزون روي نيمكت راهرو نشست و سر به زير به نقطه اي خيره شد.
    در خلا كامل بود كه يك جفت پوتين نظامي مقابل ديدگانش متوقف شد. به آرامي سر بلند كرد.
    قد 189 سانتي متري سرگرد زادمهر وادارش كرد تا سرش را كاملا بالا بگيرد. نگاه بي فروغش را در چشمان پرجذبه و نافذ زادمهر دوخت.گويي او را مسبب تمام بدبختي هايش دانست، ابروانش را به هم گره كرد.
    زادمهر با نگاه تند و پرسرزنش و با لحن نيش داري گفت :
    - چي شد. اعتراف كردي؟
    غزاله مجددا سر به زير انداخت و سكوت اختيار كرد، اما زادمهر با صداي پرجذبه اش كه دل هر متهمي را مي لرزاند، گفت :
    - وقتي سوال مي كنم مي خوام جواب بدي. نتيجه تحقيقات كه نشون مي ده چه كاره اي، پس بهتره بازي در نياري. تو كه نمي خواي همه عمرت رو تو زندون باشي.
    كلام نيش دار زادمهر براي غزاله گران تمام شد. با اخم نگاه بيمارش را به او دوخت و گفت :
    - اگه از خدا مي ترسيدي اينقدر راحت به ديگران تهمت نمي زدي.
    زادمهر پوزخند زد:
    - با اين حساب همه دروغگو هستند جز سركار عليه.
    - در دهن مردم رو نمي تونم ببندم... ولي مي تونم مراقب حساب و كتابم با خداي خودم باشم.
    زادمهر لاقيد شانه اي بالا داد:
    - به هر حال بهتره اعتراف كني. اگه همكاري كني و همدستات رو لو بدي، قول مي دم برات تخفيف بگيرم.
    غزاله در خود فرو رفت، بعد از تامل كوتاهي در حالي كه به نظر مي رسيد نا اميد و مستاصل گشته، پرسيد:
    - اگه اعتراف كنم حكمم اعدامه ؟
    - نه بابا... يه چند سال حبس و يه جريمه نقدي.
    - پس بي خيال شو.
    نگاه زادمهر متعجب بود، پرسيد :
    - يعني مي خواي بميري!
    غزاله دستهاي كشيده اش را بالا آورد و بغل صورتش گرفت. بغضش در حال تركيدن بود، گفت :
    - آره .... پس يه كاري كن كه اون روز زودتر برسه، و قطرات اشك بي محابا از چشمانش جاري گشت.
    نگاه محزون غزاله، زادمهر را چنان تحت تاثير قرار داد كه در حاليكه به او مي انديشيد، دادگاه را ترك كرد.
    بار ديگر غزاله به زندان انتقال يافت، اما اين بار احساس مي كرد كه به خانه بازگشته است. آغوش پرمهر فخري و نوازش هايش، مادر را به خاطرش مي آورد. فخري گيسوانش را نوازش داد و گفت :
    - چرا اعتراف نكردي؟ فوق فوقش چند سال حبس مي خوردي ديگه. ولي اينجوري خدا مي دونه چند سال بلاتكليفي.
    - نه فخري جون، نه. من حاضر نيستم مهر اين ننگ رو به پيشونيم بچسبونم.
    - بخواي و نخواي كاريه كه شده . تو با اين وضعيت فقط خودت رو حيرون مي كني.
    - شايد حق با تو باشه كه هست، ولي براي آزادي اشتياقي ندارم.
    - دنيا كه به آخر نرسيده دختر .... زنده باشن مادر و خواهر و برادرت... منصور تركت كرد كه كرد. مرتيكه الاغ لياقتت رو نداشت.
    - ميگي اعتراف كنم؟
    - آره جونم... چشم به هم بذاري مي بيني بهار جوونيت توي اين خراب شده به باد رفته.
    - بايد فكر كنم.... يك ماه! دو ماه! .... شايد هم اعتراف كردم.
    ادامه دارد............

  12. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #37
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 34

    قسمت سی و چهارم
    -------------------------------

    اما روزها مي گذشت و او قادر به تصميم گيري نبود، تا آنكه يكي از روزهاي سرد زمستان وقتي فخري او را ماتم زده در گوشه اي از محوطه زندان ديد جلو رفت و با ملامت گفت :
    - چيه باز كه رفتي تو لك... آخه تو چته دختر؟
    - غزاله سكوت كرد و فخري كه از آب شدن ذره ذره او رنج مي برد، پهلويش نشست و در حاليكه با انگشت به افراد درون محوطه اشاره مي كرد گفت :
    - نگاشون كن... فكر مي كني اينا علي بي غمن .... بابا! به خدا همه غم و غصه دارن. بعضي هاشون مثل تو آشيونه شون خراب شده، مثل همين پروانه، اگه ماشينش بيمه بود به خاطر نداشتن ديه نبايد يك سال از بهترين روزهاي عمرش رو اينجا بگذرونه و هنوز خدا مي دونه چند سال ديگه بايد مهمون اينجا باشه... بعضي هاشون حسرت يه مادر رو مي خورن كه حداقل هفته اي يه بار بياد ملاقاتشون... تو خيلي ناشكري غزاله ، يه كم عاقل باش ، يه خرده توكلت رو بيشتر كن.
    - درد من هم مادرمه... الان دو هفته است كه نيومده سراغم، دلم شور مي زنه.
    - بيخود دلت شور مي زنه. اينجا كم غصه داري، فكرهاي الكي هم مي كني.
    - غزل و هادي چي ؟ اونا هم نمي تونستن بيان ؟
    فخري قيافه حق يه جانبي گرفت و گفت :
    - بذار روشنت كنم. الان درست 11 ماهه كه توي اين خراب شده هستي. اگه زبونم لال مرده بودي، ديگه كسي سر قبرت هم نمي اومد... نمي دونم چرا توقع داري همه كار و زندگيشون رو ول كنن و تو رو بچسبن.
    غزاله بلند شد :
    - مامانم فرق داره... تمام كار و زندگي مامانم من هستم. مي دونم طاقت دوريم رو نداره. .. مي دوني فخري! دو سه شبه خوابهاي آشفته مي بينم، ديشب هم خواب ديدم دندونم افتاده.
    فخري به هم ريخت. غزاله نگاه بي فروغش را به او دوخت و با لحن ملتمسي گفت :
    - تعبيرش چيه فخري؟
    فخري نگاه از غزاله گرفت و سر به آسمان گفت :
    - انشاءا... خيره. انشاءا... خيره ... بريم تو كه هوا سرده.
    غزاله به دنبال فخري وارد ساختمان شد، اما نه آن روز بلكه روزهاي آينده نيز در دلشوره و نگراني به سر برد تا اينكه در يك ملاقات خصوصي، خبر فوت مادر را از زبان هادي شنيد.
    اين ضربه به منزله تير خلاصي بر پيكر او بود. شايد شيون و زاري كمي از آلام و غم هايش مي كاست، اما او مدتها در گوشه اي مي نشست و به نقطه نامعلومي خيره مي ماند. به ندرت حرف مي زد و به اصرار و زور فخري غذاي مختصري مي خورد. او آنقدر اين رويه را ادامه داد تا آنكه كاملا بيمار و رنجور شد.

    ادامه دارد..........

  14. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #38
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 35

