تقریبا هیچ آدمی وقتی دستش را با شعله سوزاند آرزو نمیکند کاش شعله ها داغ نبودند چون حقیقت داغ بودن هر شعله ی آتشی را قبول کرده است. شاید به جای آن آرزو کند کاش شعله ای روشن نکرده بود یا کاش دستش را سمت شعله نبرده بود.
میان بزرگراه وقتی تصادفی اتفاق میفتند کسی از پیچ جاده خشمگین نمیشود, به دیوار فحش نمیدهد, با ترمز ماشین دست به یقه نمیشود! حقایق غیرقابل تغییر را کنار میگذارد, به سرعتی که میتوانست کمتر باشد, به راننده ای که میتوانست به موقع بپیچد فکر میکند.
اگر میپدیرفتیم گذشته دیگر گذشته است خشم و حسرت و انزجار را نسبت به آن کنار میگذاشتیم.
اگر میپذیرفتیم گذشته یک حقیقت غیرقابل تغییر است بار احساسات غم انگیز را از دوش خودمان برروی شانه هایش منتقل نمیکردیم.
اگر میپذیرفتیم که گذشته مثل شعله ای که میسوزاند بی تقصیر است آنگاه دوستش میداشتیم و باورش میکردیم
تمام مشکلات امروز من,
تمام مشکلات امروز ما,
شاید در همین چند کلمه خلاصه شده باشد
که ما هنوز هم علیرغم آنچه فکر میکنیم درگیریم
هنوز هم از گذشته ها نگذشته ایم!