سلام به آجی و دوستانی که عاشقه این رمان هستن.
من یه تصمیم گرفتم که به پاس زحماته
آجیم یه هدیه نا قابل بهش بدم.البته اگه خودشون بپذیرن.
راستی 2 تا سوال:1. ماندانا چند سالش بوده در حالیکه نیما 33 سال داره.
2.کله داستان چند قسمته؟
سلام به آجی و دوستانی که عاشقه این رمان هستن.
من یه تصمیم گرفتم که به پاس زحماته
آجیم یه هدیه نا قابل بهش بدم.البته اگه خودشون بپذیرن.
راستی 2 تا سوال:1. ماندانا چند سالش بوده در حالیکه نیما 33 سال داره.
2.کله داستان چند قسمته؟
سلام sizou عزیز این حرفها چیه من در خدمت همه شما ها هستم و باعث افتخارم هست که برای شماها بنویسم
حالا این هدیه چیهههههههههههههه؟
ههههههه
من کنجکاویدم
اما در مورد داستان 1: ماندانا بیست و هشت سالشه .
2: تا انتهای داستان چند قسمت بیشتر نمونده .
قسمت بیست و پنجم
درونم آشوبی به پا بود که خودم هم داشتم از وجودش کلافه می شدم . نگاهم به در آموزشگاه خشک شده بود . با اینکه خیلی بهتر از همیشه ساعت خروجش رو از آموزشگاه می دونستم ، اما نمی دونم برای چی دو ساعت زودتر اومدم و توی ماشین بست نشستم تا اون از آموزشگاه بیاد بیرون!!!!!
با هر شخصی که از در آموزشگاه خارج می شد با جهشی سریع روی صندلی جابه جا می شدم به طوری اگر کسی در کنارم بود فکر می کرد که جن دیده ام ......
نمی دانم چقدر جلوی در آموزشگاه ایستادم تا اینکه دوباره مثل روزهای اولی که به امید دیدنش به اونجا اومده بودم پشیمون شدم که ،قامت تکیده اش رو از دور دیدم که مثل همیشه با قامتی خم شده از در آموزشگاه بیرون اومد و.....
نمی دانم در زمین روی خاک به دنبال چی می گشت؟ به دنبال گذشته اش؟ به دنبال خودش که از بین داشت می رفت؟ قطره اشکی از روی گونه ام سر خورد و به روی دستم که برای برداشتن عینک دودیم به سمت چشمم می رفت افتاد .
در ماشین رو باز کردم . می خواستم صداش کنم . با صدایی رصا . اما ..........
این قدرت رو در خودم حس نمی کردم . نگاهم به اون دوخته شده بود که هنوز با نگاهش به زمین خیره شده بود . با حرصی که از قدم هایی که روی زمین کشیده می شد متوجه شدم باید از چیزی رنجیده باشه . از کی؟ از من ؟ مطمئناً من بودم .
چشمهای مشکیش روی نگاهم کلافه ام ثابت مونده بود . دست خودم نبود . بی قرار بودم . قطره های اشک از روی گونه هام سر می خورد و به پایین سرازیر می شد ......
از نوع نگاهش هیچ چیزی نفهمیدم . هیچ ......
-من اومدم اینجا .... تا ..... تا بهت بگم که خیلی متاسفم .....
سکوت کردم و سرم رو به زیر انداختم . سنگینی نگاهش رو حس می کردم . سکوت کرده بود . هر چیزی که در ذهن آشفته ام برای گفتن آماده کرده بود مثل پرنده ای بال زد و رفت .....
همون طور که سرم به زیر بود گفتم:
-رضا من واقعاً بابت اون روز ازت معذرت می خوام . اصلاً دوست نداشتم اون حرفها رو بهت بزنم . اما درک کن که من تحت تاثیر جو قرار گرفته بودم و نفهمیدم .... اصلاً نفهمیدم که چطور به اون باور رسیدم که اون کار تو بوده .....
