مي نويسم از تو
از تو كه سكوت زندگي جاويد مني
از تو كه هميشه همه جا برگهاي خزون زندگيمو جمع مي كني
برگهاي خزوني كه با ديدن تو سبز مي شن
مي نويسم از تو
تو
كه هميشه همه جا ، قلبمو با خودت مي بري
تو
.
.
.
مي نويسم از تو
از تو كه سكوت زندگي جاويد مني
از تو كه هميشه همه جا برگهاي خزون زندگيمو جمع مي كني
برگهاي خزوني كه با ديدن تو سبز مي شن
مي نويسم از تو
تو
كه هميشه همه جا ، قلبمو با خودت مي بري
تو
.
.
.
تو
همیشه گفتی که
کشیدن ناز بال پروانه
چیزی جز پروندن رنگ از زیبایی اون نداره
منو آزاد کن از این بند اسارت
میشکنه بال دلم !
.
.
.
نمیدونم چی شد.یا از کجا شروع شد! فقط میدونم من مقصر نیستم.خدایا خدوندا به فریادم برس.دست هایم میلرزد.چه کنم؟باید به پایان خط رسیده باشم.سیاهی نم ناکی چشمانم را گرفته دیگر نمیتوانم خوب ببینم.خدایا خدای من ...من چه کردم؟ولی پشیمان نیستم.فقط میترسم.میسترم.قطرات اشک صورت کبود شده ام را خیس می کردند.دیگر صدایی هم نمیشنیدم.آیا...آیا...آیا...نه ..من هنوز میتوانم بوی آخرین سیگارم را احساس کنم.آه ......حالا دیگر نفس کشیدن برایم غیر...ممکن شده....می ترسم....می ترسم.....خدا....مجبور بودم....آه...............تو...چه زیبا هستی....مادر این تویی؟ مادر؟ .........ویوسف در حالی که بروی تخت خوابش دراز کشیده بود به خواب آبدی رفت.شتافت یوسف به دیار باقی..درحالی که مادرش همان طور که وعده داده بود..به استقبالش آمد........
من از این احساسِ غریبگی نفرت دارم
شاید توام مثل من گرفتاری
شاید تو ام نمیدونی چه احساسی به من داری!!
کلام ِ زینت شده، ازقلب ِ فهم ِ زیبامی آید. هردارویی بهرزخمی ست. وهرزخمی ازپی شمشیری ست: یازبان یا دست شرور. هرآنچه می آید شیطان پنهان است که شکست خواهدخورد. به یادآریم روزی راکه هم مفهوم بود وهم صورت. ومن همچنان به انتظار ایستاده ام... به انتظارپیام آوری بزرگ درعرصه هنر ِ ایران زمین،سرزمین ِ دختر ِ آفتاب.
گفته بودیدکه میتوان نوشته های این تاپیک رانقدکرد.ازین جهت نقل قول کردم.نوشته شده توسط amir 69 [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مردم نمایندگان مجلس را انتخاب میکنندوآنهاقوانین را وضع میکنند. امابایدبه تاییدشورای نگهبان برسد. اعضای شورا :شش حقوقدان وشش فقیه هستند،گروه اول رارییس قوه قضاییه به مجلس پیشنهادمیدهدومجلس بااکثریت آراانتخاب میکند. فقهارانیز رهبرانتخاب میکند. رهبر رامجلس خبرگان واعضای مجلس خبرگان را نیزمردم انتخاب میکنند. این روند قدرت بخشی ست که دموکراسی ِ ماست.
من میگویم دموکراسی این نیست که مردم بتوانندبه هرکه میخواهندقدرت بدهند،دموکراسی آنست که مردم هرگاه که خواستندبتوانند قدرت رابازپس گیرند.
حالا این روند را معکوس کنید.آیامردم میتوانندچیزی راپس بگیرند؟
قلم سیاه خویش را دوست میدارم
قلمی که همه ام نبوده
اما همه ام را میداند
حتی خود نیز خویشم را گم کرده ام
در یاد یاران که دفتری خالی از نوشته ام
.mehdi ©
Last edited by MSHOCK; 05-08-2010 at 20:38.
دوستان شرمنده اگر نوشته هایم خط خطی نیست !! اگر مثل شما قشنگ نیست...چون من نه احساسی دارم که حسی ازش بیرون بیاد...نه مغزی دارم که فکری ازش بیرون بیاد...پس ببخشید...
هنوز وقتی به تو فکر می کنم ... یاد دستات می افتم ... دستهایی که هر موقع میدیمت می گرفتمشون ... دستهایی که انقدر کوچولو بودن که همیشه توی دست من گم می شدن ... بهم می گفتی تو دستات بزرگه ... دستای من کوچولو نیست که ... راستم میگفتی ...
هنوزم بوی عطرت تو یادمه ... عطری که همیشه دوسش داشتم ... هر وقت می بوسیدمت سرمو نگه میداشتن کنار صورتت تا حسش کنم ...
هنوزم چشمات تو ذهنمه ... مشکیه مشکی ... بار اول که دیدمت ... هنوز یادمه حالت چشمات...
عاشقت شدم ... عاشقم شدی ...
فردای روزی که گفتی عاشقمی، ترکم کردی ... بی دلیل ...
با خودم عهد کردم برای اینکه همیشه تو ذهنم باشی ، حلقه ای که می خواستم شب اون روز بهت بدم رو همیشه تو دستم نگه دارم...
رفتی... تو ترکم کردی ...
هر روز تو فکرت بودم ... یه ماه بعد برگشتی... برگشتی و منم دوباره مثل قبل شدم ... حتی با اینکه گفتی نمیخوای مثل قبل باشی... برا من فقط با تو بودن مهم بود ...
به دو هفته نکشید .. ترکم کردی ... دوباره ... بی دلیل ... دیوانه شدم ... به خودم گفتم اگر دوباره برگرده دیگه قبولش نمی کنم ...
گذشت ... دو سال گذشت ...
ساعت یک نصف شب یکی از روزای خرداد دیدم یه مسیج برام اومد...دیدم اسم تو رو بالاش نوشته ... گفتی ناراحتی ... عهدم با خودم یادم رفت...یادم رفت قرار نبود دیگه بهت محل بدم ... آرومت کردم ... گفتی هیشکی عین تو منو اروم نمی کنه ... خوشحال شدم .. گفتی عاشقمی ... گفتم منم ... گفتی سرنوشتتم ... گفتم مرسی ...
زمان گذشت... یه ماه نشد ... دیدم اینبار من کم آوردم ... دیدم دیگه نمی شه ... عاشقت بودم ... خیلی ... اما در کنارت عذاب می کشیدم ... نمیدونم چرا ... بهت گفتم از هم جدا شیم ... ناراحت شدی ولی مثل همیشه با غرور همیشگیت گفتی باشه ...
رفتی ...
اما هنوزم عاشقتم...هنوز...اما دیگه به باتو بودن فکر نمی کنم ...
انگار رفتی تو خاطرم ... انگار شدی یه جزیی از خودم ...
جزیی که هنوزم که هنوزه ... باهامه ...
عشقو فقط با تو فهمیدم ...
هنوزم یاد دستات می افتم ... دستهایی که انقدر کوچولو بودن که همیشه توی دست من گم می شدن...
چیزی که در ذهنم است بسیار تاریک و کوتاه است...
هر وقت به یاد آن می افتم خنده ام می گیرد...
گاه فکر می کنم دیوانه شده ام !
اما هنوز هم دلم برایت تنگ می شود...
همه چیز خوب بود...همه چیز عالی بود...
اما ناگهان چیزی شبیه به زلزله ای امد...همه چیز را خراب کرد ...
ما را از هم دور کرد...و دوری را به ما نزدیکتر...
حال تو بیشتر به دوری از من نزدیکی تا به خود من...
ای کاش دور می ماندی...
ای کاش هیچوقت برنمی گشتی...
دیر برگشتی...
زمانی که برگشتی...دیگر من، آن من قبلی نبودم ...
همه چیز از هم پاشید !
تمام شد ...
این بار تو ماندی و همه بی کسی هایت... این بار تو ماندی و همه چیز هایی که زمانی من با آنها تنهای تنها بودم...
این بار تو شدی تنهای تنها !
گاهی به یاد ان دوران می افتم ... باز هم خنده ام می گیرد !
خنده ای تلخ است، اما پشت آن تجربه ایست...
تجربه ای که اگر برنمی گشتی متوجهش نمی شدم...
ای کاش تا آخر یا با من می ماندی...
یا با دوری از من...
کاش خدا هنوز همین نزدیکی بود
کاش حس بودن جاودان خدا توی لحظه ها اینقدر دور نبود
کاش باز بارون میومد تو از بطن پاکیش ظهور میکردی
کاش نوازش نگاههای فرشته وارت تا آخرین تپش حیات ، نبض لحظه هام میشد
کاش هنوزم لمس حضور مهربونت معجزه ای بود واسه بهاری شدن برگ برگ پاییزی وجودم
کاش.....
پی نوشت:
خدا خوب میداند اگر بروی هرگز نمیبخشمش!
میداند اگر نباشی خواهم مرد
میداند.....
اما؛ باز دریغ میورزد!!!!!
اینهمه عظمت نامحدود و اینهمه دریغ نامعلوم!!!!!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)