نه دگر فرصت نمی خواهم دگر
دیده ام را می گریزانم ز در
محو می شد کاش از این روزگار
دختر دریایی مهتاب وار
مرگ باید با دل هم بستر شود
تا هجوم آبی دریا رود
من به دنبال گریز و رفتنم
جا نمی گیرد در آغوش تنم
من دلی پر دارم از این سرنوشت
مرگ را با نام من باید نوشت
می گریزد مرگ از دریا شدن
ترس دارد از دل آبی من
پرگشا در بستر سردم بشین
تا دل از حسرت نگیرد بیش از این
دست من از عاشقی کوتاه شد
فکر رفتن در میان راه شد
آه از این حسرت بی انتها
می رود دل بی هدف تا به کجا
هر چه می پنداشتم بیهوده بود
پیکرش دریای پهناور نبود
مهزادمتقی