تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 5 از 14 اولاول 123456789 ... آخرآخر
نمايش نتايج 41 به 50 از 131

نام تاپيک: رمان لیلای من ( لیلا رضایی )

  1. #41
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 3/5

    صالح به لیلا اصرار كرده بود كه برای هواخوری همراهش از منزل بیرون برود. مطالعات بی وقفه لیلا او را بی دلیل نگران كرده و با این پیشنهاد خواسته بود او را به گمان خودش از كسالت بیرون بیاورد. از پل كه عبور كردند ته دل لیلا خلی شد؛ نه از چادر خبری بود، نه از اسبها و نه از صاحبشان. ناخواسته و ناگهانی پرسید:
    -رفتند؟
    صالح در حالی كه با بیسیمش ور می رفت گفت:
    -رفتند كلبه شكاریشون، ما هم داریم می ریم همون اطراف.
    لیلا گفت:
    -كلبه داشتند و توی این هوای سرد و مرطوب اینجا چادر زده بودند؟


    صالح گفت: -آدم سر از كار این جوونها در نمی آره. هر وقت كه می اومد تنها بود توی كلبه اش ساكن می شد اما ایندفعه هم با عمه زاده اش اومد و هم توی این هوای سرد و بارونی چادر زدند، من هم كنجكاوی نكردم كه بدونم چرا چند روزی چادر زدند و بعدش دوباره برگشتند توی كلبه.
    لیلا گفت:
    -تا اونجا خیلی راه مونده.
    صالح در حالی كه اطراف را نگاه می كرد گفت:
    -اگر خسته شدی می تونی كنار كلبه شون بمونی، من هم یك گشتی اطراف می زنم و برمی گردم.
    دقایقی بعد در میان انبوه درختان منظره زیبایی از كلبه شكار در كنار آبگیر نمایان شد. صالح گفت:
    -اونجاست.
    كلبه چوبی رنگ قهوه ای با چند پله از سطح زمین فاصله گرفته و دور تا دورش را ایوانهای نسبتا كم عرض و نرده های احاطه كرده بود. اسب سیاه یاشار كنار كلبه به درختی بسته شده بود. صالح جلوی پله ها ایستاد و با صدایی رسا گفت:
    -یاشارخان ... یاشارخان ...
    چند ثانیه بیشتر طول نكشید كه در كلبه باز شد و چهره خواب آلودش در میانه در ظاهر شد. برای لیلا كمی تعجب برانگیز بود. خواب در آن ساعت از روز؟! صالح فورا متوجه شد و گفت:
    -خواب بودی بابا؟ بیدارت كردم. اینو می گن خروس بی محل.
    یاشار در حالی كه سعی داشت موهای بهم ریخته اش را با دست مرتب كند لبخندی زد، نگاهی گذرا به لیلا كرد و گفت:
    -خواب من بی موقع بود. بفرمائید داخل.
    صالح گفت:
    -من باید تا ایستگاه بعدی برم، به خاطر لیلا پیاده اومدم. راه تا اونجا زیاده، مزاحمه شما كه نیست؟
    یاشار گفت:
    -اختیار دارید، خیالتون راحت باشه.
    صالح با یك خداحافظی مختصر از آنجا دور شد و لیلا با تعجب به این اعتمادهای افراطی پدربزرگش اندیشید،( وسط این جنگل، یك كلبه شكار، مردی تنها و جوان ... و صالح كه مردی دنیا دیده بود.)
    یاشار بالای پله ها جلوی در ورودی ایستاده بود، بعد از رفتن صالح گفت:
    -می خواهید همون جا بایستید؟
    لیلا به او نگاه كرد و بلادرنگ به داخل كلبه رفت. با تردید از پله ها بالا رفت و وارد شد. یاشار كنار شومینه روی یك راحتی نشسته بود و آتش درون شومینه را زیر و رو می كرد بدون این كه به لیلا نگاه كند گفت:
    -لطفا در رو ببندید، احساس سرما می كنم، این چند روز كه داخل چادر بودم استخوان درد گرفتم. چند شب پیش هم كه بارون شدیدی اومد كمی سرما خوردم.
    لیلا فضای كلبه را از زیر نظر گذراند؛ یك میز ناهارخوری چهارنفره وسط كلبه قرار داشت، دو تخت خواب، شومینه، فضای كوچكی كه به آشپزخانه اختصاص گرفته بود و چند پنجره كه قاب زیبایی برای مناظر دل انگیز اطراف شده بود. لیلا به سمت میز وسط كلبه رفت روی یك صندلی نشست و گفت:
    -چرا توی كلبه تون ساكن نشدید؟
    و نگاهش بر لاك ناخنی كه روی میز قرار داشت ثابت ماند و ناخواسته آن را برداشت، حضور زن! یاشار ازجا برخاست و گفت:
    -یكی از دوستان فراری وفا همراه همسرش اینجا بودند، اون هم لاك همون خانومه.
    لیلا با تعجب پرسید:
    -فراری؟
    یاشار مقابل لیلا نشست و گفت:
    -می گفت همسرمه، نامزدمه ... نمی دونم، وفا گفت از خونواده هاشون فرار كردند، راضی به ازدواجشون نبودند. اما من فكر می كنم از اون جوونا با عشقهای آبكی بودند كه فرار كرده بودند تا به پدر و مادرهاشون خواسته شون رو تحمیل كنند.
    لیلا گفت:
    -عشقهای آبكی؟
    یاشار گفت:
    -غیر از اینه؟ لابد مصلحتی در كار بوده كه خانواده ها مخالف این وصلت بودند. به هر حال چند روزی یا اینجا مخفی بودند یا ... رفتند و منو از سرما و رطوبت نجات دادند. خب بهتره اونا رو فراموش كنیم از خودتون بگین. فكر می كنم سخت مشغول مرور درسهاتون هستید.
    لیلا به گفتن بله بسنده كرد، یاشار از جا برخاست به سمت آشپزخانه رفت و با تردید پرسید:
    -گلی رفت؟
    لیلا گفت:
    -بله رفت.
    یاشار در حال درست كردن چای گفت:
    -باهاش صحبت كردید؟
    لیلا گفت:
    -توی وضعی نبود كه بخواد حرف كسی رو به گوش بگیره، خیلی به هم ریخته بود.

    ادامه دارد ...

  2. 5 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #42
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 4/5

    یاشار دقایقی در سكوت به ریختن چای و چیدن چند عدد شیرینی در ظرف پرداخت، سپس با سینی حاوی چای و شیرینی نزد لیلا برگشت و سینی را وسط میز قرار داد، مقابل لیلا نشست و گفت:
    - هیچ كس به اندازه من از نظر روحی آشفته نیست.
    نگاه پرسش آمیز لیلا روی چهره مغموم او ثابت ماند، یاشار دستش را روی جیب پیراهن و شلوارش كشید و با نگاه، اطرافش را كاوید. لیلا پرسید:
    - شما سیگار می كشید؟!
    یاشار از جا برخاست سیگار و فندكش را از روی تخت برداشت و در حال روشن كردن سیگارش بار دیگر مقابل لیلا نشست و گفت:
    - گهگاهی می كشم، چطور مگه؟


    لیلا گفت:

