در راه جك از تد پرسيد:« نگفتي كه از كجا مي آيي؟»
تد:« از ماموريتي مي آيم.»
-« نمي توانم بگويم، محرمانه است.»
-« حد اقل مي تواني بگويي كه از كجا مي آيي.»
-« پس از جادوگر هم خبرهايي داري.»
-« بله، او اكنون در قلمروي سياه در دژي است كه در وسط آن براي خود ساخته،البته اين فقط يك حدس است و هيچ كس دقيقا از جاي او خبر ندارد.»
-« قلمروي سياه؟ آن ديگر چيست؟»
-« سرزمين هايي كه جادوگر آن ها را در تصرف خود دارد.»
-« راستي اسم جادوگر را مي داني؟»
-« هيچ كس از گذشته ي او خبري ندارد اما شنيده ام كه اكنون او را ارباب مردگان مي نامند.»
-« اگر او يك انسان بوده پس چه بلايي سرش آمده؟»
-« افسانه هاي زيادي درباره او هست، بعضي مي گويند كه او روحي شيطاني را آزاد كرده و در عوض خدمت به آن قدرت بسيار زيادي به دست آورده... بگذريم از خودت بگو. چرا به شهر جادوگران مي روي؟»
-« دوسال پيش جادوگر به روستايمان حمله كرد و تنها كساني را كه دوستشان داشتم را از من گرفت... حال مي خواهم به آن شهر بروم تا به جادوگران آن جا بپيوندم.»
-« انجمن جادوگران؟ من هم عضوي از آن هستم، اما وارد شدن به آن برايت كار آساني نخواهد بود.»
جك و تد گرم صحبت بودند كه متوجه تاريك شدن هوا نشدند. نيرويي جك را به طرف خودش مي كشيد، او از دور غاري را ديد و به تد گفت:« جلوتر غاري است، بهتر است به آن جا برويم و امشب را در آن غار بگذرانيم.» آن دو به طرف غار حركت كردند غافل از اين كه سرنوشتشان همين امشب دگرگون خواهد شد... ادامه دارد