تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 61 اولاول ... 23456789101656 ... آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 606

نام تاپيک: هر کی میخواد یک رمان باحال بخونه بیاد تو!

  1. #51
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    بیا بقیه داستان رو بزار.

  2. #52
    داره خودمونی میشه هبوط's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    156

    پيش فرض

    نویسنده اش الیس الباد حتی پرفروش ترین کتاب سال شد

  3. #53
    داره خودمونی میشه هبوط's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    156

    پيش فرض

    راستی ببین نمیتونی تاپیک تو انجمن ادبیات بذاری اونجا بیشتر مخاطب داره هرچی باشه
    قدر زر زرگر شناسد
    قدر گوهر گوهری

  4. #54
    داره خودمونی میشه هبوط's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    156

    پيش فرض

    ما منتظریم ها وضعیت ویرجینیا حساسه
    Last edited by هبوط; 06-06-2007 at 15:13.

  5. #55
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    فکر میکردم اینجا بیشتر جلوی دید میشه اما؟؟؟تا یک روز سراغش نمیام می افته صفحه دوم!البته بد وقتی هم گذاشتم چون همه امتحان دارند کسی اینجا سر نمی زنه بعد از تموم شدن کتاب قصد دارم بذارمش اونجا...

  6. #56
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    9

    صدای پرنس از هال می آمد.با تلفن حرف می زد:(فقط یک ساعت راهه...از جاده ی جنوبی بیا...)
    صدای باران می آمد...دوباره!و او هنوز بر تخت بود.مچاله شده در ملافه و می گریست!هنوز نمی توانست درک کـند چه شده!شاید بدترین و شاید بهترین لحظه راگذرانده بود و می دیدکه درد نداشت اما باز هـم می ترسید,از نشستن می ترسید,از دیدن حقیقت,از قبول واقعیت.کدام واقعیت؟به نیمه ی بهم ریخته و سرد و خـالی تخت نگاه کرد و همه چیز را دوباره و دوباره بیادآورد.او دیگر ویرجینیا اُکنور نبود...دقـایقی قبل پرنس او را ظالمانه بدست آورده بود و بدبخت کرده بود!باز اشکهای شرم رها شدند.چطور می توانست به خانواده برگردد؟پیش پدربزرگ؟دیـرمی؟براین؟نـور ا؟چطور می تـوانست به روی آنها نگاه کند؟یـا روی خود پرنس؟یا روی خـودش درآیـنه؟چه چیـزهایی درآینده منـتظرش بود؟یـا عکس العمل بعدی پـرنس؟ جـواب این سوال را زودگرفـت.متوجـه مکالمه شد:(آره بـیا ببرش,کارم روکـردم...دیگه لازمـش نـدارم,
    می دمش به تو!)
    تیری زهـراگین تا قلب ویرجینـیا فرو رفت و درید.لعـنت بر او!ایـنرا می خواست؟مطمعـن شدن در عشق و فرار؟شاید هم کسب ثروت و یا برنده شدن در شرطبندی یا...علت هر چه که بود او شیطان بود.شیطانی که او را فـقط برای هدف کثیف خود می خواست!صدای باز شدن در را شنید اما بسته نشد.هوای سرد و تـازه به هـال پر شد و از در بـه پاهای لخت ویرجینیا زد.بله بالاخـره آزاد شده بود اما فـقط جسمش!روحاً به آن خانـه,به آن اتاق,آن تخت و به پسری که به او تجاوزکرده بود,حبس شده بود.خستگی و لرز بی امان او را بخواب می بـرد اما می دانست حالادیـرمی راه افـتاده بود و او بایـد قبل از رسیـدنش به خـود سر و سامانی می داد.تکانی بخـود داد و نشست.کف اتاق پر از دانه های مروارید بود.سفید و براق.ملافـه را با نگـرانی و ترس از روی خودکنار زد و تمام وجودش بناگه سرد شد.با صدای بلند نالید:(لعنت به تو دیرمی!)
    و قطرات اشک دوباره در چشمان داغش حلقه زد.اگر اوآنقدر خوب نبود...
    ***
    مقـابل پنجره ی هال ایسـتاده بود و به تاریکـی جنگل زل زده بود.ساعت دوازده و پـانزده دقیقه بود و از پـرنس خبری نبود.ویرجینیا بعد از پوشیدن لباس و جمع کردن مرواریدهای مادربزرگ,پا برهـنه در بالکن اتاق ایستاده بود و فکر می کرد.به دیرمی چه می توانست بگوید؟بگویـدکه دیگر باورش می کند؟بگویـد بخاطر دعوایی که با او سر ملافه کرده بود,پشیمان است؟بگوید چون دیگر باکره نیست متاسف است و یـا بخاطرآنکه آنـقدر شرافت داشته که به او دست نـزده,از او تشکرکند؟اما مگر خودش باورش می شـد زن شیطان شده باشد؟در تاریکی دو نور زرد ماشین,باریک مثل چشمان گرگی خشمگین,از وسط جنگـل راه باز می کرد.دیرمی داشت می آمد.خدایا چقدر دلش برای او,بـرای دیدن و بغـل کردن و حتی بـوسیدن او تنگ شده بود,واینکه درآغوش امن وگرمش بگرید,به چشمان مهربانش نگاه کند وبگوید چقدر دوستش دارد...ماشین رسید و به سرعت کنار لیموزین پارک کرد.ویرجینیا برگشت و از هال بیرون دوید و خود را بالای پله ها رساند.طبقه ی اول توسط لوستر بزرگ روشن بود و در اصلی خانه طاق به طاق باز بود.دیرمی داشت گرفته و نگران می آمد.هنـوز بلوز و شلوار سفیـد دامادی را بتـن داشت اماکتش را درآورده بـود و کراواتـش را شل کرده بود.ویرجینیا با دیدن او بگریه افتاد و از پله ها سرازیر شد.دیرمی او را دیـد:(خدای من...چه بلایی سرت اومده؟)
    صدایـش از نگاهش خسته تر و نگرانتر بود.ویرجینیا خود را رساند و درآغوشش فرو رفت و بلندتر از قـبل به گریه اش ادامه داد.دیرمی موهـای او را نـوازش کرد:(خیلی تـرسیدی؟...آروم باش عزیـزم...دیگه تموم شد...من اومدم دنبالت!)
    ویرجینیا با شرم سر بلندکرد و به چهره ی ملایم و غمگین اما زیبای دیرمی خیره شد:(منو ببخش... لطفاًمنو ببخش!)
    حرفش تمام نشده صدای پرنس از سمت درآمد:(بهتره برای معذرت خواهی عجله نکنی!)
    در را می بست.دیرمی به سویش برگشت:(چکار داری می کنی؟)
    و درها بسته شد:(خوب برادر عزیزم...خوش اومدی!)
    دیرمی با عصبانیت گفت:(من بخاطر ویرجینیا اومدم و حالاهم داریم می ریم!)
    و ویرجینیا را با خودکشید اما دو قدم نرفته پـرنس کلید را پیـچاند و بیـرون کشید!دیـرمی عصبانی تـر شد: (چیه؟می خواهی زندانی ام بکنی؟)
    پرنس لبخند تلخی زد وکلید را در جیب شلوارش فروکرد:(بله...تا وقتی که باهام حرف بزنی!)
    ویرجینیا از نگاه کردن به چهره ی او شرم شیرینی می کرد پس سر به زیر انداخت.دیرمی پرسید:(در مورد چی؟ )
    (در مورد چی؟!خدای من!شش سال گذشته و تو حرفی نداری؟)
    (اگه تو حرفی داری بگو ما می خواهیم بریم!)
    پرنس با تمسخرگفت:(اوه قلبم رو شکستی!من اینقدر دلم برات تنگ شده بود اونوقت تو...)
    دیرمی غرید:(تو بازم مست هستی؟)
    پرنس خندان راه افتاد:(می دونی...دلم برای نصایح برادرانه ات هم تنگ شده بود!)
    دیرمی با خستگی به ویرجینیا نگاهی انداخت:(بریم!)
    اما حرکتی نکرده پرنس روبروآمد:(تو خیال می کنی من برای چی بهت زنگ زدم؟)
    دست دیرمی از شانه ی ویرجینیا افتاد:(پس از ویرجینیا بعنوان طعمه استفاده کردی؟!)
    (مسلمه!)
    ویرجینیا شوکه شد!پرنس ادامه داد:(راستش ناامید بودم بیایی چـون می دونستم خبـر داری که ثروتـش رو به پیرمرد برگردوندم اما بازم خواستم شانسم رو امتحان کرده باشم!)
    ویرجینیا متعجب تر به دیرمی خیره شد.سعی می کردآرامش خـود را حفـظ کند:(من ویرجیـنیا رو دوست دارم و بخاطر خودش اومدم!)
    فکر مختل شده ی ویرجینیا مانع ازآن می شدکه به این جمله احساساتی و شاد شود پرنس گفت:(بذار اینم حماقت تو باشه!)
    (می شه در رو بازکنی؟)
    (بگو چرا این کار روکردی؟)
    (خودت می دونی الان وقت حرف زدن نیست!)
    صدای پرنس جدی تر شد:(اتفاقاً الان بهترین وقته!بگو چرا این کار روکردی؟)
    (فکر نکنم مجبور باشم چیزی به تو توجیه کنم...این زندگی منه به تو چه؟)
    (وای چقدر خوب منو تقلید می کنی...اگه نمی دیدم باور نمی کردم!)
    ویرجیـنیا نـابـاورانـه به دیـرمی زل زد.پرنـس متوجه شـد و با افتخارگفت:(چرا همه چیز رو به معـشوقه ات تعریف نمی کنی...رجینالد؟)
    چه؟!نگاه ویرجینیا لحظه ای بر چهره ی گستاخ و منتظر پرنس چرخید و دوباره بر دیـرمی قفل شد.دیـرمی عکس العـمل خاصی نشان نداد فـقـط دست ویرجیـنیا راگـرفت و به او لبخـند سردی زد:(تـوی راه حرف
    می زنیم...باشه؟)
    بناگه پرنس دادکشید:(کدوم راه؟تو خیال می کنی من می ذارم بری؟)
    ویرجینیا وحشت کرد و پشت دیرمی مخـفی شد.اشک در چـشمان پرنس حلـقه زد:(لعنت به تو پـسر!باهام حرف بزن!)
    دیرمی دست ویرجینیا را رهاکرد:(چی رو می خواهی بشنوی پرنس؟متاسف و ناراحت بودنم رو؟گناهکار و پشیمون بودنم رو؟)
    ویرجینیا چند قـدم هم عـقب تر رفت.آنـها در مورد چه چـیزی صحبت می کـردند؟(بگو چـرا این کار رو کردی؟)
    (امیدوار بودم درکم بکنی!)
    (چطـور درکت می کـردم رجـینالد؟تو به من دروغ گفتی,از من استفاده کردی و قلبم رو شکستی! چطور تونستی؟)
    رجـینالد؟!دیرمی اعـتراض نمی کرد؟پس او رجـینالد بود؟!چشـمان پرنس از اشک کنترل شده سرخ شده بود:(چرا اینقدر اذیتم کردی؟چطور بدون در نظرگرفتن شرایط روحی و احساسی من ازم فرارکردی؟منی که تمام عمرم رو فدای توکردم,دوستت داشتم,کمکت کردم,منتظرت موندم و برای یک تـوجه و محبت کوچیک از طرف تو حسرت کشیدم...چطور دلت برام نسوخت؟!)
    (متاسفم اما تو سر راهم بودی و من می ترسیدم اگه قصدم رو بفهمی مانع کارم بشی!)
    (و می شدم چون تو داشتی اشتباه می کردی...فردریک توی هیچ اتفاقی دست نداشت مقـصر اصلی هنری بود!)
    (اون پدر هنری و سدریک بود و بنظرت پدر بودن گناه کمیه؟)
    ویرجینیا احساس ضعف کرد.آیاآنچه می شنید درست بود؟!(اما پیرمرد تو رو می شناخت!)
    (بله و به جبران کارهای پسرانش قبولم کرد البته منم خیلی سعی کردم خودم رو بیچاره و تنها و نـیازمند و مدیون وفراموشکار نشون بدم نمی دونی چقدر برام عذاب آور بود تحریک دلسوزی دشمن!)وبه ویرجینیا نگاهی انـداخت و دست از همه جا شستـه ادامه داد:(از وقتی وارد لوس آنجلس شدم فردریک رو زیر نظر داشتم باید یک جوری وارد خونه و زندگی اش می شدم به لطف تو به چنگم افتاد وارد بیمارستان شدم و اونو اونجا روی تخت دیدم نمی دونی چقدر دوست داشتم دست روی گلوش بذارم و اونقدر فشارش بدم که زجرکشون جـلوی چشمام بمیره اما اون مجازات کمی بود پس نقشه کشیدم,همکار پـیداکردم و اجـرا کردم و نمی دونی چقدر لذت می بردم وقتی می دیدم اون بخاطر نوه هاش تلاش می کنه,عذاب می کشه وگریه می کنه...درست مثل یک تشنه با هر قطره اشک اون سیراب می شدم!)