    - بهتون نمی آد.
    یاشار دود سیگارش را بیرون داد لبخندی زد و گفت:
    - باید چه جوری باشم كه بهم بیاد؟
    و منتظر پاسخ لیلا شد، اما چون جوابی نگرفت ادامه داد:
    - بهم می آد كه یك بیمار روانی باشم؟
    لیلا ناباورانه به او نگاه كرد و یاشار ادامه داد:
    - یه آدمی كه چند سالی رو توی آسایشگاه روانی زندگی كرده باشه؟
    لیلا گفت:
    - غیر ممكنه!
    یاشار سیگارش را ناتمام در زیر سیگاری خاموش كرد و گفت:
    - چرا؟ چون پولدارم؟!
    لیلا ناخواسته در چهره او دقیق شد. با تمام آن حرفها نمی توانست از او بترسد به او آرامش می بخشید آن چهره جذاب، زیبا، متعلق به مردی مغموم و مرموز بود مرموز برای او، و گلی این موضوع را بیان كرده بود اما چرا مورد اعتماد پدربزرگش بود؟ یاشار او را از افكارش بیرون راند و گفت:
    - قصه زندگی من دردناك تر از قصه زندگی شماست می خواهید بشنوید.
    لیلا با سكوتش جواب مثبت داد و یاشار گفت:
    - چایتون سرد می شه.
    و همزمان با لیلا فنجانش را برداشت، كمی از چایی اش را نوشید و گفت:
    - پدربزرگم از زمین داران بزرگ گیلان بود یك كارخونه نساجی هم توی اصفهان داره همه اینها رو به اسم مادربزرگم كرد. وقتی فوت كرد املاكش دست نخورده باقی موند و پدرم اونها رو بعهده گرفت و مخارج خانواده مثل قبل از قبل همین املاك تامین شد. پدرم به علت سفرهای زیادی كه به كشورهای خارجی داشت دوستان زیادی با ملیتهای مختلفی داشت، یكی از این دوستان كه اهل سوئیس بود بیشتر از بقیه براش جذاب و سرگرم كننده بود همین رفاقت بیش از حد و حصر بود كه مادربزرگم رو به این فكر انداخت تا دختر اون آقا رو برای پدرم خواستگاری كنه. اون خانوم سوئیسی بر خلاف میل پدرم مسلمان شد و به عقدش در اومد و شد مادر من و من حاصل اون ازدواج ناموفق، ناخواسته و بی فرجام هستم، من با تمام مشكلاتی كه گریبانگیرم شد. مادرم زن نجیبی نبود، مایه ننگ و شرم ....
    و سكوت كرد نام مادرش را با انزجار بر زبان می آورد و برای لیلا باورنكردنی بود كسی از مادرش اینطور با تنفر یاد كند. یاشار ادامه داد:
    - زنی كه واژه مقدس مادر رو به كثافت كشید! بیچاره پدرم بهش علاقمند شد و نمی دونست با چه هرزه ای زندگی می كنه من اینقدر بچه بودم ... اینقدر بچه بودم كه نمی فهمیدم رفت و آمدش با اون كثافتها چه معنایی می ده ... منو هم توی اون ... توی اون ملاقتهای كثیفش همراهش می برد تا شك پدرم برانگیخته نشه مگه تا كی می تونست روی كارهای نامشروعش سرپوش بگذاره ... تا كی؟ كی می دونه برای مرد چقدر سخته وقتی همسرش رو با یك مرد دیگه، با مردی كه بهترین دوستشه، توی وضعی تهوع آور غافلگیر می كنه؟ كی می دونه كه چقدر زجرآور و چقدر سخته كه از روی خطاهای زنش بگذره و به اون فرصت دوباره بده و تازه این مهمه كه اون زن چطور از فرصت دوباره اش استفاده می كنه؟ مادرم زندگی پدرم رو با هرزگیهاش ویران كرد؛ اون عادت كرده بود و به روابطش ادامه داد انقدر غیرقابل تحمل شده بود كه تصمیم گرفت طلاقش بده، جلودارش نبود، شده بود یك از بند گسیخته!
    اما مادربزرگم می ترسید، می ترسید با طلاق دادن مادرم نتونه جلوی درز پیدا كردن حقیقت رو توی رسانه ها و مردم بگیره. می ترسید اسم و آوازه خانوادگیش به لجن كشیده بشه، تا این كه من اینقدر بزرگ شدم كه روابط نامشروعش رو به راستی درك كردم ...

    لیلا حركات او را زیر نظر گرفت دستهایش بوضوح می لرزید و عضلات صورتش منقبض شده بود. آمیخته ای از بغض و اشك و نفرت در چشمانش جمع شده بود و حالش را به شدت دگرگون ساخته بود. لیلا فورا از جابرخاست و به سمت آشپزخانه رفت با یك لیوان آب برگشت.
    یاشار قوطی كوچك قرص را از درون جیبش بیرون آورد و یكی از قرصها را با آب خورد لیلا قوطی قرص را از روی میز برداشت و به اسم عجیب و غریب قرص نگاه كرد یاشار آهسته گفت:
    - برای جلوگیری از تشنجات روحیه، تسكینم می ده.
    لیلا با اندوه گفت:
    - اگر یادآوری خاطرات باعث آزارتون می شه ادامه ندهید.
    یاشار از آنچه او را تا سرحد جنون می آزرد فاكتور گرفت و ادامه داد:
    - برام شك و شبهه شده بود كه آیا من حاصل این روابط نامشروع هستم؟ واقعا پدرم آقای حسام گیلانیه؟ انقدر این افكار و در پرده بودن حقایق برام مهم و تلخ شد كه منو راهی آسایشگاه روانی كرد. اون وقت بود كه پدرم به حضور ننگ آور مادرم در زندگیمون خاتمه داد، گور پدر شهرت و اسم و رسم همه و همه! بعد سعی كرد با آزمایشات خونی و ژنتیكی به من ثابت كنه كه فرزند خودش هستم اما .... نتونست روح و روان تخریب شده منو بازسازی كنه، نتونست اون تصاویر .... اون خاطرات ... اون ....
    لحظاتی سكوت كرد و بعد مستقیم به لیلا نگاه كرد و پرسید:
    - یادتون هست به شما گفتم آدمی مثل من یا شما هم می تونه مشكلات روانی داشته باشه؟
    لیلا نگاهش را از او دزدید و سرش را پایین انداخت. یاشار ادامه داد:
    - خب حالا به من می یاد كه یك آدم مشكل دار باشم؟ بهم می یاد توی سن دوازده، سیزده سالگی راهی آسایشگاه روانی شده باشم؟ نه بهم نمی یاد، اما من هنوز هم از رنگ سفید، از فضای سفید متنفرم چرا كه اون اتاق، اون آسایشگاه و اون آدمها، اون دورا سخت و بحرانی رو توی ذهنم تداعی می كنه. هنوز هم تحت معالجه روانپزشك هستم، وفا همراه منه تا من دچار مشكلی نشم. از اجتماع و مردم گریزانم. به این جنگل پناه می یارم، چون یك انسان عادی نیستم. تا سال قبل دو سه ماهی رو در تابستون دچار تشنجات شدید روحی می شدم. پزشك معالجم معتقده چیزی در ته مانده ذهن و خاطراتم وجود داره كه منو به اون حال و روز می اندازه این قرصها رو هم جدیدا برام تجویز كرده تا مانع بروز اون حالات باشه. تا چند سال قبل هم پدرم ترجیح می داد توی آسایشگاه و تحت مراقبتهای ویژه اون دوران بحرانی رو سپری كنم اما سه یا چار سال قبل خواهر وفا كه روانپزشكی خونده پیشنهاد داد تحت مراقبتهای اون همان دوران را توی منزل سپری كنم، حسنش این بود كه دیگه مجبور نبودم فضای سفید رو تحمل كنم.
    لیلا نفس عمیقی كشید و گفت:
    - من واقعا متاسفم، نمی دونم چی باید بگم.
    یاشار گفت:
    - چیزی نگید فقط ... نمی خواهید بدونید چرا من شما رو از وضع روحی خودم و از زندگی خودم مطلع ساختم؟
    لیلا گفت:
    - مگه شما برای شنیدن صحبتهای من به دنبال دلیل بودید؟
    یاشار لبخندی بر لب نشاند و گفت:
    - نه ... نبودم.
    و ظرف شیرینی را به سمت لیلا گرفت و گفت:
    - فكر می كنم خسته تون كردم.
    قبل از این كه لیلا حرفی بزند در باز شد و وفا از حضور لیلا در آنجا غافلگیر شد. یاشار ظرف را روی میز قرار داد و گفت:
    - برگشتی وفا؟
    وفا با تردید به لیلا نگاه كرد وارد كلبه شد و گفت:
    - آره، اونا رو رسوندم ترمینال و برگشتم.
    لیلا از جا برخاست و گفت:
    - سلام.
    و پاسخی نشنید رو به یاشار كرد و گفت:
    - می رم بیرون قدم بزنم تا پدربزرگم برگرده.
    و از كلبه بیرون رفت. یاشار از جابرخاست و به وفا كه متفكرانه لبه تختش نشسته بود گفت:
    - وفا نشنیدی كه بهت سلام كرد؟!
    وفا نگاه كوتاهی به او كرد و گفت:
    - بله شنیدم، اون اینجا چی كار می كنه؟
    یاشار كه متوجه حساسیت وفا نسبت به حضور لیلا در آنجا شد گفت:
    - عمو صالح می رفت ایستگاه حفاظت چون راه دور بود ....
    وفا با تمسخر گفت:
    - برای چی اونو همراه خودش آورده كه مجبور بشه بسپارش دست معتمد جنگل؟
    یاشار از لحن نیشدار وفا آزرده شد. انتظار چنین برخوردی را از او نداشت. وفا بدون این كه به او نگاه كند روی تختش دراز كشید و گفت:
    - من می خوام استراحت كنم تو هم می تونی بری بیرون و قدم بزنی.
    یاشار با دلخوری كلبه را ترك كرد. دقایقی بعد وفا از جا برخاست كنار پنجره ایستاد و بیرون را نگاه كرد یاشار همراه لیلا در امتداد آبگیر قدم می زد. خشمش را با مشتی بر دیوار بیرون ریخت.

