شعری از كارل ونبرگ؛ یکی از بزرگترین شاعران سوئد
دور از سرشت خویش،
مثال سنگی تنها
در انزوای خود میمانیم.
درختی كه در ما بود، حالا
سایه ای آهنین است.
رطوبت درون، دیگر
به ندرت میتواند دیدگان ما را تازه بدارد.
ریشه های درون، حالا
بند كفشی است كه لخ و لخ به دنبالمان كشیده میشود.
پرندهی میان، اكنون
در قفس خودش مرده است.
كهكشان به هیئت سقفی گچین در آمده است.
از حیوانی كه در ما زیست میكند،
تنها طویله اش را میبینی:
آخوری با علفهای پلاسیده.
آذرخش جان مان،
چونان كودكان دهل میكوبد.
برف، چونان كاغذهایی پاره.
باران، شن ریزهای در ساعتی شنی.
كوه درون تپه ای از شن است -
شنی روان كه خودروها را میبلعد.
چشم بصیرت تكمه ای است
كه پوست را میبندد.
لبها
اینك كیسه بند سرخ زباله است .
زیبائی ما
خمیازه هایی بیش نیست
كه به سختی زبان سیاهمان را تازه میكند.
یار
و اما یار،
یار
با صورتی چون ماه،
در كافه ها و محافل عیاش
و آبریزگاه ِ بنادر عمومی
رقص نور میكند.
چشم براهیی مرگ منتظر،
در وقفه ای كه باز میشود،
خود را نشان میدهد -
در لحظه ای
به ناگهانی یك سانحه.