نگفتا نبی یکسر ای کاش کاش / گرت دین نباشد پس آزاده باش
نگفتا نبی یکسر ای کاش کاش / گرت دین نباشد پس آزاده باش
Last edited by hamed29; 22-07-2012 at 12:03.
آسمان ار گره از کار گشاید روزی / رسد از دور فلک مژده ی آن پیروزی
نوشته های پراکنده م رو همه رو میخوام اینجا بذارم:
خاکی نباش ، آسفالت میشی!دهلیزهای قلبت را باید بدهم لایروبی کنند ؛ کینه، عجیب دلت را به لجن کشانده است!
باز شب که می شود:
میدانم که خود را فریب می دهم
چه کنم؟!
هر شب دلم این سوال بی جواب را زمزمه می کند:
از دل برود هر آنکه از دیده رود؟!
و شب تا صبح در خواب به دنبال تو می گردم
شاید تو هم به یاد من باشی
صبح که می شود ، باز هم همان حکایت همیشگیست
تمام ضرب المثل ها را لعنت می کنم که نیمی از عمرم را به باد داده اند
آری ... روز از نو ، روزی از نو!
روزی من همین خیال خام است!
چی کنم؟!
از تو به خیال خامی هم قانعم
جوانی وازه ایست نا مأنوس
جوان را اراده ای باید،امیدی به فردا و ...
و من تهی از اینهایم
شاید هم ...
آه ! عجب مکافاتی دارد این پیری زودرس
ناسزاهایت را نثارش میکنی بی کم و کاست؛ دوستت دارم ها را اما فرو میخوری...
خشم هایت را مغرورانه خالی میکنی؛بغض هایش را ولی نمیبینی
قلبش را میشکنی و او دلتنگیهایش را حواله ی گوش های نا آشنا میکند
اینچنین عذابش میدهی و تمام فلسفه ات این است: مبادا پر رو شود!
اینجاست دلیل رنگ باختن آن حسی که نامش را عشق میگذاری...
معتادت کردم ، به خیال اینکه هر بار ترکم کردی دلم قرص باشد بالاخره بر میگردی ؛ فکرش را هم نکرده بودم که معتاد دیگری شوی!
تکرار تاریخ عصیان خاطره هاست ؛ عذابی برای آنان که گذشته را زنده به گور کرده اند!
Last edited by hamed29; 22-01-2013 at 14:00.
باورش سخت است وقتی ببینی سلطان آسمان هم غبطه می خورد به حال کفشدوزکی که اوج پروازش بلندای یک بوته ی خار است.
اما اگر می دانستی عقاب قصه ی من بر شاخسار درختی آفت زده آشیانه داشت ، دیگر فریاد تبر تو را هراسناک نمیکرد.
Last edited by hamed29; 22-01-2013 at 12:39.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سجده بر خاک وطن باید نمود / تن رها از اهرمن باید نمود
تشنه را باکی نباشد گر بگندد آب جوی / مرد دانا ترس دارد چون بريزد آب روی
داننده ی اسرار ازان عيب نهان داشت / تا در طلب رحمت او باز بکوشی
بلند شو، آزادی!
لیاقت حبس ابد را هم نداری،
دیگر تازیانه های نگاهم حتی تنبیهت نمی کنند ؛محکومی به تبعید.
تو را از کنج قلبم تبعید می کنم به آلبوم عکسی که در پستوی خانه پنهان کرده ام.
Last edited by hamed29; 23-01-2013 at 13:03.
به یاد تو میافتم
در خیال تو غرق میشوم
و تو همیشه برای دیگران غریق نجات میشوی
و برای من مرده شور!
لااقل هوایت را از من نگیر
بگذار به هوایت نفس بکشم
نمیگویم که تنهایم
و یا مظلوم و بی سامان
و یا قلبم ترک خورده
بسان کوزهی خیام
فقط یک خورده دلگیرم
کمی هم یاد این من باش
نه قدر پنج تای کودکیهایم
همان قدری که هر شب
خوردههای نان سنگک را
بپای کفتران قصه میریزی...
فقط یک خورده یادم باش
هفته هاست پرهای بالشم را با فندک سیگار آتش میزنم تا سیمرغی پیدا شود، مرا به دندان بگیرد و از زندان خلاصم کند.
اما نه ؛ خبری نیست که نیست. انگار نه انگار که یک پای شاهنامه است این مرغ آتش. شاید دیگر حواسش نیست هر وقت اسیری پری را آتش زد ، باید بیاید و نجاتش دهد. حتماً سرش شلوغ است ؛ پیدایش میشود.
خوابم که برد، سیاوش به خوابم آمد. یک لیوان چای جلویش گذاشتم، تمام که شد شروع کرد درد دل کردن.
از سهراب گفت، از محمود شاه و اسفندیار...
سر بحث را چرخاندم سمت قهرمان قصه ام، آه از نهادش بلند شد
از قرار معلوم سیمرغ بیچاره وقتی فهمید پرستار جوجه اش را به جای نهار خورده، حافظه اش را از دست داد.
از پرستارش پرسیدم، گفت : غریبه نیست، رستم خودمان است.
گفتم : رستم شاهنامه را میگویی؟
سری تکان و بعد سیگارش را روشن کرد. گفت : از آسایشگاه که مرخصش کردند، بیکار نماند. برای گذران زندگی در آسمان وطن مسافرکشی میکند.
گفتم : جای شکرش باقیست پرواز را لااقل از یاد نبرده است.
کلاه نمدی ام را که قاضی کردم، دیدم از من بیچاره تر همین سیمرغ است.
حیف که حبس ابد برایم بریده اند وگرنه خودم نجاتش میدادم!
بیزارم از زمین
بیزارم از زمان
بیزارم از تمام خلایق به غیر تو
تنها تویی که در دل این شهر بی فروغ
با زخم کهنه ی دلم هم بغض می شوی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)