حرف شما درسته، اما من منظورم چیز دیگه بود، اول پستم گفتم که از طریق تضاد و مقایسه به وجود چیزی پی میبریم، نه چیستی و تعریفش. بنظر شما پی بردن به وجود چیزی و توانایی تصور کردنش شناخت نیست؟ مگر میشه بدون اطلاع از وجود چیزی تعریفش کرد؟ تعریف بعد از وجود میاد، و در مواردی این تضاد و مقایسه هست که ما رو از وجود چیزی باخبر میکنه.
ما به وجود بسیاری از ویژگی و مشخصات جوانی، خوشحالی، روشنایی، خوش اخلاقی، دانایی و یک نوشته خوب، یک حکومت بد و ... تنها زمانی پی میبریم که اونها رو با پیری، غم، تاریکی، بد اخلاقی، جهل، یک نوشته بد، یک حکومت عادل مقایسه کنیم. این نیست که بگیم مثلا جوانی یعنی عدم پیری و بر عکس، اساسا بدون تصور پیری، تصور پدیده بنام جوانی امکان نداره، اون چیز که باعث میشه من روی پدیده ای اسم جوانی رو بذارم و بعد تعریفش کنم و مشخصات رو کشف کنم، وجود پدیده بنام پیری هست.
اینکه ما بعد از دست دادن چیزی میگیم الان قدرش رو میفهمم بیان کننده همین مکانیزم هست، یعنی تا زمانی که ما غرق در داشتن اون چیز هستیم هیچ وقت وجودش رو احساس نمیکنیم، اما همینکه که نداشتن اون رو تجربه میکنیم و ذهن ما این نبود رو در کنار اون بود میزاره یکدفعه به بودهای قبلی پی ببریم و اونها رو ببینیم...