نفسی عصبی کشیدم و از زیر چشم بهش نگاه کردم . کلاسورش رو به سینه اش چسبونده بود و به من نگاه می کرد . دوباره نفسی تازه کردم و گفتم:
-حالا اومدم بگم خیلی متاسفم و حاضرم هر کاری رو که باعث بشه تو من رو ببخشی برات انجام بدم .
نفس عمیقی کشید . سرم رو بلند کردم . با یکی از دستش موهای آشفته اش رو مرتب کرد و گفت:
-با اینکه دیر اومدی ، اما فقط منتظر بودم که بیای و بگی که اشتباه کردی .
دستش رو بین کلاسورش برد و کاغذی تا خورده رو در اورد و به سمت من گرفت و گفت:
-خداحافظ......
کاغذ رو روی سقف ماشین گذاشت و رفت .
نگاهم به کاغذ بود . سریع روی سقف قاپیدمش و در حالی که هنوز از شکی که به خاطر رفتنش بهم وارد شده بود گیج بودم . سرم رو چرخوندم و صداش کردم .
-رضا...........
بین راه برگشت و نیم نگاهی به صورتم انداخت و بعد در حالی که دوباره سرش رو می چرخوند گفت:
-من رو ببخش .
دوباره با عجز صداش زدم :
-رضا........
این بار بدون اینکه برگرده قدم سست کرد و گفت:
-ازت هیچ کینه ای به دل ندارم .....
مکثی کرد و گفت:
-ماندانا .....
و بعد دوباره به راهی که می رفت ادامه داد .....
***
سلام ......
هیچ وقت نمی دانستم نوع سلام کردن هم می تواند اینقدر سخت باشد ماندانا .....
آخر من مثل تو نیستم که دستم با قلم بیگانه نباشد .
می بینی؟ هنوز هم یادمه که چطور برای ماه و ستاره ها می نوشتی و برایم آنها را می خواندی و با شوقی کودکانه می خندیدی.....
ماندانا .... برای همین آغاز این چند سطری که می خواهم بنویسم دو هفته تمام وقت گذاشتم و برگه ها رو بی هدف ماچاله کردم و به داخل سطل زباله پرتاب کردم . اما تصمیم گرفتم این آخرین برگ باشد زیرا الان روی پشت بامی نشسته ام که تو همیشه برایم نوشته هایت را می خواندی......
امروز که این برگه رو می خوانی عاقبت تو آمدی .... آمدی تا از من عذر خواهی کنی . ماندانا تنها همین را به تو می گویم از تو خرده نمی گیرم . از خودم ناراحتم ، خیلی هم ناراحتم که با رفتارم باعث شدم که تو حتی در رابطه با من اینگونه فکر کنی . از طرفی خوشحالم که حرف زدی ، حرف زدی تا به من فهماندی که در نظر تو من یه حیوان هستم همین و بس .....
ماندانا تو خود بهتر از هر کسی می دانی که من چه ها کشیدم و روزگار بر من بازی سختی رو گرفت ......
دیگز بس است . طاقتم تمام شده ..... نمی توانم ادامه دهم .....
اما از تو خواهشی دارم . امیدوارم که مرا درک کنی و از من به خاطر این خواهشم دل چرکین نباشی .....
برای آخرین حرف می گویم که به نوشتنت ادامه بده و قلم رو تنها نگذار . اما خواهشی که از تو دارم این است که داستان مرا بنویسی . بنویسی تا درس عبرتی باشد برای آنهایی که می خوانند .
جالب می شود که من یکی از سوژه های باشم برای ادامه یافتن نوشته های تو .....
دیگر حرفی ندارم جز اینکه من همیشه و در همه حال به وجود تو افتخار می کنم .....
دوستدار تو رضا
ادامه دارد ......
قسمت بیست و ششم
نگاهم به خاکی افتاد که رنگ سرد تنهایی رو به روش پاشیده بودند . صدای گریه ای زیر ، قلبم رو به هیجان واداشته بود . اینهمه استقامت از کجا در وجود من پیدا شده بود؟ اون هم اینجا!! عجیب بود برام . عجیب تر از همه اینکه حتی اشک هم نمی ریختم .
دست گرم نگار که دور کمرم پیچیده شد باعث شد تا سرم رو بلند کنم . چشمم به صورتش افتاد . اشک از زیر عینک آفتابیش به سمت لبانش سرازیر بود . لبخند زدم . عجیب بود!!! این لبخند کذایی از کجا پیدا شده بود؟ با فشار دست نگار روی صندلی که نزدیک سنگ قبر بود نشستم و به زنهایی که بی اراده به قبر ذل زده بودند خیره شدم . نگاهم از روی صورت هر کدام بی اختیار می گذشت بدون لحظه ای مکث . اگر چششم به نگاه آشنایی می افتاد سرم رو بلند می کردم و مثل عروسک کوکی دوباره به پایین سرازیرش می کردم این یعنی ((سلام !!!!)) .دوباره نگاهم روی صورت تک تک اعضای حاضر در جمع سنگین افتاد . بی اختیار نگاهم روی چهره ای مهربان ثابت موند . چقدر نی نی چشمهای این دختر شبیه نی نی چشمهای رضا بود . اما اون کی بود؟ آهسته آهسته اشکهایش رو با دستمال کاغذی که توی دستش بود پاک می کرد . اما چه بی صدا؟؟؟ بی صداتر از من؟
او که بود که اینطور مظلوم به سنگ قبر او ذل زده بود؟ چرا نمی توانستم نگاهم رو از روی صورتش بردارم؟
-رضوان عمه بیا اینو بخور.....
رضوان؟ آره رضوان . همونی که چشمهای رضا رو داشت . این هم صدای عمه بود که او را به نام میخواند . رضوان سرش رو بلند کرد و به عمه که لیوانی آب در دست داشت خیره شد و بعد از لحظه ای با صدای بلند زد زیر گریه . نمی توانستم دست خودم نبود که نگاه خیره ام رو از روی صورتش بردارم .
دستی روی شونه ام حس کردم . سرم رو بلند کردم . نیما بود .
-عزیزم خوبی؟
سرم رو تکون دادم و دوباره به صورت رضوان که در آغوش عمه بود خیره شدم . چقدر دلم برایش تنگ شده بود . سالها بود که ندیده بودمش . ای کاش کسی صداش می کرد و میومد سمت من ..... تا بهش بگم که رضوان خیلی شبیه رضا هستی .....
رضوان سر بلند کرد و به منی که انگار سنگینی نگاهم رو حس کرده بود خیره شد . چقدر لباس تیره به اون میومد . چقدر زیبا شده بود . صورتش مهتابی بود و نیمرخش درست مثل صورت رضا بود . چشمهاش ..... آره چشمهاش انگار چشمهای رضا بود . مژگان بلندش سایه ای رو به زیر چشمهاش انداخته بود که اشکها قطره قطره سایه بون چشمهاش رو شستشو می داد .
سرش رو برام تکون داد . سلام کرد؟ پس من هم باید مطقابلاً سر تکون بدم .
-ماندانا .....
دوباره سر برگردوندم . صدای نگار بود . جلوی پام چمبره زده بود . دستمرو محکم توی دستش گرفته بود ..
-ماندانا عزیزم گریه کن . نریز توی خودت .....
نگار حرف می زد و گریه می کرد . اما برای چی باید گریه کنم؟ برای کی؟
انگار مثل همیشه افکارم رو بلند بلند زمزمه کرده بودم ....
-ببین ماندانا مگه نگفتی من رو ببرید سر خاکش تا باورم شه که دیگه اون نیست . خوب ایناها اینم قبرش . اینم مزارش .....
مکثی کرد و اشکی مزاحم رو از روی گونه اش گرفت و گفت:
-ببین ماندانا این مزار رضاست . می بینی؟ این همون رضایی که من و تو می شناختیم ببین .... ماندانا با تو ام .
اما من نگار رو نمی دیدم . دوباره چشمم دنبال رضوان می گشت . رضوان عزیزم چقدر دلم برای خنده های ریز کودکیهات تنگ شده بود . چقدر عوض شدی رضوان . خانوم شدی . خانوم .....
