تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 58 از 58 اولاول ... 8485455565758
نمايش نتايج 571 به 575 از 575

نام تاپيک: داستانهای مینیمالیستی

  1. #571
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض

    روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.
    ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد..
    يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد.
    ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود.
    مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم..

  2. 9 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #572
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض

    کودکی که لنگه کفشش را امواج ازاو گرفته بود روی ساحل نوشت:دریا دزد کفشهای من!
    مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ماسه ها نوشت:دریا سخاوتمندترین سفره هستی!
    موج آمد و جملات را با خود شست...
    تنها برای من این پیام را باقی گذاشت که:برداشتهای دیگران در مورد خودت را در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی

  4. 6 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #573
    Banned
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    iloveu-all سابق
    پست ها
    71

    پيش فرض دفترچه دخترک فقیر(حتما بخونش)

    معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

    معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

    فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )

    دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :


    خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت...


    اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...

    اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم...

    معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...

    و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...

  6. این کاربر از armin69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #574
    Banned
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    iloveu-all سابق
    پست ها
    71

    پيش فرض همیشه که خنده نمیشه!!!

    پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!

    دختر: توباز گفتی ضعیفه؟

    پسر: خب… منزل بگم چطوره؟

    دختر: وااااای… از دست تو!

    پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟

    دختر:اه…اصلاباهات قهرم.

    پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟

    دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟

    پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.

    دختر: … واقعا که!

    پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟

    دختر: لوووس!

    پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!

    دختر: بازم گفت این کلمه رو…!

    پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!

    دختر: من ازدست توچی کارکنم؟

    پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست ویکم من!

    دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!

    پسر: صفای وجودت خانوم!

    دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!

    پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو… برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم… برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش بودم….!

    دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”

    پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!

    دختر: ولی من که بور بودم!

    پسر: باشه… فرقی نمی کنه!

    دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…

    پسر: …

    دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟

    پسر: …

    دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…

    پسر: …

    دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…

    پسر: خدا… نه… (گریه)

    دختر: چراگریه میکنی؟

    پسر: چرا نکنم… ها؟

    دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…

    پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…

    دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا

    پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم

    دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟

    پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…

    دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …

    پسر: …

    دختر: دوباره ساکت شدی؟

    پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… ویه بغض طولانی آوردم…!

    تک عروس گورستان!

    پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!

    اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
    نه… اشک و فاتحه
    نه… اشک و فاتحه و دلتنگی

    امان… خاتون من! توخیلی وقته که…
    آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…

    دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!

    نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!

    بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم…
    اما… تـو آرام بخواب…

  8. 2 کاربر از armin69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #575
    Banned
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    iloveu-all سابق
    پست ها
    71

    پيش فرض آرزوی دختر بچه ...


    دختر بچه گیج گیج بود از اینهمه تناقض

    و حیرون مونده بود که کدوم یکی از حرف بزرگترا رو قبول کنه

    مثلا تا همین چند وقت پیش هر بار که دفتر نقاشیش رو خط خطی می

    کرد پدرش دعواش می کرد و میگفت که بابا جون خط کج نکش ! یادت

    باشه که همیشه خط صاف بکشی

    ولی امروز تو بیمارستان وقتی می دید که هر بار بقیه می گن که خط توی

    تلویزیونی که به مامانش وصل کرده بودند داره هر لحظه صاف و صافتر

    می شه ، خط پیشونی پدر کج و کجتر می شد

    وبه همین خاطر ار باباش پرسید: بابا چرا ناراحتی؟ خط صاف که بد نیست؟

    مگه خودت به من نمی گفتی که همیشه خط صاف بکش؟

    حالا مامان هم داره خط صاف می کشه که!. پس چرا ناراحتی؟

    گریه پدرش در اومد و رو به دختر گفت: دخترم این خطهارو خدا داره

    برای مامان می کشه .تازه بابا جون همیشه که خط کج بد نیست

    لا اقل ایندفه خط کج خیلی خوبه . حالا برو از خدا بخواه که اون خطا رو

    کج کنه و گرنه دیگه مامانی رو نمیبینی

    دل دختر بچه هوری ریخت

    اگه مامانی نباشه اونوقت من چیکار کنم!؟

    به همین خاطر با همون زبون کودکی رو به خدا کرد و گفت: خدا جون

    من که سرازکار بابام در نمی یارم و حرفاش رو متوجه نمی شم

    تا حالا بهم می گفت که خط کج بده . ولی امروز می گه که خط کج خیلی خوبه

    تازه بابا می گه که اگه تو تو اون تلویزیون یه خط کج نکشی من دیگه

    مامانم رو نمی بینم

    خدایا برای توکه اینهمه چیز رو آفریدی

    مثل فیل که خیلی بزرگه

    حالا برات سخته که فقط یه خط کج ناقابل تو تلویزیون بکشی!؟

    نه عزیزکم اصلا سخت نیست. بیا اینم یه خط کج خیلی بزرگ تو

    تلویزیون فقط به خاطر تو . و این خط کج رو به عنوان هدیه تولدت از من بپذیر

    این حرفی بود که کودک همون لحظه شنید و نمی دونست که از کجا ، ولی شنید

    و از فردای همون روز بود که هر بار مادرش به مناسبت روز تولد دختر

    بچه کیک تولد می پخت هر سال می دید که یه خط کج بزرگ رو کیک

    به اون کوچیکی افتاده.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •