و دقیقا روال کار اینگونه است.
روز اول: دلم به طرز وحشتناکی برایت تنگ میشود و از صبح تا شب با تلفن هایم سرت را درد می آورم
روز دوم: همان روز اول است با این تفاوت که دیگر روی زنگ زدن را ندارم
روز سوم: از تو متنفر میشوم و تصمیم می گیرم همه ی گذشته را رها کنم و زندگی جدیدی را آغاز کنم. نقاشی می کشم، درس می خوانم، اتاقم را مرتب می کنم، برای آینده برنامه می ریزم و به خیال خودم با تو سرد برخورد می کنم
روز چهارم: به اتفاقات دیروز فکر می کنم و از کرده ی خود سخت پشیمان می شوم چرا که می دیدم چطور جواب بدخلقی های من را با محبت می دادی. ولی روی برگشتن هم ندارم
روز پنجم: سعی می کنم تغییر رویه بدهم، در حالی که اتفاقات دیروز را به روی خودم نمی آورم
روز ششم: دریا کاملا آرام است . در تختم دراز می کشم و به دیوانه بازی های روزهای قبل فکر می کنم
روز هفتم: زندگی شیرین می شود.
و این داستان ادامه دارد. و هر بار من سعی می کنم از وقوع آنچه باعث این چرخه ی دردناک میشود جلوگیری کنم اما ... نمی توانم .. نمی گذاری بتوانم ... و یا شاید، نمی خواهم که بتوانم!