سکوت که می کنی
جهان،لبریز زِ گفته می شود
این ماده جانِ بی انتها را چه به جنبش؟سحر،
غروب،
باران،
حتی کودک درونم را بی خیال
جنبش عاشقانه هایم را نظاره کن...
سکوت که می کنی
جهان،لبریز زِ گفته می شود
این ماده جانِ بی انتها را چه به جنبش؟سحر،
غروب،
باران،
حتی کودک درونم را بی خیال
جنبش عاشقانه هایم را نظاره کن...
"شبیه به هیچ"
استعاره،
ترانه،
یک غزل
تو بگو آرایه
به هرنوع جنسی
وجه تشبیه،
تشابه،
یک شبح
هرچه گشتم به هیچ چیز نمی چسبیدی
ولی چسبیدنی خاص به تو بسیار بود
حتی حس دل من
تو فقط،
یک پریزاد جدا از توصیف!
پاییز را
به هیچ میانگارد
دستی که دستهای ترا دارد...
غصه کرده دلم از باده غم بار دگر
خدمت خلق نهادیم به یک میکده سالار دگر
جان نمودیم و ره از کار غریبان گفتیم
دست عاشق به تمنای وصالش بردیم یکبار دگر
از تو زیباتر هم هست که عاشقم شود
پس آنقدر چشمهایت را به رخ نکش
در شطرنجِ زندگی
وزیری کهنه کارم
که با یک چشم به هم زدن
مات ات میکنم!
حسود اگر نبودی
میدیدی سطر به سطرِ شعرم
بوی دریا گرفته است
من،بچه لاک پشتی پر شورم
که از هول زیبایی دریا
شش ماهه سر از تخم در آورده ام
زیبایی ات را به رخ نکش
من در رسالتِ خدایانِ زیبایی یونان
بنده ای سر به هوایم
که به هیچ لبی
جز دریا
باج نداده ام!
(بهرنگ قاسمي
تلسكوپي كه تو را رصد مي كرد شكست
عشق یعنی حتی اگر این دیدار
در یک جمعِ شلوغ باشد
و او اصلا از فکرش هم عبور نکند
که تو آنجا نشسته ای و در دلت
رختِ آغشته به نفس هایش را
می شوری
یعنی هرکه صدایت کرد
بارها و بارها نامت را که گفت
حواست نباشد
اما تا نامِ او را کسی صدا کرد
انگار که تو را صدا کرده باشند
همه ی حواست را جمعِ صدا کنی
تا ببینی که بود؛ چه کار داشت
عشق یعنی
تمامِ چاره در دستانِ کسی باشد
که دست هایش
آن طرفِ میز محکم فنجانِ قهوه اش را چسبیده !
عشق سه حرف
با تمامِ معجزاتِ ممکن
که از تو دیوانه ای می سازد
ستودنی ... !
ای چشم تو دشتی پر آهـــــوی رمـــــیدہ
انگار کـہ طوفان غزل در تو وزیدہ
دریاچـہ موسیقی امواج رهایی
با قافیـہ دستـہ قوهای پریدہ
این قدر کـہ شیرینی و آنقدر کـہ زیبا
دہ قرن دری گفتن انگشت گزیدہ
هم خواجـہ کنار آمدہ با زهد پس از تو
هم شیخ اجل دست ز معشوق کشیدہ
صندوقچـہ مبهم اسرار عروضی
المعجم از این دست کـہ داری ، نشنیدہ
انگاـہ خراسانی و هندی و عراقی
رودند و تو دریای بـہ وصلش نرسیدہ
با مثنوی آرام مگر شعر بگیرد
تا فقر قوافی نفسش را نبریدہ
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو برای من تعریف زندگی بودی
من برای تو...
یک نردبان بلند!
گاهی ارتقاع پست ترین جای زمین است.
جایی که تو ایستاده ای...
فهیمه صفاریه
آغــوشــت را باز كن
جهان براى گم شدن
خــيلى كوچك است !
ناشناس
بر پرده هاي در هم اميال سر كشم
نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
نقشي ز چهره يي كه چو مي جستمش به شوق
پيوسته ميرميد و به من رخ نمي نمود
يك شب نگاه خسته مردي بروي من
لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند
نو ميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
با ناز خنده كردم و گفتم بيا بيا
راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش
ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا
راهي دراز بود و دريغا ميان راه
آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
ديدم كه مي شتابد و زنجيرش به پاست
زنجيرش بپاست چرا اي خداي من ؟
دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت
اشكي دويد و زمزمه كردم ميان اشك
زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت
شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود
از ديدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور
كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را
آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد
پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست
لغزيد گرد پيكر من بازوان او
آشفته شد بشانه او گيسوان من
شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست
هر لحظه كام تشنه او بر لبان من
ناگه نگه كردم و ديدم به پرده ها
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست
افشردمش به سينه و گفتم به خود كه واي
دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست
يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست
فروغ فرخزاد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)