معرفی شرحهای نوشته شده بر مثنوی معنوی مولانا جلالالدین
در چکیدهء حاضر، ابتدا کلیه شروح را نام می بریم و برای پرهیز از اطاله کلام از توضیح - ولو مختصر- هر یک اجتناب میکنیم. اما شش شرح اساسی و مهم را در این چکیده به طور خلاصه و فهرست وار با ذکر ویژگیهای هر یک معرفی میکنیم. باقی شرحها به خوبی و به حد کفایت در اصل تحقیق مورد بررسی و معرفی قرار گرفتهاند. نیز آن شش شرح مذکور به طور مبسوط معرفی شدهاند.
▪ شروحی که بر مثنوی معنوی نگاشته شده از این قرارند:
۱) شرح ناتمام "جواهر الاسرار و زواهر الانوار" از شهید کمال الدین حسین بن حسن خوارزمی
۲) "شرح مثنوی" عبدالعلی محمد ین نظام الدین مشهور به بحر العلوم
۳) "شرح مثنوی اسرار" از حکیم ملا هادی سبزواری
۴) "شرح کبیر" آنقروی از اسماعیل آنقروی
۵) "شرح مثنوی شریف" اثر بدیع الزمان فروزانفر
۶) "شرح مثنوی" اثر جعفر شهیدی
۷) "شرح مثنوی شریف" از شاه داعی الله شیرازی
۸) "شرح مثنوی مولوی معنوی" از امداد الله صاحب مکی
۹) "شرح مثنوی" نیکلسون اثر رینولد الین نیکلسون
۱۰) "شرح و متن مثنوی" تالیف محمد استعلامی
۱۱) "تفسیر مثنوی مولوی" اثر جلال الدین همایی (نه کامل – شرح داستان "دژ هوشربا")
۱۲) "با پیر بلخ" اثر محمد جعفر مصفا (نه کامل – شرح کاربردی تعدادی از داستانها)
۱۳) "تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی" اثر محمد تقی جعفری
۱۴) "شرح جامع مثنوی معنوی" به همت کریم زمانی
۱۵) "نثر و شرح مثنوی" شریف از موسی نثری
۱۶) "مکاشفات رضوی" اثر محمدرضا لاهوری
۱۷) "اسرار الغیوب" تالیف خواجه ایوب
۱۸) "شرح مثنوی" اثر ولی محمد اکبر آبادی
۱۹) "نثر و شرح مثنوی شریف" اثر گولپینارلی
۲۰) "المنهج القوی" اثر یوسف بن احمد مولوی
۲۱) شرح دکتر محمد کفافی به عربی
۲۲ شرحی ناشناس منسوب به احمد رومی
۱) "شرح کبیر" در پانزده جلد به ترکی مولف اسماعیل انقروی (۱۰۴۱ ق) مترجم (به فارسی) خانم دکتر عصمت ستار زاده انتشارات برگ زرین. ویژگیهای این شرح مبسوط بودن و کامل بودن و نیز به دور از پیچیدگی و مشخصات خود شارح نیز با ذکر کتب و تاریخچه مختصر وی آورده شده. شرح انقروی به عربی و انگلیسی هم ترجمه شده.
۲) "مکاشفات رضوی" اثر محمد رضا لاهوری(قرن ۱۱) به تصحیح و اهتمام کوروش منصوری، نشر روزنه یک جلد. ابیات مشکل هر شش دفتر بررسی شده. از قدیمی ترین شرح های شبه قاره هند است. پرمایه، کوتاه و روان. نام آن را مولف به یمن و تبرک حضرت امام رضا(ع) انتخاب نموده. از جمله ویژگیهای آن: الف) ابتدا نقدی کوتاه از داستان مورد نظر را می آورد و منظور مولانا را از طرح آن بیان میکند. و پس از آن به فراخور ذوق وشوق مولانا ابیات را شرح می کند. ب) گاهی که بیت را میآورد و تمام نکات و دقائق آن را از جهت قرآن و حدیث و لغت و اصطلاح و تاریخ و ... بیان میکند و سپس کل بیت را روان و یکدست و بیشتر اوقات در نهایت ایجاز شرح میکند. این شرح دارای کشف الایات و کشف الاحادیث، فهرست اعلام و ... است.
۳) "اسرار الغیوب" تالیف خواجه ایوب(قرن دوازدهم هجری) به تصحیح دکتر محمد جواد شریعت در ۲ جلد، نشر اساطیر ۱۳۷۷، استاد فروزانفر از مولف آن بسیار تعریف و تمجید نموده. از خصوصیات این شرح آن است که مولف ابتدا لغات مشکل هر بیت را معنی می کند به دو صورت
۱)معنی لغت در آن بیت به خصوص
۲)معنی لغت به طور کلی (همه معانی آن لغت) و سپس به شرح میپردازد. خواجه ایوب در این شرح از کتب دیگر استفاده کرده و نیز نظرات مفسران دیگر را نیز به چالش میگیرد.
۴) "شرح مثنوی شریف" تالیف استاد بدیع الزمان فروزانفر. در ۳ جلد، بیش از آن عمر استاد کفاف نداد پس از ایشان دکتر جعفر شهیدی این کار را ادامه دادند تقریبا به همان سبک و سیاق وی. از ویژگیهای این شرح: الف) ابتدا هر یک از حکایات را با مقدمه ای بر مآخذ آن داستان و سپس ب)فهرستی از لغات و تعبیرات و اصطلاحات فلسفی فقهی، کلامی و عرفانی آن داستان میآورد و ...
۵) "شرح مثنوی معنوی مولوی" اثر رینولد الین نیکلسون ترجمه حسن لاهوتی با پیشگفتار سید جلال الدین آشتیانی انتشارات علمی و فرهنگی. مترجم آن می گوید که این مجموعه هر سه هنر علمی نیکلسون یعنی تصحیح انتقادی ترجمه و تفسیر مبتنی بر مآخذ مستند را در خود جمع دارد. اکثر مثنوی پژوهان این شرح را یکی از بهترین شروح و متون مثنوی میدانند. از خصوصیات آن: الف) رعایت کمال ایجاز و پرهیز از اطناب در سخن ب) رعایت امانت در نقل اقوال ج) اتکا بر روش صحیح علمی د) مراجعه به شروح دیگر مثنوی (فارسی عربی ترکی و انگلیسی) هـ) مراجعه و اتکا بر آثار مولانا خصوصا مثنوی برای توضیح مشکلات (تفسیر مثنوی با مثنوی) و ... .
۶) "شرح جامع مثنوی معنوی" تالیف کریم زمانی نشر اطلاعات ۷ جلد. جلد هفتم آن مختص اعلام و قهارس مثنوی است. این شرح شرحی به معنای واقعی کلمه "جامع" که اکثر مثنویپژوهان آن را بسیار مفید و روان عنوان کرده اند. به گونه ای فراهم آمده که بتواند دست طالبان معارف مثنوی را بگیرد و چند قدمی در این وادی راه ببرد و آن ها را از رجوع به منابع مختلف و آثار پراکنده و متنوع و بعضا صعب الحصول بی نیاز گرداند. این شرح از جدیدترین شروح نگاشته شده بر مثنوی است. (چند سال اخیر.)
سئوالی که اغلب علاقمندان به آشنایی با مثنوی معنوی میپرسند اینست که "کدامیک از این شروح از همه بهتر است؟" و "ما با کدام شرح خواندن مثنوی را آغاز کنیم؟"
در پاسخ به این سئوال ابتدا باید توجه داشت "بهترین شرح" وجود ندارد! پس این را از ذهن بیرون کنیم. اما اینکه "برای کسی که میخواهد فهم مثنوی را آغاز کند چه شرحی مناسب است"، سئوال خوبی است.
شروح نوشته شده بر مثنوی اغلب متناسب با سطوح مختلف قدرت درک و نیز سواد مخاطبین نوشته شده است. نویسندهء این سطور برای افراد تازهکار شرح دکتر محمد استعلامی و یا شرح آقای کریم زمانی را پیشنهاد میکند. چنانچه مایل به خواندن شروح مذکور نیستید یا فرصت خواندن آنها را ندارید، کتاب "با پیر بلخ" تالیف محمدجعفر مصفا پیشنهاد میشود. این کتاب بشکلی مفید و امروزی و کاربردی چندین داستان مثنوی را بررسی و شرح نموده، بطوریکه پس از خواندن آن، خواننده کلیدی اساسی برای فهم مثنوی بدست میآورد.
چنانکه قبلاً نیز اشاره شد هر یک از شروح خصوصیت خود را دارد و برای افرادی که در سطحی پیشرفتهتر هستند، خواندن و آشنایی با تمامی شرحهای معرفی شده توصیه میشود.
آفتاب
مولانا جلالالدین محمد بلخی
مولانا
مولانا جلال الدين محمد بلخي ؛ رومي؛ فرزند بهاالدين الولد سطان العلماء در ششم ربيع الاول سال ۶۰۴ در شهر بلخ متولد شد.هنوز بحد رشد نرسيده بود كه پدر او به علت رنجشي كه از سلطان محمد خوارزمشاه پيدا كرده بود شهر و ديار خود راترك كرد و با خاندان خود به عزم حج و زيارت كعبه از بلخ مهاجرت نمود. در نيشابور به زيارت » عطار « عارف مشهور قرن هفتم شتافت . » جلال الدين « را ستايش كرد . وكتاب اسرار نامه ئ خود را به او هديه داد.
پدرش از خراسان عزم بغداد كرد واز آنجا پس از سه روز اقامت در مدرسه مستنصريه عازم مكه شد. وپس از بر آوردن مناسك حج قصد شام كرد و مدتها در آن شهر ماند و در پايان عمر به شهر قونيه رفت و تا آخر عمر در آن شهر ماند و به ارشاد خلق ميپرداخت.
جلال الدين محمد پس از وي در حالي كه بيش از24 سال از عمرش نمي گذشت بر مسند پدر نشست و به ارشاد خلق پرداخت . در اين هنگام برهان الدين محقق ترمذي كه از تربيت يافتگان پدرش بود, به علت هجوم تاتار به خراسان و ويراني آن سرزمين به قونيه آمد و مولانا او را چون مراد و پيري راه دان برگزيد و پس از فوت اين دانا مدت 5 سال در مدرسه پر خود به تدريس فقه و ساير علوم دين مشغول شد . تا آنكه در سال 642 هجري به شمس تبريزي برخورد .
شمس و افادات معنوي او در مولانا سخت اثر كرد . مولانا قبل از ملاقات با شمس مردي زاهد ومتعبد بود و به ارشاد طالبان وتوضيح اصول و فروع دين مبين مشغول بود . ولي پس از آشنايي با اين مرد كامل ترك مجالس وعظ وسخنراني را ترك گفت ودر جمله صوفيان صافي واخوان صفا درآمد وبه شعر وشاعري پرداخت واين همه آثار بديع از خود به يادگار گذاشت .
شمس بيش از سه سال در قونيه نماند وبه عللي كه به تفضيل در شرح احوال مولانا بايد ديد . شبي در سال 645 ترك قونيه گفت وناپديد شد . مولانا در فراغ او روز گار ي بس ناروا گذراند وچون از وي نا اميد شد دل به وپس از او به حسام الدين چلپي سپرد و به در خواست او به سرودن اشعار مثنوي معنوي مشغول شد. و اشعار اين كتاب را به حسام الدين عرضه ميكرد, تا اينكه سر انجام در اوايل سال 672 هجري به ديدار يار شتافت. مولانا در زماني مي زيست كه دوران اوج ترقي و درخشش تصوف در ايران بود. در طي سه قرن پيش از روزگار زندگي او, درباره اقسام علوم ادبي , فلسفي , ديني و غيره به همت دانشمندان و شاعران و نويسندگان نام آور ايراني مطالعات عميق انجام گرفته وآثار گرانبهايي پديد آمده بود.
شعر فارسي در دوره هاي پيش از مولانا با طلوع امثال رودكي , عنصري , ناصر خسرو , مسعود سعد , خيام ,انوري ,نظامي ,خاقاني راه درازي سپرده ودر قرن هفتم هجري كه زمان زندگاني مولوي است , به كمال خود رسيده بود. شعر عرفاني هم در همين دوره به پيشرفت هاي بزرگ نائل آمده و بدست عرفاي مشهوري همچون سنايي , عطار و ديگران آثار با ارزشي مانندحديقه , منطق الطير , مصيبت نامه , اسرار نامه و غيره پديد آمده بود.
مولوي را نمي توان نماينده دانشي ويژه و محدود به شمار آورد. اگر تنها شاعرش بناميم يا فيلسوف يا مورخ يا عالم دين, در اين كار به راه صواب نرفته ايم . زيرا با اينكه از بيشتر اين علوم بهره وافي داشته و گاه حتي در مقام استادي معجزه گر در نوسازي و تكميل اغلب آنها در جامعه شعرگامهاي اساسي برداشته , اما به تنهايي هيچ يك از اينها نيست, زيرا روح متعاليو ذوق سرشار, بينش ژرف موجب شده تادر هيچ غالبي متداول نگنجد.
شهرت بي مانند مولوي بعنوان چهره اي درخشان و برجسته در تاريخ مشاهيرعلم و ادب جهان بدان سبب است كه وي گذشته از وقوف كامل به علوم وفنون گوناگون, عارفي است دل اگاه, شاعري است درد شناس, پر شور وبي پروا و انديشه وري است پويا كه ادميان را از طريق خوار شمردن تمام پديده هاي عيني و ذهني اين جهان, همچون: علوم ظاهري , لذايذ زود گذر جسماني, مقامات و تعلقات دنيوي , تعصبات نژادي, ديني و ملي, به جستجوي كمال و ارام و قرار فرا مي خواند. آنچه مولانا ميخواهد تجلي خلق و خوي انساني در وجود آدميان است كه با تزكيه درون و معرفت حق و خدمت به خلق و عشق و محبت و ايثا و شوق به زندگي و ترك صفات ناستوده به حاصل مي آيد.
هنر بزرگ او بحث و برسي هاي دلنشين و جاودانه اي است كه به دنبال داستان ها پيش مي آورد و انديشه هاي درخشان عرفاني و فلسفي خود را در قالب آنها قرار ميدهد. داستان بهانه اي است تا بهتر بتواند در پي حوادثي كه در قصه وصف شده ، مقاصد عالي خود را بيان دارد.
در تعريف تصوف سخنان بسيار آمده است. از ( ابو سعيد ابو الخير ) پرسيدند كه صوفي كيست؟ گفت: آنكه هر چه كند به پسند حق كند و هر چه حق كند او بپسندد. صوفيان ترك اوصاف و بي اعتنايي به جسم و تن را واجب مي شمارند و دور ساختن صفات نكوهيده را آغاز زندگي نو وتولدي ديگر به شمار مي آورند.
چکيده مطالب:
نام: جلال الدين محمد بلخي رومي
نام پدر: بهاء الدين الولد سلطان العلماء
تاريخ و محل تولد: ۶ ربيع الاول ۶۰۴-- بلخ
مهمترين وقايع زندگي مولانا:
۵سالگي خانواده اش بلخ را به قصد بغداد ترک کردند.
۸سالگي از بغداد به سوي مکه و از آنجا به دمشق و نهايتاْ به منطقه اي در جنوب رود فرات در ترکيه نقل مکان کردند.
۱۹ سالگي با گوهر خاتون ازدواج کرد و دوباره به قونيه (محلي در ترکيه امروزي) رفت.
۳۷ سالگي در روز شنبه ۲۶ جمادي آلخر ۶۴۲ ه.ق با شمس ملاقات کرد.
۳۹ سالگي در ۲۱ شوال ۶۴۳ شمس قونيه رو ترک کرد.
معروفترين کتابهاي مولانا:
ديوان شمس- مثنوي معنوي- فيه ما فيه
تاريخ و محل فوت:
در غروب روز ۵جمادي الاخر ۶۷۲ه.ق در سن ۶۸ سالگي در قونيه فوت کرد که الان مقبره اين شاعر برزگ قرن ششم در قونيه (ترکيه امروزي) مي باشد که محل زيارت عاشقان و شيفتگان اين شاعر برزگ هستند.
------------------------------------------------------------------
جلال الدين محمد بن بهاءالدين محمد بن حسيني خطيبي بکري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم يکي از بزرگترين عارفان ايراني و از بزرگترين شاعران درجه اول ايران بشمار مي رود. خانواده وي از خاندانهاي محترم بلخ بود و گويا نسبش به ابوبکر خليفه ميرسد و پدرش از سوي مادر دخترزاده سلطان علاءالدين محمد خوارزمشاه بود و به همين جهت به بهاءالدين ولد معروف شد.
وي در سال 604 هجري در بلخ ولادت يافت. چون پدرش از بزرگان مشايخ عصر بود و سلطان محمد خوارزمشاه با اين سلسله لطفي نداشت، بهمين علت بهاءالدين در سال 609 هجري با خانواده خد خراسان را ترک کرد. از راه بغداد به مکه رفت و از آنجا در الجزيره ساکن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطيه (ملطيه) سلطان علاءالدين کيقباد سلجوقي که عارف مشرب بود او را به پايتخت خود شهر قونيه دعوت کرد و اين خاندان در آنجا مقيم شد. هنگام هجرت از خراسان جلال الدين پنج ساله بود و پدرش در سال 628 هجري در قونيه رحلت کرد.
پس از مرگ پدر مدتي در خدمت سيد برهان الدين ترمذي که از شاگردان پدرش بود و در سال 629 هجري به آن شهر آمده بود شاگردي کرد. سپس تا سال 645 هجري که شمس الدين تبريزي رحلت کرد جزو مريدان و شاگردان او بود. آنگاه خود جزو پيشوايان طريقت شد و طريقه اي فراهم ساخت که پس از وي انتشار يافت و به اسم طريقه مولويه معروف شد. خانقاهي در شهر قونيه بر پا کرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت. آن خانقاه کم کم بدستگاه عظيمي بدل شد و معظم ترين اساس تصوف بشمار رفت و از آن پس تا اين زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونيه باقي است و در تمام ممالک شرق پيروان بسيار دارد. جلال الدين محمد مولوي همواره با مريدان خود ميزيست تا اينکه در پنجم جمادي الاخر سال 672 هجري رحلت کرد. وي يکي از بزرگترين شاعران ايران و يکي از مردان عالي مقام جهان است. در ميان شاعران ايران شهرتش بپاي شهرت فردوسي، سعدي، عمر خيام و حافظ ميرسد و از اقران ايشان بشمار ميرود. آثار وي به بسياري از زبانهاي مختلف ترجمه شده است. اين عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندي انديشه و بيان ساده و دقت در خضال انساني يکي از برگزيدگان نامي دنياي بشريت بشمار ميرود. يکي از بلندترين مقامات را در ارشاد فرزند آدمي دارد و در حقيقت او را بايد در شمار اوليا دانست. سرودن شعر تا حدي تفنن و تفريح و يک نوع لفافه اي براي اداي مقاصد عالي او بوده و اين کار را وسيله تفهيم قرار داده است. اشعار وي به دو قسمت منقسم ميشود، نخست منظومه معروف اوست که از معروف ترين کتابهاي زبان فارسي است و آنرا "مثنوي معنوي" نام نهاده است. اين کتاب که صحيح ترين و معتبرترين نسخه هاي آن شامل 25632 بيت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضي به اسم صيقل الارواح نيز ناميده اند. دفاتر شش گانه آن همه بيک سياق و مجموعه اي از افکار عرفاني و اخلاقي و سير و سلوک است که در ضمن، آيات و احکام و امثال و حکايتهاي بسيار در آن آورده است و آن را بخواهش يکي از شاگردان خود بنام حسن بن محمد بن اخي ترک معروف به حسام الدين چلبي که در سال 683 هجري رحلت کرده است به نظم درآودره. جلال الدين مولوي هنگامي که شوري و وجدي داشته، چون بسيار مجذوب سنايي و عطار بوده است، به همان وزن و سياق منظومه هاي ايشان اشعاري با کمال زبردستي بديهه ميسروده است و حسام الدين آنها را مي نوشته. نظم دفتر اول در سال 662 هجري تمام شده و در اين موقع بواسطه فوت زوجه حسام الدين ناتمام مانده و سپس در سال 664 هجري دنباله آنرا گرفته و پس از آن بقيه را سروده است. قسمت دوم اشعار او، مجموعه بسيار قطوري است شامل نزديک صدهزار بيت غزليات و رباعيات بسيار که در موارد مختلف عمر خود سروده و در پايان اغلب آن غزليات نام شمس الدين تبريزي را برده و بهمين جهت به کليات شمس تبريزي و يا کليات شمس معروف است. گاهي در غزليات خاموش و خموش تخلص کرده است و در ميان آن همه اشعار که با کمال سهولت ميسروده است، غزليات بسيار رقيق و شيوا هست که از بهترين اشعار زبان فارسي بشمار تواند آمد.
جلال الدين بلخي پسري داشته است به اسم بهاءالدين احمد معروف به سلطان ولد که جانشين پدر شده و سلسله ارشاد وي را ادامه داده است. وي از عارفان معروف قرن هشتم بشمار ميرود و مطالبي را که در مشافهات از پدر خود شنيده است در کتابي گرد آورده و "فيه مافيه" نام نهاده است. نيز منظومه اي بهمان وزن و سياق مثنوي بدست هست که به اسم دفتر هفتم مثنوي معروف شده و به او نسبت ميدهند اما از او نيست. ديگر از آثار مولانا مجموعه مکاتيب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.
هرمان اته، خاور شناس مشهور آلماني درباره جلال الدين محمد بلخي (مولوي) چنين نوشته است:
«به سال ششصد و نه هجري بود که فريدالدين عطار اولين و آخرين بار حريف آينده خود که ميرفت در شهرت شاعري بزرگترين همدوش او گردد، يعني جلال الدين را که آن وقت پسري پنجساله بود در نيشابور زيارت کرد. گذشته از اينکه (اسرارنامه) را براي هدايت او به مقامات عرفاني به وي هديه نمود با يک روح نبوت عظمت جهانگير آينده او را پيشگويي کرد.
جلال الدين محمد بلخي که بعدها به عنوان جلال الدين رومي اشتهار يافت و بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين و در عين حال بزرگترين سخن پرداز وحدت وجودي تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسين الخطيبي البکري ملقب به بهاءالدين ولد در ششم ربيع الاول سال ششصد و چهار هجري در بلخ به دنيا آمد. پدرش با خاندان حکومت وقت يعني خوارزمشاهيان خويشاوندي داشت و در دانش و واعظي شهرتي بسزا پيدا کرده بود. ولي به حکم معروفين و جلب توجه عامه که وي در نتيجه دعوت مردم بسوي عالمي بالاتر و جهان بيني و مردم شناسي برتري کسب نمود. محسود سلطان علاءالدين خوارزمشاه گرديد و مجبور شد بهمراهي پسرش که از کودکي استعداد و هوش و ذکاوت نشان ميداد قرار خود را در فرار جويد و هر دو از طريق نيشابور که در آنجا به زيارت عطار نايل آمدند و از راه بغداد اول به زيارت مکه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطيه رفتـند. در آنجا مدت چهار سال اقامت گزيدند؛ بعد به لارنده انتقال يافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند. در آنجا بود که جلال الدين تحت ارشاد پدرش در دين و دانش مقاماتي را پيمود و براي جانشيني پدر در پند و ارشاد کسب استحقاق نمود. در اين موقع پدر و فرزند بموجب دعوتي که از طرف سلطان علاءالدين کيقباد از سلجوقيان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونيه که مقر حکومت سلطان بود عزيمت نمود و در آنجا بهاءالدين در تاريخ هيجدهم ربيع الثاني سال ششصد و بيست و هشت هجري وفات يافت.
جلال الدين از علوم ظاهري که تحصيل کرده بود خسته گشت و با جدي تمام دل در راه تحصيل مقام علم عرفان نهاد و در ابتداء در خدمت يکي از شاگردان پدرش يعني برهان الدين ترمذي که 629 هجري به قونيه آمده بود تلمذ نمود. بعد تحت ارشاد درويش قلندري بنام شمس الدين تبريزي درآمد واز سال 642 تا 645 در مفاوضه او بود. شمس الدين با نبوغ معجره آساي خود چنان تأثيري در روان و ذوق جلال الدين اجرا کرد که وي به سپاس و ياد مرشدش در همه غزليات خود بجاي نام خويشتن نام شمس تبريزي را بکار برد. هم چنين غيبت ناگهاني شمس، در نتيجه قيام عوام و خصومت آنها با علوي طلبي وي که در کوچه و بازار قونيه غوغائي راه انداختند و در آن معرکه پسر ارشد خود جلال الدين يعني علاءالدين هم مقتول گشت. مرگ علاءالدين تأثيري عميق در دلش گذاشت و او براي يافتن تسليت و جستن راه تسليم در مقابل مشيعت، طريقت جديد سلسله مولوي را ايجاد نمود که آن طريقت تا کنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلال الدين انتخاب مي گردند. علائم خاص پيروان اين طريقت عبارتست در ظاهر از کسوهً عزا که بر تن مي کنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعي عرفاني يا سماع که بر پا ميدارند و واضع آن خود مولانا هست. و آن رقص همانا رمزيست از حرکات دوري افلاک و از رواني که مست عشق الهي است. و خود مولانا چون از حرکات موزون اين رقص جمعي مشتعل ميشد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهي سرشار مي گشت؛ آن شکوفه هاي بي شمار غزليات مفيد عرفاني را ميساخت که به انظمام تعدادي ترجيع بند و رباعي ديوان بزرگ او را تشکيل ميدهد. بعضي از اشعار آن از لحاظ معني و زيبايي زبان و موزونيت ابيات جواهر گرانبهاي ادبيات جهان محسوب ميشود.
اثر مهم ديگر مولانا که نيز پر از معاني دقيق و داراي محسنات شعري درجه اول است، همانا شاهکار او کتاب مثنوي يا به عبارت کامل تر "مثنوي معنوي" است. در اين کتاب که شايد گاهي معاني مشابه تکرار شده و بيان عقايد صوفيان بطول و تفضيل کشيده و از اين حيث موجب خستگي خواننده گشته است. آنچه به زيبايي و جانداري اين کتاب اين کتاب مي افزايد، همانا سنن و افسانه ها و قصه هاي نغز و پر مغزيست که نقل گشته. الهام کنند مثنوي شاگرد محبوب او "چلبي حسام الدين" بود که اسم واقعي او حسن بن محمد بن اخي ترک، است. مشاراليه در نتيجه مرگ خليفه (صلاح الدين زرکوب) که بعد از تاريخ 657 هجري اتفاق افتاد، بجاي وي بجانشيني مولانا برگزيده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال بهمين سمت مشغول ارشاد بود تا اينکه خودش هم به سال 683 هجري درگذشت. وي با کمال مسرت مشاهده نمود که مطالعه مثنوي هاي سنائي و عطار تا چه اندازه در حال جلال الدين جوان ثمر بخش است. پس او را تشويق و ترغيب به نظم کتاب مثنوي کرد و استاد در پيروي از اين راهنمايي حسام الدين دفتر اول مثنوي را بر طبق تلقين وي برشته نظم کشيد و بعد بواسطه مرگ همسر حسام الدين ادامه آن دو سال وقفه برداشت. ولي به سال 662 هجري استاد بار ديگر بکار سرودن مثنوي پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومه بزرگ خود را در شش دفتر به پايان برد.
بهترين شرح حال جلال الدين و پدر و استادان و دوستانش در کتاب مناقب العارفين تأليف شمس الدين احمد افلاکي يافت ميشود. وي از شاگردان جلال الدين چلبي عارف، نوهً مولانا متوفي سال 710 هجري بود. همچين خاطرات ارزش داري از زندگي مولانا در "مثنوي ولد" مندرج است که در سال 690 هجري تأليف يافته و تفسير شاعرانه ايست از مثنوي معنوي. مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست، و او به سال 623 هجري در لارنده متولد شد و در سال 683 هجري به جاي مرشد خود حسام الدين بمسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال 712 هجري درگذشت. نيز از همين شخص يک مثنوي عرفاني بنام "ربابنامه" در دست است.»
از شروح معروف مثنوي در قرنهاي اخير از شرح مثنوي حاج ملا هادي سبزواري و شرح مثنوي شادروان استاد بديع الزمان فروزانفر که متأسفانه بعلت مرگ نابهنگام وي ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوي چاپ و منتشر شده است. و همچنين شرح مثنوي علامه محمد تقي جعفري تبريزي بايد نام برد.
عابدين پاشا در شرح مثنوي اين دو بيت را به جامي نسبت داده که درباره جلال الدين رومي و کتاب مثنوي سروده:
آن فـريــدون جــهـــان مــعــنـــوي / بس بود برهان ذاتش مثنوي
من چه گويم وصف آن عالي جناب / نيست پيغمبر ولي دارد کتاب
شيخ بهاءالدين عاملي عارف و شاعر و نويسنده مشهور قرن دهم و يازدهم هجري درباره مثنوي معنوي مولوي چنين سروده است:
من نمي گويم که آن عالي جناب / هست پيغمبر، ولي دارد کتاب
مـثــنــوي او چــو قــرآن مــــدل / هادي بعضي و بعضي را مذل
ميگويند روزي اتابک ابي بکر بن سعد زنگي از سعدي مي پرسيد: "بهترين و عالي ترين غزل زبان فارسي کدام است؟"، سعدي در جواب يکي از غزلهاي جلال الدين محمد بلخي (مولوي) را ميخواند که مطلعش اين است:
هر نفس آواز عشق ميرسد از چپ و راست / ما بفلک ميرويم عزم تماشا کراست
اکنون چند بيت از مثنوي معنوي مولوي به عنوان تبرک درج ميشود:
يـار مـرا , غار مـرا , عشق جگر خـوار مـرا / يـار تـوئی , غار تـوئی , خواجه نگهدار مـرا
نوح تـوئی , روح تـوئی , فاتح و مفتوح تـوئی / سينه مشروح تـوی , بر در اسرار مـرا
نـور تـوئی , سـور تـوئی , دولت منصور تـوئی / مرغ کــه طور تـوئی , خسته به منقار مـرا
قطره توئی , بحر توئی , لطف توئی , قهر تـوئی / قند تـوئی , زهر تـوئی , بيش ميازار مـرا
حجره خورشيد تـوئی , خانـه ناهيـد تـوئی / روضه اوميد تـوئی , راه ده ای يار مـرا
روز تـوئی , روزه تـوئی , حاصل در يـوزه تـوئی / آب تـوئی , کوزه تـوئی , آب ده اين بار مـرا
دانه تـوئی , دام تـوی , باده تـوئی , جام تـوئی / پخته تـوئی , خام تـوئی , خام بمـگذار مـرا
اين تن اگر کم تندی , راه دلم کم زنـدی / راه شـدی تا نبـدی , اين همه گفتار مـرا
*******
مرده بدم زنده شدم ، گريه بدم خنده شدم / دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
ديده سيرست مرا ، جان دليرست مرا / زهره شيرست مرا ، زهره تابنده شدم
گفــت که : ديوانه نه ، لايق اين خانه نه / رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفــت که : سرمست نه ، رو که از اين دست نه / رفتم و سرمست شدم و ز طرب آکنده شدم
گفــت که : تو کشته نه ، در طرب آغشته نه / پيش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفــت که : تو زير ککی ، مست خيالی و شکی / گول شدم ، هول شدم ، وز همه بر کنده شدم
گفــت که : تو شمع شدی ، قبله اين جمع شدی / جمع نيم ، شمع نيم ، دود پراکنده شدم
گفــت که : شيخی و سری ، پيش رو و راه بری / شيخ نيم ، پيش نيم ، امر ترا بنده شدم
گفــت که : با بال و پری ، من پر و بالت ندهم / در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو ، راه مرو رنجه مشو / زانک من از لطف و کرم سوی تو آينده شدم
گفت مرا عشق کهن ، از بر ما نقل مکن / گفتم آری نکنم ، ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشيد توئی ، سايه گه بيد منم / چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان يافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم / اطلس نو بافت دلم ، دشمن اين ژنده شدم
صورت جان وقت سحر ، لاف همی زد ز بطر / بنده و خربنده بدم ، شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو / کامد او در بر من ، با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم ، از فلک و چرخ بخم / کز نظر و گردش او نور پذيرنده شدم
شکر کند چرخ فلک ، از ملک و ملک و ملک / کز کرم و بخشش او روشن و بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بر ديم سبق / بر زبر هفت طبق ، اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم / يوسف بودم ز کنون يوسف زاينده شدم
از توا م ای شهره قمر ، در من و در خود بنگر / کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان / کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
*****
ای عاشقان , ای عاشقان من خاک را گوهر کنم / وی مطربان , وی مطربان دف شما پر زر کنم
باز آمدم , باز آمدم , از پيش آن يار آمدم / در من نگر , در من نگر , بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم , شاد آمدم , از جمله آزاد آمدم / چندين هزاران سال شد تا من بگفتار آمدم
آنجا روم , آنجا روم , بالا بدم بالا روم / بازم رهان , بازم رهان کاينجا بزنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم , ديدی که ناسوتی شدم / دامش نديدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر , نه مشت خاکم مختصر / آخر صدف من نيستم , من در شهوار آمدم
ما را بچشم سر مبين , ما را بچشم سر ببين / آنجا بيا , ما را ببين کاينجا سبکسار آمدم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نيز هم / من گوهر کانی بدم کاينجا بديدار آمدم
يارم به بازار آمدست , چالاک و هشيار آمدست / ورنه ببازارم چه کار ويرا طلب کار آمدم
ای شمس تبريزی , نظر در کل عالم کی کنی / کندر بيابان فنا جان و دل افکار آمدم
*****
اندک اندک جمع مستان می رسنـــد / اندک اندک می پرستان می رسنـــد
دلنوازان ناز نازان در ره اند / گلعذاران از گلستان می رسنـــد
اندک اندک زين جهان هست و نيست / نيستان رفتند و هستان می رسنـــد
جمله دامنهای پر زر همچو کان / از برای تنگ دستان می رسنـــد
لاغران خسته از مرعای عشــق / فربهان و تندرستان می رسنـــد
جان پاکان چون شعاع آفتــاب / از چنان بالا بپستان می رسنـــد
خرم آن باغی که بهر مريــمان / ميوه های نو ز مستان می رسنـــد
اصلشان لطفست و هم واگشت لطف / هم ز بستان سوی بستان می رسنـــد
*****
دل من کار تــو دارد , گل گلنار تــو دارد / چه نکوبخت درختی که برو بار تــو دارد
چه کند چرخ فلک را ؟ چه کند عالم شک را ؟ / چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تــو دارد
بخدا ديو ملامـت برهد روز قيامت / اگر او مهر تــو دارد , اگر اقرار تــو دارد
بخدا حور و فرشته , بدو صد نور سرشته / نبرد سر , نپرد جان , اگر انکار تــو دارد
تو کيی ؟ آنک ز خاکی تو و من سازی و گويی / نه چنان ساختمت من که کس انکار تــو دارد
ز بلا های معظم نخورد غم , نخورد غم / دل منصور حلاجی , که سر دار تــو دارد
چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه / تو مپندار که آن مه غم دستار تــو دارد
بمر ای خواجه زمانی , مگشا هيچ دکانی / تو مپندار که روزی همه بازار تــو دارد
تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی / نه کليد در روزی دل طرار تــو دارد
بن هر بيح و گياهی خورد رزق الهی / همه وسواس و عقيله دل بيمار تــو دارد
طمع روزی جان کن, سوی فردوس کشان کن / که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تــو دارد
نه کدوی سر هر کس می راوق تــو دارد / نه هران دست که خارد گل بی خار تــو دارد
چو کدو پاک بشويد ز کدو باده برويد / که سر و سينه پاکان می از آثار تــو دارد
خمش ای بلبل جانها که غبارست زبانها / که دل و جان سخنها نظر يار تــو دارد
بنما شمس حقايق تو ز تبريز مشارق / که مه و شمس و عطارد غم ديدار تــو دارد
******
شمس و قمرم آمد , سمع و بصرم آمد / وان سيم برم آمد وان کان زرم آمد
مستی سرم آمد نور نظرم آمد / چيز دگر ار خواهی چيز دگرم آمد
آن راه زنم آمد , توبه شکنم آمد / وان يوسف سيمين بر , ناگه ببرم آمد
امروز به از دينه , ای مونس ديرينه / دی مست بدان بودم , کز وی خبرم آمد
آنکس که همی جستم , دی من بچراغ او را / امروز چو تنگ گل , بر رهگذرم آمد
دو دست کمر کرد او , بگرفت مرا در بر / زان تاج نکورويان نادر کمرم آمد
آن باغ و بهارش بين , وان خمر خمارش بين / وان هضم و گوارش بين چون گلشکرم آمد
از مرگ چرا ترسم کو آب حيات آمد / وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد
امروز سليمانم کانگشتريم دادی / وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد
از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم / يارب چه سعادتها که زين سفرم آمد
وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم / وقتست که بر پرم چون بال و پرم آمد
وقتست که در تابم چون صبح درين عالم / وقتست که بر غرم چون شير نرم آمد
بيتی دو بماند اما , بردند مرا , جانا / جايی که جهان آنجا بس مختصرم آمد
عبدالرحمن جامي مينويسد:
« بخط مولانا بهاءالدين ولد نوشته يافته اند که جلال الدين محمد در شهر بلخ شش ساله بوده که روز آدينه با چند کودک ديگر بر بامهاي خانه هاي ما سير ميکردند. يکي از آن کودکان با ديگري گفته باشد که بيا تا از اين بام بر آن بام بجهيم. جلال الدين محمد گفته است: اين نوع حرکت از سگ و گربه و جانوارن ديگر مي آيد، حيف باشد که آدمي به اينها مشغول شود، اگر در جان شما قوتي هست بيائيد تا سوي آسمان بپريم. و در آن حال ساعتي از نظر کودکان غايب شد، فرياد برآوردند، بعد از لحظه اي رنگ وي ديگرگون شده و چشمش متغير شده باز آمد و گفت: آن ساعت که با شما سخن مي گفتم ديدم که جماعتي سبز قبايان مرا از ميان شما برگرفتند و بگرد آسمان ها گردانيدند و عجايب ملکوت را به من نمودند؛ و چون آواز فرياد و فغان شما برآمد بازم به اين جايگاه فرود آوردند.»
و گويند که در آن سن در هر سه چهار روز يکبار افطار مي کرد. و گويند که در آن وقت که (همراه پدر خود بهاءالدين ولد) به مکه رفته اند در نيشابور به صحبت شيخ فريد الدين عطار رسيده بود و شيخ کتاب اسرارنامه به وي داده بود و آن پيوسته با خود مي داشت.....
فرموده است که: مرغي از زمين بالا پرد اگر چه به آسمان نرسد اما اينقدر باشد که از دام دورتر باشد و برهد، و همچنين اگر کسي درويش شود و به کمال درويشي نرسد، اما اينقدر باشد که از زمره خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهاي دنيا برهد و سبکبار گردد.....
يکي از اصحاب را غمناک ديد، فرمود همه دل تنگي از دل نهادگي بر اين عالم است. مردي آنست که آزاد باشي از اين جهان و خود را غريب داني و در هر رنگي که بنگري و هر مزه يي که بچشي داني که به آن نماني و جاي ديگر روي هيچ دلتنگ نباشي.
و فرموده است که آزاد مرد آن است که از رنجانيدن کس نرنجد، و جوانمرد آن باشد که مستحق رنجانيدن را نرنجاند.
مولانا سراج الدين قونيوي صاحب صدر و بزرگ وقت بوده، اما با خدمت مولوي خوش نبوده. پيش وي تقرير کردند که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب يکي ام؛ چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بي حرمتي کند. يکي را از نزديکان خود که دانشمند بزرگ بود فرستاد که بر سر جمعي از مولانا بپرس که تو چنين گــفـته اي؟ اگر اقرار کند او را دشنام بسيار بده و برنجان. آن کس بيامد و بر مولانا سؤال کرد که شما چنين گفته ايد که من با هفتاد و سه مذهب يکي ام؟! گفت: گفته ام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد، مولانا بخنديد و گفت: با اين نيز که تو مي گويي هم يکي ام. آنکس خجل شده و باز گشت. شيخ رکن الدين علاءالدوله سمناني گفته است که مرا اين سخن از وي به غايت خوش آمده است.
از وي پرسيدند که درويش کي گناه کند؟ گفت: مگر طعام بي اشتها خورد که طعام بي اشتها خوردن، درويش را گناهي عظيم است. و گفته که در اين معني حضرت خداوندم شمس الدين تبريزي قدس سره فرمود که علامت مريد قبول يافته آنست که اصلا با مردم بيگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بيگانه افتد چنان نشيند که منافق در مسجد و کودک در مکتب و اسير در زندان.
و در مرض اخير با اصحاب گفته است که: از رفتن من غمناک مشويد که نور منصور رحمهالله تعالي بعد از صد و پنجاه سال بر روح شيخ فريدالدين عطار رحمةالله تجلي کرد و مرشد او شد، و گفت در هر حالتي که باشيد با من باشيد و مرا ياد کنيد تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسي که باشم.
شرح شش بیت معروف از مثنوی معنوی مولانا
● خلاصه:
سالهاست هنگام افطار در ماه مبارک رمضان، شش بیت زیبا و عمیق از مثنوی معنوی مولانا، با صدای محمدرضا شجریان، در گوشهء دلنشین مثنوی افشاری، مومنان روزهدار را صفای دل است. در این مقال به شرح مختصر و سادهء این شش بیت پرداختهایم.
● این شش بیت از این قرارند:
این دهان بستی دهانی باز شد
تا خورندهء لقمههای راز شد
لب فروبند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
چند خوردی چرب و شیرین از طعام؟
امتحان کن چند روزی در صیام
چند شبها خواب را گشتی اسیر؟
یک شبی بیدار شو دولت بگیر
□□□
اما شرح یک به یک این ابیات:
این دهان بستی دهانی باز شد
تا خورندهء لقمههای راز شد
هنگامیکه این دهانت را ببندی، دهان دیگری باز میکنی که لقمههایش لقمههای راز است.
عرفا روزهداری را به چند دسته تقسیم میکنند. یکی روزهء عوام است که با خودداری از مبطلات فقهی تحقق می یابد. دوم روزهء خواص است که علاوه بر خودداری از مبطلات فقهی خودداری اعضاء بدن از گناه را در بر دارد. و سوم روزهء خواص خواص است که با خودداریهای انواع قبل بعلاوهء پرهیز از اموری که انسان را از حقیقت درونیاش(خداوند) دور میکند، متحقق می شود.
نیز تقسیمبندیئی از نیت روزهداران ارائه دادهاند:
۱) به نیت رضایت غیر خدا. مثلاً برای ترس از اطرافیان یا برای رسیدن به نفعی یا فقط برای اینکه عادت جامعه است که روزه بگیرند.
۲) نیتی که در آن موارد فوق است بعلاوهء کمی ترس از مجازات خدا و امید به پاداش.
۳) نیتی که صرفاً بخاطر ترس از مجازات یا رسیدن به پاداش روزه است.
۴) نیتی که بخاطر رهایی از مجازات و رسیدن به پاداش است بعلاوهء قصد نزدیکی و رضایت الهی.
۵) نیت برای صرفاً رضایت، نزدیکی و وصل به حق.
پس "روزه" یک تعریف واحد ندارد و بسته به نیت و منظور فرد روزهگیرنده معنی پیدا میکند. مردم در تداول عامه لفظ "روزه" را بکار می برند اما چه بسا منظورهایشان از این کلمه بسیار متفاوت از هم باشد.
امام علی (ع) نیز میفرمایند: "بسا روزهداری که بهرهای جز گرسنگی و تشنگی از روزهداری خود ندارد، و بسا شبزندهداری که از شبزندهداری چیزی جز رنج و بیخوابی به دست نیاورد! خوشا خواب زیرکان، و افطارشان!"
و این کلام بسیار بسیار عمیقیست.
برگردیم سراغ اولین بیت مولانا که در ابتدای این یادداشت آورده شده است.
□□□
با توضیحی که داده شد نیز میتوان فهمید که این ابیات مولانا جلالالدین نیز میتواند نزد روزهداران معناهای متفاوتی شود. برای هر روزهدار معنای خودش را داشته باشد(چون روزه معناهای گوناگون دارد، و هم روزهداری.). لذا این ابیات نیز در چند سطح میتوانند معنی شوند.
یک چنین خصوصیتی از متون را خود مولانا نیز اشاره کرده است. سخنی از پیامبر خردمند اسلام (ص) نقل میکند و آن را توضیح میدهد:
تفسیر این خبر مصطفی علیه السلام کی للقران ظهر و بطن و لبطنه بطن الی سبعهٔ ابطن
حرف قرآن را بدان که ظاهریست
زیر ظاهر، باطنی بس قاهریست
زیر آن باطن یکی بطن سوم
که در او گردد خردها جمله گم
بطن چارم از نبی خود کس ندید
جز خدای بینظیر بیندید
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند جز که طین
ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
که نقوشش ظاهر و جانش خفیست
مرد را صد سال عم و خال او
یک سر مویی نبیند حال او
(دفتر سوم، بیت ۴۲۴۵)
خلاصهء کلام اینکه هر سخن معنوی دارای لایهها و سطوحی است که انسانها بسته به کیفیت عقلی و یا روحی خود بهرهای از آن میبرند.
حال در مورد این ابیات نیز ما دو نوع معنا را در اینجا سعی میکنم بدست دهیم. معنای اول در سطح روزهداری بمعنای عام آن است: خودداری از خوردن غذا و خوراک شکم. و معنای دوم کمی باطنیتر و آن پرهیز از غذای نامتناسب روان و روح آدمی.
اما بیت اول:
این دهان بستی دهانی باز شد تا خورندهء لقمههای راز شد
هنگامیکه این دهانت را ببندی، دهان دیگری باز میکنی که لقمههایش لقمههای راز است.
سطح اول: با خودداری از خوردن خوراک شکم و تحمل گرسنگی، راه جوشش چشمهء معنوی درونت را باز میکنی. بطوریکه روح و روانت رفتهرفته میتواند از غذای معنوی(لقمههای راز) تناول کند.
"اندرون از طعام خالی دار، تا در او نور معرفت بینی". همچنین بسیار اشاره شده است به سخن پیامبر (ص) که وجود انسان همچون نیئی است که اگر درونش تهی شود، آنگاه صدایش در میآید. بطورکلی توصیه به خالی نگه داشتن شکم برای تزکیهء روان توصیهای مفید است و انسانی که دائماً معدهاش مملو از غذاست، کمتر لطافت روحی را حس میکند.
اما منظور از "لقمههای راز" چیست؟ غذای معنویئی که با پرهیز از خوردن غذای ظاهری میتوان از آن بهرهمند بود، چیست؟
□□□
ـ لقمهء راز چیست؟
این چه نوع غذاییست که با پرهیز از خوراک خوردن و نیز پرهیز از خوراک فکر (و تحقق سکوت)، نصیب انسان میشود؟
مولانا در بسیاری ابیات در مثنوی و غزلیات شمس، اشاره می کند که انسان تنها این جسم نیست و اصالت انسان روان اوست. روان انسان، همچون جسم، نیاز به غذا دارد. اگر از این غذا تناول نکند، رنجور و بیمار میشود. قوت و غذای اصلی انسان نور است!
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مر او را ناسزاست
لیک از علت در این افتاد دل
کاو خورد او روز و شب از آب و گل
قوت اصلی را فرامُش کرده است
روی در قوت مرض آورده است
میفرماید انسان متاسفانه غذای اصلی خودش را فراموش کرده و رو به غذایی آورده که شایستهء روانش نیست("ناسزاست"). غذایی که شایستهء روان ما نیست و متاسفانه ما از آن، "روز و شب" تناول میکنیم، غذای نفس است. افکار یاوه و بیهودهای است که ما دائماً انرژیمان را صرف آنها و برای آنها تلف میکنیم. باید از این غذا برید. از این یاوهاندیشیها دست کشید:
لب فروبند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
اگر ما لب از این "قوت حیوانی"، از این "طعام و شراب" فرو ببندیم، بر سر سفره و خوان آسمانی که نور بر روی آن چیدهاند و آمادهء خوردن است خواهیم نشست. خوانی که بر آن نور سرو میکنند، غذای آسمانی، غذای اصلی ما انسانها.
خاطرم هست مدتی بنا به کاری، ماهها مجبور بودم دور از تهران و در شهرستانی زندگی کنم. در خلال این اقامت دور از وطن، هر از گاهی به تهران میآمدم و بعد از چند روز دوباره به شهرستان برمیگشتم. دو سه روزی که تهران بودم، مادرم غذاهایی که دوست داشتم را برایم درست میکرد و سعی میکرد از لحاظ تغذیه به من برسد.
مادر اصلی و پرورندهء اصلی انسان، غذای اصلی انسان را به او میدهد و اینکه نام "ضیافت الله"، "میهمانی خدا" را بر ماه رمضان نهادهاند بیارتباط با این موضوع نیست. با تحقق روزه، روان ما انسانها در حقیقت به پیش آن مادر اصلی میرود و آن مادر میداند چه غذایی برای ما درست کند و بدهد که از لحاظ تغذیه غنی شویم.
نورخواری یکی از اشارههای مکرر مولاناست:
من سر نخورم که سر گران است
پاچه نخورم که استخوان است
بریان نخورم که هم زیان است
من نور خورم که قوت جان است
□□□
" ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون"
مپندارید آنانکه در راه خدا کشته شدند مردهاند بلکه زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند
آن، غذای خاصگان دولتست
خوردن آن بی گلو و آلتست
در شهیدان یرزقون فرمود حق
آن غذا را نی دهان بُد، نی طبق
□□□
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
آقای کریم زمانی در کتاب شرح جامع مثنوی ذیل این بیت نوشته است:
"اگر تو انبان درونت را از نان و طعام مادی و دنیوی، خالی نگه داری، درونت از گوهرهای گرانقدر معرفت و یقین انباشته گردد."
مرحوم محمدتقی جعفری در کتاب نقد و تحلیل مثنوی اینگونه نوشته است:
"]با وجود[ این غذاهای حیوانی که تمام شخصیت تو را به خود خریده است، و خود را از این مواد حیوان ساز پر کردهای، چگونه میتوانی روح خود را از گوهرهای گرانبها پر کنی؟ جان انسان مادامی که در مهد طبیعت است، شیر ماده طبیعت تاریک را میخورد که اگر تکاپویی برای تکامل صورت نگیرد، ناچار این غذا و این شیر، تو را شیطانی و پلید خواهد ساخت.
)) اگر از این شیر خود را کنار بکشی، آن گاه جان تو در غذاهای روحانی با فرشتگان انباز خواهد گشت. ))"
و مرحوم فروزانفر در کتاب شرح مثنوی شریف برای این بیت و بیت بعدیاش اینطور آورده است:
"( ۱۶۳۹) گر تو این انبان ز نان خالی کنی پر ز گوهرهای اجلالی کنی
(۱۶۴۰) طفل جان از شیر شیطان باز کن بعد از آنش با ملک انباز کن
ـ انبان:کیسهی بزرگی که زاد سفر و دیگر چیزها در آن ریزند، مجازاً، معده و شکم.
ـ شیر شیطان: بکنایت، لذات نفسانی و شهوت خصوصاً، هر چه برای حظ نفس خورند یا پوشند یا کنند.
گرسنگی و جوع، نزد صوفیان یکی از ارکان مجاهده و ریاضت است، محمد غزالی احادیث بسیار از گفتهی حضرت رسول(ص) و اقوال متعدد از طریق صوفیان نقل کرده است، همچنین ده فایده برای گرسنگی بر شمرده که اهم آنها سلامت مزاج و آمادگی ذهن برای تفکر است. سهل بن عبد الله تستری از مشایخ بزرگ صوفیه در این ریاضت، سخت قوی و صبور بوده و آن را پایهی اصلی سلوک شمرده است، مولانا نیز گرسنگی را میستود و خود گرسنگی میکشید، افلاکی در چند مورد از این روش که مولانا در آن ورزیده بود سخن میگوید. بعقیدهی صوفیه سیری و پرخوری علاوه بر آن که بر حاجت سالک میافزاید و از فراغتش میکاهد، شهوت جنسی را بر میانگیزد و آن شهوت برای آن که وسایل در دسترس داشته باشد حب جاه را تحریک میکند و از آن، خودپرستی و دشمنانگی و حقد و حسد و دیگر صفتهای ناپسند جوشش میگیرد و راه درست آنست که هم از آغاز سالک سیر نخورد و گرسنگی بکشد تا شهوت در وجودش نیرومند نگردد."
چنانکه قبلاً نیز گفته آمد تعبیرهای "انبان"، "نان"، "طعام" و ... در سطوح مختلف قابل بررسی هستند. فعلاً در سطح اول در حال بررسی این ابیات هستیم. پس: اگر شکمت را از غذا و طعام خالی کنی، روح و روانت از گوهرهای اجلالی نور و معرفت پر خواهد شد. با خالی کردن این، آن را پر میکنی! سخنی (بگمانم) از پیامبر(ص) نقل شده است به این مضمون که انسان همچون نی است که تا درونش تهی نشود، صدایش در نمیآید. (که البته این حدیث نیز قابل تاویل و بررسی در سطحی دیگر نیز هست.)
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
"شیر شیطان" را از شرح مثنوی شریف بقلم مرحوم فروزانفر خواندیم. کمی بیشتر روی آن تامل کنیم.
□□□
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
در این بیت، مولانا جان و روان را به طفل تشبیه کرده است. چنین تشبیهی را در دیگر ابیات و تمثیلات مثنوی نیز میبینیم. مثلاً داستان کودک حلوافروش یا داستان شخصی که سبیلش را هر روز با دنبه چرب میکرد(که داستان بسیار زیباییست).
تشبیه جان و روان انسان به کودک از چند جهت قابل بررسی است. یکی اینکه کودک پاک است. دوم آنکه کودک ساده است، ناقلا و بدجنس نیست، حیله نمیکند. سوم آنکه خام است. این وجوه تشابه کودک و جان و روان انسان است. روان انسان نیز در اصالتش پاک است، ساده و بی غل و غش است و نیز ناقلا و بدجنس و حیلهگر نیست. کودک درون ما انسانها اگر گرفتار آلودگیهای محیط (از بعد روانی و نیز ذهنی) نشده باشد، اگر دراکولای محیط و جامعهء آلوده خون او را نخورده باشند، اگر روان وی بجای شیر نور از شیر شیطانی نفس تغذیه نکرده باشد، در ذات و اصل خود بسیار زیبا، باشکوه، آرام، عمیق و پاک و ساده است.
ما همه از دوران کودکیمان، دوران نورانی بودن همه چیز، حداقل خاطرهای تاریکروشن داریم. دنیا زیبا بود و درخشان. "چون چشممان به هر چیز میافتاد، آن را همچون شیر تازه مینوشیدیم". "یادم آمد یک روز دیرین گردش یک روز شیرین توی جنگلهای گیلان شاد و خرم نرم و نازک چست و چابک میپریدم از لب جو ...." و با دنیا "داستانهای نهانی و رازهای زندگانی" رد و بدل میکردیم. چگونه شده است که روان ما اکنون چنان حالتهایی را از دست داده است؟! آیا دنیای بیرونی ما عوض شده است؟
□□□
چند خوردی چرب و شیرین از طعام؟
امتحان کن چند روزی در صیام
چند شبها خواب را گشتی اسیر؟
یک شبی بیدار شو دولت بگیر
شبزندهداری نیز یکی از توصیههای سلوکی است. هنگام شب به علت دوری از مشغولیتهایی که انسان در طول روز روان خود را به آنها گرفتار (و بعضاً تخدیر) کرده است، این فرصت هست که انسان به نقد حال کنونی خود از نزدیک نگاهی بیاندازد و دمی با خودش باشد. بودن با انسانهای دیگر در طول روز، بعضاً احساس رقابت و جلو زدن و برتری یا خصوصیتهای دیگر نفس را در انسان زنده میکند اما در شب بخاطر دور بودن از چنین محیطهایی انسان میتواند با درون خود نیز صادقانه روبرو شود و در سکوت، با خودش باشد.
یک شبی بیدار شو "دولت بگیر":
"دولت گرفتن": دولت به معنی دارایی و ثروت است. اما در اینجا بمعنی مجازی(و از نظری حقیقی!) آن بکار رفته. یعنی از دارایی معنوی و روانی برخوردار شدن. "... دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم"
روح انسان در اثر شبزندهداری و سحرخیزی(سهر) غنا، ثروت و دولت پیدا میکند و فرد احساس سبکی و شعف درونی دارد.
هرجا که دری بُوَد به شب دربندند
الا در دوست را، که شب بگشایند!
آفتاب
" مولانا " عشق اصلی را نزد خدا می داند
غلامرضا اعواني (استاد دانشگاه ):
" مولانا " عشق اصلی را نزد خدا می داند
بيان "مولانا" بياني عرفاني است كه به زباني دقيق و لطيف در آمده . ازنظر "مولانا" همه اوصاف كمال كه در عالم وجود داشته باشد، همه صفات خداوند هستند. از اين رو هر كاري كه انسان انجام مي دهد جلوه اي از خداست . مثلا زراعت هم كار خداست . زيرا خداوند در قرآن مي فرمايد :« آيا شما هستيد كه زراعت مي كنيد يا ما ؟» در واقع انسان هميشه نايب خدا در زمين است، در همه كارها هم از جانب خداوند نايب مي شود. همه صفات كمال صفات خداوند هستند، "مولانا" عشق را هم از اوصاف خداوند می داند. او عشق اصلي را نزد خدا و آن را بسان زرناب می داند. در حالي كه عشق انساني ما فقط زراندود است، "مولانا" مثالي مي زند مبني بر اينكه آتش سرخ است، نور آن سفيد است و چوب در حال سوختن هم منشا دود است. او معتقدست عشق ما دود دارد، در حالي كه عشق خدا پاك است.
در نظر "مولانا" زر انسان جنبه حقانيت دارد ( عشق انسان تنها زراندود زر اصلي يعني خداست ).
مولانا" معني شناسي است كه به حقايق و اسراري پي مي برد كه به انسان اختصاص دارد، خدا خود گفته است كه به انسان همه اسراسر را با قيد كل ها آموخته است.يعني حقايق همه اسرار الهي در انسان ظهور دارد.بنابراين او وجود جامع و الهي و مظهر اسم الله است.به گفته اعواني مراد "مولانا" اين است كه انسان نبايد به مرده وجود فاني دل ببندد، بلكه بايستي به وجود ازلي حضرت حق دل ببندد.
از نظر حكما وجود مبتني بر عشق است خداوند در قرآن مي گويد:«همه موجودات زمين و آسمان در تسبيح خداوند هستند» . اين گفته ممكن است به نظر ما به زبان شعر نزديك باشد، ولي در حقيقت زبان وجود است، همه حكماي قديمي هم زبان وجود را مبتني بر عشق دانسته اند.
"ارسطو" فيلسوفي استدلالي و واضح منطق است، او با اين وجه استدلالي خداوند را غايت همه اشياء و معشوق همه اشياء و موجودات گفته است.
ا صحبت درباره انسان شناسي "مولانا" بسيار گسترده است. اما درباره عقل و عشق نزد باید بگویم: مولانا عقل را بر جزيي و كلي تقسيم مي كند، عقل كلي نزد او همان عشق است ،"مولانا" از عقل مكتسبي و قراردادري هم سخن مي گويد. نزد مولانا آنچه با عشق تضاد دارد، عقل جزئي و دنيايي است كه منكر عشق مي شود.