-ماندانا کجا رو نگاه می کنی؟ پاشو بریم سر قبر رضا براش یه فاتحه بخونیم . پاشو عزیزم ....
نگار روبه روم ایستاده بود و دستم رو می کشید . از جام بلند شدم . آره نگار من رو ببر پیش رضوان بزار بهش بگم که من هیچ کاره بودم . نه نه بزار برم بهش بگم که من بتعث مرگ رضا شدم . نه نه بزار برم بهش بگم به خدا من منظوری نداشتم . من نمی دونستم که رضا به خاطر من احمق این کار رو می کنه .....
-بشین ماندانا .....
دوباره چشمم به نگار افتاد که پای سنگ قبری نشسته بود و دست من رو می کشید تا بشینم . با نگاهم به دنبال رضوان گشتم . کجا رفت؟
-ماندانا بشین دیگه .....
کنار نگار نشستم و به سنگ قبر ذل زدم . چشمم روی کلمه کلمه شعری که روی سنگ قبر نوشته شده بود می چرخید .
-
نگار سرش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:
-ماندانا ببین اون اسم رضاست می بینی؟
سرم رو به تندی به سمتش چرخوندم و به صورتش خیره شدم . چرا اینقدر اصرار داشت که من باور کنم این سنگ قبر رضاست؟ اما همین که چشمم به صورت رنگ پریده اش و چشمهای نمناک و بارونیش افتاد شل شدم . نگار برای چی گریه می کنی؟
سرش رو توی بغلم گرفتم و زیر گوشش گفتم:
-نگار جون گریه نکن . چی شده؟
با صدای هق هق نگار صدای گریه ها در هم آمیخت . سرم درد گرفته بود . باید رضوان رو پیدا می کردم . باید رضوان رو دلداری می دادم . اصلاً چرا اینها من رو اوردن اینجا ؟ چرا؟؟؟؟؟؟
چرا نگار ، چرا رضوان گریه می کردند؟ پس چرا من ساکت بود م؟ چرا حس می کردم باید گریه کنم؟ چرا ؟ واقعاً چرا ؟ این سنگ قبر کیه که من اینطور آروم بالای سرش نشسته بودم و به زنهایی که گریه می کردند خیره شدم ؟
سرم رو چرخوندم . اون کیه ؟ علی اینجا چی کار می کرد؟ چقدر آروم شده بود ؟ این ریش چقدر بهش میومد . اما چرا علی ریش گذاشته بود ؟ نگاهم چرخید و به صورت بابا که کنار عمو !!!!! آره عمو بود . پس اینها اینجا چی کار می کردند ؟ چرا همه گریه می کردند ؟
-ماندانا پاشو بیا اینور.....
سرم رو بلند کردم . مامان بود . آره مامان هم اشک می ریخت . اینها چرا گریه می کردند ؟ به چه علت ؟ چرا من اشکی نمی ریختم؟ نکنه من مرده بودم ؟ آهسته دست خودم رو نیشگون گرفتم . نه من زنده بودم .
-ماندانا عزیزم پاشو برات خوب نیست ....
از جا مثل آدم کوکی بلند شدم و با بلند شن من نگاههای نگرانی به صورتم دوخته شد . نیما ، بابا ، علی نگار .
چشمم به رضوان افتاد که آهسته توی بغل بابا فرو رفته بود و گریه می کرد . سریع قدم هام رو که به زمین چسبیده بود کندم و به سمتش پرواز کردم .
-رضوان .....
سرش رو از روی سینه بابا بلند کرد و به من چشم دوخت .
-ماندانا تویی؟؟؟
سرم رو با حسرت چند بار بالا و پایین کردم . رضوان خودش رو توی بغلم انداخت و با صدای بلند زد زیر گریه ....
-ماندانا دیدی بی برادر شدم ؟ دیدی بدبخت شدم؟ حالا غم هام رو با کی بگم ؟ دیگه با کی درد و دل کنم ؟ماندانا زود بود به خدا . برای رضا زود بود که بره . آخه یکی نیست بگه کجای زمین رو تنگ کرده بود که اینهمه بلا سرش اومد؟؟؟
یهو سریع سرش رو از روی شونه ام بلند کرد و با نوک انگشتاش صورتم رو لمس کرد و در حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:
-چقدر تو رو دوست داشت ماندانا می دونی؟؟؟
آهسته سرم رو تکون دادم و دوباره رضوان رو محکم بغل کردم و اینبار من بودم که حرف می زدم .
-رضوان باور کن که من تقصیری نداشتم. من نمی دونستم که رضا به خاطر این موضوع اینقدر عصبی می شه که بره خودش رو بکشه . به خدا راست میگم رضوان. وقتی نامه اش رو خوندم، حس کردم که حرف هاش خیلی سوزناکه . اما هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که ، بخواد بره خودش رو بکشه . باور کن رضوان دروغ نمی گم . باور کن ....
اشک بود که صورت سرد رو گرم کرده بود . خرفهایی رو که توی دلم تلنبار شده بود گفتم و گفتم . باورم نمی شد که رضا بعد از اینکه از من جدا شد بره و اون کار رو با خودش بکنه . وقتی از خونه خانوم کوچیکم به گوشیم زنگ زدن و گفتن که رضا مرده شکه شده بودم . فکر می کردم دارن سر به سرم می زارن . اصلاً باورم نمی شد . واقعاً شکه شده بودم . توی پزشک قانونی به نیما گفته بودند که با هرویینی که مقدارش خیلی زیاد بوده خودش رو کشته . سنگ کوب کرده بوده . یه لحظه احساس می کردم که حالم از خودم ، از نیما ، از رضا بهم می خوره . یه لحظه به نگار که باعث شده بود دوباره به یاد رضا بیفتم حالم بهم میخورد . یه لحظه از اون سرویس لعنتی که باعث شده بود من راجع به رضا اینطور فکر بکنم متنفر می شدم .
هیچ وقت فکر نمیکردم که رضا اینقدر قصی و القلب باشه . هیچ وقت فکر نمی کردم که رضا اینقدر سست اراده باشه . چرا اینکار رو با خودش کرد؟ در صورتی که من مطمئن بودم اون می تونست خوشبخت ترین مرد روی زمین باشه . یعنی یه عشق زمینی اینقدر مهم بوده ؟
ادامه دارد ....
سلام عزيزاي من
جداً خيلي غير منتظره بود؟
انتظار داشتيد چي بشه؟
سلام سپیده جونم
خسته نباشی
تموم شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من الان تو توهمم
دلم سوخت زیاد
ولی خیلی قشنگ نوشتی
حتما ادامه بده استعدادت بالاست
من انتظار داشتم نگار با رضا ازدواج كنه و ماندانا خودكشي كنه...
عالي مينويسي
خوب تا قبل از اینکه بگی یه جورایی رمانت واقعیت داره فکر میکردم مثل 70% این رمانای دیگه نیما میمیره ماندانام با رضا مزدوج میشه اما بعد از اینکه گفتی نه واقعی هست دیگه نتونستم حدس بزنم تا اون قسمتی که میره جلوی اموزشگاه و رضا رو داغون میبینه.اونجا گفتم یکی این وسط میمیره که رضا هم احمال بیشتری داره اون یه نفر باشه ....
قسمت بعدی هم که بنده خدا مرد
قسمت آخر
هیچ وقت فکر نمی کردم که رضا اینقدر قصی و القلب باشه . هیچ وقت فکر نمی کردم که رضا اینقدر سست اراده باشه . چرا اینکار رو با خودش کرد؟ در صورتی که من مطمئن بودم اون می تونست خوشبخت ترین مرد روی زمین باشه . یعنی یه عشق زمینی اینقدر مهم بوده ؟شاید هم از نظر رضا زندگی زمینی اونقدر بی ارزش بود که برای رفتن به جایی باارزش تر از این راه استفاده کرد .
*** دستم رو بگیر
نه برای اینکه محتاج تو ام
نگاهم کن
نه برای اینکه عاشق چشمانت هستم
صدایم کن
نه برای اینکه صدایت زیباترین صدای دنیاست
حرف بزن
نه برای اینکه بگویی هنوز هم مرا میخواهی
برای اینکه ........ بگویی چرا اینگونه رفتی ؟ ***
نگار کتاب رو بست و بعد دستش رو روی قبر رضا گذاشت و در حالی که نفس عمیقی می کشید، زیر لب شروع به فاتحه خوندن کرد .
سرم رو چرخوندم و قطره اشکی که روی گونه ام در حال سریدن بود رو پاک کردم و به کودک یک ساله ام که در آغوشم به خواب رفته بود خیره شدم .
شمیم دختر زیبای یک ساله ام که کاملاً شبیه نیما بود در خوابی شیرین فرو رفته بود . چقدر دوستش داشتم و چقدر تحمل دوری از او برایم سخت بود .
هیچ چیزی در این زندگی غیر قابل درک نبود . همه چیز عادی بود . همه چیز قابل باور . کسی به دنیا می آمد و کسی می مرد . رضا ها رفتند و شمیم ها دنیا آمدند . اشکها ریخته شدند و لبخندها زده شدند .
نگار سرش رو به سمتم چرخوند و در حالی که لبخندی شیرین گوشه لبش بود گفت:
-شمیم خوابید؟
-آره وقتی داشتی کتاب رو می خوندی خیلی بی تابی کرد . سعی می کردم ساکتش کنم . بالاخره خسته شد و خوابید .
-الهی عمه اش قربونش بره .
از راه بوسه ای برایش فرستاد و بعد غمگین چشم به کتاب خاطرات پوسیده دوخت و در حالی که انگار داشت با خودش حرف می زد گفت:
-با اینکه نزدیک به دو سال از مرگ رضا گذشته . اما هنوز نتونستم خاطراتی که از اون به یاد دارم رو فراموش کنم .
-اگر قرار بود ما خاطرات رو هم فراموش کنیم دیگه چیزی ازمون باقی نمی موند . همیشه می گن از کسی که می ره فقط خاطراتش هست که باقی می مونه
نگار سرش رو تکون داد و گفت:
-حق با تو .
دوباره به من چشم دوخت و بعد گفت:
-به نظرت رضا خوشحال شد ؟
به کتابی که دستش بود اشاره کرد . سعی کردم لبخند بزنم .
-آره . مطمئنم . اون از من خواسته بود تا راجع به اون بنویسم . من هم نوشتم . اما ..... بیشتر از این مطمئنم که این رمان رو تو براش خوندی .....
نگار لبخند تلخی زد و بعد به ساعت مچی توی دستش خیره شد و گفت :
-الان دیگه سر و کله نیما پیدا می شه . بهتره بریم .
به آسمون که کم کم داشت سیاهی شب به روش پاشیده می شد نگاه کردم و گفتم:
-جواب فرهاد رو چی می دی؟
نگار سرش رو انداخت پایین و گفت:
-فرهاد پسر خوبیه .
لبخند زدم و با عشق به صورت شمیم نگاه کردم .
مبارکتان باشد این پیوندهای شیرین . به امید روزی که هر کسی همچون شمیم من شمیم با طراوتی از عشق به آغوش بگیرد و به سختی های روزگار لبخند بزند و کمر سختی روزگار رو خم کند .
پایان
اول از همه شما دوستای گلم ممنونم به خاطر این همه توجه
دوم اینکه من باید یه چیزی رو بگم
بچه ها به خدا این رمان اونقدر واقعیت نداره تنها یه قسمتی که بهتره بگم چی هست واقعیت داره
اونم اینکه رضا یه شخصیت واقعیه که به خاطر من و به خاطر خانواده اش به اعتیاد کشده شده .
من هیچ وقت از عشق اون نسبت به خودم خبر نداشتم
الان هم خیلی دلم میخواد برم سراغش و ازش بخوام که اعتیادش رو بزاره کنار
خدارو شکر هنوز زنده است و امیدوارم سالیان سال زنده و موفق باشه
همین
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)