    عـرق سردی بر تـن ویرجینیا نـشست.شیطان اصلی او بـود!پرنس نالید:(تو نمی دونی من الان در چـه حالی هستم؟تـو برای من مظهـر و الهه بودی چـطور تونستی اینـقدر ظالم باشی؟این تـو نیستی...بـرادر من همیشه دلسوز و مهربون و خوب بود!)
    رجینالد داشت عصبانی می شد:(اون برادرت شش سال قبل مرد پرنس!اونها مجبورم کردند بد باشم,تو هم اونجا بودی دیدی که همه چیزم رو ازم گرفتند...پدر و مادرم رو,زندگی ام رو,جوونی وشادی هامو,آینده و سلامتی و حتی اسمم رو...اونها یک شبه عشق منو کشتند برای من فقط یک راه مونده بود مثل تو انـتقام گرفتن!)
    ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند.باگیجی پیش رفت:(دیرمی...تو چی داری می گی؟)
    و روبرویش رسید.رجینالد سر به زیر انداخت:(متاسفم ویرجینیا...)
    خشم ویرجینیا شدت گرفت بطوری که با نفرت خندیـد:(همین؟!متـاسفی؟!ببین بـا ما چکارکردی؟با پـدر بزرگم...با بچه ها؟)
    و یکی یکی همه را بیـادآورد.لـوسی را,کـارل و ماروین و فـیونا را,برایـن و ارویـن را...اشک پلکهایش را فشرد.با نـاباوری داد زد:(چـطور تـونستی دیرمی؟هـر چی به من گـفتی دروغ بود؟لعـنت به تو...من باورت کرده بودم...چطور تونستی بی رحم؟!)
    و حمله کرد و دقایقی فقط او را زد!مشتهای لرزانش یکی پس از دیگری بر سینه ی رجینالد فرودآمد و او را ذره ذره عقب هل داد تا اینکه بالاخره خسته شد!بازوهای رجینـالد بـاز شد و ویرجینـیا درآغوشش فـرو رفت..(منو ببخش ویرجینیا و لطفاًدرکم کن...کاش واقعاً همه چیز فراموشم می شد اما تونمی دونی من چه زندگی قشنگی داشتم که فقـط بخاطر اینکه پدرم وظیـفه اش رو انجام داد همشونو ازم گرفـتند اونم بطـرز وحشتناکی...نمی دونی چقدر درد و رنج کشیدم...خواب نداشتم...یکی باید تقاص پس می داد...)
    ویرجینیا غرید:(اما من نه!منم مثل تو بودم...تنها و دلشکسته...چرا با من این کار روکردی؟)
    رجینالد موهای او را بوسید:(من دوستت داشتم ویرجینیا تو تنهاکسی بودی که داشتم وکمکم می کردهمه اونـها با تو هم بدرفتاری می کردند حتی پدربزرگت نمی خواست ببیندت منم فکرکردم چون تو هـم مثل منی,درکم می کنی و می خواستم تو هم انتقـام گرفته باشی...فکرکردم ما با هم می تونیم خوشبخت بشیم فکرکردم تو هم منو دوست داری...)
    ویرجینیا زمزمه کرد:(من دوستت داشتم!)
    تلخ بود اما باید یکی از این دو را قبول می کرد.یکی از این دو پسر خاله ی اصلی اش بود.یکی از ا ین دو رجیـنالد بود.یکی از این دو قاتل دایی بود.یکی از این دو مسبب مشکلات فامیل بود.حال هـمه چیزمعـلوم شده بود و البته دو چیز دیگر!شیطان واقعی چه کسی بود وچه کسی واقعاً دوستش داشت !
    پرنس رو به رجینالدکرد:(حاضری برگردیم و دوباره شروع کنیم؟)
    ویرجینیا خود را عقب کشید.پرنس کنارشان منتظر جواب بود.رجینالد با خجالت گفت:(می دونی که...من دیگه روی برگشتن ندارم!)
    پرنس شوکه شد:(این حرف از تو بعیده!)
    (بـزودی همه چیـز معلوم می شه اونوقـت من چطوری می تونم به صورت آقای میجر و بقیه ی کسانی که زندگی شونو بهم ریختم نگاه کنم؟)
    (اما اون تو رو می بخشه!)
    ویرجینـیا از این طرفداری عظیم متعجب شد!رجینالدگفت:(می دونم اما من دیگه نمی تونم اینجا,توی این محیط زندگی کنم,دیگه نمی تونم به اون زندگی ولای اون آدمها برگـردم,من از خودم متنفـرشدم...دیدم که انتقام مزه ی تلخی داشت و حالامی خوام بـرم و جایی دیگه بـرای سومین بـار شروع کـنم و سعی کنم جبران کنم.)
    پـرنس وحشـتزده شد:(نه من اجـازه نمی دم بـری!اون هـتل مال توست,بـمون بـا هم اداره کنیم مادرم هـم دوستت داره و می دونم اگه حقیقت رو بفهمه...)
    رجینالد با محبت خندید:(پرنس...پرنس گوش کن عزیزم...)و با دست موهای او را از پـیشانی اش بـالازد: (من باید از این شهر خطرناک برم...تو از خیلی چیـزها بی خبـری!شریکهای من یک مشت مجرم و جـانی بـودند همیشه بیشتر از اونچه می خواستم انجام می دادند و پول بیشتری می خواستند تو خـیال می کنی من واقعاً می خواستم به لوسی تجاوزکنند و یا براین رو بزنند؟نه!من تمام حـقوقم رو به اونها می دادم اما اونهـا هیچوقت راضی نمی شدند و من برای اینکه دست از سرم بردارند بهشون وعده ی ثروت ویرجینیا رو دادم و حالااگه بفهمند چنین پولی وجود نداره...)
    (اون پولهاکثیف بودند رجینالد...من مجبور شدم به پیرمرد برگردونم تا ویرجینیا در خطر نباشه!)
    موجی از احساسات گوناگون به ویرجینیا روی آورد.رجینالد با شرم خندید:(می دونم و خیلی بهت افتخار می کنم اما می بینی که چاره ای ندارم!)
    (من هر قدر بخواند بهشون می دم!)
    (بذار برم پرنس!اگر تو هم جای من بودی نمی تونستی بمونی!)
    پرنس بسیار ناراحت تر ازآن بودکه کوتاه بیاید:(پس منم باهات میام...می تونیم هتل رو بفروشیم و...)
    اشک در چشـمان رجینـالد حلقـه زد.به سرعت گـردن پرنس را دو دستـی گرفت و صورتـش را روبـروی صورت خود نگه داشت:(گـوش کن!تو باید اینجا بمونی...اینجا همه دوستت دارند و مادرت بـهت احتیاج داره!)
    پرنس هم بگریه افتاد.دست بر روی دستهای اوگذاشت:(منم تو رو دوست دارم و به تو احتیاج دارم!)
    رجینـالد او را به طرف خـود کشید و بالاخـره درآغوش هم قـفـل شدند:(تو باید بمونی...تو فقط می تونی خـطاهای منو جـبران کنی تو می تونی آبروی منو نگه داری تو می تونی به عشق اون پیرمرد جواب بدی... من نتونستم!نفرت کورم کرد...می دونم بـاور نمی کنی اما بایـد بـدونی اون خـیلی دوستت داره,از همه ی نوه هاش بیشتر و به لطف عشق تو بودکه منم دوست داشت!)
    پرنس بغض آلود خندید و رجینـالد او را از خود جـداکرد.چشمان آبی هـر دو مرطوب و سرخ بود:(به من نگـاه کن پـرنس!من جواب انتقام هـستم,پسری باگذشته ی دردناک,روحی گـناهکار وآیـنده ی از دست رفته!...تو می دونی من دیگه هیچی ندارم حتی عشق یک پیرمرد؟)
    ویرجیـنیا به او خیره شد.او را همان دیـرمی همیشگی می دید.محبوب پدربزرگ,مورد علاقه ی فامیل,پسر خوش صحبت خانه,دوست و همدرد همه...و درکش می کـرد!شایدکسانی بـودندکه اگر جـای او بـودند اینقدر انتقام جـو نمی شدند اما می دانـست این اخلاق رجینـالد از علاقه ی شدیـدی که به پـدر و مادرش داشته سرچشمه گرفته و می دانست حق نداشت یک طـرفه قضاوت کندآنهم در حق افراد و اشخاصی که فقط پنج ماه بـود می شناخت وکمابـیش از ظلمهایشان بـا خبر بود.حال دیگر به مرگ فـجیع دایی متاسف نبود.او دو زندگی نابودکرده و سه نفر و شاید بیشتر راکشته بود.این علل برای تقاص سنگین اوکم بود! متوجه بحث آندو شد.باز پرنس اصرار می کرد و رجینالد مخالفت!(مجبوری همین امشب بری؟)
    (پس چی؟دیگه آخر قصه است...سه تایی برگردیـم و چی بگیم؟پلیسها منتظـرند شما دو تـا برید و بگید با من روبرو نشدید یک روز بگذره فردریک می فهمه من فرارکردم و همه چیز تموم می شه!)
    (شما دو تا برگردید من می مونم...تو برو بگو من پرنس هستم و...)
    رجینالد از روی عـشق داد زد:(بسه پرنس!تو رو خدا اینقدر فداکاری بسه!چرا اذیتم می کنی؟چرا خجـالتم می کنی؟توخیال می کنی من کور یا احمقم؟از بچگی پیشم بودی,دوستم بودی,مواظبم بودی و جونم رو نجات دادی.خودتو,گذشته ات رو,زندگی تو فدای من کردی شش سال تمام بخاطر من عذاب کـشیدی, تنها موندی وکارکردی...من چطور می تونم بقیه ی زندگی تو ازت بدزدم؟دیگه بسه!بذار قدرتی هم برای تلافی کردن من بمونه!)
    اشک در چشمان پرنس می لرزید:(پس قول بده هر جا رسیدی بهم خبر بدی تا به دیدنت بیام و...)
    (قول دادن لازم نیست!من چطور می تونم فراموشت کنم؟)
    (دلم برات تنگ می شه!)
    (منم...اَه لعنت!کاش می تونستم زمان رو به اول برگردونم و از اول درست شروع کنم اونوقت خوب بودن رو انتخاب می کردم و می تونستم پیش تو بمونم...برای همیشه!)
    پرنس چرخید و پشت به او راه افتاد:(اوه بله...زمان!وقت نداریم من برم ماشینها روآماده بکنم!)
    رجیـنالد نگاه غمگینی به ویرجیـنیا انداخت و ویرجینیا لبخند سردی زد.هر دو متوجه گریـستن پرنس شده بودند!رجینالد به سوی اوآمد.چهره ی زیبایش خسته و اشک آلود بود:(هنوز از دستم عصبانی هستی؟)
    نه دیگـر!همه چیز بر طرف و تمام شده بود و نیازی به کین نگه داشتن نبود:(بله...چرا می خـواهی ترکمون کنی؟!)
    و بغض گلویش را بدردآورد.رجینالد خندید:(می دونم تو درکم می کنی!)
    ویرجیـنیا سر تکان داد و رجینالد دستهای او راگرفت:(جوابم رو می دونم اما برای مطمعـن شدن می خوام بپرسم,اگر پرنس نبود دوست داشتی با من بیایی؟)
    (اگه پدربزرگ نبود حتماً می اومدم!)
    (سر خودت کلاه نذار ویرجینیا...عاشقشی!)
    (نه دیرمی...دیگه نه!)
    رجینالد او را بغل کرد:(اون دیونه ی توست و هرکاری کرده از روی همین عـشق باکره و شدیدش بوده... تو هـم اونو دوست داری..راستـش من خیلی سعی کـردم از قـبول این حـقیقت فرارکنم و حتی تـو رو هم وادار به قبول کنم اما نشد...عشق اون قوی تر از ما بود!)
    بله متاسفانه دیرمی میجر همیشه درست کشف می کرد!رهایش کرد:(اما بازم اگه روزی تنهـا موندی و بـه کمک احتیاج پیداکردی بدون که من همیشه هستم و هنوز هم عاشقتم بیا پیشم و اجازه بده کمکت کنم!)
    ویرجـینیا احساساتی شد و می خـواست تشکرکندکه صدای پـرنس هـر دو را تـرساند:(تـمام طایرها پنـچر شدند!)
    هر دو متعجب به سویش راه افتادند:(چطور ممکنه؟)
    و بـا هم خارج شدند.هوا سرد و بـارانی بود.حق با پرنس بود.طایرهای هر دو ماشین خالی شده بود.رجینالد به شوخی گفت:(نکنه اینها هم کار توست؟)
    پرنس جواب نداده شخصی از پشت سرشان گفت:(کار ماست!)
    نیکلاس و مارک و تادسن!پرنس شوکه شد:(شماها اینجا چکار می کنید؟!)
    مارک با تمسخرگفت:(براتون خبرآوردیم...حدس بزنید چی شده؟)
    قلب ویرجینیا لرزید.هر سه لبخند زشتی بر لب داشتند.نیکلاس ادامه داد:(قاتل پدرمون شناخته شده!)
    و دستش را بالاآورد.یک اسلحه ی نقره ای رنگ در دست داشت!هر سه وحشت کردند.رجینـالد با عجله گفت:(اونکه پدر واقعی تون نبود و شما ازش متنفر بودید؟)
    آنها حد فاصل سه متر را نگه داشته بودند(درسته اما اون مرتیکه از محل ده میلیون دلارقاچاق خبر داشت!)
    نگاه پرنس و رجینالدکه دو شادوش هم ایستاده بودند,بر هم چرخید.ویرجینیا به تادسن نگاه کرد.قـدم قدم عقب می رفت.پس پـیداکردن آنهاکار او بود!نیکلاس اسلحـه را تکان داد:(حالابگیدکدوم یک از شما دو برادر مامانی پرنس؟)
    پرنس لب می گشودکه رجینالد پیش رفت:(من!)
    پرنس داد زد:(نه...دروغه...)
    و صدای شلیک گلـوله دو بارکوبید!رجیـنالد ناله ای کرد و عقب پرتاب شد و جلوی پای ویرجینیا محکم بر زمـین فرودآمد.خون گـرم بر دامن و سینه,تـا صورت ویرجینیا پاشید و فریادش را به هوا بلندکرد!پرنس صبر نکرد.دیوانه وار به سوی نیکلاس یورش برد و درگیری وحشتناکی بین آنها افـتاد.ویرجینیا با چشمانی از حدقه درآمده,به جوی خون هایی که ازپهلو وگلوی رجینالد بر چمن روان بود,نگاه میکرد و می لرزید این ممکن نـبود.رجیـنالد را زده بودند!صدای فحـش و دعوا و زد و خـورد در فضا پیچیده بود اما ویرجینیا نمی توانست به چیز دیگری جز رجینالد توجه کند...او داشت می مرد!پـاهای ویرجینـیا بی حس شده بود.
    بی اخـتیارکنار رجـینالد بر روی زانـو افتاد.دستهای رجیـنالد به شکمش چنگ زده بـود و نگاه آبی اش بـر اطراف می چرخید.ویرجینیا دست بر پیشانی اوکشید و موهای قشنگش راکنار زد.رجینالد او را می دید اما درد وادارش می کرد دندان بر هم بفشارد.ویرجینیا باگنگی صدایش کرد:(دیرمی...لطفاً تحمل کن!)
    رجینالد به زحمت صدایی ازگلو خارج کرد:(برو...نذار...)
    و خـون ازلای لبـهایش برگونـه اش خزید.ویرجـینیا وحشتزده و دلسـوزانه شروع به گـریستن کرد.نـاگهان صدای شلیک یک تیر دیگر او را از جا پراند.به سایه ها نگاه کرد.یکی دوان دوان دور می شد.یکی مقابل ماشـین سیاهی که تازه ویرجـینیا متوجه وجـودش می شد,اسلحه بدست ایستـاده بود و دو نفر دیگر جلوی پایش بر زمین افتاده بودند!ویرجینـیا همچون عـروسک کوکی راه افـتاد.هر قـدر نزدیکتر می شـد جزئیات بیشتری تشخیص می داد.شخص سر پا را شناخت.مارک بود:(بلند شو پسر...با من شوخی نکن!)
    یکی ازآنـدوکه سعی می کـرد از روی دیگری بـلند شود,ازکتـف راست تـیر خورده بود وآن دیگری بی تحرک با لکه ی سرخی بر روی سینه که مرتب بزرگتر می شد,مرده بود!
    ***
    تـا دقایقی دیگر بـاز همه چیزآرام و ساکت بود.تادسن فرارکرده بود.مارک جسد نیکلاس را برداشته و با ماشین رفته بود و پرنس با تن زخمی و نیمه جان,رجینالد را درآغوش گرفته بود و سعی میکرد با موبایلش شماره بگـیرد.عجیب بود,فـقـط یک تیـر شلیک شده بود,مارک خواسته بود پرنس راکه داشته برادرش را خفه می کرده از عقب بزند و زده بود اما تیر از شانه ی پرنس رد شده بود و به قـلب نیکلاس اصابت کرده بود!نیکلاس با اسلحه ی خودش توسط برادر خودش کشته شده بود!
    رجیـنالد دیگر نـاله نمی کرد در عوض نفسهای کند و عمیقی می کشید,گهگاهی چـشم باز می کرد اما چیـزی ندیده دوباره می بست.ویرجیـنیا ملافه ای راکه از خانه آورده بود تا می کرد تا برای جلوگیری هر چندکوچک از خونریزی بر زخم او بفشارد.خون گـلویش بر شانه و سینه رفته و بلوز سفـید دامادی اش را قرمز وخیس کرده بود.خون شکمش هم برکمر و باسنها و حتی رانش رسیده ومنظره ی رقت باری بوجود آورده بود.از زخم پـرنس چیزی دیده نمی شد چـون کمرش را به ماشـین چسبانده بود و تن رجینالد را بر سیـنه داشت.دستهایش از بس می لـرزید نمی توانست موبایل را نگه دارد:(الو براین؟آره منم...خـیلی بهت
    احـتیاج دارم...ایندفعـه دیگه بهم کمک می کنی مگه نه؟)و قطرات اشکش رها شدند:(بازم همون مشکل! من زخـمی شدم و رجینالد داره می میره...آره بیا,ما خونه ی تادسن هستیم...عجله کن...ببین اینو بدون تنها امیدم هستی!)و رو به آسمان بلنـدکرد و لبخنـد بی حالی زد:(متشکرم...هیچـوقت این کمکت رو فـراموش نمی کنم!)
    ویـرجینیاکنار رجـینالد زانـو زد و ملافه ی چنـد لاشده را بـر روی شکمش گـذاشت و با وجودآنکه دلش
    نمی آمد,فشرد.رجینالد ناله ای کرد و چشم گشود.پرنس می گریست:(متاسفم بابا نتونستم!)
    رجینالد دردکشان لب بازکرد:(پرنس...من...)
    پرنس غرید:(حرف نزن...الان کمک میاد!)
    اما رجینالد پچ پچ وار ادامه داد:(خودت هم می دونی وقت زیادی ندارم!)
    پرنس گونه اش را به موهای او چسباند:(چرا این کار روکردی لعنتی؟)
    لبخند غمگینی بر لبهای رجینالد نقش بست:(من خیلی خوشحالم که تونستم تلافی هر چندکوچیکی کرده باشم!)
    (تو نباید این کار رو می کردی...نباید...نباید!)
    ویرجینیا نمی توانست نگاهشـان کند,همینقـدرکه صدایشان را می شنید بی صدا وآرام می گریست.ملافـه تماماً رنگین وسنگین شده بود اما او همچنان سرسختانه می فشرد.صدای رجینالد واضح نبود:(تو بایدبخاطر آزادی همیشگی من خوشحال باشی...دارم پیش پدر و مادر و خواهرکوچولوم میرم پیش پدر هـر دومون) پرنس مثل دیوانه ها خندید:(سلام منم بهشون برسون بگو بزودی پرنس هم پیشمون میاد!)
    رجینالد هم شوخی کرد:(امیدوارم خیلی زود نباشه...تازه دارم از دستت خلاص می شم!)
    هر دو به سختی خندیدند.باد ملایم بود اما بازگلبرگهای صورتی رنگ و پژمرده ی رزهای ماشین را پـرپـر می کرد و در هوا به پرواز در می آورد...
    (چی شده؟جایی ات درد می کنه؟)
    (آره...قلبم!)
    (خیلی بی مزه ای!)
    (ما حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم...)
    این جمله قلب ویرجینـیا را درید!نیـاز به رنجاندن بیشـتر نبود.نمی توانست خـون را به تنـش برگرداند!پـس رهایش کرد وشروع به گریستن کرد.رجینالد صدایش را شنید وپچ پچ وارگفت:(لطفا!گریه نکن ویرجینیا ...توکه حتماً درکم می کنی؟)
    ویـرجینیا سرش را به علامت بله تکان داد اماگریه اش بجای کمتر شدن شدت گرفت!پرنس باز از خشم و بیچارگی خندید:(خدای من!عین فیلمهای مزخرف وکلیشه ای شدیم!)
    باد شدت گرفت و باران پخش و پلابه اطراف زد.رجینالد نفس زنان نالید:(پرنس...باهام حرف بزن!)
    ویرجینیا بهتر دیدآندو برادر را تنها بگذارد پس از جا بلند شد و پشت ماشین رفت اما هنوزهم می توانست صدایشان را بشنود...
    (چی بگم؟)
    (هر چی دوست داری...فقط می خوام صداتو بشنوم...برام لذت بخشه!)
    (خدای من!هنوز هم داری منو تقلید می کنی؟)و با یک آه ادامه داد:(خوب بذار ببینم...بیا ازگذشته حرف بزنیم,روزهای مدرسه یادته؟برامون شایعه درآورده بودند...البته تو مـقصر بودی!فکرکنم نبایـد مدل نقاشی ات می شدم!)
    رجینالد خنده ی کوتاهی کرد:(اما...عالی بودی!)
    (راست می گی...ولی سانی خیلی ترسیده بود!اون هیچوقت نفهمید ما برادریم!)
    سانی!درد قلب ویرجینیا شدت گرفت...(حتی توی روزنامه ی مدرسه هم نوشته بودند....حتی از نقاشی تـو عکس هم انداخته بودند,یادته؟)
    صدایی از رجینالد خارج شدکه شبیه بله بود و پرنس که فهمید قدرت حرف زدن نـدارد ادامه داد:(مشکل اصلی پدرت بود...هیچوقت منو دوست نداشت!هر وقت می اومدم دیدنت با اون یونیفرم تـرسناکش جلوم سبز می شد و می گفت"لعنت به تو جوون!بـازم اومدی؟بـرو اطراف آمریکا رو بگرد ببین بـرادر دیگه ای نـداری؟"بعد منـم زور می گـفتم و داد می زدم و اونـو عصبانی تـر می کردم بـطوری که همیشـه تـهدیدم
    می کرد"از اینجا برو سویینی می زنم نـاقص می شی!"و راستش هیـچوقت باور نکردم بـزنه اما اون شب... بالاخـره لج سالها رو درآورد و بـهم شلیک کرد!به همیـن کتـفم خورد...خـدایا...فکرکنـم اگه بـراین نبود پدرت همون اوایل منو می کشت!)
    باران شدت گرفت.ویرجینیا برای آوردن پتو به خانه دوید.تخت را دیـد و سایه وار چیـزهایی بیـادآورد اما زخمی شدن رجینالد تمام اتفاقات آن شب را تحت شعاع خود قرارمی داد.وقتی پایین برگشت باران کامل و یکنواخت شده بود و صحنه وحشتناکتر شده بود.همه جا غرق خون بود و هر دو پلکها بسته وبی حرکت بودند.رنگ صورت رجینالد همرنگ بلوزش سفید شده بود و پرنس او را به سینه می فشرد و می گریست! بنـاگه ویرجینیا متوجه آرنج دست پرنس شد.خون کتفش تاآنجـاآمده بود!نگاهش را بر اندام او چرخـاند. رنگ سـیاه بلوزش مانـع دیده شدن خون می شد امـا جیب شلـوارش؟خون تـاآنجا هم رسـیده بـود!چطور توانسته بود تحمل کند؟ویرجینیا با وجود خجالت و خشم صدایش کرد:(کاری هست من بتونم بکنم؟)
    پرنس چشمان اشک آلودش راگشود:(ذاتاً همه ی کارها رو تو کردی!دیگه چی می خواهی؟!)
    قلب ویرجینیا تیرکشید!حق با پرنس بود او مقـصر بود!بغـض دوباره و شدیـدتر از قـبل درگلویش بـادکرد. سعی کرد چیزی بگوید اما حرفی برای گفتن نداشت!رفت و برآخرین پله نشست ودوباره وبی صدا شروع به گریستن کرد!
    نمی دانست چقـدرگذشته بـود.باران همچـنان می بـارید و او سر تا پـا خیس شده بود.پرنس هم همچنان چشم بسته و بی حرکت بود.موهایش کاملاًخیس شده و برگونه ها تاگردنش کشیـده شده و چسبیده بـود. خون لبها و چانه ی رجینالد شسته شده بود وقطرات باران درشت و مرتب بر صورتش می افتاد و می غلتید پتو هم خیس و سنگین بر انـدام بـلند و خوش فـرمش خوابیده بـود و دردناک بـود خونی که از لای ملافه گذشته بود,به پتو رسیده بود و دایره ای رنگین بر رویش انداخته بود!چمـن هم از خون شسته شده بـود اما لابه لایش جوی های ریز و درشت خون آمیخته به آب می گذشت...تا اینکه بالاخره صدای ماشین آمد و نور از جلو بر چشمان ویرجینیا افتاد و او را با شـوق از جا جهاند.پـرنس متوجه نشد.ویرجینـیا پیش دویـد و ماشین خود را رساند و جلوی آنها ترمز سختی کرد.براین پشت فرمان بود.گوشه ی لبش کبود شده بـود و زخم جدی در زیر چشم داشت.ویرجینیا لحظه ای گیج شد وناگهان بیادآورد اوتوسط افراد رجینالدکتک
    خورده بود.براین با ناباوری پیاده شد:(خدای من!اینجا چی شده؟)و نگاه وحشتزده اش راچرخاند:(پرنس؟)
    پرنس باز حرکتی نکرد.براین رو به ویرجینیاکرد:(اون پرنس ماست مگه نه؟)
    ویرجینیاگریان سرش را به علامت بله تکان داد و براین پیش رفت وکنارش زانو زد:(پرنس من اومدم!)
    چشمان آبی پرنس تا نیمه باز شد و با دیدن براین لبخند زد:(می دونستم می آیی...لطفاًکمکم کن!)
    (چکار باید بکنم؟)
    (اینو ببر!)
    نگاه براین بر چهره و تن رجینالد چرخید:(چی شده؟)
    پرنس حرکتی به خود داد:(نمی تونم توضیح بدم وقت نداریم تو باید عجله کنی,خونریزی شدیدی داره)
    براین برای برداشتن او از جا بلند شد:(چراآمبولانس خبر نکردی؟)
    (نمی تونستم...اون در خطره وآدرس اینجا سر راست نیست!)
    براین پتو راکنار زد و از صحنه ای که دیدآنچنان شوکه شدکه فریادکوتاهی کشید وعقب دوید:(آه خدایا کی این بلارو سرش آورده؟)
    پرنس رجینالد را نشاند:(می تونی بلندش کنی؟)
    براین داشت به گریه می افتاد:(البته!)
    و خم شد و رجینالد را بر روی دو دست بلـندکرد.ملافه ی خـون آلود بر زمین افـتاد و خونـابه را بر شلوار سفید براین پاشید(ویرجینیا...در ماشین رو بازکن!)
    ویرجینیا دوید و بازکرد و براین رجینالد را بر روی صندلهای عقب درازکرد.پرنس به کمک لیموزین بلند شده بود و خود را سر پا نگه داشته بود.براین به سویش برگشت:(تو نمی آیی؟)
    پرنس گیج می رفت:(نمی تونم,پلیس شک می کنه تو برو به هر جا رسیدی زنگ بزن و خبر بده!به یورکا ببرش,یک جای امنی بستری اش کن و زود برگرد و وقتی برگشتی منکرهمه چیز بشو وحتی برای رجینالد اسم جعلی پیداکن!)
    براین تا حدودی حدس زد ماجرا از چه قرار است و سوالی نپرسید:(پس شماها؟)
    پرنس غرید:(تو برو...به فکر ما نباش!)
    براین تازه متوجه رنگ پریدگی و بدحالی او شد:(تو چته؟تو هم زخمی شدی؟)
    و بانگرانی به سویش دوید و دست انداخت تا تن او را لمس کندکه پرنس با خشونت جا خالی داد و فریاد زد:(من خوبم...تو به برادرم برس!)
    براین لـحظه ای با دلگیری ایستاد و بعد همانطورکه چشم بر او داشت عقب عقب خود را به ماشین رساند, بدون هیچ حرفی سوار شد و روشن کرد.در یک چشم بهـم زدن ماشیـن از جاکنده شـد,چرخی زد و دور شد.ویرجینیا با صدای افتادن چیزی به عقب برگشت.پرنس ازحال رفته بود.
    ***
    تمام طول راه تا بیمارستان ویرجینیا پشت آمبولانس نشسته بود و از شیشه راهی راکه طی می کردند نگاه می کرد.تاریکی بود و جنگل و باران که به شیشه می زد.اصلاً نفهمیدکی و چطور نجات پیـداکردند.شاید فـقـط نیم دقـیقه او در وحشت بدحالی پرنس مانده بود بعدآژیر پلیس وآمبولانس!می گفتند شخـصی بنام تـادسن خبـر داده بود و چـه خوب که این کار راکـرده بود.پرنـس را همانجـا در ماشـین عمل می کردند.
    می گفتند اصلاًوقت ندارد.از بس خون از دست داده بود تا مرز مرگ رفته بود.با این حساب رجینالد حتماً مرده بود.ویرجینیا خسته تر ازآن بودکه نگران بشود.مغز و روحیه اش توانایی درکش را از دست داده بود. او برای یک روز بیش از حد دویـده وگریسته و تـرسیده بود!و البته بـسیارگرسنه وکم خـواب بود.وقتی به بیمارستان رسیدند و پرنس را برای تزریق خون بردند,ویرجینیا خود را به تلفن رساند تا به پدربزرگش خبر دهدکه متوجه نگاه غیر طبیعی مسئولین و پرستارها شد و تازه متوجه سر و وضع خود شد.تاج و تور سرش لابه لای بوته های جنگل مانده بود.کفشهایش پای ایوان وکیفش دست سمنتـا و او با موهای بهم ریخـته و خیس و لباس عروس خون آلود پا برهنه آنجا ایستاده بود.اصلاً نفهمید چطور تلفن کرد وبه پدربزرگ چه گفت!بعد ازآن از حال رفته بود و وقتی دوباره چشم گشود صبح شده بود.در اتـاقی در بیمارستان بود.سُرم به دست داشت و پدربزرگ بالای سرش بـود.دیـدن دوبـاره ی او بعـد ازآن اتـفاقـات سنگین ویرجـینیا را احـساساتی کرد بطـوری که برای بغـل کردنش از جا پـرید و پـدربزرگش هم با علاقه او را به سینه فشرد: (خیلی می ترسیدم نتونم دوباره ببینمت!)
    (منم بابابزرگ...)
    (بگو چی شد؟)
    ویـرجینیا دوباره صحنه ی تـلخ شب قبل را بیادآورد و به گریه افتاد.پیرمرد نگرانتر شد:(دیـرمی کجاست؟ بلایی سرش اومده؟)
    ویرجینیاآواره ماند.آیا پدربزرگش رجینالد بودن او را می دانـست؟آیا می دانست او مقصرمشکلات فامیل بـود؟آیا از شنیدن حادثـه ناراحت می شد؟او چکـار باید می کرد؟دروغ می بـافت یا همـه چیز را مو به مو توضیح می داد؟پیرمرد از مکث او عصبانی شد:(گوش کن,قراره نیم ساعت بعدیک کاراگاه برای صحبت بـا تو بیاد و تـو باید همه چـیز رو به من بگی تـا من بسنجم و بـرای گزارش آماده ات کـنم وگرنه رجینالد شناخته می شه و به خطر می افته!)
    ویرجینیاگیج تر شداو به چه کسی رجینالد می گفت؟(شما اونو می شناختید؟)
    (خیلی زودتر از اونکه به فرزندی قبولش کنم...)
    ویرجینیا متعجب شد:(اما توی تلفن به من گفتیدکه پرنس رجینالدِ؟)
    (مجبور شدم!بعد از رفتن تو براین همه چیز رو به من گفت و من فهمیدم تو هم رجینالد رو می شناسی,اون خیلی ناراحت بود و من برای کمک به اون دروغ گفتم!)
    (کمک به اون؟!)
    (من تحمل دیدن ناراحتی اونو نداشتم کسی که واقعـاً به تو ارزش می داد و دوستت داشت دیـرمی بود نـه پرنس!...پرنس رو همه می شناختند اون شهرت بـدی در مورد روابطش با دختـرها داشت و لایق تو نبود و من برای نجات تو و البته کمک به دیرمی به نوه ی خـودم تهمت زدم!رجینالد هیـچوقت نفـهمید من با تـو حرف زدم!)
    براین همه چیـز راگفتـه بود و هـر چه پدربزرگش گفتـه بود دروغ بود!؟!(می دونم حالاماجـرای مادرت و خانـواده ی فـلوشر رو می دونی اما بـایـد بگم من مقـصر نبودم,همه اش تقصیر هنری و سدریک بود اونها شیـطان واقـعی بودنـد و دست به کارهای وحشـتناکی می زدند و از من هم انتـظار داشتـند به عـنوان پـدر, پشتیبانی شون بکنم و مثل اونها و حتی بدتر باشم!اونها بی خبـر از من سراغ جویل رفـتند و با زور و تـهدید مجبور به ازدواج با دبوراکردند و متاسفانه ترسیدن جویل و تسلیم شدن دبورا باعث شد هـنری و سدریک مشـتاق تر و حریص تر از موفـقیتشون به مادرت هم نقشه بکشند چون مادرت با اینکه مـرد ثروتمندی مثل ویلیام خواستگارش بود,می خواست با پدرت که دانشجوی فقیری بود ازدواج بکنـه...من اعتراف می کنم اونوقـتها خیلی ضعیف و تـرسو و احـمق بودم بطوری که نـتونستم مادرت رو نجات بدم!جرات نمی کردم غرورم رو بشکنم من نمی تونستم دلسوزی کنم من حق نداشتم ببخشم من باید همیشه پدری می بودم کـه فقط بد بود!)
    ویرجیـنیا پشـیمان از اینکه چـرا از اول حرفـهای پرنس را بـاور نکرد و ناراحت از اینکه پدربزرگش چنین کسی بود,گوش می کرد اما می دانست حالادیگر همه چیز درگذشته مدفون شده,پـیرمرد پشیمان شـده و جبـران کرده بود و مطمعـن بود حالامادرش هم ناپدری اش را بخشیده بود.(و بخاطر اون بودکه روزهـای اولی که اومدی ازت فرار می کردم,روی دیدن تو رو نداشتم از طرفی پگی به جاسوسی هنری پیشم بود و علناً به زبون هنری تهدیـدم می کرد.اگـر موضوع خـودم و جون خـودم بـود نمی تـرسیدم اما مـوضوع سر دیگران بـود!هـنری دیگه قـوی تر از من بـود و من شاهد بـودم که چطور به انتـقام گیری مرگ سـدریک خانواده ی رجینالد رو نابودکرد و پرنس روآواره ی شهرها و دبورا روگریون کرد و حتی جویل روکشت حیف که پرنس هیچوقت درک نکردکه من مقصر نیستم!)
    دیگـر درک می کرد!(و بعـد رجینالد رو توی بیمـارستان دیدم,زنده بود اما می دونستم اگه هـنری پیداش کنه می کشدش پس زیر پـر و بالم گرفـتم فکـر می کردم واقعاً حافـظه اش رو از دست داده آخه اونقـدر خوب رل بـازی می کردکه حتی بـرادرش هم بـاورش شد!)و خـندید:(می دونم پرنس نگران برادرش بود چون اونـو درآغـوش دشمن می دیـد اما من سـعی کـردم با محبت کردن به برادرش نشون بدم فقط قـصد جبران وکمک دارم من خیلی خوشحال بودم که خدا این فرصت رو به من داده تـا زندگی رجـینالد رو تـا حدی بهـش برگردونم,عـشق بورزم و مواظبش باشم اما اونم منو مقصر دونست و برای آزار من به نوه هام حـمله کرد ولی راسـتش حالاکه فـهمیدم اصلاً از دستـش عصبانی و نـاراحت نیسـتم و برعکس بهش حق
    می دم و درکش می کنم چون اون خیلی عذاب می کشید بیشتر شبها با خواب بد بیدار می شد و تا ساعتها تـوی ایوون گریه می کرد!)
    قلب ویرجینیا بدردآمد:(جداً؟)
    چشمان پیرمرد هم از اشک پر شد:(اون بی گناه بودمن بچه هایی تربیت کرده بودم که زندگی وسرنوشت وآینده ی اونو ازش گرفتند و اون حق داشت از من که پدرشون بودم پس بگیره!من از همون روز اول این فرصت رو بهش داده بودم!)
    ویرجینیا سر به زیر انداخت.پدربزرگش از دست رجینالد ناراحت و عصبانی نبود!چه زیبا و چه حیف!(اون زنده است مگه نه؟)
    ویرجینیا سر تکان داد:(نمی دونم...)
    می دیدکه مجبور است او هم سهم خودش را تعریف کند وکرد.پدربزرگ آرام و خونسرد بودبطوری که وقـتی ویرجینیاآخر ماجـرا به گریه افتاد او خندید:(نترس اون سالم بر می گرده من مطمعنم!حالاگوش کن تو رجینالد رو نمی شناسی,هیچکدوممون نمی شناسیم اون دیرمی میجر...اگه کاراگاه پرسید اینو میگی...)
    ویرجینیا وحشت کرد.آیا حال پدربزرگش طبیعی بود؟(ماجرا هیچ ایرادی نداره می تونی بگی فقط مشکل پرنس!قتل هنری توسط اون اثبات شده و من قصد دارم علیه پسرخودم شهادت بدم اونوقت فکرکنم پرنس نجات پیدا می کنه!)
    ویـرجینیا از این فداکاری عظـیم پدربزرگش احسـاساتی شد.بناگه در باز شد و پرستاری داخل شد:(آقـای میجر می تونید نوه تون رو ببرید!)
    ویرجینیا با شوق گفت:(یعنی مرخصم؟)
    پرستاررسید و شیر ِسُرم را بست:(بله فقط قند خونتون بخاطرکم خوابی وگرسنگی پایین اومده بودکه حالا برطرف شده!)
    صدای دیگری از سمت در شنیده شد:(اجازه هست؟)
    یک مرد جوان و چاق بود.پدربزرگ کنار رفت:(بله بفرمایید؟)
    (من آقای سموئل برگمن هستم برای بازپرسی اومدم...خانم اُکونور حالاآمادگی شو دارید؟)
    ویرجینیا نگاهی به چهره ی خونسرد پدربزرگش انداخت:(بله حاضرم!)
    و مـردآمد,ازکلاسوری که در دست داشت یک ورق کاغـذ درآورد و لب تخت نشـست:(بهتره همه چیز رو از اول توضیح بدید...چراآقای سویینی شما رو بردند؟)
    ویـرجینیا باور نمی کرد بـتواند اما تـوانست ماجـرا را با مهـارت از جهـتی دیگر بـا حذف شخصـیت اصلی رجینالد تعریف کند و در عین حال چیزی درباره ی همخوابگی با پرنس معـلوم نکند!وقـتی بازپرسی تموم شد,کـاراگاه بنظر می آمد قانع شده باشدگفت:(مارک و نیکلاس حق نـداشتند مطمعـن نشده برای اجرای تقاص پدرشون سراغ آقای سویینی برند!)
    پدربزرگ وانمودکرد متعجب شده:(چطور؟)
    (ما هنوز مدرک کاملی نداریم که بتونیم قاتل بودن آقای سویینی رو اثبات کنیم این فقط یک نظریه بود!)
    پدربزرگ عصبانی شد:(واقعاًکه!سر نظریه ی احقانه ی شما پسر و نوه ام دارند می میرند!)
    مرد شرمگیـن به سوی ویرجینـیا برگشت:(چراآقـای سویینی بـجای آمبولانس خـبرکردن ازآقای کلایتون کمک خواستند؟)
    ویرجینیا جواب پرنس را به براین بیادآورد:(چون آدرس اونجا سر راست نبود وکسی غیر از براین و خـود صاحب خونه یعنی آقای تادسن راه رو نمی شناختند!)
    مرد از جا بلند شد:(متشکرم خانم اما...)و رو به پدربـزرگ کرد:(آقـای سویینی اشتباه بـزرگی کردندکه به آقای کلایتون اعتمادکردند!)
    پدربزرگ نگران شد:(چطور؟چیزی شده؟)
    (آقـای میجر من وظیفه ی خودم می دونم نتایج آخرین تحقیقات رو در اختیارتون بذارم,اولین پـرونده که متعلق به خانم لوسی میجر بود تقریباً بسته شد!)
    فکر ویـرجینیا در جمله ی قـبلی کاراگاه مانده بود.نباید به براین اعتماد می کردند؟اما چرا؟(جوانی که راه رو بـه پلیس نشـون داد یعنی آقای تادسن ویلمر اعتراف کردند با دو تا از دوستانش که از مجـرمان فراری هستند دست به این کار زدند!)
    پدربزرگ با شک و امیدواری پرسید:(یعنی این نقشه ی تادسن بوده؟هیچ اسم دیگه ای نیاوردند؟)
    (خیـر!فقط خودشون بخاطر علاقه ای که به خانم لوسی میجـر داشتـند دست به این کار زدنـد و ما از حالا تاروز دادگاه حق بازداشت کردن ایشون رو داریم و اماآقای کارل میجر,اینطورکه معلوم شده بر اثر مستی افـتادند!مـا از خدمتکاراتون بازپـرسی کردیم امکان اینکه کسی غـیر از خودآقـای کارل توی ایوان بـاشند وجود نداره خصوصاً در اون ساعت جشن که همه جلوی دید بودند و خوب از شخص مست انتظار می ره خیالاتی بشه!در موردآقای اروین کلایتون بجایی نرسیدیم تلفنها از بیرون زده می شده و البته لزومی هم به تحقیق و ادامه دادن نبود...خانم فـیونا شرمن از شکایتـشون صرفه نـظرکردنـد وآقای کلایتون خـسارت رو پـرداخت کردند و درآخر,آقای ماروین کلایتون,اینطورکه معلـومه توسط رقـباش مورد حمله وآزار قـرار گرفته چون سه نفر از قهرمانان همون باشگاه دو روز بعد از اون حادثه غیب شدند و ما به اونهاکه سابـقه ی دعوا دارند شک کردیم و در پی شون هستیم!)
    چقدر راحت همه چیز برطرف شده بود و حتی نامی از رجینالد فلوشر نیامده بود!
    (و اما در موردآقای براین کلایتون ما به جوابهای تازه ای رسیدیم!)
    پدربزرگ ترسید:(براین کاری کرده؟)
    (شاید هنوز نه!)
    (یعنی چی؟)
    (آقای میجر شما می دونستید نوه تون از یک بیماری روانی جدی رنج می برند؟)
    ویرجینیا متعجب نشد.اینرا از خود براین شنیده بود اما برای پدربزرگ تازگی داشت:(چقدر جدی؟)
    (اونقدرکه شش سال از درس خوندن منع شدند!)
    ویـرجینیا بالاخره ترسید.او تـا این حدش را نمی دانست!پـدربزرگ باگیجی گفـت:(این امکـان نـداره!اون
    می خوند...خودم توی مراسم قبولی اش شرکت کردم!)
    (منم گفتم منع شدند اما ایشون ادامه می دادند!)
    پدربزرگ از شدت تعجب نتوانست چیزی بگوید وآقـای برگمن ادامه داد:(اون می خونـده و اینو از هـمه مخفی می کرده مثل آقای سویینی!)
    (چی؟پرنس دانشجو نیست؟)
    (دانشجوی هنر نیست!حقوق می خونند و خبر بد اینکه توسط مدارک و توانایی که دانـشگاه بعـنوان پایان نامه در اختیارشون قرار داده,دارند علیه کارخونه ی شما تحقیق می کنند!)
    پیرمرد لبخند تلخی زد:(باید حدس می زدم!)و بعد از مدتی مکث گفت:(در مورد بیماری براین دیگه چی می دونید؟)
    (ایـنکه اونقدر پیشرفـته و خطرناک شده که هـر روز پیش روانپزشک می رند و داروهای سنگین مصـرف می کنند و حتی برای بستری شدن نسخه صادر شده!)
    چشمان ویرجینیـا از شدت دلسوزی پـر از اشک شد.پـدربزرگ خیلی نـاراحت شده بـود:(اینم کسی خبـر نداشت؟)
    (فقط مادرشون!)
    (لعنت به تو پگی!)
    (مـا با روانپزشک ایشون حرف زدیـم ظاهراً وضع ایـشون اونقدر وخیمه که امکان صدمه زدن به اطرافـیان وجود داره!)
    پیرمرد با تمسخر و ناامیدی خندید:(این فقط حرف و نظریه ی پزشکیه!)
    (اما ثابت شده!)
    (چطور؟)
    (ایشون در موردکتک خوردنشون دروغ گفتند...راننده ای که ایشون رو به بیمارستان آوردند اظهارکردند آقـای کلایتون خودشـون رو جلوی ماشین انداخـتند و البته شاهد هم داشـتند...غیر از اینها در رادیـولوژی معلوم شده چیزی سنگین...)
    پدربزرگ با ناباوری حرفش را قطع کرد:(اما چرا باید این کار روکرده باشه؟)
    (فقط یک جواب داره...آقای پرنس سویینی!آقای کلایتون نسبت به آقای سویینی حساسیت شدیدی پیـدا کردنـد.حساسیتی جـدی و خـطرناک که غیـر از خودش ممکنه بـه دیگران هم صدمه بـزنه حالااسـم ایـن حساسیت علاقه باشه یا حسادت یا خشم,معلوم نیست!)
    (یعنی خطری دیرمی رو تهدید می کنه؟)
    (به احتمال قوی!)
    پدربزرگ از شدت خشم خندید:(نه من باور نمی کنم براین کاری بکنه!اون آرومترین نوه ی منه!)
    (امـیدوارم ما اشتباه کرده بـاشیم!)و دستـش را برای خداحافـظی درازکرد:(من دیگه مزاحتم نـمی شم اگه اجازه بدید یکی از همکارهامو می فرستم تا ازآقای سویینی هم گزارشی تهیه بکنه!)
    پدربزرگ به سردی دست داد:(وضع ایشون فعلاً وخیمه...شاید بعداً)
    ویرجینیا با شنیدن این خبر احساس دلتنگی بی علتی کرد!
    ***
    برگشتن به خانه وحشتناک بود.پدربزرگ که بعد از شنیدن حرفهای آن مرد نگرانتر شده بود بدون توجه بـه ویرجینیا,به محـض رسیدن به خانه خود را درکتابخانه به بهانه ی شروع جستجو برای پیداکردن دیـرمی حبس کرد و او را با تنهایی وکوله باری از ناامیدی ها و دلتـنگی ها رهاکرد.تزئینات خانه نصفه مانده بـود. اطراف پـر از رزهایی بودکه برای تازه ماندن درآب گذاشته شده بودند.شاید فکر می کـردندمراسم فـقـط یک روز تاخیر خواهدکرد.چقدر باور نکردنی بودآنهمه اتفاق در عرض یک روز افتاده باشد وآنروزهنوز سوم ژانویه باشد!او دو روز قبل با دیرمی نامزد شده بود و شب قبل زن پرنس!یادآوری آنشب کافی بود او را مست وکرخت بکند و حتی لبخند بر لبهایش بیاورد.حالاکه دقیق فکر می کرد می دیدکه مورد تـجاوز قرار نگرفته بود.او می توانست فرارکند یا او را بزند و بالاخره به طریقی مانع شود اگرتمام نیرویش را بکار می بست اما نه,او مانده بود و اجازه داده بود پرنس زیبا او را وادار به عشقبازی بکند!بله او عـشقبازی کرده بود.شاید درآن لحظه بخاطر ناگهانی بودن و شرایط بد روحی و البته سن کم,خیلی ترسیده بود اما حالاکه
    بیاد می آورد می دیدکه او هم راضی بوده و حتی برای دست نکشیدن در دل دعاکرده بود!شب عالی بود. لذت بود و تنهایی و تن لخت پرنس که مال او شده بود اما حیف...حیف که پرنس مست و عصبانی بـود و کاخ امیدها و رویاهای او را با ترک سریع تخت وآن حرفهای وحشتناک در تلفن ویران کرده بود...چقدر حیف!
    اتاقش مرتب شده بود و پرده ها بسته شده بود اما نور خورشید با لجاجت ازلای پرده ها به داخل می تابید ویـرجینیا لباس عـروسش را طرفی پرت کرد و خود را برای استراحت کردن به تخت رساند.سعی کرد بـه حـقیقت عشـق تلـخ پـرنس فکـر نکـند امـا نمی تـوانست از قـبولش فـرارکنـد.پرنس او را برای عشقـبازی
    می خواست از همان روز اول...و تمام تلاشش را با توجه کردن و عاشـق وانمودکردن,کرده بود و حالاکه موفق شده بود,عشقش تمام شده بود!
    یک روزگـذشت و خبـری از براین نشد.پـدربزرگ دیگـرآرام و قـرار نداشت.تلفـن در دست در خـانه
    می گشت و سر هـر بهانه ای با هـمه دعوا می کرد.در به روی هیچکس باز نمی شد حتی نورا و هلگاکه به دیدن ویرجینیاآمده بـودند و حـتی دایی جان که خبـر مهمی درباره ی کارخـانه آورده بود چـون مساله ی براین بسیار جدی و حسـاس بود و نبایدکسی بویـی می برد حتی خانواده اش,نه تا وقتی دیرمی را پیداکنند و از او پس بگیرند!پلیس سر درکار خود داشت و سعی می کرد با همان روشهای عمومی تعقیب و تهدید پیـدایش کنند اما پـرنس و پـدربزرگ که در طول روز,با وجود بدحالی پرنس,در تماس تلـفنی تنگاتنگی بودند,به روشهای متفاوت تر و ملایمتری فکر می کردند!پرنس آنطورکه بـه پدربزرگ تشریح کرده بـود, عقیده داشت باید با خونسردی و نرمیت با براین برخورد می شد.باید نشان داده میـشدکه نسبت به وضعیت رجـینالد بی اعـتنا اند و بـه او اطمینان کامل دارنـد وگرنـه براین,کسی کـه از درد و رنج تـن خـود نـه تنها
    نمی ترسید بلکه لذت هم می برد,در مقابل زورگویی های پلیس مقاومت خواهدکرد و لجبازتر ودروغگو تر و وحشی تر خواهد شد...
    شب وحشتناکی بود.خـانه در سکوت و خـلوتی که پـدربزرگ برقـرارکرده بود,بسـیارکسالت آور بـود. خدمتکارها از ترس پدربزرگ بچشم دیده نمی شدند.خود پیرمرد بدون آنکه لب به چیزی بزند درسرمای زمـستان در ایوان نشـسته بود و شاید برای اولین بار در طول مدتی که ویرجینیا به آن خانه آمده بود,سیگار می کشـید.ویرجیـنیا برای نشان دادن هـمدردی خود چـند بار به ایوان رفـت اما پدربزرگ از بس نگران و ناراحت بودکه حرفی نمی زد و او را وادار می کرد به خانه برگردد و تنهایش بگذارد.
    صبح وحشـتناک تر از شب بـود.ویرجـینیاکه بـر روی کاناپه ی سالن خـوابیده بـود,با صدای گریه ای از خواب پرید.خورشید هنوز طلوع نکرده بود وکسی که گریه می کرد پدربزرگ بود!سعی کرده بـود طول سالن را بی صدا بگـذرد اماگریه سعـیش را از بین بـرده بود.ویرجیـنیا با نگرانی بلـند شد و پیش دوید و از دیدن چهره ی اشک آلود پدربزرگش ویران شد:(چی شده بابابزرگ؟)
    پیرمردگوشی تلفن را طرفی پرت کرد:(اون حتماً مرده!)
    (نه شما نباید ناامید بشید...دعاکنید...)
    (نمی تونم...من گناهکارم!)
    ویرجینـیا هم بگریه افـتاد.پدربزرگ ادامه داد:(و حالادارم تـقاص پس می دم,سنگین تـرین تقاص...)و راه افتاد:(تو بجای من دعاکن)
    ویرجینیا باورش نمی شد.چطور ممکن بود عشق دشمن سنگین ترین تقاص باشد؟
    یک ساعت گذشـته بود.اینبار ویرجینیا با شنل کاموایی بتی بر روی تاب ایـوان نشسته بود و طلوع آفـتاب را تماشا می کرد وآرام آرام اشک می ریخت.زبانش به دعا نمی رفـت.احساس می کرد دیگر دیر است... دلش برای رجینالد تنگ شده بود,برای نامزدش,برادر معشوقش,پسر پدربزرگش!بناگه صدای زنگ تلفـن در خـانه طنین انداخت.ویرجینیا از جا جهید و به سالن دوید.صدا قطع شده بود حتماً پدربزرگ گـوشی را بـرداشته بود.ویرجیـنیا مدتی در اضطراب,منتظر شد تا اینکه پدربزرگ آمد.در چهره اش نگرانی هـمراه با امیدواری موج می زد:(براین به پرنس تلفن کرده...داره میاد!)
    ویرجینیا هیجان زده شد:(خوب؟)
    پدربزرگ رو به ولترکرد:(زودکمپل رو بیدارکن...به جیل هم بگو پالتومو بیاره!)
    (کجا می رید؟)
    (گفته توی بیمارستان هارت یورکا بستری کرده منم دارم می رم اونجا!)
    یعنی زنده بود؟یعنی امکان داشت براین راست گفته باشد؟جیل دوان دوان کت وپالتو راآورد وپدربزرگ در حالی که به کمک او می پوشید,ادامه داد:(پرنس به دروغ گفته خونه بابابزرگ هستم تا بیاد اینجا توهم مواظب باش اگه کسی از خونه ی پگی تلفن کرد بگو از چیزی خبر نداری!ظاهراً پلیس اونجا رو محاصره کرده!)
    ساعتی ازرفتن پدربزرگ نمی گذشت که پرنس آمد!روپوش بیمارستان بتن داشت و جین کثیف خودش را از زیر پوشیده بود.دیدار دوباره ی او ویرجینیا را منقلب کرد اما او از بس نگران و پریشـان و خسته بـود که متوجه ویرجینیاکه بر نیمه ی پله ها سر پا مانده بود,نشد.ولتر با دیدنش نالید:(شما چرا خونه اومدید؟)
    پرنس تلوتلو خوران به سوی سالن راه افتاد:(براین هنوز نیومده؟)
    (خیر!)
    (پدربزرگ کجاست؟)
    ولتر هم به اندازه ی ویرجینیا تعجب کرد:(منظورتون آقای میجرِ؟)
    (مسلمه احمق!)
    (رفتند یورکا!)
    پرنس به سالن رسید و بر نزدیکتـرین مبل نشست:(عجب مـرد ساده ای؟اگه ممکنه بـرام یک دست پیـژامه بیار...زود باش!)
    ولـتر جیل را برای انجـام این کار صداکرد و پرنس روپوش را درآورد.دو طرف کتفش,محل بخیـه ها,دو گاز استریل بزرگ زده بودندکه لکه ی سرخی,یا خون یا مایع ضد عفونی کننده,بیرون زده بود. ویرجینـیا کـه روی داخل رفتـن نداشت همانجا بر روی پله ها نشست.جیل با پیژامه ی آبی رنگ پدربزرگ برگشت و پرنس روپوش را به او داد:(اینو بیندازآشغال!)
    و پیژامه را بر روی شلوار خودش پوشید و دوباره نشست:(من از دیشب اینجام...فهمیدید؟)
    ویرجینیا از لای نرده ها به او خیره شد.رنگش پریده بـود و موهایش بهـم ریخته بـود اما باز زیـبا و دوست داشتـنی دیده می شد.ویرجینیا در مورد احساساتش آواره تر و دودل تـر شـده بود.می دیدکه هنوز هـم ته دلش به او توجه می کند پس علاقه ای وجود داشت اما عوض شده بود.کم یا زیاد؟نمی دانست امامطمعن بودتغییر کرده بود.او را جور دیگری می دید...جذابتر؟خوف انگیزتر یا معصوم تر؟با صدای زنگ در همه وحـشت کردند.ولتـر بازکرد.بـراین بود!خسته و خـونسرد اما شیک و خنـدان داخل شد و ویرجینیا را دید: (سلام ویرجینیا...دیگه مثل شبح هالوون دیده نمی شی!)
    ویرجینیا با نگرانی خود را رساند:(چطور شد؟حال دیرمی چطوره؟)
    براین با تمسخرگفت:(بذار برسم بعد سراغ نامزدت رو بگیر!)
    نور امیدی بر دل ویرجینیا تابید.یعنی واقعاً خطراز سر رجینالدگذشته بود وموردی برای جدی گرفتن براین نبود یا رل بازی می کرد؟براین داخل شد و اینبار پرنس راکه به انتظار او در سالن ایستاده بود دید وخندید :(می دونستم از بیمارستان فرار می کنی!)
    پرنس هم به سادگی خندید:(از بیمارستان متنفرم!)
    بـراین به او رسید و بغلش کرد!عجیب ترین کاری که می توانست از او سر بزند!او همیشه آنقـدر از پرنس می ترسید وکناره گیری می کردکه دیگر همه فهمیده بودند اما حالا؟!پرنس هم متوجه و متعجب شده بود اما تمام تلاشش را می کرد هیجانش را معلوم نکند و این تلاش ویرجینیا را می ترساند.مشکل جدی وجود داشت که باز پرنس متوجه شده بود.همراه براین برکاناپه نشستند.ویرجینیا هم داخل شد اما در مبلی دورتـر نشست.پرنس برای شروع نفس عمیقی کشید:(خوب...تعریف کن چه کارها کردی؟)
    براین تکیه زد و پا روی پـا انداخت:(هـیچ...همونـطورکه خواسته بـودی,یکراست رفـتم یورکا,بستری اش کردم,اما لعنت...!تلفنها خط نمی داد مثـل اینکه گردباد تلفنـها رو قـطع کرده بودکارت موبـایلم هم تـموم شده بود...)
    پرنس باز خونسردانه پرسید:(حالش چطور بود؟)
    (خوب بود...راستی بابابزرگ کجاست؟)
    ویرجینیا جوابش را داد:(رفته شرکت!)
    بـراین به حرفهای نامهمش ادامه می داد:(خیلی خسته ام...اکثر راه ها بسـته شده بودند خیلی طـول کشید تا بـیمارستانی پیداکنم آخه تا حالا یورکا نرفته بودم تا اینکه بیمارستان هارت رو پیداکردم دکترگـفت خون زیادی از دست داده کمی علاف خون شدم و بعد مخارج بیمارستان رو دادم و در اومدم تا ظهر...)
    لرزی شدید بر تن ویرجینیا نشست.او دروغ می گفت!چطور می توانست موضوع چنین جدی راآنهم برای پـرنس,اینطور بی اهمـیت و ساده تعریف کند؟این پسر براین نبود!بارزترین اخلاق براین جدیت و عمـق و تـوجه بود و این جوان کاملاًمتـضاد رفـتار می کرد و در حقیقت,ناشیـانه رل بازی می کرد!پرنس از شدت خشم در پیچ وتاب بود اما با صبری معجزه آساگوش می کرد انگارکه غیراز جان برادرش همه چیزبرایش مهم بود!(توی بیمارستان که به چیزی شک نکردند؟)
    (نه خیالت راحت...راستی ماما اینها نمی دونند من برگشتم,نگران می شند,بذار به خونه یک زنگی بزنم!)
    پرنس هل کرد:(الان زنگ نزن!)
    (چرا؟)
    (همه چیز روتعریف کن بعد!)
    براین خندید:(اما من همه چیز روگفتم!)
    پرنس به او زل زد:(جدی؟)
    براین از جا بلند شد:(فقط یک کلمه بگم برگشتم...)
    پرنس بی اختیار مچ دست او راگرفت:(نه براین...ببین...اینجا وضع خرابه!)
    براین با نگرانی دوباره نشست:(چی شده؟)
    (به همه شک کردند...ظاهراً رجینالد در خطره,تو باید همه چیز رو بگی تا من بتونم نجاتش بدم!)
    براین جواب نداده تلفن زنگ زد.ویرجینـیا قبل از خدمتکارها خـود را رساند و بـرداشت.پـدربزرگ بـود: (براین رسیده؟)
    (بله!)
    (چیزی معلوم نکن اما من نتونستم رجینالد رو پیداکنم...اینجا اصلاًبیمارستانی به اسم هارت نیست!)
    ویرجینیا به لرز افتاد.نگاه پرنس و براین بی صبرانه بر روی او بود!(پرنس اونجاست؟)
    (بله بابابزرگ!)
    (خیلی خوب یک جوری بهش بگو پلیس داره اونجا میاد هر طورکه می تونه زودتر...)
    ویرجینیا بدحال شد.پلـیس می آمد!رجینالد غایب بـود و پرنس عاجـز!با وحشت نالید:(من نمی تـونم بگم! شما خودتون بگید!)
    پرنس درآخرین تلاش برای آرام ماندن از جا بلند شد:(بابابزرگ با من کار داره؟)
    براین خندید:(بالاخره بهش بابابزرگ می گی؟)
    ویرجینیاگوشی را به پرنس داد و او دور شد:(بله...سلام...البته,متوجه هستم!..سعی می کنم...باشه!)
    براین مشکوک شد بطوری که به محض قطع شدن مکالمه پرسید:(چی می گفت؟)
    پرنس نفس عمیقی کشید:(نگران دیرمی بود...می خواست بدونه اون حالاکجاست!)
    (گفتم که یورکا...بیمارستان هارت!)
    (فکر نکنم اونجا بیمارستانی به این اسم وجود داشته باشه!)
    (شاید هم من اشتباه کردم!)
    (کدوم خیابون بود؟)
    (یادم نیست!)
    (سعی کن یادت بیندازی!)
    (عـجله داشتم دقت نکردم...ببین تو ازم خواسته بودی اونو ببرم جایی بستری کنم و برگردم منم همین کار روکردم!نترس پلیس نمی تونه پیداش کنه براش هم یک اسم جعلی پیداکردم و...)
    (مساله فقط اون نیست براین!من نگرانـشم,اون بـرادرمه و من حـق دارم بدونـم اون حالاکجاست و در چـه وضعیه وحالش چطوره!)
    (گفتم که...خوب بود!)
    پرنس کم مانده بود داد بزند:(این کافی نیست براین!)
    براین ترسید و با بیچارگی گفت:(اما باورکن منم همینقدر می دونم!)
    پرنس در تلاشی بی ثمر برای کنترل خود به سوی او راه افتاد:(پس با هم می ریم یورکا!)
    براین وحشت کرد:(چرا؟)
    (منو ببر پیش اون!)
    براین از جا پرید:(نمی تونم...نمی شه!)
    (چرا؟)
    برایـن سر به زیر انداخت و سکوت کرد.نگرانی به ویرجینیا حمله ور شد.پرنس زمزمه کـرد:(اون کجاست براین؟)
    (بولوار پیکو!)
    پرنس شوکه شد:(اون همینجاست؟توی لوس آنجلس؟!)
    حالابراین عصبانی می شد:(بله همینجاست!با اون وضع تاکجا می تونستم ببرمش که؟!)
    (اما تا اونجایی که یادمه توی بولوار پیکو بیمارستانی وجود نداره!)
    براین باز هم سکوت کرد و پرنس نزدیکتر شد:(تو در مورد یورکا دروغ گفتی حالاهم این!موضوع چیه؟)
    براین می دیدکه پرنس در مرز دیوانه شدن است پس با عجله راه افتاد:(متاسفم پرنس اما من باید برم!)
    پرنس غرید:(تو نمی دونی من برای نگه داشتن تو از همه ی قدرتم استفاده می کنم؟)
    براین وسط سالن ایستاد و نالید:(تو دیگه چی ازم می خواهی؟)
    (می خوام بدونم برادرم کجاست؟)
    براین اینبار هم عقب عقب راه افتاد:(من هر چی می دونستم گفتم!)
    پرنس هم به سویش راه افتاد:(دیـدی که خیلی سعـی کردم خودموکـنترل کنم لطفاً بیـشتر از این دیـونه ام نکن!)
    (پرنس تو رو خدا بذار برم!)
    چرا؟چرا می خواست فرارکند؟پرنس به او رسید:(بگوکجاست؟)
    در چهره ی براین ترس و غم موج می زد.با دستپاچگی گفت:(من نمی تونم بگم!)
    پرنس بالاخره داد زد:(منو مسخره ی خودت کردی لعنتی؟)
    برایـن باز شرمگین سر بـه زیر انداخت و سکوت کـرد.ویرجیـنیا به خود فرصت فکرکردن نمی داد.بـراین روانی بـود!زمزمه ی پرنـس سکوت را شکست:(داری انـتقام می گیری نـه؟داری تلافی بخـشش و رحم و عشق منو اینجوری در میاری نه؟)
    براین با ناباوری سر بلـندکرد.پرنس باآرامشی رعب انگیز ادامه داد:(بله اونـشب اگه می اومدی,اگـه باورم می کردی وذره ای دوستم داشتی من اینقدر عذاب نمی کشیدم اما چون دوستم بودی ومن دوستت داشتم بخـشیدمت!چرا حالاایـن کار رو می کنی؟چرا برای تنبیه وآزار من,برای دیدن زجرکشیدن وگریه کـردن من چنین انتقام سختی می گیری؟دیگه بسه براین بهم رحم کن!)
    اشک در چشمان براین حلقه زد:(تو چطور می تونی فکرکنی من دوستت ندارم و...)
    پرنس بـا صدای خستـه و دو رگه شده از خشـم,نالید:(خفـه شو!تـو حق نداری هیچ حرف دیگه ای غیر از رجینالد بزنی!بگوکجاست؟)
    براین فرصت برای مکث کردن پیدا نکرد سیلی وحشتناک پرنس برگونه اش فرودآمد:(بگوکجاست؟)
    ویرجینیا شوکه شد و دست بر دهان فشرد.براین هم شوکه شده بود.قدمی عقب رفت اما پرنس دیگراجازه معطل کردن نمی داد یکی دیگر زد:(کجاست؟)
    براین نالید:(چکار داری می کنی پرنس؟من...)
    پرنس یکی دیگر زد.اینبار محکمتر:(کجاست؟)
    ویـرجینیا با دلسوزی پیـش رفت مانع شود اما پرنس مجال نداد و یک سیلی دیگر برگونه ی سرخ شـده ی براین فرودآورد:(کجاست؟)
    براین وحشت کرده بود.بی اختیار مچ دست پرنس راگرفت:(لطفاً پرنس...)
    پرنـس با صدای بی جان و ترسناکی خندید:(مگه همیشه اینو نمی خواستی؟یعنی از این مجـازات من لذت نمی بری؟)
    براین منقلب شد و دست او را رهاکرد.پرنس به زحمت سر پا مانده بود:(سیر شدی یا ادامه بدم؟)
    براین آه سوزناکی کشید:(توی کلیسای ژان پلِ!)
    پرنس خندید:(اینم یکی از اون دروغهای کثیفته؟)
    قطرات اشکی که در چشمان براین موج می زد برگونه هایش سرازیرشد.پرنس زمزمه وار پرسید:(چرا باید اونجا باشه؟)
    صدای براین گرفته شد:(دیگه کاری ازم برنمی اومد!)
    ویرجینیا هنوز قدرت درک واقعیت را نداشت.پرنس هنوزآرام بود:(اون زنده بود!)
    (نه...وقتی به من دادی مرده بود!)
    رجینالد...دیرمی میجر پدربزرگ مرده بود؟ویرجینیـا به جایی دست انـداخت و خود را سر پـا نگه داشت. پرنس هم مثل ویرجینیا از شدت ناراحتی باور نکرده بود:(داری دروغ می گی مگه نه؟تو هنوز داری انتقام می گیری...پسر من بخشیده بودمت!)
    (چطـور فکـر می کنی دارم انتـقام می گیرم؟من دو روزه توی خیابونـهاآواره شدم و عـذاب می کـشم که چطوری بهت بگم اونوقت تو..)
    و بگریه افتاد!پرنس هم:(خدای من!برادرم مرده...رجینالد عزیز من...)و به آغـوش براین فرو رفت:(لعنت به من...نتونستم نجاتش بدم...نتونستم...)
    صحـنه ی وحشـتناکی بود.خدمتکارهـا هم جمع شـده بودند و به گریسـتن آنها می گـریستند اما ویرجیـنیا
    می دید که برای اولین بار بعد از از دست دادن خانواده اش اشکهایش خشک شده اند!راه افتاد.باید سـریع خود را به جای خلوتی می رساند.قلبش داشت منفجر می شد.قبول اینکه دیرمی,پسر خانه را دیگر نخواهد دید,داغونش می کرد.تازه به راهرو رسیده بودکه فریاد براین را شنید:(آمبولانس خبرکنید!)
    فقط یک نگاه گذرا به عـقب انداخت.پـرنس درآغـوش براین از حال رفـته بود و لکه ای که در دو طرف پانسمانش داشت از پیژامه به بیرون زده بود...
    ***
    عصر شده بود.ویرجینیا بدون آنکه لب به چیزی بزند در اتاقش مانده و فقط گریسته بود.نمی دانست بعـد از او چه اتفاقاتی آن پایین افتاده بود.فقط صدای آژیر شنیده بود.آژیر پلیس که برای بردن براین آمده بود و صدای آژیرآمبولانس که برای بردن پرنس آمده بود.با صدای ضرباتی که به در خورد متوجه ورود پدر بزرگ شد.از صبح تاآن لحظه پیرتر بنظر می آمد.در چهارچوب در ماند:(توی کدوم کلیساست؟)
    ویرجینیا از صدای بغض آلودش بگریه افتاد و تازه متوجه دردناک بودن جوابش شد.لعنت بر براین!دیرمی درکلیسایی بودکه قرار بودآنجا داماد شود:(کلیسای ژان پل!)
    پیرمرد بدون هیچ حرفی برگشت و خارج شد.تا دقایقی ویرجینیاآواره ماند.نمی دانست چکار باید میکـرد. هیچوقت باورنکرد برای کس دیگری بگرید.او یکباره تمام عزیزانش را از دست داده بود و هیچوقت باور نمی کرد عزیز دیگری هم داشته باشد و حالاداشت اما قـدرت از دست دادنش را نـداشت پس اجـازه داد پدربزرگ تنها برود او جرات دیدن جسد عزیزش را نداشت!
    هر شب سختی که می گذراند فکر می کردآن شب سخت ترین بوده اما مسلماًآن شب سخت ترین شب زنرگی اش بود.انگارمرگ دیرمی,بی خبری از حال پرنس و بازداشت شدن براین درآن شرایط کافی نبود پـدربزرگ هم به خانه بـرنگشت!اوکه در مقابل بی آبرویی و اتفاقات تلخ نوه ها و مرگ پسر واقـعی اش, در مـقابل تمام سخـتی های زنـدگی اش دوام آورده بود حـال با از دست دادن دشمـنش,یک بیـگانه,یک گناهکار,سقوط کرده بود.یک سکته ی قلبی جدی او را بعـد از دیدن جـسد فـرزند خوانـده اش ازکلـیسا
    روانه ی بیمارستان کرده بود!قلب او دیگر نتوانسته بود به مرگ عظیم ترین عشق زندگی اش دوام بیاورد!
    صبح تمام فامیلها وآشنایان که خبرها را شنیده بودند بـاز به آن خانه هجـوم آوردند تـا شاید بـرای شروع تدارکـات مراسم برنـامه ریزی کنند و الـبته درباره ی چگونگی مرگ دیـرمی میجـر,علت بازداشت شدن براین,غیبت نیکلاس و مارک وکشف حادثه ی صدمه دیدن پرنس فضولی کنند.ویرجینیا عـلناً از تـوضیح اتفاقات سر باز زده بود و خود را در اتاقش حبس کرده بود.همه درکش می کردند.دیرمی نامزد او بود.
    تلخ تـرین دوران زندگی ویرجـینیا شروع شده بود.او در خانـه ای که متـعلق به دو صاحب غـایبش,پـدر بـزرگ و دیرمی بود,تـنها مانده بود.چقـدر سخت بود هـر صبح تا دیر وقت در تخت ماندن,سر صبحانه و ناهار و شام تنها ماندن,در اطراف بی کار قدم زدن و هر شب در تخت گریستن!
    چهـار روزگذشت.همه عقیده داشتند نباید منتظر بهبودی حال پدربزرگ شوند.او اصلاً علائمی که دلـیل بر بهبودی باشد نشان نمی داد وکشـیشها بیرون نگه داشتن جـسد را مطـرود می شمردند اما عجـیب بودکه پـرنس بخاطر پدربزرگش مانع می شـد!و بالاخره سیزدهم ژانویه پدربزرگ مرخص شد اما وقتی ویرجینیا او را دید باور نکرد این پیرمرد لاغـر و رنگ پریده در ویلـچر با ماسک اکسیـژن مقابل دهـان,پدربزرگش باشد!
    پانزدهم ژانویه مراسم خاکسپاری برگزار شد.دیدن تن زیبای رجینالد در تابوت,ویرجینیا را پریشان کرد. او باآن کت و شلوار مخصوص و صورت صاف و سفید و موهای خوب شانه شده و براق به اندازه ی یک داماد برازنده شده بود اما چشمهای بسته که,با وجودصدای گریه ی اطرافیان,باز نمی شدند ولبهای کبودی که بـه شکل لبخـند دلنـشینی خـشک شده بود,خواب ابدی او را نشان می داد.یقه ی بلـوز وکراوات کیپ شده بـود اما نه آنـقدرکه سوراخ گلـوله دیده نـشود.بله رجـینالد فـلوشر انتـقام جو اما بی گـناه مرده بود و ویرجینیا مطمعن بود او باآن تیرهایی که بر تن داشت تقاص تمام گناهانش را داده بود.او ناخواسته زندگی دومـش را قربانی انتقام کرده بود.انتقامی که حق او بود و چه خوب خود را فـدای کسی کرده بودکه تمام عمرش را فدای اوکرده بود.ویرجینیامی دانست باگذشت آن روزها,وقتی فامیل بتواند دوباره سر پا بایستد, تمام مشکلات حل شود,شادی گذشته برگردد وناراحتی ها فراموش شودکسی متوجه نبود دیرمی نخواهد شد!پسری که زندگی اش را باختـه بود.لااقل ویرجینیا مدیـون او بـود و می دانست محال است فـراموشش کنـد.این رجینالد بودکه او را به پناه پدربزرگش آورده بود و زندگی را برایش شیرین و راحت کرده بود. او بودکه درلحظه ی تلخ تنهایی کنارش بود و مواظبش,یارش,در پی اش و عاشقش و حال نوبت ویرجینیا بودکه لااقل دعایش کند و اثبات کند دوستش داشته و هنوز هم دارد و مسلماً تاآخر عمر خواهد داشت!
    سرقبر بودند.یک خاکسپاری مجلل وشلوغ به لطف وجود پدربزرگ!همه بودند غیر از پرنس!مثل همیشه! ویرجینیا به بازوی براین که از بازداشت بخاطر اثـبات شدن بی گناهی اش آزاد شده بـود,آویخته بود و بـه تابوت سفیدکه درگلهای قـرمز غیب شده بود,خیره مانـده بود و بـه دعای کشـیش وگریه ی لوسی و پـدر بـزرگ و سانی که هـمراه نامـزد میانسـال و پـدربزرگش جیمز,به نوعی خبردار شده بود وآمده بود,گوش می کرد.وقتی بالاخره تابوت ته گور ثابت شد,جوانی پریشان و نامرتب از میان جمع راه خود را بـازکرد و خـود را بر سرگور,کنار پـدربزرگ رساند و به انتظار تمام شدن مراسم و پخش شدن جمعیت ایـستاد.قبول اینکه آن پسر پرنس باشد سخت بود اما اوبود!دسته ای کاغذ لوله شده در دست داشت و نگاهی سخت در چشم!پدربزرگ با نگرانی چشم بر او داشت تا اینکه همه غـیر از فـامیلهای درجه یک نماندند.گورکن هـا بی صدا به کار خود مشغـول بودند و بالاخره پـرنس لب بازکرد:(برای چی گریه می کنی؟توکه بـه انـدازه
    کافی شهرت و محبوبیت داری!)
    پدربزرگ ماسک اکسیژن را برداشت:(می دونی که علت اون نیست!)
    پرنس خنده ی سردی کرد:(چقدر دوستش داشتی؟)
    پیرمرد هم لبخند تلخ و دردناکی زد:(فکر می کردم می دونی!)
    (اون به دوست داشتن تو احتیاجی نداشت!)
    (منم برای همین گریه می کنم!اگه احتیاج داشت منو تنها نمی ذاشت!)
    (اما مدیون تو بود!)
    (منم مدیون اون بودم و هستم و خواهم بود!)
    (اون پشیمون شده بود!)
    (منم!)
    پرنس با یک آه سنگین حرف را عوض کرد:(می دونی اینها چیه؟)
    وکاغذها را بلندکرد.پیرمرد زمزمه کرد:(نه اما می تونم حدس بزنم!)
    (توگناهکار بودی...اثبات کردم!)
    (می دونم برای این جمله خیلی دیره اما متاسفم...منو ببخش...)
    خالـه دبورا متعـجب شد.پرنس با خستگی سر تکان داد:(من نیومدم ازم معذرت بخواهی...من اومـدم ازت تشکرکنم!)
    این بار هـمه تعجب کردنـد حتی ویرجیـنیا و براین که هنـوز بـازو در بـازوی هم داشتـند!پرنس سر به زیر انداخت:(از اینکه اونو دوست داشتی ازت متشکرم و بعنوان تلافی اینها روآوردم جلوی چشمت نابودکنـم تمام مدارک لازمه برای بدبخت کردن تو!)
    و با خونسردی بر روی تابوت پرت کرد.پدربزرگ شرمگین گفت:(پس منو بخشیدی؟)
    بـادکوچکی وزیـد و چند تـا از ورق ها را به پـرواز درآورد.پرنـس چند قدم عـقب رفت:(تـو دعاکن اون بخشیده باشه!)
    و به آسمان اشاره داد و برگشت و راه افتاد.پیرمرد با شوق صدایش کرد:(متشکرم پسرم!)
    پرنس برنگشت:(منم متشکرم بابابزرگ!)

    آمنه محمدی هریس3/8 /85

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    Last edited by western; 07-06-2007 at 08:09.

  7. #57
    داره خودمونی میشه hadious's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    ahwaz
    پست ها
    68

    پيش فرض

    عجب داستان خفنی است من با اینکه امتحان داشتم همش را خوندم حال کردم دمت گرم خیلی قشنگ بود راستی این اخر کتابه؟

  8. #58
    داره خودمونی میشه sh@ren_mm's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    20

    5

    تو هم حوصله داريا جه طور همه ي اينا رو نوشتي؟اگه بخوام بخونمش بايد تا شب اينجا بشينم!پس منم بي خيال ميشم.ولي حيف شد!

  9. #59
    داره خودمونی میشه هبوط's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    156

    پيش فرض

    ممنون بالاخره بقیه شو گذاشتی
    آخرش بود دیگه زحمت کشیدی واقعا ممنون
    خواستم چند تا نکته درموردش بگم
    چرا پدر بزرگ متحول شده بود و اگه قبلا هم به زور پسراش کارهای بد میکرده این هم منطقی نیست بالاخره اگه از کاراشون راضی نبود میتونست حداقل باهاشون همکاری نکنه
    *چرا دیرمی از کارهاش پشیمون شده بود چه اتفاقی افتاد کسی که از چند تا بیگناه این طور انتقام بگیره (گناه پدر و مادرشون ربطی به اونها نداشت) حتما به دلیلی پشیمون میشه
    *عجیب نیست چه دیرمی چه پرنس برای جلب ویرجینیا اون یکی رو خراب می کردن مثل دو تا دشمن اونوقت آخر سر این طور برا هم جون میدن
    *آخرش تادسن خائن بود یا نه
    *پول قدرت میاره اونوقت پدر پرنس با این همه ثروت چه طور رام زورگویی سدریک و هنری شده؟
    *چرا با هم بیمارستان رفتن پرنس و دیرمی خطرناک بود مثلا اینکه هر دوتاشون به یه شهر دیگه میرفتن
    *مارک چرا بعد از اینکه ناخواسته به نیکلاس تیر زد پرنس رو نکشت و سرانجام اونا چی شد
    *ویرجینیا با اون همه عشقش به پرنس چه طور خون ریختنش رو تماشا میکرد و کاری نمیکرد نکنه اون هم از عشقش سیراب شده بود؟
    *کسی که باید دیرمی رو میبخشید لوسی و فیونا و اروین و کارل و ماروین بودن نه پدربزرگ و ویرجینیا و پرنس
    بعضی از ایرادا خیلی سطحیه میدونم ولی به نظرم اومد که بگم شاید برا بعد مفید باشه کسایی که اثرت رو میخونن به همه این ریزه کاریها اهمیت میدن

  10. #60
    پروفشنال rsz1368's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2007
    محل سكونت
    در اينده
    پست ها
    551

    پيش فرض

    خیلی قشنگه.
    من که قبل از خوندن برای امتحان داستان تو رو می خوندم
    Last edited by rsz1368; 08-06-2007 at 06:58.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •