*به نام خالق زیبایی ها*
"داستـان کوتـاه" های کاربــــران پی سی ورلــد*
با سلام اول از [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] عزیز، ناظر انجمن های موضوعات علمی، ادبـیـات و هـنــــــر تشکر میکنم که اجازه ایجاد چنین تاپیکی به بنده دادند.
قبل از ایجاد پست لطفا قوانین تاپیک رو مطالعه فرمایید:
1- این تاپیک مختص آثار کاربران انجمـن می باشد . برای قرار دادن سایر داستان کوتاه ها از تاپیک [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] واقع در زیر مجموعه ادبیات ایران و جهان استفاده نمایید!
2- برای داستان خود عنوان مناسب انتخاب نمایید!
3- داستان ها در عين كوتاه بودن داراي معنا و مفهوم و از ويژگي های یک داستان كوتاه برخوردار باشند!
4- از پرداختن به موضوعات خارج از حیطه انجمن ادبیات و همچنین توهین به اشخاص و یا قومیت خاص خودداری نمایید!
5- جا نماند از ارسال اسپم خودداری کنید!
( اگر قوانین جدیدی وجود داشته باشه و یا جا مونده باشه بعدا اضافه خواهد شد )
امیدوارم با رعایت قوانین انجمن و تاپیک در بهتر شدن تاپیک کمک کنید ، با تشکر،مهران
================================================== =============
"پسرک تنها"
هوا تاریک شده بود پسرکی تنها که در دستانش چوب و زغال سنگ بود از میان جنگل ها به سمت خانه می رفت، در بین راه صدای گرگ ها به گوشش می رسید ترس تمام وجود اورا فرا گرفته بود هر قدم که می گذاشت هوا تاریک و تاریک تر می شد،او ترسیده بود و دوان دوان می دوید،ناگهان پای پسرک به سنگی برخورد و به زمین افتاد، پسرک زخمی شد و نمی توانست حرکت کند، پسرک داد و فریاد می کشید و تقاضای کمک می کرد، پیرمرد دانایی در آن نزدیک زندگی می کرد، او صدای پسرک را شنید و به سراغ پسرک رفت، او پسرک را دیدو او را بلند کرد از او پرسیداین موقع شب اینجا چه میکنی؟ پسرک گفت:در حین برگشتن به خانه مان راهم را گم کرده ام، پیرمرد دانا گفت: ترس را از خودت دور کن و ناراحت نباش و امشب را به خانه ما بیا و پیش ما بمان، فردا صبح کمکت میکنم تا راه خانه تان را بیابی، پسرک چون زخمی شده بود موافقت کرد و گفت:بسیار خوب، ولی حتما والدینم تا الان نگرانم شده اند چون قرار بود چوب و زغال سنگ برایشان ببرم ، تا اینکه صبح شد، پسرک از پیرمرد دانا تشکر کرد و گفت حالم بهتر شده است بابت کمکتون ممنونم الان هوا روشن است خودم می توانم راهم را پیدا کنم، از طرفی والدینم حتما تا الان نگرانم شده اند، پیرمرد دانا گفت:واقعا؟ ، راستی چوب و زغال سنگ واسه چی میخواین؟
"برای روشن کردن آتش"