    ادامه دارد ...

  4. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #43
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 5/5

    وفا با عجله و بدون نظم و ترتیب وسایلش را درون كوله اش جا داد و زیر نگاههای پرسش آمیز یاشار به مرتب كردن تختش پرداخت. یاشار یك بار دیگر به آرامی پرسید:
    -بهت حق می دهم كه از فضای ساكت اینجا خسته شده باشی و متشكرم كه تعطیلاتت رو به خاطر من خراب كردی و همراهم اومدی. از این كه برمی گردی هم ناراحت نیستم من به تنهایی عادت كرده ام اما موضوع اینجاست كه تو داری با دلخوری اینجا و منو ترك می كنی.
    وفا كوله اش را برداشت و گفت:
    -اگر بخواهی جواب محبتهای خواهرم رو هم با یك تشكر خشك و خالی بدی خودم خفه ات می كنم.
    و به سمت در شتافت، اما قبل از این كه از كلبه خارج شود یاشار بسرعت جلوی او را گرفت و گفت:


    -منظورت چیه وفا؟ وفا مستقیما به او نگاه كرد و با جدیت گفت:
    -منظور تو از رابطه با اون دختره چیه؟
    یاشار یكه ای خورد و بعد گفت:
    -تو خودت خوب می دونی كه من چه مشكلاتی دارم، من نمی تونم منظوری از این رابطه داشته باشم چون یك ...
    وفا با عصبانیت حرف او را قطع كرد و گفت:
    -چون یك مرد كامل نیستی! از این مشكلت داری به خوبی استفاده می كنی و دست به هر ... به هر ....
    یاشار با صدایی آهسته پرسید:
    -به هر چی؟ كثافتكاری؟ خیانت؟ چی؟ من مرتكب چه اشتباهی شدم؟
    مدتی در سكوت خیره به هم نگاه كردند و بار دیگر یاشار گفت:
    -من فقط موضوع پایان نامه خواهرت بودم.
    وفا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
    -واقعا؟! پس باید به عرضتون برسونم كه ویدا چهار سال پیش پایان نامه اش رو ارائه داد و فارغ التحصیل شد.
    و بدون این كه منتظر پاسخ یاشار بماند از كلبه خارج شد.
    یاشار چندین بار او را صدا كرد و چون جوابی نشنید به داخل كلبه برگشت. به خودش نمی توانست دروغ بگوید ویدا محبتهای بی دریغش را نثار او كرده بود و در عین حال هیچگاه احساسی در او برنیانگیخته بود.

    ***
    با پیچیده شدن صدای ترمز در سطح باغ، ویدا فورا از پشت میز ناهارخوری برخاست به سمت پنجره رفت و پرده را كنار زد وفا زیر بران شدیدی كه می بارید پله های عریض مقابل ساختمان را بالا می آمد. سیمین مادر ویدا كه مشغول صرف ناهار بود پرسید:
    -كیه عزیزم؟
    ویدا به سمت او چرخید و گفت:
    -وفا!
    در سالن باز شد و وفا كوله به دست وارد شد و آهسته گفت:
    -سلام.
    سیمین از پشت میز برخاست و با كمی تشویش گفت:
    -سلام پسرم چه بی موقع! اتفاقی افتاده؟
    وفا با بی حوصلگی كوله اش را روی كاناپه پرت كرد، پشت میز نشست و مشغول خوردن اضافه غذای ویدا شد. ویدا جلو رفت كنار او نشست و پرسید:
    -مامان پرسید اتفاقی افتاده!
    وفا زیر چشمی به او نگاه كرد و گفت:
    -چه اتفاقی؟ می بینی كه سر و مر و گنده جلوتون نشستم.
    سیمین مقابل او نشست و گفت:
    -این چه مدل جواب دادنه؟ از راه نرسیده می پری سر میز ناهار جواب آدم رو هم كه نمی دی.
    ویدا گفت:
    -انگار كه از قحطی برگشته!
    وفا با تمسخر پاسخ داد:
    -آخر عاقبت لَلِه بودن همینه دیگه، اون هم لَلِه یك آدم گنده!
    ویدا با كمی عصبانیت گفت:
    -ببینم ... نكنه یاشار رو ولش كردی اومدی؟
    وفا از سر میز برخاست كوله اش را برداشت و گفت:
    -بچه ای رو كه دست من سپردی دیگه بزرگ شده.
    ویدا قاشق را به سمت او پرت كرد و گفت:
    -خفه شو وفا!
    سیمین با عصبانیت گفت:
    -باز عین سگ و گربه بیافتین به جون هم.
    و بعد رو به ویدا كرد و گفت:
    -این حركات چیه؟ تو دیگه بچه نیستی ویدا، لازم نیست یادآوری كنم كه بیست و شش سالته.
    ویدا معترضانه گفت:
    -یك چیزی به شازده ات بگو، بزرگتر، كوچكتری حالیش می شه؟
    وفا با جدیت گفت:
    -از این به بعد نبینم دور و بر اون پسره، یاشار بپلكی، شیرفهم شد؟
    ویدا با ناراحتی گفت:
    -مامان چرا چیزی بهش نمی گی؟
    وفا در حالی كه از پله ها بالا می رفت گفت:
    -من مرد این خونه هستم هرچی كه من می گم همون می شه.
    ویدا با صدای بلند خندید و گفت:
    -یعنی تازه فهمیدی پشت لبت سبز شده؟
    وفا كوله اش را همانجا رها كرد و با سرعت از پله ها پایین آمد، ویدا جیغ زنان پشت سر سیمین پنهان شد و گفت:
    -می خواهی چه غلطی كنی؟
    وفا با عصبانیت گفت:
    -بیا این طرف تا بهت بگم چه غلطی می كنم.
    سیمین از جا بلند شد و تحكم آمیز گفت:
    -برو توی اتاقت وفا.
    وفا لحظاتی ایستاد و با خشم به ویدا نگاه كرد و بعد بدون معطلی از پله ها بالا رفت. سیمین رو به ویدا كرد و گفت:
    -خجالت داره ویدا تو الان باید مادر دو تا بچه باشی، اون وقت با برادرت كلنجار می ری و ...

    ادامه دارد ...

  6. 5 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #44
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 6/5

    با تاسف سری تكان داد و در حالی كه از پله ها بالا می رفت كوله وفا را برداشت، پشت در اتاق او ایستاد چند ضربه به در اتاق نواخت و با مكثی كوتاه وارد شد وفا روی تخت خوابش دراز كشیده بود، سیمین كوله را روی میز گذاشت و لبه تخت نشست و پرسید:
    - چی شده وفا؟
    وفا چشمانش را بست و گفت:
    - چیزی نیست فقط از اون جنگل خسته شدم.
    سیمین پوزخندی زد و گفت:
    - از جنگل یا از لَلِه بچه خواهرت بودن؟
    وفا گفت:
    - یاشار دایی زاده ماست همین و بس.


    سیمین گفت:

    - قرار هم نیست چیزی بیشتر از این باشه.
    وفا فورا چشمهایش را باز كرد و گفت:
    - یعنی ویدا این همه سال داشته وظایف عمه زاده بودن رو انجام می داده؟
    سیمین مكثی كرد و گفت:
    - پس موضوع اینه؟ خب مگه شما توی كلبه شكار نبودید؟
    وفا گفت:
    - چرا بودیم.
    سیمین گفت:
    - پس اون كسی كه موقعیت خواهرت رو داره به خطر می اندازه چه جوری سر از اونجا درآورده؟
    وفا با تعجب با مادرش نگاه كرد و پرسید:
    - منظورتون كیه؟
    سیمین پوزخندی زد و گفت:
    - منظورم همون دختره است.
    وفا گفت:
    - شما از كجا فهمیدید؟!
    سیمین گفت:
    - از جار و جنجالی كه بپا كردی.
    و جمله وفا را تكرار كرد:
    - بچه ای رو كه دست من سپردی دیگه بزرگ شده. خب؟!
    وفا از جا برخاست روی تخت نشست و با غضب گفت:
    - مامان اگه اتفاقی واسه ویدا بیافته اونو می كشم به روح بابا قسم می كشمش.
    سیمین گفت:
    - تو غلط كردی! یك جوری حرف می زنه انگار كه تا حالا ده تا آدم كشته، می كشمش ... می كشمش! حالا از اون دختره بگو.
    وفا با بی میلی گفت:
    - زیاد مطمئن نیستم اما زیاد دور و بر یاشار می بینمش.
    سیمین گفت:
    - یاشار رو دور و بر اون می بینی یا اونو دور و بر یاشار؟!
    وفا گفت:
    - چه فرقی می كنه؟
    سیمین گفت:
    - دختره كی هست؟
    وفا گفت:
    - نوه یكی از جنگلبانهاست، بهش می گن عمو صالح.
    سیمین لبخندی زد و گفت:
    - به دختره؟
    وفا كه هنوز بی حوصله بود گفت:
    - نه بابا، اسمش ... لیلاست واسه تعطیلات اومده؟
    سیمین كمی فكر كرد و بعد گفت:
    - از كجا مطمئنی كه این آشنایی تازه صورت گرفته و مربوط به سالها قبل نیست؟
    وفا گفت:
    - مطمئنم چون گلی می گفت تازه اولین ساله كه اومده اینجا.
    سیمین یك ابرویش را بالا انداخت و پرسش آمیز گفت:
    - گلی؟!
    وفا گفت:
    - نوه یكی دیگه از جنگلبانهاست.
    سیمین لبخندی زد و گفت:
    - خوبه ... خوبه ... پس اونجا حسابی خبرهاییه، لیلا ... گلی ... سحر ... وفا ... تو هم سرگرم بودی؟
    وفا با بی حوصلگی گفت:
    - بس كن مامان موضوع واسه من انقدر جدی و مهمه كه این شوخیهای شما نمی تونه حالم رو جا بیاره.
    سیمین قیافه ای جدی به خود گرفت و گفت:
    - پس حالا كه موضوع تا این حد جدیه بین من و خودت می مونه.نمی خوام ویدا چیزی بفهمه.
    وفا گفت:
    - مگه بچه ام كه بهش خبر بدهم.
    سیمین گفت:
    - همین طور مادربزرگت، چون اون همیشه فكر می كنه با پول و قدرت می شه هر مشكلی رو حل كرد و همیشه هم با تدابیرش كارها رو خراب تر می كنه، اما در مورد دایی حسام، خودم باهاش صحبت می كنم همین امروز.
    و بعد از جا برخاست جلوی در اتاق مكثی كرد و به طرف وفا چرخید و گفت:
    - گفتی اسمش چیه؟
    وفا گفت:
    - لیلا، بچه تهرانه.
    سیمین زیر لب زمزمه كرد:
    - لیلا ... لیلا ...
    و از اتاق خارج شد. ویدا كه از گفتگوی خصوصی مادرش با وفا و خروج ناگهانی اش از منزل برای دیدن حسام دچار تشویش و دل نگرانی شده بود سعی كرد بفهمد كه آیا تفاق ناگواری برای یاشار افتاده است، اما مادرش در كمال خونسردی فقط از او خواسته بود كه سرغ وفا نرود و سر به سر او نگذارد.

    ادامه دارد ...

    Last edited by ssaraa; 22-09-2010 at 08:17.

  8. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #45
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 7/5

    موضوع تازه و غیرمنتظره ای نبود اما به نظرش می آمد كه تازه فهمیده كه دخترش تا چه حدی عاشق پسر عمه بیمارش است. تا به حال به این موضوع فكر نكرده بود كه اگر یك روز دختری غیر از ویدا در زندگی برادرزاده اش پیدا شود چه به روز دخترش خواهد آمد. حالا می توانست به آسانی عواقب آن را در ذهنش ترسیم كند و تصور كند كه وجود یك رقیب در زندگی عشقی دخترش تا چه حد جدی و مخاطره آمیز است. دختری كه تقریبا به مرز سی سالگی نزدیك شده و در عین حال مجرد مانده بود.
    ( یاشار از سن دوازده سالگی دچار آشفتیگهای روحی روانی شده و تقریبا نیمی از آن دوران تا به حال را در آسایگاه سپری كرده و ویدا ... زمانی كه به دنبال موضوعی برای پایان نامه اش بود او را كشف كرد كنج یك آسایشگاه ... و از آن سال به بعد برایش موضوع پایان نامه نبود بلكه موضوع عشقی شد.
    با تمام وجود بیرون از آسایشگاه مراقبت از او را بعهده گرفت تا علت اصلی بیماریش را بفهمد درسته كه تا حالا موفق نشده پی به علت بیماریش ببرد اما از اون آسایشگاه نجاتش داد و این انصاف نیست كه بعد چهار سال كه تمام هم و غمش او بوده حالا یاشار بخواد اونو مثل یك خرده سنگ با نوك پا به سویی پرتاب كنه، نه ... نه انصاف نیست اما این موضوع رو هم باید در نظر بگیرم كه یاشار در طی این مدت هیچ ابراز علاقه ای نسبت به ویدا نكرده ... پس چطور اون دختره از گرد راه رسید و یاشار رو به خودش علاقمند كرد؟!)
    و در حالی كه رانندگی می كرد سرش را به چپ و راست تكان داد تا آن افكار را دور بریزد و این بار با صدای بلند گفت:
    -( آه ... این پسره حسابی اوضاع فكریم رو بهم ریخت اصلا از كجا معلوم كه وفا درست حدس زده باشه؟)
    و بعد اندیشید،( به هر حال می تونه یك زنگ خطر برای روزهای آتی باشه!)


    ادامه دارد ...

  10. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #46
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 8/5

    تا جایی كه به یاد داشت پدرش هم در سن هفتاد سالگی اینقدر شكست نخورده بود پس سفیدی موهای حسام ارثی نبود. در لابه لای این تارهای سفید درد خیانت همسر و بیماری فرزند پنهان گشته بود. تا به حال این طور دقیق به برادرش نگاه نكرده بود نمی فهمید چرا آن روز همه چیز را دقیق تر از گذشته می دید. گذشته ... گذشته ... همسرش را به خاطرش آورد چقدر سخت گذشته بود و چطور مرگش را باور كرده بود؟ در آن سانحه رانندگی، برادرش حسام بغل دست او نشسته بود. هنوز جای خراش عمیق و بخیه ها بر گونه راستش نمودار بود. چقدر دعا كرده بود حسام جان سالم به در ببرد. همسرش در دقایق اولیه سانحه جان باخته بود و او با حال وخیم حسام وقتی برای گریستن نداشت. فقط باید دعا می كرد، دعا می كرد تا این تصادف كوچكترین عارضه ای برای برادرش نداشته باشد اگر عارضه ای برجای می گذاشت از مرگ همسرش غیرقابل تحمل تر بود. با وجود مادرش مهتاج كه بیش از حد مستبد بود نمی توانست سركوفتهای او را به جان بخرد.

    ( این همسر بی لیاقت تو بود كه پشت فرمان نشسته بود. همیشه دست پاچلقی و احمق ... اگر بلایی سرحسام من بیاد روزگار خانواده اش را سیاه می كنم ... باید پای میز محاكمه بیان ... فقط دعا كن سیمین ... دعا كن.)
    ( حسام من! پس من چه؟ با دو تا بچه هشت و چهار ساله، بیوه شده بودم.)
    سیمین بیچاره فقط دعا می كرد و وقتی دعاهایش مستجاب شد فرصت كرد تا با خیالی راحت از اعماق وجود برای فقدان همسرش بگرید. به هر حال حسام وارث اسم و رسم و ثروت گیلانیها بود، با این همه تفاوتی كه مادرش بین او وحسام قایل می شد هیچگاه كدورتی بین آن دو بوجود نیامده بود. حسام خونگرمتر و مهاربانتر از آن بود كه بشود كینه ای از او به دل راه داد و پدرش كه ده سال پیش فوت كرد خیلی سعی كرده بودند بیماری یاشار را از او مخفی نگه دارند اما حقیقت یك روز آشكار می شد و شد و ذره ذره او را از پا درآورد به یك سال نكشید كه غصه یاشار او را از پا درآورد، در هر صورت او را هم به اندازه حسام دوست داشت. به اندازه همسرش مستبد نبود.
    حسام گوشی را روی دستگاه قرار داد و به سمت خواهرش برگشت نمی دانست در آن فاصله خواهرش به چه چیزها فكر كرده است. با لبخندی مقابل او روی مبل نشست و گفت:
    - هیچ وقت این مادر رو جدا از دخترش ندیدم. ویدای عزیز من كجاست؟
    سیمین لبخندی زد و گفت:
    - اصرار داشت كه همراهم بیاد، خواستم خصوصی با تو صحبت كنم.
    حسام گفت:
    - اول از خودت پذیرایی كن.
    سیمین نگاهی به اطراف سالن انداخت و گفت:
    - مامان هنوز دست از سر خواهرش برنداشته.
    حسام در حالی كه برای او پرتقالی پوست می گرفت با طنز گفت:
    - صبر داشته باش دو سه روز دیگه خاله می اندازش بیرون.
    سیمین به پرهای پرتقال داخل بشقابش نگاه كرد و با تشكر گفت:
    - وفا برگشته.
    حسام دستش را كه به سمت میوه ها می رفت پس كشید و گفت:
    - برگشته؟!
    و بعد از مكثی كوتاه ادامه داد:
    - بهش حق می دهم، محیط ساكت جنگل برای یك جوون پرانرژی، خسته كننده است.
    سیمین گفت:
    - موضوع این نیست حسام.
    حسام با تشویش و تردید پرسید:
    - یاشار حالش خوبه؟!
    سیمین گفت:
    - بله، نگران نشو ... راستش ... نمی دونم چطور باید بگم.
    سكوت كرد و از حضورش در آنجا پشیمان شد. برای چه آنجا بود؟ آیا می خواست از حق دخترش دفاع كند؟ كدام حق؟ یاشار مرد جوان بیماری بود كه تحت معالجات روانپزشكی بود و پدرش برای بهبودی او حاضر بود دست به هر كاری بزند حتی نادیده گرفتن ویدا و پذیرفتن حضور یك غریبه!
    حسام گفت:
    - سیمین تو داری منو نگران می كنی.
    سیمین لبخندی تصنعی بر لب نشاند و گفت:
    - چیز مهمی نیست فقط احساس كردم بین یاشار و وفا كدورتی بوجود اومده، همین.
    حسام خواهرش را به خوبی می شناخت. او این طور با شتاب خودش را به آنجا نرسانده بود كه بگوید بین یاشار و وفا كدورتی بوجود آمده. قضیه چیز دیگری بود كه خواهرش به سرعت از آن طفره می رفت. حالا كه قصد نداشت به موضوع اصلی اشاره كند پافشاری فایده ای نداشت، حسام پرسید:
    - كدورت؟ سر چه مسئله ای؟
    سیمین با درماندگی گفت:
    - نمی دونم ... نمی دونم ... اصلا ولش كن.
    و در حالی كه پرتقال پوست كنده را برمی داشت گفت:
    - خب فكر می كنم باید برگردم. اینقدر با عجله اومدم اینجا كه ویدا رو نگران كردم.
    حسام احساس كرد باید او را به سمت موضوع اصلی هل دهد و گفت:
    - تو منو هم نگران كردی. سیمین راستش رو بگو چی شده؟ از چی اینقدر نگرانی؟
    سیمین دست از خوردن كشید و با صدایی گرفته گفت:
    - من یك مادرم، تو می فهمی حسام چون برای پسرت مادری هم كرده ای، پس به من حق بده كه نگران آینده ویدا باشم.
    حسام پی به حساسیت موضوع برد و پرسید:
    - چی شده سیمین؟ نكنه باز برای ویدا خواستگار آمده و تو با اون به توافق نرسیدی؟
    سیمین به یاد خواستگاران متعدد ویدا افتاد حسام در مورد همه آنها تحقیق و خیلی از آنها را تائید كرده بود. حالا می فهمید تائید او یعنی به پسر من و آینده اش امیدوار نباشید. سیمین مستقیما به او نگاه كرد و گفت:
    - موضوع این نیست. مطمئنا تو هم تا حالا متوجه شده ای كه ویدا ... ویدا به یاشار علاقمنده.
    حسام گفت:
    - اما سیمین، یاشار نمی تونه ازدواج كنه. تو از مشكل اون باخبری، پس ...
    سیمین فورا گفت:
    - بله همه ما باخبریم حتی ویدا ... اما با این حال به اون علاقمنده و هیچ كدام از ما هم نمی تونیم انكار كنیم كه تمام خواستگارهاش رو به همین دلیل رد كرده، در عین حال هیچ كس هم چنین توقعی از اون نداشته.
    حسام با سردرگمی پرسید:
    - چی می خواهی بگی سیمین؟!
    سیمین سرش را بین دستهایش گرفت و با درماندگی گفت:
    - وفا می گفت، می گفت یاشار ... گویا به یك دختر علاقمند شده.
    پس صحبتها و حدسیات دكتر هرندی درست بود! حسام با جدیت گفت:
    - این امكان نداره چون یاشار بیماره.
    سیمین سرش را بلند كرد و گفت:
    - حسام، یاشار روح و روانش بیماره، اگر این مشكل روی جسمش تاثیر گذاشته، با قلبش و با احساساتش كاری نداشته، اون می تونه عاشق بشه.
    حسام خودش هم از سوال ناگهانی و تا حدودی ظالمانه اش یكه خورد.
    - حالا می گی من چی كار كنم؟
    سیمین بهت زده به او نگاه كرد و حسام فورا لحن صحبت كردنش را عوض كرد و گفت:
    - فعلا كه چیزی معلوم نیست شاید وفا اشتباه كرده باشه.
    سیمین گفت:
    - و اگر روزی چنین اتفاقی افتاد؟
    حسام در حالی كه به این گفته خودش اطمینان نداشت پاسخ داد:
    - اجازه نمی دم با زندگی ویدا بازی بشه. اون دختر و یا هر دختر دیگه ای هیچ حقی توی زندگی یاشار و ما نداره.
    سیمین تا حدودی آرامش یافت. این در حالی بود كه حسام مطمئن بود دلش می خواهد هر چه زودتر دختری را كه فكر یاشار را بعد از مدتها مشغول كرده است، از نزدیك ببیند. نمی فهمید چرا می خواهد احساسی محبت آمیز به او داشته باشد به دختری كه می توانست عروس آینده اش شود.

    ادامه دارد ...


  12. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #47
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 1/6

    اندیشیدن به او موثرتر از داروهای دكتر هرندی بود حتی قرصهای جدیدی كه در جیب پیراهنش گذاشته بود و آن پیراهن را وفا به اشتباه همراه خود برده بود؛ پیراهنهایی كه ویدا به مناسبت سال نو برای او و وفا خریده بود، ویدا ...
    عزیز سینی چای را رو تخت قرار داد و گفت:
    -داشتم با خودم می گفتم یاشارخان سرسنگین شده كه سر و كله ات پیدا شد.
    یاشار از افكارش بیرون كشیده شد و گفت:
    -نه عزیزم خانوم، سرسنگین نشدم این دفعه وفا هم همراهم بود و ....
    عزیز وسط حرف او دوید و گفت:
    -راستی، عمه زاده تون رو چرا نیاوردید؟


    یاشار نگاهی گذرا به لیلا كرد و گفت: -برگشت، حوصله این سكوت رو نداشت.
    عزیز سینی چای را به سمت او هل داد و در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
    -می بخشید مادر ... الن برمی گردم.
    یاشار نگاهش را به دوخت كه با بسته شدن در ورودی ساختمان از نظرش گم شد. سكوت دراز مدت بین خودش و لیلا را شكست و گفت:
    -مزاحم درس خوندن شما كه نیستم؟
    لیلا كتابش را بست و گفت:
    -نه، دیگه وقت استراحته.
    یاشار گفت:
    -قراره كی برگردید؟
    لیلا مكث كوتاهی كرد او هم از آن سكوت كلافه شده بود و دلش برای شلوغی و هیاهوی تهران تنگ شده بود. روز قبل پدرش طی تماسی به او گفته بود خودش را آماده رفتن كند و در پاسخ به یاشار گفت:
    -فردا ...
    هنوز ادامه حرفش را نزده بود كه یاشار ناگهان سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد و با تشویش و ناباوری گفت:
    -همین فردا ... صبح؟
    لیلا گفت:
    -بله فردا پدرم می آد دنبالم اما فكر نمی كنم صبح برسه، راستش من هم از سكوت اینجا خسته شدم، به سر و صدای تهران و هوای دودآلودش عادت كردم.
    چیزی در دل یاشار فرو ریخت و او را به یاد روزهای ابری و گرفته شهرش انداخت. به جنگل نگاه كرد پس چرا این سكوت برای او خوشایند است؟! آهسته پرسید:
    -برای آینده تون چه نقشه ای دارید؟
    لیلا لبخند تلخی زد و گفت:
    -آینده؟! نمی دونم ... فقط وقتی برگردم مدارس باز می شه چند ماهی وقتم رو پر می كنه بعد اگه شانس آوردم و دانشگاه سراسری قبول شدم درسم رو ادامه می دهم.
    یاشار گفت:
    -حتما باید سراسری قبول بشین.
    لیلا گفت:
    -شهریه های دانشگاه آزاد سرسام آوره، برای من و امثال من هم كه مثل كابوس می مونه.
    یاشار گفت:
    -پس شركت نكرده اید؟
    لیلا گفت:
    -به اصرار دوستم مریم دفترچه اش رو گرفتم و باز هم به اصرار اون بعد از تكمیلش پستش كردم.
    یاشار كنجكاوانه پرسید:
    -مریم می تونه در صورت قبول شدن شهریه اش رو پرداخت كنه؟
    لیلا از لحن خودمانی او در به كار بردن اسم مریم لبخندی بر لب نشاند و گفت:
    -پدرش گفته وام می گیرم. درخواست هم داده ولی من ... چایتون سرد شد.
    یاشار بعد از مكث كوتاهی گفت:
    -خوشحال می شم اگر خبر قبولی شما را بشنوم.
    لیلا نگاهش را از گرفت كتابش را برداشت و خود را سرگرم نشان داد. یاشار نگاهش را به جنگل دوخت و با كمی تردید گفت:
    -ما می تونیم این ارتباط رو حفظ كنیم؟
    این بار لیلا سرش را بالا گرفت و با تعجب به او نگاه كرد. داشت به دنبال یك جمله تهاجمی می گشت كه یاشار به او نگاه كرد و گفت:
    -از طریق تماس تلفنی ...
    جایی برای سكوت نبود خطوط چهره لیلا درهم ریخت و با خشم و عصبانیت گفت:
    -در مورد من چه فكر كردید؟ اگر... اگر می دونستم كه یك دردل ساده منجر به چنین اشتباه فاحشی از جانب شما می شه نه برای شما حرفی می زدم و نه به صحبتهای شما گوش می دادم ....
    یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
    -شما دارید در مورد درخواست من اشتباه می كنید، من ....
    لیلا گفت:
    -آره از اول اشتباه كردم. نمی دونم چطور احمقانه در مورد ارتباط با شما تصمیم گرفتم. از اول هم نباید در مورد جنس مخالف چنین سریع تغییر رویه می دادم.
    یاشار بار دیگر صحبتهای مسلسل وار او را قطع كرد و گفت:
    -ببین لیلا ...
    لیلا به صدایی نسبتا بلند گفت:
    -لیلا نه ... فهمیمی! خانوم فهمیمی.
    یك عقب نشینی سریع بود، از لیلا به خانوم فهیمی مبدل شدن یعنی از حد و حدود خود متجاوز شدی. شاید اگر صالح سر نمی رسید لیلا با همان لحن پرخاشجویانه و حالت تدافعی اش یاشار را از آنجا فراری می داد. با حضور صالح پشت پرچینها، لیلا خودش را جمع و جور كرد و نگاهش را از او گرفت، صالح از همان فاصله ابتدا با یاشار احوالپرسی كرد و بعد به لیلا اطلاع داد كه دوستش مریم تماس گرفته. لیلا كتابش را روی تخت نداخت و بدون این كه به یاشار نگاه كند آنجا را ترك كرد. صدای مریم كه در گوشی طنین انداخت آتش خشم لیلا را شعله ورتر كرد.
    -سلام لیلا خانوم چه خبر؟!
    -می خواستی چه خبری باشه؟ اصلا تو جای دیگه نداری زنگ بزنی، كار دیگه ای نداری كه ....
    مریم گفت:
    -اووو ... چه خبرته؟ این آتیش تند و تیز لابد یك علتی هم داره مگه نه؟ در ضمن جواب سلام واجبه.
    لیلا كمی برخودش مسلط شد و گفت:
    -علیك سلام.
    مریم خنده ای سرداد و گفت:
    -آفرین دختر خوب، خب حالا بگو ببینم با كی دعوات شده؟ با پسر همسایه تون.
    لیلا گفت:
    -مریم فقط خدا بهت رحم كنه، بالاخره كه دستم بهت می رسه، فردا كه می یام ....
    مریم با خوشحالی فریاد زد:
    -فردا ... فردا می آی؟ الهی فدات بشم، تو بیا هرطور دلت خواست تلافی این زبون درازیهای منو در بیار. پس تا فردا طاقت می آرم تا بیایی و حسابی واسم از اونجا و اون بنده خدا ...
    لیلا معترضانه گفت:
    -مریم ....
    مریم گفت:
    -خیلی خب، راستی لیلا خبر داری بابات خونه تون رو گذاشته واسه فروش؟
    لیلا با تعجب گفت:
    -چی؟ خونمون رو ....

    ادامه دارد ...

  14. 6 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #48
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 2/6


    عكس العمل لیلا خیلی شدیدتر از آن چیزی بود كه فكرش را می كرد او در مورد لیلا هیچ فكر نكرده و فقط و فقط به خودش اندیشیده بود به او و حضور معجزه آسایش در آنجا. علت این كه چطور بی رحمانه به آنجا فرستاده شده بود مهم نبود، مهم آن بود كه آنجاست. در آن جنگل، كه حالا او روحش شده روح جنگل و این جنگل به طرز فوق العاده ای او را از مصرف آن داروی آرامبخش بی نیاز كرده بود. كتاب لیلا را برداشت و صفحات آن را ورق زد؛ به دنبال چه چیزی می گشت؟ عكس یك قلب كه از آن خون می چكید؟ حرف اول دو اسم؟ چند بیت شعر عاشقانه؟! چیزهایی كه سالها قبل در لابه لای كتابهای درسی نامزد عقدی اش دیده بود. مهشید ...! چطور عاشق هم شدند؟ از كجا شروع شد درست به خاطر نداشت فقط به یاد داشت كه مهشید چطور بی رحمانه او را ترك كرد و قصه آن عشق جنجالی را چطور ختم كرد. ( یاشار تو بیماری، تو نمی تونی یك زندگی زناشویی سالم و كامل داشته باشی، نه با من نه با هیچ كس دیگه، تو فقط می تونی دوست دختر داشته باشی، همین و بس.)

    ( مهشید، تو اگر كنار من بمونی درمان می شم. باور كن فقط بگو تركم نمی كنی ... درسته ... تركم نمی كنی.)
    و او بدون وجود هیچ مانعی، خیلی راحت توانسته بود با در جریان گذاشتن دادگاه از مشكل یاشار طلاقش را بگیرد و ... چند ماه بعد هم اطلاع پیدا كرد با تنها دوستش بهروز ازدواج كرده، این خبر و تفكراتی كه بعد از آن در ذهنش نقش بست یك ضربه سنگین دیگر برای روح و روان آزرده او بود و یك بار دیگر آن صحنه ها در ذهنش جان گرفت و او را راهی آسایشگاه كرد. آن صحنه ها ... مثل حالا كه داشت او را از درون می آزرد و او را در آستانه یك تشنج روحی دیگر قرار می داد، دستهایش بی حس شد و صفحات كتاب ورق خورد همانطور كه نگاهش را به كتاب دوخته بود در اولین صفحات كتاب چند بیت شعر جلوی چشمش ظاهر شد و پرده ای شد بر روی تمام آن تصاویر و خاطرات تلخ و زجرآور و از آن حالت بیرون آمد.

    به سراغ من اگر می آیید
    نرم آهسته بیایید
    مبادا كه ترك بردارد
    چینی نازك تنهایی من
    سهراب سپهری

    - لیلا ... معلوم هست یك دفعه كجا غیبت زد عزیز؟ خب می گفتی می اومدم پیش این بنده خدا می نشستم. من هم حواسم به خودم بود نفهمیدم كی اومده جلوی در و خداحا ... اِ ... لیلا چرا اینقدر اخمهات توی همه عزیز؟
    لیلا كتابش را از روی تخت برداشت و گفت:
    - عزیز، این بابای من دیوونه است، خونه رو گذاشته واسه فروش.
    عزیز گفت:
    - چی؟ خونه تون رو؟
    لیلا گفت:
    - آره عزیز، تنها یادگار مادرم رو، دیگه داره كلافم می كنه.
    عزیز گفت:
    - وحید خبر داره؟
    لیلا گفت:
    - وحید،! نه بابا ... فكر می كنم اینقدر درگیر مشكلات زندگی خودش شده كه منو هم فراموش كرده تازه اگر هم بفهمه كاری نمی تونه بكنه، خونه شش دانگ به اسم خود باباست.
    عزیز گفت:
    - حالا اینقدر جوش نزن شاید می خواد جای بهتری خونه بگیره.
    لیلا پوزخندی زد و گفت:
    - خونه بهتر! با كدوم پول عزیز؟ كدوم خونه می تونه بوی مادر منو بده؟
    و در حالی كه به سمت ساختمان می رفت برگه ای كوچك از لای كتابش سر خورد و روی زمین افتاد. ساعتی بعد قطرات باران بود كه سطرهای كاغذ را می شست.
    نمی خواستم با حضور جنجالی خود چینی نازك تنهایی تان را بشكنم نه به عنوان یك مزاحم به عنوان یك سنگ صبور یا هر چه كه دوست دارید از من در ذهنتان بگنجانید همیشه آماده شنیدن مشكلاتتان هستم.
    ***
    این ماشین حراست و جنگلبانی بود كه جلوی پرچینها متوقف شده بود و قصد داشت روح جنگل را با سفری تلخ از آنجا دور كند. یاشار با آشفتگی از اسبش پایین آمد. پاهایش قدرت آن را نداشت كه او را تا جلوی پرچینها بكشاند همانجا زیر نم نم بارانی كه غمی سنگین را بر دل او می نشاند ایستاد و نگاهش را به لیلا دوخت، وقت رفتن رسیده بود. چمدانش كنار پایش انتظار می كشید اول در آغوش عزیز خانم خزید و چشمان او را بارانی كرد و بعد سر بر شانه های عمو صالح گذاشت. حال و روز او از همه بدتر بود چیزی در اعماق وجودش می شكست و در قلبش هوای انتظار را جای می داد. انتظار تا به كی؟ آیا بازگشتی وجود داشت؟ صدای بسته شدن در ماشین، وحشت را در دلش جای داد. دلیل ماندنش رفته و او هنوز همانجا ایستاده بود. حالا بیشتر از گذشته به آن آرام بخشها احتیاج داشت.

    ادامه دارد ...

  16. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #49
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 3/6

    دكتر هرندی بعد از این كه كتش را به دست خدمتكار سپرد كنار ویدا نشست، حسام هم مقابل آنها نشست و در حالی كه از حضور همزمان آن دو در منزلش مشوش شده بود گفت:
    -خب دكتر نگفتی ... اتفاقی افتاده؟
    دكتر هرندی گفت:
    -از یاشار خبر داری؟
    حسام با تشویش پرسید:
    -اتفاقی براش افتاده؟
    دكتر هرندی گفت:
    -نه، فقط می خواستم بدونم از كی ازش بی خبری.
    حسام كمی مكث كرد و گفت:
    -آخرین باری كه با خودش صحبت كردم روزی بود كه با خودتون هم ملاقات كرده بود.

    ویدا با تعجب پرسید:
    -یاشار توی تعطیلات هم به شما سر زده بود؟
    دكتر هرندی نگاه معناداری به حسام كرد و خطاب به ویدا گفت:
    -آره ... اومده بود و از تاثر این داروهای جدیدش شكایت داشت، می گفت دچار خواب آلودگی می شه من هم گفتم طبیعی است.

    و بعد رو به حسام كرد و گفت:
    -از اون روز به بعد ازش بی خبری؟
    حسام گفت:
    -تا دو روز قبل كه وفا ازش خبر آورد حالش خوب بوده ... شما كه دارید منو حسابی می ترسونید.
    ویدا قوطی قرصی را كه به همراه داشت روی میز گذاشت و گفت:
    -دایی جان ما هم چیزی نمی دونیم فقط من نیم ساعت قبل این قرصها رو توی كوله وفا پیدا كردم، قرصهای یاشاره.
    حسام با تعجب گفت:
    -توی كوله وفا ...؟
    ویدا گفت:
    -بله، حسام اشتباها پیراهن یاشار رو برداشته، یادتون هست دو تا پیراهن یك رنگ بهشون كادو دادم؟
    دكتر هرندی گفت:
    -اصل موضوع اینه كه الان دو روزه كه یاشار این قرصها رو مصرف نكرده.
    حسام گفت:
    -ممكنه كه دچار همون شوكها بشه؟ یا بهتر بگم، شده باشه؟
    دكتر هرندی گفت:
    -بهتره همین امروز قرصها رو بهش برسونید.
    حسام دردمندانه گفت:
    -دكتر، واقعیت رو از من پنهان نكنید این قرصها می تونه مشكل یاشار رو برطرف كنه یا نه؟ من به عنوان پدرش حق دارم بدونم آینده اش چی می شه.
    دكتر هرندی مكثی كرد و بعد گفت:
    -ببین حسام من همیشه با تو روراست بودم و گفتم كه تا علت بروز این واكنشهای عصبی پیدا نشه ... این داروها درمان قاطع واكنشهای عصبی یاشار نیست، فقط اونارو كم می كنه و اونو برای تماس بیشتر با من آماده می كنه و تا زمانی كه عوامل بیماری برطرف نشه بیماری به همون كیفیت می مونه و داروها و تركیباتش فقط به صورت مسكن خواهد بود.
    حسام گفت:
    -یعنی طی این همه سال شما پی به علت بیماری نبرده اید؟
    ویدا گفت:
    -دایی جان، یاشار با ما همكاری نمی كنه اون نمی خواد از گذشته صحبت كنه.
    حسام گفت:
    -من شنیدم با هیپنوتیزم می شه به حوادث و خاطرات تلخ بیمار پی برد، حتی می شه به اون تلقیناتی رو كرد.
    دكتر هرندی تكیه اش را از مبل گرفت و گفت:
    -هیپنوتراپی، عوارض بیماری رو رفع می كنه اما نه كاملا. بعد از مدتی یا عوارض به همون شكل برمی گرده یا به صورت جدیدی ظاهر می شه. البته روش مناسبی برای همراهی با سایر روشهای درمانیه و این در صورتیه كه پسر شما بخواد كه تحت هیپنوتراپی قرار بگیره.
    ویدا گفت:
    -اما یاشار این اجازه رو به ما نمی ده، نمی گذاره هیپنوتیزمش كنیم و تا نخواد نمی شه.
    حسام گفت:
    -برای چی؟
    دكتر هرندی گفت:
    -در حین جلسات درمانی فهمیدم كه یاشار حوادث دردناكی رو تجربه كرده، اینقدر تلخ و دردناك كه از اظهار اونا عاجزه، حتی نمی خواد كه ما بدونیم اون اتفاقات چیه و ....
    صدای باز شدن در ورودی نگاهایشان را به آن سمت كشانید و صحبتهایشان ناتمام ماند. یاشار متعجب از حضور ویدا و دكتر هرندی گفت:
    -می بخشید ... انگار ...
    حسام هم كه از حضور ناگهانی او، هم متعجب و هم به خاطر سالم بودنش خوشحال شده بود از جا برخاست و گفت:
    -حالت خوبه یاشار؟
    یاشار در حالی كه به سمت دكتر هرندی می رفت گفت:
    -بله ... خوبم ... اتفاقی افتاده؟
    دكتر هرندی از جابرخاست با او صمیمانه دست داد و در حالی كه هر سه روی مبلها می نشستند گفت:
    -اتفاق اینجاست!
    و به قوطی قرصها اشاره كرد. نگاه یاشار قبل از آنكه به قرصها بیافتد با نگاه مشتاق ویدا گره خورد، ویدا گفت:
    -توی جیب پیراهن ... پیراهن خودت. وفا اشتباهی آورده بود.
    یاشار گفت:
    -بله متوجه شدم.
    دكتر هرندی گفت:
    -دچار تشنجهای عصبی كه نشدی؟
    یاشار در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
    -نه ... خوشبختانه، نه، حالا اگر اجازه می دهید برم بالا كمی ...
    دكتر هرندی از جابرخاست و گفت:
    -من هم دارم می رم.
    حسام گفت:
    -كجا دكتر؟
    دكتر هرندی گفت:
    -با یكی از بیمارانم قرار ملاقات دارم.
    ویدا هم با بی میلی برخاست و گفت:
    -من هم رفع زحمت می كنم.


    ادامه دارد ...

  18. 5 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #50
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 4/6

    حسام تا جلوی در آنها را بدرقه كرد و هنگامی كه به سالن برگشت یاشار همانطور روی مبل نشسته بود و به آتش كم جان و حرارت ملایم شومینه چشم دوخته بود. حسام به آرامی كنار او نشست دستش را روی شانه او قرار داد و گفت:
    - نمی خواهی استراحت كنی؟
    یاشار بدون آنكه نگاهش را از آتش شومینه بگیرد گفت:
    - من همیشه در حال استراحتم. می خوام با شما صحبت كنم.
    حسام هم بدون آنكه نگاهش را از او بگیرد گفت:
    - من آماده شنیدنم.
    یاشار روی مبل مقابل پدرش نشست و با كمی مكث گفت:
    - می خواهم ... بهم كمك كنید.


    حسام گفت:

    - در چه موردی؟
    یاشار گفت:
    - من ... من تازگی ... به تازگی با یك دختر خانم آشنا شدم كه ....
    پس دكتر هرندی حدس نزده بود سیمین بی خود وحشت نكرده بود و او مثل همیشه اولین كسی بود كه از مشكلات پسرش آگاه می شد.
    - حواستون به من هست؟
    حسام بی مقدمه گفت:
    - به ویدا هم فكر كرده ای؟
    دكتر هرندی از او خواسته بود به هیچ چیزی و هیچ كس جز درمان پسرش نیندیشد اما مگر می توانست آن اشتیاق نشسته در نگاه ویدا را نادیده بگیرد؟
    - جوابمو ندادی، به ویدا فكر كردی؟
    یاشار گفت:
    - اینقدر شعور دارم كه بفهمم طی این سالها ویدا چه قدر از وقت و فكرش رو صرف من كرده، اما ...
    حسام گفت:
    - و محبتهاش رو ...
    یاشار با شكیبایی پاسخ داد:
    - درسته و محبتش رو، اما هیچ وقت حرفی از عشق و دوست داشتن بین ما رد و بدل نشده بود.
    حسام گفت:
    - خب ... از این خانم تازه وارد بگو.
    یاشار گفت:
    - از چی اون بگم؟
    حسام گفت:
    - كجایی هست؟
    یاشار گفت:
    - اهل تهرانه.
    حسام گفت:
    - پدرش چكاره ست؟ مادرش؟ چند سالشه؟ چی می خونه؟ چطور دختریست؟
    یاشار كمی مكث كرد تا بر اعصابش كنترل پیدا كند و بعد گفت:
    - پدرش شغل آزاد داره.
    حسام گفت:
    - شغل آزاد؟! من هم شغل آزاد دارم كارخونه دارم پدر اون هم ...
    یاشار گفت:
    - نه ... یك مغازه لبنیاتی داره.
    حسام گفت:
    - بقالی؟!
    یاشار باز هم مكث كرد و بعد ادامه داد:
    - مادرش پائیز سال گذشته فوت كرده.
    حسام گفت:
    - خدا رحمتش كنه!
    خودش هم نمی فهمید چرا این طور بی رحمانه پاسخ یاشار را می دهد. آن فشارهای عصبی را در تك تك خطوط چهره پسرش می دید اما اشتیاقی كه در نگاه ویدا نشسته بود قدرتمندتر عمل می كرد و احساساتش را به بازی می گرفت. یاشار ادامه داد:
    - هیجده سالشه و ...
    حسام ناباورانه گفت:
    - هیجده سال؟! بقیه اش را نگو یاشار ... تو قراره اونو بزرگ كنی یا باهاش ازدواج كنی؟ اصلا بگو بدونم از مشكل تو باخبره؟
    یاشار گفت:
    - پدر ... ده سال اختلاف سنی از اون، یك بچه در برابر من نمی سازه. در ثانی شما مهمترین سوالتون رو آخرین سوالتون قرار دادید و جوابی هم نگرفتید، چطور دختریه ... نمی خواهید بدونید؟
    حسام گفت:
    - پس می خوای یه مهشید دیگه درست كنی.
    یاشار با كمی تغیر گفت:
    - این مهشید نیست، از زمین تا آسمون با اون فرق داره از طرفی، دیگه بهروزی وجود نداره كه اونو از من بگیره.
    حسام با جدیت گفت:
    - یاشار چرا نمی خوای باور كنی این بهروز نبود كه مهشید رو از تو گرفت؟ بیماری تو باعث شد مهشید از تو جدا بشه.
    و بعد به خاطر صحبتهای بی رحمانه اش پشیمان شد. یاشار كمی سكوت كرد و بعد گفت:
    - هنوز هم نمی خواهید بدونید چطور دختریه؟
    حسام گفت:
    - دختری كه دنبال یك مرد جوان ....
    یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
    - اون دنبال من نیافتاده پدر، این من هستم كه اونو می خوام. امروز كه خواستم بیشتر با اون در ارتباط باشم با حرفهاش چنان سیلی محكمی به صورتم زد كه احساسم رو شعله ورتر كرد.

    ادامه دارد ...

  20. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •