به مـِه می مانی.
و داشتنت، به راه رفتن در مه..
هر لحظه صورتم خیس می شود از تو،
ولی هیچ گاه دستانم از تو پر نمی شود..
به تو می ماند مِه..
محسور کننده و اعجاب اور.. و گاهی رعب انگیز
هیچ چیز را نمی شود با اطمینان در آن دید.
نزدیک که می شوی
کمی رنگ واقعیت به خود می گیرند.. فقط کمی.
همان اندک تیرگی ِ واقعیت برای مرگ من کافی ست.
ناگهان در می یابی که به آخر رسیده ای
و یک قدم که بیش تر برداری..
دیگر چیزی از مه نمی ماند
و از تو هم.
پاهایم می لرزند
در این گام ِ آخر...