تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 9 اولاول ... 456789 آخرآخر
نمايش نتايج 71 به 80 از 89

نام تاپيک: ◄◄[ مسابقه ] : ادامه‌ی داستان ...

  1. #71
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض

    خب مثل اینکه وقت وقت پاسخه

    پاسخ New Ray نزدیکتر بود تا پاسخی که GOLDFINCH نوشت.
    البته هر دو برنده هستند. ولی خب همونطور که گفتم امین برنده‌تز شد نسبت به امیر


    اما پاسخ صحیح:



    کک

    تو یکی از ادارات پُست بخش دگار تو جنوب فرانسه یه پیردختر کار می‌کرد. این دختر خانوم عادت بدی داشت که نامه‌های مردم رو یه‌ذره باز می‌کرد و می‌خوند. همه‌ی عالم اینو می‌دونستن. اما توی فرانسه سرایداری و تلفن و پُست نهادای مقدسی هستن که کسی حق نداره کاری به کارشون داشته باشه. برای همینم کسی کاری به کارشون نداشت.

    خلاصه دختره نامه‌های این و اونو باز می‌کرد و می‌خوند و با دهن‌لقی‌هاش برای مردم دردسر درست می‌کرد.

    توی همین بخش دگار یه کُنت باهوش تو یه قصر زیبا زندگی می‌کرد. آخه تو فرانسه بعضی وقتا کُنت باهوش هم پیدا می‌شه. ایشون روزی از روزا یه مجریِ محکمه رو به قصرش احضار کرد و در حصور اون نامه‌ای به یکی از دوستاش نوشت. متن نامه به قرار زیر بود:

    دوست عزیز سلام،
    از اون‌جایی که می‌دونم خانوم امیلی دوپن کارمند اداره‌ی پُست اگه مرتب نامه‌های ما رو باز نکنه و نخونه از فرط کنجکاوی می‌ترکه، اینه که توی این نامه یه کک میندازم تا بلکه براش درس عبرت شه و دست از این کار ناشایستش برداره.
    امضا: کنت الکی

    کنت در حضور مأمور محکمه درِ پاکت نامه رو بست، اما ککی اون تو ننداخت.
    وقتی نامه به دست صاحبش رسید یه کک هم توش بود.




    بعضی‌ها هیچ وقت نمی‌فهمن!
    کورت توخولسکی
    مترجم: محمدحسین عضدانلو
    انتشارات افراز



    اجازه بدین زندگی‌نامه یعنی اولین بخش کتاب رو که در پشت جلد هم آمده اینجا قرار دهم:


    زندگی نامه

    تا اونجایی که یاد‌مه من روز نهم ژانویه‌ی هزار و هشتصد‌ و نود‌ د‌ر سمت کارمند‌ی هفته‌نامه‌ی «ولت بونه» تو برلین به د‌نیا اومد‌م.
    تو یکی از روزنامه‌های محلی نوشته بود‌ن اجد‌اد‌م بالای د‌رختا می‌شستن و انگشت تو د‌ماغشون می‌کرد‌ن.
    من‌‌ که خود‌م آروم و آسود‌ه تو پاریس زند‌گی می‌کنم، هر روز هم بعد‌ از غذا یه نیم ساعتی با د‌و تا از رفقا چهاربرگ بازی می‌کنم که برام زیاد‌ کاری ند‌اره.
    تو زند‌گیم فقط یه آرزوی کوچولو د‌ارم و اون اینه که یه بار چشامو وا کنم، ببینم زند‌ونیای سیاسی آلمان و قاضیای اونا جاهاشون با هم عوض شد‌ه...

  2. 7 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #72
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    با اجازه دوستان، یه متن خیلی زیبایی است از رمان ایرانی: ( گزینه های A,C,B ) رو حدس بزنید.

    « هزار تا رویا داشتم، آرزو و رویاهایی که خانواده A .یم، مخالف اونا بودن، همه چی برام مثل یه عقده شده بود. حالا که نیستن، حالا که رفتن، بهترین وقت بود، برای رسیدن به هرچیزی که میخواستم. اول از همه یه ماشین. همیشه آرزوی یه ۲۰۶ دلفینی داشتم. ولی پدرم مخالف بود،
    همیشه میگفت: دختر چه به رانندگی عزیزم تو باید کار با B رو یاد بگیری و به شوخی خودش میخندید.

    با اینکه A.ی بود، با اینکه سخت گیر بود، ولی دوست داشتنی بود، وجودش آرامش بود، صداش امنیت، با این همه نمیدونم چرا اینقدر زود رفتنشون رو پذیرفتم. شاید فکر کنید اینقدر بدم که خوشحالم از مرگ اونا، بعد از رفتنشون منم داغون شدم ولی چه میشه کرد!
    کم تر از دوماه از اون C میگذشت .... »

    پ.ن:

    متن اینقدر راحته که واقعا نیازی به راهنمایی نداره فقط:

    گزینه ی a دوبار در متن تکرار شده.

  4. 5 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #73
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض

    « هزار تا رویا داشتم، آرزو و رویاهایی که خانواده ناتنی یم، مخالف اونا بودن، همه چی برام مثل یه عقده شده بود. حالا که نیستن، حالا که رفتن، بهترین وقت بود، برای رسیدن به هرچیزی که میخواستم. اول از همه یه ماشین. همیشه آرزوی یه ۲۰۶ دلفینی داشتم. ولی پدرم مخالف بود،
    همیشه میگفت: دختر چه به رانندگی عزیزم تو باید کار با چرخ خیاطی رو یاد بگیری و به شوخی خودش میخندید.

    با اینکه ناتنی بود، با اینکه سخت گیر بود، ولی دوست داشتنی بود، وجودش آرامش بود، صداش امنیت، با این همه نمیدونم چرا اینقدر زود رفتنشون رو پذیرفتم. شاید فکر کنید اینقدر بدم که خوشحالم از مرگ اونا، بعد از رفتنشون منم داغون شدم ولی چه میشه کرد!
    کم تر از دوماه از اون حادثه میگذشت .... »

  6. 5 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #74
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض

    « هزار تا رویا داشتم، آرزو و رویاهایی که خانواده نامادر .یم، مخالف اونا بودن، همه چی برام مثل یه عقده شده بود. حالا که نیستن، حالا که رفتن، بهترین وقت بود، برای رسیدن به هرچیزی که میخواستم. اول از همه یه ماشین. همیشه آرزوی یه ۲۰۶ دلفینی داشتم. ولی پدرم مخالف بود،
    همیشه میگفت: دختر چه به رانندگی عزیزم تو باید کار با بیل مکانیکی رو یاد بگیری و به شوخی خودش میخندید.

    با اینکه نامادر.ی بود، با اینکه سخت گیر بود، ولی دوست داشتنی بود، وجودش آرامش بود، صداش امنیت، با این همه نمیدونم چرا اینقدر زود رفتنشون رو پذیرفتم. شاید فکر کنید اینقدر بدم که خوشحالم از مرگ اونا، بعد از رفتنشون منم داغون شدم ولی چه میشه کرد!
    کم تر از دوماه از اون فاجعه میگذشت .... »

  8. 6 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #75
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    فکر میکنم دیگه خیلی از زمان مسابقه گذشته و دیگه کسی پاسخی نده. با اجازه تیم مدیریت:

    A : سنت

    B: ماشین لباس شویی

    C: تصادف


    ممنون از احمد و اتقیای عزیز.


  10. 5 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #76
    حـــــرفـه ای eMer@lD's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    محل سكونت
    پایتخت
    پست ها
    1,613

    پيش فرض

    بسم الله الرحمن الرحیم


    بخشی از پاراگراف یک رمان معروف


    صحبتش دلچسب و شوخ بود .خود را در دسترس دو پیرزن که زندگی شان را با او بسر می بردند قرار می داد، هنگامی می خندید خنده اش چون خنده ی یک کودک دبستان بود.
    مادام ماگلوار با رضایت دل او را جناب عظمت مآبش می نامید. یک روز اسقف از صندلیش برخاست و بجستجوی کتابی به کتابخانه اش رفت .این کتاب در یکی از طبقه های بالا بود. اسقف قدی بس کوتاه داشت ،دستش نرسید و گفت:
    -مادام ماگلوار ،یک صندلی برای من بیاورید. .................
    یکی از اقوام دورش به نام مادام لاکنتس برای آنکه در حضور او چیزی را که (امیدهای سه پسرش) می نامید بر شمارد بندرت می گذاشت فرصتی از دستش بیرون رود . این زن چند تن اسلاف پیر و نزدیک به مرگ داشت که طبعا پسرانش وراث ماترک آنان بودند .پسر کوچکترش از خانه بزرگ خود یک درآمد صد هزار دلاری ارث می برد؛ پسر دوم عنوان دوکی عمویش را به دست می اورد ؛پسر بزرگتر می بایست جانشین مقام عضویت شورای سلطنتی جدش شود. اسقف عادتا با حفظ سکوت گوش با این بساط چینی های معصومانه و قابل عفو مادرانه می داد با اینهمه از قرار معلوم یکدفعه هنگامی که (مادام لاکنتس) تفصیل همه این جانشینی ها و همه این امید ها را تجدید می کرد اسقف بیش از معمول غوطه ور در تخیل بنظر می رسید. کنتس کلام خود را با کمی بیصبری قطع کرد و گفت:
    -خدایا پسر عمو ،راستی در چه فکری هستید؟
    اسقف جواب داد :بفکر موضوع کم نظیری افتاده ام ،که گویا در کتاب سنت - اوگوستن است:
    ...............................

    لطفا نقطه چین ها رو جواب بدین .
    ممنون

    تاپیک خوب


    Last edited by eMer@lD; 09-05-2015 at 18:13.

  12. 3 کاربر از eMer@lD بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #77
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض

    مدت زیادی گذشت و نه از سوال‌گذارنده خبری است و نه از پاسخ‌دهنده‌ها
    البته سوال هم به‌نظرم سخته و خوبه که هر وقت اومدی پاسخ رو بنویسی


    متنی جدید و آسون با سه کلمه‌ی مورد نیاز می‌نویسم تا شاید تاپیک دوباره راه بیفته





    شاید بگویید، ببخش‌شان، چون نمی‌دانند چه می‌کنند.
    اما لحظه‌ای در تاریخ فرا می‌رسد که ... دیگر گناهی بخشودنی نخواهد بود. لحظه‌ای که فقط ... قدرت ... دارد.

  14. 6 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #78
    کاربر فعال تاریخ، سبک زندگی و ادبیات Demon King's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2013
    محل سكونت
    Dreams
    پست ها
    2,279

    پيش فرض

    شاید بگویید، ببخش‌شان، چون نمی‌دانند چه می‌کنند.
    اما لحظه‌ای در تاریخ فرا می‌رسد که خشونت دیگر گناهی بخشودنی نخواهد بود. لحظه‌ای که فقط عشق قدرت دگرگونی دارد.

  16. 5 کاربر از Demon King بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #79
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض

    سلام

    شاید بگویید، ببخش‌شان، چون نمی‌دانند چه می‌کنند.
    اما لحظه‌ای در تاریخ فرا می‌رسد که دروغ دیگر گناهی بخشودنی نخواهد بود.
    لحظه‌ای که فقط زبان قدرت شیطانی دارد.

  18. 5 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #80
    Animation Deliberation Morteza4SN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    Violet Orient
    پست ها
    2,689

    پيش فرض

    شاید بگویید، ببخش‌شان، چون نمی‌دانند چه می‌کنند.
    اما لحظه‌ای در تاریخ فرا می‌رسد که نادانی دیگر گناهی بخشودنی نخواهد بود. لحظه‌ای که فقط دانش قدرت حیات دارد.


    البته جواب درست می‌تونه این هم باشه :
      محتوای مخفی: کچل 
    شاید بگویید، ببخش‌شان، چون نمی‌دانند چه می‌کنند.
    اما لحظه‌ای در تاریخ فرا می‌رسد که بستن پروفایل دیگر گناهی بخشودنی نخواهد بود. لحظه‌ای که فقط دیدار مجدد یک دوست قدرت بیان آن را دارد.

  20. 7 کاربر از Morteza4SN بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •