تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




نمايش نتايج 1 به 6 از 6

نام تاپيک: دست نوشته های anon85

  1. #1
    آخر فروم باز anon85's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2010
    محل سكونت
    here & there
    پست ها
    1,845

    پيش فرض دست نوشته های anon85


    « تو به اين میگی زندگی؟ »
    يك بار، دو بار، ده بار؛ اين جمله را تكرار می كنم و هر بار از شنيدنِ آن لذت می برم. لذتی دردناك كه گويای حقيقتی تلخ است...

  2. 8 کاربر از anon85 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    آخر فروم باز anon85's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2010
    محل سكونت
    here & there
    پست ها
    1,845

    پيش فرض


    در باز شد و ما به داخل سُريديم؛ و چه شيرين بود طعم اين آزادیِ به غايت زيبا. پس از آن همه دويدن، سر‌آخر به جایی رسيديم كه می شد حس كنی خوشبختی را با ذره ذره ی وجودت.
    كفش هايش را در آورد، بوسه ای بر لبانم زد، راه افتاد. و من با نگاهم او را دنبال می كردم؛ درِ اتاقی را باز كرد، باز گذاشت، و به داخل رفت. شايد او هم می دانست كه نگاهش می كنم. لباس هايش را يك به يك از تنش در آورد؛ چشمانم آن همه زيبايی را تحسين می كرد؛ پشتش به من بود و بالطبع مرا نمی ديد. ولی من مطمئن بودم می داند كه هم اكنون مسحورِ زيبايی اويم؛
    هنوز هم آن تصوير در خاطرم است؛ پوست روشنش، انحنای بدنش، و آن همه خواهش كه در تنِ او بود و مرا به سوی خود می خواند. فكرِ اين كه چند لحظه بعد در آغوش هم خواهيم بود و بدن هامان يكی خواهد شد ديوانه ام می كرد...


    زمستانِ 85

  4. 8 کاربر از anon85 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    آخر فروم باز anon85's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2010
    محل سكونت
    here & there
    پست ها
    1,845

    پيش فرض


    حال كه برمی گردم و به آن روزها فكر می كنم، می بينم چه رويا ها كه در سر نداشتم؛
    ولی اكنون به ديدنش در خواب هم قانعم؛...
    هی... آن روزها... روزهای ديوانگی...

    از حق نبايد گذشت؛ آن روزها چندان هم ديوانه نبودم؛
    خودم هم می دانستم كه آرزوهايم دست نيافتنی ست؛ خواب و خيالست؛ روياست...

    هرگاه فرصتی می شد كه با او باشم، خواسته ای كه در ذهن داشتم اين بود:
    در همان لحظه و همان جا، همه چيز بايستد؛ همه چيز تمام شود؛ تن ها‌مان يكی شود و بميريم...


    به ياد دارم كه چند بار او را از خيالاتم آگاه كردم؛
    فكر می كنی چه گفت؟
    "تو ديوونه ای..."

    اين قصه ناتمامست...


  6. 9 کاربر از anon85 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    آخر فروم باز anon85's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2010
    محل سكونت
    here & there
    پست ها
    1,845

    پيش فرض


    وای بر من؛
    نمی دانم كه چه خواهد شد...
    از فردای خود هم خبر ندارم...

    قاعدتاً و مطمئناً فردايمان چندان توفيری با امروزمان نخواهد داشت؛
    گُه...

    پيش تر ها، اميدِ بيشتری به اين فردای نيامده داشتم؛
    اما اكنون، هر روز كه می گذرد، اميدمان هم كمتر می شود...

    خيلی بد است كه ندانی چه می كنی و مجبور باشی به اين كارَت ادامه دهی؛
    ما كه فعلاً زيست می كنيم...
    مستراح...


  8. 6 کاربر از anon85 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    آخر فروم باز anon85's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2010
    محل سكونت
    here & there
    پست ها
    1,845

    پيش فرض


    همه چیز در یک روز آفتابی تمام شد؛ روزی که خبر از روزهای گرم تری می داد. تابستان هنوز نیامده بود. نیمه ی اردیبهشت، ظهر داغِ جمعه روزی، آرژانتین؛ تنها و شکسته دل، به روزهای پیش رو می اندیشیدم... حل شدن در لحظه، زندگی در لحظه، می تواند برای مدتی، و تنها مدتی، نقش مرهم را بازی کند... آن روزها را گذراندم؛ به هر کیفیتی که بود... تا مدتها نمی خواستم برگردم و به آن چهل و هشت ساعت نفرین شده فکر کنم؛ ته دلم چیزی می ریخت... اکنون که دو سال گذشته است، شاید بتوانم بازگو کنم هر آنچه را که گذشت بین ما...
    (...)
    نمی توانم...
    خلا س...
    بهار 88

  10. 10 کاربر از anon85 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    آخر فروم باز anon85's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2010
    محل سكونت
    here & there
    پست ها
    1,845

    پيش فرض


    می نويسم؛
    دوباره...
    می نويسم برای اين كه نوشته باشم؛
    خاموشی يعنی مرگ...

    روزها می گذرند؛
    اين عمر من است كه همين طور سريع و بی اجازه به پيش می رود...
    زمان؛
    گذر زمان...

    حوصله ی هيچ آدم جديدی را ندارم...

    حق با آن نازنين بود كه می گفت: « در دنيا تنها يك عشق وجود دارد؛ در آغوش كشيدن تن يك زن... » *

    بس است...



    * آلبر كامو، عروسی در تيپازا

  12. 14 کاربر از anon85 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •