سلام دوستان.من يه مدته هويجوري و براي تفريح دارم يه داستاني مينويسم.حالا اولين بخششو فقط ميذارم اينجا تا شما نظرات و پيشنهادات و انتقاداتتون رو بگيد.(تازه كارما!!!)خيلي نظراتتون در مورد نوع نگارشم مهمه.
تيري به سرعت هوا را شكافت و در گردن اسب فرو رفت.حيوان عاجزانه ناله كرد و بر زمين افتاد اما سوارش براي اين كه زير دست و پاي او له نشود خودش را زودتر بر زمين انداخت.چشمانش از فرط خون آلودي قابل مشاهده نبودند.بازويش زخم عميقي داشت و از آن خون همچون رودي جاري بود.آزرده خاطر به اطراف نگريست.همه جا پ/شيده از خون بود.صداي باد در هياهو و ناله ي سربازان گم شده بود.چنان ناله ميكردند كه گويا روحشان در تلاش براي برخاستن بود و اما جسمشان اجازه نميداد.صورت همه ي آن ها را خون و گرد و غبار پوشانده بودو آن هايي كه هنوز ميتوانستند بايستند دلاورانه و با تمام قدرت خود ميجنگيدند اما دشمن از همه نظر برتري داشت.تعداد رحيه و قدرت.زمين پر از اجزاي بدن سربازان بود.سرخي خون چنان زمين را دربرگرفته بود كه گويا آن جا كوير نبود.فرمانده با دقت همه چيز را مشاهده كرد.بي شك وضعيتشان به پيروزي شباهت نداشت.همان پيروزي كه به شاهنشاه قولش را داده بود.ناگهان در كنارش صداي ضعيفي آمد به سرعت رويش را چرخاند تا آن را ببيند.به يك باره تمام بدنش از ناراحتي بر جاي خود خشك شد.تمام دردهايش را فراموش كرد و بر جسد بي جان و بي سر بهترين دوستش زانو زد و به بلندي فرياد كشيد.چنان فرياد زد كه تمامي سربازان صدايش را ميشنيدند.سپس بلند شد.برايش عجيب بود كه هيچ كس به او كاري نداشت.آن كوير همچون جهنم شده بود افرادش دانه دانه جلويش فنا ميشدند.به دنبال راهي براي پيروزي بود.هرچند راهي باريك اما به يكباره تمام اميدهايش_هر چند كوچك_ از بين رفت.صدايي رسا و بلند شنيد:تسليم شويد.تنها راه زنده ماندنتان تسليم شدن است.تصميم تصميم شماست.
فرمانده به سمت مركز صدا چرخيد.به يكباره خشكش زد.آن چه را ميديد باور نميكرد.با خود گفت: او اينجاست.خودش نيز در نبرد شركت كرده بدون آن كه ما چيزي بفهميم.همه چيز تمام شد.
ناگهان او نگاهش را به سمت فرمانده چرخاند و به او زل زد.فرمانده احساس ضعف كرد.ميدانست تنها راه زنده ماندن تسليم شدن بود اما حاضر نبود اين ننگ را بپذيرد.ولي به يك باره در ذهنش چيزي آمد:اگر تسليم نشويم ميميريم اما اگر تسليم شويم او ما را با خودش ميبرد و اسير ميكند.و به اين ترتيب به او نزديك تر ميشوم.شايد راهي در آينده براي كشتنش يافتم.راهي براي انتقام.
پس با صداي بلند به افرادش دستور داد سلاح هايشان را بيندازند.بسياري صداي او را نشنيدند اما پس از ديدن يارانشان از آن ها پيروي كردند.
بر چهره ي آن مرد كه گويا فرماندهي دشمن را بر عهده داشت لبخندي موذيانه نقش بست.سربازان سلاح هايشان را بر زمين انداختند.
مدت كوتاهي بعد بدن بي جانشان نيز در كنار سلاح هايشان قرار گرفت.
شن ها همراه باد از روي بدن آن ها حركت ميكردند.
____
دوستان بگم كه لطفا نگيد كه اصلا اسمه كسيو نگفتي.از قصد اينكارو نكردم چون ميخواستم كه در ادامه(اگر ادامش بدم) به تدريج نام ها ذكر بشه.ميدونم خيلي ايراد ها داره به بزرگي خودتون ببخشيد و نظراتتون رو بنويسيد.
(اين رو هم بگم اين فرمانده نقش اول نيست)