تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 8 اولاول 12345678 آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 79

نام تاپيک: رمان قلب طلایی ( زهرا اسدی )

  1. #41
    اگه نباشه جاش خالی می مونه rezadevilmaycry's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    محل سكونت
    بندرانزلی
    پست ها
    300

    پيش فرض

    دست شما درد نکنه بابت کتاب قشنگتون.دارم میخونم

  2. 3 کاربر از rezadevilmaycry بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض فصل نهم

    فصل 9


    چرا عمر لحظه های خوش زندگی کوتاه وگذراست؟این سوالیست که اغلب اوقات از خودم می پرسم اما هنوز جوابی برای آن نیافته ام ایام عید چه زود سپری شد انقدر در کنار خانواده ام شاد وسرمست بودم که لحظات برایم چون برق گذشت در طول همین چند ماه که از اخرین دیدار من وخانواده ام گذشت احساس می کردم ایمان واحسان چه قدر بزرگ شده اند انها سال دوم راهنمایی بودند و حالا به دو نوجوان شیطان و پر سروصدا تبدیل شده بودند هردو از نظر تناسب اندام شبیه پدر بودند اما چهره های متفاوتی داشتند چشمهای سیاه رنگ ایمان و حالت نگاهش نوجوانی پدر را زنده میکرد بر عکس احسان چهره ای بلوند داشت و بی شباهت به مادرنبود البته نه کاملا" با نگاهی به آن دو در دل آرزو کردمای کاش در زندگی موفق وخوشبخت بشوند تا آرزوهای پدر ومادر لااقل از طریق انها جامه عمل بپوشد این را خوب می دانستم که زندگی من وآذین تا چه حد مایه درد و رنج آنهاست پدر در یکسال اخیر خیلی شکسته شده بود مادر نیز دست کمی از او نداشت از لحاظ روحی واقعا" صدمه دیده بود.
    در آخرین روزهای تعطیلات موضوع جابجایی با مادر را با آنها در میان گذاشتم پدر حرفی نداشت خصوصا" که به خوبی دریافته بود من چقدر از این وضع خسته شده ام مادر هم گرچه دوری از بچه ها برایش سخت بود اما مخالفتی نشان نداد در این میان مشکل اصلی وابستگی مهسا به من بود و اینکه چطور می توانستند در غیاب من او را نگهداری کنند.محمود از تصمیمی که گرفته بودم دلخور بود اما سخنی بر لب نیاورد و در پایان مرخصی پانزده روزه اش همراه مادر وآذین ومهسا راهی تهران شد.خانه بدون مادر هیچ لطفی نداشت با این همه تلاش می کردم که جای خالی او را برای پدر وبچه ها پر کنم یک هفته بعد مادر تلفنی خبر داد که مهسا سخت بیمار است ظاهرا" تشخیص پزشک معالج نشان داده بود که مهسا به خاطر دوری از عزیزی مبتلا به این بیماری شده پس از قطع مکالمه نشستم وهای های گریه کردم چطور می توانستم تا انقدر خودخواه باشم که عواطف این بچه را در مقابل آسایش خودم نادیده بگیرم در اولین فرصت بسوی تهران حرکت کردم محمود در فرودگاه انتظارم را می کشید به محض مشاهده من چشمانش از شادی برق زد بعد از احوالپرسی اولین سوالم آگاهی از حال مهسا بود چمدانم را گرفت و در حالیکه مرا به سوی اتومبیلش هدایت می کرد گفت:بیماریش هنوز ادامه دارد اما مطمئنم با دیدن تو فورا" سرحال می آید.
    با نگاهی به مهسا قلبم در هم فشرده شد با گونه هایی که از شدت تب گلگون شده بود در تخت خوابیده ود و آهسته ناله می کرد گلویش ورم داشت و تنفس برایش مشکل شده بود دست کوچکش را گرفتم وتند تند به آن بوسه زدم در آن حال نمی توانستم مانع ریزش اشک هایم بشوم.
    فردای انروز مادر عازم بوشهر شددر لحظه خداحافظی یکبار دیگر یادش آوردم که اوایل تابستان منتظر ورودشان هستم.با ورود مادر زندگی روال گذشته را پیدا کرد در این روزها جنگ بین قوای ما و دشمن بالا گرفت پنجمین سال از آغاز این جنگ نا برابر را پشت سر می گذاشتیم ایمان به مقاومت و پیروزی ملت ما را پیش از پیش استوار و مقاوم کرده بود هرر روز تعداد بی شماری از مردم جان بر کف به سوی جبهه ها می شتافتند تا دشمن را عقب برانند.
    در آشپزخانه سرگرم آماده کردن عصرانه مهسا بودم که زنگ در به صدا در آمد محمود در را گشود صدای احوالپرسی او و شخصی به خوی شنیده می شد با شنیدن صدای کیومرث با اشتیاق به سوی هال آمدم از دیدن او شادمان اما متعجب شدم برای نخستین بار تنها به دیدن ما آمده بود احوال تک تک افراد خانواده را پرسیدم مختصر پاسخ داد که همه خوب هستند بعد از بازگشت از بوشهر تنها یک بار فرصت کردم برای تبریک سال نو منزل دایی بروم و حالا مدتی بود که از آنهاخبری نداشتم ظرف میوه را روی میز گذاشتم و پرسیدم:تازه چه خبر ؟بالاخر تاریخ عروسی مشخص نشد؟
    کیومرث مهسا را در آغوش داشت در حالیکه اورا نوازش می کرد گفت:فعلا از این برنامه ها خبری نیست برگزاری مراسم میماند برای بعد از بازگشت من.
    - مگر کجا می خواهی بروی؟
    - جبهه نوبتی هم باشد حالا نوبت ماست که دین خود را ادا کنیم.آنقدر از شنیدن این خبر جا خوردم که برای لحظه ای نگاهم بروبه رو خیره ماند صدای محمود مرا از بهت بیرون کشید.
    بزودی قرار است حمله گسترده ای صورت بگیرد احتمالا" عده ای از ما هم به جبهه اعزام می شویم امکان دارد در آنجا یکدیگر را ملاقات کنیم.
    پذیرایی را در سکوت کامل انجام دادم بغض سختی گلویم را می فشرد کیومرث برای من عزیزتر از یک پسر دایی بود او را به اندازه یک برادر واقعی دوست داشتم وحالا که می شنیدم عازم جبهه است نمی توانستم نسبت به این خبر بی تفاوت باشم آذین پس از یک خواب طولانی از اطاقش خارج شد و به جمع ما پیوست چهره اش رنگ پریده و پف آلود بود با دیدن کیومرث با حالتی متعجب احوالپرسی کرد هرگاه نگاه کیومرث به او می افتاد جرقه ای کم جانی از آتشی زیرخاکستر جهیدن می گرفت این نگاه غم سنگینی در خود داشت از خودم پرسیدم تقدیر انسانها را چطور به بازی می گیرد؟برای لحظه ای کیومرث را به جای محمود فرض کردم اگر او همسر آذین می شد شاید...دیگر برای این شایدها خیلی دیر شده بود.
    صدای کیومرث مرا از عالم خیال بیرون کشید.امروز خیلی ساکتی ؟کسالتی داری؟
    - نه فقط از شنیدن خبر دست اولت شوکه شدم با لبخند کمرنگی گفت:نگران نباش از قدیم گفته اند مال بد بیخ ریش صاحبش من از آن شانسها ندارم که برایم اتفاقی بیافتد.
    - این حرف را نزن خودت میدانی که چه قدر برای همه عزیزی.
    ساعتی بعد او آماده رفتن بود موقع خداحافظی پرسیدم چه وقت اعزام می شوی؟
    مهسا را در آغوشم گذاشت وگفت:فردا ده صبح.
    - پس فردا تورا می بینم می خواهم تا جایگاه اصلی بدرقه ات کنم.
    - هر چند دلم نمی خواهد به زحمت بیفتی اما اگر بیایی خوشحال می شوم.
    جمعه ها همیشه مرا دلتنگ می کند نمیدانم چرا از روزهای تعطیل بیزارم رفتن به منزل دایی فرصتی خوبی بود که روز تعطیل را منزل نباشم.از جهتی موقعیت خوبی هم برای آذین ومحمود بود تا کمی با هم تنها باشند وقتی به منزل دایی رسیدم همگی آماده رفتن بودند گویا تمام اهل منزل خیال داشتند کیومرث را بدرقه کنند کیومرث با دیدن من لبخند زنان گفت :داشتم از آمدنت نا امید می شدم.
    - اختیار دارید بنده هر چه باشم بدقول نیستم.همگی توی اتومبیل دایی جای گرفتیم توران خانم غمگین بود.قرآنی را که در مخمل سبز رنگی پیچیده بود پشت شیشه عقب قرار داد و کنارم نشست دایی هم از نظر روحی دست کمی از او نداشت اما سعی می کرد با سر به سر گذاشتن با این و آن به همه روحیه بدهد.
    ظاهرا" فرامرز خیلی دلش می خواست به جای برادرش راهی جبهه بشود او که جلوی اتومبیل کنار کیومرث نشسته بود به عقب برگشت و گفت:
    مادر از حالا گفته باشم سری بعد نوبت من است مبادا اخم تخم کنی.
    زن دایی نگاه غمگینش را لحظه ای به او دوخت هیچ نگفت با رسیدن به مقصد نگاهم به کاروانی از اتوبوسها که در انتظار ایستاده بودند افتاد عده زیادی برای بدرقه در آن مکان جمع شده بودند بوی گلاب و دود اسپند از هر طرف به مشام می رسید چهره ها حالت های گوناگونی داشت.خنده و گریه با هم آمیخته بود شاید هرگزنتوان تصور کرد درون هر یک از این اشخاص چه شوروغوغایی به پاست اما قدر مسلم این است که مه آنها یک حس مشترک داشتند و آن وداع با عزیزی بود که شاید دیگر او را نمی دیدند.زنها اکثرا" گریان بودند مشکل بزرگ زنها این است که نم توانند احساسات خود را پنهان کنند. گروه اعزامی باید در یک مکان جمع می شدند تا برای سوار شدن دسته بندی شوند در بلندگو اعلام شد که داوطلبین وارد محوطه مربوطه بشوند.
    وقت خداحافظی شده بود.توران خانم بی امان اشک می ریخت و کیومرث را محکم در آغوش می فشرد بعد از او نوبت فرامرز بود در حالیکه برادرش را بغل می گرفت با لحن مردانه ای گفت:سنگر کناری ات را برایم نگه دار بزودی به تو ملحق می شوم.
    کیومرث با متانت گفت: عجله نکن وقتی برگشتم فرصت برای تو هست فعلا تو باید مواظب اهل منزل باشی.
    نسرین با چهره ای گریان برادر را در آغوش کشید.دایی با چند بسته بیسکوییت وتخمه از دکه روزنامه فروشی بازگشت آنها را داخل ساک کیومرث گذاشت و سفارش کرد نامه فراموش نشود .
    کیومرث آغوشش را برای او باز کرد و اطمینان داد که فراموش نخواهد کرد نوبت من بود که با او خداحافظی کنم.بغض حرف زدن را برایم مشکل می کرد با صدای گرفته ای گفتم خوب بجنگ به دشمن نشان بده جوانان غیور ما همیشه حافظ این آب وخاک هستند.
    در حین بیان این کلمات اشک بر گونه هایم شیار زد در همان حال متوجه پرده ای از اشک در چشمان او شدم.

    آنروز به اصرار دایی تا دیر وقت پیش آنها ماندم در مدتی که آنجا بودم همه تلاشم این بود که توران خانم را به نحوی سرگرم کنم اما می دانستم که در تمام ان لحظات حواس او جای دیگریست بعد از شام فرامرز مرا تا منزل رساند در راه هردو ساکت بودیم گویی هریک از ما در دنیای خود سیر می کردیم.ناگهان ترمز نابهنگام و شدیدی مرا از جا کند و پیشانی ام محکم به شیشه جلو اصابت کرد از احساس درد دستم را ناخوداگاه به سمت پیشانی بردم خوشبختانه به خیر گذشت.گرچه شدیدا" احساس درد می کردم ولی از خونریزی خبری نبود گویا از یک تصادف صد درصد جان سالم به در برده بودیم البته مقصر فرامرز بود چرا که بی توجه به چراغ قرمز همچنان پیش می رفت ومتوجه اتومبیلی که از سمت راست می رفت نشد ترمز به موقع ما را از خطر بزرگی نجات داد در حالیکه محل ضرب دیدگی را می مالیدم با نگرانی به سویم برگشت و پرسید:صدمه دیدی؟
    - چیز مهمی نیست پیشانیم کمی ضرب دید.حرفم را باور نکرد شانه ام را کشید و دستم را از محل ضرب دیدگی برداشت و به دقت چهره ام را وارسی کرد متوجه نگاه نگرانش شدم برای اینکه او را از نگرانی در بیاورم با شوخی گفتم:آقای دکتر باور کنید نیازی به اتاق عمل ندارم.
    نگاهش حالت آرام تری به خود گرفت و با پوزش گفت:ببخش که بی احتیاطی کردم هروقت تو در کنارم هستی اصلا" حال خودم را نمی فهمم.
    صدای بوق ماشین عقبی ما را متوجه سبز شدن چراغ کرد فرامرز اتومبیل را به حرکت در آورد و به روبرو چشم دوخت دقایقی به همان حال گذشت برای انکه سنگینی سکوت را بردارم به آرامی گفتم:فرامرز می خواهم در خصوص مطلبی با تو صحبت کنم.حوصله شنیدنش را داری؟
    گفت:اگر می خواهی در مورد مهرداد صحبت کنی من همه چیز را می دانم حتی قبل از ان که کیومرث موضوع را برایم بگوید از همه جریان خبر داشتم.
    نگاه متعجبم به سوی او بازگشت با حیرت پرسیدم تو از کجا می دانی که او..؟!
    کلامم را قطع کرد وگفت: از زمانیکه تورا به منزل رساند همه چیز برایم روشن شد از همان شب احساس کردم خاطر آقای کاشانی خیلی برای تو عزیز است اما هرگز فکر نمی کردم این احساس تا این حد عمیق وریشه دار باشد.
    - هیچ کس باور نمی کرد شاید برای اینکه عشق وعاطفه رنگ وبوی واقعی خود را از دست داده.
    - حق با توست گرچه هنوز افرادی هستند که عاطفه را به معنای واقعی می شناسند اما بطور کلی هرچه زمان پیش می رود مشکلات بیشتر و عاطفه ها کمتر می شود البته منظور من رابطه کلی بین انسانهاست نه فقط جوانها. با نگاه کوتاهی به سویش گفتم:پس من وتو باید خوشحال باشیم که مستثنی هستیم.نگاهی به سویم انداخت وبا خنده تلخی گفت:فعلا" که هردوی ما جز رنج چیزی نصیبمان نشده.
    - ترجیح می دهم همه عمرم در رنج باشم اما بی احساس زندگی نکنم. برای لحظه ای خیره نگاهم کرد سوال غیر منتظره اش تعجبم را برانگیخت.
    - مهرداد چطور آدمی است؟خیلی دلم می خواهد در مورد او بیشتر بدانم.
    مهرداد با تمام خصوصیاتش در ذهنم زنده شد بی آنکه به گفته هایم فکر کنم شروع به صحبت کردم و با لحن پر حرارتی گفتم :او یک انسان واقعی است سرشار از محبت عطوفت ومهربانی,در حد نهایت فداکار واز خودگذشته با وجدان ومسئول می توانی به مهم این خصوصیات شهامت را هم اضافه کنی چون او مرد بی باک و شجاعی است.وقتی ساکت شدم سکوت حاکم به من فهماند در بروز احساساتم زیاده روی کردم من نباید در حضور فرامرز اینطور از مهرداد صحبت می کردم.در گیرودار این فکر صدای گرفته او توجهم را جلب کرد.
    - با شناختی که از تو دارم مطمئنم هیچ یک از تعریفهایت اضافه گویی نبوده در این صورت مهرداد باید مرد دلنشین و قابل احترامی باشد.
    از اینکه توانستم نظر مساعد او را نسبت به مهرداد جلب کنم خوشحال بودم تحت تاثیر همین احساس گفتم: اگر او را ببینی شیفته اش می شوی دلم می خواهد یک روز شما را با هم آشنا کنم مطمئنم دوستان خوبی خواهید بود.
    - امیدوارم این فرصت پیش بیاید در هر صورت باید به انتظار پایان جنگ بنشینیم و ببینیم چه می شود.
    قلبم فرو ریخت نحوه بیانش به صورتی واضح یاس را در خود نشان می داد وقتی به مقصد رسیدیم خواستم که بیاید تو دیر بودن وقت را بهانه کرد و با یک شب بخیر اتومبیل را به حرکت درآورد.
    جلوی منزل متوجه شخصی شدم که از پنجره آشپزخانه مرا می نگریست در پله ها صدای باز شدن در ورودی را شنیدم با دیدن محمود فورا" سلام کردم پاسخم به سردی داده شد چهره اش گرفته و درهم بود با خودم گفتم شاید از تاخیر من دلگیر است فضای منزل ساکت به نظر می رسید فقط نوای ارامی که از رادیو شنیده می شدسنگینی سکوت را کاهش می داد با نگاهی به محمود پرسیدم :آذین و مهسا خواب هستند؟
    - مهسا خوابیده امشب خیلی بی تابی می کرد عاقبت هم با گریه به خواب رفت.آذین هم به اتاقش رفته و در را از تو قفل کرده.دانستم در غیابم حوادثی رخ داده .با نگرانی پرسیدم مسئله ای پیش آمده؟
    - طبق معمول آذین بدقلقی را آغاز کرده امروز مرا کلافه کرد الان هم یک ساعتی هست که خودش را در اتاق حبس کرده و هرچه صدایش می کنم جواب نمی دهد.
    با ناراحتی به سمت اطاق خواب اذین رفتم چند بار به ارامی به در کوبیدم و خواهش کردم در را باز کند اما هیچ پاسخی نشنیدم ظاهرا" مایل نبود هیچ یک از ما را ببیند اصرار بیش از حد هم فایده نداشت از آنجا به اتاق مهسا رفتم راحت وآرام در تختش خوابیده بود بوسه ای از گونه اش برداشتم وبه اتاق خود بازگشتم.آماده خوابیدن می شدم که ضربه ای به در خورد محمود پشت در به انتظار ایستاده بود.چهره اش کاملا" خسته نشان می داد با صدای گرفته ای گفت:آذین امروز داروهایش را نخورده است می توانی فردا صبح حتما" آنها را به او بدهی.
    به او اطمینان دادم که حتما مواظب هستم خیالش آسوده شد وبا گفتن شب بخیر از آنجا دور شد.در اتاق را بستم و یکسره به رختخواب رفتم .آنقدر خسته بودم که نفهمیدمم چه وقت خواب مرا در ربود .صبح به محض گشودن چشم متوجه صدایی از اتاق مهسا شدم با عجله به آنسو رفتم مهسا بیدار بود و در تختش بازی می کرد نگاهش که به من افتاد با خوشحالی دستهایش را به سویم دراز کرد و کلمه مامان را چندبار به زبان آورد از مدتی پیش کلماتی مانند مامان,بابا,اب واپی (خوردنی) وچند کلمه دیگر را به طور ناقص به زبان می آورد.
    با شوق او را بغل کردم ولپ هایش را چندین بار بوسیدم بعد از تعویض لباس صبحانه اش را با میل خورد حالا وقت آن بود که در سبد بازی بنشیند و با اسباب بازی هایش مشغول شود وقتی خیالم از جهت او آسوده شد سراغ آذین رفتم باز هم هرچه در زدم پاسخی نیامد اما وقتی دستگیره را را فشردم در به راحتی باز شد خوشحال شدم که از خر شیطان پایین آمده و قفل در را گشوده است با یک فشار در اتاق کاملا" باز شد اما از آذین خبری نبود کف اتاق مقداری ازلباسهای اوبصورت پراکنده دیده می شد تختش هم کاملا" به هم ریخته بود تک تک اتاقها دستشوئی وحتی حمام را دنبالش گشتم ولی نبود دلشوره ای عجیب تمام وجودم را گرفت اولین جایی که به خاطرم رسید منزل خانم جعفری بود با شتاب به طبقه پایین رفتم خانم جعفری هنوز خواب آلود بود گویا ظاهرم از اضطراب درونم خبر میداد چون با نگرانی پرسید اتفاقی افتاده؟
    - ببخشید این موقع صبح مزاحم شدم می خواستم بپرسم شما خواهرم را ندیدید؟منزل نیست نمی دانم کجا رفته.
    با تعجب گفت:نه..اینجا نیامده شاید برای خریدن نان به نانوایی سر کوچه رفته باشد؟
    - فکر نمی کنم تا بحال که سابقه نداشته به تنهایی از منزل خارج شود ببخشید که مزاحم شدم.عازم بالا رفتن بودم که صدای خانم جعفری مرا متوقف کرد .
    - آذر خانم اگر فکر میکنی مشکلی پیش امده جعفری هنوز سرکار نرفته می توانیم موضوع را با او در میان بگذاریم و با هم دنبال خواهرت بگردیم.
    - خیلی ممنون مزاحم آقای جعفری نمی شوم اما اگر زحمتی نیست مهسا را پیش شما بگذارم و خودم آذین را پیدا کنم.
    با خوشرویی گفت: چه زحمتی؟اتفاقا" بچه ها از دیدن مهسا خوشحال می شوند مهسا را با شیشه شیر ومقداری اسباب بازی طبقه پایین بردم کلید منزل را ب او دادم وسفارش کردم اگر آذین قبل از من برگشت محبت کنید کلید را به او بدهید اما مهسا بماند تا من برگردم سرش را به علامت تائید تکان داد و مرا خاطر جمع کرد که مواظب همه چیز خواهد بود.


  4. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    9-1
    با عجله از ساختمان بیرون زدم بین راه به هر سو نگاه می کردم نمی دانستم آذین با چه نوع لباسی از منزل بیرون رفته در صورت آگاهی از این مطلب راحت تر او را تشخیص می دادم حالا کجا باید دنبالش بگردم؟فکری به خاطرم رسید از اولین باجه تلفن به منزل دایی تلفن زدم توران خانم گوشی را برداشت وقتی از آذین پرسیدم اظهار بی اطلاعی کرد و با نگرانی پرسید:مگر برای آذین اتفاقی افتاده؟
    جریان خارج شدن او را از منزل برایش گفتم و اضافه کردم در حال حاضر در خیابانهای اطراف منزل دنبال او می گردم.پرسید محمود از جریان خبر دارد؟
    گفتم :نه هنوز به او اطلاع ندادم سفارش کرد که قبل از هر اقدامی او را از غیبت اذین مطلع کنم.پس از قطع مکالمه فورا" شماره محل کار محمود را گرفتم خود او گوشی را برداشت با آنکه سعی داشتم بر اعصاب خود مسلط باشم اما لرزش صدایم به خوبی حس می شد.محمود از شنیدن صدای من جا خوردو با نگرانی جریان را پرسید تمام جریان را بطورخلاصه شرح دادم ظاهرا" به نگرانی ام پی برده بود با کلامی تسلی بخش مرا دلداری داد وتاکید کرد به منزل برگردم تا او خود را برساند ناگریز به سفارشش عمل کردم پیدا بود بلافاصله حرکت کرده است چرا که سی دقیقه بعد صدای اتومبیلش در کوچه پیچید با عجله به استقبالش رفتم شتابان از اتومبیل خارج شد و با مشاهده من ماجرا را یکبار دیگر جویا شد. دوباره همه چیز را گفتم. پرسید:با منزل ما تماس نگرفتی؟
    اصلا" به ذهنم خطور نکرده بود با خانم کاشانی هم تماس بگیرم.گفتم نه...به آنها خبر ندادم.با عجله به سمت ماشین رفت و در آن را به حرکت می آورد گفت:اول باید ببینم آنجا نرفته اگر پیش انها نبود باید به کلانتری اطلاع بدهم.
    به سمت در دیگر اتومبیل دویدم وگفتم:من نمی توانم اینجا به انتظار بایستم می خواهم با شما بیایم. در را از داخل گشود و اشاره کرد که سوار شوم در بین راه نگاه هراسانم به هر سمت کشیده می شد در همان حال صدای محمود را شنیدم که حال مهسا را می پرسید.برایش توضیح دادم که اورا به خانم جعفری سپرده ام واز هر لحاظ راحت است با رسیدن به اولین باجه محمود با خانواده اش تماس گرفت .چهره او هنگامیکه از اتاقک خارج شد گرفته به نظر می رسید وقتی پشت فرمان نشست با صدای ناامیدی گفت:آنها هم از آذین بی خبر بودند.
    تا ظهر نصف تهران را زیر پا گذاشتیم به اغلب بیمارستانها و کلانتری ها سر زدیم در همه این جاها مجبور بودیم دقایقی را صرف توضیح دادن در مورد ظاهر ومشخصات آذین بکنیم.همه جا قول دادند به محض برخورد با چنین موردی ما را در جریان بگذارند. به همین منظور محمود شماره تلفن منزل پدرش را در اختیار آنها قرار داد.
    هنگام بازگشت شعاع آفتاب پهنه زمین را بطور مستقیم زیر پوشش خود گرفته بود وگرما را به همه جا می پراکند.نتیجه این جستجو به قدری ناامید کننده بود که بی اختیار اشک می ریختم.احساس گناه یک لحظه آرامم نمی گذاشت چرا مراقب خواهرم نبودم؟من باید می فهمیدم نگرانی او از کجاست او در حال حاضر چه می کرد؟ نکند اتفاق ناگواری برایش افتاده باشد؟این پرسش ها مثل خوره مغز مرا می خورد و عذاب وجدانم را بیشتر می کرد با رسیدن به مقصد متوجه اتومبیل دایی و بلیزر آقای کاشانی شدم با دیدن چهره مهربان دایی ناصر انگار به تکیه گاهی رسیده باشم به آغوشش پناه بردم و های های گریستم.در حالیکه نوازشم می کرد گفت:
    دایی جان مطمئنم هیچ اتفاقی برای آذین نیافتاده من قول می دهم همین امروز او را پیدا کنیم .
    محمود توضیح داد که چه جاهایی را دنبال آذین گشتیم و گفت به محض گیرآوردن اطلاعی از آذین با ما تماس خواهند گرفت.آقای کاشانی گفت:پیداست هردوی شما خسته اید کمی استراحت کنید بعد همگی دنبالش خواهیم گشت.
    مهسا در آغوش مادربزرگ به خواب رفته بود از خانم کاشانی به خواب رفته بود از خانم کاشانی پرسیدم غذایش را خورد؟با تکان سر اهسته گفت :خیلی گرسنه بود ظاهرا" آنقدر با بچه های همسایه بازی کرده بود که خسته بنظر می رسید به محض خوردن غذایش خوابش برد.
    از او به خاطر زحماتش تشکر کردم و مهسا را به آرامی در تختش خواباندم پیدا بود هیچکدامشان ناهار نخورده اند معده خودم نیز از گرسنگی می سوخت محمود را صدا کردم و موضوع را گفتم با نگاه به ساعتش گفت: تا تو سفره را اماده کنی من غذا را تهیه کرده ام.
    به طرف آشپزخانه می رفتم که صدای زنگ در برخاست با دیدن خانم جعفری که سینی غذا در دست داشت با شرمندگی گفتم :راضی به زحمت شما نبودم ما را شرمنده کردید.
    با خوشرویی گفت دشمنتان شرمنده این قدر ناقابل است که جایی برای تعارف ندارد.
    در حالیکه سینی را از او می گرفتم گفتم اختیار دارید نعمت خدا از سر ما هم زیاد است بفرمایید داخل.
    - مزاحم نمی شوم سلام برسانید اگر به چیزی نیاز داشتید رودرواسی نکنید پایین هم متعلق به شماست.
    بعد از صرف غذا دوباره صدای زنگ در بلند شد این بار محمود در را گشود با ورود منوچهر نگاهها به سوی او برگشت هیجانی که در رفتارش به چشم می خورد نشان می داد خبر تازه ای دارد حدسم درست بود .ساعتی قبل از یک کلانتری در رابطه با پیدا شدن زن جوانی که همه علائم آذین را داشت به منزل آقای کاشانی تلفن شده بود محمود ودایی و آقای کاشانی همگی آماده حرکت شدند من هم قصد داشتم آنها را همراهی کنم ولی محمود خواهش کرد نزد مهسا بمانم دایی هم گفت لزومی ندارد نگران باشم آنها هر چه زودتر آذین را به نزل بر می گردانند.
    لحظه های انتظار چقدر طولانی بود عاقبت برگشتند با دیدن آذین قلبم فرو ریخت ظاهرش شبیه کسانی بود که هیچ چیز را تشخیص نمی دهند هنگام ورود عده ای همسایه در کوچه به نظاره ایستاده بودند . آذین لباس خانه به تن داشت و تنها به روسری اکتفا کرده بود لباسش خاک آلود بنظر می رسید راه رفتنش مانند کسی بود که در خواب راه برود و اختیاری از خود نداشته باشد .محمود او را به داخل خانه آورد . در چهره پریده رنگش دردی جانکاه به چشم می خورد . پس از ورود آنها به سوی خواهرم دویدم و با علاقه او را در آغوش گرفتم. دستهایش در طرفین آویزان بود و هیچ عکس والعملی از خود نشان نمی داد با دستانم شانه هایش را گرفتم واشک ریزان پرسیدم: کجا رفته بودی؟
    نگاه ماتش به من خیره ماند سپس به آرامی به سوی پلکان رفت ظاهرا" پی برده بود که این مکان آشیانه اوست .
    خوراندن داروهای آرام بخش کمترین اثری نکرد این دومین بار بود که حال او به این شدت دگرگون می شد.یکدفعه هم در بوشهر او را به این صورت دیده بودم محمود با بزرگترها مشورت کرد همه عقیده داشتند که آذین باید هرچه زودتر در بیمارستان بستری شود رفتار نامعقول و سخنان پرت وپلای آذین والدین محمود و دایی ناصر را متعجب کرده بود هیچ یک از آنها خواهرم را به این حال ندیده بودند .عصر که شد محمود به اتفاق دایی وآقای کاشانی آذین را بردند بیمارستان دلم می خواست همه جا با خواهرم باشم اما دایی مخالفت کرد او معتقد بود حضور من هیچ تاثیری در حال او نخواهد داشت ولی بودنم در کنار مهسا بهتر است خصوصا که خانم کاشانی ناچار بود به منزل برگردد او هنگام رفتن پیشنهاد کرد همراهش بروم اما در آن موقعیت ترجیح می دادم تنها باشم .
    مهسا را در بغل داشتم و از پنجره آشپزخانه آسمان تاریک را نظاره می کردم انگار دستی بر تابلوی سیاه یک مشت ستاره پاچیده بود با روشن شدن چراغ برق اطراف فلکه حزنی که با غروب بود از میان رفت و سرسبزی چمن ها و شاخ وبرگ درختان جلوه ای خاص پیدا کرد.
    با دیدن اتومبیل محمود هاله ای از امید مرا در خود گرفت اما زمانی که او به تنهایی از آن پیاده شد امیدم به یاس مبدل گشت.در را که به رویش باز کردم چهره خسته وگرفته اش گویای حال آذین بود.
    آن شب یکی از ملال آورترین شبهای زندگی ام محسوب می شد فشار اندوهی که بر سینه ام وارد می کرد نفس کشیدن را مشکل کرده بود وقتی از محمود شنیدم خواهرم را در بخش بیماران روانی بستری کرده اند از او خواستم که نگهداری مهسا را به عهده بگیرد تا من شب را نزد اذین بگذرانم احساس می کردم او از دیدن بقیه بیماران وحشت خواهد کرد و وجود من قوت قلبی برایش خواهد بود.
    محمود توضیح داد که بخاطر آسایش بیماران اجازه نمی دهند کسی نزد آنها بماند او اطمینان داد که آذین از هر جهت آسوده است و از تاثیر آمپولی که تزریق شده آرام گرفته و دیگر مشکلی ندارد نمی توانستم نگرانی ام را پنهان کنم قول داد که روز بعد مرا به ملاقات خواهرم ببرد وقتی خانم کاشانی تلفنی از ماجرا خبردار شد برای اینکه ما تنها نباشیم شبانه پیش ما آمد.
    چند روز از بستری شدن آذین می گذشت در این مدت دایی وخانواده اش همین طور خانواده محمود هر روز به ما سر می زدند و ما را تنها نمی گذاشتند. درمان بوسیله برق تاثیر لازم را کرد و پس از یک هفته خواهرم به منزل برگشت گرچه ظاهرا" سلامت نسبی خود را بدست آورده بود اما بیش از گذشته منزوی و گوشه گیر شده بود و کمتر لب به سخن باز می کرد داروهای جدید ساعات خوابش را بیشتر کرده بود و تازه وقتی از خواب بر می خواست در گوشه ای چمباته می زد و به اطراف هیچ توجهی نداشت.
    پایان بهار کم کم فرا رسید و هوا رو به گرمی رفت در این ایام من بی تابانه منتظر رسیدن مادر وبچه ها بودم پدر به محمود خبر داده بود همین روزها آنها را به تهران خواهد فرستاد به دنبال کارهای روزانه فرصت کوتاهی بدست آوردم ومهسا را به حمام بردم در حین شست وشوی او زنگ در به صدا در آمد لحظه ای او را به همان حال رها کردم و به سمت در رفتم.با گشودن در چشمانم از تعجب گرد شد با ناباوری فریادی از شوق کشیدم ومادر را بغل کردم آغوش او پرمهر وگرم به رویم باز شد سر به شانه اش گذاشته بودم و بی اختیار اشک می ریختم.در همانحال متوجه احسان وایمان شدم با نگاه سرشار از محبت مرا می نگریستند به گرمی هردو را بغل کردم و چهره اشان را غرق بوسه کردم محمود در پی آنها از پلکان بالا می آمد در حالیکه نگاه اشک آلودم با خنده همراه بود گفتم:محمود آقا شما خیلی بدجنس هستید چرا به من نگفتید مادر وبچه ها امروز می رسند؟خنده ای کرد و گفت:می خواستم حسابی غافلگیرت کنم.
    مهسا با تن کف آلود از حمام بیرون آمده بود و با تعجب به تازه واردین نگاه می کرد مادر بی توجه به کف آلود بودنش او را در آغوش کشید و همانطور قربان صدقه اش می رفت گفت:هزار الله واکبر چقدر تغییر کرده باور نمی کنم این بچه همان مهسای سه ماه پیش است.
    مهسا در آغوش مادر غریبی می کرد و کم مانده بود به گریه بیافتد او را از مادر گرفتم و یکسره به حمام بردم دقایقی بعد با حوله ای که به تن داشت به محمود سپردمش و خود نزد مادر به اتاق آذین رفتم.
    حضور مادر مسکن خوبی برای اعصاب خسته من بود با وجود او دیگر احساس بی پناهی نمی کردم و از تنها بودن رنج نمی بردم دو هفته اقامت آنها در منزل محمود باعث شد که مهسا کاملا" به آنها خو بگیرد .این برای من فرصت خوبی بود چرا که می توانستم به مرور وابستگی او را به خودم کاهش بدهم در این مدت خانه مناسبی در یکی از محل های خوب شهر برای اقامت خانواده ام پیدا شد برنامه جابجایی و اسباب کشی به سرعت انجام گرفت در اواخر تیر ماه پدر هم مسئله انتقالی اش را روبراه کرد و پس از انجام کارها به تهران آمد دیگر همه چیز بر وفق مراد من شد با وجود مادر نیازی نبود که مدام در کنار آذین و مهسا باشم از آن پس مسئولیت این کار بطور مساوی بین من و او تقسیم شد بدین ترتیب که صبح ها نگهداری ان دو بر عهده من بود وعصر ها به عهده مادر از آنجا من ومادر باید هرروز فاصله بین منزل خودمان تا منزل محمود را طی می کردیم و از طرفی قرار اجاره منزل محمود به پایان رسیده بود محمود خانه ای در نزدیکی منزل ما اجاره کرد و بدین ترتیب من ومادر برای رفتن به آنجا فقط پانزده دقیقه در راه بودیم.
    روزها از پی هم می گذشت و من با وجود خانواده ام در این شهر احساس آرامش می کردم و روحیه ام را دوباره بازیافتم اما غمی پنهان گاهی وقتها قلبم را نیش می زد.در این گیر ودار یک روز محمود خبر داد که به زودی عازم جبهه خواهد شد با شنیدن این خبر موجی از نگرانی وجود همه ما را گرفت .در آخرین روز مادر با دعوت از خانواده کاشانی و دایی ناصر مهمانی کوچکی داد به این صورت محمود مراسم خداحافظی را راحت تر انجام می داد او شدیدا" اصرار داشت که هیچ کس برای بدرقه نیاید ساعت سه بعد از ظهر لحظه حرکت فرا رسید محمود با تک تک فامیل خداحافظی کرد آذین طبق معمول تحت تاثیر دارو گیج ومنگ بود با این حال آندو دقایقی را به تنهایی گذراندند و محمود فرصت کرد با همسرش در خلوت وداع کند مهسا در آغوش من قرار داشت در تمام مدت آن روز محمود لحظه ای او را از خود دور نکرده بود اما هنگام خداحافظی ناچار به من سپرد صف طولانی اقوام که برای بدرقه تا کنار در ورودی حیاط آمده بودند آخرین نفر من بودم وقتی مقابلم قرار گرفت نگاهش را اشکی پوشانده بود مهسا را برای مدت کوتاهی دوباره گرفت و همراه با بوسه پرمهری گفت :
    دخترم را اول به خدا بعد به تو می سپارم مواظبش باش و لحظه ای از خودت دور نکن با صدای بغض آلودی گفتم:نگران نباشید مثل جان از او نگهداری می کنم شما هم مراقب خودتان باشید و سعی کنید زود به زود برای مان نامه بنویسید.
    مهسا را به من داد و گفت:حتما" این کار را میکنم.دقایقی بعد سوار بر خودرو نظامی در حالیکه در آخرین پیچ برای ان دست تکان می داد از آنجا دور شد.

    پایان فصل 9


  6. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 10

    گرمای تابستان از راه رسید عده ای از اهالی شهر برای فرار از گرما وبعضی ها برای تسکین اعصاب و دور شدن از دسترس موشک های دشمن شهر را ترک کردند و به نواحی خنک وییلاق اطراف پناه بردند.به دنبال اعزام محمود به جبهه پدر پیشنهاد کرد همراه آذین ومهسا به آنها ملحق شویم وهمگی در یک جا زندگی کنیم به عقیده من پیشنهاد خوبی بود اما آذین تحمل سر وصدای احسان وایمان را نداشت در مدت کوتاهی که همگی یکجا بودیم او مدام با آن دو درگیری داشت.واین مسئله بیماریش را تحریک می کرد از طرفی خالی گذاشتن منزل در این موقعیت کار درستی نبود ناگریز هر سه ما در همانجا ماندگار شدیم.
    انسان در زندگی نسبت به حوادث آینده وآنکه چه سرنوشتی انتظارش را می کشد غافل است شاید این بی خبری خود یک موهبت الهی است چرا که اگر می دانستیم دست تقدیر چه حوادثی را برایمان رقم زده است زندگی تمامش عذاب بود بله در این ایام هیچ یک از ما خبر نداشتیم چه حوادث شومی در انتظارمان است و چه فاجعه ای لبخند کمرنگمان را بزودی محو خواهد کرد .
    یک ماه از اعزام محمود می گذشت در این مدت دو نامه از او بدستمان رسید که مطالب خشنود کننده ای در مورد پیروزی قوای ما و سلامتی خودش بود در یکی از نامه ها اشاره کرده بود که با کیومرث ملاقات کوتاهی داشته و او را کاملا" سر حال دیده .محمود در نامه اش چند بار از حال مهسا سوال کرده و آن را جویا شده بود در نامه ای که برایش نوشتم به او اطمینان دادم که دخترش کاملا" سالم و سر حال است و هیچ نگرانی ندارد اما این خبر چندان هم صحت نداشت چرا که مهسا به تازگی بیمار شده بود و روز به روز لاغرتر می شد با اینهمه ترجیح دادم این موضوع را برای پدرش که در وضعیت حساسی داشت مخفی نگه دارم .
    سرگرم نوشتن نامه او بودم که زنگ در به صدا در آمد با گشودن آن آقای کاشانی را با چهره همیشه مهربانش پشت در دیدم از مشاهده او شاد شدم و با گرمی به داخل دعوتش کردم از روزی که محمود رفته او مدام به ما سر می زد و نه تنها با رفتار محبت آمیزش غیبت او را جبران می کرد بلکه تمام مایحتاج را هم فراهم می کرد اغلب اوقات خانم کاشانی هم با وی همراه بود ولی او بخاطر گرفتاریهای منزل فرصت نداشت همیشه به دیدن ما بیاید.
    پاکت میوه ها را به دستم داد وپرسید مهسا چطور است؟
    پس از تشکر بابت زحمتش گفتم:هنوز تب دارد اسهالش هم بند نیامده داروهای پزشک قبلی موثر نبود می خواهم امروز او را نزد پزشک دیگری ببرم. هر دو وارد هال شده بودیم من به جانب آشپزخانه رفتم تا بسته ها را در آنجا بگذارم و او به سوی اتاق مهسا رفت در همان حال صدایش را شنیدم که پرسید:خوابیده؟
    گفتم خیلی وقت است که خوابیده به گمانم الان بیدار می شود.
    میوه ها را درون سبدی روی ظرفشویی گذاشتم و به سوی او رفتم با احتیاط در را باز کرد و از لای در نگاهی به تخت مهسا انداخت نگاهش سرشار از محبت بود با حالت نگرانی گفت در عرض چند روز چقدر لاغر شده.!
    آهسته گفتم :نگران نباشید به محض اینکه معده اش سالم بشود سرحال می آید قول می دهم از اول هم چاقتر بشود.
    نگاهش به سوی من برگشت با تبسم مهرآمیزی گفت: با وجود خاله مهربانی مثل تو مطمئنم که همین طور هم خواهد شد. به دنبال این حرف آرام در را بست و به هال بازگشت روی مبلی نشست احوال آذین را پرسید.گفتم:که چند دقیقه قبل داروهایش را خورد وخوابید با نگاهی به روی میز پرسید نامه می نوشتی؟
    فنجان چای را جلویش گذاشتم وگفتم :جواب نامه محمود را می نوشتم.
    - کی نامه اش رسید؟ گفتم دیروز خواستم تا دیر نشده جوابش را بفرستم می دانم که هیچ چیز به اندازه رسیدن نامه او را خوشحال نمیکند.خصوصا" که همه مطالبش در مورد مهسا باشد.
    در حین نوشیدن چای پرسید:اشاره ای هم به بیماری مهسا کردی؟
    - لزومی نداشت او به اندازه کافی مشغله فکری دارد نمی خواستم خیالش را نگران کنم.
    با لحن پدرانه ای گفت:تو دختر عاقل ومهربانی هستی هر قدر به خصوصیات اخلاقی تو پی می برم بهتر می فهمم که چرا مهردادآن همه شیفته تو شده بود.
    لبخندی حاکی از رضایت لبهایم راگشود همراه با شرم گفتم:لطف شماست عمو جان.
    صدای گریه مهسا مر از جا کند از زمانیکه بیمار شده بود کم حوصله نشان می داد او را در آغوش گرفتم و به هال برگشتم آقای کاشانی با مشاهده ما دستانش را برای بغل گرفتن او باز کرد مهسا هم با اشتیاق در بغلش جای گرفت گویی در وجود او به دنبال محبت پدر می گشت.
    ساعت دیواری شش ضربه متوالی را نواخت آقای کاشانی در حالیکه مهسا را نوازش می کرد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:اگر می خواهی مهسا را نزد پزشک ببری الان بهترین موقعیت است آماده شو با هم برویم.
    با لحن مرددی گفتم : پس آذین را چه کنم ؟می ترسم او را در منزل تنها بگذارم.
    - اگر می توانی بیدارش کن تا او راببریم. به نظرم فکر خوبی بود فورا" به اتاق آذین رفتم و صدایش کردم اما او حتی تکان هم نخورد شانه اش را به آرامی چند بار تکان دادم و دوباره صدایش زدم هیچ عکس العملی نشان نداد شبیه به کسی بود که بیهوش شده باشد ناچار از اتاقش خارج شدم.
    - فایده ندارد بیدار نمی شود.
    - اگر خوابش تا این حد سنگین است مطمئنا" به این زودی بیدار نمی شود ما هم که کار زیادی نداریم درها را قفل کن و سیلندر گاز را هم محض احتیاط ببند دیگر هیچ خطری او را تهدید نمی کند فورا" بر می گردیم.


  8. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 1-10
    هنگامی که در اتومبیل آقای کاشانی نشسته بودم دلشوره عجیبی آزارم می داد تمام نکات احتیاط را رعایت کرده بودم با این حال از تنها گذاشتن خواهرم در منزل هراس داشتم.
    مطب دکتر بر خلاف انتظار ما پر از بیمار بود به آقای کاشانی گفتم:مثل اینکه خیلی معطل می شویم؟
    آقای کاشانی آرام بر شانه ام نواخت و همان طور که مرا به سوی یکی از صندلی ها هدایت می کرد گفت: مهم نیست در عوض نزد پزشک حاذقی آمدیم. تشخیصش حرف ندارد هر لحظه برایم ساعتی می گذشت تمام حواسم پیش آذین بود وفکر اینکه بیدار شود در تنهایی دست به چه اعمالی خواهد زد مرا رنج می داد دلشوره لعنتی آرامم نمی گذاشت نگاهم به ساعت دیواری که روبرویم قرار داشت افتاد عقربه ها ساعت هفت و سی دقیقه را نشان میداد آنقدر نگران بودم که بجای نشستن شروع به قدم زدن در طول راهرو کردم نمی دانم چه مدت گذشت که آقای کاشانی مرا صدا زد با نگاه به ساعت دیواری دانستم که سی دقیقه دیگر را پشت سر گذاشته ایم.
    اتاق دکتر هوای مطبوعی داشت در صندلی کنار او قرار گرفتم در حالیکه موهای مهسا را نوازش می کردم بیماری اش را شرح دادم.پزشک معالج پس از معاینات دقیق و آگاهی از علایم بیماری تشخیص داد که مهسا به عفونت معده دچار شده و اسهالش هم به همین دلیل است در میان داروهای تجویز شده دو آمپول خشک کننده هم بود که باید تزریق می شد دکتر تاکیید کرد که بهتر است هرچه زودتر آمپول ها تزریق شود زمانی که از اتاق دکتر خارج شدیم عجله داشتم که هرچه زودتر به منزل برگردیم ام آقای کاشانی از من خواست که چنددقیقه دیگر آنجا منتظر بمانم تا او داروها را تهیه کند و آمپول مهسا را همانجا فورا" به او تزریق شود پیشنهادش را پذیرفتم.
    او به سرعت از مطب خارج شد دوباره صدای قدمهای آرامم بر روی کفپوش راهرو شنیده شد باید این دلشوره لعنتی را به نحوی از خودم دور می کردم از پنجره راهرو نگاهی به بیرون انداختم ته مانده روشنایی روز در حال نابود شدن بود صدای قدمهای شخصی که با عجله از پلکان بالا می آمد نگاه مرا به سوی در کشید آقای کاشانی با بسته داروها از راه رسید و بی درنگ به سوی اتاق تزریقات رفت به من هم اشاره کرد که دنبالش بروم تحمل درد آمپول برای مهسا سخت بود وفریادش بلند شد او را در آغوش کشیدم و همراه با کلمات محبت آمیز پشتش را مالش دادم خوشحال بودم که کارمان در آنجا پایان یافته و داریم می رویم وقتی سوار اتومبیل شدم نگاه عجولانه ای به ساعت مچی ام انداختم سه ساعت از زمان خروج ما از منزل می گذشت با دلواپسی نگاهی به آقای کاشانی انداختم وگفتم:کاش زودتر می رسیدیم مطمئنم که آذین بیدار شده.
    - نگران نباش تا نیم ساعت دیگر می رسیم.
    اما با ترافیک فشرده ای که بود می دانستم بیش از این مدت معطل خواهیم شد با آغاز شب مثل اینکه مردم ترجیح می دادند اوقاتی را خارج از منزل در هوای خنک شبانگاهی بگذرانند انبوه اتومبیل ها خود نشانگر این واقعیت بود اگر دلواپس آذین نبودم می توانستم در کمال آسایش از این هواخوری و خیابان گردی لذت ببرم اما حالا...
    مهسا به دنبال گریه ای طولانی در آغوشم به خواب رفت نگاهم از شیشه اتومبیل به بیرون کشیده شد.در پیاده رو عده زیادی در آمد وشد بودند بعضی ها با شتاب قدم بر می داشتند بعضی ها هم قدم زنان راه می رفتند ویترین مغازه ها باچراغهای روشن جلوه زیبایی به خیابان داده بود تماشای آن همه ویترین روشن و پر از کالاهای رنگارنگ برایم دلچسب بود.
    ناگهان همه جا در تاریکی فرو رفت و جز چراغ اتومبیل ها روشنایی دیگری به چشم نمی خورد لحظه ای بعد صدای آژیر قرمز که از اکثر مغازه ها به گوش رسید. مردم را پراکنده کرد هرکس با عجله به سویی پناه می برد در آن گیر ودار به یاد آذین افتادم و اینکه در این لحظه چقدر وحشت خواهد کردبه خود لعنت فرستادم که چرا در این موقعیت او را تنها گذاشتم در این فکر به ناگاه صدای انفجار شدیدی شنیده شد وهمزمان زمین زیر پایمان لرزید و اتومبیل به حالتی شبیه گهواره شد از آن صدا مهسا از خواب پرید و با ترس به سینه ام چنگ انداخت او را محکم به خودم فشردم و هراسان پرسیدم:عموجان چه اتفاقی افتاد؟
    صدایش گرفته به گوشم رسید.خدا به خیر بگذراند صدای انفجار موشک بود که به گوشه ای از شهر اصابت کردبه گمانم همین نزدیکی ها بود.
    ناخودآگاه بازوی او را به چنگ گرفتم وگفتم:نمی شود حرکت کنیم؟آذین تنهاست حتما" خیلی وحشت می کند.دقایقی بعد برق شهر وصل شد و روشنایی همه جا را فرا گرفت ولی مردم دیگر آن بی خیالی لحظه پیش را نداشتند چهره ها اکرا" هیجان زده و نگران بود عده ای هم به سمتی می دویدند احتمالا موشک به آنجا خورده بود صدای آژیر ماشین های آتش نشانی و آمبولانس هایی که قصد داشتند به نقطه مورد نظر برسند از هر سو به گوش می رسید هرچه به مقصد نزدیک تر می شدیم ضربان قلبم شدیدتر می شد جای تعجب اینجا بود که مسیر ما وانهایی که به سوی محل حادثه می دویدند یکی بود دهانم کاملا خشک شده بود و نگاه هراسانم به هر گوشه کشیده می شد خیابان بعدی راکه طی می کردیم دیگر فاصله زیادی تا منزل نداشتیم اما این قسمت خیابان بوسیله ماموران انتظامی بسته شده بود وهیچ وسیله ای جز آمبولانس ها و خودروهای آتش نشانی حق تردد نداشت بوی خاصی در فضا به مشام می رسید و تنفس را سخت کرده بود با صدای لرزانی پرسیدم:عمو چرا راه را بسته اند؟
    نگاه آقای کاشانی موجی از وحشتی نهفته در خود داشت.مسیر را میبندند که کمک رسانی راحت تر به محل برسند و سریع تر به مصدومین رسیدگی کنند.
    با نگرانی پرسیدم:حالا چطور به منزل برویم؟
    درحالیکه از اتومبیل خارج می شد سفارش کرد تو همینجا باش تا من با مامورین صحبت کنم شاید اجازه بدهند ما از اینجا عبور کنیم. با عجله در اتومبیل را بست و در ازدحام جمعیت ناپدید شد لحظه ها به کندی می گذشت .نگاه من در بین مردم به دنبال آقای کاشانی می گشت . شیشه مغازه ها خورد شده بود اکثر مغازه ها خورد شده بود کثر مغازه داران با عجله کرکره ها را پایین می کشیدند برخی هم سرگرم جمع اوری خورده شیشه ها بودند هر لحظه بر فشار جمعیت افزوده می شد مشاهده چهره های نگران مردم اضطراب مرا بیشتر می کرد تحمل این وضع دیگر برایم ممکن نبود دلم می خواست خودم را به آذین برسانم با این تصمیم در اتومبیل را گشودم و همراه با مهسا از آن خارج شدم زانوانم چنان می لرزید که بی اختیار از ترس سقوط دستگیره را محکم چسبیدم چرا آقای کاشانی بر نمی گشت؟مدت زیادی بود که مرا اینجا نتها رها کرده و رفته بود شاید من اشتباه می کردم شاید چون تحمل این لحظه ها برایم سخت بود این همه عصبی شده بودم عاقبت او را در بین جمعیت پیدا کردم نگاه منتظرم بر او ثابت ماند ظاهر عجیبی داشت شانه هایش خمیده بنظر می رسید و قدمهایش سنگین برداشته می شد.احساس کردم او هم متوجه من شده است با دستمالی که در دست داشت چشمانش را پاک کرد با عجله چند قدم به سویش رفتم و با دلواپسی پرسیدم عمو جان چه شده؟چرا گریه می کنید؟بازویم را گرفت .صدای گرفته اش را شنیدم.نگران نباش چشمهای من به این دود حساسیت دارد.
    لحن گفتارش چنان غمگین بود که بی اختیار قلبم را موجی از غم فشرد با صدایی که به زور از گلویم خارج می شد پرسیدم:مطمئنید که برای آذین اتفاقی نیافتاده؟چشمان ملتهب اش را به من دوخت وگفت:من از هیچ چیز اطمینان ندارم اما...
    هنوز کلامش به پایان نرسیده بود که صدای پدر ما را متوجه خودش کرد .با شتاب به سوی مان می آمد و چهره اش هراسان بود با مشاهده او جان تازه ای گرفتم و با گامهای لرزان به سویش رفتم.بابا آذین در منزل تنهاست من امروز مجبور شدم مهسا را نزد پزشک ببرم در راه بازگشت بودیم که این اتفاق افتاد حالا می ترسم او از وحشت وتنهایی سکته کند نگاه وحشت زده پدر به سوی آقای کاشانی برگشت آقای کاشانی در حالی که سعی می کرد لحن عادی داشته باشد گفت:از اینجا به بعد به وسایط نقلیه اجازه عبور نمی دهند ضمنا" به انتظار ایستادن در این هیاهو کار درستی نیست بهتر است او به منزل برود و من وشما سراغ آذین برویم این طوری کارها بهتر انجام می شود.پدر با نظر او موافق بود علیرغم اصرار هایم برای ماندن من ومهسا را با یک تاکسی به منزل فرستادند و رفتند که آذین را همراه بیاورند.
    فضای منزل را سکوت غم انگیزی فرا گرفته بود مادر مانند مرغ سرکنده ای آرام وقرار نداشت حدود سه ساعت از بازگشت من به منزل می گذشت اما هنوز خبری از پدر وآقای کاشانی و آذین نبود من ومادر ترجیح می دادیم در حیاط به انتظار آنها بنشینیم اینطوری تحمل سنگینی غمی که بر قلبمان فشار می آورد آسان تر بود هجوم افکار گوناگون مرا دچار سردرد عجیبی کرده بود صدای قدم های سنگین مادر که مدام طول حیاط را می پیمود بیشتر مرا عذاب می داد با صدای ترمز هر اتومبیل سراسیمه به سوی در حیاط می دویدم اما هر بار نا امید تر از قبل بازمی گشتم ناگهان صدای توقف چند اتومبیل شنیده شد.


  10. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #46
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    5

    فصل 2-10


    این بار مادر با عجله به سوی در رفت با باز شدن در حیاط نگاهم به عده ای افتاد که پشت در ایستاده بودند دایی ناصر و آقای کاشانی ودر طرفین پدر قرار داشتند و او را در راه رفتن یاری می کردند توران خانم با دیدن مادر شروع به گریه کرد خانم کاشانی با چهره ای اشک آلود مادر را در آغوش گرفت مانند برق گرفته ها به این منظره نگاه می کردم ناگهان صدای فریاد دلخراش مادر که آذین را فرا می خواند مثل خنجری قلبم را شکافت مانند کسی که در میان شعله های آتش گر گرفته باشد بنای دویدن گذاشتم فریاد می زدم همه درها را به روی او بستم او هیچ راه فراری نداشت من آذین را کشتم دستان دایی مرا محکم نگه داشته بود در همان حال با صدای محکمی گفت :بس کن دختر چرا حرف بی ربط می زنی؟تو چه تقصیری داری؟
    صدایم با های های گریه همراه بود .من نباید او را تنها می گذاشتم نباید از منزل خارج می شدم.
    همه اندامم به رعشه افتاده بود چشمانم سیاهی می رفت و نفسم به سختی بالا می آمد صدای توران خانم و دایی را می شنیدم که تلاش می کردند آرامم کنند اما زاری و فغان من لحظه به لحظه اوج گرفت .انقدر در آغوش آن دو گریستم تا عاقبت از حال رفتم ودیگر هیچ نفهمیدم.
    اگر مهسا بیمار نمی شد من مجبور نبودم آذین را تنها بگذارم اگر او را با خود می بردم به این سرنوشت دچار نمی شد اگر آذین در خواب نبود هرگز این اتفاق نمی افتاد.اگر...اگر... این اگرها مغز مرا می خوردند و قلبم را می خراشیدند بیش از یک هفته از خاکسپاری خواهرم می گذشت در این مدت حتی لحظه ای از عذاب وجدان در امان نبودم از نگاه کردن به دیگران شرم داشتم برای همین خود را در اتاقی زندانی کردم و از انظار مخفی شدم بی اشتهایی و نخوردن غذا رنجور و بیمارم کرده بودبه حدی که مشکل می توانستم به روی پا بایستم آقای کاشانی در این مدت دوبار مهسا را به اتاقم آورد شاید به این وسیله می خواست مرا از خلوت خود بیرون بکشد دیدن این بچه هم نمی توانست مرهمی بر زخم قلبم باشد گویا در آخرین دیدار او هم متوجه تغییر حالم شد چرا که بر خلاف همیشه ساکت ومغموم نگاهم کردودقایقی بعد همراه پدربزرگش از آجا خارج شد لحظه ها دیر گذر وزجر آور سپری می شد و مرا چون شمع در خلوت غم گرفته ام ذره ذره آب می کرد با مشاهده هر یک از نزدیکان بغض تازه ای گلویم را می گرفت چهره رنگ پریده آنها و لباس سیاهشان به یادم می آورد که چطور در حق خواهرم سهل انگاری کرده ام و او را به دام مرگ انداخته ام دیدن پدر ومادر بیش از همه مرا رنج می داد به همین خاطر هرگاه به اتاقم می آمدند نگاهم را از آندو می دزدیدم و اصرار داشتم که مرا تنها بگذارند. از فردای خاکسپاری دیگر کسی مرا در جمع ندید چرا که احساس می کردم حاضرین مرا به یکدیگر نشان می دهند و نجوا کنان می گویند (این خواهر آن مرحوم است او بود که موجب مرگ خواهرش شد)
    این فکر وادارم می کرد از حضور در جمع کناره بگیرم و خود را در گوشه ای حبس کنم در این روزهای سیاه تنها دیدار مریم کمی مایه تسکینم می شد او هر روزبرای نصب سرم بر بالینم می آمد از او شنیدم که محمود به محض مطلع شدن از حادثه سریعا" به تهران بازگشته . این اتفاق برای او هم ضربه بزرگی بود این را به خوبی می دانستم و از دیدن او شرم داشتم من نتوانسته بودم از امانت محمود به خوبی نگهداری کنم.
    به گفته مریم محمود هم حال وروز درستی نداشت این حادثه شوک شدیدی به او وارد کرده بود.
    این بار پس از رفتن مریم دوباره سیلاب اشک روان شد همانطور که روی تخت دراز کشیده بودم خاطرات گذشته پیش چشمم جان گرفت. آذین را به یاد آوردم که در لباس عروسی چقدر زیبا شده بود .دست در دست محمود لبخنزنان کل سالن را پیمودند و به مهمانان خوش آمد گفتند آن شب حتی در خیالم نمی گنجید که عمر این پیوند تا این حد کوتاه وزودگذر باشد .صدای شیون که از قسمت پذیرایی به گوش رسید مرا از گذشته به حال کشاند حتما" دوباره شخص تازه واردی از راه رسیده بود.
    با خود اندیشیدم انسانها چه موجودات عجیبی هستند در مواقع عادی کمتر هوس دیدن یکدیگر را می کنند شاید بعضی از اقوام وفامیل حتی در سال یکبار هم به ملاقات هم نروند اما حالا مرگ آذین همه بستگان دور ونزدیک را گرد هم آورده و آنها را یار وغمخوار یکدیگر نشان می داد.
    چشمام خسته از گریستن به روی هم افتاد اما ضربه ای به در مرا به خود آورد حوصله دیدار هیچ کس را نداشتم دلم می خواست مرا به حال خود بگذارند می خواستم کسی به من توجهی نداشته بباشد.در بروی پاشنه چرخید و شخصی بر در گاه نمایان شد. دستگیره هنوز در میان پنجه های او قرار داشت شانه های خمیده و چهره اش پر درد و غمگین بنظر می رسید. نگاه آن چشمان متورم و اشک آلود بر من خیره ماند با مشاهده او شعله های آتش قلبم زبانه کشید و سینه ام گر گرفت.دستم را به سویش دراز کردم و همراه با ترکیدن بغضم زاری کنان گفتم : کیومرث آمدی؟بیا..بیا ببین با خواهرم چه کردم من او را با دستهای خودم به گور فرستادم در کنارم بر لبه تخت نشست صدای هق هق گریه هایمان درهم امیخته بود همدل و همدرد می گریستیم برای عزیزی که از دست رفته بود ودیگر او را نمی دیدیم.
    زمانی که چشمه اشکمان خشکید لب به سخن باز کرد گرچه خمودی شانه هایش نشان می داد تحمل این بار بیش از حد توانش است با این حال با لحنی تسلی بخش سعی در آرام کردن من داشت. هر کلام او که او از دل زخم خورده اش بر می خواست مرهمی بود که قلب مرا التیام می داد.
    کیومرث معتقد بود که مرگ آذین رهایی از بند اسارت است رهایی از قید این وجود خاکی او ایمان داشت که رحمت خداوند شامل حال خواهرم شده چرا که خالق مهربانش نمی خواست خواری و خفت او را در این جهان و در میان این مردمان ببیند.
    کیومرث سعی داشت به من بفهماند این تقدیر الهی بود که منومهسا را از ان خانه بیرون فرستاد چون سرنوشت برای ما اینطور رقم خورده بود. گرچه حرفهای کیومرث مانند باریکه ای از نور قلب تاریکم را روشنایی بخشید اما چطور می توانستم خود را در این جریان بی تقصیر بدانم. چگونه میشد فراموش کرد که این من بودم که آذین را در خواب رها کردم وتمام راههای گریز را برویش بستم.
    این فکر آزار دهنده لحظه ای تنهایم نمی گذاشت و شب ها و روزهای مرا عذاب آور کرده بود با اینهمه زمان همچنان می گذشت و گذر ایام بهترین داروی این درد بود.شش ماه از آن حادثه دلخراش گذشت ماههایی که درد ورنج زیادی برایمان به همراه داشت پدر ومادر کم کم روحیه خود را بازیافتند یا لا اقل اینطور نشان می دادند من هم این مدت را همراه با اشک ودرد وغم پشت سر گذاشتم تارهای سپیدی که بر شقیقه ام خودنمایی می کرد گوته خوبی بر این معا بود در این دوران پر رنج تنها دلخوشی من و خانواده ام وجود مهسا وشیرین زبانی هایش بود محمود که تمام زندگی اش را همراه با آذین از دست داده بود اکنون با پدر ومادرش زندگی می کرد .
    مریم و منوچهر به خانه شخصی خود که در همان اطراف خریداری کرده بودند نقل مکان کردند وجود مهسا ومحمود می توانست جای خالی آنها را در منزل آقای کاشانی پر کند خصوصا" که مهسا به تازگی شیرین زبان شده و کلمات را خوب ادا می کرد که انسان از تماشایش سیر نمی شد.
    گرچه با از میان رفتن اذین رشته پیوند ما و محمود ظاهرا" قطع شد اما با وجود مهسا باعث می شد که او به منزل ما رفت وآمد کرده و رفتاری کاملا" صمیمی داشته باشد از آنجا که مهسا بیش از حد به من احساس وابستگی می کرد محمود اجبارا" هر روز صبح او را نزد ما می آورد عصر هم خود من او را به منزل آقای کاشانی بر می گرداندم.
    زندگی به همین منوال و با سرعت هر چه تمامتر می گذشت. هفتمین سال از آغاز جنگ را پشت سر می گذاشتیم. اخبار رسیده نشان میداد رزمندگان ما در کمال شهامت ودلیری قوای دشمن را سرکوب کرده اند اما کشور هایی که مایل نبودند پیروزی قوای ما را ببینند دشمن را همچنان سر پا نگه می داشت.


  12. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #47
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض فصل یازدهم

    فصل 11

    سومین سالگرد تولد مهسا در عین سادگی برگزار شد غیبت آذین آنقدر آشکار بود که همه چهره ها در پشت نقابب لبخندهایشان غمگین به نظر می رسیدند آن شب از توران خانم شنیدم که در تعطیلات نوروز مراسم جشن عروسی کیومرث ومنیژه برگزار خواهد شد با نگاهی به چهره کیومرث متوجه شدم که هیچ شوقی برای رسیدن این تاریخ در آن نمایان نیست در این یک سال اخیر شادابی او کاملا" از میان رفته و پیرتر از سن واقعی اش به نظر می رسید.
    آخرین برف زمستانی در حال آب شدن بود اعتدال هوا نشان می داد که بهار سربلند ومغرور به زودی از راه خواهد رسید قبل از آخرین هفته سال دایی ناصر همه ما را برای صرف نهار به منزلش دعوت کرد آنروز پس از مدتها مانند گذشته احساس سرخوشی وراحتی می کردم بعد از نهار بچه ها در حیاط مشغول توپ بازی شدند بزرگترها نیز با هم صحبت می کردند من ونسرین در آشپزخانه سرگرم شستشوی ظرفها بودیم توران خانم سرگرم ریختن چای بود در حالیکه سماور را جابجا می کرد پرسید:آذر جان فرصت می کنی از فردا عصرها چند ساعت از وقتت را به من بدهی؟راستش نمی توانم دست تنها به همه کارهای عروسی برسمتا چند روز دیگر فامیل هم از ناوند حرکت می کنن و آن وقت دیگر فرصت سر خاراندن هم ندارمبرای همین گفتم اگر زحمتی نیست به کمک تو وسایل مورد نیاز را از قبل حاضر کنم.
    شستن ظرفها به پایان رسید دستهایم را با حوله خشک کردم و گفتم: اولا" که زحمتی نیست ثانیا" شما وکیومرث بیشتر از اینها به گردن من حق داریداین نهایت آرزوی من است که برای عروسی او قدمی بر دارم از فردا بعد از رساندن مهسا یکسره به اینجا می آیم وتا هر وقت که بخواهید در اختیارتان هستم.
    لبخند رضایتی چهره اش را از هم گشود سینی چای را برداشت ودر حالیکه از جا بلند می شد گفت :انشاالله برای عروسی ات جبران می کنم.
    فردای آنروز دقایقی از ورودم به منزل آقای کاشانی نمی گذشت که آماده حرکت شدم محمود نگاهی به سویم انداخت و پرسید:چرا اینقدر عجله می کنی؟تازه از راه رسیدی.
    موضوع کمک به توران خانم را باریش تعریف کردم و با خداحافظی از خانم واقای کاشانی عازم رفتن شدم.در حال خارج شدن محمود خواست کمی تامل کنم تا او حاضر شود ومرا تامقصد برساند مایل نبودم او را به زحمت بیندازم اما اصرار داشت که این مسافت طولانی را به تنهایی طی نکنم عاقبت همراه مهسا درون اتومبیلش جای گرفتیم و حرکت کردیم در بین راه مهسا ازدیدن همه چیز ذوق می کردو با کلام بچه گانه اش نام آنها را به زبان می آورد در حالیکه از شیطنت های او به وجد آمده بودم محمود گفت:
    راستی فرامرز چه می کند ؟درسش تمام شد؟
    یکسالی می شود که لیسانسش را گرفته در حال حاضر همدر یکی از بیمارستانها رسما" مشغول به کار است.
    نگاهش به سوی من کشید شد و به حالت زیرکانه ای گفت:پس بعد از کیومرث نوبت اوست که سرو سامان بگیرد.
    نمی دانم او در مورد فرامرز و احساسش به من تا چه حد می دانست با این همه احساس کردم از بیان این مطلب قصد خاصی داردبا لحن بی تفاوتی گفتمکزندگی هر پسر یا دختری به این مرحله خواهد رسید اما در مورد فرامرز گمان نمی کنم به این زودی قصد ازدواج داشته باشد.
    این بار صدای او حالت خاصی داشت همانطور که مستقیم به روبرو نگاه می کرد آهسته تر از حد معمول گفت:
    حنما" او هم مانند بعضبی ها منتظر پایان جنگ است.
    ناخوداگاه نگاهم به سوی او چرخید در همانحال متوجه نیمرخ گلگونش شدم.ناگهان به سمت من برگشت و پرسید:در چند روز آینده می توانی یک روز را به من اتصاص بدهی؟
    برای چه کاری؟ باید برای مهسا خرید کنم اما برای این کار اصلا" سلیقه ندارم به همین خاطر مایلم از سلیقه تو استفاده کنم.
    با خوشحالی گفتم :با کمال میل هر روز برایت مناسب بود قبلا" بگو. وقتی به خانه دایی رسیدیم گفتکبرای سه شنبه برنامه خاصی نداری؟ نه هیچ برنامه ای ندارم.
    پس سر ساعت پنج می آیم دنبالت.موافقت خود را اعلام کردم و مهسا را در صندلی مخصوصش نشاندم پیاده شدم و هم چنانکه دستم را برایشان تکان می دادم دورشدنشان را تماشا کردم.هنوز شاسی را فشار نداده بودم که در حیاط باز شد با دیدن فرامرز لبخند زنان سلام گفتم.پاسخم را به گرمی داد و به خانه دعوتم کردبعد از ظهر آنروز وروزهای بعد مقدار زیادی از کارها انجام شد. سرگرم نصب پرده های تور اتاق عقد بودم که صدای کیومرث نگاهم را به سمت او کشید.در حالیکه به درگاه اتاق تکیه داده بود و مرا تماشا می کرد گفت:چطور این همه زحمت را جبران کنیم؟ غمی بیدادگر در نگاهش موج می زد برای آنکه سر به سرش گذاشته باشم گفتم:
    مطمئن نیستم فرصتش پیش بیاید اما اگر آمد می توانی برای تلافی پرده ها اتاق مرا نصب کنی.
    با لبخند کمرنگی گفت:واقعا" از تو تعجب می کنم در تمام عمرم هیچکس را به وفاداری تو ندیدم حالا می فهمم که هرگز نباید از ظاهر اشخاص در باره آنها قضاوت کرد .
    آخرین گیره پرده را درون میله فرو کردم و در حین پایین امدن از نردبان پرسیدم:مگر ظاهر من نشانگر چه شخصیتی بود؟
    چند قدم به درون اتاق آمد در حالیکه نردبان را از دستم می گرفت گفت:
    از آن دختر شیطانو حاضر جواب بعید می دیدم که این قدر پایبند و وفادار باشد.از تاثیر نگاهش که مستقیم به من دوخه شده بود شرمگین شدم و خودم را به مرتب کردن چین های پرده مشول ساختم سپس به آرامی گفتم:اگر تو هم او را به اندازه من می شناختی پی می بردی که چطور توانسته ام تا بحال به انتظار بازگشتش بنشینم.
    ورود توران خانم مانع ادامه صحبت شد با نگاهی به پرده ها با رضایت گفت: عالی شد بهتر از این ممکن نبود واقعا" خسته نباشی اتفاقا" انتخاب نوار پرده (لانه زنبوری) جلوه اش رابیشتر کرد آفرین به این سلیقه.
    شما هم در انتخاب تور خوش سلیقه گی کردید خصوصا" با حاشیه دالبر راستی کار دیگری نیست امشب انجام بدهیم؟
    به لطف زحمات تو بیشتر کارها روبراه شد فقط تزئینات سفره عقد مانده که انرا هم در روزهای بعد انجام خواهیم داد.
    در این صورت من فردا دیگر مزاحم نمی شوم چون قرار است در خرید لوازم مهسا به محمود کمک کنم انشاالله پس فردا در خدمتتان هستم.
    من شرمنده ام آنقدر مزاحم اوقات تو شده ام که فرصت نمی کنی به برنامه های خودت برسی در هر صورت فردا را کاملا" استراحت کن پس فردا اگر فرصت داشتی بیا باهم تزئینات سفره را انجام دهیم.
    بعد از شام فرامرز زحمت رساندن مرا به گردن گرفت در بین راه پرسیدم اطاق عقد را دیدی؟امشب کارهای تزئینش به پایان رسید به نظرم واقعا زیبا شد.
    در حین پیش کشیدن این مطلب نیمرخش را برانداز کردم چهره اش با ریش جذاب تر شده بود با نگاه گذرایی به سویم در پاسخ گفت:وقتی دختر با سلیقه ای مسئولیت کارها را به عهده بگیرد مسلما" همه چیز زیبا از آب در می آید.
    با احساس رضایت و برای خوشایندش گفتم: از لطف تو ممنونم امیدوارم به زودی این سلیقه را در تزئین اطاق عقد جنابعالی به کار بگیرم.
    به سردی گفت:از این وعده ها به خودت نده چون من یکی اصلا" حوصله این برنامه ها را ندارم.
    تلخی کلامش لبخند مرا محو کرد با این حال به شوخی گفتم: خواهیم دید روزی که سر سفره عقد نشستی مانند اجل معلق بر سرت ظاهر می شوم و وادارت می کنم در حضور همه از من بخاطر حرف امشب عذرخواهی کنی.
    نگاهش به سویم برگشت و همراه با پوزخند تلخی گفت:اگر مرا در آن شرایط گیر آوردی حتما" این کار را بکن.
    وقتی رسیدیم تعارف مرا برای داخل شدن رد کرد و در حالیکه اماده بازگشت می شد گفت :اگر مطمئن نبودم که محمود از قبل داوطلب رساندن توست فردا خودم دنبالت می آمدم اما...
    کلامش را قطع کردم وگفتم:برای فردا از مادرت مرخصی گرفتم اما پس فردا خوشحال می شوم که ساعت چهار دنبالم بیایی.
    کنجکاوانه پرسید:برای فردا برنامه خاصی داری؟
    قرار است همراه محمود برای خرید بروم.
    متوجه اخمهایش که در یک لحظه گره خوردشدم ودر ادامه صحبتم گفتم:مهسا نیاز به لوازمی دارد که محمود به تنهایی نمی تواند آنها را خریداری کند برای همین از من خواسته که او را همراهی کنم.
    با نگاه گذرایی گفت:پیداست محمود هم بی کار ننشسته.
    بعد اتومبیل را به حرکت آورد و با صدای رسایی گفت:پس فردا منتظرم باش.
    وقتی شاسی زنگ را می فشردم با خودم فکر کردم مقصود او از جمله قبلی چه بود؟!


  14. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    بهار جونم واقعا دستت درد نکنه......خسته نباشی

    فقط امیدوارم این دختره که به خاطر مهرداد کیومرث و فرامرز کنار گذاشته به خاطر مرگ خواهرش و مهسا زن محمود جان نشه که من یکی حوصله این فداکاری بزرگ رو ندارم

  16. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #49
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    بهار جونم واقعا دستت درد نکنه......خسته نباشی

    فقط امیدوارم این دختره که به خاطر مهرداد کیومرث و فرامرز کنار گذاشته به خاطر مرگ خواهرش و مهسا زن محمود جان نشه که من یکی حوصله این فداکاری بزرگ رو ندارم
    خواهش می کنم
    آره راست می گی وای چه بد می شه

  18. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #50
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 1-11


    خرید وسایل مهسا چهارساعت از وقت ما را گرفت سه دست لباس بهاره در رنگ هایمختلف دو جفت کفش بسیار زیبا هماهنگ با رنگ لباس ها مقداری پارچه با نقوشی از عروسک های رنگی برای پرده و روتختی وسری کامل وسائل حمام از جمله لوازمی خریداری شده بود خرید آنشب را با عروسک تپلی مو فرفری به پایان رساندیم در تمام مدت دست مهسا در دست من بود و همراه با ما قدم برمی داشت تماشای ویترین مغازه ها چنان او را به شوق آورده بود که اصلا احساس خستگی نمی کرد جالب اینکه وقتی نظر او را برای خرید اجناس می پرسیدم دقایقی همه آنها را خوب از نظر می گذراند وبعد قاطع نظرش را میگفت من هم سعی داشتم بیشتر وسائلش را با سلیقه خودش انتخاب کنم محمود از تماشای دخترش که مانندآدم بزرگها اظهار نظر می کرد لذت می برد او دو دست لباس ورزشی ویک توپ فوتبال م برای احسان وایمان خرید هنگام بازگشت ساعت از ده گذشته بود بااین حال اصلا" احساس خستگی نمی کردم محمود اتومبیل را مقابل یک اغذیه فروشی نگه داشت و پرسید:با یک ساندویج مرغ موافقی؟
    گرچه از دیر بازگشتن به منزل کمی نگران بودم ولی سرم را به علامت موافقت تکان دادم دقایقی بعد او با ساندویچ و نوشابه بازگشت مهسا فقط توانست نیمی از ساندویش را بخورد محمود بقیه انرا با ولع خورد اما همه تلاشش برای گرفتن بقیه نوشابه او بی ثمر ماند مهسا شیشه نوشابه را سخت چسبیده بود واصرار داشت که همه اش را بخورد محمود از حرکت او لذت می برد.
    احسان وایمان از دیدن هدایای خود چنان به شوق امدند که همان ساعت با توپ به طرف هال رفتند و سرگرم بازی شدند محمود با علاقه خاصی تمام وسایل مهسا را به پدر ومادر نشان می داد خود مهسا در خواب خوشی فرو رفته بود شب ازنیمه می گذشت که محمود خداحافظی کرد برود مهسا را با خود نبرد چون ناچاربود صبح روز بعد دوباره او را پیش من بیاورد.موقع رفتن سفارش کرد که او را از خودم دور نکنم روز بعد یکی از پرکارترین روزها بود به تحویل سال نو فقط چند روز فرصت داشتیم اما خانه ما هیچ تحولی را در خود نشان نمی داد مادربی حوصله تر از آن به نظر می رسید که به مناسبت فرا رسیدن عید تغییری درظاهر منزل بدهد اما ایمان واحسان وهمینطور پدر نشان می دادند بی میل نیستند فضای منزل حال وهوای تازه تری به خود بگیرد.آنروز مهسا را به مادرسپردم و با کمک دوقلو ها شروع به نظافت وجابجایی وسایل کردم تا ظهر بیشترکارها به پایان رسید بعد از رفتن بچه ها به مدرسه ادامه کار را به تنهایی انجام دادم ساعت از سه هم گذشته بود که با تنی خسته وارد حمام شدم آب گرم مسکن خوبی بود برای رفع خستگی. وقتی بیرون آمدم با نگاهی به فرم تازه خانه احساس رضایت کردم فرامرز راس ساعت مقرر زنگ در را بصدا درآورد با اصرار من به داخل خانه آمد و با استقبال گرم پدر ومادر روبرو شد مادر ضمن احوالپرسی گله کرد که چرا اینقدر کم به سراغ ما می آید
    فرامرز گرفتاری شغلی را بهانه کرد وگفت:عمه جان دل من همیشه پیش شماست باور کنید روزی نیست هوس نکنم به دیدن شما بیایم اما میشه کار پیش می آید خصوصا" انجام وظیفه در بیمارستان به قدری است که بیشتر اوقات مرا پر می کند در هر صورت امیدوارم قصور مرا به حساب بی مهری نگذارید.
    کلام مادر با تبسم پر مهری همراه بود منظور من این نبود من می دانم که تو چقدر با محبتی افسوس که بعضی ها قدر این محبت را نمی دانند.
    متوجه نگاه او شدم اما دنباله صحبت شان را نشنیدم چون برای تعویض لباس به اتاق خود رفتم دقایقی بعد من ومهسا آماده حرکت بودیم وقتی توی اتومبیل نشستم با نگاهی به فرامرز گفتم:زحمتی نیست سر راه مهسا را به منزل آقای کاشانی برسانیم؟
    با نگاه سنگینی گفت:به خاطر تو هیچ کاری زحمت ندارد. با تبسم حاکی از رضایت گفتم:ممنونم.
    مهسا در جای خود آرام نمی نشست ومدام با اسکلت کوچک آدمی که به شیشه جلو آویزان بود بازی می کرد با لحن طنزآلودی گفتم:
    آقای دکترشما موقع رانندگی هم باید در حال تشریح باشید؟
    نگاه پرسشگرش نشان می داد منظورم را به خوبی درک نکرده با اشاره به اسکلت گفتم:چیز قشنگتری نبود که جلوی چشم آویزان کنی؟
    لبخند زنان گفت:از تماشای آن ناراحت می شوی؟
    ناراحت نه اما از سلیقه تو تعجب میکنم. دوباره سنگینی نگاهش را بروی خود احساس کردم .
    - سلیقه من زیبا پسند است اما متاسفانه نتوانستم آنچه را که واقعا" می خواستم بدست بیاورم.
    از اینکه صحبت به اینجا کشیده شد معذب بودم برای تغییر مسیر گفتگو پرسیدم :اگر چیز زیبایی برای تزئین اتومبیلت پیدا کردم قول می دهی این اسکلت را برداری؟
    به ارامی گفت:تو مختاری هر تغییری دلت خواست بدهی مطمئن باش من از سلیقه تو خوشم می اید.
    سپس به سمت من برگشت و پرسید:راستی دیروز خوش گذشت؟
    مهسا با دستگیره در بازی میکرد از این کار باز داشتمش وگفتم:بد نبود خصوصا" که موجب شد کمی از محیط منزل دور باشم.
    در حالی که به یک خیابان فرعی می پیچیدیم گفت:پس باید سرحال باشی اما بر عکس خیلی خسته بنظر می رسی.
    مهسا داشت کیف دستی ام را وارسی می کرد.او می دانست که همیشه چیزی برای خوردن در آن پیدا می شود با دیدن بسته بیسکوییت برداشت و سرگرم باز کردن ان شد در حال بستن کیفم گفتم: خستگی من به خاطر کارهای امروز است متوجه نظافت منزل نشدی؟
    - چرا اتفاقا" از آن همه تمیزی لذت بردم پس امروز خودت را حسابی به زحمت انداختی این طور نیست؟
    - هرچند خیلی خسته شدم اما تغییر و تحول برای منزل ما لازم بود.
    بارسیدن به منزل آقای کاشانی اتومبیل را متوقف کرد در حال پیاده شدن گفتم :چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد الان برمی گردم.
    صدایش را شنیدم که آهسته گفت:منتظرت هستم. محمود با مشاهده من ومهسا شادمان شد و ما را به داخل دعوت کرد مهسا را در آغوشش گذاشتم و گفتم:سلام مرا به خانواده برسان و از طرف من عذر خواهی کن چون فرصت زیادی ندارم فرامرز بیرون منتظر است کمی از کارها مانده که باید امروز به آنها سروسامان بدهم .رنگ چهره اش تغییر کرد وپرسید :
    چرا با این عجله ؟ فرصت هست چند دقیقه بنشینی بگذار فرامرز خان را هم صدا کنم کمی استراحت کنید بعد بروید.
    می دانستم فرامرز با خانواده کاشانی رودربایستی دارد ومعذب خواهد بود از اینرو گفتم:اگر فرصت بود خودم از او دعوت می کردم باید زودتر برویم.
    علیرغم اصرار من محمود به سمت فرامرز رفت او نیز به احترام وی از اتومبیل خارج شد وچند قدم به پیشواز آمد پس از احوالپرسی فرامرز قبول نکرد که داخل شود لحظاتی بعد همانطور که دستم را برای مهسا تکان می دادم از آنجا دور شدیم در حین حرکت سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و پلک ها را روی هم گذاشتم صدای فرامرز با طنز دلنشینی همراه بود پرسید خوب..حالا کجا برویم؟

    سرم به سمت او چرخید با نگاهی گفتم:جایش که مشخص است فقط لطفا" کمی تندتر برو که توران خانم از دست من گله مند نشود.
    چهره اش به تبسمی باز شد و با لحن سرخوشی گفت:ولی من خیال ندارم ترا به منزل ببرم.
    احساس کردم می خواهد سر به سرم بگذارد به شوخی اخم هایم را درهم کشیدم وگفتم:شوخی نکن فرامرز.
    نگاه خندانش به طرف من برگشت.چرا فکر می کنی قصد شوخی دارم؟اتفاقا" من از همیشه جدی تر هستم برای همین تحت هیچ شرایطی به تو اجازه نمیدهم امروز دوباره مشغول کار بشوی.
    کلام محبت آمیز او به من آرامش می داد با این همه نمی توانستم از زیر بار وظایف محوله شانه خالی کنم به همین خاطر گفتم:ممنونم که به فکر من هستی اما کاری نکن که روابط من وتوران خانم تیره بشود به او قول داده ام امروز کارهای مربوط به سفره عقد را انجام بدهم.
    پشت چراغ قرمز توقف کرد وبا نگاهی مستقیم گفت:
    اگر مادر ترا به این حال ببیند مسلما" راضی نمی شود باز هم به زحمت بیفتی ضمنا" برای تزیین سفره می توانن تا فردا صبر کنند پس دیگر بهانه نگیر.
    سکوت من نشان دهنده رضایتم بود دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:
    هرکار می خواهی بکن فقط جواب توران خانم را خودت باید بدهی.
    با سبز شدن چراغ اتومبیل را به حرکت در آورد وبا خوشحالی پدال گاز را فشرد و گفت:جواب او با من.


  20. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •