داستانها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج
سلام
سرکار خانم" فاطمه امیری کهنوج" ، خاطرات مدیریت مدرسه و سایر داستانهای کوتاهش را که تعداد بسیار زیادی هستند و البته بعللی بخشی از آنها را فقط میتوان به شکل عمومی در اختیار دوستان تالار گذاشت ؛ همه آنها ماجراهای واقعی و در پیرامون او اتفاق افتاده را با گوشی تلفن همراه ، بعد از فراغت از خانه داری سنگین ، شبها شروع به نوشتن میکرد . این داستانها را سریالی و بصورت ادامه دار برای گروه همکاران معلم و یا بازنشسته با برنامه تلگرام و یا واتساپ ارسال میکردند .
سبک نثر ایشان کاملاً عامیانه و محاوره ائی و به شکل خاصی زیبا و منحصر بفرد است . بطوریکه برای آشنایان ملقب به "نویسنده واتساپی" شده اند.
بنا به اصرار جمعی از دوستداران قلم ایشان ، من بر آن شدم که مطالبشان را در تالار قرار بدهم .
با توجه به مشکلات ناشی از تایپ در گوشی همراه که پیش می آید لاجرم غلط های تایپی در نوشته هایشان دیده میشد ، ولذا از من خواستند که اشتباهات تایپی را اصلاح نمایم و بعد ارسال نمایم . من خاطرات و داستانهایش را به کامپیوتر منتقل کردم که بتوانم با برنامه WORD ویرایش نمایم ، در اینجا اشتباه بزرگی که مرتکب شدم این بود که به رسم امانت ، نسخه اصلی را نباید دستکاری میکردم و میبایست فقط نسخه کپی را ویرایش میکردم . متاسفانه بجای غلط گیری اقدام به ویرایشهای دستوری و انشائی کرده و شیرینی زیبائی نوشتارهای ایشان را از بین بردم .
با این حال هنوز این ماجراهای واقعی و خاطرات ایشان ارزش خواندن را دارند .
جالب است که خانم فاطمه امیری کهنوج همیشه یک لیستی از داستانها و ماجراهائی که قرار است بعداً بنویسد به در یخچال میزند و طول این لیست ، گاهی از لیست تهیه مواد غذائی و کارهائی که برای انجام در خانه در پیش رو دارد ، بیشتر است !!
در حال حاضر مشکل بینائی دارد و نگران اینست که نتواند به نوشتن که عاشق آن است ادامه بدهد.
خاطرات مدیر مدرسه- دو خواهر
خاطرات مدیر مدرسه - دو خواهر
دو دانش اموز خواهر داشتيم که فوق العاده زرنگ بودند.
دبیران میگفتند شاید پدر و مادر تحصيلكرده و با سواد دارند ،یا کلاس خصوصی میروند.
من مادرشان را دیده بودم كه زن ساده و بی سوادی بود.
یکیشون پایه اول بود و تمام درسهاش بیست و یکی ديگه پایه سوم .
پایه سومیه درمسابقات قرآن و نقاشی شرکت کرده و در استان رتبه اول آورده بود. استان اسم و مشخصاتش و تلفن مدرسه را فرستاده بود به تهران .
از تهران كه کلیه اطلاعات دانش اموز با شماره تلفن مدیر مدرسه را داشت
یکروز به من زنگ زده شد که فلان شاگردتان كه رتبه اول آورده لطفاً بفرست با پدرش بیاد تهران تا با بقيه نخبگان مسابقه بدهد من هم گفتم : چشم .
فردا به شاگرد گفتم با پدرت بیا تا بروی تهران برای مسابقه . سکوت کرد و عاقبت گفت : چشم خانم .
دوباره از تهران بمن فشار آوردند. و من هم فشار را رو شاگرد اوردم. تا چند بار بهش گفتم و اخرین بار التیماتوم بهش دادم. فردا با پدرت میایی والا مدرسه راهت نمیدم.
انروز در دفتر کار میکردم که خواهر کوچکترش آمد و گفت :خانم مدیر بابام دم در دفتره . یک لحظه بیاید. چند دقيقه بعد من رفتم که با پدرش حرف بزنم. وای!.. خدای!.. من.! چه دیدم . متوجه شدم که دختر بزرگ یک دست پدرش را گرفته و دختر کوچک دست دیگر . پدرکور بود. و در راهبند ريل آهن قطار گدایی میکرد و بارها خودم او را دیده بودم. از خجالت سرم را انداختم پایین .و دختر بزرگ گفت:خانم بگويید نمیتوانم بیایم تهران در مسابقه شرکت کنم.
من گفتم :چشم . حالا بيا برو سر كلاس درست .
از کردار خودم پشیمان شدم و تو دلم احسنت گفتم به این شاگرد رتبه اول مدرسه ام .
دیگر هرچه از تهران زنگ زدند من جواب تلفن آنها را ندادم.
فاطمه اميری كهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - الیاس
خاطرات مدیر مدرسه - الياس
سال 1365 در روستای همجوار ایستگاه راه آهن گرگر ، تایم صبح درس میدادم و بعد ازظهر ها هم پیاده ميرفتم روستای مشراگه برای درس دادن ، دانش آموزانم مختلط کلاسی بودند. آنروز ظهر با شاگردم الیاس بسوی مشراگه براه افتادم ، پلی بین مشراگه و گرگر بود و زیر پل ، ظهرها سگهای درنده استراحت میکردند.
درمشراگه سرکلاس بودم. درس ازشاگردی پرسیدم و بلد نبود . اشاره به الیاس کردم و گفتم : تو هم مثل الیاس تنبلی ، هرو از بر تشخیص نمی دی. !! الیاس بد جورِ نگاهم كرد و هیچی نگفت .
بعداز کلاس من و الیاس بطرف گرگر حركت كردیم. سرپل که رسیدیم الیاس با صدای خاصی سگها درنده را بسوی من کشاند. و خودش فرار کرد و رفت دور رو یه تل نشست و نگاه میکرد.
من بدو سگها هم بدو . التماسش کردم، الياس كمك ، الیاس تو رو خدا كمك ، جیغ ميزدم و دیگر از ترس نصف جان شده بودم که ناگهان سگی آمد گوشه چادرم را به دندان گرفت و با دیدن دندان سگهای دیگر که بطرفم میدویدند وحشتم دو چندان شد .
احساس میکردم قلبم داشت ازجایش کنده می شد.
دیدم الیاس با سنگ زدن به سگها و صدا در آوردن من را نجات داد.
وقتی به در خانه رسیدم الياس گفت : خانم معلم دیگه نگو الیاس تنبله .
من تا آخر سال اسم الیاس را بعنوان تنبل نگفتم .
فاطمه اميری كهنوج
خاطرات مدیر مدرسه- نابودی
خاطرات مدیر مدرسه -نابودی
زنگ تفریح بود ، دور هم جمع بودیم و هر کس میگفت :فردا روز مادر است چه بخریم که لیاقت مادرانمان را داشت باشد..
ثریا اهی کشید وگفت:من پدر و مادر و برادرم را یکجا از دست دادم !!
همگی گفتیم آخی تصادف کردند ؟ گفت: نه ،پس چگونه از دست رفتند؟ . آهی از ته دل کشید و گفت:ما در روستا زندگی میکردیم،پدر و تنها عمویم زمینهای زیادی برای کشت و کار داشتند ،قرارشد یک جاده از وسط زمینها بسمت جاده اصلی بکشند،پدرم گفت: این جاده نصفش از زمین من و نصفش از زمین تو باشه اما عموی کم سن و سالم لج کرده و گفت من اجازه نمیدهم از رو زمینم جاده کشیده بشه ،وانگهی اگر قرار شده جاده بکشند باید از زمینهای شما جاده رد بشه. پدرم گفت :این جاده به نفع هر دوی ما است ! بهتر محصولاتمان فروش میرود اما عمویم روی دنده چپ افتاده بود و عصبی بود ..تا مدتی سر همین موضوع دعوا و جر بحث بود .ان وقتها من نه سال داشتم یکروز عصر بود و دعوا و جر بحث پدر و عمو خیلی بالا گرفته بود،مادر و پدر و برادرم سر زمینمان بودند و من هم از دور گاهی آنها را تماشا میکردم ، زمین کشاورزیمان با خانه زیاد فاصله نداشت. متوجه شدم که عمویم رفت منزلش و دوباره برگشت! عمویم صدایش را بلند کرده و داد وبیداد میکرد و به پدرم میگفت: هرچه من میگویم شما باید اجرا کنید پدر گفت:اینطور که نمی شود بچه ، تفنگ گرفتی دستت و قلدری میکنی که یکدفعه صدای شلیک گلوله تو روستا پیچید ، خدای من دیدم پدرم نقش زمین شد با شلیک بعدی هم مادرم کنار پدرم افتاد و با تیر بعدی عمو ، تنها برادرم را ، که ۱۹سال داشت از زندگی ساقط کرد. من دویدم به طرف آنها که غرق خون بودند! و شروع به گریه کردم همسایه ها که آمدند من را بردند خانه خودشان.
فردا دو خواهرم که ازدواج کرده بودند و در شهر زندگی میکردند با شوهراشون آمدند روستا ،وای چه به سر خود آوردند و من را در بغل میگرفتند وگریه فریاد میزدند . برادرم را بین پدر و مادر دفن کردند صحنه ان روز که عمویم به خانواده ام شلیک کرد.همیشه جلوی چشمم هست.. روز خاکسپاری هم که خواهر بزرگم به من گفت :از پدر و مادر و برادر خداحافظی کنم برایم باور نکردنی وسخت بود. عمویم را بردند زندان و بعد از یکسال هم او را اعدام کردند اما با اعدام او خانواده من که زنده نشد. فقط خودش و ما را بدبخت کرد. خواهر بزرگم مرا برد پیش خودش ،خواهرانم داغان شده بودند ، خانه پدرم در روستا و آن زمینها بی فایده ماندند. من هم نزد خواهرم ماندم و درس خواندم بعد هم رفتم تربیت معلم و دبیر شدم الان هم که یک پسر دارم گاهی با شوهرم که میروم سر مزار خانواده ام میگویم کجاست عمویم که ببیند زمینهای خودش و پدرم بیابان و ول شده اند و درحال نابودی هستند.
فاطمه امیری کهنوج