مهست جان جدا از حوصله ای که برای بیان داستانت به خرج میدی ممنونم. داستان زندگی ات تا اینجا که واقعا خوندنی بود...............
مهست جان جدا از حوصله ای که برای بیان داستانت به خرج میدی ممنونم. داستان زندگی ات تا اینجا که واقعا خوندنی بود...............
سلام مهست جونيييي
داستانت واقعا زيبا هست
من تا اينجا همشو با دقت خوندم
منتظر ادامه اش هستممممم
پس بازم برامون بنويسس
مرسيييييي
مرسی خیلی جالب بود...با این که اصلا به مطالعه متنهای طولانی علاقه ندارم ولی اینو تا تهش خوندم....
منم بالاخره وقت کردم لا به لای این روزای کنکوری همشو بخونم مهست عزیز
پس کو بقیش؟!
ممنون از:
مهدی
نرگس
ندا
محسن
سعی مو میکنم بهتر بشه.
نقد یادتون نره.منتظرم.
با اینکه از داستان های عشق و عاشقی خوشم نمیاد ولی این یکی خیلی خوب شروع شده.
امیدوارم با همین دقت و قدرت ادامه بدی.
منتظر ادامه داستان زیبات هستم...
در سالن آرایش که باز شد اول یه دسته گل رز سرخ و گل مریم دیده شد. و بعد احمد ...
خدایا هرروز این پسر برای من تازه گی داشت و هیچ وقت برام چهره ی تکرار نمی گرفت.
بارها توی مراسمهای زیادی که با هم رفته بودیم به اینکه اون یه مرد باوقار و نجیب و خوش تیپه به خودم میبالیدم.
وحالا توی کت وشلوار طوسی رنگ دامادی احمد جلوه ی دیگه ایی توی چشمم پیداکرده بود. اونم تا منو دید خنده ی ملیحی زد.
جلو اومد و دسته گل رو بهم داد ،گونه امو بوسید و گفت:
میدونستم فرشته ای!
مثل همیشه تعریف و تمجید از من توی حرفاش بود.
بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم.
از شب قبل بعد از مراسم حنابندون برف سنگینی گرفت.هر کسی جای من بود و روز عروسیش همچین برفی میومد از غصه دق میکرد.ولی من یه حس بی تفاوتی نسبت به برف داشتم.
مامانم گفته بود که شبی که بدنیا اومده بودم هم برف زیادی بارید.و حالا شب عروسیم که دیگه نوبرش بود.
توی ماشین کلی دیگه با احمد از خوشگلیه هم تعریف کردیم و شوخی هم چاشنیش شده بود.
فیلمبردار با یه ماشین پشت سرمون راه افتاد.
قراربود بریم جنگلهای سرخه حصار برای گرفتن عکس و فیلم.
رسیدیم بالای جنگل دیگه داشت هواتاریک میشد .توی برف عکسهامون خیلی رویایی شد.
به عکاس گفتم که ار ژست گرفتن زیاد خوشم نمیاد و بذاره هر طور خودمون راحتیم عکس بگیره.
توی بیشترشون هم من و احمد در حال برف بازی و شیطنت بودیم.
تا اینکه واقعا با اون لباس و برفهایی که احمد روم ریخته بود من احساس سرما کردم و تمومش کردیم.
دیگه تاریک شده بود و با عجله رفتیم تالار.
اول مراسم عقد رو برگزار کردیم و بعد از خالی کردن جیب فامیل به عنوان کادو روانه ی سالن شدیم.
وقتی من و احمد با هم وارد شدیم و پرده ی آلبالویی رنگ سالن کنار رفت همه از جاشون بلند شدن و دخترها و بچه ها اومدن جلو شروع به رقصیدن کردن.
چشمم هیچ چیزی رو بجز صورت احمد و خنده ی روی لبهاشو نمیدید.
تور بلندم زیر پای دختر بچه هایی که دنبال مون میومدن لگد مال میشد .
تا اینکه فریماه دختر 5 ساله ی محیابا اون موهای طلاییه بلندش که توی بچه ها دردوونه ی من بود اومد جلو وباناز گفت:
_زندایی میذاری من تورتو بگیرم رو زمین نباشه؟
_الهی قربونت بشم،آره عزیزم بگیر.
باتک تک مهمونا سلام و خوش آمدگویی کردیم ورفتیم روی مبلی که روی سکوبود نشستیم.
مراسم شام وپذیرایی و رقص تموم شد و آماده رفتن به خونه شدیم.
شدت بارش برف زیادتر شده بود و جوونها تصمیم گرفته بودن گشتمون تو شهر رو طولانی تر کنن.
ساعت 2 نیمه شب بود که رفتیم خونه خان عمو ،جلوی در بوی اسپند و صدای خانمهای فامیل که کل میکشیدن گوسفند بیچاره ایی که قرار بود قربونی بشه رو حسابی گیج کرده بود.
دیگه سردیه هوا واقعا برام طاقت فرسا شده بود و از زیر تور به احمد التماس میکردم که زودتر بریم تو .
مراسم بزن و برقص تا ساعت 4 صبح ادامه داشت که دیگه فیلمبردار پیغوم قرستاد که هنوز عکسهای آتلیه مونده و باید بریم .
ماهم مراسم رو جمع و جور و با همه خداحافظی کردیم.
اینقدر خسته بودم که یک لحظه به کله ام زد که عکس رو بیخیال بشیم.
ولی احمد گفت که حیفه و همه مزه عروسی و یادگاریش عکسایی هست که میندازیم.
پیشنهادم همچین جدی هم نبود ولی احمد برای اینکه اشتیاقم بیشتر بشه و خستگیم در بره درباره فواید عکس توضیح مفصلی داد و با شوخی و خنده بی حوصله گیمو پروند.
رسیدیم و کار عکاسی تا 7 صبح ادامه داشت.
توی راه برگشت به خونه خودمون همه کسانی که توی خیابون بودن با تعجب به یه ماشین عروس که جلوی کله پاچه ایی پارک کرده بود نگاه میکردن.
من با لباسه تور واحمدبا کت شلوار دامادی پشت یه میز نشستیم و لقمه های نون سنگک داغ و کله پاچه رو با ولع تموم میخوردیم.
ترجیح دادیم اصلا اهمیت ندیم و کارخودمون رو بکنیم.ولی تبریک مشتریها و گارسونهای مغازه این اجازه رو نمیداد.
خیلی خوش گذشت.ساعت 9 رسیدیم خونه،خستگی ،سرما و سنگینیه صبحانه ی مفصل اولین چیزی رو که میطلبید خواب بود.
ساعت دیواری هنوز باطری نداشت ،گوشی تلفن هم فرصت نکرده بودیم بخریم ،هوا هم برفی...وقتی بیدار شدم نمیتونستم تشخیص بدم چه موقع از روزه.
احمد رو بیدار کردم .
_احمد پاشو بابا،بعد از ظهر پاتختیه.اصلا نمیدونم ساعت چند هست !پاشو دیر شده.
زنگ اف اف یهو دلمو ریخت.
_کیه؟
نگار بود.صدای زهره و زهرادخترای عموم هم که با خنده و تندتند بالا میومدن هم شنیده میشد.
_ بلند شید دیگه ساعت 4 بعدازظهره.ای بابا،شما که حاضر نیستید!؟
_خسته بودیم ساعت 9 اومدیم خونه.صبر کن تا حاضر بشیم با هم بریم.
_اومدیم بیدارتون کنیم.همه جلوی در منتظرن.ما میریم شماهم زودتر راه بیوفتین.
_واای،خدایا احمد پاشو الان صدای مامانت دراومده دیگه.تا حاضر بشیم دیره بخدا.
.................
اونروز هم با مهمونی و مراسم شام خونه ی مامان من،تموم شدو استارت زندگیه مشترک منو احمد از شنبه 7بهمن 79 زده شد.
سلام مهست خانم. تورو خدا ادامه بده. زجرمون ندی، هرطوری بنویسی قشنگ و جذاب میشه، دوسه روزه که نبودی الان بیشتر بنویس........................................ ..................
مهست باور میکنی من و زهرا نمی تونیم باور کنیم این یک داستان واقعی باشه. دائم میگیم باور نکردنیه. ولی خودمون میدونیم که فقط به این خاطره که خودمون هنر نگارش رو نداریم. ولی جدا اعتقاد دارم چون توی طراوت 17 18سالگی بودی اینقدر خوب ضبط میکردی و با قلبت تموم لحظه ها رو حفظ کردی. داستانت از نظر من هیچ انتقادی رو نمیپذیره.........................
سلامنوشته شده توسط narges. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من وقتی سر کارم اینارو مینویسم .
ولی چشم سعی خودمو میکنم.
قربونت برم من.
تو و زهرا لطف دارین.
Last edited by aafsoongar; 27-06-2010 at 15:42.
من که تازه اومدم ولی تبریک میگم ...
و آرزو میکنم زندگی خوب و مملو از شادی رو داشته باشید ...
Last edited by Traceur; 27-06-2010 at 20:33.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)