    قسمت سی و پنجم
    -----------------------------

    پرده هاي سوسني را كنار كشيد. لبه تخت نشست و با ملاطفت پنجه در موهاي فرزند فرو برد و به آرامي صدايش زد:
    ( كيان، مادر) و زير لب زمزمه كرد: ( عجب عرقي كرده)
    و بار ديگر او را صدا زد: ( كيان مادر چشمات رو باز كن)
    كيان با سر و روي عرق كرده در حاليكه نفس هاي بلندي مي كشيد در تخت نيم خيز شد و با صداي خفه اي گفت: ( آب ).
    چند لحظه بعد عاليه با ليواني لبريز از آب خنك به او نزديك شد و گفت:
    - هيچ وقت اين جوري نديده بودمت! خواب مي ديدي؟
    - خواب عجيبي بود... خواب يكي از متهمه هام رو مي ديدم.
    - روز كم باهاشون سر و كله مي زني، حالا ديگه شب هم دست از سرت بر نمي دارند.
    كيان پتو را از رويش كنار زد و از تخت پايين آمد و گفت:
    - هر چي بود خيلي بد بود. مثل يه كابوس وحشتناك.
    و در حاليكه به موهايش چنگ مي زد مقابل آيينه ايستاد و گفت:
    - اسمش هدايته... مرده بود و رو دوش هم بنداش با تكبير و صلوات تشييع مي شد.
    كيان با چشمهايي مضطرب رو به مادر چرخيد و افزود :
    - من مويه كنان موهاي سرم رو مي كندم و چنگ به صورتم مي زدم... يه زن مسن ! نمي دونم كي بود، ولي تو خواب مي دونستم كه مرده، مدام سرم فرياد مي كشيد كه من بچه ام رو از تو مي خوام.
    عاليه با تعجب گفت :
    - واه ! اين ديگه چه خوابيه پسر !
    كيان كلافه و مستاصل بود. بار ديگر در موهايش چنگ زد و گفت :
    - نمي دونم، نمي دونم... شنيدم حالش خيلي بده.
    و بار ديگر چشمان مضطربش را در چشم مادر دوخت.
    - نكنه مرده باشه؟
    - حالا فرض كه مرده باشه. تو چرا خودت رو ناراحت مي كني. خوب شايد عمرش سر اومده.
    - آخه خيلي جوونه عزيز.
    - چه فايده؟ زني كه قدر خودش و جووني اش رو ندونه و دست به اعمال خلاف بزنه، همون بهتر كه بميره.
    كيان به ياد التماس هاي غزاله افتاد و گفت:
    - شايد هم بي گناه بوده و ما مرتكب اشتباه شديم!
    بعد از يك سكوت كوتاه، ناگهان با دلهره رو به مادر گفت :
    - نكنه نفرينش گرفته باشه!
    - يعني چي؟
    - نفرينم كرد... از خدا خواست تا خواب و آسايشم رو بگيره. التماسم مي كرد كمكش كنم... مي ترسم، مي ترسم در مورد بي گناهيش راست گفته باشه... اگه مرده باشه، مي دونم كه تا آخر عمر عذاب وجدان دارم.
    - خب، اينكه كاري نداره، اگه مطمئني بي گناهه، كمكش كن.
    - آخه چطوري ؟ بچه ها تحقيق كردن، زياد موقعيتش خوب نيست.
    - اگه تحقيقات نشون ميده آدم حسابي نيست، چرا بيخود حرص و جوش مي خوري.
    - قربون شكل ماهت برم، اگه مي خواستم واسه تك تك زندوني ها و متهم ها فكر كنم و غصه بخورم كه بايد استعفا مي دادم و مي نشستم تنگ دلت.
    پيراهنش را از دسته صندلي برداشت و در حاليكه به تن مي كرد، ادامه داد:
    - به اين يكي هم اصلا فكر نمي كردم.فقط موندم چرا خوابش رو ديدم. اونم يه همچين خوابي! مي دوني تعبيرش چيه؟
    - تعبيرش ساده است، كسي كه در خواب بميره عمرش طولاني ميشه.
    - و تعبير گريه هاي من !؟
    - گريه در خواب خوشحالي روزه.
    ادامه دارد............

  16. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #39
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 36

    قسمت سی و ششم
    ----------------------------------

    كيان لاقيد شانه بالا داد و به دنبال مادر براي وضو و نماز صبح بيرون رفت.در حاليكه زير لب كلماتي زمزمه مي كرد:‌
    (بي خيال بابا! خوابه ديگه). ولي در حقيقت نمي توانست در مورد خوابي كه ديده بود بي تفاوت باشد.
    ساعاتي بعد در ستاد مبارزه با مواد مخدر سيرجان در حاليكه تحت تاثير خواب شب گذشته كمي كسل و دمق به نظر مي رسيد، مشغول بررسي پرونده جديدي شد.
    حالگيري او وقتي به اوج رسيد كه مجبور بازپرسي مورد مشابهي مانند غزاله شد، در آن هنگام با احساس سردرد شديد آن را نيمه كاره رها كرد و به دفترش پناه برد تا آنكه حوالي ظهر سروان حق دوست با اخبار جديد به همراه متهمين از دادگاه بازگشت.
    حق دوست براي خبر جديدش آنقدر در هول و ولا بود كه بدون تامل به دفتر كيان رفت. اما به محض ورود با مشاهده چهره پريشان او گفت :
    - چته مرد؟ تو كه هنوز سگرمه هات تو همه .
    - چيزي نيست... يه كم كسلم.
    - ولي من يه خبر دارم كه اگه بشنوي شاخ در مياري.
    - بگو ببينم اين چه خبريه كه مي تونه شاخهاي من رو در بياره.
    - تيمور.
    - تيمور!؟... افتاد تو تله.
    - پوف ... افتاد تو تله؟ ... پسر كجاي كاري؟ غزل خداحافطي رو خوند.
    چشمهاي كيان گرد شد.
    - مرگِ من !!!
    - هان چيه ... نگفتم شاخ در مياري.
    - اِاِاِ مسخره بازي در نيار ديگه .... بگو ببينم،چطور اين اتفاق افتاد؟
    - يه دختر گل و گلاب فرستادش به درك.
    - پس اين بار خودش شكار شد.
    - بله، تيمور شكار... شكار يه دختر 25 ساله شد.
    كيان به فكر فرو رفت و حق دوست اصافه كرد‌ :
    - راستي هدايت رو يادته؟
    كيان با يادآوري خوابش، ناگهان به هم ريخت و سراسيمه پرسيد:
    - چيزي شده... اتفاقي افتاده !!!؟
    حق دوست متعجب در كيان خيره شد:
    - چيه هول برت داشت.
    كيان شرمنده سر به زير انداخت و با كمي مِن و مِن گفت :
    - آخه ... آخه مي دوني... خواب ديدم مُرده. گفتم نكنه به همين زودي خوابم تعبير شده باشه... فقط همين.
    حق دوست با تاسف سري تكان داد و گفت :
    - خب راستش حالش خيلي خرابه ، چيزي به مردنش نمونده... ميگن مرگ مادرش ضربه روحي شديدي بهش وارد كرده ... طبق نظر شوراي پزشكي، جناب سهرابي مجبور شد به نحوي دستور آزاديش رو صادر كنه. براي همين چند ميليون جريمه و چند سال حبس تعليقي براش بريد... فكر كنم تا يكي دو روز ديگه آزاد بشه، چون در قبالش سند هم گرو گذاشتند.
    كيان در افكار خود غوطه ور شد.

    ادامه دارد................
    Last edited by ssaraa; 14-09-2009 at 09:46.

  18. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #40
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 37

    قسمت سی و هفتم
    ----------------------------------


    سرو صداي سرور همه را وحشت زده از خواب پراند. فخري سراسيمه از تخت پايين پريد و حلقه ايجاد شده در وسط سلول را كنار زد، به محض مشاهده غزاله، بر بالين او نشست و سر او را به دامن گرفت، ترسيده بود. چشمان غزاله به تاق دوخته شده بود و مردمك آن حركتي نداشت. چندين بار به صورت غزاله نواخت ولي غزاله عكس العملي نشان نداد.
    تقريبا تمامي بند، گرد سلول شماره 5 جمع شده بودند و با صدايي شبيه يه وِزوِز زنبور از يكديگر مي پرسيدند: ( چه اتفاقي افتاده؟) در اين اثنا نگهبان با زنداني جديد وارد شد و با مشاهده جمعيت غرولندكنان جلو آمد و به محض مشاهده غزاله در آن وضعيت، وحشت زده پرسيد:
    - هيچ معلوم هست اينجا چه خبره؟ اين دختره چش شده؟
    فخري اشك ريزان تكرار كرد: (نمي دونم... ). نگهبان هم شد و سر به سينه غزاله گذاشت. ضربان قلب ضعيف خيال او را كمي آسوده كرد. در حاليكه براي جابجايي غزاله به درمانگاه دور و بر سلول را خلوت مي كرد، با انگشت به فخري، شهلا و چند نفر ديگه اشاره كرد و دستور داد تا او را در پتويي گذاشته و از بند خارج سازند.
    غزاله روي دست هم بندانش حمل مي شد كه نگاه زنداني جديد با وحشت در چشمان باز و ثابت او خيره ماند.
    دقايقي بعد غزاله روي تخت درمانگاه در حاليكه سُرم به دست داشت با صداي ضعيفي ناله مي كرد. با آنكه فخري بي قرار و مشتاق پرستاري از دوست عزيزش بود، اما براي بازگشت به سلول اجبار داشت. به همين دليل نگران و سراسيمه به بند بازگشت. و به محض ورود به بند با سوالات زنداني جديد رو به رو شد.
    - حالش چه طوره؟
    نگاه فخري در چشمان زنداني جوان متعجب بود.
    - تو ديگه كي هستي!؟
    - زنداني جديد.
    - غير از اين نمي تونه باشه. ولي بگو ببينم! مگه تو غزاله رو مي شناسي؟
    - نه كاملا ... حالش كه خوب مي شه؟
    - نمي دونم با خداست... فقط براش دعا كن.

    ادامه دارد...............

  20. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •