تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 87 اولاول 1234561252 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #11
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    متشکرم عزیزان اما من جایی نرفته ونمی روم چون این امکان را ندارم پدرام جان منظورت را از جمله ی (زمینه ی
    چاپ شما خیلی راحت است)را نفهمیدم!؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

  2. #12
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض

    متوجه عدم امكان داشتن نشدم.
    ببينيد شما اول بفرماييد كدام شهر هستيد تا من دقيقتر راهنمايي تان كنم.
    ضمنا سعي كن داستان كوتاه هم بنويسي.اين موجب قويتر شدن قلم و فكر مي شود.

    بقيه دوستان هم اگه نظري دارند بگويند

  3. #13
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    من فقط می خوام بگم داستانت خیلی ناگهانی شروع شد و اون دو خط اول ریتم تندی داشت ولی از اون به بعد ریتمش خوب شد مکالمه ها هم خیلی خوب و گیرا بودن
    نمی شه بقیه اش رو هم بذاری بخونیم ؟

  4. #14
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض

    ميتوني يكي از رمانهايت را فصل به فصل اينجا بذاري تا بقيه نظراتشان را بدهند كه بعدا اگه خواستي ويرايش كني

  5. #15
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    اول از همه من در تبریز زندگی میکنم وچون معلول هستم امکان خروج از خانه برای شرکت در انجمنها را ندارم در
    حالی که خیلی دوست داشتم عضو می شدم والبته شکر خدا حالا توسط این سایت وفرومها می توانم با بقیه
    در ارتباط باشم.در مورد نوشتن داستان کوتاه ...من سعی نکردم چون هر بار ایده ای به ذهنم می زند حداقل سه
    شخصیت اصلی وده نفر بیشتر شخصیت فرعی ساخته می شود اتوماتیکی!در کتابی خواندم تازه کارها باید از
    داستان کوتاه شروع کنند تا بتوانند رمان بنویسند منکه رمان می نویسم نیازی به این کار والبته علاقه ی هم ندارم
    درآخر من یک پیشنهادی داشتم چطور است بچه ها داستانم را ادامه بدهند یعنی شروع از من بقیه اش با دوستان
    فکر کنم خواسته ی شما هم در اول این بود؟من رانده شدگان را مناسب می بینم چون شخصیت ها شناخته شده اند
    در شیطان کیست هنوز بیست نفر دیگر هستند!!!!!

  6. #16
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    من فقط می خوام بگم داستانت خیلی ناگهانی شروع شد و اون دو خط اول ریتم تندی داشت ولی از اون به بعد ریتمش خوب شد مکالمه ها هم خیلی خوب و گیرا بودن
    نمی شه بقیه اش رو هم بذاری بخونیم ؟
    ببخش اما کدوم رمان رو می گی شروع ناگهانی داشت؟اولی یا دومی؟

  7. #17
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض

    خوب اول از همه چون من نوع معلوليت شما را نميدانم براي همين اظهار نظر نميكنم.
    دوم:شما متن تايپ شده يكي از رمانهاي خودتان را توسط يكي از دوستان به اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي تبريز ببريد و شابك بگيريد.(خيلي راحته)با اينكار رمان به نام شما ثبت ميشود و از دزدي ادبي جلوگيري ميكند.
    در مرحله بعدي من مراحل مناسب چاپ را برايتان ميگويم.

    نه.متاسفانه تجربه ادامه داستان را در تايپيكي ديگر داشتيم كه به دليل بي ظرفيت بودن يه سري افراد منحرف شد.
    در اين تايپيك هم ميخواستيم كه هر دونفر با هم گروه شوند و يك داستان كوتاه كامل بنويسند و در تايپيك قرار دهند تا مورد قضاوت قرار بگيره و بهترين اثر برگزيده و...شود.

  8. #18
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    اینم تکه ی از ادامه ی شیطان کیست...تا آنجا که بتوانم کتابم را تکه تکه می گذارم بخوانید ولطفاً پیشنهادهاتون
    رواز من دریغ نکنید.متشکر

    شیطان کیست...

    وقـتی در تعـقیب او از پله های عریض خانه بالا می رفت متوجه وجـود تاب بزرگی در محـوطه سمت چپ شد.تاب سه نـفری و سفـید رنگ بود و رو به غروب از سقف آویزان بود.سمت راست ایوان تا پیچ ساختمان ادامه داشت که سه نـیمکت چوبی چسبیده به ایوان خانه گذاشته شده بود.با ورود به خـانه,با یک سالن عـظیم روبرو شد.کف پارکر زرد رنگ داشت وآنقدر براق بودکه تصویر تمام اشیا و دیوارها را با تمام جزئیات منعکس می کردانگارکه خانه ی دیگری
    هم در زیر پا وجود داشت.پنجره های تمام ضلعی شیشه ای مرتـفع,همه جای سالن را تا راهـروهایی که از
    روبـرو به سمت راست و چپ و به اتـاقـها و دالانـهای دیگر می رسیـد,نورانی می کرد.همه جا با فـرشهای
    بـزرگ وکوچک کـرمی رنگ مفـروش بود و با کـوزه ها و تابـلوهای نقـاشی و بوفه های شیشه ای تزئین
    شده بود.دری عریض سمت راست بودکه به یک مکان وسیع دیگری با شومینه و مبلمان کرمی رنگ ختم
    می شـد.تابلوهـا عالی بـودند وکاملاً معلوم بود با مزایده های سنگینی خریداری شده بودند.با صدای همان جوان به خودآمد:(جیل...جیل بیا...)
    زنی پوشیده در لباس مخصوص خدمتکاری از پـله های مارپـیچ آنـطرف سالن پایین می آمد.سنـش بالای
    سـی و پنج بنظر می آمد و قـیافه ی عادی و حتی بی مـزه ای داشت.از هـمان جا غرید:(آقای کلایتون شما باید همین الان به اتاقتون برگردید,حال شما خوب نیست!)
    اما جـوان اصلاً توجـهی به خـدمتکار نکرد بطـوری که در میـان حرفهای اوگوشی تلفنی راکه بر روی میز
    مرمری کـنار ستون اصلی خانه بود,برداشت و مشغـول شماره گرفـتن شد.زن هـنوز وراجی می کرد وآرام
    آرام می آمد:(آقای میجر ازم خواستند نذارم شما از جاتون بلند بشید...)
    و جوان باصدای بی حالی شروع کرد:(الو...سلام مارک ,همه اومدند؟می دونم می دونم,اروین کجاست؟ گوشی رو بده به اون...)
    زن خـیلی کنف شده بود.ایستاد و به او خیره شد.انگارکه قصد داشت حرفهایش را بشنودکه جوان سر بلند کرد و بادیدن او در میان پله هاگفت:(چرا ایستادی؟برو اتاق خانم اُکنور رو نشونشون بده,جیل کجاست؟)
    خانم اُکنور؟!چقدر رسمی!قلب ویرجینیا بیشتر فشرده شد...(بالاداره ملافه ها رو جمع...)
    (الو,منم...نه نشد سعی کردم اما نتونستم... )
    و بـه ستون تکیه زد.ویرجیـنیا در حالی که وانمود می کرد مثلاً در حال تماشـای اطراف است به صدای او گوش می کرد...(شماکه اونو می شناسید...نه,گفت بگید رفته کلیسا مرگ تو رو از خدا بخواد!)
    زن پـقی به خنـده افـتاد و نگاه مغرورانه ای به ویرجینیا انداخت.بناگه دختر جوان و سیـاه چرده ای که هـم لباس زن بود از نرده های طبقه ی بالاسر خم کرد:(بتی آقای کلایتون با من کار دارند؟)
    (هنوز می اومدی دیگه!برو اتاق خانم رو حاضرکن!)
    دخترک متوجه ویرجینیا شـد اما بدون آنکـه جواب سلامش را بدهـد به تـندی چرخیـد و رفت. ویـرجینیا
    دیگـر مطمعـن شد شهـری ها جواب نمی دادند!پسرک هنوز حرف می زد:(نمی دونم چیزی نگفت, شاید رفته پیش تادسن...)
    ویرجینـیا به او نگاه کرد.از فـرم تکیه دادنـش معـلوم بود شدیداً مریـض است و رمـق ایستادن ندارد اما باز
    برازنده وزیبا بود.زن چمدان را برداشته و راه افتاده بود اما ویرجینیا متوجه نبود تا اینکه جوان سر برگرداند
    و با دیدن نگاه او بر خودگفت:(با بتی برو اون اتاقت رو نشونت می ده.)
    ویرجینیا شرمگین برگشت و بدنبال زن راه افتاد.جوان در حالی که با نگاه او را تعقیب می کردگـفت:(آره
    اومد,پرنس آورد!)
    ویرجـینیا با شوق از اینکه در مورد او حرف می زنندگوشهایش را تیزکرد اما...:(دم در اومـده بود زود هم
    رفت.)
    ویرجـینیا وسط پلـه ها بود و به ظرافـت فرش روی پله ها نگاه می کردکه صدای پسرک بلندتر و خشن تر
    شد:(نه نتونستم!من نمی فهمم چرا شماها خیال می کنید اون عاشقـمه که به هـر حرف من عـمل بکنه؟...نه
    دیگه نیستیم!)
    وگوشی را سر جایش کوبید!ویرجینیا به پایین نگاه کرد او را دیدکه تلو تلو خـوران خود را به نـزدیکترین
    مبـل رساند و نشست.مرد مسنی از راهرویی در سمت راست,وارد سالن شد:(آقـای کلایتون لطفـاً بلند شید شما باید توی تختتون می موندید.)
    از لـباسهای رسمی مرد معـلوم بود مسئول خدمتکارهاست.پسرک سر بلندکرد و ویرجینیا را بر بالای پله ها دید مرد ادامه می داد:(شما سه روز استراحت دارید دکترتون کلی به من سفارش کردند نذارم...)
    جوان به سردی سر به زیر انداخت:(راحتم بذار ولتر!)
    ***
    طبقه ی دوم برعکس طبقه ی اول بجای چند سالن بزرگ دالانهای عریضی داشت که به راهروهای تنگ و تو در تو باز می شد.کف باز هم پارکر بود اما بر دیوارها بجای تابلوهای نقاشی,قاب عکسای کوچک و بزرگ مـردان و زنـان شیک پـوش آویخـته شده بودکه با نگاه و قیـافه های سخت و پرابـهت در مکانهای مختلف آمریکا وآسیا عکس انداخته بودند.شاید اگر خدمتکارآنقدر با عجله راه نمی رفت او می توانست پرنس یا لااقل جوان مو سیاه را در عکسها ببیند.بر دیوارها غیر از قابها,چراغهای مشعـل مانندی نصب شده بودکه فضاراکاملاً شبیه قصرکرده بود و تعدادشان آنقدر زیاد بودکه فکر روشن شدنشان در شب,ویرجینیا را هیجان زده کرد.اتاقی که برایش در نظرگرفته بودند ته راهرویی در سمت جنوبی خانه بود.اتاقی بزرگ و بـسیار پر نور با تختی دونفـری و شومینه و میز تـوالت و دیگر وسایلهای لازمه ی برای یک اتاق اشرافی! دختر لحظه ی قبل داشت ملافه ی تخت را عوض می کرد.زن چمدان را نزدیک کمد قهوه ای کنارتخت زمین گذاشت.ویرجینیا هـنوز درآستانه ی در مات و مبهـوت زیبایی اتـاق مانده بود.خانه ای که در هـایلند
    داشتند صدمتری بود بادو اتـاق کوچک و پنجره های کوتاه اماآنجا خانه ای بهشتی بودکه فقط میـتوانست
    در فیـلمهای پر هـزینه بـبیند.گـاه به تخت بزرگ بـاکنده کاری های دو طرفـش و رو تخـتی کـرمی رنگ مخملش نگاه می کردگـاه به کف مـزین به فـرشهای شـرقی ,گاه به شـومینه ی گرانیـتی,گاه به پـرده های تـوری وگاه به پنجـره های بلندکه به بالکنهای نیـم دایره ای باز می شد,نگاه می کرد و سیر نمی شد! آندو خدمتکار پچ پچ می کردند:(خوب چه خبر؟)
    (انگـارکه آقـای کلایتون پـرسیده به بابابزرگ چی بگیـم؟اونم گفـته بگید رفتـه کلیسامرگ تو رو از خدا بخواد!)
    (آه بتی این پسره مجبوره اینقدر جذاب باشه؟!)
    زن متـوجه نگاه ویرجینیا شد و به دختـرک اشاره داد ملافه را بردارد و خودش به سوی ویرجینیا رفت:(هر
    چی لازم داشتید صدامون کنید...من بتی ام اینم جیل.)
    دخترک ملافه ی مچاله شده را برداشت و به سوی در راه افتاد.ویرجینیاگفت:(خوشبخت شدم...وباشه اگر کاری داشتم...)
    و یک لحظه متوجه نخودی خندیدن دخترک شد و به تلخی فهمید لهجه اش مسخره بوده!
    بعداز رفتن آندو,ویرجینیا همچون کودکی که برای اولین بار به موزه رفته باشد,شروع به لمس اشیاءکرد. همه جا تاآخرین حد تمیز بود و عطرگلهای ماگنولیا فضا را پرکرده بود.به سوی تخت رفت و با احتیاط بر رویـش نشـست.خیلی بیشتر ازآنچه بنظر می آمد نرم بود.مدتی اطراف را نگـاه کرد وآهی از دل کشید.یاد مادرش افتاده بود.یعنی او از چنین ثروت و مـقامی به آن خانه ی روسـتایی وکارهای پرمشقـت تنزل کرده بود؟نـفرتی در وجودش پیچیـد.چطـور توانسـته بودند بخـاطر عشق عظیم پدرش او را از ثروت و فرزندی طردکنند؟حال آنکه آن خانه برای صد نفر دیگر هم جا داشت!ناگهان به گریه افتاد.نه بخاطر مادرش چون همان روزهای اول تمام اشکهـایش را برایشـان ریختـه بود و غـیر ازکابوسـهای شبـانه چـیز دیگری برایش نمـانده بود.این گریه از خستگی و نگـرانی و فـشار و شوق بود!از صبح در قطار بود و نگرانی یک ماه را با خودآورده بود برای ورودش فکرهای زیادی کرده بود و البته آنجا قشنگتر ازآن بودکه شوق نکند!
    شخصی در زد و چون جوابی نگرفت آهسته لای در راگشود.ویرجینیاکه از خستگی بر تـخت درازکشیده بـود و استراحت می کرد به خیال آنکه بخواب رفته و بازکابوس می بیند از جا پرید و اطراف را نگاه کرد یک لحـظه اتاق و شخص ایستاده در چهارچـوب در برایش بیگانه آمد:(آه ببخشید,قصد بیدارکردنتون رو نداشتم جواب ندادید نگران شدم.)
    همان جوان مو سیاه و خشن بود.ویرجینیا در حالی که لب تـخت سُر می خـورد دامنش را بر روی پاهایش
    کشید:(بله بله ...مثل اینکه خوابم گرفت...)
    پسرک شرمگین گفت:(واقعاً معذرت می خوام فـقط خواستم بهـتون سر زده بـاشم فکرکردم شـایدگرسنه باشید...)
    از ادب و نزاکت پسر سردی چون او,ویرجینیا هیجان زده بلند شد و پسرک در را بیشتر بازکرد:(برو تو!)
    و جیل با یک سینی عصرانه داخل شد.بشقابی پر ازکیک و بیسکویت و لیوانی لبالب ازآبمیوه در سینی بود
    جوان هم داخل شد و تا نزدیکی تخت آمد:(راستش لحظه ی اول نتونستم باهاتون حرف بزنـم و خودم رو معرفی کنم گفتم شاید یک لحظه خیال کنید...)
    و مکث کـرد و از ذهـن ویرجیـنیاگـذشت"خیـال کنید از شما خـوشم نیومد خانم!"وگفت:( مهم نیست... متوجه شدم که گرفتار هستید...)
    و یاد خنـده ی خدمتکـار افـتاد و از ترس لهجـه اش ادامه نـداد اما جوان نمی خنـدید!:(بـله ما تـوی فـامیل مشکلاتی داریم که یکی هم پرنس!)
    ویرجینیابخیال آنکه قصد شوخی دارد خندید اما او باگیجی حرف را عوض کرد:(البته ما همگی منتظرتون بودیم واز اینکه اومدید خیلی خوشحال شدیم و خیلی باعث شرمه که فقط من هستم که بهتون خوش آمد بگم!)
    (لطفاً...من هیچ انتظاری ازتون ندارم!)
    لحـظه ای به سکوت گـذشت.چهـره ی پسرک گرفـته و عصبی بنظر می آمد بطوری که ویرجینیا با وجود تازه وارد بودنش متوجه شد حرفهایی که گفته اصلاً حرفهای خودش نبوده وکاملاً به اجبار به زبان آورده! یک لحظه پسرک بخودآمد:(بفرمایید من دیگه مزاحم نمی شم.)
    و چـرخید و به سوی در رفـت.ویرجیـنیاکه از این مکالمه ی کوتاه آنقـدرکه باید لذت نبرده بود,نتوانست اجازه بدهد این جوان قشنگ برود:(براین!)
    و ناگهان متوجه خرابکاری اش شد!چطور توانسته بود نام او راکه هنوز یک بیگانه بودبدون هیچ مقدمه ی محتـرمانه ای آنهم فقط نامش را تلفظ کند؟انگارکه فقط قصد داشت تن نرم اسمش را حس کرده باشد و او ایستاد:(بله؟)
    ویرجینیا به لطف خدا چیزی پیداکرد:(اسم شما براین ...درسته؟)
    جوان به سردی خندید:(عجب احمقم اومدم خودم رو معرفی بکنم و دارم می رم!)و برگشت:(بله اسم من براین,پسر خاله ات هستم.)
    ویرجینیا نفسی از روی راحتی کشید.براین دستش را درازکرد.تبدار و ضعیف بود و نـفـشرد.ویرجیـنیابرای معطل کردنش پرسید:(شما برادر پرنس هستید؟)
    (نه من کلایتون هستم,پسر خاله پگی تو...و اون سویینی,پسر خاله دبورا.)
    (من چند تا خاله و دایی دارم؟)
    (همین دو خاله و دو دایی داریم,البته سه تا بودند یکی چند سال قبل کشته شد!)
    ویرجینیا برای ادامه پیداکردن مکالمه با وحشت گفت:(کشته شد!چطور؟)
    اما براین با یک جواب سریع و صریح خیال او را برآب داد:(اطلاعی ندارم!)
    و قدمی عقب گذاشت:(من دیگه باید برم,شـما هم بفرمایید...)
    و چرخید و با عجله خارج شد.
    ***
    عصر شده بود و خورشید داشت جایش را به پرده ی طوسی آسمان می داد.ویرجینیا در اتاق بیکار مقابل چمدانش نشسته بود و برای سرگرم کردن خود وسایلهایش را بررسی میکرد.لباس درست حسابی نداشت.
    دو دست لـباس زیر و یک بـلوز شـلوارآبی که متعـلق به پسر همکـار پـدرش بود.وسایلـهای شخـصی اش همچون مسواک و برس و حوله اش نو به حساب می آمدند.دفتر خاطراتش هم نو بود مثل زندگی اش که داشت از نـو شروع می شد.دفـتر خاطرات قـدیمی و اصلی اش به هـمراه زندگی قبلی اش سوخته و از بین رفته بود و حالامجبور بود یک زندگی جدید با صفحات جدید و اسمهای جدید شروع کند.در چمدان را بست و از جا بـلند شد.اشک در چشمانش حلـقه زده بود.هـنوز نمی توانست قبـول کند همـه چیزش را از دست داده باشد.این نهایت ظلم بودهیچ,هیچ چیز با خود نداشت غیر از اسمش!و می دانـست کم کم همه چیز فراموشش خواهد شد.پیک نیک ها,جشنها,اتفاقات شیرین و مهم ,دوستان,حرفها...
    مقابل پنجره ایستاده بود و محل غـروب خورشید راکه به صورت تداعی رنگهای سرخ, نارنجی و زرد بود وفقط به صورت یک خط در دور دستها مانده بود,نگاه می کرد و سعی می کرد روزهای قشنگی راکه با خانواده داشت بیاد بیاورد اما نتوانست.ازآن شب به بعدکه دیر رسیده بود و خـود را بی توجه به آتـش زده بود اما داخل نرفته بیهوش شده بود,دیگر نمی توانست چیزی بیاد بیاورد و فقط کابوسهای لعنتی بـودندکه بجـای روزهـای خـوش قـبلی,لحـظات تلخ آخـر را بیـاد او می آورد,اینکه هـیچوقـت جسد پدر و مادر و خواهـرش را ندید,اینکه وسط ماه گـذشته مخـفیانه به مزرعـه ی خودشان رفته بود و خانه یشان را,خانه ی نقلی و با صفایی راکـه خواهـرش درآن بدنیاآمده و مرده بود,بصورت ویرانه ای از خاکستر و سیاهی دیده بود. ایـنکه یک مدت بخاطر بیـماری روانی در بیمارسـتان بستری شده بود...با صدای در متـوجه ورود بتی شد:(خانم,آقای کلایتون می خواند شما رو ببینند...)
    ویرجیـنیا مخفـیانه اشکهـایش را پاک کرد و با او راه افـتاد.اتـاق براین بعـد از یک راهرو در سمت راست اتاقش بود.وقتی رسیدند زن در زد:(آقاآوردمش!)
    و صدای براین از داخل شنیده شد:(بیارش تو!)
    زن ویرجینیا راداخل کرد و در را پشت سرش بست.اتاق کمی تاریک بود.پرده هاجز یکی همه بسته بودند تختی بزرگ و بلند بر سر اتاق بودکه براین بر روش نشسته بود:(بیا جلو...گفتم بیایی حرف بزنیم اینطوری تنها نمی مونی.)
    ویرجینیا با علاقه پیش رفت:(متشکرم اتفاقاً حوصله ام سر رفته بود.)
    (می فهمم...بشين،من مريض هستم نتونستم اتاقت بيام. راستی اگه بخوايی می تونی پرده ها رو بازكنی.)
    ويرجينيا چون می دانست صورتش از هيجان سرخ خواهد شد قبول نكرد تا صورتش را نبـيند:(نه اينطوری
    بهتره!)
    و لب تخت نشست.براين به او خيره شد و ويرجينيا برای فـرار از تماس چـشمی به اطراف نگاهی انداخت.
    آنجا از اتاقـی كه به او داده بودنـد بزرگتـر بود اما هـمان وسايـلها و رنـگها و دكوراسيـون را داشت.مدتی
    گذشت.ويرجينيا ازگوشه ی چشـم می ديدكه براين هـنوز هم دارد او را برانداز می كند و بالاخـره شروع كرد:(خوب ويرجينيا از خودت بگو,هجده سالته مگه نه؟)
    ويرجينيا متعجب از دانستنش سرش را به علامت بله تكان داد و او ادامه داد:(درس ات رو تموم کردی؟)
    (بـله.)و سكوت!اينبار ويرجينيا پرسيد:(شما چی؟)
    (من دانشجو هستم...دانشجوی كامپيوتر.)
    (چه عالی!شما چند سالتونه؟)
    (بیست و سه.)
    ويـرجينيا متعجب شد.می دانست از اين كمـتر به قـيافه ی او نمی آمد ازآن بيـشتر هم بعيد بود پس باز چرا تعجب كرده بود؟(از چی ها خوشت می ياد؟رقص ؟موسيقی؟ورزش؟مطالعه؟)
    (مطالعه رو دوست دارم اما رقص رو بيشتر فقط متاسفانه اونقدرها بلد نيستم!)
    (مهم نيست پرنس می تونه يادت بده.)
    ويرجينيا با هيجان پرسيد:(چطور؟)
    (اون دانشجوی هنر,هنرهای زیبا.)
    قلب ويرجينيا از شوقی بی علت لرزيد:(قشنگ می رقصه؟)
    (نمی دونم,تا حالاندیدم اما حتماً عالیه اون...)و با خود ادامه داد:(اون هميشه عاليه!)
    ويرجينيا برای مخفی كردن لبخند بدون كنترلش سر به زير انداخت:(اون چند سالشه؟)
    (همسن هستيم فقط من چهار ماه بزرگترم!)
    پس اوهم بيست و سه ساله بود!پنج سال فرق!اتاق برای مدتی در سكوت ماند بعد براين برای ارضای حس كنـجكاوی ويرجينياكه از نگاه ساكت و شيرينـش خوانده می شد ادامه داد:(مـن دو برادر ديگه هم دارم و
    يك خـواهر...برادر بزرگم اسمـش اروين كه ازدواج كرده و يك پسر دو سالـه به اسم دنيـس داره، برادر
    كوچيكم اسـمش ماروين,بيـست سالشه و قـهرمان دو ميدانی و خواهـرمون هلگا هفـده سالشه و از هممون
    كوچيكتره.)و خندید:(دختر خيلی پر شور و خوبيه,زود با همه دوست می شه!)
    ويرجينيا به چشمان قهوه ای براين خيره شد و فكركرد,بله از او خوشم خواهدآمد!(پرنس تنها بچه ی خاله
    دبوراست پدر نداره يعنی دو ماه قبل توی تصادف كشته شد.)
    ويرجينيا بطور ناگهانی احساس دلسوزی كرد:(بيچاره پرنس!)
    (وقت مرگ پدرش اينجا نبود...الان سه هفته است برگشته.)
    (ازكجا؟خارج كشور؟!)
    (نه...يعنی... نمی دونم!)
    و سر به زير انداخت.ويرجينيا باكنجكاوی پرسيد:(كی رفت؟)
    (تقريباً شش سال قبل!)
    (چرا رفت؟)
    افسردگی كم كم در چهره ی براين شكل می گرفت:(كسی نمی دونه!)
    ويرجينيـاكه از حـرف زدن درباره ی پرنس لـذت می برد,بی اعتـنا به منـقلب شدن حال بـراين به سوالات كودكانه اش ادامه می داد:(كسی ازش نپرسيده چرا رفته...کجا رفته...)
    براين با عجله حرفش را بريد:(می شه ديگه در اين باره حرف نزنيم؟منو ناراحت می كنه!)
    ويرجينيا تازه متوجه تغيير ناگهانی حال او شد و شرمگين گفت:(بله بله،هر چی شما بگید!)و وقتی چهره ی
    عصبی براين را دید با ناراحتی اضافه کرد:(منو ببخشید!)
    اما براين جوابش را نداد!انگشتانش را به هم قفل كرده بود و شديداً متفكر و عصبانی بنـظر می آمد و حال
    كنجكاوی ویرجینـیا چند برابر شده بود.چـرا حرف زدن درباره ی پرنس زيبا او را معذب و مشوش كرد؟ خوب او ديگر عضـو فـاميل می شد و شانـس كشف كردن داشـت!(دايی كوچـيكه اسمش جان و سه بچه
    داره،بزرگه پسره،كارل,بيست و يك سالشه دومی دختره،لوسی...نـوزده سالشه و سومی سمـنتاكه چهارده سالشه.)
    ويرجينيا اسم سمنتا را قبلاً از پرنس شنيده بود و حالاحواسش به حالت اجباری براين جـلب شده بود سعی
    می كرد ردگم كند و نشان بدهـد حالش خوب است در حالی كه از سرعت تنفس و لرزش خفيف دستها
    می شد فهميد هنوز عصبی است:(مادر بزرگ نداريم،يعنی سالها قبل مرده اما پدربزرگ هـست...فردريك
    ميجر...)
    ويرجينيا با بی علاقگی به كمكش شتافت:(چطور مردیه؟)
    (پدربزرگ؟راستش يك خورده جدی و مقرراتی اما عاشق همه نوه هاشه.)
    ويرجينيا در دل دعاكرد او را هم دوست داشته باشد.حال براين وخيمتر بنظر می آمد سر به زير انداخته بود
    و نفسهای عميق و صداداری می كشيد.ويرجينيا برای بر هم زدن فضا پرسيد:(در مورد دايِی بـزرگ حرفی
    نزديد؟!چند تا بچه داره؟)
    (دو پسركه...)
    و بناگه سر برداشت و بی مقدمه پرسيد:(ويرجينيا اگه اینجا نبود قرار بودکجا بمونی؟)
    ويرجينيامتعجب شد:(شايد خونه ی همكار پدرم می موندم چون مزرعه مون بابت بدهی های پدرم فروخته شد می خواستم کارکنم و با پول خودم...)
    براين بسيار عجول بنظر می آمد:(من می خوام يك توصيه بهت بكنم يك جور خواهش اميدوارم ناراحت
    نشی...)
    ويرجينيا نگران شد و براين تمام تلاشش راكرد خونسرد باشد:(ببين ويرجينيا...اينجا اصلاً جای تو نيست!)
    ويرجينيا باآسودگی خندید:(می دونم...اين زندگی با زندگی قبلی ام خيلی فرق داره و لوس آنجلس جای
    خيلی خطرناكيه...)
    (نه مساله اون نيست... نمی دونم چطوری بگم...واقيتش تو تازه اومدی و از همه چـيز بی خبری اينجـا،اين
    زندگی هـر قدر هم خيـره كنـنده و بی نقـص باشه و البته مـورد نياز تو،برات خطر سازه و من با اينكه فعلاً غريبه به حساب ميام فقط بخاطر صلاح خودت،از تو می خوام برگردی...همين حالا!)
    اين جمله همچون سيلی غير منتظره ای ويرجينيا را رنجاند:(چی؟!برگردم؟اما...)
    چهره ی براين بر افروخته بود وبا هيجان غير عادی نگاه می كرد:(می دونم...می دونم خيلی تعجب کردی و من خيلی متاسفم كه ناراحتت كردم اما تو بايد اينو بدونی اينجا دنيای كثيفی و تو باید هر چه زودتر بری
    وگرنه بعداً پشيمون می شی!)
    ويرجينيا هنوزگيج مانده بود:(اما من نمی تونم...تازه رسيدم و جايی رو ندارم كه برم.)
    (من بـهت پول می دم،ده هـزار دلار و تو می تـونی با اين پـول برای خـودت يك زندگی راحت وتكميل جورکنی.)
    و خـم شـد وكيف بـزرگی را كه پـای تخـت بود بـرداشت و به آغـوشش گـذاشت بازكرد و دفـترچـه ی كوچكی بيرون كشيد:(يك چك می نویسم بانك سر راهته...)
    ويرجينيا بدون كنترل داد زد:(چكار می کنيد؟!من پول نمی خوام!)
    (تو می تونی هر وقت تونستی اين پول رو برگردونی.)
    ویرجینیاکم مانده بود به گریه بیفتد:(من به پول احتیاج ندارم به یک زندگی به یک سر پناه به یک دوست
    احتیاج دارم!)
    چهره ی براین سخت شد:(اینجا نمی تونی اونها رو پيداكنی!)
    قلب ويرجينيا فشرده شد.چقدر بدشانس بود نرسيده عذرش را می خواستند!زمزمه کرد:(چرا؟علت چيه كه
    بايد برم؟)
    (من...من نمی تونم توضيح بدم!)
    برای لحظه ای ويرجيـنيا عصبانی شد او حق داشت در مقابل اين درخواست مسخره و حرفهای غير منطقی
    اوگستاخـی کند:(چـرا باید حرفـهای شما رو باوركنـم؟چـرا بايد هر چی گفـتيد قـبول كنم؟اصلاً شـماكی
    هستید؟)
    براين گرفـته تـر شد:(من فـقـط قـصدكمك دارم چون من چيزهايی می دونم كه تو و هيچ كس ديگه ای
    نمی دونه,فعلاً...و تو باید تا دیر نشده خودتو نجات بدی.)
    ويرجينيا بالاخره بگريه افتاد اما سر به زير انداخت تا او اشكهايش را نبيند هنوز هم باورنمی كرد!اين جوان چه می دانست؟چـطور به خود حق می داد او را از زنـدگی و راحتی و فـاميل دوركند؟چـطور به خود حق می داد او را ناراحت کند؟زمزمه كرد:(من بايد فكركنم!)
    (فرصت نداری!)
    ويرجينيا ناباورانه سر بلندكرد و به او نگاه كرد و او با دلسوزی اضافه کرد:(متاسفم!)
    ويرجينيا از شدت تعجب و ترس بخنده افتاد:(شما داريد شوخی می كنيد...مگه نه؟)
    (كاش شوخی می كردم...اما اهلش نيستم!)
    بناگه ويرجـينيا از او از نگاهـش از تنهـا بودن با او از حرفـهايش از همـه چيز حتی سكوت و تاريكی كه با غروب خورشيدكم كم اتاق را در چنگال خود می گرفت,ترسيد.براين پرسيد:(خوب؟...جوابت چيه؟)
    ويـرجينيا دوباره او را بيگـانه می ديد.بيگانه ای كه ديگر باعث ناراحتی اش می شد!نه او نمی توانست باور كند.نمی خواست باوركند و به سادگی،دست خالی و دوباره تنها،به اين سرعت برگرددآنهم به گذشته ی
    تلخش.شايد او يك ديوانه بود؟!:(من متاسفم آقای کلایتون اما نمی تونم!)
    براين آه عميقی كشيد و سر به زير انداخت:(می دونستم نمی شه اما بازم خواستم بهت تذكر داده باشم.)
    تـذكر؟!يعنـی واقـعاً بايد می رفت؟اما چـرا؟با باز شدن ناگهـانی در حواس هر دو پرت شد:(سلام مهـندس کوچولو!)
    پرنس بود.بدون بارانی،غرق در عطرگيج كننده اش!براين با ديدنش ناليد:(مگه تو نرفتی اونجا؟)
    پرنس می خندید:(چرا رفتم!)
    (جدی؟...چطور شد؟خراب نكردی؟)
    (چراكردم!)
    (خدای من تو ديونه ای!)
    (چيز تازه ای بگو!اوه سلام دختر خاله اومدی پيش اين آدم فروش؟)
    ویرجیـنیا از ایـن صمیمیت کـیف کرد بـطوری که به خنده افـتاد اما براین دلگیر شـده بود:(خیلی بی رحم
    هستی!)
    (منو خوب می شناسی!)
    ونگاه ترسناکش را از روی اوگذراند و به سوی پنجره رفت:(چرا این اتاق اینقدر تاریکه؟پسر,خانم هبیشام شدی.)
    وباخشونت پرده ها راکنار زد و به بیرون نگاه کرد.ویرجینیا با علاقه به اندام او خیره شد.تی شرت سرمه ای آستین کوتاهش را داخل کمربند پهن شلـوار آبی اش فـروکرده بودکه کامـلاً باریکی کمـر و ورزیـدگی رانهاوکشیدگی ساقهایش را در معرض دید قرار می داد. یقه ی گشاد تی شرت با لجاجت تا نیمه ی کتف لختش کنار رفته بود.انگارکه می خـواست روشن بـودن پوست تن پرنس را نشان بدهد و دل ببرد و موفـق هم شد چون ویرجینیا تمام حرفها و تهدیدها و توصیه های براین را بناگه فـراموش کرد.مسلماً او زیبـاترین چیزی بودکه در عمرش می دید.زیباتر از تمام گلها و طبیعت دهکده,زیباتر از تمام حرفهـای رمانتیکی که شنیده بود,زیباتر از تمام هدیه هایی که گرفته بود و روزهایی که گـذرانده بود.آن شـکل موزون انـدامش آن عطرشعف انگیز تنش آن جذابیت چهره اش وآن صدای دلنوازش مدتها قبل ویرجینیا را از خود ربوده بود!:(اونجا رو...کارل داره میاد!)
    براین با خستگی فوت کرد:(بازم دعوا!)
    پرنس با بدجنسی از پنجره دست تکان داد.براین پرسید:(چکارکردی؟)
    (گفتم که... خراب کردم.)
    (معامله رو بهم زدی؟)
    (البته!؟)
    (اما اون یک مرکز معتبر بود.)
    (شاید!)
    (اما...اما پس چرا؟)
    پرنس با لبخند شیرینی بر لب به سوی او چرخید:(نمی دونم...از رنگ شلوار پسر خاله اش خوشم نیومد!)
    براین نالید:(اوه نه!...تو بازم یک قصدی داری مگه نه؟)
    پرنس سرش را شرورانه به علامت بله تکان داد.ویرجینیا بدون ذره ای وقـفه او را نگاه می کرد و مکرراً از
    ذهنش می گذراندکه او زیباترین انسانی است که خداآفریده!(می خواهی جدا بشی؟)
    پرنس دوباره با همان لبخند ثابت بر لب سرش را به علامت بله تکان داد و براین ادامه داد:(اما چرا؟)
    پرنس دست به سینه زد:(خوب بذار ببینم...نکنه می خوام هتلم رو از چنگ میجرها در بیـارم وآبروی پدرم
    رو بعد از مرگش حفظ کنم؟)
    با این جمله ویرجینیا به حقیقت مرگ سویینی پی برد!براین با خجالت غرید:(اما تو نمی تونی سرپا بایستی)
    (برام مهم نیست!)
    براین با تعجب به او زل زد:(توی مغز تو چی می گذره پرنس؟)
    لبخندپرنس دوباره تشکیل شد:(نمی تونی بخونی؟)
    (نه...!)
    (اما قبلا می تونستی...)
    (قبلاً تو اجازه می دادی!)
    (اوه تو واقعاً مریضی!)
    مریـض؟!ویرجینیا نگاه مشکـوکانه ای به بـراین انداخت و براین با عجله حرف را عوض کرد:(اما این کار خیلی خطرناکیه که شروع کردی!)
    پرنس دست ازکنایه زدن بر نمی داشت:(نکنه نگرانم شدی؟)
    براین سعی می کرد بحث قبلی را حفظ کند:(برای جدا شدن چه بهانه ای پیداکردی؟)
    پرنس هم در تلاش خود بود:(نکنه هنوز هم دوستم داری؟)
    براین سکوت کرد و پرنس قدمزنان به تخت او نزدیک شد:(هنوز دوستم داری؟)
    براین نگاهش نمی کرد:(من به فکر خاله هستم...نمی خوام بازم گریه بکنه!)
    پرنس نرسیده به تخت ایستاد:(اون مادر منه پس به من مربوطه نه به تو!)
    براین با ناباوری سر بلندکرد و نگاهشان بر هم قفل شد.ویرجینیا در چشمان براین درد را دید و در چـشمان
    پرنس خشم را!بناگه صدایی از بیرون اتاق شنیده شد:(پرنس کجایی...لعنتی بیا اینجا!)
    پـرنس چند قدم عقـب رفت:(می بیـنم که کارل عادتش رو ترک نکرده!)و رو به ویرجینیاکرد:(نترسی ها, پسره کمی وحشیه!)
    تن صدا و فرم گفتنش ویرجینیا را دوباره خنـداند و بالاخـره در باز شـد و محکم عـقب کوبیـده شد:(پس
    اينجايی؟لعنت به تو,چرا همه چی رو خراب كردی؟می دونی بابام چقدر زحمت كشيده بودبرای فروختن كشتارگاه راضيشون بكنه؟و تو...)
    پسرك تازه وارد همـچنان غـر زنان تا وسط اتاق آمد.رنگ موهـای كوتاه و چشمان باريك اش قهـوه ای
    روشن بود و قيافه ی جالبی داشت.ویرجینیا را ديد اما ناراحت تر ازآن بودكه به دختر زيبايی چون اوتوجه بكند:(بگو چرا اين كاروكردی؟)
    پرنس خونسرد بود:(مجبور نيستم بهت حساب پس بدم كارل!)
    (اوه جـدی؟اما اين منم كه از صبح تا شب تـوی اون خراب شـده زحمت می كشم و خيلی بهتر و بيشتر از
    تو صلاح اونجا رو می دونم مدیر اونجاام و اجازه دارم تمام معاملات هتل رو انجام بدم و محض يادآوری میگم ليسانس مديريت دارم وقتی تو فراركردی پدرت كلی از من خواهش كرد تا مسئوليت اونجا روقبول
    بكـنم وحـالا تـو برگشـتی و داری زور می گی؟خيـال می كنی كی هستی؟)مقابلش رسيـده بود امـا ادامـه می داد:(بدون من اون هتل ورشكسته می شد و تو اونقدر پستی كه كمكهای منو نمی بينی!)
    براين با خشم غريد:(می شه آروم باشی كارل؟!پرنس از تو بزرگتره و فكركنم صاحب هـمه چيز بودن اين حق رو به اون می ده كه هر معامله ای روكه خواست بهم بزنه!)
    پرنس بر خلاف تـصور به او عصبـانی شد:(به كمك تو يكی احتـياجی ندارم...می فهمی؟)و رو به پسرك کرد: (و اما توكارل,اخراجی!)
    پسرك مثل آبی كه به گچ ريخته باشند,وا رفت:(چی؟اخراج؟اما...اما چرا؟)
    پرنس جـوابش را نداد.با خـونسردی او را دور زد و به سـوی در رفـت.پسرك در پی اش دويـد:(تـو ديونه
    شدی؟نمی تـونی منو اخـراج کنی!هتـل بدون من ورشكستـه می شه!)و خـود را جلويش انداخت :( بخاطر حرفهام ناراحت شدی؟)
    پرنس میخواست دوباره او را دور بزندكه پسرك اينبار بازويش راگرفت:(اگه بخاطر حرفهامه من معذرت می خوام!)
    پرنس دست او راكنار زد:(تادسن می گفت مست سركار مي ری و سه روز قبل ديدنت درست نيم ساعت
    با منشی توی اتاق موندی!)
    پسرك دستپاچه شد:(نه ما...ما پرونده ها رو قاطی كرده بوديم و...)
    براين با خشم و تعجب پرسید:(لعنت به توكارل سركار چه غلطی می كنی؟)
    ويرجـينيا از اينكه در اتـاق بود و شاهد دعـوای خصوصی يشان می شد احـساس بدی پيداكـرد...(باور كن ما دنبال پرونده می گشتيم پرنس,فقط پنج دقيقه طول كشيد...)
    پرنس لبخند ظالمانه ای زد:(براين رو قانع كن هر چی باشه قراره با خواهر اون ازدواج بكنی نه با من!)
    و مثل كسی كه با قصـد و لـذت خانه ای را ويران كرده باشد,پيروزمندانه از اتاق خارج شـد.پسرك مدتی ساكت همانجا ماند تا اينكه براين به سردی گفت:(خوب كارل؟منتظرم قانعم بكنی!)
    پسرك باخستگی گفت:(اوه دست بردار براين!هممون می دونيم چقدر تادسن دروغگوست و چقدر برای گرفتن جای من تلاش می کنه و خوب بايد بهش تبریک گفت! موفق شد!)
    (پرنس هيچوقت بخاطر حرف يك نفر اين كار رو نمی كرد حتماً برای خودش هم اثبات شده!)
    (اون هنوز سه هفته است که اومده و در عرض اين مدت فقط دو بار به هتل اومد!)
    (پرنس پسر دقيق و زرنگيه!)
    (اوه خدای من! تو ديگه چرا طرفداری اونو می کنی؟)
    به هم خيره شدند.جواب ندادن براين او را جسورتركرد:(به من نگوكه هنوز هم دوستش داری!؟)
    (اين به تو ربطی داره؟)
    (يعنی نمی بينی چقدر ازت متنفره؟)
    براين دستهايش را مشت كرد و با شك و ترديد پرسيد:(ازكجا می دونی؟)
    پسرك با تمسخر خنديد:(خودت هم می دونی این پسر همون دوست عزيز و جون جونی تو نيست عوض شده...اگه هم قبلاًدوستـت داشت حالاازت متنفره!)
    براين سر به زير انداخت:(در هر صورت من وظيفه ی دوستی می دونم كه...)
    جوان گستاخ تر شده بود:(چه وظيفه ای پسر؟!تو ازش می ترسی.)
    براين با خشونت به او زل زد:(آيا اينم به تو ربطی داره؟)
    پـسرك كه ظاهراً بخاطر اخراج شدنـش بسيار عصبی بود به توهـين کردن ادامه می داد:(چرا خواهرت رو به اون نمیدی؟توكه اینقدر دوستش داری بذار دامادتون بشه..!يا اصلاً چرا خودت باهاش ازدواج نمیكنی؟ توی يك مجله خوندم اگه عاشق از معشوق بترسه...)
    براين غريد:(می شه بری بيرون؟)
    پسرك آرام شده بود.تعظیم کوچکی کرد وخندید:(البته عزيزم!)و رو به ويرجينياكرد:(شما بايد دختر عمه ويرجينيا باشيد,من كارل هستم.)و پيش آمد و با او دست داد:(می بينيدكه مجبورم برم اما بعداً مفصل با هم صحبت می كنيم فعلاًخداحافظ...)
    ويرجينيا لب باز نكرده،كارل به سوی در رفت و به سرعت خارج شد و باز سكوت...هـنوز عـطر تن پرنس به مشام می رسيـد.براين بالاخـره سكوت را شكست:(متاسفم,از وقـتی پرنس برگشتـه داره همه چيزو بـهم می ريزه،فكركنم هنوز در شوك مرگ ناگهانی پدرشه.)
    صدای ترمز چند ماشين از بيرون حرف او را نصفه گذاشت:(مثل اینکه بقيه هم اومدند...تو هنوز هم وقـت داری!)
    ويرجينيا منظورش را نفهميد.براين ادامه داد:(می خوای باهاشون آشنا بشی؟)
    (مسلمه... چطور؟)
    (قول بده در مورد توصيه ی من فكركنی...)
    بناگه ويرجينيا همه چيز را بيادآورد:(باشه قول می دم!)
    براين از طـرزگفتـن و نگاه بی اعـتنايش فهميـد مدتهـا قـبل،بعـد از ورود پرنس،خواسته و توصيه ی او بباد
    فراموشی سپرده و حتی رد شده است پس با نااميدی گفت:(اميدوارم اين آشنايی رويت تاثير نذاره!)
    بناگه صدای زنی از پشت در شنيده شد:(كو؟اينجاست؟)
    و در باز شد وكارل همراه يك زن بسيار زيبا داخل شد:(ويرجينيا اين خاله ی توست... دبورا.)
    زن قـدكوتاه وكوچك جثـه بودكه دركت دامـن سـياه رنگـش همـچون عـروسك بـنظر می آمد.موهـای قهوه ای اش را پشت سرش جمع كرده بود و چشمان آبی و درشتش پشت عينكی باريك می درخشـيد.به محض ديدن ويرجينيا ناله ای كرد:(خدای من...عزيز دلم ...)
    ***

  9. #19
    حـــــرفـه ای Ar@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    پست ها
    3,300

    پيش فرض

    ببخش اما کدوم رمان رو می گی شروع ناگهانی داشت؟اولی یا دومی؟
    منظورم اولی بود
    البته من مثل تو قدرت داستان نویسی ندارم فقط بیشتر کتاب می خونم

    ایده دنبال داستان شما رو هم نوشتن اصلا خوب نیست به همون دلیلی که pedram_ashena گفتن
    این قسمت آخری هم که گذاشته بودی جالب بود
    دلم می خواست بگم همه شو بذاری اما احتمال دزدی اثر وجود داره !
    رمانت کشش داره آدم دوست داره تا آخرش بره

  10. #20
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    467

    پيش فرض

    کاش می توانستم همه اش را بگذارم اما حجمش خیلی زیاد است وگرنه رمان من فدای شما!فعلاً بخش اول را کامل
    می گذارم تمام شود به نه بخش بعدی هم ...یک فکری می کنیم فعلاً بدونید کار ویرجینیا به کجا رسید!!!!!

    ادامه ی ادامه ی شیطان کیست!!!!!!!!!!


    ساعـتی بعد ويرجينيا با تمام فاميلهای مادرش آشنا شده بود غير از پدربزرگ كه ديدارش را ردكرده بود. خاله پگی زن درشت اندام و خشكی بودكه با يك سلام سرد بدون آغـوش و بوسه به او خوش آمدگـفته بود.شوهـرش راف مرد مسن وگندمگـونی بودكه تيپ عمـومی شكم برآمـده و موی كـم را داشت امـا بـا ويـرجينيا برخورد خـوبی كرده بود لااقل بهـتر از همسرش!پـسر بزرگشان اروين قد بلند و مو طلايی بود و چشمان قهوه ای شبيه چشمان براين داشت.زنش بر عكس خـودش قـدكوتاه و سياه چـرده بود اما قـيافه ی كودكانـه و زیبایی داشت و نامش فيونا بود.ماروين برادركوچك براين پسر خنده رو و قشنگی بود با موها و چشمان قهوه ای و لبخندی مداوم بر لب كه بر عكس بقيه,ويرجينيا را ازگونه بوسیده بود.خواهرش هلگا صورت گرد ومو فرفری بود و انگاركه تمام نمك عالم را بر چهره داشت بسيار دوست داشتنی ديده میشد و به او مثل يك خواهر واقعی ابراز علاقه كرده بود.دایی مرد جذاب و مو خرمايی بودكه اصـلاًچهـل ساله بنظر نمی آمد.با ديدن ويرجينيا بازوهـايش را تاآخـر بازكرده بود و او را به سينه فـشرده بود.زن دایی الیت هم به اندازه ی شوهرش زیبا و جوان بود و به همـان اندازه به او توجه کرده بود.لوسی بعـد ازکارل دومین فرزندشان بود.دختری بسیار قشنگ اما سرد با موهای طلایی و بلندکه از مادرش به ارث برده بود وچشمان خاکستری و درشت که از پدرش به او رسیده بود.با او فقط دست داده بود و سمنتا خواهـرش,دخـترکوتاه قـد و مو خرمـایی بودکه بر عکس خـواهر و برادرش,هم زشـت بود هـم چاق!آن شب ویرجینیا نام سه نفر دیگر را شنیدکه حضور نداشـتند.خانواده ی دایی بزرگـش که در سفر شغلی بود.زن دایی ایرنه گراندی و دو پسرش مارک و نیکلاس که چون از شوهر قبلی ایرنه بودند,پسر دایی به حساب نمی آمدند.
    کمی بعد از تمام شدن آشنایی ها,همه در سالن زیر نور قوی لوسترهاکه تمام مدت روشن بودند,بر مبلمان نرم کرمی رنگ نشستند و جرقه ی صحبت از جایی زده شد.ویرجینیا شدیداً هیجـان زده و شاد بود.بعـد از سالها بی کسی و فقر,این گروه آشنا و ثروت او را به اوج آسمانـها برده بود.خدمتکـارها از طرفی به طرف دیگر می رفتند و از جمع مردان که بر مبلهای آن طرف سالن دور هم نشسته بودند و زنان اطراف ویرجینیا پزیرایی می کردند.همه ی قیافه ها جالب و جـذاب بودند و شخصـیتها مدرن و متفاوت.از همه چیـز نوعی عطربخصوص و با ارزش استشمام می شد.همه لباسهای نو و شیک و متنوع داشتند.همه و همه چیزویرجینیا را جذب کرده بود و او در واقع نمی دانست به چه کسی و چقدر نگاه کند!و تا به خود بیاید درمحاصره ی سـوالات قـرارگرفت!(کی رسیـدی؟)(چیـزی خوردی؟)(از اینـجا خوشت اومد؟)(در مـورد ما چـی فکـر می کردی؟)و او با وجود دوازده جفت چشم کنجکاو,با هیجان جواب می داد.باز خدا را شکر خـاله پگی زیـاد به او توجه نمی کرد و با به حرف کشیدن مردها,تعداد راکمتر می کرد.ظاهراً همه منتظر پرنس بودند تا با او در موردکار حرف بزنند.در چهره هاآثار نگرانی و خشم به چشم می خورد.آنطورکه از یکی شنیده بود پدربزرگ بخاطر لغو قرارداد از شدت خشم مریـض شـده بود و استراحت می کرد و نمی توانست به جمع بیاید.ویرجینیا فکر می کرد اگر تصمیم می گرفت بیاید بااوچگونه برخورد می کرد؟یعنی پدربزرگ آنقدر از دست مادر او عصبانی بودکه با وجودگذشتن اینهمه سال وآن حادثه ی دردناک,باز هم حاضر به دیـدن او نبود؟بیشـتر سوالات را خاله دبورا می پرسید.نشسته درکنارش,دست در دست او با چشمانی پر از اشک.ویرجینیا بیاد می آوردکه در بچگی چند بار نام او را از مادرش شنیده بود و این موضوع باعث شـده بود از همه بیشتر با او احساس صمیمیت بکند اما حرف زدن درباره ی گذشته ویرجینیا را رنج می داد پس سعی می کرد بـا جوابهـای کوتاه و نامفهـوم به او بفـهماندکه پرنس به کمک آمد.بالاخره وارد جمع شده بود.ورود او همه ی صداها را خواباند.در اول رو به مادرش کرد:(اینقدر اذیتش نکن ماما,نمی بیـنی حرف زدن درباره ی گذشته ناراحتش می کنه؟)
    خاله تازه متوجه اشتباهش شد و شرمگین معذرت خواست و از سالن خـارج شد. پـرنس نگاه کوتاهـی به ویرجینیا انداخت و به سوی جمع مردان راه افتاد.دایی قبل از همه گفت:(ما همه منتظر تو بودیم.)
    پرنس رسید و همچون تخـته ی هـدف با لبخـندی سوزنـده بر لب مقابلشـان ایستاد:(خـوب منتظرم...شروع کنید!)
    شوهر خاله پگی,آقای کلایتون,با خشم پرسید:(چرا معامله رو بهم زدی؟)
    پرنس قدمی عقب گذاشت:(چون اونهاکشتار غیر قانونی می کنند.)
    و خود را بر مبل انداخت.اینبار دایی غرید:(چنین چیزی وجـود نداره,سالهاست ما داریم از این کشـتارگاه
    خرید می کنیم...)
    (و سالهاست اونها دارندگوشت فاسد بهتون می دند!)
    (پس چرا تا حالایک نفر شکایت نکرده؟)
    (خوب اینم یک نفر...من!)
    دایی از جا جهید:(ببین بچه تو هنوز یک ماه نشده که اومدی و بهتره زیاد به خودت مغرور نشی!اصلاً به تو چه ما داریم باکی معامله می کنیم؟)
    (به من چه؟حرف از این مسخره تر نشنیدم!تا اونجایی که یادمـه آقای کارل میجر برای تامیـن مواد غـذایی
    هتل از شما خریداری می کرد,درسته؟!)
    (خوب که چی؟سالهاست هتل مشتری ماست.)
    (خوب من قصد ندارم هتلم رو از دست بدم و اگه نمی رسیدم پسرت قرارداد رو تجدید می کرد!)
    آقای کلایتون گفت:(تو داری برای ما تکلیف تایین می کنی؟)
    (البته که نه!این دفعه چون پای هتل من در میان بود از این به بعد این شما و این کشتارگاه!)
    خاله پگی با وحشت وارد بحث شد:(منظورت چیه؟غذاهای هتل بازم از صنایع دلیشز تهیه خواهدشد,مگـه نه؟)
    پرنس لم داد:(نه دیگه خاله جون گفتم که...هیچ دوست ندارم در هتلم تخته بشه!)
    ایـن جمله همه را برآشـفت.دایی نالیـد:(بدون ما...تو بـدون ما وکارخونه ی ما بدبخت می شی!ورشکسته
    می شی!)
    (بذار این غصه من باشه!)
    (تو با این کارهات داری زحمتهای پدرت رو هدر می دی!)
    (از تذکری که دادی متشکرم!)
    (حرفهای تو همه اش تهمته,مسخره بازیه...خودت هم می دونی هیچ اشتباهی توی کار ما نیست!)
    (امیدوارم که این طور باشه!)
    (اگه راست می گی اثبات کن!)
    (من دنبال چیزهای مهمتری برای اثبات کردن می گردم!)
    مدتی سکوت برقـرار شد و بعـد شوهر خـاله نفس عمیقی کشید:(پس تو داری قرارداد بیست و سه ساله ی هتل و دلیشز رو لغو می کنی؟)
    (دقیقاً!)
    باز صداها به هوا برخاست. دایی رو به پسرش کرد:(کارل اون چی داره می گه؟)
    کـارل سر به زیر انداخـت و ساکت ماند.ظاهـراً هنوز جرات نکرده بود خبر اخراج شدنش را به بقیه بدهد. سکوت او,دایی را عصبانی ترکرد:(چرا حرف نمی زنی؟تو مدیر اونجا هستی بگو چقدر ضرر می کنه؟!)
    بازکـارل جوابی نداد.پرنس از جـا بلند شد:(بهتـره زیاد به پسرت امیـدوار نشـی دیگه کـاری از اون ساخته نیست!)
    (چطور؟چرا؟)
    (اخراجش کردم!)
    آوای همه بالارفت.هلگا از جا بلند شد:(چرااین کاروکردی پرنس؟)
    نگاهها منتظر بودند.پرنس با دلسوزی گفت:(متاسفم دختر خاله اما فکر نکنم بخواهی علتش رو بدونی!)
    کارل باشرم سرش را میان دو دست گرفت. خاله دبورا هم به جمع برگشته بود.ظـاهراًگریه کرده بود چون ازآرایش چشمانش پاک شده بود و نگاهش صاف و معصومانه دیده می شد.هلگا پافشاری می کرد:(بگـو
    چرا...اگه نگی نمی بخشمت!)
    برای لحـظه ای ویرجینـیا از پررویی او متعـجب شد اما ناگهان یاد مکالمه پرنس وکارل در اتاق براین افتاد و فهمید او وکارل نامزد هستند.پرنس جواب همه را داد:(راستش کارل مریض شده ودکتر یک ماه برایش استراحت داده در چنین شرایطی کار من عقب می افتاد)
    صدای آه و ناله از تـرحم برکارل و فحش و غرش از خشم بر پرنس از هر طرف شنیده می شد.هلگا نالید: (خیلی بیرحم هستی پرنس!بهش مرخصی می دادی!)
    ویـرجینیا به خنده افـتاد.پرنس پسر خیلی خوبی بود!دایی شک کرده بود:(تو اینو بهانه قراردادی اون بعد از یک ماه می تونست سالمتر و بهتر از قبل سرکارش برگرده.)
    پرنس به سوی مادرش می آمد:(بله اماکارهای هتل طبق برنامه ریزی من زیـادتر از قـبل خواهـد شد و این باعث بدتر شدن وضع جسمی پسرت می شد!)
    و به خاله رسید ویرجینیا دیدکه هر دو لبخند به لب دارند.خاله گونه ی پسرش را نوازش کرد:(شیطون!)
    و اوآرامتر جواب داد:(شکستن قلب عاشقهاگناهه!)
    و به ویرجینیا چشمک زد!بناگه انگارکه تمام انرژی ویرجینیا راگرفته باشند احساس سستی شدیدی کرد و همچون جادوشدگان به چشمان آبی پرنس خـیره ماند و پرنس با بدجـنسی,تا وقـتی طرف دیگرکـاناپه ای که او نشسته بود بنشیند,به آن نگاه شیفته کننده اش ادامه داد!جمع به هم خورده بود.بزرگترها می خواستند با پدربزرگ حرف بزنند.بعد از رفتن آنها جوانان صمیمی تر جمع شدند و هرکس طرفی مشـغـول صحبت شد.ویرجینیا نمی دانست واردکدام گروه بشود.هنوز شنونده بودکه صدای گریه ی بچه ای در سالن طنـین انداخت.ویرجینیا متوجه عروس خاله پگی,فیونا شدکه بچه ای در بغل داشت و طول سالن را قدم می زد و فهمیدآن باید پسر دو ساله اش دنیس باشد.غرش کارل همه را ترساند:(اونو خفه کن فیونا!)
    فیونا باآوارگی در چهارچوب در ایستاد:(نمی دونم چشه!؟)
    پرنس گفت:(بده بغل من...اون عموشو می خواد!)
    ماروین که در مبلی کنار پرنس نشسته بود,نالید:(نه تو رو خدا پرنس!)
    پرنس اعتنایی نکرد وفیونا بچه را به او داد.ویرجینیا مشتاقانه به او خیره شد.پرنس بچه را درآغوشش جابجا کرد و به صورتش لبخند زد:(منو دوست داری کوچولو؟می خواهی ببوسمت؟)
    این جملات شهوت انگیز و طرز پرشور تلفـظش,ویرجینـیا را به لـرز ناآشنایی انـداخت.مـاروین به شوخی
    گفت:(بچه داری بهت نمیاد پرنس,بده بغل بابای بی عرضه اش!)
    اروین با بی حوصلگی گفت:(بغل منم گریه می کنه!)
    بچه آرام شده بود و باگنگی به چشمان پرنس نگاه می کرد.پرنس پیشانی بچه را بوسید:(چرا بغل باباگـریه می کنی؟از بابا می ترسی؟بابا زشته؟)
    همه خنـدیدند و بچه که لبخنـد پرنس را دیـد با شوق جـیغ زد و این باعث حسـودی پدرش شد:(پسرم رو منحرف نکن!به اون یکی لااقل رحم کن!)
    پرنس گفت:(این بچه خیلی خوشگله اروین...مطمعنی مال توست؟)
    فیونا با وحشت وشرم لبش راگازگرفت و از سالن خارج شد.کم کم صداها خوابید و هرکـس سر صحبت خود برگشت.ویرجینیا علاقمند به جلب توجه پـرنس,به بچه نگاه کرد و با خجالت گفت:(میـشه منم کمی بغلش کنم...)
    و از بدشانسی صدای زنگ در همه چیز را خراب کرد.ظاهراً مهمان آمده بود چون اکثر جوانان با شوق از جا بلند شدند و به پیشواز رفتـند.ویرجینـیا چشم بر در داشت.لحظه ای نگـذشت که در میان سر و صدا,سه دخـتر زیبا در لباسهای گرانبـها و یک مـرد میانسـال با چهره ی سنگی که فـقط می توانست پدرشان باشد, وارد سالن شدند.ویرجینیا نگران سر و وضع ساده ی خودش به پای آنها بلند شد.تنها پرنس بودکه بی اعتنا
    به ورودشان همچنان سر به پایین با بچه بازی می کرد!بعد از سلام و احوال پرسی ها,لوسی آنها را به سوی
    ویرجینیاآورد:(این ویرجینیاست... دختر عمه ام.)
    یکی از دختـرهاکه نسبت به آندوی دیگر بزرگتر و متین تر بنظر می آمد,قبل ازآندو با ویرجینیا دست داد: (من جسیکا هستم... جسیکا استراگر.)
    دخـتر دومی که صـورت تپـل و دوسـت داشتـنی داشت,دروتـی بـود و سـومی که ازآنـدوکوچک جثه و
    شیرین تر بود نورا نام داشت.آنها سه خواهـر بودند و عجیـب اینکه غـیر از چشمان درشت آبی رنگ هـیچ
    وجـه تشابه دیگری نداشتند.جسیکا مو قـهوه ای و جذاب بود دروتی مو سیاه و با نمک و نورا مو طلایی و زیبا.مرد همانـطورکه ویرجـینیا حـدس زده بود پدرشـان بود:(من ویلـیام استـراگر هسـتم... بـرادر الیت,زن دایی ات)
    ویرجـینیا سعی می کـرد اسمـها را به خـاطر بسپاردکه صدای خنده ی بچه حواسها را به سوی پرنس جلب کرد.بچه را قلقلک می داد و خودش هم همـراه بچه می خنـدید.مرد به شوخی گفت:(بچـه داری می کنی پرنس؟اینهمه دختر اینجاست پس اینها به چه دردی می خورند؟)
    پـرنس همانطور سر به زیر انگارکه از دیدن چهره ی مهمانان می گریزد,گفت:(نمی دونم ,شاید فقط بدرد
    عاشق کردن پسرهای بدبخت!)
    و زیر چشمی نگاه پر منظوری به ویرجینیا انداخت و ویرجینیا از شدت هیـجان بناگه عرق کرد!مرد هـمراه اروین به منظـور دیدار پدربزرگ از سالن خارج شد.با رفـتن او جمع شلوغـتر وگرمتر از قبل به حالت اول برگشت.ویرجینیاکه هنوز هم فکرش پیش بچه و در اصل پیش پرنس مانده بود,از نگاههای سرد و غـریب آن سه خواهر خصوصاًکوچک ترینشان,نورا,احساس نـاراحتی می کرد و مجـبور می شد سر به زیر بماند. هلگا مرتب او را به حرف می کشید و سعی می کرد پل دوسـتی بین او و دخترها شود اما حواس همیـشان ازجمله خود ویرجینیا همچنان درپرنس بودکه سرش با بچه گرم بود!مدتی نگذشته بودکه همان دختر,نورا از جا بلند شد و به سوی پرنس رفت:(می شه منم کمی بغلش کنم؟)
    و چرخید تاکنارش بنشیند.داشت موفق می شدکاری راکه ویرجینیا جرات نکرده بود انجام بدهد,بکـندکه پرنس دست بر دشک کاناپه گذاشت و مانع شد:(متاسفم عزیزم اما قبل از تو یکی دیگه خواسته!)
    ویرجینیا متعجب ومشتاق به او خیره شد و او همانطور بچه درآغوش ازآنطرف کاناپه کشان کشان به سوی ویرجینیاآمد:(مگه تو نخواسته بودی؟)
    ویرجینیا با شادی سرش را به علامت بله تکان داد و نورا با عصبانیت رفت و سر جایش نشست.حالاپـرنس
    کنار ویرجینیا بود!از پهلو به او چسبید:(بگیر دو دستی...آروم...)
    و بچه درآغوشش قرارگرفت.وجود تن پـرنس ضربان قلب ویرجینـیا را بالا برد.دیگر بچه عین خیالش نبود حتی بر اثر وجود پرنس و لرزش حاکی از هیجـان,دیگر نمی توانست آن را نگه دارد.خواهـر بزرگتر پرسید:(پس براین کجاست؟)
    و باز عده ای خندیدند!ویرجینیا سر به زیر فـقط بچه را نگاه می کردکه زمزمه ای درگوشش شنـید:(خیلی دوست دارم بچه ی اولم پسر بشه!)
    ویرجـینیا متعـجب سر برگـرداند.صورت پـرنس در یک وجبـی صورتـش بود و این حادثه ی بسیار زیبا و نفس گیری بود.پرنس لبخند زد وآرامترگفت:(تو چی؟...دختر یا پسر؟)
    ویرجینیا به رنگ آسمانی چشمان وحـشی اش خیره مانـده بود و خیلی بیشتـر ازآنچه بتـواند جواب بدهـد, شوق زده بود اما پرنس منتظر بود پس بناچار یک جمله ی عمومی بکار برد:(تا حالا فکرش رو نکردم!)
    پرنس پا روی پا انداخت وکاملاً نزدیک شد بطوری که سینه اش به بازوی ویرجینیا چسبید:(چرا؟)
    و دست درازکرد و پای لخت بچه راگرفت.ویرجینیا نمی دانست چکارکند.کاملاً درآغـوش اوگیر افـتاده
    بود و از زیر چشم می دیدکه تمام نگاهها به سوی آنها چرخیده است!(خوب...شاید...)
    و جوابی پیدا نکرد.پرنس زمزمه کرد:(چون تا حالا عاشق نشدی!)
    ویرجینیا وحشت کرد و پرنس لبخند پر منظوری به لب آورد:(درست حدس زدم؟)
    ویرجینیا دچار لرز خفیفی شد و پرنس به آزارش ادامه داد:(اینجا خیلی فـرصت داری عـاشـق بشی ...سعی کن)
    ویرجینیا داغ شدن گـونه هایـش را حس کرد.کاملاً محـسور شده بود.گرمای تـن او راکه اولـین تن نامحرم بودکه با او در تـماس بود,حس می کرد.عطر سر مست کننده اش را استشمام می کرد,حرفهای پر هوس و صدای زیبایش را می شنید و نفس سوزانش را درگردن خود احساس می کرد...با صدای ناگهانی گریه ی بچه ویرجینیا وحشت کرد.قبل ازآنکه موقـعیت عالی آندو بهـم بخورد,فیـونا برای گرفـتن بچـه به سالـن برگشت.ویرجینـیا نگران از اینکه اگر بچه برود پرنس هم برود,بچه را به مادرش داد اما پرنس نرفت بجایش پرسید:(از اینکه اینجا هستی ناراحت نیستی؟)
    با چشمان نافذش او را نگاه می کرد.ویرجینیا هم از فاصله ی بیست سانتیمتری به او خیره شد:(نه!)
    (قصد نداری برگردی؟)
    (نه!)
    (هیچوقت؟)
    (فکرکنم هیچوقت!)
    لبخند پرنس هم تشکیل شد:(از اینکه می بینم از حرفهای براین نترسیدی خوشحال شدم!)
    ویرجینیا شوکه شد:(شما فهمیدید؟)
    (بله من همیشه میفهمم چون براین رو خوب می شناسم!)و بناگه لبخندش محو شد:(راستش اون پارانویید* شده!)
    ویرجینیا معنی اش را نفهمید فرصت هم نکرد بپرسد.پرنس با جـدیت گفت:(ازش دور وایستا و هیچوقـت
    به حرفهاش عمل نکن... اون آدم خطرناکیه!)
    و ناگهان او را رهاکرد و از جا بلند شد!تا ویرجینیا بفـهمد چه شده,پرنس بدون نگاه کردن به پـشت سرش
    سالن را ترک کرد.احساس عجیبی ویرجینیا را در برگرفت.همچون نوزادی که به زور ازآغوش گرم وامن مادرش بیرون کشیـده شده باشد سرما و ترس به او هجوم آورد و بغضی ناگهانی و بی علت درگلویش باد کرد.چیـزی از جسم ویرجیـنیا جدا شده و با او رفـته بود اما چه؟ورود خاله ها او را به خودآورد.وقت شام شده بود.همه بلند شدند و ویرجینیا هم بی توجه به رفتارهای غریب اطرافیان همراهشان به سوی سالن ناهارخوری راه افتاده بودکه پای پله ها خاله پگی جلویش را سدکرد و بی مقدمه گفت:(تو با ما غذا نمیـخوری بابا هنوزآمادگی دیدن تو رو نداره!)
    *paranoid بیماری خیالاتی و بدگمانی نسبت به مردم
    آنچنان ضربه ی روحی ناگهانی بودکه ویرجینیا دچار سرگیجه شد:(چرا؟)
    (پدر هنوز هم از دست مادرت عصبانیه و وجود تو ناراحتش می کنه!)
    خاله دبورا لب به دندان گرفت و با ترحم به ویرجینیا نگاه کرد.خاله پگی اضافه کرد:(به خدمتکار می گـم
    غذای تو رو به اتاقت بیاره.)
    و برگشت که برود اما ویرجینیا برای نجات غرورش گفت:(پس چرا قیمم شد؟)
    خاله با خشم چرخید:(مجبور بود وگرنه آبروش می رفت!)
    اشک پلکهای ویرجینیا را بدردآورد.هیچکس از سالن خارج نشده بود انگار همه منتظر بودندعکس العمل او را ببینند و ویرجینیا با سر به زیر انداختن این فرصت را ازآنهاگرفت!خاله دبورا به او نزدیک شد:(عزیزم تو می تونی بری پیش براین,اون مریض و تنهاست)
    ویرجینیا خشمگین شد.مگر مشکل محل غذا خوردن بود؟!خاله پگی به سردی ادامه داد:(فکرکنم میـدونی
    مادرت بچـه ی ناتـنی پـدر بود با این حـساب تو حتـی نوه ی اون به حـساب نمی آیی و مطمعـن باش اگر
    اصرارهای دبورا نبود هیچوقت سرپرستی تو رو قبول نمی کرد!)
    دردی عمیـق قـلب ویرجیـنیا را پـیمود و اشک برای سـرازیر شدن پلکهـایش را فـشرد.نمی دانـست چقدر
    می توانست خود راکنترل کندکه صدای پرنس از بالای پله هاآمد:(اون باید خـیلی هم خوشـحال باشه که
    نوه ی پیرمرد نیـست من تمام عمرم از اینکه خون کثیف میجرها توی رگهام جریان داره عذاب کشیدم.)
    خاله با نفرت رو به اوکرد:(برو به جهنم سویینی!)
    پرنس خونسردانه از پله ها سرازیر شد:(متاسفم اما نمی خوام پیش تو باشم!)
    خاله می خواست جوابی پـیداکندکه پرنس پاییـن رسید:(ویرجی بیا بریم پـیش براین....یک شام رمانتـیک سه نفره!)
    این جمله راآنـقدر بلند اداکردکه تمام نگـاهها را قـبل از خـروج از سالن به سوی خـود برگـرداند و باعث
    افتخار ویرجینیا شد.خاله دبورا با تعـجب گفت:(تو سر میز نمی آیی؟)
    پرنس خود را به ویرجینیا رساند دستش راگرفت و راه افتاد:(غذا خوردن با انسانهایی مثل پدر و خواهـرت
    برام ننگ آوره!)
    و درست از وسط جمع گذشت ودر حالی که ویرجینیا را بدنبال خود می کشید,به سوی پله ها رفت:(جیل برای ویرجینیا هم بشقـاب بیار.)
    ویرجینـیا می دانست حال چـشم همه خـصوصاًآن سه خواهـر بر رویشان است اما بیشتر حواسش در دست گرم پرنس بودکه انگشتان او را محکم می فشرد!
    وقـتی مقـابل در اتـاق براین رسیدند,پرنس آهسته گفت:(شانس آوردی پیرمرد نخواستت...باورکن سر میز
    اونها بودن مثل سر زیر گیوتین داشتنه!)
    وآرام لای درراگشود و داخل شد.براین به پشت بر تخت درازکشیده بود و ظاهراً در خواب بود.پرنس بـه سویـش رفـت وکنارش لب تخت نشست.ویرجینیا هم در را بست و پیش رفت.پرنس مدتی براین را تماشا کرد و بعد بر رویش خم شد و درگوشش زمزمه کرد:(هی زیبای خفته!)
    براین با چنان وحشتی از خواب پریدکه ویرجینیا ترسید.پرنس خندان اضافه کرد:(از بابت بوسه متاسفم!)
    براین به سرعت خود را از او دورکرد:(تویی...؟لعنتی ترسیدم.)و دوباره سر بر بالش گذاشت:(چرا این کار روکردی؟)
    پرنس از جا بلند شد:(خوشم اومد!توکه منو می شناسی!)
    و به سوی پنجره رفت.براین نفس عمیقی کشید:(نه دیگه!)
    پرنس متعجب نیمه ی راه ایستاد و به او خیره شد.براین تکانی به خود داد تا بنشیند:(چرا اومدی؟)
    پرنـس جواب نداده براین متوجه ویرجینیا شد و قیافه اش بیشتر در هم رفت اما به زور خود راکنترل کرد و به سردی پرسید:(بابابزرگ اجازه نداده؟)
    ویرجینیا سرش را به علامت بله تکان داد و پرنس با چهره ی سخت شده خود را به پنجره رساند و پشت به
    آنها مشغول تماشای بیرون شد.براین به ویرجینیا اشاره کرد:(بیا بشین.)
    ویرجینیا در قسمت پایین تخت نشست.لحظه ای نگذشت که بتی با میز متـحرکی پر از دیـسهای رنگارنگ غـذا و سالاد و لیوانهـای پر از نوشـیدنی و ظروف چیـنی,داخل شد و به سوی تخت آمد.پـرنس به سرعت برگشت:(تو برو بتی,من به بقیه اش می رسم.)
    بتی تشکرکرد و بی صدا خـارج شد.پرنس خـود را به میـز رساند وگفت:(راستی براین معشوقـه ات حالت رو می پرسید.)
    ویرجینیا باکنجکاوی منتظر شد.براین غرید:(تمومش کن... من معشوقه ندارم!)
    (به این زودی جسیکا رو فراموش کردی بی وفا؟)
    ویرجینیا بیاد خنده ی بچه ها در جواب سوال جسیکا افـتاد و لبخـند زد.براین به پرنس نگاه نمی کـرد:(اون
    عاشق توست نه من و فقط برای ردگم کردن از من استفاده می کنه و البته خـیلی هم خوشحـالم که جدی نیست!)
    پرنس در حالی که داخل بشقابها سوپ پر می کرد,خندان گفت:(سر خودت کلاه نذار پسر!اون از بچـگی تو رو می خواست...)
    و بشقابهای آندو را داد.براین با مهارت حرف را عوض کرد:(پس مال توکو؟)
    پرنس به سوی پنجره برگشت:(من نمی خورم!)
    (چرا؟)
    (غذای حرام با معده ام سازگار نیست!)
    (منظورت چیه؟این غذا حرام نیست!)
    (برای تو شاید!..معیارهامون فرق می کنه!)
    ویرجینیا با شادی از حضور در اتاقی تنها با دو پسر زیبا,شروع به خوردن کرد.مزه ی سوپ عالی بود اما او به طعم یکنواخت امالذیذ غذای مادرش عادت کرده بود و ترجیح می داد باز همان سوپ آشنای خودشان را بخـورد...پرنس سر صحبـت را بازکرد:(می دونی دیشـب چی پیداکردم؟)و به سوی براین چرخید:(نوار لوسی!)
    براین متعجب شد:(جدی؟من فکرکردم دور انداختی!)
    (نه تازه می خوام به تلویزیون بفرستم!)
    ویرجینیا مفهوم حرفهایشان را نمی فهمید.براین نالید:(دیونه نشو!)
    پرنس لبخندشرورانه ای زد:(می دونی که من دیونه ام!)
    (اونوقت لوسی خودشو می کشه!)
    (دلیل از این بهتر؟)
    براین بخنده افتاد.ویرجینیا بالاخره تحمـلش را از دست داد و پـرسید:(چه نواری؟شما در مورد چی حـرف می زنید؟)
    پرنس جوابش را داد:(من یک نوارآبروریزی از لوسی دارم...تصویری!)
    ویرجینیا شوکه شد:(چطوری بدست آوردید؟)
    (شش سال قـبل بود...نزدیک کریسمس,براش نامه نـوشتم که ساعت دوازده شب بیا اتاقم,ماما و بابا خـونه نبودند,در عقب رو بازگـذاشته بودم و با پیـژامه توی تخـتم خوابیـده بودم به براین هم دوربین فیلمـبرداری داده بودم و توی کمد مخفی کرده بودم...)
    ویرجینیا باکنجکاوی پرسید:(توی نامه چی نوشته بودید؟)
    (از همین مزخرفات عاشقانه...دوستت دارم و برات می میرم و...امشب تو رو می خوام و...)
    (مگه شما دختر دایی و پسر عمه نیستـید؟*)*در مذهب پروتستان ازدواج فامیلی مطرود است.
    براین بجـای او جواب داد:(نه مـادر من و مادر پـرنس خواهر واقـعی اند و از زن اول پـدربزرگ هستند اما
    دایی ها بچه های مشترک پدربزرگ و مادربزرگ هستند پس لوسی و پرنس محرم نمی شند.)
    ویرجینیاکه تازه موضوع رامی فهمید,علت نامزدی هلگا وکارل هم برایش معنی می شد.براین رو به پرنس
    کرد:(ادامه بده!)
    و پرنس ادامه داد:(تا لوسی اومد خودمو به خواب زدم و ملافه رو تاگلو بالاکشیدم اونم خیال کرد از بـس
    منتظرش موندم خسته شدم و بخواب رفتم تا به تخت نزدیک شدوانمود کردم بیدار شدم وانتظار دیدن اونو نداشتم داد زدم"تو اینجـا چکار می کنی؟چرا توی تخـتم هستی؟دخترک رزل,بروگم شو")...
    ویرجینیا از این بدجنسی متعجب شد و پرنس انگارکه کار ساده ای انجام داده خونسردانه ادامه داد:(همون لحـظه براین که از اول همه چیز رو ضبط کرده بود با دوربین ازکمد دراومد لوسی با دیدن براین گریون فرارکرد.)
    براین اضافه کرد:(درست سه ماه طول کشید تا لوسی منو ببخشه!)
    ویرجینیا تحمل نکرد واز براین پرسید:(جداً این کار روکردید؟)
    براین شرمگین غرید:(پرنس مجبورم کرده بود!)
    لبخند مرموزی بر لبهای پرنس نقش بست:(ما دوستهای خیلی خوبی بودیم...)
    براین با حالتی متفاوت به پرنس خیره شد.ویرجینیا بی توجه به غـریب شدن نگاهـها,با شـوق گفت:(خوب بعدش؟)
    پرنس انگارکه کار ساده ای انجام داده خونسردانه ادامه داد:(براین نمی خواست نوار رو بده اما من زورکی ازش قاپیدم وبه تمام دبیرستان پخش کردم!)
    ویرجیـنیا شوکه شـده بود.اتفـاقی از این مفتـضح تر برای یک دختر نمی تـوانست تـصورکند و البته از این بی رحمی و شرارت پرنس و بی شرمی لوسی ناراحت شده بود.براین گفت:(منکه فکر می کنم لوسی عاشقت بود وگرنه...)
    پرنس با تمسخر حرف او را قـطع کرد:(اوه براین ...قـلبم رو شکستی!تو به جاذبـه ی من و هـوس باز بودن لوسی اطمیـنان نداری؟)و با خستگی که بـعد ازآن مکالمه ی کوتاه و مرموز ماندگار شده بود,اضافه کرد: (تو هر دختری رو بگـی حاضرم رویش شرطـبندی کنم حتی راهبـه ترازا!)و با خود زمزمه کـرد:(البته اگه دختر باشه!)
    براین بـا شرم سر تکـان داد و پرنس را خـنداند.ویرجیـنیا هنوز در فکر لـوسی بود:(بعـد از اون اتفاق لوسی چکارکرد؟)
    براین گفت:(از اون دبیرستان در اومد!)
    مدتی سکوت برقرار شد و بعد پرنس باگیجی گفت:(چه روزهای قشنگی داشتیم؟)
    براین هم افسون شده چشم در چشم او زمزمه کرد:(و می تونست خیلی قشنگ تر ادامه پیدا بکنه...)
    (اگه تو خرابش نمی کردی!)
    (اگه تو نمی رفتی!)
    (اونم تقصیر تو بود.)
    و از جا بلند شد و دوباره قـدمزنان به سوی پنجـره برگشت.ویرجینـیا متوجه گرفته شدن فضا شد و سر غذا خـوردنش برگشت اما تمام فکرش درآخر مکالمه ی آنـدو مانده بود.از طرز حـرف زدن هر دو معلوم بود اتفاق بزرگی درگذشته افتاده اما چه؟هنوز غذایش را تمام نکرده بودکه متـوجه براین شد.اصلاً به سوپـش
    دست نزده بود.بنظر می آمدآنقدر بدحال است که نمی تواند بخورد.ویرجـینیا می خواست پیشنـهادکمک
    بدهدکه ظاهراً پرنس از شیشه ی پنجره دید و برگشت:(براین تو تکیه بده من بهت می دم.)
    وآمد وکنارش نشست اما براین بسیار ناراحت بود.بشقاب را بر روی میزگذاشت:(میل ندارم...)
    پرنس بشقاب را برداشت:(دیونه شدی؟میل ندارم نمی شه تو مریض هستی باید بخوری!)
    و قاشق پر را به سوی دهان او بلندکرد اما براین سر چرخاند:(گفتم میل ندارم!)
    پرنس به شوخی گفت:(مجبورم نکن گلوتو بچسبم و به زور بریزم توی دهنت!)
    اما باز براین با سر سختی لبهایش را بهم فشرد و باز پرنس اصرارکرد:(لطفاً بخور...بخاطر من...)
    نگاهشان بر هم قفل شد و براین با حالتی بغض گرفته گفت:(چرا این کارها رو می کنی پرنس؟)
    (می خوام کمکت کنم...)
    (نه!)و لب چشمانش مرطوب شد:(می خواهی اذیتم بکنی,داری انتقام می گیری...من می دونم!)
    ویرجینیا متـعجب شد.پرنس خنـدید:(چه انتقـامی پسر؟تو چتـه؟!)و قاشق را داخل بشقـاب پرت کرد:(نکنه تب داری؟بذار ببینم...)
    ودست پیش برد تا پیشانی او را لمس کندکه براین به تندی سرش را عقب کشید و باز باعث سرد و سخت شدن چهره ی پرنس شد.براین نتوانست نگاه خشمگین او را تحمل کند و سر به زیر انداخـت.پرنس مدتی
    هم نگاهش کرد و بعد خونسردانه بشقاب را سر جایش گذاشت و از جا بلند شد:(تو دیونه شدی!)
    و بـه سوی در راه افتاد.انگارکه جایی از بدن براین را زخمی کرده باشند,دندانهایش را از درد بهم فشرد و با بسته شدن در,چشم بر هم گذاشت و چهره اش به کشش آمد.تا دقـایقی سکوت حکمفرما بود.ویـرجینیا هم از جا بلند شد و بشقاب نیمه خالی اش را بر روی میزگذاشت و بالاخره براین لب بازکرد:(ما رو ببخش اولین شبت رو خراب کردیم...)
    خسته و بیمار نگاهش می کرد.ویرجینیا لبخند زد:(بر عکس خیلی هم خوش گذشت.)
    براین هم لبخند تلخی زد و ویرجینیا ادامه داد:(و متوجه شدم که سعی می کردید منو سرگرم کنید...)
    براین زمزمه کرد:(تو دختر زرنگی هستی.)
    ویرجینیا به خود جرات داد و پرسید:(چی شده؟شماکه دوستهای خوبی بودید...)
    براین جواب نداد و ویرجینیا احساس بدی پیداکرد:(ببخشید قصد فضولی کردن نداشتم فقط...)
    (نه لطفاً...فضولی نبود.من منظورت رو فهمیدم.)
    و بـاز سکوت کرد!ناگهـان در اتاق باز شد و شخصی داخل پرید.دختر بزرگ استراگر بود:(سلام براین ... اومدم عیادتت!)
    خواهرش دروتی از پشت سرش گفت:(چقدر رمانتیک!)
    براین خشمش را سر جسیکا خالی کرد:(تو در زدن بلد نیستی؟)
    جسیکا همانجا خـشکید اما دروتی و هلگـا و ماروین وارد اتاق شـدند و در پی آنها,سمنتا و لوسی وکارل,
    اتاق به سرعـت شلوغ شد.هرکس چـیزی می گفت...(حالت چطـوره براین؟)(هنوز شـامت رو نخوردی؟) (پس پـرنس کو؟)(ما داریم می ریـم براین!)ویرجیـنیاگوشـهایش را تیـزکرد.چه کسـی این جمله راگفت؟ متوجه براین شد.پتو راکنار می زد:(الان حاضر می شم...)
    می رفتند؟کجا؟!ماروین گفت:(تو می مونی براین.)
    (می مونم؟چرا؟)
    (هنوز سه روز تموم نشده!)
    (اما حال من خوب شده!)
    (در هر صورت پدربزرگ مریضی تو رو بهانه کرده نمی ذاره ببریمت!)
    لوسی به شوخی گفت:(می خواستی اینقدر عشوه نکنی!)
    همگی به چهره ی ناامید براین خندیدند.ویرجینیاکم مانده بود دیوانه بشود بطوری که بی اختیار نالید:(شما کجا دارید می رید؟)
    اینبار همه متعجب به او خیره شدند.هلگاگفت:(خونمون!چطور؟)
    (مگه همتون توی این خونه زندگی نمی کنید؟)
    جسیکا لج براین را سر او خالی کرد:(تو خیال می کنی اینجا دهکده است؟)
    براین جواب ویرجینیا را داد:(اینجا خونه ی بابابزرگه و ما هفته ای یکبار یکشنبه ها اینجا جمع می شیم.)
    قـلب ویرجینیا به تلخی فشرده شد.پس قرار بود درآن خانه با پیرمردی که حتی حاضر به دیدن او نبود تنها بماند!
    ده دقیقه بعد همه بقصد عزیمت با او خداحافظی کردند.شوهر خاله و ارویـن و ماروین وکارل با او دست داده بودند.خاله پگی اصلاً نگاهش هم نکرده بود.خاله دبورا بـغلش کرده و بوسـیده بود"کاش می تونستم
    بمونم"اما چرا نمی توانست بماند معلوم نبود!زن دایی و لوسی به گرمی با او خداحافظی کرده بودند.دایـی
    پـیشانی اش را بوسـیده بود و سمنتـای کوچک گونه اش را اما پـرنس سردتر از همه ازکنارش رد شده بود
    "مواظب براین باش!"تنها یک چیز در ذهن ویرجینیا می گذشت:"مرا هم با خود ببرید!"
    بعد از غیب شدن ماشینها,او یکه و تنها مقابل در نیمه باز مانده بود!آن سالن با عظمت و زیبا دوباره خلوت
    و ساکت شده بود.از یکی از خدمتکارها شنیده بود پدربزرگ قـصد دیدار براین را داشت پـس او فرصت
    داشت بر روی تاب بنـشیند و بگرید!نمی دانست چطور شده بود.همه چیز زیباتر و بهتر ازآنچه انتظارش را داشت پایان یافـته بود اما باز ناراحـتی اش بیـشتر ازآن بودکه حـدس زده بود!شاید عـلـتش برخـورد سـرد پدربـزرگ بعـد از رفـتار صمیمی وگرم بقیـه بود.شاید هم بعد از دیدار وآشنایی باآن فامیلهای پرشور و با فرهـنگ و بودن در جمعـشان,اینطور تنـها ماندن...شاید هم علت ترک زادگاه و شروع یک زندگی کاملاً متفاوت,بدون خانواده و عشق پدر و مادر بود اما فقط یک حقیقت ناشناخته وجود داشت وآن قلبی بودکه به شکار پرنس درآمده بود!
    ***
    شب دیگـر روی کسی را نـدید.به کمک خدمتکـار اتاقـش را پیداکرد و تا نـیمه شب بیـدار ماند.برایش تعـجب آور بود,تختـی بزرگ و راحـت,اتـاقی ساکت و تـاریک و تنـی خستـه و رنجـور داشت پس چرا
    نمی توانست بخوابد؟تا در تخت غلت می زد اتفاقات آنروز را بیاد می آورد یک زندگی جدید و متفاوتی
    برایش آغاز شده بود.زندگی هیجان آورتر,بزرگتـر,زیباتر و بهتر از قـبلی و او نگران بود نکند وقـتی صبح
    چشم گشود همه چیز همچون رویایی باورنکردنی پایان یافته باشد؟
    ساعت دو شـده بود و او هـنوز نتوانسته بود مغزش را خالی کند.هر لحظه حرفها و حرکات افراد جدید در ذهـنش چرخ می زد.خـصوصاً پـرنس,اولیـن پـسری که در او احسـاسات غریب و متفاوتی بیدارکرده بود. احساساتی که هرگز تجربه نکرده بود نه با پسرهای دهکده و نه حتی با پسر پرروی همکار پدرش!همچون
    کـودکی که با دیـدن قشنگتـرین اماگرانبهاتـرین عـروسک دنیا در پشت ویتـرین آنرا برای عیـدکریسمس
    می خـواهد,پرنس را می خواست مال او باشد فـقط مال او,برای همیشه درگنجه اش دور از دید بقیه! اصلاً نمی خواست فکرکند شاید او عاشق کس دیگری است و صاحب دارد!چون به گریه می افتاد و این گریه او را می ترسـاند.نمی توانست به این حال دیـوانگی خود معنـی بدهد.چه شـده بود؟یعنی عاشـق شده بود؟
    خوب اینکه ترسی نداشت!در مورد عشق و عاشقی خیلی چیـزها خوانده و شنیده بود و خـیلی آرزو داشت
    روزی عاشق بشود اما این حال ناآشنا بودکه به هیچکدام ازآنهـایی که می دانست شباهـت نداشت.مطمعن
    بود عـشق نبود.چیزی قـوی تر و زیبـاتر و سخت تر و سوزنـده تر از عـشق بود!اما چه؟مگر فـراتر از عـشق احساس دیگری هم وجود داشت؟
    ساعـت سه شده بود و اوکم کم داشت کنتـرل اعـصاب و حرکات خـود را از دست می داد.فـقـط دلش
    می خواست به او فکرکند و نخوابد.بیاد داشت در قـسمتی از زندگی قـبلی,در طول آن یکماه هـم دوست
    نـداشت بخوابدآنهم فـقـط بخاطر چیـز تلخ و رنج آوری بنام کابـوس!اما این فرق می کرد.پرنس شیرین و
    لذت بخش بود...با زنگ ساعت شماته داری در جایی از خانه فهمید چهـار نیمه شب شده و بیشتـر ترسید!
    بار دیگر غـلت زد و اینبارگرمایی در بـازویش حس کرد.داشت بخواب می رفت اما خودش نمی دانست. گرما شدیدتر شد.این گرمای تن پـرنس بود...ضربان قـلبش آرامتر شد,چیزی که باآن حادثه ی بی نظیر بعید بود و...
    ***
    ساعت نه صبح بـیدار شد و به محض یافـتن خود در همان اتـاق از شدت شوق خندید!به سرعت از تخت پایین آمد و همان یک دست بلوز شلواری راکه داشت پوشید و جـلوی آینه رفت.اصلاً بیاد نـداشت که نه تنهـا برای اولین بار بعـد از یک ماه کابوس نـدیده بلکه خـواب بسیار زیبایـی هم دیده!مشغـول شانه کردن
    موهایش بودکه صدایی از بیرون شنید:(ولتر...ولتر,به لیونل بگو ماشین روآماده بکنه.)
    براین بود!یعنی داشت می رفت؟با عجله به سوی پنجره رفت و وارد بالکن شد.لحظه ای خورشید چشـمش
    راآزرد اما براین را دید در بالکن اتاق خود بود.با یک پنجره فاصله و تا ویرجینیـا را دید دوباره چهـره اش در هم رفت:(پس تو نرفتی؟)
    ویرجینیا دوباره دیروز و درخواست مسخره ی او را بیادآورد و به شوخی گفت:(نه...تصمیم گرفتـم بمونم
    و مبارزه کنم!)
    اما براین هنوز هم جدی بود:(می بازی!)
    کسی ازداخل صدایش کرد و او به سرعت به اتاقش برگشت.تمام روحیه ی ویرجینیا باآن حرف وبرخورد سـرد ویران شده بود.یعنی واقـعاً اشتباه می کردکه می مانـد؟اما این خیـلی خنـده دار بود.همه با او برخورد
    خوبی کرده بودند و او جایی را نداشت که برود!به سوی در دوید و راهی اتاق او شد.مقابل آینه کراواتش را می بست و جیل کت سیاهش را پـشت سرش نگه داشته بود.ویرجینیا وارد شد:(داریدمی رید؟)
    (آره مجبورم...خیلی از درسهام عقب افتادم.)وکت را پوشید:(متشکرم جیل,می تونی بری.)
    و شروع به شانه زدن موهایش کرد.ویرجیـنیا مدتی به حرکات او خیـره شد و در دل نالید"اگه تو بـری من
    تنـها می مونم"براین بـدون دست کشیدن ازکارش گفـت:(من امیدوار بودم بری و مجبور نشم تصمیم بقیه رو بهت بگم اما...)
    ویرجینیا حرفش را با ناراحتی برید:(یعنی شما جدی بودید؟)
    براین به سوی او چرخید:(فکرکنم دیشب گفتم که من اهل شوخی کردن نیستم!)بله گفته بود!:(اینو یـادت
    نگه دار!)
    او دیگـر باآن پسر مـریض و سر و رو بهم ریخـته ی دیشبی خیلی فرق داشت.صورت سه تیغ اصلاح شده, مـوهای صاف ژل زده وکت و شلوار سیاه دودی او را به تیپ یک دانشجوی واقعی درآورده بود.ویرجینیا شرمگین گفت:(اما من نمی تونستم...یعنی...)
    (می دونم!بهتره حرفهامو فراموش کنی...شاید هم من اشتباه کردم!)
    ویرجـینیا باامیدواری به او خـیره شد.یعـنی تمام نگرانی ها بی علت بود؟اما نه!چهره ی براین محکمتر شده بود و لعـنت!نگاه تـرسناکی داشت!ویرجینـیا سعی کردحـرف پرنـس را بـاورکند.او خطرناک بود!به سوی تخت رفت:(در هر صورت ازت می خوام حرفهای منو به هیچکس نگی!)
    ویرجینیا با عجله گفت:(اماآقای سویینی می دونستند!)
    بـراین خنده ی پر تمسخری کرد:(هیچ تعجب نکردم!)ویرجینیا جواب نداده ادامه داد:(دیشب بزرگترها در مـورد تو تصمیم گرفتند...همونطورکه خودت هم فهمیدی پدربزرگ هنوزآمادگی دیدن تو رونداره...) و کیفش را از پای تخت برداشت:(همه فکر می کنند تو رو ناراحت خواهدکرد اما بنظر من...)
    و ولتر وارد شد:(آقا ماشین حاضره.)
    (متشکرم ولتر الان میام...راستی به جیل بگو چمدون ویرجینیا رو حاضر بکنه.)
    ویرجینیا متعجب شد.براین به سویش آمد:(نظر اونها اینه که تو فـعلاً هر هفـته مهمـون یکی باشـی مثلاً این
    هفته خونه ی ما و هفته ی بعد خونه ی خاله دبورا و...)
    ویرجینیا مجال کامل کردن جمله اش را نداد.فریادی از شادی کشید:(این عالیه!)
    لبخند سستی بر لبهای براین نقش بست:(می دونستم خوشحال می شی...بیا بریم!)

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •