تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




مشاهده نتيجه نظر خواهي: به نظر شما داستان تا اینجاش خوب بود ؟

راي دهنده
12. شما نمي توانيد در اين راي گيري راي بدهيد
  • بله

    11 91.67%
  • خیر

    1 8.33%
صفحه 1 از 3 123 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 29

نام تاپيک: بررسی و نظر در مورد ادامه این داستان ( نوشته خودم )

  1. #1
    پروفشنال Iman_m123's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    شیــــــــراز
    پست ها
    980

    پيش فرض بررسی و نظر در مورد ادامه این داستان ( نوشته خودم )

    سلام بر دوستان اهل قلم ( )
    امیدوارم حال احوا خوب باشه و ایام به به کام : دی

    اخیرا شروع کردم به نوشتن یه داستان که الان حدودا 5 صفحه نوشتم و میخوام بزارم اینجا اساتید اگه نظری دارن بدن تا به بهتر شدن هرچه بیشتر این داستان کمک کنه

    داستان از زبان اول شخصه و در مورد یه پسریه که توی یه دهکده در زمان گذشته زندگی میکنه . سبک داستانم تخیلی هست .

    از دوستان ممنون میشم اگه این چند صفحه رو بخونن و در مورش یه نظری بدن حالا چه در مورد ادامه داستان و چه در مورد اشکالات داستان تا اینجایی که نوشتم. چه در مورد عوض کردن جاهایی از این قسمت هایی که نوشتم و در کل نظرشونو بگن دیگه تا خوشحالمون کنن.
    فعلا بخش اول رو نوشتم . ممنونم نظر بدید...

    اگر غلت املایی و یا اشتباه تایپی هم بود ببخشید دیگه : دی

    بازم ممنون

    ---------- Post added at 03:11 PM ---------- Previous post was at 03:11 PM ----------

    نزدیک به غروب هست . مردم دهکده در حال بازگشت از شکار هستند ولی چنان که به نظر میرسد امروز هم چیزی شکار نکرده اند و با دستهای خالی برگشته اند.
    واقعا وضعیت فلاکت باری است . مردم شهر معمولا همه ی روز را گرسنه می گذرانند.دلم برای بچه هایی که شب با شکم خالی میخوابند میسوزد.مگر آنها چه گناهی کرده اند؟! داشتم صورت ناراحت بچه ها را نگاه میکردم که در همین موقع پیش جک رفتم و به او گفتم : فکر میکنم امروز هم باید با شکم گرسنه بخوابیم ...
    جک آهی کشید و گفت : آره... درسته...امشبو سر میکنیم شاید فردا چیزی نسیبون شد.
    نا امیدانه گفتم : ما که میتونیم صبر کنیم ولی ... ولی ... این بچه ها چی ؟
    جک گفت : فعلا که چیزی به ذهنم نمیرسه که بخوایم انجام بدیم .
    کمی مکث کردم و گفتم : خودمون هم میتونیم بریم شکارا !
    جک قبول کرد و تصمیم گرفتیم فردای همان روز قبل از سپیده صبح به شکار برویم . در مورد نقشه مان با کسی حرفی نزدیم و شب را به هر صورتی بود گذراندیم .
    قبل از سپیده صبح با عجله بیدار شدم و وسایل شکار را از داخل انباری پیدا کردم و خنجرم را برداشتم .
    یادش بخیر ! این خنجر تنها یادگار پدرم بود... هنگامی که پدرم میخواست به سفری دور برود این خنجر را به من داد و گفت :از امروز تو مرد این خانه هستی! گفتم : مَ...مَ...من ؟
    پدرم با غرور گفت : آره ، من به یک سفر تجاری بسیار دور خواهم رفت و در این مدت تو باید از مادرت محافظت کنی.

    خب بگذریم !

    به سراغ جک رفتم و به او گفتم : هی مرد ! مگه نمیخوای بیدار بشی تا به شکار بریم ؟ هی . جک... داری اعصابمو خورد میکنی! بیدار شو وگرنه حالتو جا میارم .
    جک به سختی یکی از چشمانش را باز کرد و گفت : بگذار کمی بخوابم .
    من هم که عصبی شده بودم محکم یک سیلی به صورتش زدم . او هم که اصلا نفهمیده بود چه خبر شده گفت: کسی من رو صدا زد ؟!!
    با صدای آهسته گفتم : باهوش ، چند دقیقه است که منتظرت هستم .

    ---------- Post added at 03:12 PM ---------- Previous post was at 03:11 PM ----------

    جک که انگار تازه هوش و حواسش سرجاش اومده بود گفت : آها ! تویی باب ؟ چقدر دیر اومدی... من منتظرت بودم .
    گفتم : مثل اینکه خواب میدیدی . پاشو که داری چرت و پرت تحویل میدی .

    وقتی که جک کاملا بیدار شد ، رفت و وسایل شکارش را که شامل یک کمان و همچنین یک تکه طناب برای حمل حیوانات بود ، برداشت و کنارم آمد. واقعا او در تیر اندازی مهارت خاصی داشت. بعد از این همه دردسری که گذرانده بودم - برای بیدار کردن جک - با کمی تامل به راه افتادیم .
    هوا گرگ و میش بود و به سختی میتوانستیم دوردست را ببینیم. من یک دستم به خنجر و دیگری هم یک شلاق بود که البته از جک قرض گرفته بودم و جک هم کمان را آماده نگه داشته بود که اگر احیانا خطری ما را میخواست تهدید کند ، بتوانیم از خودمان دفاع کنیم و یا اگر حیوانی دیدیم شکارش کنیم . آرام و آهسته همین طور که داشتیم به درختی نزدیک میشدیم صدایی از پشت علف ها شنیدیم و من به سرعت به انطرف دویدم و علف ها را کنار زدم که دیدم یک آهوی بزرگ به سرعت فرار کرد ! آه... عجب شانس عالی داریم !
    همین موقع جک گفت : باب به نظر من اگر همینجوری پیش بریم ممکنه هیچ چیزی نصیبمون نشه .
    منم گفتم : خب استاد ! مگه تو نظری داری ؟ با حالتی متفکرانه گفت : فکر میکنم اگر به بالای همین درخت برویم و از بالا شاهد جنگل باشیم ممکنه من بتونم از این بالا چیزی شکار کنم.
    من که از این حرف جک تعجب کرده بودم گفتم : به به ! تو هم فکر میکردی و ما خبر نداشتیم ؟ عجبی . یکبار خودتو نشون دادی ؟ داشتم ازت نا امید میشدم.
    جک با تندی گفت : داری مسخره میکنی ؟
    با خنده گفتم : نه پس فکر کردی دارم واقعیت رو میگم ...

    با هم به بالای درخت رفتیم . مدتی گذشت ولی حیوونی نیامد که من تصمیم گرفتم به پایین بیایم که گوزنی دیدم و آرام به جک گفتم : هی اونجا ، دقیقا روبروت و جک تیری را با سرعت به طرف گوزن رها کرد و به پای آن حیوان بیچاره خورد و زخمی شد اما نمرد . من چون سرعتم توی دویدن خوب بود به طرف گوزن دویدم و خنجرم را در آوردم و سرش را بریدم و با طنابی که در جیبم بود چهار پای آن حیوان را به هم بستم و آنرا روی زمین کشیدم و با جک در حالی که میخندیدیم و بسیار خوشحال بودیم راه دهکده را در پیش گرفتیم .

    ---------- Post added at 03:13 PM ---------- Previous post was at 03:12 PM ----------

    همین طور که من با جک شوخی میکردم و اورا دست می انداختم ، یکدفعه دیدم قسمتی از علف ها تکان خورد . و گفتم که حتما چند تا حیوان هستند که از وجود ما با خبر شدن و میخوان فرار کنن که من با برنامه ای از قبل تعیین شده دویدم و علف ها را با حرکتی سریع کنار زدم و همان موقع جک تیری رها کرد و به یک خرگوش خورد و دیدم که دو تای دیگر دارند فرار میکنند که جو گیر شدم و با سرعت هر چه تمام تر دویدم و از یکی از خرگوش ها جلو زدم !!!
    باورم نمیشد که از خرگوش جلو بزنم . مثل اینکه قدرتی خاص در دویدن داشتم ! این را حس میکردم .نمیدونم فقط در دویدن بود یا شاید از این قدرت میشد در جاهای دیگه استفاده کرد.اگر میشد که خیلی خوب بود.این فکر رو از ذهنم واسه چند لحظه بیرون کردم و جلوی آن خرگوش پریدم و او را با دستم گرفتم . فکر میکنم خرگوش هنوز نفهمیده بود چی شده و داشت همینجوری من رو نگاه میکرد که با چه سرعتی از کنارش رد شدم و فکر میکنم خیلی حال کرده بود از این سرعت شگفت آور.سریع دست به کار شدم و سر خرگوش بیچاره رو بریدم و گوشتشو درون کیسه ای که گوشت گوزن را گذاشته بودیم گذاشتم و با جک به طرف دهکده به راه افتادیم.من در طول راه همش به اینکه تونستم از خرگوش جلو بزنم فکر میکردم و اصلا باورم نمیشد. من فکر میکنم به خاطر مهارت تیر اندازی جک و سرعت من ما تونستیم این 2 تا حیوون رو شکار کنیم و شاید همین باعث برتری ما نسبت به بقیه افرادی که به شکار میرفتند ، شد .
    وقتی به دهکده رسیدیم نگهبانی که بر روی برج دیده بانی ایستاده بود فریاد زد : دو نفر از دوردست دارند می آیند و من هم که صدای او را شنیدم سرعت خودم را زیاد کردم تا به او بگویم که مردم روستا را نگران نکند . وقتی او مرا دید گفت : باب. تو اینجا چکار میکنی ؟ چطوری از دهکده خارج شدی ؟
    من هم به او گفتم : هنگامی که تو داشتی چرت میزدی من و جک رفتیم بیرون . بهتره که حواست رو بیشتر جمع کنی دوست عزیز .
    نگهبان پرسید : اون کیسه چیه ؟
    جک مغرورانه گفت : چند تا حیوون شکار کردیم ...
    نگهبان هم با خوشحالی فریاد زد : آهای ، مردم . ببینید این دو نفر واسه ما غذا پیدا کردند. همه از خونه هاشون بیان بیرون. آهای ...

    ---------- Post added at 03:13 PM ---------- Previous post was at 03:13 PM ----------

    همین طور که من با جک شوخی میکردم و اورا دست می انداختم ، یکدفعه دیدم قسمتی از علف ها تکان خورد . و گفتم که حتما چند تا حیوان هستند که از وجود ما با خبر شدن و میخوان فرار کنن که من با برنامه ای از قبل تعیین شده دویدم و علف ها را با حرکتی سریع کنار زدم و همان موقع جک تیری رها کرد و به یک خرگوش خورد و دیدم که دو تای دیگر دارند فرار میکنند که جو گیر شدم و با سرعت هر چه تمام تر دویدم و از یکی از خرگوش ها جلو زدم !!!
    باورم نمیشد که از خرگوش جلو بزنم . مثل اینکه قدرتی خاص در دویدن داشتم ! این را حس میکردم .نمیدونم فقط در دویدن بود یا شاید از این قدرت میشد در جاهای دیگه استفاده کرد.اگر میشد که خیلی خوب بود.این فکر رو از ذهنم واسه چند لحظه بیرون کردم و جلوی آن خرگوش پریدم و او را با دستم گرفتم . فکر میکنم خرگوش هنوز نفهمیده بود چی شده و داشت همینجوری من رو نگاه میکرد که با چه سرعتی از کنارش رد شدم و فکر میکنم خیلی حال کرده بود از این سرعت شگفت آور.سریع دست به کار شدم و سر خرگوش بیچاره رو بریدم و گوشتشو درون کیسه ای که گوشت گوزن را گذاشته بودیم گذاشتم و با جک به طرف دهکده به راه افتادیم.من در طول راه همش به اینکه تونستم از خرگوش جلو بزنم فکر میکردم و اصلا باورم نمیشد. من فکر میکنم به خاطر مهارت تیر اندازی جک و سرعت من ما تونستیم این 2 تا حیوون رو شکار کنیم و شاید همین باعث برتری ما نسبت به بقیه افرادی که به شکار میرفتند ، شد .
    وقتی به دهکده رسیدیم نگهبانی که بر روی برج دیده بانی ایستاده بود فریاد زد : دو نفر از دوردست دارند می آیند و من هم که صدای او را شنیدم سرعت خودم را زیاد کردم تا به او بگویم که مردم روستا را نگران نکند . وقتی او مرا دید گفت : باب. تو اینجا چکار میکنی ؟ چطوری از دهکده خارج شدی ؟
    من هم به او گفتم : هنگامی که تو داشتی چرت میزدی من و جک رفتیم بیرون . بهتره که حواست رو بیشتر جمع کنی دوست عزیز .
    نگهبان پرسید : اون کیسه چیه ؟
    جک مغرورانه گفت : چند تا حیوون شکار کردیم ...
    نگهبان هم با خوشحالی فریاد زد : آهای ، مردم . ببینید این دو نفر واسه ما غذا پیدا کردند. همه از خونه هاشون بیان بیرون. آهای ...

    ---------- Post added at 03:15 PM ---------- Previous post was at 03:13 PM ----------

    وقتی که با جک داشتیم وارد دهکده میشدیم دیدیم همه ایستاده اند و برای ما دست و سوت میزنند و خیلی خوشحال هستند و یکی از دوستانمان که در آشپزی تخصص داشت، آمد و آهو و خرگوش ها را از دست ما گرفت و گفت : ما مردم این دهکده به شما افتخار میکنیم . شما این دهکده را از نابودی و مرگ نجات دادید.
    ساعاتی گذشت و غذا آماده شد و همه با خوشحالی غذا ها رو خوردند و برای رفتن به خانه هایشان و خوابیدن ، از دوستانشان خداحافظی کردند و رفتند. عده ای هم پس مانده غذا ها را جمع کردند و برای حیوانات خود بردند .
    من و جک هم که خیلی خسته بودیم زودتر از همه به اتاق هایمان رفتیم وخوابیدیم ولی نمیدانم چرا خوابم نمیبرد. نسبت به قدرتم فکر میکردم و اینکه شاید بتونم از این قدرت در بعضی جاها استفاده کنم . خیلی دلم میخواست این کار رو انجام بدم و از این قدرت به یهترین نحو استفاده کنم . از تخت بلند شدم و شمع اتاق رو روشن کردم تا ببینم چه کاری میتونم انجام بدم. کاغذی برداشتم و در فاصله تقریبا 2 متری از خودم گذاشتم و همه پنجره های اتاقم رو بستم که جریان بادی وجود نداشته باشه . تمرکز کردم که کاغذ رو حرکت بدم. آخه چطور میتونستم برم سراغ کاغذ و بگم میتونم اونو حرکت بدم . با چه امیدی ؟! هرچه زور زدم کاغذ هیچ حرکتی نکرد . خیلی سعی کردم اما نشد . خیلی نا امید شدم . گفتم شاید نشه از این قدرت مرموز در موقعیت های دیگه غیر از دویدن استفاده کنم ولی خود این هم یه برتری بود. نسبت به افراد هم سن و سال خودم و یا شاید افراد بزرگتر از خودم. در این فکر بودم که آیا جک هم قدرتی داره ؟ آیا اون هم از قدرتش استفاده میکنه که میتونه به اون خوبی تیر اندازی بکنه ؟ دوست داشتم یکی باشه که به همه سوالاتم پاخ بده ولی آخه کی ؟ با چه کسی میتونم این موضوع رو در میون بزارم ؟ در همین حال و هوا بودم که دیدم چشمام داره سنگین میشه و خواب به سراغم داره میاد و به یه خواب عمیق فرو رفتم.
    همه جا تاریک و سیاه بود و هیچ چیزی معلوم نبود و نمیشد تشخیص داد که کجا هستم و با کی هستم و چرا اونجا هستم . فقط یه صدا بود که داشت چیزی رو زمزمه میکرد ! صدا میگفت تو میتونی ! اگر بخواهی میتونی استفاده کنی.خودتو بسنج و ببین که چه کارهایی میتونی انجام بدی. قدرت از من و ازآن توست.به فکر استفاده از آن باش.تو میتونی... ازش پرسیدم : تو کی هستی ؟ کجایی ؟ از چی میتونم استفاده کنم ؟ بیشتر توضیح بده. صدا گفت احمق! نمیدونستم اینقدر احمق هستی . اگه اینو میدونستم هیچ وقت باهات یکی نمیشدم. من به تو و استعدادهایت اعتماد کردم.امیدوارم که نخوای اعتماد به تو رو از دست بدم.داد زدم : بیشتر توضیح بده. خواهش میکنم . من باید بدونم درباره چی حرف میزنی.وقت برای توضیح زیاد هست... یهو از خواب پریدم . از عرق خیس شده بودم . این خواب ذهنمو حسابی مشغول کرده بود. هوا روشن شده بود و مردم هم در حال رفت و آمد درون دهکده بودند. از تخت بلند شدم به به آشپزخانه رفتم . مامانم صبحونه آماده کرده بود و روی میز گذاشته بود . صبحانه رو خوردم و از خونه اومدم بیرون تا چرخی توی دهکده بزنم...


    ---------- Post added at 03:18 PM ---------- Previous post was at 03:15 PM ----------


    ضلع جنوبی وست ادمونت ( (West Edmont رودخونه ای به اسم مونتلی ( Montly ) وجود داره که الآن عرض اون حدودا 15 متر هست و بعضی اوقات در سال آب در اینجا بسیار جریان دارد و عرض رودخانه به 25 تا 30 متر هم میرسد اما در فصلهای تابستان و اوایل پاییز به علت کمبود آب ، عرض رودخانه کاهش میابد و گاها به 10 متر هم میرسد.عمق رودخانه هم نسبتا زیاد است و معمولا نیاز به غذای دریایی افراد مثلا ماهی از طریق این رودخانه و دریاچه ی مونتلی فراهم میشده که الآن تعداد ماهی ها بسیار کاهش یافته و رییس دهکده دستور داده که مردم از صید ماهی خودداری کنند که به تولید مثل ماهی ها کمک کند.
    دریاچه ی مونتلی که در جنوب غربی دهکده وجود دارد محلی است که آب رودخانه مونتلی که از شرق و از کوهستان ادمونت سرچشمه میگیرد به آن میریزد البته آبی که از چشمه های کوهای دایموند هم سرچشمه میگیرند به این دریاچه نیز میریزد که باعث پر آبی آن شده است.کوهستان دایموند که به علت وجود معادن الماس دایموند نام گذاری شده در شمال غربی دهکده واقع شده است.
    در قسمت غرب دهکده ، جنگل کاریکت (Kariket ) وجود دارد که معمولا کسی به درون جنگل نمیرود و مردم همون حیواناتی رو که در آغاز جنگل باشن شکار میکنن چون چند سال پیش افرادی به اون جنگل رفته بودند و دیگه بر نگشتند . مردم میگن اونها مُردن و از اون به بعد کسی به اونجا نرفته ، اما زمان های گذشته مردم به علت کنجکاوی به اونجا میرفتند که بعضی مواقع بر نمیگشتند یا اگه بر میگشتند دیوانه شده بودند و کسی نمیفهمید چه اتفاقی براشون افتاده و پس از مدتی میمردند. من هم کمی کنجکاو شدم برم اونجا اما مادرم اجازه نمیده و میترسه اگر برم ، بر نگردم و اون از غصه نبون من دق کنه .
    شمال تنها قسمتی هست که میشه از دهکده خارج شد یا میشه به دهکده حمله کرد پس دیواری بسیار بزرگ و قوی و یک دروازه بسیار بزرگ بنا شده تا دهکده در امنیت باشه. از نظر جغرافیایی دهکده ما در منطقه بسیار خوب و بهتره بگم بهترین مکان ممکن بنا شده و و از حیث حمله ی افراد و حیوانات بسیار مقاوم هست. دهکده ما حدود 700 نفر جمعیت داره که همچنان داره به تعداد ساکنان افزوده میشه ؛ چه بوسیله ی مهاجرت و چه بوسیله ی زاد و ولد.
    در نزدیکی دهکده ما 2 دهکده دیگر وجود دارد که یکی در شمال ما و دیگری در شرق و پشت کوهستان ادمونت دهکده ما واقع شده است که ما خوشبختانه با دو دهکده روابط دوستانه ای داریم.
    پدر بزرگ من قبلا رهبری این دهکده رو به عهده داشت و وقتی مُرد ، پدرم جایگزین اون شد اما به خاطر اینکه میخواست به سفر دوری بره برای زمان موقتی رهبری رو به آنتوان وایت ( antwan White ) سپرد و قرار شد تا وقتی که من بزرگ شدم او رهبری رو به عهده داشته باشه تا بعد از اون من رهبر قبیله یا دهکده بشم. به همین جهت مردم نگاه ویژه ای روی من داشتند . نمیدونم چرا ؟!
    بعد از این توصیف تقریبا طولانی که از دهکده داشتم میریم گشت و گذاری توی دهکده بزینیم و ببینیم دنیا دست کیه ! معمولا این موقع روز خانم ها مشغول کار توی خونه هستند یا تعداد کمی از اون ها مشغول کار کشاورزی در زمین های اطراف هستند. از نظر مساحتی ، دهکده و زمین های اطراف؛ از جنگل کاریکت تا کوهستان ادمونت بسیار وسیع هست و زمین های کشاورزی در اطراف دهکده باعث شده که مردم قسمتی از نیازهای خودشونو از طریق کشاورزی تامین کنند ولی اخیرا به علت کم آبی رودخانه، باغ ها محصولات خوبی ندارند و باعث شده دهکده برای مدتی در گرسنگی دست و پا بزنه.

    ---------- Post added at 03:18 PM ---------- Previous post was at 03:18 PM ----------

    پس از یه پیاده روی تقریبا طولانی دارم به خونه نزدیک میشم. واسه این پیاده روی چون من هنوز اسبی ندارم که بتونم سوارش بشم و این ور و اون ور برم. البته تمام اکثر بچه های هم سن و سال من اسب ندارند ، ولی خب من با بقیه کمی فرق میکنم ! چه از نظر قدرت بدنی و چه از نظر مقام . نا سلامتی من رییس آینده این قبیله هستم. دوست دارم اسب داشته باشم ولی اگر در این سن و سال سوار اسب شود نوعی بی حرمتی به سنت های قبیله بشه ولی چرا ؟ چه مزخرف! حق من و بچه های هم سن و سال من اینه که آزاد باشن ! چه دیپلماتیک ! ولی به هر حال من یه اسب خوشچیل (!) واسه خودم پیدا میکنم. هرکی هم میخواد بهم گیر بده ، اصلا برام مهم نیست.یهو یه صدا تو گوشم میگه آره تو باید ازاد باشی. این حق توئه. دور و برم رو نگاه میکنم ولی کسی نیست . بعد یاد اون خواب و اون صدا میفتم . یکم میترسم ولی بازم صدا میگه نترس. من لولو خورخوره نیستم ! میگم تو کی هستی ؟ چی از من میخوای ؟ بهتره بگم چی از جون من میخوای. من به تو آزاری نمیرسونم . چون تو میزبان من هستی و من توی بدن تو ساکن شدم. تو از طرف ما انتخاب شدی. ما ؟ منظورت از ما کیه ؟ مگه شما چند تایید ؟ فعلا وقت واسه پاسخ دادن به این سوالات زیاده. اصلا نترس. دنبال اسب باشششش ... هرچه داد زدم تو کی هستی ؟ هیچ صدایی نیومد و منم با ترس راهی خانه شدم .

    پایان بخش اول
    Last edited by Iman_m123; 25-08-2010 at 18:52.

  2. 2 کاربر از Iman_m123 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    داره خودمونی میشه matias _ adler's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    پست ها
    30

    پيش فرض

    عجب داستان توپی !!! ممنون . ما هم به نفع تو !!!
    فقط اخرش یه خورده ضایع هستش !!!

  4. #3
    پروفشنال Iman_m123's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    شیــــــــراز
    پست ها
    980

    پيش فرض

    عجب داستان توپی !!! ممنون . ما هم به نفع تو !!!
    فقط اخرش یه خورده ضایع هستش !!!
    ممنون
    ولی هنوز که تموم نشده
    ادامه داره هنوز.

    ---------- Post added at 06:56 PM ---------- Previous post was at 06:53 PM ----------

    بخش 2 رو که همین امروز کاملش کردم براتون میزارم
    فکر کنم اشتباه تایپی زیاد توش باشه خلاصه خودتون ببخشید

    آغاز بخش دوم

    توی خونه یه گوشه نشسته بودم و توی فکر فرو رفته بودم. یعنی اون صدا به من دستور داده که دنبال اسب بگردم که چی بشه ؟ که قوانین دهکده رو به هم بزنم ؟ یعنی اون صدا موجود بد جنس و خبیثی هست ؟
    حدود 1 ساعت با خودم کلنجار میرم که با اون صدا رابطه برقرار کنم اما انگار هیچ چیزی وجود نداشته و همش توهم بوده. با امروز 5 روز میشه که توی خونه نشستم و اصلا بیرون نرفته ام. مادرم نگران شده. فکر میکنه دیوونه شده ام ولی من او را خاطر جمع کردم که مشکل آنچنان حادی ندارم ، و خودم میتونم حلش کنم. کاش که اینجوری میشد ولی نمیشه و خودم نمیتونم این موضوع رو حل کنم.دوباره حرف های اون روزی که اون صدا بهم زد رو مرور میکنم . مخصوصا قسمت آخرشو: اصلا نترس. دنبال اسب باشششش ...


    خب این یعنی چی و اون صدا چه منظوری از این حرف داره ؟ یعنی من باید به خرفش گوش کنم ؟ اگر به حرفش گوش کنم ممکنه باعث بشه که مردم دهکده از من بدشون بیاد! ولی من خودم هم دوست دارم یه اسب داشته باشم. پس به پیشنهادش فکر میکنم ! پس این 5 روزه چه غلطی میکردم ؟ خب همینکارو انجام میدادم. من پیشنهادتو قبول میکنم. آره با خودتم! فقط اول یک کلمه به من بگو که بفهمم اونجا هستی .خب اهممم ! واقعا خودتی؟ تو صدا دادی ؟ نباید بدم ؟ نا سلامتی ما هم آدمیما ! ولی در اصل آدم نیستم . همینجوری گفتم که یه چیزی گفته باشم. فعلا ... با صدای بلند داد میزنم : وایسا کجا داری میری؟ کارت دارم. من کلی سوال ازت دارم. ولی صدایی دیگه از اون در نمیاد .
    بیرون از خونه هستم و میخوام راهی جنگل بشم. میرم سراغ جک تا ازش بخوام باهام بیاد تا به جنگل بریم. اولش یکمی دو دل بود و مامانش هم بهش اجازه نمیداد ولی خب جک تو پیچوندن استاده یا حداقل من اینطوری فکر میکنم! خلاصه بگم بعد از کلی دنگ و فنگ تونستیم وسایلو آماده کنیم تا بریم واسه راهی که در پیش داریم.

    ---------- Post added at 06:56 PM ---------- Previous post was at 06:56 PM ----------

    اول قرار بود به جنگل کاریکت بریم ولی خب راستش خودمون یکمی ترسیدیم. به خاطر اون داستان هایی که نقل کرده بودند. شاید همه ی اون داستان ها ساخته ی قوهی تخیل مردم دهکده و خرافاتی گذشته بوده ولی خب به هر حال همون ها هم تاثیر بسزایی داره!
    الآن در جنگل شمالی یعنی جنگل کوچکی که بعد از دروازه ی ورودی دهکده قرار داره هستیم. از دفعه ی قبلی که واسه شکار به اینجا اومدم حدود یک هفته میگذره. جای ترسناکی نیست ولی خب سکوت همه جا رو فرا گرفته. سکوتی که آرامش میده ولی یکمی هم زیادی ساکته. تصمیم میگیرم که سکتو بشکنم. شروع میکنم به آواز خوندن که جک با صدایی آروم میگه : خیلی خُلی! اومدی اسب بگیری نیومدی که کنسرت بزاری !
    میگم : «این بهم آرامش میده»
    با تندی میگه : «ولی آرامشو از من میگیره !»
    «تو آرامش میخوای چیکار؟»
    «ولش کم فقط چشماتو باز کن که دنبال یه گله اسب بگری که دارن میچرن»
    با بی میلی میگم : « چشم قربان» و دیگر حرف نمیزنم. همینطور توی جنگل راه میرفتیم که صدای پای حیوون ها رو شنیدیم و جک یواش گفت :« احتمالا یه گله اسب همین نزدیکا هستن ، پس طنابو آماده کن»

    ---------- Post added at 06:56 PM ---------- Previous post was at 06:56 PM ----------

    سریع طنابو از کمربندم بیرون آوردم و دستم گرفتم و از یه ردیف بوته ای که جلوی چشمانمون بود و مانع دید ما بود گذشتیم و به یه منطقه باز رسیدیم که شاید اندازه ی یه زمین کشاورزی بزرگ بود و فقط 3-4 تا درخت بلوط تک و توک روییده بود.
    اولین چیزی که به چشم میخوره یه گله اسب هست که شامل تقریبا 20 اسب بالغ و چند کره اسب میباشد. من دوست دارم یه کره اسب داشته باشم تا بتونم اونو به میل خودم تربیت کنم ولی اگه بخوام یه کره اسب بگیرم و رام کنم اول باید به قولی از رو جنازه ی مادرش رد بشم !!! پس رد میشم . چه از خود راضی و اعتماد به نفس بالایی! به هر حال، ما اینیم دیگه .
    با جک نقشه ای میکشیم تا برنامه ای از قبل طراحی شده پا به میدون بزاریم. اول باید 2 تا کره اسب سریعو نشون کنیم که خودش یکمی زمان میبره. یکی واسه من و یکی واسه جک. به جک میگم :« تو همینجا میمونو و من دنبال اسب ها میکنم. تو اونها رو زیر نظر میگیری و وقتی 2 تا از اونها رو انتخاب کردی ، به من یه اشاره بکن تا اونها رو به طرف تو راهنمایی کنم و تو طنابارو دور گرنشون بندازو بعدم خودم میام کمکت. قبوله ؟»
    جک هم با قدرتی که میشد تو صداش احساس کرد گفت :«قبوله»
    فکر میکردم دنبال اسب کردن آسون تر از این حرفاست. ولی سخت بود. اونقدر مجبور شدم دنبال اسبا بدوم که یکمی خستگی رو تو وجودم احساس کردم. بعد از حدود 2 ساعت دویدن تازه جک 2 تا از بهترین کره اسبا رو نشون کرده بود! تازه فقط اونها رو پیدا کرده بود. دلم میخواست جیغ بزنم ولی هرچی سعی کردم نشد! چرا ؟ چون من به نوجون بودم و صدام دو رگه شده بود پس نمیتونستم جیغ بزنم...

    ---------- Post added at 06:57 PM ---------- Previous post was at 06:56 PM ----------

    حالا وقت این بود که اسب ها رو به طرفی هدایت کنم که جک باشه تا بتونه اونا رو گیر بندازه! پس قسمت اصلیش مونده بود و همه ی اون کارایی رو که انجام داده بودیم در اصل هیچ بود. بهتره بگم اصلا کاری انجام ندادیم چون واقیت همین بود! ولی یه چیزی رو همیشه از پدرم به یاد داشتم و اون این بود که همیشه با تلاش بسیار و تحمل سختی ها میشه هر چیزیو انجام داد . حتی غیرممکن ها رو!
    الآن وقت اون رسیده بود که به حرف پدرم عمل کنم . پس فکر خسته بودن رو از ذهنم به طور کامل بیرون کردم و میخواستم حرکت کنم که همون صدای درون وجودم گفت : آفرین پسر. تو میتونی انجامش بدی. فقط از قدرتت استفاده کن و به من اعتماد داشته باش. اعتماد... .

    اعتماد به نفسم رفت بالا. نمیدونم چرا ولی انگار اون صدا بهم روحیه داده بود. یه روحیه ی مضاعف. چه خوب! باید وقتی رسیدم خونه از صدا یه تشکر بکنم. این حداقل کاریه که میتونم بکنم.

    ---------- Post added at 06:58 PM ---------- Previous post was at 06:57 PM ----------

    رفتم تا به گله ی اسب نزدیک بشم ولی اونا باهوش تر از من بودن انگار. من تا چند قدم به اونا نزدیک میشدم ، اونا همون مقدار از من دور میشدن. کلافه کننده بود. همون موقع فکری به سرم زد. میتونستم از قدرت دویدن استفاده کنم ولی اونا که راه نمیرن اگه من بدوم تا بهشون برسم ولی خب نمیشه اینم نادیده گرفت که سرعت من از یه خرگوش بیشتره پس یک بر صفر به سود من . آماده میشم تا با سرعت به طرفشون برم که شیطونیم گل میکنه. تصمیم میگیرم یه چند قدم ازشون دور شم تا خیالشون راحت بشه بعد با سرعت به طرفشون میرم و اونطوری جا میخورن و تا بخوان به خودشون بجنبن من کلی به اونها نزدیک میشم. همین کارو میکنم و حدود 20 متر جای قبلی خودم دور میشم و بعد که دیدم اسبا از هم جدا تر شدن سریع به دنبالشون میدوم. بیچاره اسبا. دقیقا همونطوری که فکر میکردم شد. اونا یکمی جا خوردن بعد چند دسته شدن و هر کدومشون یه جا رفتن و من هم دنبال همون گروهی رفتم که اون دو تا اسبی که میخواستیم توش بود و اونا رو اول یکمی خسته کردم تا تلافی کرده باشم کارشونو بعدم به سمت جک راهنمایی کردم . اون دور اسبی که خودش میخواست و واسه خودش انتخاب کرده بود طنابو انداخت ولی اون اسبی که واسه من انتخاب کرده بود فرار کرد. در حالی که طناب دور گردنش بود. من هم فحشی به جک دادم - واسه کودن بودنش - و به سمت اسب دویدم. لحظه ای پشت سرم رو نگاه کردم تا ببینم جک چه کار میکنه و دیدم با هر زحمتی شده داره سوار اسب میشه تا اونو رام کنه. منم صورتمو برگردوندم و روی اسبی که میخواستم تمرکز کردم. انگار این تمرکز کردن دست خودم نبود! ذهنم خودش داشت کارا رو انجام میداد . انگار کسی داشت کنترلم میکرد. تا حالا این حس بهم اینجوری دست نداده بود. حس خیلی عجیبی بود. همین طور که دشاتم میدویدم و فقط اسب رو نگاه میکردم ناگهان چشمام نارنجی و زرد و قهوه ای گون دید و بعد چیزی مثل یک گلوله منفجر شد که نور کور کننده ای داشت و به من حالتی دست داد که هیچوت دست نداده بود! اصلا قابل وصف نبود. کل بدنم به جلو پرتاب شد و با سرعتی چند برابر سرعتی که داشتم (همون سرعتی که از خرگوش رد شده بودم ) حرکت کردم .

    ---------- Post added at 06:59 PM ---------- Previous post was at 06:58 PM ----------

    از خرگوش که هیچی از یوزپلنگم جلو میزدم که فکر میکنم سریعترین حیوون باشه. وقتی چشمام درست دید ، دیدم کنار اسب و با همون سرعتی که میرفت دارم میرم و طنابی که دور گردنشه توی دستم هست. من که اصلا این کار هارو انجام نداده بودم ! اصلا در موردش فکر نکردم و سرعتمو کم کردم و همراه من سرعت اسب کم میشد تا تقریبا اونو ثابت نگه داشتم و پریدم روی اسبو اون هم که مثل خرگوشی شده بود که موقع شکار ازش جلو زده بودم مات و مبهوت بود و اصلا چیزی نفهمیده بود. خلاصه اسب پس از چند پرش آروم گرفت و فهمید که به من تعلق داره و من به نوعی اربابش هستم.
    نزدیک غروب شده بود و من و جک سوار بر اسبهایمان و منتظر دعوا ها و شکایت های مردم دهکده در حال بازگشت بودیم...

    پایان بخش دوم

    بازم ممنون که حوصله میکنید و میخونید.
    یکمی در مورد این 2 بخش نظر بدید تا روحیه بگیرم بازم بنویسم

    ممنون پیشاپیش

  5. #4
    آخر فروم باز frnsh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    3,823

    پيش فرض

    سلام
    ایمان جان به نظر من داستانت خیلی جالبه، فقط یه سری چیزای خوب و بد در موردش میگم اگه ناراحت نمیشی.

    اولا بگم که زمان داستانت مشخص نیست، یعنی یه سری داستان رو از زمان حال تعریف میکنی و تمام توصیفهات حال هستن، ولی یه جای دیگه زمانت گذشته میشه. این بزرگترین مشکلی بود که دیدم.
    دیگه اینکه یه قسمتی رو کامل توضیح میدی، بعد یهو میگی: دارم قدم میزنم.... . اینطوری مثل اینه که داستان همون دفتر خاطرات باب هست که زمانهای مختلفی رو که براش مهم بوده رو نوشته. و بعد نوشته ی بعدی به کلی با قبلی فرق داره. (منظورم طرز گفتنش یا موضوعشه). نمیدونم نظرم درسته یا نه، ولی اینطوری داستانت از روانی در میاد و خواننده خسته میشه. اگه یه کم قسمتها رو به هم بچسبونی بهتر نیست؟

    یه سری چیزای جزءی هم هست، مثلا اینکه باب داستان، یه کم هیجانیه و دوست داره قهرمان باشه، اینش خیلی عالیه چون روحیه قهرمانی خیلی داره و واقعا هم قهرمان داستانه، ولی مثلا یه جایی مثل اون تیکه که سعی میکنه کاغذ رو تکان بده، یه کم عجیبه، آخه اون که فقط فهمیده بود دو خیلی سریعی داره، چطوری یهو فکر کرد این قدرتم ممکنه داشته باشه؟ یا اگه اینم نادیده بگیریم، پیش زمینه ای واسه این کار داره؟ مثلا کسی رو دیده که اینکارو بکنه؟

    چون من به نوجون بودم و صدام دو رگه شده بود پس نمیتونستم جیغ بزنم...

    وای قسمتهای طنز مثل این خیلی باحاله، اینطوری خواننده خیلی احساس صمیمیت میکنه و بهتر با داستانت ارتباط برقرار میکنه.

    کلا ممنون که داستان به این قشنگی رو گذاشتی اینجا.

  6. 2 کاربر از frnsh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #5
    پروفشنال Iman_m123's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    شیــــــــراز
    پست ها
    980

    پيش فرض

    ممنون که نظرتو گفتی

    ایمان جان به نظر من داستانت خیلی جالبه، فقط یه سری چیزای خوب و بد در موردش میگم اگه ناراحت نمیشی.
    ناراحت که هیچ خوشحالم شدم. اگر همین الآن مشکل ها رو بدونم دیگه دفعه های بعد تکرار نمیشه

    اولا بگم که زمان داستانت مشخص نیست، یعنی یه سری داستان رو از زمان حال تعریف میکنی و تمام توصیفهات حال هستن، ولی یه جای دیگه زمانت گذشته میشه. این بزرگترین مشکلی بود که دیدم.
    آره خودمم به این فکر کرده بودم ولی وقتی میرم تو جو نوشتن خیلی به این چیزا دقت نمیکنیم
    فکر کنم باید بعد از تموم شدن داستان اگه خواستم به جایی برسه باید ویراستاری بشه که خوشبختانه آشنایی دارم که بتونه این کارو انجام بده.

    چطوری یهو فکر کرد این قدرتم ممکنه داشته باشه؟ یا اگه اینم نادیده بگیریم، پیش زمینه ای واسه این کار داره؟ مثلا کسی رو دیده که اینکارو بکنه؟
    فکر کنم خودم توش گفتم که فکر کنم : چه اعتماد به نفسی که یهو فکر کردم بخوام یه کاغذو حرکت بدم ولی خب یکمی ضایس خودم میدونم. شاید حذفش کردم.

    در ضمن دوستان اگه تمایل به همکاری دارن حتما اعلام کننا . حتما
    چون هرچی افکار بیشتر و بهتری باشه داستان بهتر و زیبا تر میشه

    ممنون

    توجه کنید من انتقاد پذیرما پس هر چی که هست بگید.

  8. این کاربر از Iman_m123 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #6
    آخر فروم باز frnsh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    پست ها
    3,823

    پيش فرض

    آره خودمم به این فکر کرده بودم ولی وقتی میرم تو جو نوشتن خیلی به این چیزا دقت نمیکنیم
    فکر کنم باید بعد از تموم شدن داستان اگه خواستم به جایی برسه باید ویراستاری بشه که خوشبختانه آشنایی دارم که بتونه این کارو انجام بده.

    به نظر من که اگه خودت بتونی این کارو کنی، دیگه خیلی خوب میشه، چون اونوقت هم کاملا به میل خودت نوشته میشه، هم دیگه موقع نوشتن اینا رو رعایت میکنی و کار ویرایشش راحتتر میشه.

    در ضمن دوستان اگه تمایل به همکاری دارن حتما اعلام کننا . حتما
    چون هرچی افکار بیشتر و بهتری باشه داستان بهتر و زیبا تر میشه

    ممنون
    من خوشحال میشم همکاری کنم.
    ولی مگه داستان خودت نیست؟

  10. #7
    پروفشنال Iman_m123's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    شیــــــــراز
    پست ها
    980

    پيش فرض

    چرا داستان خودمه
    ولی یه فکری به سرم زد گفتم اگه انجامش بدیم شاید داستان جالب تر از حالا بشه.

    ( متاسفانه واسه اینکه نمیخوام ادامه داستان لو بره ( ) بهت پ.خ میدم : دی )

  11. #8
    حـــــرفـه ای MrGee's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    3,693

    پيش فرض

    سلام

    من زیاد تو کار رمان و داستان نیستم ولی چون خواستی یه چیزی بنویسم یه چیزی می نویسم
    هی . جک...
    محکم یک سیلی به صورتش زدم 
     
    به به ! تو هم فکر میکردی و ما خبر نداشتیم ؟ 
     خنجرم را در آوردم و سرش را بریدم 
    و سر خرگوش بیچاره رو بریدم 
    فقط این چندتیکه بالایی تو قسمت اول یه مقدار مشکل داشت
    در مجموع قسمت دوم هم از قسمت اول بهتره بود و اشکال کمتری داشت
    ممنون

  12. این کاربر از MrGee بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #9
    داره خودمونی میشه sarah313's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    35

    پيش فرض

    با اجازه منم نظر بدم؟!
    ببخشید اگه نخود آش نشده باشم!چند تا انتقاد دارم:
    اولش تکلیف زبان داستان معلوم نیست!عامیانه یا ادبی؟!درباره جغرافیای دهکده توضیحات خیلی زیاده آدمویک کم دلزده می کنه!
    این خوبه که واسه حیوونا شخصیت قائل شدی ولی فکر نکنم بهت و حیرت حالیشون بشه ها!!
    بعد به این راحتی مگه اسب وحشی رام میشه؟!!تاچندبارنندازه زمین محاله کوتاه بیاد!
    سوال هم واسم پیش اومد:چرا باب یه دفعه متوجه قدرتش شد؟یعنی از بچگی تو عمرش ندوییده بود یا یه دفعه این موجوده (قدرته)رفت تو وجودش؟اگه این طور باشه : ازکجا و چه جوری و در چه مکانی و...نقطه ی اوج داستان باشه خیلی خوب میشه نه؟!
    1سوال دیگه:این همکاری قضیه اش چی بود؟!

  14. 2 کاربر از sarah313 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #10
    پروفشنال Iman_m123's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2008
    محل سكونت
    شیــــــــراز
    پست ها
    980

    پيش فرض

    با اجازه منم نظر بدم؟!
    ببخشید اگه نخود آش نشده باشم!چند تا انتقاد دارم:
    نه این چه حرفیه میزنید ؟
    به قول خودم : ناراحت که هیچ خوشحالم شدم. اگر همین الآن مشکل ها رو بدونم دیگه دفعه های بعد تکرار نمیشه

    اولش تکلیف زبان داستان معلوم نیست!عامیانه یا ادبی؟!
    آخره خودمم همینو میخواستم توی قسمت سوم اگه قرار بدم بنویسم که شما اشاره کردید. حالا این وقتی که داستان تموم میشه توی ویراستاری درست میشه

    این خوبه که واسه حیوونا شخصیت قائل شدی ولی فکر نکنم بهت و حیرت حالیشون بشه ها!!
    بلا نسبت خر که نیستن اسبن

    بعد به این راحتی مگه اسب وحشی رام میشه؟!!تاچندبارنندازه زمین محاله کوتاه بیاد!
    خیلی کف کرده بود رام شد . این به همون قدرته ربط داره.

    چرا باب یه دفعه متوجه قدرتش شد؟یعنی از بچگی تو عمرش ندوییده بود یا یه دفعه این موجوده (قدرته)رفت تو وجودش؟اگه این طور باشه : ازکجا و چه جوری و در چه مکانی و...نقطه ی اوج داستان باشه خیلی خوب میشه نه؟!
    توی داستان بهش اشاره خواهد . ایشالا توی بخش های بعدی

    این همکاری قضیه اش چی بود؟!
    به یه همکار احتیاج داشتم که Frnsh جان قبول کردند . ( واسه قسمت دوم کتاب )

    در مورد قسمت دوم بگم که : از زبان یکی دیگه هست پس فکر کردم اگه یه نویسنده دیگه با یه طرز نوشتن دیگه اونو بنویسه جذاب تر میشه

    ممنون که نظر دادی

  16. 2 کاربر از Iman_m123 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 3 123 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •