تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 4 اولاول 1234
نمايش نتايج 31 به 36 از 36

نام تاپيک: داستان منو ببخش

  1. #31
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    دیگه داریم به قسمت های آخر داستان میرسیم که اگه نظر بدید و بگید پایان بندی چطوری پیش میره خیلی خوشحال میشم !
    ________________
    _______________________
    قسمت بیست و دوم
    هر چی بیشتر این بازی رو ادامه میدادم قضیه بدتر میشد ، باید یه جوری این قضیه رو تمومش میکردم ، باید همه چی رو میفهمید ، باید میفهمید که نازنین دختر خاله ام نیست ، باید میفهمید نامزدم بوده و با پسرعموم بهم خیانت کرده بوده ، باید میفهمید سمانه داره تهدیدمون میکنه ، باید میدونست که این صورتی که داره میبینه ، صورت اصلی احسان نیست ، ولی چطوری میتونستم بهش بگم ، فقط یه جوری میشد بهش بگم ، باید از سارا کمک میگرفتم ، درسته تو این مدت اون از یاد برده بودمش ولی احساس می کردم که حالا به کمکش احتیاج دارم
    - ساناز ! من باید برم جایی
    - کجا ؟ ما همین الان هم یه جا هستیم
    - میدونم ! ولی باید برم یه سری به خواهرم بزنم
    - چون میخوای بری پیش خواهرت باشه برو من حرفی ندارم ، منم میرم خوابگاه ، چند وقته ندیدیش
    - مهم نیس ! مهم اینه که دلم براش تنگ شده
    - باشه !
    سوار ماشین شدیم و اول اونو به خوابگاهش رسوندم ، بعد به سمت خانه آپارتمانی که قبلا زندگی میکردم رفتم ، همون خونه ای که توی یکی از واحدهاش به من خیانت شد ، تو راه به سامان و مرجان هم پیام زدم تا اونا هم به خونه ما برن ، کاری رو شروع کرده بودم ، خودم خرابش کرده بودم ، باید یه جوری درستش میکردم و تنهایی نمیتونستم ولی نمیدونم اگه ساناز تمام داستان رو بفهمه چه واکنشی داره ، بالاخره رسیدم . ماشین سامان جلوی در بود ، معلوم بود که اون رسیده .
    به این فکر کردم که بعدا که همه چی تموم شد ، ساناز رو بدون اینکه بهش بگم بیارم اینجا ، یعنی اون موقع چی میگفت ؟
    - اینجا کجاست احسان ؟
    - خونه خواهرم .
    - چی ؟ منو واسه چی آوردی اینجا ؟
    - مگه چیه ؟ میخوام تو رو ببینه !
    - دیوونه ! باید قبلا بهم میگفتی همینجوری با همین لباسای مسخره منو آوردی اینجا که چی ؟
    کلید خونه رو هنوز داشتم ، از قبل به سارا نگفته بودم که قراره برم اونجا ولی چون سامان اونجا بود ، حتما بهش گفته بود که میرم اونجا ...
    در رو با کلید باز کردم. سارا و سامان روی کاناپه نشسته بودند و متوجه ورود ما به خونه نشدند . صداشون زدم و جلو رفتم . سارا تا منو دید به سمتم دوید ، چشماش پر اشک بود ، تو چشمام نگاه کرد و ضربه دردآوری رو همراه با داغی زیاد روی صورتم حس کردم ، چکی بهم زد که میدونستم دلیلش نبودن های این مدت بوده .
    - مگه من خواهرت نیستم ؟ چرا اینکارو باهام میکنی ؟
    بغلش کردم و گریه خودم هم دراومده بود ، چند دقیقه ای همدیگرو بغل کرده بودیم
    سامان وقتی عقب نشینی سارا رو دید ، جلو اومد و باهام دست داد
    - خوش اومدی به خونه خودت
    - به کمکتون احتیاج دارم
    - تا آخرش باهاتم داداش گلم ، خیلی وقته دنبال موقعیتم که یه سری چیزا رو جبران کنم
    وقتی سارا رفته بود شربت بیاره مرجان هم رسید ، ساناز نبود دختر خاله واقعی من رو ببینه . از چهره های سه تاشون معلوم بود که منتظر بودن ببینن واسه چی جمعشون کردم ؟
    - مثل اینکه خیلی مشتاقید بدونید ؟
    سارا که واقعا از همه چی بی خبر بود ، گفت : شدیدا !
    - خب پس گوش کنید ! لطفا تا آخر حرفام درست گوش کنید ، قسمت اول قضیه رو که خودتون میدونید ، همون قضیه نازنین رو میگم .
    سامان که معلوم بود یاد کار برادر خودش افتاد ، بلند شد و خواست که بره
    - آقا سامان ، اگه من یک درصدم تو رو مقصر میدونستم الان اینجا نبودی ، پس لطفا بشین
    وقتی نشست ، مرجان خودشو بهش نزدیکترکرد و دستشو تو دستش گذاشت ، آروم از سارا پرسیدم خبری شده آیا ؟
    - آره یه جورایی نامزدن
    - آهان !
    حرفم رو ادامه دادم : شما دقیقا تا روز آخر رو خبر دارید ، ولی من بعد از اینکه جراحی زیبایی صورتم رو انجام دادم ، یه چیزایی رو دور و اطرافم دیدم که واسم داشت گرون تموم میشد ، اینکه نازنین همچین کاری با من کرد چون صورتم سوخته بود ، حالا که صورتم یه صورت زیبا شده بود ، ببخشید واقعا نمیدونم حرفایی که دارم میزنم درسته یا نه ، ولی مجبورم که بگم ، از همون موقع تغییر نگاه های دخترا به خودم رو حس کردم ، تغییر اخلاق ها رو به چشم دیدم ، واسه همین تصمیم گرفتم که ازش انتقام بگیرم تا حداقل دلم آروم بگیره ، واسه همین با کمک دو تا از دوستام ، آمار کاملش رو گرفتم و براش کمین کردم و بالاخره تو یه موقعیت مناسب طرح دوستی رو باهاش ریختم ، دیدم واقعا بعد از فرارش از خونه به یه دختر هر جایی تبدیل شده ، بیشتر که کناش موندم ، رفیقام چیزای جدیدی فهمیدن ، اون با مردی که شاید 20 سال از خودش بزرگتره ازدواج کرده ، اول فکر کردم با اون ازدواج کرده فقط به خاطر پولش ، ولی معلوم شد که با هم توی گروه قاچاق مواد مخدر کار میکنن و اینا همش یه پوششه واسشون ، کم کم بهم وابسته شد ، ولی این وسط یه اتفاقی افتاده که نباید میفتاد ، من با یه دختری آشنا شدم ، دختری که بی اونکه خودش بدونه منو از دست این خلافکارا نجات داد ، وگرنه الان پیش بابا اینا بودم ، من واقعا دوسش دارم ، ولی نازنین که از اصل موضوع خبر نداره ، تهدیدم کرده اگه دختره رو ول نکنم ، یه بلایی سرش میاره ، امشبم فقط واسه این اومدم پیشتون ، چون نمیدونستم چکار کنم
    سامان اول از همه گفت : به پلیس خبر دادی ؟
    - نه ، جون یه جورایی پای خودمم گیر بود
    سارا گفت : پای تو واسه چی گیره ؟
    - چون واسه اینکه نظر نازنین جلب بشه مجبور شدم تن به هر کاری بدم !
    مرجان : میدونی چه حکمی داره ؟
    - آره اگه ثابت بشه اعدام یا سنگسار !
    - تو چکار کردی با خودت احسان ؟ تو که اینجوری نبودی ؟
    - دست خودم نبود سارا ، انتقام تمام وجودم رو گرفته بود ، تازه الان فقط بحث خودم نیست ، سانازم هست
    - باید یه فکر اساسی بکنیم
    سامان از صندلیش بلند شد و گفت : من یه فکری دارم .
    - چی ؟
    - بلند شید بریم تو راه براتون میگم
    جلوی در خونه بودم که گوشیم زنگ خورد ، حتما باز نازنین و میخواد بگه بیا پیشم !
    - بله ؟
    - سلام احسان !
    - سهیل ! تویی ؟
    - متاسفم ! یه اتفاقی افتاده !
    - چی شده ؟
    - ساناز با دوستاش رفته بود بیرون ، تو راه یه ماشین جلوشون رو گرفت و ساناز رو با خودشون بردن ، ما هم تا خواستیم برسیم بهشون تصادف کردیم و نتونستیم دنبالشون بریم
    - میدونم کار کیه ! تصادفم کار خودشونه که نتونید برید ! من خودم میدونم چکار کنم ! قطع کن
    نگرانی تو چهره سارا کاملا معلوم بود ، نتونست خودشو کنترل کنه و گفت : چیزی شده ؟
    - آره ، نازنین ، ساناز رو دزدیده ، سامان ، من که تمام قضیه رو گفتم ، من باید برم خودت درستش کن ، این یه پیامه که برم پیشش
    - مواظب خودت باش
    اینو سارا گفت و گریه اش گرفت ، سامان هم باهام دست زد و پشتم زد و گفت : هر کاری بتونم میکنم ، فقط گوشیت رو در دسترس بذار
    مرجان که انگار مردد بود چکار کنه ، نگاهی به سامان انداخت و بغلم کرد
    - تو رو خدا مواظب خودت باش ، من و سامان نمیخوایم یکی دیگه رو از دست بدیم
    سریع خونه رو ترک کردم و به سمت خونه نازنین رفتم ، تا در زدم در باز شد .

  2. 2 کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    قسمت بیست و سوم
    دو نفر از آدمهاش از جلوی در با اسلحه هاشون منو تا توی خونه همراهی کردند ، ساناز رو به یکی از ستون های قصر طلایی اش که با پول مواد هایی که برای جوان های مملکت ساخته بود بسته بودند ، دهنش رو هم بسته بودند ، اشک توی چشمای ساناز ، پاهام رو سست کرد ، اون بود که جونم رو نجات داده بود ولی من کلی اذیتش کرده بودم و آخرش هم جونشو به خطر انداخته بودم . با لگد به دو نفری که مواظبم بودند زدم ، لگدی رو به شکمم زدند که همه جای بدنم درد گرفت و از فرط درد زیاد جلوی پای ساناز افتادم
    ساناز روشو ازم برگردوند ، بایدم ازم ناراحت باشه با این بلایی که داره سرش میاد
    در همین لحظه که در باز شد و نازنین با لباس زننده اش وارد سالن شد و تا منو دید سر نوچه هاش داد زد : واسه چی همچین کاری کردی ؟
    - خودش اول حمله کرد !
    نازنین کنارم اومد و خواست بلندم کنه که داد زدم : ولم کن دختره هرزه
    - احسان ، تو عشق منی ، چرا اینجوری حرف میزنی ؟ من بخاطرت حاضر بودم حتی شوهرم رو طلاق بدم و با تو ازدواج کنم !
    نازنین نباید این چیز ها رو جلوی ساناز میگفت ، داشت جلوی اون میگفت که اون همه چیز رو بفهمه ، اشک های صورت ساناز هر لحظه بیشتر میشد
    - ببین دختر ، این مردا همشون سر و ته یه کرباسن ، به یکی که میگن عاشقتیم ولی با یکی دیگه شب رو میگذرونن
    - ببند دهنتو نازنین
    - دروغ میگم ؟
    به نوچه اش اشاره کرد و اونم دستگاه پلیر رو که به تلویزیونش وصل بود رو روشن کرد ، گول بزرگی خورده بودم ، نازنین از همه لحظه هایی که توی خونه اش بودم ، فیلم گرفته بود و داشت جلوی ساناز اونا رو پخش میکرد ، ساناز عرق میریخت و صورتش رو برگردونده بود تا چیزی نبینه ، ولی نازنین از قصد صداش رو بیشتر میکرد . چسب دهان ساناز رو کند و گفت : میبینی چه آدمیه ؟ شبا با کیه و به کی اظهار علاقه میکنه ؟ حالا اینو داشته باش !
    به نوچه هاش اشاره کرد و همشون رو بیرون کرد .
    خودشو به من نزدیک کرد و گفت : آقا احسان ، میخوام به این دختره نشون بدی که عشق واقعیت کیه ؟
    شروع کرد قدم به قدم نزدیک به من شدن
    ساناز داد میزد : بذار من برم ! این کثافت هیچ ربطی به من نداره
    - نه باید تا آخرش ببینی که چی میشه
    داشتم از خجالت جلوی ساناز آّب میشدم ، هر کاری از این نازنین میگفتی برمیامد و همین نگرانم میکرد.
    - نکن نازنین ! ازت خواهش میکنم ! اگه راست میگی دستمو باز کن تا نشونت بدم
    - اتفاقا این خودش یه سبکه ! منم دوسش دارم
    از حرکت دستش رو بدنم ، تمام بدنم غرق خجالت شده بود و دیگه نمیخواستم برای بار چندم به دامش بیفتم ، باید یه کاری میکردم قبل اینکه فکر دیگه ای کنه ....
    در سالن باز شد و کسی وارد شد ، نازنین یک دفعه ترسید و از من دور شد و فریاد زد : مگه نگفتم کسی نیاد داخل !!!!!!
    - من هر کسی نیستم
    صداش آشنا بود ، میدونستم کیه ، ولی اون هم دست کمی از نازنین نداشت
    - همیشه همه چی رو برای خودت خواستی نازنین
    سمانه داشت مستقیم با نازنین حرف میزد .
    - کی به تو اجازه داد بیای ؟
    - به اجازه خودم ! نکنه فکر کردی چون همیشه دستور میدی ، ما هم باید گوش بدیم
    - معلومه که باید گوش بدی
    - کی گفته ؟
    - من میگم ! از طرف آقا !!!
    صدای مردونه ای وارد شد : این نظر همه اس !
    اون طوری که نشون میداد ، صدای شوهر پیر نازنین بود که میومد ، کم کم تونستم ببینمش ، ساناز هم دیگه گریه نمیکرد و فقط نگاه میکرد که ببینه چه اتفاقایی داره میفته
    شوهرش جلو اومد و چونه نازنین رو محکم فشار داد : همیشه زیادی آزادت گذاشتم ، با هر کسی خواستی گشتی و هر غلطی که خواستی کردی ، هیچ وقتم بزرگ نشدی ، یادته اولش چه مظلوم بودی ، میگفتی شوهرم زشت بود و بچه دار نمیشد ! چه طوری گولت رو خوردم ! حتی تو به سمانه خواهرم و برادرم هم رحم نکردی و اونا رو هم درگیر گند بازیهای خودت کردی
    نازنین که معلوم بود از حرفای اونا غافلگیر شده ، گفت : چیزی شده مگه ؟
    - بازم گند زدی ! این بار دو تا ! فکر کردی من نمیفهمم ! میخوام خوشحالت کنم اول گند خوبه رو میگم !
    ترس رو میشد تو چهره نازنین دید !
    - دیشب گفتی میرم خونه سارینا ، پارتی درسته ؟
    - خب آره
    - دروغ میگی دیگه هرزه !دیشب خونه اون مردتیکه جیحونی بودی ! شب با دشمن من بودی ؟ شدی جاسوس دو جانبه !
    - تو اشتباه .....
    - خفه شو ! حالا میخوای بدونی گند جدیدت چیه ؟ اینو دیگه خودتم خبر نداری ، این احسانی که الان شده معشوقه جدیدت ، اون کسی که فکر میکنی نیست ، فکر نکن آدم جدیدی رو تور کردی
    انگار یه چیزایی خبر داشت و میخواست همه چیز رو بهش بگه
    - درباره چی داری حرف میزنی کوروش ؟
    - انقدر غرق کثافت کاریهات میشی که هیچی نمیفهمی
    سمانه سمت من اومد و از رو زمین بلندم کرد و داشت کمکم میکرد که لباسم رو تنم کنم که کوروش شوهر نازنین ادامه داد : این همون احسانیه که قبلا میشناختیش
    - من هیچ احسانی رو تو زندگیم نداشتم
    - دختر به دیوانگی تو ندیدم ، خودت همه چی رو خراب کردی
    کوروش رو به من کرد و گفت : این دیگه برای ما مرده به حساب میاد ، البته تو و دوست دخترت هم مستثنی نیستید ، همه تون خیلی چیزا که نباید بدونید میدونید
    بعد به نوچه هاش دستور داد تا دست من و نازنین رو هم به ستون بستند .
    - ببین پسر ! میخوام خودت همه چی رو بگی ! ولی دیگه کار همتون تمومه !

  4. 2 کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #33
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    قسمت بیست و چهارم
    بعد از حرفش با سمانه از سالن بیرون رفت . با این که میدونستم دیگه فایده ای نداره ولی دوست داشتم از دل ساناز دربیارم .
    - ساناز ، منو ببخش نمیخواستم اینجوری بشه !
    نازنین که عصبانی بود ، گفت : الان وقت این ناز کشیدن ها نیست ، بگو ببینم این وسط چه خبره ! این مردتیکه چی میگفت ؟
    - قرار نبود هیچ کدومتون به این زودی بدونید ولی حالا که مجبورم میگم ، پس هر دو تاتون گوش بدید، چند سال پیش بود که خانواده ام جلوی چشمام توی تصادف سوختند و من فقط نگاهشون کردم و تلاشم برای نجات دادنشون فقط برای سوختگی کامل صورت رو داشت .
    رو به نازنین کردم و گفتم : این جای قضیه رو تو خبر داشتی !
    - بعدش دختری به زندگیم وارد شد که عشق رو بهم نشون داد و چند وقت دیگه ازش خواستگاری کردم ، بعد از اینکه نامزدم که اسمشم هم مثل این خانم ، نازنین بود ، با پسرعموم بهم خیانت کرد و شب با هم موندند ، زندگیم نابود شد و هر روز دوست داشتم بمیرم ولی اون موقع بود که دکترم به وعده اش عمل کرد و جراحی صورتم رو انجام داد ، بعد اون بود که به فکر انتقام افتادم و پیش نامزد خیانت کارم اومدم تا زهرمو بریزم ، ولی بازم تسلیم خواسته های ننگین و شرم آورش شدم که ای کاش نمیشدم
    دوست داشتم گریه کنم ولی حرفم رو ادامه دادم : تا اینکه تو رو دیدم ساناز ، میتونم بهت قول بدم از وقتی تو رو دیدم بهت خیانت نکردم ، ولی تو حق داری منو نبخشی ! من لیاقت تو رو ندارم !
    نازنین داشت سکته میکرد : تو این همه مدت منو بازی دادی ؟
    - این تو بودی که منو بازی دادی ! یادت رفته ؟ میگفتی تو زشتی ! یادته چطوری پول ازم می گرفتی واسه بیرون رفتنات ! اینا همه در حالی بود که تو حتی هنوز زن من نشده بودی ! همون پول ها رو گرفتی هار شدی !
    ساناز هیچی نمیگفت و فقط داشت آروم گریه میکرد .
    - کثافت ! زندگیم رو خراب کردی آدم عقده ای ! تو خودت بودی با یه آدم صورت سوخته میموندی ! وقتی باهاش میرفتی بیرون و میخواستی ازش لذت ببری ، صورت زشتش رو میدیدی !
    - میبینی هر چی سرت بیاد حقته !
    - خفه شو ! تو لیاقت من رو نداشتی !
    صدای باز شدن در توی سالنی که ما بودیم اومد ، معلوم بود یکی سعی داره در رو باز کنه ، صدای پایی که تو سالن منعکس میشد ، هر لحظه نزدیک تر میشد ، ولی چون ما پشت به در بودیم ، نمیتونستیم ببینیم کیه که داره به سمت ما میاد ، صدای قلب سه تامون راحت شنیده میشد ، از اینکه معلوم نبود تا چند لحظه بعد چه بلایی سرمون بیاد . دیگه تقریبا صدای پا بهمون رسیده بود .
    - خب ، حرف هاتون رو زدید ؟ از پس هم دراومدید ؟
    از فرط عصبانیت گفتم : دستامو باز کن تا ببینی از پس کی برمیام !
    سمانه خنده تلخی روی لباش نشست و روبروی نازنین وایساد
    - نمیدونم تو یه باری از کجا پیدات شد ؟ داشتم زندگیم رو میکردم ، کارم رو میکردم ، تازه تونسته بودم که دلش رو به دست بیارم که تو مثل جن یه باری تو زندگیش ظاهر شدی ، از وقتی تو رو دید ، دیگه به من نگاهم نکرد ، منو واسه حمالی کردناش میخواست ، ولی برام جالب بود ، با اینکه زنش بودی و عاشقت بود ، بازم از تو به عنوان طعمه واسه کارهاش استفاده میکرد ، ولی این من بودم که فهمیدم تو کارهای دیگه ای هم خارج از برنامه میکنی ، تصمیم گرفتم تا همه چی رو بفهمم ، دنبال موقعیت بودم ولی تو هم زرنگ بودی ، خودت موقعیت اولم رو جور کردی ، شدم دستیارت تو کارهات ، بعدش هم که سر و کله این پسره پیدا شد ، دیگه به هدفم نزدیک شدم تا اون شب که فکر میکردی منو فرستادی دنبال احسان و دوست دخترش تا خودت بری خونه اون یارو، ولی من از تو زرنگ تر بودم ، داداشم رو فرستادم دنبال این دوتا و لحظه به لحظه بهم همه چی رو خبر میداد ، خودمم حواسم به تو بود تا بالاخره تونستم گیرت بندازم
    عصبانیتی توی صورت نازنین بود که تا حالا من ندیده بودم ، آب دهنش رو جمع کرد و همه رو به صورت سمانه پرت کرد . سمانه خندید ولی کاری انجام نداد ،خیلی خونسرد بود . پشت به ما کرد و انگار داشت چیزی رو از لباسش بیرون میاورد . وقتی برگشت اسلحه دستش بود . ساناز از ترس فقط جیغ میزد . سمانه اسلحه رو سمت نازنین گرفت ، نازنین که از کار خودش پشیمون شده بود به التماس افتاده بود ، ولی سمانه گوشش به این حرفها بدهکار نبود ، ضامن اسلحه رو کشید و اون رو آماده شلیک کرد .
    - سمانه این کار رو نکن ، قول میدم برم و دیگه برنگردم
    - واسه این حرفا دیر شده دیگه !
    دستش رو روی ماشه گذاشت .......

  6. 2 کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #34
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    قسمت بیست و پنجم
    دستش رو روی ماشه گذاشت و به پاش شلیک کرد . صدای شلیک خیلی زیاد بود و صداش تمام سرم رو پر کرد و سوت کشید . نازنین نباید با شلیک به پاش میمرد ولی هیچ حرفی نمیزد .انگار از ترس بی هوش شده بود از نقشه ای که کشیده بودم پشیمون شده بودم ! کاش خیلی زودتر از انتقام گرفتن دست میکشیدم ! من هر چی بود راضی به اذیت شدن اینجوری نازنین و ساناز نبودم .
    اسلحه رو سمت من و ساناز گرفت و گفت حالا نوبت شما دو تا شده ، ساناز دیگه همراه با گریه اش داد میزد و التماس میکرد . منم که مرگ رو توی یه قدمی خودم میدیدم شروع به التماس کردن کردم
    - سمانه ، من فقط میخواستم از اون انتقام بگیرم ، قول میدم از اینجا که رفتیم هیچ چی نگیم ، لااقل بذار ساناز بره ، اون هیچکاره اس ! نزن ...............
    اسلحه اش رو سمت ساناز گرفت و شلیک کرد و صدای تیر کل سالن را پر کرد .
    - نههههههههههههههههههههه
    نمیتونستم اتفاقی رو که افتاده رو ببینم ، تمام زندگیم نابود شده بود ، کاش زودتر من رو هم بزنه که نمیخوام زنده بمونم ، صدای هق هق اومد . برگشتم دیدم تیر رو به ساناز نزده بود و به دیوار زده بود ، پشت ستون رفت و دست هر دومون رو باز کرد . تیر رو الکی به جای دیگه زده بود تا برای ما وقت بخره تا بتونیم فرار کنیم . دلیل کارش رو نمیتونستم بفهمم .
    - تا این یارو نیومده ، یه جوری خودتون فرار کنید . من سرشون رو گرم میکنم ، شما برید .
    دست ساناز رو گرفتم که با هم فرار کنیم که صدای شلیک اومد ، اول فکر کردم خواسته که ما رو از پشت بزنه ولی ساناز رو هم که دیدم هیچ اثری از شلیک روش نبود ، عقب رو نگاه کردم ، سمانه با اسلحه اش به پاش شلیک کرده بود و اسلحه اش رو کمی دورتر انداخته بود ، وقتی دید داریم نگاهش میکنیم ، داد زد مگه نگفتم برید ، برید تا نیومدن !
    دوباره دست ساناز رو گرفتم و از سالن بیرون بردمش ، انگار هیچ کس اونجا نبود ، سوت و کور بود و خبری از اون آدمای اسلحه به دستی که وقتی اینجا میومدم نبود ، همه چیز خیلی زیادی مشکوک بود
    تا جلوی در رفتیم ، هنوزم باورم نمیشد که دارم از اون خونه خارج میشم ، همش فکر میکردم بالاخره یه اتفاقی میفته ، در رو باز کردم تا از اون خونه ویلایی کذایی خارج بشیم
    - دستا بالا !
    فکر کنم دو جین پلیس جلوی در منتظر بودند و تا ما رو دیدند جا خوردند ، انگار انتظار نداشتند که ما از اون در خارج بشیم ، صدایی از پشت نیروهای پلیس با فریاد گفت : جناب سروان ، اون پسرعمومه با نامزدش !!!!
    - اسلحه هاتون رو بیارید پایین ! کسی کاری نکنه تا دستوری ندارم
    سروان از گروه پلیس ها جدا شد و جلو امد :
    - اون تو چه خبره ؟
    - فکر کنم تو کار موادن اونا ، این جا پر آدم بود ولی الان که ما بیرون میومدیم هیچ کس نبود
    - این ها رو خودمون میدونیم که چه کار میکنن اونا ! شما چه طور فرار کردید ؟
    - داستان داره !
    - خیلی الان کمک کردی با این اطلاعات دادنت ! بیاید اینا رو راهنمایی کنید عقب !
    رئیس گروه پلیس ها دستور داد و همه وارد خونه شدند و بعد از تموم شدن عملیات ، فقط دو نفر رو که رو برانکارد بودند رو بیرون آوردند ، وقتی نزدیک رفتم دیدم یکیشون سمانه بود که روی برانکارد بود . وقتی نگاهش کردم دیدم جای دو تا تیر روی تنش بود . پیش رئیس رفتم و گفتم : این اسمش سمانه اس ، خودش به پاش جلوی ما شلیک کرد ، ولی این تیر دوم چیه ؟
    - این خانم نفوذی ما بود ، از نیروهای پلیس بود ، از اول که پای شما به این قضیه باز شده قرار شد که ازتون مراقبت کنه ، خودمونم نمیدونیم چه اتفاقی افتاده ، ولی تمام آدمای این خونه فرار کردند ، از یه جایی فهمیدند و قبل از اینکه ما برسیم همه رفتند ، شما هم بهتره که دیگه اینجا نمونید !
    هر کاری کردم نذاشتند وایسم و ببینم چه بلایی سر نازنین اومده بود .
    احسان ، من و ساناز رو سوار ماشینش کرد و از محل دور کرد ، ساناز رو جلوی خوابگاهش پیاده کردیم و با هم به خونه ما رفتیم ، مرجان و سارا خونه ما بودند . وقتی وارد خونه شدیم ، علامت احسان رو دیدم که به سارا و مرجان داد تا کاری باهام نداشته باشن . مستقیم به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم . یعنی الان ساناز چه حسی داشت ! الان چه حالی داره ، خدا کنه خوب باشه .
    چند روزی از قضیه گذشت و با احسان به بیمارستانی رفتیم که نازنین و سمانه رو برده بودند .
    اول به اتاق سمانه رفتیم ، حالش خوب بود فقط یه کم درد داشت که به خاطر دو گلوله ای که خورده بود طبیعی بود . ولی بهش یه تشکر بدهکار بودم . وقتی ما رو توی اتاقش دید تعجب کرد
    - سلام ! شما اینجا چکار میکنید ؟
    - اومدیم شما رو ببینیم
    - من خوبم !
    - و اینکه اومدم ازتون تشکر کنم به خاطر همه چیز
    - نه اتفاقا ، تشکر لازم نیست ! این منم که شما رو خیلی اذیت کردم ! اون کاری که من کردم کم ترین کاری بود که میتونستم براتون انجام بدم

    بعد از دیدن سمانه ، پیش نازنین رفتیم ولی نمیتونست حرفی بزنه ، وقتی تو اون حالت دیدمش که کلی وسایل پزشکی بهش وصل بود ، خیلی خوشحال بودم ! دوباره اون روحیه انتقام به سراغم اومده بود و من رو از کار خودم راضی نشون میداد . دکترش میگفت به خاطر حمله عصبی به کما رفته و معلوم نیست که به هوش بیاد یا نه ...
    با احسان بعد از رفتن پیش پلیس و پر کردن اظهار نامه به خونه برگشتیم .
    صبح روز بعد با صدای سارا از خواب بیدار شدم
    - پاشو دیگه ، چقدر میخوابی ؟
    - ولم کن میخوام بخوابم ، حوصله ندارم
    - پاشو مهمون داری !
    - مهمون ؟ حتما احسانه ! بگو حس ندارم الان
    - نه احسان مهمونه ؟ اون که همیشه اینجاس ! ساناز اومده !
    - چی ؟
    نفهمیدم چطوری از جام بلند شدم و خودم رو به هال رسوندم ، سارا همونجا تو اتاق موند تا ما برای حرف زدن راحت باشیم . موهای خودم رو که توی آینه دیدم از خودم خجالت کشیدم که با موهای ژولیده پیشش رفته بودم .
    ساناز به دیوار دست به سینه تکیه داده بود و منتظر بود ، یعنی اتفاقی افتاده که خودش با پای خودش پا شده اومده اینجا ، ولی مهم نبود برام ، همین که خودش اومده خیلی بود .
    - ساناز ، هر کاری که دوست داری باهام بکن ! من بدترین کارها رو با تو کردم !
    - تو اسم خودتو میذاری مرد ؟
    - من که برات توضیح دادم
    - آره داستان قشنگی بود . ولی تو دل من رو از سنگ کردی ، چطور تونستی بهم بگی دوستم داری اون وقت بری تو بغل یه زن دیگه ! با این کارت از من میخواستی انتقام بگیری یا اون ؟ چرا من رو با خودت آتیش زدی ! عشقی که فکر میکردم پاک ترین عشق دنیاس !
    - من که برات توضیح دادم
    - چی رو ؟ این که احساس من رو لگدمال کردی ؟
    - باور کن اون منو تهدید کرده بود ! اون میخواست تو رو بکشه
    - حالا واسه من نقش فدایی هم بازی میکنی !
    - کاش همونجا منو میکشتند که الان این حرفها رو نمیشنیدم
    - احسان ! تو اصلا وجدان داری ؟ تو منو نابود کردی
    میدونستم که دیگه عشقی بین ما نیست و همش به نفرت تبدیل شده بود .
    - یه چیزی رو راست بگو ! خودت وقتی داشتی این کارو با من میکردی ، خجالت نکشیدی ؟
    - چرا میکشیدم ! از خودم متنفر شده بودم
    - پشیمون نیستی ؟
    - اصلا پشیمون نیستم . چون دوست داشتم !
    - معلومه که نیستی ، با نامزد سابقت کیف میکردی ! میخواستی یه محضر هم میرفتی که یه وقت گناهتون بیشتر نشه
    - من حرفی برای زدن ندارم ! دفاعی هم ندارم ! فقط خوشحالم که اون روز بلایی سر تو نیومد ! نمیشه که به زور مجبورت کنم که منو ببخشی ! ولی من هنوزم عاشقتم . به خاطر تو جنگیدم ! تا پای جونم رفتم ! برو تنهام بذار تا به درد خودم بمیرم . دیگه نمیخوام که با من باشی
    بازم سرشو تکون داد و رفت . اصلا واسه چی اومده بود ؟ اومده که یادش بیفتم و بعد تنهام بذاره ! دلم میخواست فریاد میزدم که به خاطر اون لحظه هایی که با هم بودیم نرو ولی فقط صدای بسته شدن در رو شنیدم .
    یاد آهنگی که چند وقت پیش شنیده بودم افتادم .
    حال من و ابرای بارونی یه جورن
    سویی ندارن دیگه چشمام بی تو کورن
    خیسم و بازم یه توهم پیش من نیس
    جاش زیر چترم خالیه دیگه با من نیس
    صدای در اتاق که اومد فهمیدم که سارا از اتاق بیرون اومده بود ، فکر کنم اونم همه حرفای ما رو شنیده بود ، و حتما میخواست بیاد پیشم و دلداریم بده . حوصله نصیحت و دلداری رو نداشتم . کاپشنم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون . هوای خونه خیلی برام سنگین بود و بیشتر از این نمیتونستم بمونم . به سامان زنگ زدم تا بیاد دنبالم و با هم یه جایی بریم . نیم ساعتی شد تا سامان رسید . سوار ماشینش شدم و ازش خواستم که بریم جایی که راحت بشه نفس کشید .
    جایی رفتیم که کل شهر زیر پام بود ، کلی خونه رو میشه دید
    یعنی توی چند تا از این خونه دو تا عاشق داشتند زندگی میکردند ؟
    چند نفر در حال خیانت بودند ؟ چند نفر تنها با خودشون زندگی میکنند .
    سامان دستم رو گرفت و من را با خودش روی نیمکت نشوند و شروع به حرف زدن کرد .
    - احسان ، آدم بعضی وقتها یه کاری رو انجام میده که فکر میکنه خیلی کار درستیه و حتما بقیه تاییدش میکنند ، ولی بعدا که نتیجه کارش رو میبینه اون چیزی رو که فکر میکرده نیست ، تو میخواستی انتقام بگیری از نازنین ! ولی نه تونستی از اون انتقام بگیری ، هم اینکه یه فرصت تازه تو زندگیت رو از دست دادی
    - سامان ! من انتقامم رو از اون گرفتم

  8. 2 کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #35
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    بالاخره به اخرین قسمت داستان من رسیدیم ! کسایی که داستان رو خوندند و نظر دادند ، از همشون ممنونم ! حالا که پایانش معلوم میشه ، دوست دارم نظرات کاملتری رو بدونم و بدونم که پایان بندی چطور بود تا اگه قسمت شد و خواستم داستان دیگه ای بنویسم بتونم اشکالات کارم چیه
    ________________________________________
    قسمت بیست و ششم
    - سامان ! من انتقامم رو از اون گرفتم
    - یعنی تو حاضر بودی که این همه بلا سرش بیاد ! این که الان داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه
    - نه !
    - خودت رو متقاعد نکن که انتقام گرفتی ! اون اشتباه خودش بود که زندگیش رو تباه کرد
    - مگه اون زندگی من رو خراب نکرد !اگه اون کار رو با من نکرده بود ، من انقدر به ساناز بدبین نبودم و گند نمیزدم به همه چی !
    - تصمیم بچگانه خودت رو ننداز تقصیر نازنین ! درسته اون آدم درست حسابی نبود ، ولی تو خودت باید سعی کردی که از اول بفهمی ! تو نباید انقدر احساسی عمل میکردی ! اون وقت که اون اتفاق افتاد ، شما دو تا فقط دو تا نامزد بودید ، به نظر من خیلی خودت رو درگیر ماجرا کردی .
    - یادت نیست خودت برای مرجان چکار میکردی ؟ وقتی شبی که من توی آب افتادم و گفت میاد مواظبم باشه چقدر ناراحت شدی ؟
    - آره میدونم ! منم حرفم اینه که تو خودت مسبب همه دردسر های دور و اطرافتی .
    - راست میگی
    - حالا مطمئن باش همه چی درست میشه ! فقط من یه فکری دارم !
    - چه فکری ؟
    - این آخرین تیره !
    - بگو ؟
    سامان نظرش این بود که باید یه کم زمان بگذره و میشه همه چی رو درست کرد . تصمیمم رو گرفته بودم ، باید یه جوری راضیش میکردم که منو ببخشه ! اصلا باید آدرس خانه شون رو پیدا میکردم و مستقیم با پدر و مادرش صحبت کنم .
    ولی افسوس که ده ماه از رفتن ساناز میگذره و اون حتی یه زنگ هم بهم نمیزنه . انگار دیگه منو کاملا فراموش کرد . سارا مثل هر شب اون شب هم داشت باهام حرف فقط به حرفاش گوش میکردم چون حوصله حرف زدن نداشتم . سر میز شام بودیم . قاشق بعدی رو از ظرفم پر کردم و توی دهنم گذاشتم .غورتش که دادم گلوم سوخت . به سرفه افتادم .سرفه های شدید ! از سر میز با سرعت بلند شدم و دستشویی رفتم . وقتی برگشتم دیدم سارا همینجوری داره روی میز رو نگاه میکنه .
    کل میز قرمز شده بود ، خوب که نگاه کردم دیدم رنگ قرمز میز از خون !
    هر دو با ترس سوار ماشین شدیم و به بیمارستان سر خیابان رفتیم . دکتر شدیدا مشکوک بود ! کلی آزمایش برام نوشت و معاینه ام کرد ! فردا قراره برم نتیجه هاشو بگیرم .
    بالاخره تونسته بودم که ساناز رو پیدا کنم و باهاش قرار بذارم که ببینمش
    توی یکی از کافه های میدان انقلاب باهاش قرار گذاشته بودم . قرارمون ساعت 6 بود ، ولی تا 30 دقیقه بعدش هنوز نیومده بود ، از اومدنش پشیمون شده بودم و میخواستم برگردم خونه که در رو باز کرد و مستقیم روبروی من نشست . دست و پام میلرزید و نمیتونستم چیزی بگم . خود ساناز صحبت رو شروع کرد
    - گفتی میخوای باهام حرف بزنی ؟ خب بگو
    - دیگه انقدر از من بدت میاد که بهم سلامم نمیکنی
    - احسان ! خودت بودی که باعث همه این اتفاقا شدی
    - اینا رو نمیخواد بهم بگی ! خودم همه رو میدونم ! ولی مگه التماست نکردم که بمونی و منو ببخشی
    - مگه هر چی تو بگی باید من گوش میکردم ! چطور به خودت اجازه دادی زنگ بزنی خونه ما و قرار خواستگاری بذاری ؟
    - خب بده میخوام سر و سامون بگیرم
    - نه بد نیست ! ولی لیاقت تو یکیه مثل همون نازنین ! نه من
    - من دوست داشتم ساناز ! اینجوری باهام حرف نزن
    - این حرفات همه تو خالیه ! تو فکرت مریضه ! من نمیتونم باهات زندگی کنم ! میفهمی ؟ خودت زنگ میزنی خونه ما قرار رو کنسل میکنی ! دیگه هم سراغ من نمیای ! نه خودت ! نه خواهرت و نه اون دختر خالت مرجان ! الان میخوام برم
    - نرو ساناز ....
    بدون اینکه به حرفام توجهی کنه در رو بست و رفت . آخرین امیدمم هم از بین رفت .
    *****************
    همه جا از پارچه های سیاه و اعلامیه ها پر شده بود ، هر کس داشت کاری انجام میداد ، دو سه نفری جلوی در برای استقبال مهمانها ایستاده بودند ، یکی چایی میداد ، یکی خرما پخش میکرد .. نمیدونستم این چه بختکی بود که تو این چند ماهه توی زندگیمون افتاده بود و تا تخریب کامل زندگیم پیش رفت .
    زن سیاه پوش به سمت سارا رفت ، با اینکه معلوم بود که پاهاش از خستگی هیچ حسی نداشت ، ولی به رسم ادب از سر جاشبلند شد
    - دخترم ! خدا صبرت بده ! خدا بیامرزه داداشتو .
    دوباره همه چی رو یادم انداخت . تا دیشب داشتم دفتر خاطراتتشو که سالها پنهان کرده بود میخوندم . از رابطه اش و نامزدیش با نازنین نوشته بود . همون نازنینی که زندگیش رو به نابودی رسوند . دفتر خاطرات رو سارا بهم داده بود تا بخونم . منی که جرات بخشش نداشتم و فقط تونستم لحظه های آخر پیشش باشم
    سارا میگفت اون شب که وسط غذا خون بالا آورده بود ، پیش دکتر رفتند ، دکتر چیزی نگفته بود ولی به چیزی مشکوک بود ، دو تا آزمایش خون دادند . و بعدش هم که من رو دیده بود انگار روی مریضیش تاثیر بیشتری گذاشته بود . وقتی هفته پیش آزمایش آخر رو برای بررسی پیش دکتر برده بودند ، آب پاکی رو روی دستشون ریخته بودند . احسان مبتلا به سرطان خون شده بود و از اون جایی که تو این مدت فشار زیادی روش بود ، بعد از شنیدن خبر مریضی خیلی زود از پا افتاد .
    احسان با روحیه ی خرابی که هفته آخر داشت ، نتونست خودش رو کنترل کنه و بیماریش پیشرفت کرد و اونو بالاخره از پا درآورد و همه ما رو سیاه پوش کرد .
    مجید پسر عموی احسان هم از وقتی تمام ماجرا رو فهمید ، توی خونه مونده بود و بیرون نمیاد .
    مرجان و سامان هم از همون روزای اول همش دور و بر من میچرخند که مواظب من باشند . ولی هیچ کس نگران سارا نبود انگار . من آب شدن اون رو میدیدم . همش تقصیر من بود ، شاید اگه روز آخر اونجوری باهاش حرف نزده بود ، انقدر براش گرون تموم نمیشد حرفای من ! هرگز خودم رو نمیبخشم !
    بیمارستانی که نازنین بستری بود از اون آزمایش گرفته بود و فهیمده بودند که مبتلا به ایدز شده بود .
    دو سه روز بعد از مراسم شب چهل احسان ، بالاخره مجید را ضی شد که بره و آزمایش خون بده و آخر معلوم شد که از شانس خوب مجید ، مبتلا به ایدز نشده بود . چون حالا همه فهمیده بودند که نازنین خونه خیلی ها رفته بود .
    ترم آخر درس منم تموم شد و به شهر خودمون برگشتم . روز آخر تمام جاهایی که با احسان رفتم و خاطره داشتم رو سر زدم . شاید اگه من بخشیده بودمش الان زنده بود .
    روز آخر وقتی قرار بود برم ببینمش ، میدونستم که دیگه اون احسان سابق نیست .واقعا دلم نیومد که تو اون حالت ببینمش ، قیچی رو برداشتم و به جون موهام افتادم تا دیگه مویی برام نموند . تا با احسانی که از لحاظ تیپ و قیافه هیچ کمبودی نداشت ،یکی بشم ، احسان تبدیل به یه تیکه استخوان شده بود و مو و ابرویی براش نمونده بود . یادم نمیره ، وقتی پیشش رسیدم و دید که به خاطرش موهام رو از ته زده بودم ، از سارا خواست که یه آهنگ خاصی رو از گوشیش پخش کنه ...
    اون نمیدونست که خاطره انگیز ترین آهنگ عمرم بود .........
    منو ببخش که ندیده میگرفتم التماس اون نگاه نگرون
    منو ببخش که گرفتم جای دست عاشق تو دست عشق دیگرون
    لایق عشق بزرگ تو نبودم خورشید بانو
    غافل از معجزه تو شد اسیر جادو
    منو ببخش که درخشیدی و من چشمامو بستم
    منو بخشیدی و من چشمامو بستم
    منو ببخششش
    تو به پای من نشستی و جدا از تو نشستم
    که نیاوردی به روم هر جا دلت رو میشکستم
    منو ببخش منو ببخش
    منو ببخش منو ببخش



  10. 2 کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #36
    داره خودمونی میشه Naruto_1375's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2011
    محل سكونت
    بندرعباس
    پست ها
    56

    پيش فرض

    سلام فرشاد جون خوبی؟
    میخواستم اینو قبلا بهت بگم ولی یادم رفت...می دونی داستانت جالب بود البته ناگفته نماند که از دیدگاه من بعضی جاهاشو میتونستی بهتر بنویسی...یه چیز دیگه هم می خواستم بهت بگم که یادم یادم نمیاد ولی بجاش اینو میگم : ای کاش اواخر داستانتو به این سرعت تموم نمیکردی چون آخراش مثله یه فیلمی شده بود که خیلی بد سا*نسورش کردن...میدونی چی میگم؟انگار یه بخشی از داستانت...بوممم...رفته رو هوا...انگار آب شده رفته تو زمین...خلاصه یه چیزی تو همین مایه ها...البته این رو هم بگم که این نظر منه و نظر و دیدگاه هر شخص هم متفاوت و حتی ممکن نظرش کاملا اشتباه باشه...تصمیم نهایی همیشه با نویسندس
    کلام آخر:
    کارت درسته...نویسنده خوبی میشی...
    آها!یادم اومد چی میخواستم بهت بگم...منم احسانم...

صفحه 4 از 4 اولاول 1234

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •