من از رنج تو رنج میکشم
و تو نمیدانستی
و هنوز هم نمیدانی
که رنج تو بزرگترین رنج این دنیاست
که رنج تو نه فقط بزرگترین رنج دنیا, که بزرگترین رنج دنیای من است
و من نه یک دنیا,
نه صد دنیا,
من هزاران هزار دنیا
هزاران هزار کهکشان
در درون خود دارم!
من از رنج تو رنج میکشم
و تو نمیدانستی
و هنوز هم نمیدانی
که رنج تو بزرگترین رنج این دنیاست
که رنج تو نه فقط بزرگترین رنج دنیا, که بزرگترین رنج دنیای من است
و من نه یک دنیا,
نه صد دنیا,
من هزاران هزار دنیا
هزاران هزار کهکشان
در درون خود دارم!
من جدا شده بودم
مثل همیشه که آنقدر به من نزدیک میشوی که میل به رفتن و دور شدن ناگهان چنان درونم را میفشارد که مضطربانه از کنارت برمیخیزم و میروم و زمزمه کنان به خودم میگویم که هرگز برنخواهم گشت! هرگز!
این بار هم همین بود. داستان تازه ای نبود. تنها اتفاق عجیب آن بود که در اتاقی که نشسته بودم
درست در میانه ی اتاق
آسمان میغرید,
ابرها روی یکدیگر میلغزیدند,
و باران می آمد!
من به آنجا رفته بودم که میتوانستم تازه ببینمت
به آن نقطه ی دوردست که ترس از دست دادن, هر انسانی را فرا میگیرد
اضطراب نیستی دیوانه ات میکند
ولی فقط همانجاست که میتوان بهتر از همیشه دید
تصویر دوردست تو, مثل تصویر دوردست دریا, مثل خاک, مثل جنگل, مثل تصویر دوردست زمین در فضا - یگانه - است!
و من اگرچه گرفتار ترس از دست دادن تو ام, ناگهان جور دیگری تو را یافته ام,
جور دیگری تو را دیده ام که تا بحال از ذهن من نمیگذشت
تو هم مرا از دوردست به این شکل دیگر ببین و باور کن!
دور شدن گاهی بهترین فرصت دوباره دیدن است
اضطراب تنهایی!
انسان افسرده چطور نمیبیند که چگونه به اینجا رسید؟
از طبیعت جدا شد, فراموش کرد چطور با زمین و خاک و آب و درخت و جنگل, با حیوانات و آفتاب و باد و باران مهربان باشد
فراموش کرد که دوری از این همه, دوری و بیگانگی خودش با جایی است که روزگاری متعلق به آن بوده است
حیواناتی که منقرض میشوند, دریاچه هایی که خشک میشوند و جنگل هایی که نابود میگردند همه او را با تعلقاتش به آنچه از تنهایی هایش جدایش میکردند بیگانه میسازد
تعلق به آنچه نابودش کرد و صد البته نابودی مرحله ای برای ساختن است اما آیا موفق میشود انسان
قبل از آنکه همه ی پیوندهایش را با طبیعت درون و بیرونش قطع کند دوباره ساختن را آغاز کند؟
و بیگانه نباشد برای مکان زندگی اش, جایی که روزگاری زمین مینامیدش؟
نمیدانم آن روز که پیش تو می آمدم چندشنبه بود.
نمیدانم ناگهان چه شد که آسمان, سهمگین و خروشان روی زمین فروریخت و ستاره ها - همه - بی خانمان شدند
من فقط به لحظه ی فروریختن ستاره ها دل باخته ام
فاجعه ای است که اکنون و در این لحظه اتفاق می افتد
اما در برابر شکوه این باران بینظیر و درخشان چه اهمیتی دارد؟
هرروز که در تاریخ زندگانی زمین و آسمان این همه ستاره باهم نمیمیرد!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)